پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
من حتی از واکنش کربلایی نسبت به کاری که کرده بودم می ترسیدم چه برسد به پدرم یا اسد وخاله خوشید. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- نمازم را خواندم ومننتظر شما بودم. کربلایی به لب چاه نزدیک شد و سطل را که به طناب چرخ چاه وصل بود در داخل چاه انداخت که صدای تالاپی کرد: « خیر باشد باباجان»
- حالا نمازتان را بخوانید تا آفتاب نزده بعد می گویم.
کربلایی بی هیچ جواب وضویش را گرفت و کنار چاه زیر درخت سپبدار به نماز ایستاد. بعد که نمازش تمام شد چند صواتی زیر لب زمزمه کرد و آستین های لباسش را پایین داد و روی سنگی که کنار چاه افتاده بود نشست و گفت: « خب بابا جان می شنوم چی شده اینقد پریشونی؟ نصیر کجاست؟ نمازش قضا نشه؟»
با سوال آخر کربلایی صحبت کردن برایم راحت تر شد من ومنی کردم و گفتم:"
- نصیر رفته ده بالایی
کربلایی از جایش برخاست :
- چی شده بابا؟ نصیر که دیشب سر سفره بود کی رفت ده؟ برای چی رفته؟
وقتی نگرانی کربلایی را دیدم من هم از جایم بلند شدم و گفتم:« طلوع و جهانگیر را برده»کربلایی دستی بر چشمانش کشید و چند قدم عقب رفت و برگشت و با اخم گفت:« کار تو بوده؟»سرم را به نشانه ی بله پایین انداختم کربلایی با عصبانیت گفت:
-؟ دست رو رگ غیرت یک مرد گذاشته ای.
جلوتر رفتم و گفتم چه می کردم ؟دست روی دست می گذاشتیم تا هوشنگ دستش را از استین در کند؟ بعد جهانگیر بماند و حوضش؟
کربلایی «لاالله اله اللهی» زیر لب گفت و دستی بر ریش هایش کشید و ادامه داد:
- خب شما که آردتت را بیختی الکتم آویختی من چیکار داری؟
چشم هایم را پر التماس کردم و به کربلایی گفتم:
- من می دانم هم اسد هم خاله خورشید جهانگیر را دوست دارند اما فقط به خاطر دین و مذهبشانه که اینقد قال و داد می کنند ولی اسد مرد مهربان و آرومی شما برید وباهاش حرف بزنید، بهش قضیه را بگوید تا چوب رسوایی به آبروی دخترش و جهانگیر نزند و توی ده خبر راه نندازد ...
کربلایی منتظر بقیه حرفم نشد و پاتند کرد که از حیاط بیرون برود به دنبالش دویدم و گفتم:
- کربلایی یعنی نمی خواهی بزرگتری کنی؟
کربلایی با عصبانیت گفت بزرگتری کیلو منی چنده؟ اگر من بزرگتر بودم که می گفتی چه نقشه ای در کله داری؟ و بعد ادامه داد:
- من که نمی توانم عقلم را به دست چند تا بچه بدم. میرم خدمت آقات، اون باید بدونه پسرش چه دسته گلی به آب داده ...
من هم به دنبالش رفتم اما قبل آن به اتاق رفتم و به بچه ها که غرق، خواب بودند نگاه کردم. و قتی دیدم هنوز خواب اند آرام در اتاق را بستم و خودم را به کربالایی رساندم.
ازپشت پرچین پدرم را دیدم که تسبیح اش را دستش گرفته و مهره های آن را تاب می دهد و مادرم چادر شبش را به کمر بسته و گوشه ی ایوان خوابش برده کربلایی «یالله» گفت که مادرم از چا پرید و تند تند نگاهش را اطرافش انداخت و روی ما ثابت شد. اما خیلی زود به خودش امد و به سمتمان دوید و گفت:
- کربلایی تو دانی خدا بگو جهانی کجاست؟ دیشب تا صبح به خونه نیمده نکنه اسد بلایی به سر بچه ام آورده
و اشک صورتش را خیس کرد پدرم هم که متوجه امدن ما شده بود به سمتمان آمد و گفت:
- کربلایی خیر باشه کله ی سحر .
کربلایی به نزدیک پدرم رفت
- خیر است خیر... و رو به مادرم کرد و گفت :
-اینقدر بی تابی نکن زن مش رضا جهان حالش خوبه ..
مادرم دستانش را به اسمان بلند کرد، نگاهش راهم به اسمان داد، خدارا شکر کرد و بعد دستانش را به صورتش کشید و کنار پدرم که منتظر به من و کربلایی چشم دوخته بود، ایستاد. کربلایی گفت:
- شازده تون دیشب دختر اسد را برده که عقد کنه
مادرم سیلی محکمی به صورتش زد و کنار تیر چوبی علم شده زیر تاق ایوان وارفت و گفت:
- هی گفتم مرد وخ برو ببین بچت کوجارفت اخه من لچک به سر چه خاکی می تونم تو سرم بریزم اما دریغ...
پدرم داد: « زن اول صبحی اینقد عجز وناله نکن ببینم کربلایی چی چی میگه!» و رو به کربلایی کرد و پرسید:
- حالا باید چیکار کنیم؟ اسد اگه بفهمه که جهانگیر رو دراز کش می کنه

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 13
دستم رو تو دستش می گیره و آروم نوازش می ده و با چشم و ابرو اشاره می کنه: همونی که تورستوران از میزش استفاده کردی...
ناشیانه و گیج سر تکون می دم:
-نه، از کجا بشناسم، فقط اجازه داد پشت میزش سنگر بگیرم و چون جوش آوردم از دستت سرش خالی کردم...
-همچی گفت دوستت داشته که حس کردم سالها می شناسدت...
چپ چپ نگاش کردم و با این که از حدسش ترسیدم، با حرص دستش رو نیشگون رو می برم و می غرم:
-یا من یا اون دختره، یه بار دیگه مامانت از این برنامه های معرفی بذاره، من می دونم و توها... بگو بیاد بشینیم سنگامون رو با هم وابکنیم، ازش معذرت خواهی ام می کنم ولی دیگه دیدن این دخترای هزار رنگ نرووو...
