پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 17
شونه ام رو ماساژ می ده و با گریه دستش رو پس می زنم: برو گمشو...
کنار نمی ره و بطری آب رو میاره و تو صورتم آب می پاشه.
-اینقدر تظاهر تو گوشیت ازش ثبت کردی، چرا گرسنگی میدی خودت رو؟
حالم بهتر شده و دستش رو پس می زنم، دوباره رو صندلی می شینم و گوشیم رو برای تماس با پارسا برمی دارم و با بی محلی به امیر، در ماشین رو می بندم.
بوق خورده و نخورده، تماس قطع می شه و تلفنم به خاطر نداشتن باطری مراحل خاموش شدن رو طی می کنه. هنوز کنار در ایستاده و دوباره در رو باز می کنه و روی صندلی کناری هلم می ده تا خودش بشینه.
-خونه ات کجاست؟ می رسونمت... با این حالت خوب نیست رانندگی کنی...
توان مخالفت ندارم و تنم رو کنار می کشم و اون پشت رل می شینه. از درد خم می شم و با این که دوست ندارم کنارش ضعیف باشم؛ ولی گریه از درد جسمی که اشکالی نداره و اشکم باز سر می خوره.
-صبر کن، یه کم دارو بگیرم برات، با این وضعیت هرچی بخوری بدنت پس می رنه...
ماشینو مقابل داروخونه ای نگه میداره و سریع بیرون میره و من با دردم باز به خودم می پیچم و پاهام رو تو شکمم می کشم و خودم رو کنج صندلی مچاله می کنم...
***
دردم کمی آروم گرفته و جای راحتی خوابیدم و کسی آروم شکمم رو مالش می ده تا درد رو احساس نکنم، چشمام رو تیره و تار باز می کنم و چهره ی غرق نور و سپیدیِ امیر رو میبینم که بالای سرم نشسته و با لبخند نگام می کنه.
می خندم و در حالی که آثار درد هنوز تو صدای لرزونم پیداست. زمزمه می کنم:
- خوابه... دارم خواب می بینم...
چهره اش گرفته است و با همون گرفتگی و حس عجیبی که صداش داره جوابم رو میده:
-خواب نیست، توی نامرد هیچ وقت تو خوابم هم نیومدی... دلم برات تنگ می شد همیشه...
متحیر از حرفاش چشمام رو می بندم و با وجود حرفایی که زده دیگه اطمینان دارم که همه اش خوابه:
-خوابه، امیر که اینطوری نیست...
-امیر چه طوریه؟
پتوی نازکی که رو تنم هست رو تا گردنم بالا می کشم و برای ادامه ی خوابم، نفس عمیق می کشم و جوابش رو بین خواب و بیداری میدم:
-امیر واسه من وقت نداره، هروقت زنگ میزنم عصبانی میشه، حوصله ام رو نداره، از گردش رفتن خسته شده... نمی بینه مریض شدم به خاطرش...
چشمام رو به هم فشار می دم و از اینکه دیگه درد نمی کشم، احساس آرامش می کنم.
با نور مستقیم خورشید که به صورتم می زنه، چشم باز می کنم و بالای سرم، سِرُمی که از چوب لباسی آویزون شده رو می بینم و چشمم به اتاق و لوازم غریبه می افته و همزمان صدای زنگ آشنای تلفنم میاد و درست کنار دستم، روی پاتختی قرار داره.
برمی دارم و اسم پارسا برام چشمک می زنه. تماس رو وصل می کنم و همچنان گیج می زنم و نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.
-جانم پارسا...
عصبیه و با صدایی نسبتا بلند حرف می زنه:
-هیوا کجایی دیشب هرچی زنگ می زنم جواب نمیدی... اومدم دنبالت، می رسونمت بیمارستان...
شالم که از سرم افتاده رو مرتب می کنم و برای کشف این که کجام، اطراف اتاق رو دید می زنم و مطمئنم اینجا نه خونه ی خودمه و نه خونه ی سعید و آذره! سکوت کردم و دوباره میپرسه:
- هیوا مگه با تو نیستم؟ میای بیرون یا من بیام تو؟
با استرس خودم رو جمع و جور می کنم و سوزن سرم رو از دستم بیرون می کشم و جوابش رو می دم:
-خونه سعید نیستم، دیشب اومدم خونه ی خودم، اونجا الکی منتظر نمون...
کیفم رو از پای تخت برمی دارم تا فورا خودم رو به خونه برسونم و پارسا متوجه غیبتم نشه اما با حرفش، نرسیده به در ماتم می بره:
-می دونم خونه سعید نرفتی دیشب اونجا منتظرت موندم. جلوی خونه ی خودت منتظرم... زود بیا بیرون...
لبم رو دندون می گیرم و بی هیچ فکری تماس رو قطع می کنم. گند زده شد به همه چیز...
شدم یه دروغگوی به تمام معنا...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
- می رم نون بگیرم تا برمی گردم تو هم سور و سات صبحونه رو با حاضر کن.
کمک کرد تا بلند شوم سپس خود سمت آشپزخانه رفت.
- نمی خواد بری، شیر یا چای؟
وارد آشپزخانه شدم و پشت میز نشستم.
- هیچ کدوم، قهوه.
دلگیر نظری سمتم انداختم و بعد مشغول مهیا کردن صبحانه شد، من هم سر سنگینم را روی میز گذاشتم و با روی هم قرار دادن پلک هایم سعی کردم از سوزش تیله های مشکی ام کم کنم.
- ماهان؟
گویا مژه هایم را به هم گره ی کور زده بودند، به سختی دیدگانم را سمتش سوق دادم.
- جانم؟
برای چند ثانیه سر جایش خشک شد.
- گوشیت زنگ می خوره.
گوشی را از بین انگشتان ظریفش بیرون کشیدم و با دیدن شماره ی الناز صفحه اش را قفل کردم.
- مهم نیست؛ بشین چرا سرپایی؟
فنجان قهوه را روبه روی ام گذاشت.
- گفته بودی نباید چیزی بپرسم چون هر چی لازم باشه رو خودت بهم می گی ولی حال خراب شما دوتا منم نگران کرده، چیزی شده؟
لقمه ی کره و مربا را درون دهانم جای دادم.
- آره ولی نترس درست می شه.
اندکی شکر درون لیوان چای اش ریخت.
- کمکی از دستم برمیاد؟
بعد از بلعیدن لقمه ام فنجان قهوه را برداشتم و از روی صندلی برخاستم.
- نه، تو فقط حواست به شقایق باشه.
دست از هم زدن چای اش کشید.
- باشه، بشین صبحونه ات رو بخور. کجا با این عجله؟
جای فنجان را با گوشی عوضی کردم.
- گفتم که یه عالمه کار دارم. اول می رم بنگاه بعد هم یه سر به خانه ی سالمندان می زنم اگه جونی تو تنم بمونه آخر هم باید برم مطب، امری نیست؟
میز صبحانه را رها کرد و با گام هایی بلند سمت اتاقی که شقایق در آن خواب بود رفت و بعد از چند لحظه با بارانی ام برگشت.
- هواشناسی اعلام کرده امروز هوا نسبت به روزهای قبل سردتره و احتمالاً بارون هم بیاد.
لباس را از دستش گرفتم و سمت در رفتم.
- چاوجوان هر اتفاق مهمی افتاد که نیاز به حضورم بود کافیه زنگ بزنی تا لیوان آبم رو زمین بذارم و بیام.
به نشانه ی باشه سر تکان داد و منتظر ماند تا کفش هایم را بپوشم.
- مراقب باش.
برایش دست تکان دادم و از ساختمان خارج شدم، به محض نشستن پشت فرمان پیامی حاوی جوابم را برای سردین ارسال نمودم و پاهایم را روی پدال گاز فشردم تا هر چه زودتر به مقصد برسم.

حتی در مخیله ام نمی گنجید روزی مجبور باشم سقف آرزوهایمان را با قیمتی ناچیز تاخت بزنم و کل مبلغ را به خواست سردین به حساب الناز واریز کنم.
سرم را به طرفین تکان دادم بلکه دمی از دست افکار مالیخولی ام نجات یابم و تمام حواسم را معطوف هدفم نمایم.
کیفم را از روی صندلی شاگرد برداشتم و با چک کردن مدارک از ماشین پیاده شدم، دستم روی زنگ نشست و به ثانیه نکشیده در باز شد.
پا روی سرامیک های طرح سنگ فرش گذاشتم و اجازه دادم نگاهم زیبایی درختان سرو محوطه را نوازش کند و تصویر کهن سالی ام کنارشان نقش ببندد و افسوس ارمغانشان شود.
حرف های الناز خاطره ها را زنده کرده و من در ظلمات مطلق دنبال کورسو امیدی پا به آسایشگاه خانه ی سبز گذاشته بودم.
- به ببین کی این جاست! دکترجان یهو غیبت زد گفتم لابد رفتی حاجی حاجی مکه.
با هزاران زحمت به لبانم انحنا بخشیدم تا طنز کلامش تأثیر گذار جلوه کند.
- سلام آقای شاه ملکی، شرمنده راستش خیلی درگیر بودم.
قدم آخر را او سمتم برداشت و مقابلم قرار گرفت.
- دشمنت شرمنده، اتفاقاً خوب شد که اومدی.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 16
بازم گوشی امیر زنگ می خوره و این بار چون شماره ی غریبه است، با استرس، رد تماس میدم و مامانش اصلا دست از نگاه کجکی اش برنمی داره و طعنه بارم می کنه:
-دخترم دخترای قدیم... واقعا با چه رویی اومدی این جا؟ خجالت نکشیدی؟
لبم رو دندون می گیرم و پررویی رو کنار می ذارم و واقعیت رو به زبون میارم.
- من از هجده سالگی تنها زندگی کردم، دوسال عمه ام باهام بود ولی مجبور شد پیش پسرش بره، می دونم اومدنم پرروییه ولی حس کردم صادقانه تره...
-موندم از دست پدرومادر بی خیالت حرص بزنم یا خودت... خونواده ات اومدن، خبر بدید تا ببینم چی بشه...
افسوس و حسرت می خورم، حتی چای یا خوراکی دیگه ای هم برای پذیرایی نمیاره و سرخورده از طعنه ها و کم محلیاش، از خونه بیرون می زنم. حسابی ضعف دارم و از دیروز، چیزی جز چای و بیسکوییت نخوردم. نمی دونم درد و سوزش معده ام به خاطر فشار عصبیه یا به خاطر گرسنگی؟!
هوا تاریک شده و غرق بغض پس کوچه های شهر رو دور می زنم. گوشه ای پارک می کنم و از کیفم قرص معده و اعصاب رو برمی دارم و با یه بطری آب معدنی سه تا قرص رو بالا می ندازم.
اگه پدر و مادرم این جا بودند، اگه همه چی سرجاش بود، اگه ستونای خونواده مون استوار بود، مجبور نبودم خفت شنیدن چنین حرف هایی رو تحمل کنم.
نمی دونم پارسا ارزش شنیدن اینا رو داره یا دارم بیراهه میرم؟
پس کی یه زندگی مرتب و استوار نصیب من میشه؟
حالا که خودم پا پیش گذاشتم و صادقانه جلو رفتم، چرا باید چنین حرف هایی رو بشنوم؟ بازم اشتباه کردم یعنی؟
آخه بابا کجا وقت داره برای خواستگاری و بله برون و این بساطا دم به دقیقه بیاد اینجا؟!
هیچ وقت برای من وقت نداشت...
از خلوت بودن خیابون مطمئن می شم و همزمان با درد شدید معده ام، شروع به گریه می کنم و صدام رو تو ماشین رها می کنم. با قرصایی که خوردم هم دردم آروم نمی گیره و مدام شکمم رو می مالم تا بالاخره تلفن زنگ می خوره.
چشمام سیاهی میره و شماره رو نمی بینم و وصل می کنم.
صدام رو صاف می کنم تا صدای گریونم رو محو کنم و اجازه می دم تا اول شخصی که اونور خطه، حرف بزنه.
-الو؟ کجایی گوشیم رو لازم دارم...
سر بلند می کنم و تابلوی سر خیابون مقابلم رو براش می خونم و تماس رو قطع می کنم. دوباره از درد اشکم درمیاد و احساس می کنم تمام شکمم از درد در حال متلاشی شدنه.
سرم رو به فرمون می چسبونم و با نفس های عمیق خودم رو آروم می کنم.
فقط تا رسیدن گوشیم باید صبر کنم و بعد می تونم به پارسا خبر بدم تا با هم دکتر بریم.
به شیشه ی کناری ام ضربه می خوره و به زحمت سرم رو بلند می کنم. همه جا رو تار می بینم و سروصورتم خیس از عرق شده. شیشه رو پایین می کشم و با پررویی غر می زنه:
-بگیر گوشیت رو... دوست پسرت کشت خودشو...
گوشیش رو سمتش می گیرم تا عوض کنیم و دستام اونقدر ضعیف شدن که گوشی از دستم سر می خوره و مجبور می شم خم بشم تا از زیر پام برش دارم.
-هیوا حالت خوبه؟
درماشین رو باز می کنه و دستش رو صورتم رو لمس می کنه:
- تب داری هیوا...
گوشی رو برمی دارم و سمتش می گیرم و منم طعنه می زنم:
-از تو بعیده این همه توجه؛ بگیر گوشیت رو...
گوشی رو نمی گیره و دوباره درد تو شکمم می پیچه و نمی تونم از ناله کردن خودداری کنم و محکم شکمم رو چنگ می زنم.
-هیوا درد داری؟ چت شده؟
-گوشیم رو بده، میگم پارسا بیاد دنبالم...
درد می پیچه و گریه امونم رو میبره، خم میشه داخل ماشین و قرصایی که در دهانه ی کیفم پیداست رو برمیداره و با چک کوتاهی، حرف میزنه:
-اینا رو خوردی؟ مشکل معده داری؟
با چشم گریون می خندم و صورتم رو از درد جمع می کنم:
- به لطف بعضیا...
چهره اش آروم میشه و زمزمه می کنه:
- فکر کردی به من خیلی خوش گذشته؟
حالم بدتر می شه و با حالت بالا آوردن، بیرون از ماشین هلش می دم و سر و بدنم رو از ماشین بیرون می کشم وهمه ی آب و قرصایی که خوردم رو بالا میارم. سرگیجه ام بدتر شده و سرم رو نمی تونم بالا بگیرم.
-هیوا؟ امروز چیزی خوردی؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
شنیدن آوای نالانش گره ی درون سینه ام را از بین برد و من برای چند لحظه چشمانم را به سقف دوختم و لبخند خسته ای زدم.
- جان دلم؟
جنین وار در خود مچاله شد.
-خیلی سرده.
پتو را دورش پیچیدم، بعد یک دست زیر سرش و دیگری را زیر زانوهایش قرار دادم.
- از چی ترسیدی که خودت رو به این حال و روز انداختی؟
قطره اشکی نافرمانی کرد و جای نشستن روی گونه، لاله ی گوشش را بوسه زد.
- استرس داشتم نکنه یه وقت بلایی سرت بیارن یا با عرفان درگیر شی!
قلبم خودش را به سینه ام کوباند و من ناخودآگاه بوسه به چانه ی همسرم زدم.
- من حالم خوبه بانوی قصه، نگران نباش.
غنچه های سرخش طرح منحنی به خود گرفتند.
- شرطتش چی بود؟
کمی در آغوشم جا به جایش کردم و با مکافات در اتاق را باز نمودم.
- بی چون و چرا و بدون مدرک بهش پول قرض بدم.
دم عمیقی کشید و بعد از مکثی طولانی پرسید: قبول کردی؟
سرم را به گوشش نزدیک کردم تا بانگ بلند موسیقی مانع شنیدن صوتم نگردد.
- هنوز که نه ولی مگه چاره ای جز قبول کردن هم دارم؟
هانیه کنار در ورودی خانه ایستاده و گویا منتظر کسی بود که با دیدن ما متعجب سمتمان آمد.
- خدا بد نده! چی شده آقا؟
سوالش را بی جواب گذاشتم.
- در رو باز کن بعد برو از تو اتاقم لباس های همسرم و کت خودم رو بیار.
بی تعلل کاری که خواسته بودم را انجام داد.
پا در حیاط گذاشتم و هوای تازه جانی دوباره به ریه هایم بخشید.
- شقایق نخواب، الان می برمت درمونگاه.
با چشمان خمارش به جای جای صورتم دست کشید.
- من خوبم عزیزم اما یه خواهشی دارم.
بازوهایم خسته شده بودند و به اعتراض نعره ی درد می کشیدند.
چشمک زدم و سعی کردم لحنم را با شوخی درآمیزم تا نقابی به چهره ی درهم فرو رفته ام بزنم.
- تا خواستت چی باشه شیطون.
جای نشستن لبخند روی لبانش غم در نگاهش لانه کرد.
- بریم آگاهی و این ها رو لو بدیم، این جوری بی درد سر از شرشون راحت می شیم.
بالاخره به ماشین رسیدیم، شقایق را روی صندلی شاگرد گذاشتم و آن را به حالت استراحت درآوردم.
- فکر خوبیه ولی فعلاً نمی شه عملی اش کرد.
آه عمیقی کشید و قبل از آن که پلک روی هم بگذارد گفت: در واقع می شه تو نمی خوای.
در ماشین را بستم و وزنم را روی دوش کاپوتش گذاشتم و منتظر آمدن هانیه ماندم.
تمام شب در خانه بی قرار بودم و مُدام طول و عرضش را بالا و پایین می کردم بلکه راه گریزی یابم اما تا یکی از افکارم به پرواز در می آمد اندیشه ای دیگر تیر زهرآلودی به بالش می زد و آن را به کام مرگ می کشاند.
خسته و کلافه به پایه ی مبل تکیه دادم و سرم را میان دستانم گرفتم.
- آرامبخش زدم خوابید، تبش هم قطع شده.
با کمک اهرم ها سرم را بالا آرودم.
- ممنون، باعث زحمت تو هم شدیم.
لبخند کم جانی لبان کوچکش را دربرگرفت.
- خواهش می کنم، سرت درد می کنه؟
به نشانه ی بله چشم بستم و با گشودنشان او را در یک قدمی خود دیدم.
- پاشو یه چی بخور، من هم برم برات مُسکن بیارم.
نگاهم روی موهای بلند و قهوه ای چاوجوان نشست و افسوس از دست دادن آن خرمن سیاه کامم را گس کرد.
- کلی کار دارم، مُسکن بخورم از پا میفتم.
از جایش برخاست و دست به کمر زد.
- یعنی کار از سلامتیتت واجب تره؟ حتی خدا هم می گه اول وجود بعداً سجود.
دستم را به طرفش گرفتم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
پدرم ارام شده بود و اسد، سر به زیر انداخته بود، خاله خورشید دیگر گریه نمی کرد. هوشنگ هم به اتاق رفت و با برداشتن ساکش خداحافظ کوتاهی کرد و از حیاط بیرون رفت.
نفس عمیقی کشیدم و با خود فکر کردم با بزرگتری کردن چقدر راحت می شود آتش خیلی از فتنه ها را خاموش کرد تا اینکه هیزمی بر روی آتش بشویم و یک خاندان و طایفه را نابود کنیم. من می دانستم کربلای مورد احترام همه است و اسد مرد مهربانی است و پدرم به همه احتررام می گذارد و اگر شرع دست و پایش را نبسته بود همان اول برای جهانگیر آستین بالا زده بود و پا به این خانه گذاشته بود.
من که میان حرف بزرگترها ندویده بودم، گوشه ی حیاط ایستادم که خاله خورشید گفت:
- حالا بگو این دختر کجاست؟
کنار خاله نشستم و رو به آقا اسد گفتم:
- تاظهر برمی گردند، نگران نباشید نصیر هم همراهشان رفته...
که همگی گفتند: «همه ی اینها زیر سر توست»
پدرم به آقا اسد گفت:
- نادونی جهانگیر را ببخش و قول میدم دختر را تاظهر برگردونم شب هم خدمت می رسیم برای قرار مدار عروسی.
من هم با کربلایی به خانه برگشتم کربلایی در راه به من گفت:
- دختر تو با چه جراتی چنین کاری کردی؟
خندیدم و گفتم:
- به بزرگتر کردن شما ایمان داشتم واگرنه این قائله به این راحتی حل نمی شد. اگر در ده می پیچید و فک و فامیل اسد می فهمیدندیا فامیل های آقام همه چیز خراب می شد فقط شما می توانستید با آن دو مردانه حرف بزنید و راه ر چاه را نشان بدید.
نزدیک ظهر بود که نصیر با اسب به حیاط امد به سمتش رفتم و گفتم: « پس بچه ها کو؟» نصیر از اسب پیاده شد و گفت پشت باغ اربابی ده ایستاده اند می ترسند به ده بیایند خندیدم و گفتم حالا عقد کردند نصریر گفت:
- اره عقد کردند، همان دیشب که ...دید دختر تنهاست قبول کرد و عقدشان را خواند. از نصیر تشکر کردم و با هم به سمت باغ اربابی رفتیم.
باغ نزدیک به ده مجاور بود و مردم ده ما هم در آن سهم داشتند.وارد باغ شدیم درختچه های انگور تاک انقدر رشد کرده و بالا رفته بودند که دستانش در هم قفل شده بودند و میان باغ جوی بزرگی رد می شد درخت های میوه ی زیادی هم در آن بود که سهم مردم هر دو ده بود.
تعداد درخت ها، تاک ها آنقدر زیاد بود که هرچه می گشتم آن ها را پیدا نمی کردم که نصیر به شانه ام زد و با حرکت دست نشان داد کنار بروم از سر راهش کنار رفتم و یک قدم به عقب گذاشتم که زیر پایم چون خالی بود سکندری خوردم ولی نصیر زود دستم را گرفت، صاف ایستادم و پشت سر نصیر راه افتادم چند رد تاک را که گذراندیم صدای گریه و فین وفین کردن طلوع به گوشم خورد.
نصیر هم آرام در گوشم گفت باید برای آبیاری به ده برگردد از او خداحافظی کردم و به سمت صدا رفتم و دیدم جهانگیر دستان طلوع را در دست گرفته واز او می خواهد که ارام باشد. خوشحال بودم و قصد کردم کمی اذیتشان کنم. آهسته خودم را بالای سرشان رساندم، جهانگیر نگاهش را به من داد اما تا خواست حرفی بزند طلوع برگشت و هینننننن بلندی گفت که سریع انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم و هیسی لب زدم.
طلوع که ترسیده بود، دستش را روی قلبش گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید جهانگیر از جا بلند شد گفت
- چی شد؟ اقاجون چیکار کرد؟ تو ده چه خبره؟؟
تا امدم جوابی دهم ادامه داد:
- بگو دیگه جون به لب شدیم
باشه ای گفتم و کنار طلوع جا گرفتم و لب هایم را اویزان کردم و آهی کشیدم و سرم را پایین دادم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 15
اگه اون درست رفتار کنه، منم آدمیزادانه برخورد می کنم و اگه رفتارش بی احترامی داشت با این هدیه ی گرون می تونم حسابی بکوبمش!
یک دستگاه ماساژ صورت با لوازم جانبیش می خرم و به مقصد خونه ی پارسا، ماشینم رو می رونم. همین طور در حین رانندگی ، رنگ و لعاب صورتم رو تنظیم می کنم تا از دخترای دیشبی دست کمی نداشته باشم و برای فضولی دیشبم هم بهونه می تراشم.

خونه ی پارسا یه واحد هفتادمتری و دو خوابه که برای دوران مجردی اش تدارک دیده. طی این یکسال به جز یکی دوبار برای ناهار و صبحانه و چندین بار هم همراه سعید و اذر، دیگه پا درخونه اش نگذاشتم.
کلا دوستی ام با پارسا نسبت به امیر محدودیت های بیشتری برای خودم داره. نمی خوام از خودم یه دختر بد بسازم و هر کاری که با امیر کرده بودم رو اصلا با پارسا نمی کنم.

در رابطه با امیر من سنگ زیری آسیاب بودم و همه چیز حول دوست داشتن من می چرخید، بی پروا و جسور، از همه چیزم برای عشق و عاشقی و نگهداشتنش گذشتم و چیزی جز حس پوچی برام نموند؛ ولی در رابطه با پارسا، این طور نیست و اون هم برای داشتنم، هر تلاشی که لازم باشه رو دریغ نمی کنه.
زنگ رو می زنم و بدون حرفی در باز می شه. کادو و شیرینی رو روی یه دستم می گیرم و در رو باز می کنم و بالا می رم. دو طبقه است و لزومی به استفاده از آسانسور نمی بینم. برای تسلط به خودم با هر قدم نفس عمیق می کشم تا بالاخره به در واحدش می رسم. و این جا تکلیف من و پارسا مشخص می شه.
قبل از این که زنگ بزنم گوشی زنگ می خوره و چون شماره ی خودمه، مطمئنم دست امیره و تماس رو وصل می کنم و هنوز چیزی نگفتم، صدای عصبانی اش تو گوشی می پیچه:
-بیا این گوشیت رو ببر، من پیام رسون عاشقانه هاتون نیستم...
خنده ام می گیره و اونم صدای خنده ام رو می شنوه و باز حرص می خوره و نق می زنه:
-شیطونه می گه جواب بدم... با اون عکس سلفیای زشت شون...
هین می کشم و با حرص غرغر می کنم:
-اون گوشی منو خاموش کن، تو کارم فضولی نکن...
جمله ام تموم نشده، با حرص قطع می کنه و همزمان در خونه هم باز می شه و مادر پارسا با لباسی یکدست سفید و مرتب مقابلم خودنمایی میکنه و طوری که انگار از بالا بهم نگاه میکنه، برای داخل شدن علامت می ده.
-بیا تو... داشتی با پارسا حرف می زدی؟
سر تکون میدم و کادو شیرینی رو از دستم نمی گیره و سمت مبلمان سفید رنگ میره و شاهانه لم میده. شیرینی و کادو رو روی عسلی می ذارم و آروم مقابلش می شینم.
-پارسا گفت بیای؟
لبخند می زنم و سعی می کنم موجه جلوه کنم و با احترام جوابش رومیدم.
-باید بابت اتفاقی که دفعه ی قبل افتاد ازتون معذرت می خواستم. به هرحال دچار سوتفاهم شده بودید و من نباید با بی احترامی حاضر جوابی می کردم...
مستقیم نگام می کنه و پا روی پا می ندازه و دستاش رو به هم قلاب می زنه.
-اگه بدونی پارسا به خاطر تو چه دخترایی رو رد کرده... آخه چی داری تو؟
نفسم رو آروم و شمرده بیرون می دم تا جواب تلخی ندم و احترامش رو حفظ کنم.
-ما فقط داریم تلاش می کنیم تاحد امکان پای دوست داشتنمون بمونیم.
-پدر و مادرت رو کی می بینیم؟ من برای ازدواج پارسا عجله دارم. برای خواستگاریت باید بریم دبی؟ اصلا چرا تو رو این جا رها کردند و خودشون رفتند؟
سرم رو پایین می ندازم و بحث رو از چیزی که نباید بگم، منحرف می کنم.
-پدرم طی همین ماه یا ماه آینده میاد ایران، به پارسا می گم اطلاع بده بهتون...
علنا از حرفام کلافه شده و پوف می کشه و با تاسف سر تکون می ده.
-سی سالشه خیر سرش، نمی دونم با چه بی عقلی ای می خواد این طوری ازدواج کنه! حرصم از این میاد که دم به دقیقه ام تعریفت رو می کنه...
دل به دریا می زنم و کمی پررویی خرج خودم می کنم.
-چه عیبی داره مگه؟ درسته کمی پرروام ولی با هرکسی نبودم، وضع مالی مون هم خوبه، مهم اینه که پسرتون خوشبخت باشه...
جعبه ی کادو رو سمتش می گیرم و با لبخند، خودم رو لوس می کنم.
-حرص نزنید، برای پوستتون خوب نیست.
چپ چپ نگاهم می کنه و برای این که جو رو آروم کنم، مظلوم ترین حالتی که می تونم رو به چهره ام می دم.
-ما فقط هم رو دوست داریم، چیز دیگه ای بین مون نیست، اگه شما رضایت نداشتید، دیگه پیشش نمی بریم و یه جوری جدایی رو هم می گذرونیم و میریم پی زندگی خودمون...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
سر تکان دادم و سوالی که درون ذهنم جولان می داد را روی زبانم سوار کردم.
- این کمک بود، حالا شرطت رو بگو.
با زبان لب زیرینش را خیس کرد.
- تو عین هر بار نزول پولت رو سر وقت می گیری ولی این دفعه خبری از قرار داد و سند رسمی ای نیست.
عصبی از جایم برخاستم.
- این حماقت محضه! من نیستم.
قبل از آن که قدم از قدم بردارم افرادش دوره ام کردند.
- گفته بودم حق جا زدن نداری، اگه دلت رفتن می خواد برو ولی بدون قبل از این که کشته شم حتماً زهرم رو بهت می ریزم!
پاهایم سست شدند و من دست به دامن صندلی شدم تا آغوش زمین را پس بزنم.
صدای ام عجیب دچار لرزش بود و با هر کلمه بر قدرت ریشترش اضافه می شد.
- فکر کن پا پس نکشیدم و به خواسته ات عمل کردم، چه تضمینی هست که پولم رو با سودش بهم برمی گردونی؟
از جایش برخاست و مقابلم ایستاد.
- یعنی تو به من اعتماد نداری؟
دلم قهقهه زدن می خواست اما تنها سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم.
- من خیلی وقته یاد گرفتم حتی به خودم هم اعتماد نداشته باشم چه برسه به دیگران.
با تمسخر لبش را به دندان کشید و چشم باریک کرد.
- نگو این جوری، اصلاً مگه از من امین تر هم داریم؟
انگشت اشاره ام را بالا آوردم و چند دور در هوا چرخاندم.
- این جمعی که من رو محاصره کردن و تویی که افرادم رو فرستادی دنبال نخود سیاه داره داد می کشه که هر کی دم از معتمد بودن می زنه تو نباید بزنی.
دو طرف یقه ی کتم را گرفت و کمی بهم نزدیک کرد.
- گیریم هر چی که گفتی عین حقیقت باشه، مثل این که یادت رفته من به کسی فرصت دوباره نمی دم ولی به تو لاشخور دادم پس عین بچه ی آدم پای حرفت وایستا و نذار دودمانت رو به باد بدم آقای دکتر!
افکارم در هزارتوای پیچیده گیر افتاده بودند و واژگانم به سختی ادا می شدند.
- باید فکر کنم.
با لبانی که طرح پوزخند به خود گرفته بودند یقه ی لباسم را مرتب کرد.
- فقط تا صبح!
نگاهم را معطوف محافظ هایش کردم.
- می خوام برم خونه.
با حرکت دستش به چپ و راست شکافی میان سد افرادش ایجاد شد.
- سعی کن عاقلانه ترین تصمیم رو بگیری.
سرم را به نشانه ی باشه چند بار بالا و پایین کردم و نظر از او گرفتم و به گام های لرزانم چاشنی سرعت بخشیدم.
پشت در اتاق ایستاده بودم و سعی در منظم کردن نفس هایم داشتم، کمی که آرام تر شدم دست روی دستگیره ی در گذاشتم و به محض وردم اول از همه کت و انگشترم را در آوردم و گوشه ای از اتاق رهایشان کردم.
اسید معده ام چون مذاب هر ثانیه پیشروی می کرد و نقطه ای دیگر از گلویم را مورد هجوم قرار می داد.
احساس می کردم نفس های سردین هوای خانه را مسموم ساخته بود و اگر دمی بیش تر می ماندیم قطعاً مرگ سرنوشتمان می شد پس سمت تخت رفتم و سعی کردم همسرم را بیدار کنم، پتو را با ملایمت از رویش کنار زدم و دیدگانم روی موهای کوتاهی که غرق عرق و به هم چسبیده بودند، نشست.
با تشویش نامش را خواندم: شقایق؟
حتی تکانی کوچک هم نخورد؛ دستم را روی پیشانی اش نهادم و با حس سردی اش لرزه به جانم نشست.
- یا ابوالفضل! شقایق؟
به آهستگی لای پلک هایش را گشود.
- ماهان؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 84
کربلایی دستانش را به پشت درهم قفل کرده بود و قدم می زد و جواب داد
- درسته اسد مرد باغیرتیه اما ادم مهربان و سرعقل و منطقی هم هست، میشه باش حرف زد باید تا قبل اینکه خورشید بزنه و بفهمند دخترشان نیست خودمان بریم و بگیم جهان چه خبطی کرده تا در ده صدایش را در نیارند. بعد هم بچه ها که برگشتند عقدشان کنید و قائله بخوابد.
مادر در حالی که روی پاهایش می زد گفت: چه ارزوهایی که برا پسرم نداشتم ببین چجوری دختر، قاپ پسرم رو دزدید و خونه خرابم کرد.
من جلو رفتم و گفتم ننه دیگه خلاصش کن می خواهی آبادی را کله سحری بریزی اینجا؟ مادرم که از ابرو ریزی و.. خیلی واهمه داشت ساکت شد و صورتش را به تیر تکیه داد و زیر لب غر می زد و اشک می ریخت پدرم که می دانست دیگ کار از کار گذشته بهتر دید پیشنهاد کربلایی را قبول کند و به خانه ی اسد برویم.
وقتی کلون در را زدیم خاله خورشید با واهمه در را باز کرد و با دیدن ما، بر کف دالان پهن شد.
گمان کنم انتظار داشت طلوع برای کاری بیرون رفته باشد وحالا برگشته باشد اما با دیدن ما امیدش، نا امید شد.
کربلایی «یالله »گویان پا به دالان تاریک خانه گذاشت و بعد پدرم و بعد هم من به داخل رفتیم و در را بستم.
پدرم وکربلایی جلو رفتند من کنار خاله خورشید که روی زمین افتاده بود نشستم خاله گفت: « هرچه هست زیر سر تواست ماهرخی...» گوش نکردم و زیر بغلش را گرفت و به داخل حیاط اوردمش.
اسد از اتاق بیرون امد و با دیدن پدرم که سرش را پایین انداخته بود گفت: « دخترم نیست مرد میفهمییعنی چه؟» بعد انگشت اشاره اش را رو به کربلایی داد و ادامه داد:« اینم لقمه ی مسلمانی تان...» کربلایی نزدیک اسد که موهایش نامرتب و شانه نزده بود و پیراهنی بدون جلیقه به تن داشت رفت و گفت:
- مرد کمی ارام بگیر نیامده ایم دعوا، تقصیر خودتان است وقتی دیدید بچه ها هم را می خواهند به جای چوب لاچرخ گذاشتنشان دنبال راهی می گشتید نه اینکه تو بگویی، عقد پسر عموت می کنم بعد روبه پدرم کرد و گفت تو بگویی پدر نداری تنها برو
اینکیه الان اینجاهستید و تو شر منده ای و تو پریشان، نتیجهی زور گویی های خودتان است ما که امروز و دیروز بهم نرسیده ایم؟ سالهاست در این ده کنار هم زندگی می کنیم. نان و نمک هم را خورده ایم و بعد رو به اسد کرد گفت:
- تو اینهمه سال در این ده زندگی می کنی، چه بدی از این مش رضا دیده ای دیده ای؟
اسد بر لب ایوان نشست و چیزی نگفت . کربلایی رو به پدرم کرد و گفت:
- تو چی مشتی؟ از اسد وخانوادش دزدی دیدی یا هیزی؟
پدرم سر بلند کرد و گفت:
- بخدا که هیچی از این دوتا چشمام بیشتر قبولشون دارم اما عرف و شرع ما چیز دیگری میگه خودت که می دونی ازدواج پسر مسلمان با دختری غیر مسلمان نشدنیه. کربلایی گفت شرع مسئله داده راه حلش را هم داده تا ان جا که من می دانم در آیین بهایت ازدواج دختر و پسر با غیر هم کیش جایزه و موردی ندارد در اسلام که طلوع می تواند مسلمان شود.
اسد گفت:
- چه می گویی کربلایی من متعصب نیستم اما می دانم فردا روز خون به جگر دخترم می کنند و هزار تا سرکوفت بهش می زنند بعد هم رو به هوشنگ که گوشه ی ایوان گوش هایش شل شده بود کرد و ادامه داد:
- تکلیف این زبان بسته چه می شود؟ هان؟
کربلای گفت نه مطئمن باش مشهد رضا حواسش به مهمان خانه اش هست. آن گوشه و کنایه ها هم تا ما بیاد داریم و از گذشتکان شنیدم بین عروس و خارسو بوده. اینها که مسله نیست. این اقا زاده هم حالا که روال کار اینجور پیش رفته گمان نکنم دیگه قصد از دواج با دختر عموش رو داشته باشه؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 14
سمت اتاقم که درش زیر پله ها باز میشه میرم و بازم تهدید می کنم:
-سعید چیزی نفهمه ها، بفهمه بیچاره می شم...
سعید سمت سرویس بهداشتی میره و منم کارتی که بابا شارژش می کنه رو با خودم بیرون میارم و روی کانتر جلوی آذر می ذارم. رمزش رو خودشون بلدند و با حرص به آذر هم اولتیماتوم میدم.
-شما دوتا دهنتون چفت باشه، کسی دیگه نمی دونه قضیه رو...
با خنده کارت رو برمی داره و درحالی که چشماش برق می زنه، لبخند تحویلم می ده:
-این سعید الکی کارت می گیره و خرج نمی کنه، این بار دست خودم باشه تهش رو درمیارم برات...
برام اهمیتی نداره و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم.
مانتوشلوار مشکی و شال سفید می پوشم و کتونی های سفیدم رو از جاکفشی اتاقم بیرون می کشم.
انتظار دارم پارسا دنبالم بیاد و گوشیم رو از کیف دیروزم درمیارم و به حالت گیجی به صفحه اش زل می زنم. مطئنم که چنین عکسی زمینه ی گوشیم نبوده و از اینکه پارسا تو گوشیم فضولی کرده باشه، عصبی میشم.
سریع رمز رو می زنم تا باز بشه و چیزی در ذهنم جرقه می زنه و زیر و بم گوشی رو چک می کنم. گوشی من نقره ای بود و این یکی سفیده و با رمز من هم باز نمی شه...
متحیر چکش می کنم و از حدسی که می زنم، پوووف می کشم. همین یک بدبختی رو کم داشتم. تلفنش زنگ می خوره و با حرص وصل می کنم.
-سلام خانم عصبانی... در جریانید که گوشی رو اشتباهی بردید؟
از این که این طوری باهام صمیمانه حرف می زنه، حرصم درمیاد و می غرم:
-خاموش کن گوشیم رو، پارسا زنگ نزنه... آدرس میدم بیار و گوشیت رو بگیر...
می خنده و هنوزم مثل گذشته سعی می کنه تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه و خنده هاش در این موقعیت بیشتراز هرچی آزار دهنده است.
-نه جانم، من بیکار نیستم که براتون گوشی بیارم، خودت جابه جا کردی، خودتم میاری...
-بخور آش، به همین خیال باش...
بلندتر می خنده، طوری که صداش گوشی رو می لرزونه و بازم طعنه بارم می کنه:
- چه زبونی داشتی و رو نمی کردی، خوب شد جدا شدیم در امان موندم...
با حرص تماس رو قطع می کنم و بی هوا رمزی که قدیم روی گوشیش داشت رو شماره گیری می کنم. گوشی همون گوشی نیست ولی رمز همونه! چهار رقم آخر شماره تلفن آن سال هایم...
در کمال تعجب با همون رمز باز میشه، نمی خوام به چیزی حول این موضوع فکر کنم و فورا براش پیغام می نویسم:
-اگه تماسی رو جواب بدی و برام دردسر درست کنی، راحتت نمی ذارم.
بلافاصله یه پیام خندان می فرسته و این یعنی هرغلطی دلش بخواد می کنه. امیر من که نامرد نبود، به هم اعتماد داشتیم و هنوز هم دارم ولی از فکر این که پارسا چیزی بفهمه و این رابطه ام هم از بین بره، اون وقت هیچی ازم جز یه دختر بد باقی نمی مونه که بابا پرتم می کنه جلوی یکی از طایفه های عرب دبی تا از طریق فامیل شدن، تجارتش رو گسترش بده...
دوباره پیامی می رسه و بازهم از خط خودمه و این یعنی امیر چیزی فرستاده.
پیام رو چک می کنم و از کلمه ی «نفسم» در اول متن ، نفسم می بره.
باقی متن رو که می خونم، متوجه میشم پیامی از پارساست که برام ارسال کرده و امیر هم مجدد برای من فرستادتش.
«نفسم، با مامان حرف زدم، امروز می تونی بری دیدنش، خودتون یه جوری باهم کنار بیاین دیگه...»
کلی هم استیکر بوس و آغوش فرستاده و از فکر این که همه ی این پیام رو امیر خونده باشه، نیشم تا بناگوش باز میشه.
حداقل حالیش میشه که آویزون پارسا نیستم و بیشتر از اون برام حرمت و احترام قائل می شه. حس سربازی که به میدون مین فرستاده می شه رو دارم و می دونم با رفتنم به خونه ی پارسا، و خنثی کردن مادرش، نیمی از راه رو رفتم.
تلفنم نیست و برای این که براش چه کادویی بگیرم، نمی تونم با پارسا مشورت کنم. شیفت عصرم رو مرخصی می گیرم و وارد پاساژی نزدیک بیمارستان می شم و از فکری که به ذهنم می رسه، نیشم تا بناگوش باز میشه.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 113
تلفیق رقص نور و صدای بلند موسیقی چون مته ای درون جمجمه ام رسوخ کرده و اندیشه هایم را به مرز نابودی کشانده بود.
مقابل سردین و پشت صندلی ای که جای قبلی شقایق بود، ایستادم.
- شرطت رو بگو.
لب هایش کج شدند و او به سختی از درون جیب شلوار سفیدش کاغذی تا شده را در آورد و روی میز انداخت.
- بردار و بخونش.
خم شدم تا کاغذ را بردارم که دست سردین روی انگشتانم نشست.
- می دونی که من آدم بخشنده ای نیستم پس حواست رو جمع کن!
ابروهایم سمت هم حمله ور شدند.
- دستت رو بکش و تو قلمرو من این قدر منم منم نکن، خوب می دونی که ازت نمی ترسم!
دروغ محض بود، از لحظه ای که نگاه زهر آلودش روی اندام همسرم رقصید هزاران بار کابوسم را دوره کرده و دهانم طعم خون را چشیده بود.
دستش را پس کشید و به صندلی اش تکیه داد.
- الناز گفته بود که تصمیمت برای برگشتن جدیه ولی تا همین چند لحظه پیش باور نمی کردم، به خانواده ی خودت خوش برگشتی پسر!
افکارم را پس زدم و چون دلقک سیرک درون نقشم فرو رفتم و به لبانم انحنا بخشیدم.
- ممنون.
ظرف بلورین محصور بین انگشتانش را به نشانه ی سلامتی ام بالا برد و من کاغذ را برداشتم و چشم ریز کردم بلکه کلماتش در اندک نوری که بر فضا حاکم بود رنگ بگیرند و در دیدگانم جا خوش کنند ولی هر چه بیش تر پیش می رفتم واژگان گنگ تر می شدند.
بدون آن که نظر از کاغذ بگیرم سردین را مخاطب قرار دادم: این چیه؟
صندلی کنارش را با پا به عقب هل داد.
- بشین تا بگم.
کنارش جای گرفتم و نگاه سوالی ام را به دهانش گره زدم.
- حق داری نفهمی، این ها تو نگاه اول یه مشت حروف فرانسوی و یه سری اعداد بی معنی هستن ولی منی که رمزنگاریشون کردم می دونم که اون برگه حکم مرگ منه.
سفیدی چشمانم سیاهی اش را به بازی گرفته و در پستوهای چشمانم قایم شده بودند.
- مگه این تو چی نوشته؟
آه عمیقی کشید و سر طاسش را به نشانه ی تأسف چندین بار تکان داد.
- من ماه پیش میخواستم فعالیت باندمون رو گسترش بدم ولی بودجه ی کافی رو نداشتم و مجبور شدم قمار کنم، اوایلش خیلی خوب پیش می رفت و تقریباً نصف پول جور شده بود ولی طمع کردم و بیش تر خواستم پس ادامه دادم و به جایی رسید که هر چی جمع کردم بودم و باد دادم و دست خالی برگشتم خونه.
با نزدیک تر کردن ابروهایم به هم خطی جدید به چروک پیشانی ام اضافه کردم.
- خب؟
با انگشت اشاره و میانه به بادیگارد پشت سرش اشاره کرد که بیاید.
- من حتی اگه دیگه نخوام هم مجبورم گروه رو بال و پر بدم و برای این کار به پول احتیاج دارم ولی از اون جایی که سند املاک خودم گیر بانکه نمی تونم بفروشمشون، حالا هم این جام تا از تو کمک بگیرم.
دم عمیقی کشیدم تا افکارم جهت یابند و یاری ام دهند.
- چرا مجبوری؟
بادیگارد سیگار را بین لب هایش گذاشت و برایش فندک گرفت.
- چون سر از کار چند تا کله گنده در آوردم و حالا که خیلی چیزها رو می دونم یا باید باهاشون همکاری کنم یا با پایان این هفته زندگی من هم تموم می شه چون مهلتی که تو اون برگه ذکر شده رو به اتمامه!
درک نمی کردم من کجای ماجرا قرار داشتم که پرده از نبایدها برایم می درید.
خم شدم و از آن طرف میز زیر سیگاری را مقابلش قرار دادم.
- این وسط نقش من چیه؟
باز هم مثل همیشه بعد از گرفتن اولین کام سیگار را درون ظرف مخصوصش رها کرد تا خود به تماشای سوختنش بنشیند و غرق لذت شود.
- تو باید کمکم کنی و اون پول رو برام جور کنی البته به ماه نکشیده تمومش رو با سود بهت برمی گردونم.
پیشنهاد وسوسه کننده ای بود اما من خود برای پیشبرد آن پرونده نیاز به پول داشتم.
دستی به ریش هایم کشیدم و بعد از چند ثانیه فکر گفتم: فعلاً همچین پولی رو ندارم مگر این که...
خودش را روی صندلی اش جلو کشاند و میان حرفم آمد.
- مگر چی؟
نگاهم را به دود سبک بال سیگار دوختم.
- مگر این که شانس بیاری و خونه ام فروش بره.
برای آن که توجه ام را شکار کند اندکی از محتویات گیلاس کنار دستش را روی فیلتر روشن سیگار ریخت و جانش را گرفت.
- زیر قیمت اصلی اش بده که فروش بره من وقت ندارم منتظر بمونم.
نمی دانم چرا؟ اما بارزترین صفت گرگ بر من غالب گشت و خواسته اش مهر تأیید خورد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال