👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 17
شونه ام رو ماساژ می ده و با گریه دستش رو پس می زنم: برو گمشو...
کنار نمی ره و بطری آب رو میاره و تو صورتم آب می پاشه.
-اینقدر تظاهر تو گوشیت ازش ثبت کردی، چرا گرسنگی میدی خودت رو؟
حالم بهتر شده و دستش رو پس می زنم، دوباره رو صندلی می شینم و گوشیم رو برای تماس با پارسا برمی دارم و با بی محلی به امیر، در ماشین رو می بندم.
بوق خورده و نخورده، تماس قطع می شه و تلفنم به خاطر نداشتن باطری مراحل خاموش شدن رو طی می کنه. هنوز کنار در ایستاده و دوباره در رو باز می کنه و روی صندلی کناری هلم می ده تا خودش بشینه.
-خونه ات کجاست؟ می رسونمت... با این حالت خوب نیست رانندگی کنی...
توان مخالفت ندارم و تنم رو کنار می کشم و اون پشت رل می شینه. از درد خم می شم و با این که دوست ندارم کنارش ضعیف باشم؛ ولی گریه از درد جسمی که اشکالی نداره و اشکم باز سر می خوره.
-صبر کن، یه کم دارو بگیرم برات، با این وضعیت هرچی بخوری بدنت پس می رنه...
ماشینو مقابل داروخونه ای نگه میداره و سریع بیرون میره و من با دردم باز به خودم می پیچم و پاهام رو تو شکمم می کشم و خودم رو کنج صندلی مچاله می کنم...
***
دردم کمی آروم گرفته و جای راحتی خوابیدم و کسی آروم شکمم رو مالش می ده تا درد رو احساس نکنم، چشمام رو تیره و تار باز می کنم و چهره ی غرق نور و سپیدیِ امیر رو میبینم که بالای سرم نشسته و با لبخند نگام می کنه.
می خندم و در حالی که آثار درد هنوز تو صدای لرزونم پیداست. زمزمه می کنم:
- خوابه... دارم خواب می بینم...
چهره اش گرفته است و با همون گرفتگی و حس عجیبی که صداش داره جوابم رو میده:
-خواب نیست، توی نامرد هیچ وقت تو خوابم هم نیومدی... دلم برات تنگ می شد همیشه...
متحیر از حرفاش چشمام رو می بندم و با وجود حرفایی که زده دیگه اطمینان دارم که همه اش خوابه:
-خوابه، امیر که اینطوری نیست...
-امیر چه طوریه؟
پتوی نازکی که رو تنم هست رو تا گردنم بالا می کشم و برای ادامه ی خوابم، نفس عمیق می کشم و جوابش رو بین خواب و بیداری میدم:
-امیر واسه من وقت نداره، هروقت زنگ میزنم عصبانی میشه، حوصله ام رو نداره، از گردش رفتن خسته شده... نمی بینه مریض شدم به خاطرش...
چشمام رو به هم فشار می دم و از اینکه دیگه درد نمی کشم، احساس آرامش می کنم.
با نور مستقیم خورشید که به صورتم می زنه، چشم باز می کنم و بالای سرم، سِرُمی که از چوب لباسی آویزون شده رو می بینم و چشمم به اتاق و لوازم غریبه می افته و همزمان صدای زنگ آشنای تلفنم میاد و درست کنار دستم، روی پاتختی قرار داره.
برمی دارم و اسم پارسا برام چشمک می زنه. تماس رو وصل می کنم و همچنان گیج می زنم و نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده.
-جانم پارسا...
عصبیه و با صدایی نسبتا بلند حرف می زنه:
-هیوا کجایی دیشب هرچی زنگ می زنم جواب نمیدی... اومدم دنبالت، می رسونمت بیمارستان...
شالم که از سرم افتاده رو مرتب می کنم و برای کشف این که کجام، اطراف اتاق رو دید می زنم و مطمئنم اینجا نه خونه ی خودمه و نه خونه ی سعید و آذره! سکوت کردم و دوباره میپرسه:
- هیوا مگه با تو نیستم؟ میای بیرون یا من بیام تو؟
با استرس خودم رو جمع و جور می کنم و سوزن سرم رو از دستم بیرون می کشم و جوابش رو می دم:
-خونه سعید نیستم، دیشب اومدم خونه ی خودم، اونجا الکی منتظر نمون...
کیفم رو از پای تخت برمی دارم تا فورا خودم رو به خونه برسونم و پارسا متوجه غیبتم نشه اما با حرفش، نرسیده به در ماتم می بره:
-می دونم خونه سعید نرفتی دیشب اونجا منتظرت موندم. جلوی خونه ی خودت منتظرم... زود بیا بیرون...
لبم رو دندون می گیرم و بی هیچ فکری تماس رو قطع می کنم. گند زده شد به همه چیز...
شدم یه دروغگوی به تمام معنا...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️