با نیش باز لپم رو می کشه و نور سالن کم می شه و صدای موزیک در فضا می پیچه.
-آخ که چقدر حسودی می کنی، خوردنی می شی تو...

***
خسته و بی رمق، فنجونم رو چای می ریزم و پشت کانتر می شینم. آذر هم دوتا فنجون پر می کنه و کنارم می شینه و اون، از منم خسته تره. با بی حالی ناله سر میده:
-خدایا، شیفت صبحا رو حذف کن، صبح برای خوابیدنه...
پس گردنش می زنم و غر می زنم:
-خب خیر سرتون زود بکپید، تا کله سحر چه غلطی می کنید بیدارید؟
چپ چپ نگام می کنه و برام چشم غره ی دوستانه میاد.
-تو تو خونه ی زوجی چه غلطی می کنی؟ مگه از خودت خونه نداری؟ ما بچه نمیاریم که راحت باشیم به کیف و حالمون برسیم، توی سرخر از کجا پیدات میشه نصفه شبی؟
از حرفاش دلگیر نمی شم، چون می دونم از سر دوست داشتنه.
از چند وقت بعد از عروسی شون و به هم زدنم با امیر، که کنج خونه ام کز کرده بودم و خورد و خوراک نداشتم، خودش اومد و با سعید به زور آوردنم این جا و اتاق طبقه پایین رو در اختیارم گذاشتند و با این اوصاف حق ندارند بیرونم کنند.
بخشی از مخارج و خریدها رو تقبل می کنم تا اونا هم از وجودم بهره ببرند و بار اضافی براشون نباشم و سعید واقعا از این امر راضی به نظر می رسه و البته این هم مقبوله که واقعا ممکنه مزاحم رابطه شون شده باشم.
سرم رو خسته روی کانتر می ذارم و اه بلند می کشم:
-وای آذر دلم می خواد بمیرم...
کنجکاو سرش رو کنار صورتم میاره و می پرسه:
-چرا؟ چیزی شده؟ دیشب به دختره اوکی داد؟
عصبی و با حرص سرم رو بالا میارم و می غرم:
-غلط می کنه، جنازه اش می کنم. یه چیز دیگه شد...
سعید: چی شد؟
به سعید که با تیشرت و شلوار راحتی پله های بالاخونه رو پایین میاد، نگاه می کنم و بدون مقدمه، حرفی که به دلم سنگینی می کنه رو به زبون میارم.
-دیشب تو رستوران، امیر رو دیدم...
آذر با صدای بلند«چی؟» می پرسه و سعید هم پاش سر می خوره و به زحمت خودش رو به نرده های چوبی نگه می داره و برای یک لحظه هر دوتاشون ماتشون می بره و بالاخره آذر، به حرف میاد:
-اونم دیدت؟ حرفم زدی باهاش؟ فهمید چه خبره؟
سر تکون میدم و چای یخ زده ام رو سر می کشم و با اه می نالم:
-آخ خدا... الان فکر می کنه پیله ی پسر جماعتم...
موهام رو از روی شال چنگ می زنم و با حرص جیغ می کشم.
-ایشش، چقدر احمقانه رفتار می کردم اون موقع... وای... یعنی نمی شد تو یه موقعیت دیگه پیداش بشه؟ الان فکر می کنه آویزون یه مردک دختر باز و یله شدم...
بلافاصله بلند میشم و سعید که تازه تعادلش رو روی پله ها به دست آورده، دوباره از جا می پره.
انگشت تهدیدم رو سمتش می گیرم و آروم و تهدید گونه سمتش قدم می زنم:
-سعید وای به حالت پارسا چیزی از امیر بفهمه، می کشمت این آذر بیوه می شه ها...
لبخند خبیثانه ای می زنه و انگشتاش رو بشکن مانند به هم میسابونه و ابرو بالا می ندازه:
- خرج داره جانم، هزینه ی این زیپ دهن رو بده...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 112
واهمه از برنده شدن و شرط نامتعارفش تک تک سلول هایم را به دخمه کشانده بود ولی نباید به ترسم اجازه ی رخ نشان دادن، می دادم.
- اگرچه گل یا پوچ شرطی مسخره است ولی هر چی بگی قبوله جز بحث ناموسی.
دستی به ریش های بلند و رنگ شده اش کشید.
- رو حرفت حساب کردم، لازمه یادآوری کنم اگه زیر حرفت بزنی چه عواقبی می تونه برات داشته باشه؟
به نشانه ی نه سر بالا انداختم و او شقایق را مخاطب قرار داد: بازی سه دور ادامه داره تا یکیمون به عنوان برنده ی قطعی شناخته شیم، گل رو توی دست هات هر چه قدر می خوای جا به جا کن بعد بلند شو و پشت به ما وایستا.
نگاهم درگیر لرزش دستان همسرم بود و تا قبل از آن که زیر میز قرار بگیرند با درد بدرقه شان کردم.
- ماهان می شه کمکم کنی پاشم؟
نیم خیز شدم تا به خواسته اش جامعه عمل بپوشانم که صدای سردین در جا میخکوبم کرد.
- فکر نمی کردم من رو این قدر ساده فرض کرده باشید!
بعد با اشاره ی چشم و ابرو به الناز فهماند که او باید جای من برخیزد و به همسرم کمک کند.
نمی دانم هوا کم بود یا ریه های من جا زده بودند که نفسم یکی در میان بالا می آمد ولی برعکس من سردین کاملاً خونسرد نشسته و پا روی پا قرار داده و چشمان بی فروغش را به دستان شقایق گره زده بود.
- تو اول می گی یا من بگم؟
هر لحظه به قدرت زلزله ی رخنه کرده در جان شقایق افزوده می شود و دیگر برایم برد و باخت مهم نبود، تنها دلم می خواست همسرم آرام گیرد.
با نوک انگشتانم عرق نشسته روی پیشانی ام را زدودم.
- تو بگو.
چشم باریک کرد و قلاب در هم تنیده ی دستانش را پشت سرش قرار داد.
- راست گله!
تیرش وسط سیبل را نشانه رفته بود که انگشتان شقایق از هم گسست و گل میانشان سقوط را چشید.
فهمیدن آن که پاهای همسرم دیگر تحمل وزنش را نداشتند به هیچ عنوان کار سختی نبود و من برای کمک به او بی درنگ از جایم بلند شدم.
- خوبی؟
سد دیدگانش لبالب شده و هر لحظه امکان شکستن مقاومتش وجود داشت.
- ماهان بریم.
زیر بازویش را گرفتم.
- فعلاً امکانش نیست، می برمت تو اتاقم تا تو یه ذره استراحت کنی کار من هم تموم شده.
غنچه ی سرخش را به حصار دندان هایش در آورد تا با کمک درد حواسش را هشیار سازد و کلماتش را غلاف کند.
قدمی از سردین و گروهش دور شده بودیم که سر چرخاندم و گفتم: حال خانمم زیاد خوش نیست و این بار شانس باهات یار بود و استثناً تو بردی، تا چند دقیقه دیگه برمی گردم ببینم شرطت چیه؟
از بین جمعیتی که غرق در شادی پوشالی بودند گذشتیم و قصد رفتن به طبقه ی بالا را داشتیم که عرفان بالای پله ها ظاهر شد.
- شقایق؟!
دندان روی هم ساییدم و نام خدا را آرام زمزمه کردم، طبقه خواسته ام شقایق سر پایین انداخته و بیش تر خود را در آغوشم جای داده بود ولی او دست بردار نبود.
- وقتی از دور دیدمت فکر کردم زیادی بالا رفتم و توهم زدم ولی الان می بینم نه انگاری واقعاً خودتی!
چند پله ما بالا رفته و چهار، پنج تایی هم او پایین آمده بود و درست در مقابل هم ایستاده بودیم.
- حاشا به غیرتت پسر! شقایق اگه زن من بود حتی نمی ذاشتم سردین اسمش رو هم بفهمه چه برسه به این که اجازه بدم با اون لاشخور سر یه میز بشینه.
دستم زیر بازوی شقایق مشت شد و واژگانم جای آن قدرت نمایی کردند.
- حالا که نیست پس اول دهنت رو آب بکش بعد اسمش رو بیار اونم با پیشوند یا پسوند خانم! بعد بیا اینجا واسه من لُغُز بخون.
سری به نشانه ی تأسف تکان داد.
- راست گفتن که نرود میخ آهنین در سنگ!
نفس های شقایق نامنظم شده بودند و نشان از افزوده شدن تشویش به حال خرابش داشت‌، به اجبار خشمم را فرو خوردم و او را کنار زدم.
- حساب کتاب من و تو باشه واسه بعد، فعلاً کار مهم تری دارم.
شقایق را تا تختم همراهی کردم بعد از اطمینان خاطر دادن به او برای سلامت برگشتنم از اتاق بیرون زدم و در را قفل نمودم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
صدای جیرجیرک ها و صدای گذر آب میان رودخانه آن قدر دل نشین بود که هیچ کدام حرفی نمی زدیم وفقط گاهی بر می گشتیم و به در چوبی حیاط نگاه می کردیم انتظارمان زیادی طول کشید در دلم غوغا بود اگر در این چند ساعتی که بیرون بودیم اتفاقی افتاده باشد چه کنیم؟ جواب برادرم را چه می دادم او به اعتماد من از خانه ی اسد بیرون امده بود
. جهانگیر کلافه شده بود و سنگ های لب رود خانه را به رود پرت می کرد اما حرفی نمی زد. باهر صدای «خشی« به عقب برمی گشت نصیر که از انتظار خسته شده بود گفت:
- بهتره بریم گمان نکنم بیاد، بچه ها هم توی اتاق تنهان، اگه بیدار بشن..
پیراهن نصیر را گرفتم و گفتم::
- تا سپیده که حمامی بخاد خزینه را روشن کند صبرکنیم
ونگاه پر التماسم را به او دادم. نصیر من را خیلی دوست داشت و به یاد نمی آورم حرفی زده باشم و گفته باشد نه.
نگاهم به بردارم افتاد. پریشان بود و دستش را مدام بر گلویش می کشید. می دانسم دارد نا امید می شود و بغض کرده که اینجوری برزیر گلویش دست می کشد. نمی خواست اجازه دهد گریه اش بگیرد مدام دستانش را درهم قلاب می کرد و باز می کرد وبه پوسته ی تنه ی خشک درخت ور میرفت کلافه شده بود که دیدم به سمت رودخانه می رود دستش را گرفتم ولی گفت نفسم دارد بند میاد ماهرخ، می ترسم اگه نیاد؟
دستش را رها کردم کلافه به میان اب رفت وخلافه جهت رود خانه شروع به راه رفتن کرد. می دانستم دیگر نمی تواند گریه نکند می خواهد ما اشک هایش را نبینم خودم هم بغضم گرفته بود دلم می خواست کاری کرده باشم، می خواستم خودم ارام بگیرم. مدام زیر لب خدارا صدا می زدم که صدای در چوبی باعث شد به عقب برگردم طلوع سرش را ازمیان در بیرون کرده بود و اطراف را دید می ز.د سریع از پشت درخت ها بیرون امدم وارام صدایش زدم من را دید و بقچه اش را زیر بغل داد وارام در را بست. بهترین لباسش را پوشیده بود. با دیدنش لبخندی زدم و از نصیر خواستم جهانگیر را صدا کند نصیر به میان اب پا زد و چند بار به جهانگیر سنگ پرت کرد تا برگشت و با دیدن طلوع میان اب رودخانه شروع به دویدن کرد و به سمتمان آمد.
هر دو رو بروی هم ایستاده بودند واشک هایشان زیر نور ماه می درخشید.
جلو رفتم و گفتنم برای حرف زدن و درد ودل وقت هست تا هوا روشن نشده باید به ده بعدی برسید.
نصیر جهانگیر و طلوع را سوار اسب بصیر کرد و خود بر اسبش سوار شد و میان رودخانه براه افتادند و کمی بعد از رودخانه بیرون زدند و در دشت تاختند انقدر ان جا ایستادم تا از نظرم محو شدند.
به خانه برگشتم آسمان رنگ سیاهی اش را می باخت و زیر اسمان کمی روشن شده بود اما خورشید هنوز از افق بالا نیمده بود. هوای سرد صبحگاهی تنم را لر زاند اما دلم از ترس بیشتر می لرزید و با خود گمان می کردم که نکند کاری که کرده باشم آخرعاقبت خوبی نداشته باشد. با صدای، گیوه های کربلایی که به من نزدیک می شد به عقب برگشتم، کربلایی آستین هایش را بالا زده بود و به سمت چاه می آمد، سلام کردم.
- سلام باباجان چرا اینجا نشسته ای سر صبی؟
من حتی از واکنش کربلایی نسبت به کاری که کرده بودم می ترسیدم چه برسد به پدرم یا اسد وخاله خوشید.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 111
پایین پله ها منتظرش بودم و وقتی آمد با هم وارد سالن بزرگ خانه که مملو از دختر، پسرهای جوان بود، شدیم. سردین پشت میز چهار نفره ای در صدر سالن نشسته و بادیگاردها پشت سرش صف بسته بودند.
نگاه خیره اش که سانت به سانت اندام همسرم را وجب می زد حکم کلتی روی شقیقه ام را داشت و من هر آن امکان کشیده شدن ماشه و متلاشی شدن مغزم را می دادم.
شقایق بیش تر خودش را به من نزدیک کرد.
- ماهان اون کیه؟
دستم را پشت کمرش گذاشتم و با گرفتن پهلویش به آغوشم دعوتش کردم.
- سردین، اصلی ترین مُهره ی سپاه سفید پوشه.
نیم نگاهی سمت او که دیگر به احتراممان برخاسته بود، انداخت.
- ایرانی نیست؟
تلفیق بلندی صدای موسیقی و هیاهوی حضار آن قدر عذاب آور بود که ناخودآگاه خطی بر پیشانی ام نشست.
- دو رگه است، مادرش فرانسوی و پدرش ایرانیه.
گویا آن دو گوی تیره که روی شب را از تاریکی بیش از حد سیاه کرده بودند، شقایق را هم آزار می دادند که سر پایین انداخته بود.
لبانم را به گوش هایش نزدیک کردم.
- اون آدم خیلی خطرناکیه شقایق، خواهش می کنم امشب بدون من حتی آب هم نخور.
آوای پاشنه های کفشش از نفس افتادند و قدم هایش وارفتگی را فریاد زدند.
- ماهان من می ترسم!
شاید قبل از دیدن آن کابوس می توانستم ادعا کنم که با وجود من در کنارش ترس مفهومی ندارد ولی بعد از آن، تنها زبانم به عادت چرخیده بود و گفته هایش را باور نداشت.
- تا من هستم از چیزی نترس.
دم عمیقی کشید و گام آخر را با هم برداشتیم و مقابل سردین ایستادیم.
- سلام، خوش اومدی به ایران.
لبخندش عمق گرفت و دماغ عقابی شکلش حجم بیش تری را میان اجزای صورتش اشغال کرد.
- سلام، خیلی ممنون دکتر سالاری.
دست درون دستش قرار دادم.
- بشین، چرا سر پا ایستادی؟
انگشترم را با انگشت شستش لمس کرد.
- هنوز هم مثل قدیم جاه طلبی. ببینم قصد معرفی این بانوی زیبا رو نداری؟
برای چند ثانیه نفس در سینه ام جا ماند ولی قبل از آن که من یا شقایق دهان باز کنیم الناز جواب سردین را داد: ایشون شقایق همسر اول ماهان جان هستند.
نگاهش را به سختی از شقایق گرفت و با پوزخندی رو به الناز گفت: نگو این قدر سرگرم بودم که تو شدی دومی و من بی خبر موندم!
خون درون رگ هایم مذاب شده بود و میل به آغوش کشیدن او را در سرم می پروراند.
با هزاران زحمت جلوی زبان سرخم را گرفتم تا سرسبز بر باد ندهم.
- الناز می گفت برام سورپرایز داری، نمی خوای روش کنی؟
با دست اشاره کرد بنشینیم و خودش قبل از همه روی صندلی اش جای گرفت.
- عجله نداشته باش، می گم حالا وقت زیاده.
دم عمیقی کشیدم بلکه کمی آرام شوم.
- می دونی که از انتظار متنفرم.
پا روی پا انداخت و یکی از جام های روی میز را برداشت.
- یعنی این بار دوست نداری دعوتم کنی اتاقت و پشت اون میز دوئل کنیم؟
ابرو بالا انداختم.
- دوئلی که بازنده اش معلوم باشه از نظر من به درد لای جرز دیوار می خوره.
اندکی از محتویات درون گیلاسش را نوشید.
- خیلی به خودت مطمئنی!
روی میز دایره ای شکل با نوک انگشتانم ضرب گرفتم و دیده در چشمانش دوختم.
- تو هم مثل این که خیلی دوست داری عین همیشه ببازی، نه؟
با انگشت اشاره فرمان داد تا نزدیکش گردم، کمی خود را سمتش کشیدم و منتظر ماندم.
- یه پیشنهاد فوق العاده برات دارم که می تونه شرط بازیمون باشه، حالا چی باز هم سر حرفت هستی؟
عقب کشیدم و نگذاشتم او به خواسته اش برسد و طمع را در وجودم بیدار کند.
- من تنها بازی که با تو می کنم گل یا پوچه!
با چشمانی ریز شده تشویقم کرد.
- نه خوشم اومد انگار زندگی قشنگ از اون خامی نجاتت داده!
بعد رو به الناز کرد و گفت: یه تیکه کاغذی، چیزی به عنوان گل بده دست شقایق عزیز.
الناز با حرص تکه ای از آدامس درون دهانش را کَند و به طرف شقایق گرفت. صورت شقایق از انزجار جمع شد و با تعلل دست جلو برد و گل را گرفت.
- این رو چه کارش کنم؟
سردین با لذت نظر را روی صورت همسرم گرداند.
- پیش خودت نگهش دار و بذار من و ماهان حدس بزنیم گل تو کدوم دستته، هر کی تونست گل رو زودتر تشخیص بده حق داره هر چیزی رو از اون یکی طلب کنه.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
تو دهنی اسد روی لب های طلوع پایین امد. کربلایی دست اسد را گرفت و نگذاشت دست دومی که بلند کرده بود تا به صورت طلوع بزند پایین بیاید.
اسد رو به جهانگیر کرد و گفت:
- این دختر عقلش نمی رسه ولی من خوب عقلبم می رسه حتی اگر طلوع نشان شده ی برادر زاده ام نبود جنازه اش را هم روی دوشت نمی انداختم.
کربلایی با تعجب پرسید:
- چرا مگر جهانگیر چه عیبی داره؟
- عیبی ندارد، اما گمان می کنید ما حالیمان نمی شود وقتی با ما سر یک سفره می نشینید، بعدش دهانتان را آب می کشید؟ از معرفتمان است که نشستیم در این ده زندگی کردیم و پچ پچ های صد من یه غاز مردم به ظاهر مسلمان را شنیدیم و یک گوش را در کردیم و یک گوش را دروازه... من هزار سالم این دختر بماند گوشه ی خانه ام و موهایش مثل دندان هایش سفید شود برایم بهتراز این است که عروس خانه ا ی شود که زن هایش روز ی تا دو سه مرتبه گوشه و کنایه به جیگر عروسش نزند و چشم و ابرو برایش نیایند صبحشان شب نمی شود، نمی دهم.
از حرف های واقعی اسد عرق شرم بر کمرم نشست. طلوع را در بغلم گرفتم و کنج ایوان نشاندم. آهسته در گوشش گفتم این پدری که من می بینم کوتاه بیا نیست بعد غروب افتناب وقتی مطمن شدی همه خواب اند بقچه ات را ببند و از حیاط بیابیرون.
طلوع با تعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزند که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
- پدرت کوتاه بیا نیست، پسرعموت هم خاطرت راومی خواد واگرنه با دیدن این اوضاع پاپس می کشید.
اشک از گوشه ی چشم هایش به پایین چکید. ادامه دادم:« تنها راهش همین است» طلوع نگاهی به بقیه انداخت جهانگیر لب باغچه و هوشنگ این طرف با نگاه برای هم خط ونشان می کشیدند کربلایی هم کنار اسد نشسته بود و نصیحتش می کرد خاله خورشید هم هنوز گوشه ی ایوان زیر لب می گفت:
- پاک ابرویم رفت حیثیتم رفت دیگر چطور در بین مردم سربلند کنیم و...
طلوع گفت:
- تو میگی فرار کنیم؟
- نه اما اگه به آیین بهایت عقد کنید پدرت هم کوتاه میاد، آقاجونمم همینطور، بعد مسلمان میشید و عقد مسلمانی می کنید.
- اما آقاجونم دق می کنه
- نترس من حواسم هست.
از کنار طلوع بلند شدم و کربلایی هم حرف هایش را با اسد زده بود که از خانه ی آن ها بیرون آمدیم جهانگیر سر خورده و ناراحت لخ لخ کنان دنیالمان می آمد.
کربلایی از ما خداحافظی کرد و به دشت رفت.
رو به جهانگیر و نصیر دادم گفتم تنها راهش اینکه جهانگیر امشب با طلوع به دهاتی که چند تا ده جلوتر از ده ما بود برود چون انجا اکثرا بهایی بودند و عمو اسد و طلوع را خوب می شناختند، می توانستند انجا عقد کنند وفردا به ده برگردند من هم بعد رفتنت با کربلایی صحبت می کنم تا به خانه ی اسد برود و هوا دارشان باشد نصیر مخالفت کرد و گفت نمی شود تنها بفرستی شان و قرار شد خود نصیر هم همراه طلوع و جهانگیر برود . بعد اینکه سرو صداها خوابید به خانه ی پدرم رفتم و گفتم بهتر اینکه در این امر جهانگیر را حمایت کنید مادرم می گفت: « اخر دختر جان، ان ها دین وایمانشون با ما نمی خواند چطور می خواد بیاید و سر این سفره بنشینه ؟مگه میشه؟ از طرفی منم که لال بشم اسد که دخترش را به مسلمان نمی ده». تا شب آنقدر به خانه ی پدرم و اسد رفتم و برگشتم تا هردو خانواده را تقریبا نرم کردم.
نیمه های شب اسب نصیر را از اصطبل بیرون اوردیم وهمراه نصیرو جهانگیر کنار درختان لب رودخانه نشستیم ومنتظر بیرون امدن طلوع شدیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 12
قفل ماشین رو از دور باز می کنم و به محض این که تو محوطه ی تاریک و روشن پارکینگ قرار می گیرم، از پشت سر محکم بغلم می گیره و اجازه ی تکون خوردن نمیده و با لحن مظلومانه خودش رو برام لوس می کنه.
-هیوا... ببخشید که نگفتم دیگه... سعیدم نباید می گفت، نمی خواستم اصلا با این فکر اذیت بشی...
دلم گرفته و غمگینم. از هرچیزی که پیش اومده و از خودم بیزارم. سرش رو از روی شونه ام جلومیاره و کنار گونه ام رو می بوسه:
- ببخش دیگه هیوایی...
به کنار هلش می دم و سانتیمتری هم تکون نمی خوره:
-برو کنار الان کسی میبینه...
می خنده و همون طور که با دستاش قفلم کرده، مقابلم می چرخه و با خنده گونه ام رو می بوسه و از جیب کتش، دوتا بلیط بیرون می کشه و با گردن خمیده برام طنازی می کنه:
-ببین می خواستم بعد از این قرار شام بیام دنبالت، بریم کنسرت...
خودم می خوام که ببخشمش، پارسا تموم دارایی احساسی منه و نمی خوام درحالی که می دونم، امیر تماشام می کنه، اون رو هم از خودم دور کنم و تو تنهایی بپوسم.
بلیط رو از دستش می کشم و با تهدید، انگشت اشاره ام رو مقابلش می گیرم:
-یه بار دیگه از این قرارا بذاری، کشتمت ها...
مهربون می خنده و درحالی که دستش روی پهلومه، سمت ماشین هدایتم می کنه:
- غلط کنم بانو... بریم تا مامانم پیدامون نکرده...
خودش پشت رل می شینه و نگاهم رو دزدکی به پشت سرمون می فرستم. با دیدن سایه ای که از محوطه ی پارکینگ دور میشه، لبخند می زنم و کنار پارسا می شینم و سمت سالن کنسرت رانندگی می کنه.
هردوساکتیم، در سرم به این فکر می کنم که امیر، این سه سال رو چه جوری گذرونده؟ ازدواج کرده؟ دوست دختر یا نامزد داره؟ تخصصش چی شد؟
غرق در این افکار همراه پارسا وارد سالن می شم و روی صندلی کنار هم می شینیم.
اطرافم رو چک می کنه و وقتی مطمئن می شه این سمتم خانم نشسته، راحت سرجاش می شینه و بدون گوش دادن به حرفای مجری، آروم زمزمه می کنه:
-امشب با مامان حرف می زنم. خودش می دونه تو رو می خوام، فقط داره تلاش می کنه، حرف خودش رو به کرسی بنشونه...
مادرش رو خوب می شناسم. اوایل که تب دوستی مون داغ بود و بدون توجه به شرایط، خبر دوست داشتنم رو بهش داد، اومد و جلوی بیمارستان، قشقرقی راه انداخت که بیا و ببین.
اون روزم رابطه ام با پارسا رو تموم شده دیدم و حسابی از خجالت مادرش در اومدم. درسته مادرش بود ولی حق نداشت توهین کنه و درحالی که پیشنهاد اولیه از جانب پارسا بود، من رو متهم به اغوای پسرش کنه!...
جدای از همه ی اینا منم باید به همین زودی به صورت جدی با بابا صحبت کنم تا فرصتی ایجاد کنه و برای دیدن پارسا، به جزیره بیاد.
بعد از مامان، رفت و آمدش کمتر شده و از پارسال که دیدار کوتاهی با پارسا داشت، هنوز موفق به دیدنش نشدم.
خانواده ی روشن فکری نیستیم. بابا بعد از اتفاقی که برای مامان افتاد، حساس تر شده و بعد از دیدار سال گذشته اش با پارسا، مجبور شدم بهش امار اشتباه برسونم که صرفا دیدارهامون یک روز در هفته و در مکان عمومیه تا به تصمیم درست برسیم.
اگه به سی سالگی برسم و هنوز، مجرد باشم، مجبور میشم تن به خواسته ی بابا بدم و برخلاف میلم با هرکسی که انتخاب کرد، زیر سقف برم...
-هوم؟
به صدای پرسش هوم مانند پارسا، از فکر و خیال بیرون می زنم و نگاهش می کنم. انگار چیزی گفته و چون غرق فکر بودم، متوجهش نشدم و وقتی نگاه گنگم رو می بینه، مجدد می پرسه:
-می شناختی اش؟
-کی رو؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 11
تو این گیر و دار اشک و گریه رو کم داشتم که اونم جاری می شه و مقابلم چشمای امیر از حدقه بیرون می زنه و با انگشت اشاره، خودش رو نشون میده و زمزمه می کنه:
- با منی؟
جعبه ی دستمال کاغذی که رومیز هست رو سمتش هل میدم و دق دلی ام از پارسا و خودش رو یکجا سر امیر خالی می کنم:
- آره که با توام، به من قول ازدواج دادی و رهام کردی؛ اومدی با یه دختر دیگه داری دل میدی و قلوه می گیری! خجالت نمی کشی؟
بازم خنده ی امیر عذابم می ده و جوابش بدتر آتیشم میزنه:
-خب لابد لیاقت نداری!
فکر می کردم با امیر یه جدایی عادی داشتیم ولی این که من لیاقت نداشته باشم رو اصلا فکرش رو هم نمی کردم. نکنه پارسا هم چنین حسی داره که خنده های سهم من رو با اون دختر تقسیم می کنه؟
-من بی لیاقتم؟ باشه... این یه سال از زندگی ام رو هم حس می کنم تلف کردم، برو به جهنم...
صدای آروم پارسا از پشت سرم میاد که بازم داره می خنده و چیزی به دختره می گه:
-گفتم که مچم رو بگیره حسابم با کرام الکاتبینه!
اشک می ریزم و دختره هم طوری که بشنوم حرف می زنه:
-خدا بهت رحم کنه پارساجان، زنده موندی باهام تماس بگیر...
با حرص جیغ می کشم و نگاهم به امیره ولی سوالم در اصل از پارساست.
با امیر صنمی ندارم ولی حتی در این شرایط هم نمی خوام پارسا رو ضایع کنم و مجبورم تو جمع حاضرین رستوران که نگاهشون به میز ماست، امیر رو آدم بد جلوه بدم.
-اصلا دوستم داشتی؟
صدای چرخیدن صندلی پارسا میاد و امیر برای تایید سر تکون میده و تمسخر از صورتش پر می کشه:
- آره، خیلی دوستت داشتم... همیشه تو فکرم بودی...
زل زده ام به چشماش و پیشخدمتی کنار میز می ایسته و سعی می کنه محیط رستورانش رو آروم نگه داره.
-خانم، آقا؛ میشه مراعات محل عمومی رو بکنید؟
صدای پارسا از کنارم میاد و جواب پیشخدمت رو میده:
-ببخشید خانم، الان میریم...
نگاهم تو نگاه امیر قفل شده و از عصبانیت نفس نفس می زنم. پارسا بازوم رو می گیره و سعی می کنه از جام تکونم بده و بیرون ببره.
-هیواجان، بریم حرف بزنیم...
دستش رو پس می زنم و کیف و گوشیم رو از وسط میز چنگ می زنم. نگاه امیر دنبالم می کنه و با پس زدن پارسا از رستوران خارج می شم. پارسا دنبالم میاد و تموم تنم از استرس می لرزه.
-هیوا، عزیزم اون طوری که فکر می کنی نیست. دخترخاله ام تازه از ترکیه اومده، مامان گفت ببینمش، اگه نپسندیدم، هر کاری بخوام می کنه...
تندتر مسیر پیاده رو رو طی می کنم و بدون نگاه به پشت سر جوابش رو می دم:
-ظاهرا که خوشت اومده بود.
بازوم رو می گیره و نگهم می داره، می خواد بغلم کنه ولی مقاومت می کنم و زمزمه می کنه:
- داشتیم گپ می زدیم فقط، براش از تو گفتم... اصلا جلسه ی مهمی نبود هیوا...
شونه هام رو می گیره تا آروم بشم و لبخند همیشه مهربونش رو به روم می پاشه و حرفش رو ادامه میده:
-مامان بعد این ملاقات دیگه کاری باهامون نداره...
چهره ی پارسا مقابلمه ولی مردمک چشمم مردی رو می بینه که پشت سرمون از رستوران بیرون اومده و کمی دورتر ایستاده و نگاهمون می کنه.
از این شرایط بیزارم و دست پارسا رو پس می زنم و سمت پارکینگ ماشینم میرم:
-فراموشش کن، باور نمی کنم، حداقل به من می گفتی که اینقدر عذاب نکشم...
-هیوا... هیوا جان...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 110
به وضوح می لرزید و اگر میز ستون بدنش نمی شد به حتم فرو می ریخت.
- خوب می دونی که با همه چی جنگیدم و وقتی تونستم اون پیری رو با هزار دوز و کلک راضی کنم برگشتم ایران ولی دیگه هیچ حسی نداشتم تا این که تو پات رو گذاشتی وسط این بازی.
مرور خاطرات تنها نمک روی زخممان می شد و بس ولی او قصد خاموش شدن نداشت.
- ازت خوشم اومده بود چون فرقت با بقیه تومنی دو هزار بود پس خودم این قدر بهت بال و پر دادم که شدی رئیس گله ی گرگ ها.
گوش هایم سوت می کشید و دیگر توان شنیدن نداشتم ولی قبل از خروجم از اتاق باید به او تلنگر می زدم.
- تو گرگی؟
پوزخندی زدم و قدمی به عقب برداشتم.
- گرگی که کارش به علف خوری رسیده در اصل یه بره ی ترسوئه که فقط دوست داره با سرخوشی دندون تیز و قدرت بی بدیل دشمنش رو نادیده بگیره!
مقابل آیینه ی میز توالت نزدیک به تختم ایستاده بودم و نگاهم روی سیاهی لباس هایم می دوید و گاهی از ترس عکس گرگ زوزه کشی که گوشه ای از کتم را اشغال کرده بود، پشت همان تخته سنگ قایم می شد و آرام قلب مشوشم را به آغوش می کشید.
دیده از تصویر مقابلم گرفتم و در کشوی میز را گشودم، انگشتر طرح تاجی که هدیه ی سردین بود را برداشتم و درون انگشت اشاره ام جای دادم و سمت شقایق برگشتم.
- من حاضرم.
آرام از پشت میز شطرنج بلند شد.
- به نظرت قدرت دست لشکر سیاهه یا سفید؟
فاصله ی بینمان را با چند گام کوچک از میان برداشتم.
- شاید هیچ کدوم، به نظر من قدرت ازآن کسیه که حداقل یه سرباز زیرک داره تا بتونه به خونه ی حریفش نفوذ کنه و حکم وزیر بودن بگیره و شاهش رو نجات بده!
کنارم قرار گرفت و با لحنی پر از تردید پرسید: تو لشکر سیاهت همچین سربازی رو داری؟
هنوز بازی شروع نشده بود و من در مقابل سوال ساده ی همسرم کیش و مات شده بودم.
بازویم را در حالت نود درجه قرار دادم.
- راستش نمی دونم، این زندگی این قدر دورم زده که دوست دارم عطاش رو به لقاش ببخشم و بذارم دشمن قلعه ی رو به تخریبم رو فتح کنه!
انگشتان هر دو دستش دور بازویم پیچ خوردند.
- شاید باورت نشه ولی الان دلم می خواد واقعاً گرگ باشی چون ارتشش تک نفره است و به احدی احتیاج نداره!
نمی دانم تب داشت و دستانش چون کوره بودند یا بر سر هر کلمه اش آتش موج سواری می کرد که من آن گونه گُر گرفته و سکوت را برگزیده بودم.
در را باز کردم و خروجمان از اتاق مصادف با بیرون آمدن الناز از سنگرش شد.
صدای دندان قروچه ی شقایق نشان از بلعیدن کلماتش داشت ولی برعکس او آتش تنفر الناز با قدرت زبانه می کشید.
- آره دو دستی بچسب بهش نکنه یه وقت ازت بدزدنش نه که آخه دوردانه ای براش به خاطر اون می گم!
شقایق برای چند ثانیه چون مجسمه از بُهت خشک شد ولی سریع به خودش آمد و جواب الناز را داد: خیلی بهت فشار اومده که آرزوهات واسه من خاطره است، نه؟
فریاد در اتاق الناز در صدای موسیقی ای که از طبقه ی پایین می آمد گم شد.
- خاطراتت رو جمع کن برو قبل از این که کثافت کاری هات رو برای عام و خاص رو کنم!
از لحن پر غیض حریف رعشه به جان همسرم افتاد ولی عقب نشینی نکرد.
- هر چی تو می گی قبول، اصلاً من کثیف ولی یادم نمیاد تو آغوش همسرم بوده باشم و تو فکر برادر شوهرم یا بهتره بگم...
با هجوم الناز حرفش نصفه ماند و من سپر شدم در برابر خشم زن ناکام مقابلم که حقیقت سیلی شده و گونه هایش را رنگ زده بود.
- حدت رو بدون الناز! نذار کاری کنم مجبور شی همین امشب برگردی فرانسه!
دستانش مشت شدند و کنار بدنش قرار گرفتند.
- می دونی آقای رئیس تقصیر هیچ کی جز خودم نیست، زیادی بزرگت کردم و دیگه نمی شه کاریش کرد ولی کاش یه جو معرفت داشتی که حداقل واسه من یکی کُری نخونی!
بعد گردن کشید و با پوزخندی رو به شقایقی که پشت من پناه گرفته بود گفت: داستان زندگی شما قصه ی همون موشیه که تو سوراخ نمیره ولی جارو به دُمش بسته! شاید ماهان حرف هام رو یه مشت هزیون از سر عصبانیت و حرص برداشت کنه ولی تو خوب می فهمیشون.
مغزم همچون کتم درون دستان شقایق هر لحظه مچاله تر از ثانیه ی قبل می شد، قبل از آن که واژه هایم به پرواز درآیند الناز با گام هایی محکم چون گرگی بالان دیده ما را تنها گذاشت.
به سختی سمت شقایق برگشتم.
- الناز چی می گفت؟
با نوک انگشت نم زیر ابرهای سیاهش را گرفت.
- عقده از سر دلش باز می کرد.
سری به نشانه ی تأسف تکان دادم.
- کاش یه کتابی، چیزی بود تا شما زن ها رو ترجمه می کرد!
گله ام لبخند کوچکی را مهمان لبانش ساخت و من بی توجه به زیبایی آن گل قرمز شکفته از او دور شدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
جهانگیر با پسرعموی طلوع دست به یقه شده بود. جلوی در حیاط اسد معرکه گرفته بودند و هم دیگر را زیر مشت و لگد می کوبیدند. گردو خاک ها در هوا پخش شده بود، خاله خورشید جلوی در حیاط داد و بیداد می کرد که «آبرویمان را بردی پسر الهی خیر از جوانی ات نبینی خدا به روز سیاه بنشوندت که به روز سیاهمون نشوندی». زنان پچ پچ می کردند، مردان دو دسته شده بودند و هرکدام یکی را تشویق می کردند. کربلایی، اهالی را که ده پانزده نفری بودند، کنار زد و خود را میان دو جوان انداخت. با دست به کف سینهی هر دو کوبید و روی زمین پخش شان کرد.
بعد روبه اهالی کرد و گفت: ایستادید و به جون هم افتادن این دو شیر خام خورده را نگاه می کنید؟
بعد به سمت اسد که روی زانوهایش جلوی در حیاط نشسته بود و سرش را میان دستانش گرفته بود، رفت و گفت:
- اسد نشستی دو تا جوان، این جور به جان هم بیفتند.
اسد با عصبانیت از روی زمین بلند شد و انگشت اشاره اش را به سمت جهانگیر که کنار نصیر ایستاده بود و با غضب پسرعموی طلوع را برانداز می کرد، گرفت و گفت:
- از این پسره ی ناقص العقل بپرس که از صبح علی طلوع جلوی درخانه ام داد وقال راه انداخته و اسم ناموسم را میان ده فریاد می زند.
کربلایی که دید جهانگیر دست روی رگ غیرت مردان خانه طلوع گذاشته چیزی نگفت و رو به اهالی که هنوز دور خانه جمع بودند کرد و گفت:
- در خونه ی مردم واینستید، خوش اومدید.
همه متفرق شدند و کربلایی خواست که به داخل حیاط اسد بروم و حرف بزنیم.
خاله خورشید و هوشنگ پسرعموی طلوع اول به حیاط رفتند و اقا اسد دعوت کرد من وکربلایی به حیاط رفتیم، نصیر هم زیر بازوهای جهانگیر را که لنگ می زد و پای چشمش کبود شده بود گرفت و به داخل دالان اسد برد.
خاله خورشید کلون در را انداخت. از تاریکی دالان گذشتیم و به حیاط رسیدیم. طلوع که در گوشه ی ایوان کز کرده بود با دیدن جهانگیر و سر وصورت زخمی اش به سمتش دوید که با فریاد، هوشنگ در جاش ایستاد. جهانگیریک بار دیگر از جا بلند شد و خیز برداشت که به هوشنگ حمله کند که نصیر کتفش را گرفت و بر زمین نشاند طلوع هم همان گوشه ی حیاط ایستاد.
کربلایی رو به جهانگیر کرد و گفت:
- برخیز بایست و حرفت را مردانه بزن و جوابت را هم بگیر اینکه داد و قال کتک کاری ندارده.
...جهانگیر که غضب و خشمش را خالی کرده بود، به پیش اسد رفت و سرش را پایین انداخت:
- من اودم که به غلامی قبولم کنید.
اسد دستانتش را پشت کمردرهم قلاب کرد و سینه اش را جلو داد گفت:« پدرت کو؟؟ »
وقتی جوابی نگرفت ادامه داد: « نشنیدم ؟ ما خیلی سال است در این ده زندگی می کنیم ندیده ام پسری تنهایی بره خواستگاری؟»
جهانگیر جلو رفت و گفت:
- من خودم تنهام پای حرفمم مردانه ایستادم
اسد دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و گفت:
- ببین پسر جان من با پدرت نان ونمک خورده ام این قائله را ختم کن راهت را بگیر برو، آره پسر جان برو...
جهانگیر جلو رفت و گفت من قول و قرار هایم را با طلوع گذاشته ام . هوشنگ از جا برخواست و گفت:
- تو گ... خوردی مرتیکه اسم ناموس من را میاری
طلوع به جلو دوید وگفت:
- اما من که به تو گفته ام بزرگترها هرچه گفته اند...

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال