👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
من حتی از واکنش کربلایی نسبت به کاری که کرده بودم می ترسیدم چه برسد به پدرم یا اسد وخاله خوشید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- نمازم را خواندم ومننتظر شما بودم. کربلایی به لب چاه نزدیک شد و سطل را که به طناب چرخ چاه وصل بود در داخل چاه انداخت که صدای تالاپی کرد: « خیر باشد باباجان»
- حالا نمازتان را بخوانید تا آفتاب نزده بعد می گویم.
کربلایی بی هیچ جواب وضویش را گرفت و کنار چاه زیر درخت سپبدار به نماز ایستاد. بعد که نمازش تمام شد چند صواتی زیر لب زمزمه کرد و آستین های لباسش را پایین داد و روی سنگی که کنار چاه افتاده بود نشست و گفت: « خب بابا جان می شنوم چی شده اینقد پریشونی؟ نصیر کجاست؟ نمازش قضا نشه؟»
با سوال آخر کربلایی صحبت کردن برایم راحت تر شد من ومنی کردم و گفتم:"
- نصیر رفته ده بالایی
کربلایی از جایش برخاست :
- چی شده بابا؟ نصیر که دیشب سر سفره بود کی رفت ده؟ برای چی رفته؟
وقتی نگرانی کربلایی را دیدم من هم از جایم بلند شدم و گفتم:« طلوع و جهانگیر را برده»کربلایی دستی بر چشمانش کشید و چند قدم عقب رفت و برگشت و با اخم گفت:« کار تو بوده؟»سرم را به نشانه ی بله پایین انداختم کربلایی با عصبانیت گفت:
-؟ دست رو رگ غیرت یک مرد گذاشته ای.
جلوتر رفتم و گفتم چه می کردم ؟دست روی دست می گذاشتیم تا هوشنگ دستش را از استین در کند؟ بعد جهانگیر بماند و حوضش؟
کربلایی «لاالله اله اللهی» زیر لب گفت و دستی بر ریش هایش کشید و ادامه داد:
- خب شما که آردتت را بیختی الکتم آویختی من چیکار داری؟
چشم هایم را پر التماس کردم و به کربلایی گفتم:
- من می دانم هم اسد هم خاله خورشید جهانگیر را دوست دارند اما فقط به خاطر دین و مذهبشانه که اینقد قال و داد می کنند ولی اسد مرد مهربان و آرومی شما برید وباهاش حرف بزنید، بهش قضیه را بگوید تا چوب رسوایی به آبروی دخترش و جهانگیر نزند و توی ده خبر راه نندازد ...
کربلایی منتظر بقیه حرفم نشد و پاتند کرد که از حیاط بیرون برود به دنبالش دویدم و گفتم:
- کربلایی یعنی نمی خواهی بزرگتری کنی؟
کربلایی با عصبانیت گفت بزرگتری کیلو منی چنده؟ اگر من بزرگتر بودم که می گفتی چه نقشه ای در کله داری؟ و بعد ادامه داد:
- من که نمی توانم عقلم را به دست چند تا بچه بدم. میرم خدمت آقات، اون باید بدونه پسرش چه دسته گلی به آب داده ...
من هم به دنبالش رفتم اما قبل آن به اتاق رفتم و به بچه ها که غرق، خواب بودند نگاه کردم. و قتی دیدم هنوز خواب اند آرام در اتاق را بستم و خودم را به کربالایی رساندم.
ازپشت پرچین پدرم را دیدم که تسبیح اش را دستش گرفته و مهره های آن را تاب می دهد و مادرم چادر شبش را به کمر بسته و گوشه ی ایوان خوابش برده کربلایی «یالله» گفت که مادرم از چا پرید و تند تند نگاهش را اطرافش انداخت و روی ما ثابت شد. اما خیلی زود به خودش امد و به سمتمان دوید و گفت:
- کربلایی تو دانی خدا بگو جهانی کجاست؟ دیشب تا صبح به خونه نیمده نکنه اسد بلایی به سر بچه ام آورده
و اشک صورتش را خیس کرد پدرم هم که متوجه امدن ما شده بود به سمتمان آمد و گفت:
- کربلایی خیر باشه کله ی سحر .
کربلایی به نزدیک پدرم رفت
- خیر است خیر... و رو به مادرم کرد و گفت :
-اینقدر بی تابی نکن زن مش رضا جهان حالش خوبه ..
مادرم دستانش را به اسمان بلند کرد، نگاهش راهم به اسمان داد، خدارا شکر کرد و بعد دستانش را به صورتش کشید و کنار پدرم که منتظر به من و کربلایی چشم دوخته بود، ایستاد. کربلایی گفت:
- شازده تون دیشب دختر اسد را برده که عقد کنه
مادرم سیلی محکمی به صورتش زد و کنار تیر چوبی علم شده زیر تاق ایوان وارفت و گفت:
- هی گفتم مرد وخ برو ببین بچت کوجارفت اخه من لچک به سر چه خاکی می تونم تو سرم بریزم اما دریغ...
پدرم داد: « زن اول صبحی اینقد عجز وناله نکن ببینم کربلایی چی چی میگه!» و رو به کربلایی کرد و پرسید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ اسد اگه بفهمه که جهانگیر رو دراز کش می کنه
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️