پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
در حالی که هنوز هق های ریزی می زدم، سرم را تکان دادم.
- حالا بگو چی حال دختر کوچولوم رو بد کرده؟
با یادآوری حرف های زشتم به رامبد، چشم هایم پر از اشک شد.
- گند زدم بابا.
لبم را گزیدم و اشک های داغ و سوزانم گونه ام را خیس کردند.
- آقای سمیعی اومد ملاقاتم، رامبد کلی حرف زشت بهش زد و بیرونش کرد، عصبانی شدم و حرفای بدی بهش زدم، اونم ناراحت شد.
بابا وادارم کرد که موضوع را با جزئیات تعریف کنم و من هم بدون یک واو جا انداختن، همه چیز را گفتم و بعد از اتمام حرف هایم، نگاه بابا پر از سرزنش به صورتم دوخته شد.
تاب این نگاهش را هیچ گاه نداشته و ندارم. با چانه ای لرزان گفتم: 《این جوری نگاهم نکن بابا! خودم می دونم که چه حرفای زشتی زدم》.
- خوبه که می دونی کوبیدن ضعف دیگران تو صورتشون و جلوی جمع، چقدر وحشتناکه.
- از دست حرفاش خیلی عصبانی بودم، اصلاً نفهمیدم که چی گفتم، فقط می خواستم حرصم رو خالی کنم.
- کنترل کردن خشم و حرصمون تو آرامش که هنر نیست، باید تو اوج عصبانیت، خودمون رو کنترل کنیم، این هنره.
- می دونم.
- باید بری و ازش معذرت بخوای و به زورم که شده، از دلش در بیاری.
- چشم.
با سوالی که پرسید، سرم را به شدت بالا گرفتم.
- رامبد و شیرین چه مشکلی دارن؟
لعنتی! وسط حال بدم گاف بزرگی داده بودم و حالا هیچ جوره جمع شدنی نبود.
- چ... چی؟
سوالش را با جدیت بیشتری پرسید، خیلی کم این چهره از بابا را دیده ام و همین هولم می کند و نمی گذارد روی حرفی که می خواهم بزنم، تمرکز کنم.
- نمی... دونم...
چشم های پر نفوذش را لحظه ای از صورتم جدا نمی کرد و همین باعث افزایش استرسم می شد. بابا حتماً بازپرس خوبی می شود.
- طفره نرو رامش! جواب من رو بده. مامانت راست می گفت که یه چیزی شده، من می گفتم عادیه.
- چیزی نیست بابا، یه موضوع کوچیکه.
- داری از منم پنهون می کنی؟
آهی پر از دلخوری و افسوس کشید.
- تقصیر خودمه، وقتی تو مخفی کاری از مامانت کمکت کردم، باید به این که یه روز از خودم مخفی کاری می کنی هم فکر می کردم.
لبم را با ناراحتی گزیدم.
- مخفی کاری نمی کنم بابا، فقط نمی تونم حرفی بزنم. رامبد ازم قول گرفت که چیزی به کسی نگم. تو رو خدا تحت فشارم نزار بابا!
ناراحتی در چشم هایش بیداد می کرد با این حال نفس عمیقی کشید و گفت: 《باشه، چیزی نگو》.
آسوده خاطر نگاهش کردم و او با لحنی اخطار آمیز ادامه داد:
- امیدوارم با پنهون کاریت اتفاق غیر قابل جبرانی نیفته.
سرم را با ناراحتی پایین انداختم. بابا خوب بلد بود که عذاب وجدان را به جانم بیندازد، دوست داشتم دهن باز کنم و همه چیز را بگویم، ولی قولی که به رامبد داده بودم، مانند قفلی روی دهانم بود.
می دانستم دارم با این رازداری ام به او ظلم می کنم ولی خودخواهانه نمی خواستم او را از خودم برنجانم. من به رامبد و محبتش نیاز داشتم و اگر حرفی از مشکلاتش به دیگران می زدم، او از من می برید و این چیزی نبود که دوستش داشته باشم.
* * * * *
بعد از آمدن دکتر و اجازه اش برای ترخیص، بابا با بیمارستان تصویه کرد و با ذهنی خسته ولی پر از درگیری همراه بابا به خانه رفتم.
وقتی به خانه رسیدیم، مامان حتی از سر جایش بلند نشد و احوالم را نپرسید و فقط به سلامی سرد اکتفا کرد، با این کارش نشان داد که هنوز در موضع خود ایستاده و قدمی عقب نمی رود. از رفتارش شوکه و ناراحت شدم، این بی توجهی مامان برایم غیر قابل تحمل و سنگین است.
با صدایی گرفته پرسیدم:
- پس رامبد کجاست؟
مامان همان طور که تلویزیون می دید، بی اهمیت و سرد جواب داد:
- نمی دونم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۴/۰۲
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی