پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 179
با تعجب نگاهی به تلفن که بی وقفه زنگ میخورد انداختم .چه کسی می توانست با شماره هتل با من کار داشته باشد؟ شاید کیان بود! گوشی بی سیم تلفن را برداشتم و کنار گوشم گذاشتم: بله؟!.... . صدای مادرم که در گوشی پیچید حس کردم جان تازه گرفتم. گویی قلبم روشن شد. صدای بغض آلودش نگرانم کرد، اما وقتی مطمئنم کرد که چیزی نیست و تنها به خاطر نشنیدن صدایم بی تاب شده است، دلم آرام شد. تنهایی و دوری باعث شده بود مثل دو عاشق با هم راز و نیاز کنیم .پدرم نیز کنارش بود و میگفت که شماره هتل را کیان به آنها داده است. شنیدن صدای شان بیش از هر چیزی روحم را شارژ کرد.
***
وقتی پدر باران تماس را قطع کرد نگاهی به همسرش انداخت که از فرط خوشحالی می‌گریست و سختی ۲ روز اسارت چهره اش را کاملا به هم ریخته بود. آنها در کابینه ضد گلوله ماشین کیان رو به روی او نشسته بودند و آقای نیکخواه در حالیکه گوشی را به مرد جوان باز پس می داد نگاه قدرشناسانه اش را به او دوخت: نمیدونم باید به چه زبونی تشکر کنم ...ما هر کاری برای شما بکنیم نمیتونیم زحماتتون رو جبران کنیم .کیان درحالی که به سبب از دست دادن محافظ ویژه اش در این جریان به شدت اندوهگین بود ،سری جنباند: هر کاری کردم وظیفه ام بود. خانوم نیکخواه اشکهایش را با دستمال پاک کرد و بغض آلود کیان را نگریست : ما به شما مدیونیم ...از اینکه نگذاشتین آب تو دلت باران تکون بخوره ازتون ممنونم.
- خواهش می کنم منو شرمنده نکنید. من باید بیشتر احتیاط میکردم تا همچین مشکلی پیش نمی اومد.( سپس دو پاسپورت و بلیط را از جعبه تعبیه شده بین صندلی بیرون آورد و به آقای نیکخواه تقدیم کرد): امشب با این پاسپورت ها و اسامی جعلی به دبی برین و بعد با خیال راحت به ایران بر گردید .دو تا از محافظین من تمام مدت دورا دور در خدمت شما هستند. مشکاتی دستگیر شده و مطمئنم تا چند روز دیگه پلیس بین الملل و اف بی آی اشکان رو هم به خاطر مشارکت در قتل های متعدد و زد و بند های غیر قانونی دستگیر میکنه. قول میدم به محض دستگیری اشکان بلافاصله باران رو به شما برگردونم.
آقای نیکخواه با اطمینان دست او را فشرد :من مطمئنم هیچ کجا برای باران امن تر از جایی که شما هستین نیست. خانوم نیکخواه نیز در میان اشک و لبخند از پسر خاله اش تشکر کرد و خواست که هرگز در مورد اتفاقاتی که رخ داد چیزی به باران عزیز نگوید. کیان با لبخند اطمینان بخشی سرش را به علامت تایید تکان داد: حتما!... شما به هیچ وجه نگران نباشید. نگرانی پدر و مادر باران آن هم برای فرزندی که از خون خودشان نبود باعث شگفتی اش بود. باران با داشتن آنها چیزی از خوشبختی کم نداشت و این چیزی بود که او را به غبطه وا میداشت .آقای نیکخواه بار دیگر نگاه شرمسارش را به سر تا پای کیان دوخت.
کنار شقیقه اش زخمی و خون آلود بود و لباس سفیدش آغشته به خون همکارش بود: فکر نمیکردم از این مخمصه جون سالم بدر ببریم .(نفس عمیقی کشید:) به خاطر از دست دادن همکارتون جدا متأسفم (کیان بی آنکه حرفی بزند که بغضش را آشکار کند سری به علامت تشکر جنباند) پاره تنم رو به شما میسپارم ... .مادر باران نیز به او چشم دوخت :از امشب می تونم هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم؟
- بله ،البته ... .
-اون دختر ساده ایه. اصلا نمیتونه تصورش رو بکنه با چه جور آدمایی طرفه... .
- من امشب باهاش صحبت می کنم.
- فقط یه جوری صحبت کن بچه ام نترسه، وقتی میترسه کابوس میبینه و تو خواب حرف میزنه .
-چشم شما نگران نباشید بهتره تا دیر نشده برین.... .
دیر وقت بود که کیان خسته و خواب آلود به هتل بازگشت. کسی همراهش نبود و ترجیح می‌داد با آن سر و وضع با باران رو به رو نشود. یکراست به اتاق بزرگ محافظین که دو خواب مجزا داشت رفت .وقتی وارد اتاق تاریک شد و کلید یکی از چراغ ها را زد سوت و کوری آن اتاق قلبش را فشرد. از دست دادن بهترین محافظش آزار دهنده و تلخ بود، به خصوص اینکه او از مطمئن ترین و وفادارترین افراد دور و برش بود. در حالیکه به سمت سرویس بهداشتی سوئیت میرفت کتش را در آورد و روی کاناپه رها کرد. دکمه های بلوز سفید و خون آلودش را باز کرد و در حالیکه بلوزش را از تن در می آورد وارد دستشویی بزرگ و تمیزی که در طراحی اش ظرافت ذوق و هنر سازندگان مشهود بود شد .بلوزش را داخل سطل زباله انداخت و مقابل آینه ایستاد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 38
این بار را اشتباه کرد، برای حرف زدن نیامده بودم، آمدم چون فقط به گرمای آغوشش نیاز داشتم، نه هیچ چیز دیگری!
مانند بچه گربه ای در آغوشش خزیده و تنش را بو کشیدم، بوی امنیت می داد!
- نمی خوای بگی چی شده که تو و داداشت این طور آشفته اید؟
دروغ گفتن به او سخت بود، مخصوصاً وقتی این قدر نزدیکش بودم. پلک به هم فشردم و ناچار جواب دادم:
- چیزی نیست.
- مطمئنی؟
سر از آغوشش بیرون آوردم و در حالی که با انگشت هایم بازی می کردم، به آرامی گفتم: «اگه صلاح باشه، رامبد خودش باید بگه، چون مربوط به اونه.»
بابا کلافه پوفی کشید و عینک مطالعه اش را در آورد و چشم هایش را با کف دست ماساژ داد‌.
- می دونم که مربوط به رامبده، ولی چه موضوعیه که این طور بهمش ریخته؟
دستی به پیشانی خیسم کشیدم و با شرمندگی فراوان گفتم: «بابا واقعاً نمی تونم بگم، رامبد دلخور می شه از دستم.»
لبخندی کم رنگ روی لب بابا نشست.
- چقدر خوبه که این قدر حامیه داداشتی، ولی شاید با گفتن موضوع بتونیم به رامبد کمک کنیم.
روی کاناپه جا به جا شدم و زمزمه کردم:
- اون به کمک هیچ کس جز خودش نیاز نداره، خودش باید تصمیم بگیره!
- چه تصمیمی؟
از جا بلند شدم.
- من نمی تونم چیزی بگم بابا.
همان طور که عقب عقب به سمت در می رفتم، با شرمندگی ادامه دادم:
- واقعاً نمی تونم بگم، اون بهم اعتماد کرده.
دلخوری آخرین چیزی بود که در چهره ی بابا دیدم و بعد از آن کتابخانه را ترک کردم. آه عمیقی کشیدم و به اتاق خودم رفتم.
به اتاق که رسیدم، یاد آن پیام کوتاه دردسر ساز افتادم و گوشی را از جیبم بیرون آوردم و باکس پیام ها را باز کردم. تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم پیام از یک شماره ی ناشناس است. با کمی تردید پیام را باز کردم و بعد از آن بود که قلبم بنای نزدن گذاشت.
شوکه چندین بار پلک زدم و آن پیام عجیب را خواندم، با فهمیدن این که پیام حقیقی است، زانو هایم سست شدند و روی زمین فرود آمدم. به در تکیه دادم و با ناباوری بار دیگر پیام را خواندم: «دست کردن تو لونه ی زنبور عواقب داره خانم وکیل! دنبال کردن پرونده ی طوفان هیچ سودی نداره، فقط باعث می شه تو هم به سرنوشت اون دچار شی. واقعاً دوست ندارم بلایی سرت بیاد، حیفی، بکش عقب!»
او که بود؟ او که بود که این طور واضح درخواستش را گفت و تهدید کرد؟
نا آرام چشم هایم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم ولی فایده نداشت، از ترس بود یا شوک؟ نمی دانم! ولی بدنم مثل بیدی زمستان زده می لرزید.
در تصمیمی آنی از جا بلند شدم و در را باز کردم و وقتی به خودم آمدم که باز در کتابخانه بودم.
بابا متعجب نگاهم کرد، نمی دانم تعجبش از برگشتم بود یا احوال آشفته ام؟
با دستی لرزان گوشی را به سمتش گرفتم و او مبهوت تر از پیش دست دراز کرد و گوشی را گرفت و در همان حین نامطمئن پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
جواب سوالش را خیلی زود با دیدن صفحه ی گوشی گرفت و مانند من در شوک فرو رفت. بعد از گذشت یک قرن سر بلند کرد و متعجب و سردرگم پرسید:
- این چیه؟
سردرگم تر از خودش زمزمه کردم:
- نمی دونم!
- یعنی چی؟ این کیه؟
بی جان پایین پای بابا، روی زمین نشستم و همان جواب قبل را دادم:
- هیچی نمی دونم.
پس از سکوتی طولانی، بابا با تسلط گفت: «نمی دونم کیه، ولی معلومه دستش تو این پرونده است و الان دیگه واضحه که اون آقا طوفان بی گناهه.»
من ولی بر خلاف بابا هنوز گیج و منگ بودم.
- یعنی این کیه که پیام داده و تهدیدم کرده؟
بابا نفس عمیقی کشید و پر صدا بیرونش داد.
- چیزی معلوم نیست، باید پیگیرش باشی، این موضوع یه سرنخ مهمه؟
- ولی...
نگذاشت ادامه بدهم و پرسید:
- نکنه ترسیدی و جا زدی؟ می خوای عقب بشینی؟
- نه، اما...

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 37
مبهوت و بی هیچ پلک زدنی، نگاهش کردم که چطور لب روی هم فشرد و با عجزی صد برابر بیشتر از قبل گفت: «عشق شیرینه، قشنگه ولی نابودت می کنه. عاشق نشو تا در امان بمونی! این قول رو به من میدی؟ قول بده!»
نمی دانستم چه کنم؟ قول بدهم یا نه؟
نگاهم را به چشم های پر از خواهش و نگرانی اش دوختم و با کمی تردید لب زدم:
- قول می دم! قول می دم که هیچ وقت عاشق هیچ کس نشم.
- ممنونم!
خم شد و پیشانی ام را بوسید و بعد از اتاق بیرون رفت، من ولی همان طور خیره به در بودم و در فکر قولی که به رامبد دادم.
رامبد قول گرفت که عاشق نشوم و من هم با دیدن حال آشوبش این قول را دادم. عشقی که بین رامبد و شیرین است، تصورم از عشق را به هم ریخت، این چیزی نبود که من فکرش را می کردم. حالا می دیدم که عشق چقدر درد دارد، که فقط زجر است و بس!
نباید عاشق شوم، ولی مگر دست من است؟ عشق مهمان ناخوانده ای است که بی خبر می آید و روی سر قلبت آورار می شود و هیچ راهی هم برای فرار از دستش نداری. فقط امیدوارم گذرم به گذرش نیفتد!
کلافه از این همه افکار درهم و برهم، چشم های خسته ام را بستم و زیر لب زمزمه کردم:
- عاشق نمی شم! عشق چیز بی خود و مسخره اییه.
سر میز شام همه ساکت مشغول غذا خوردن بودیم که صدای زنگ پیام گوشی ام بلند شد و نگاه بی تفاوت رامبد و نگاه دلخور مامان و کنجکاو بابا را رویم کشاند و باعث شد برای لحظاتی دست از خوردن بکشم. بی آن که گوشی را از جیب شلوارم در بیاورم، لبخندی مصلحتی زدم و دوباره مشغول خوردن شدم.
بابا با خونسردی ظاهریی گفت: «نگاه می کردی ببینی کیه؟ شاید کار مهمی باهات داشته باشن!»
تکه کاهویی سر چنگال زدم و در همان حال جواب دادم:
- چیز مهمی نیست، بعداً نگاه می کنم.
مامان که از رفتار سر ظهر رامبد دل پری داشت، قاشقش را در بشقاب انداخت و با عصبانیت پوزخندی زد.
- بزار بعداً ببینی که یه موقع من و بابات نفهمیم شما دو تا چی کار می کنین؟ نیست که ما غریبه ایم!
متعجب از این رفتار عجیب و پرخاش گری مامان گفتم: «مامان چی شده مگه؟»
در حالی که خون خونش را می خورد، عصبانی تر از پیش گفت: «چی شده؟ این سوال رو من باید از تو و داداشت بپرسم که فرق کردین.»
- فرق کردیم؟ چه فرقی آخه؟
مامان کف دستش را روی میز کوبید و در حالی که از خشم و حرص سرخ شده بود، به سمت بابا برگشت.
- ببین! ببین چطور داره حاشا می کنه و خودش رو به اون راه می زنه؟
بابا با آرامش به سمت مامان برگشت و خونسرد گفت: «ول کن خانوم، اگه صلاح باشه که به خودمون می گن.»
بعد برگشت و در چشم هایم زل زد و ادامه داد:
- بچه هامون اون قدر عاقل هستن که بدونت اگه مشکل حادی پیش بیاد، با خودمون در میون بزارن. خیالت راحت باشه!
مامان ناراضی نگاهی به رامبد ساکت و صامت که با نهایت بی خیالی غذایش را می خورد، کرد.
- ولی...
بابا وسط حرفش پریده و با محبت گفت: «ولی بی ولی! زوری که نمی شه، اگه لازم باشه خودشون همه چیز رو می گن.»
چشمکی زد و با شیطنت ادامه داد:
- اینا که دیگه بزرگ شدن، خودمون الان وقت چلچلمونه!
مامان خنده ی زیر پوستی کرد و من با تکان دادن سرم با خنده، دوباره مشغول خوردن غذایم شدم که همان لحظه صدای کشیده شدن صندلی روی کف آشپزخانه بلند شد. با تعجب سر بلند کردم و رامبد را دیدم که به سمت در آشپزخانه رفت و در همان حال با صدای گرفته اش گفت: «مرسی مامان! خوشمزه بود.»
با رفتن رامبد، آهی کشیدم و به سمت مامان و بابا برگشتم. تا حالا سابقه نداشته کسی قبل از بابا، از سر میز بلند شود، از همان قانون های نانوشته ی خانه یمان که همه رعایتش می کردند. مامان نگاه بی تاب و نگرانش را به بابا دوخت و با این که می دانستم پشت این نگاهش طوفانی مخفی است، مامان را به آرامش دعوت کرد.
- حتماً خسته بوده.
نگاه تحکیم آمیز بابا، باعث شد مامان با نارضایتی چیزی نگوید. بابا که از جا بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت، در جمع کردن میز به مامان کمک کردم و من هم به سمت اتاقم رفتم.
در راهرو بودم که در باز کتابخانه توجه ام را جلب کرد و ناخودآگاه به سمتش رفتم. بابا عینک مطالعه زده بود و مشغول مطالعه... لبخندی به این ژست آشنایش زدم و به چارچوب در تکیه دادم و سراپا ایستاده مشغول تماشایش شدم.
خیلی زود متوجه سنگینی نگاهم شد و سر بلند کرد‌، با دیدنم هیچ تعجب نکرد و در عوض آن لبخند همیشگی اش روی لبش نقش بست.
- می دونستم میایی! هنوزم مثله بچگیاتی، سختته یه حرف رو پیش خودت نگه داری.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 178
هنگامی که در اتاق آرام باز شد و باران بی سر و صدا وارد اتاق شد کیان رو به در به پشت کاناپه تکیه داده و دست به سینه او را می نگریست. باران در حالی که سارافون کتان و بسیار کوتاهی به رنگ سبز ماشی و بلوز چسب و شلوار جین مشکی به تن داشت و گیسوان بلند و صاف اش را که باز گذاشته بود روی شانه چپش ریخته بود در را بست و رو به روی او بی حرکت ایستاد .نگاه گرم اما جدی کیان به او می فهماند که غیبتش باعث نگرانی وی شده است و کیان که حالا آرام تر شده بود دلش نمی خواست به او زیادی سخت بگیرد. نفس عمیقی کشید و نگاهی معنی دار به ساعت مچی اش انداخت .سپس به سمت او رفت. نگاهی به کفش های اسپرت باران انداخت و پرسید: چند جفت کفش با خودت آوردی؟
باران نگاه متعجب اش را به چشمان براق او دوخت :دو جفت... . کیان که دستش را به آرامی گرفت و او را به سمت کاناپه کشید: بشین اینجا.... . وقتی باران روی کاناپه نشست او کنار پایش زانو زد و یک پای دخترک را کمی بالا گرفت. قبل از آنکه باران تعجبش را ابراز کند در حالی که شیۓکوچکی را به کنار کفش او می‌چسباند توضیح داد :مراقبش باش این یه ردیابه.... . سپس برخاست و کنارش نشست.
***
وقتی بی فاصله طوری که به من احاطه کامل داشت کنارم نشست نفسم در سینه حبس شد. شاید صدای ضربان قلبم را می شنید و می دانست که هول شده ام. لبخندی بر لب نشاند و آرام پرسید: امروز دوش گرفتی؟.... . قلبم فرو ریخت. او هرگز تا آن اندازه بی حیا نبود آیا در موردش اشتباه کرده بودم؟ .دستش را به سمت یقه ام آورد . در حالی که وحشت زده نگاهش میکردم بی اختیار خودم را عقب کشیدم .لبخندش کش دارتر و معنی دار شد: نترس!.... و قبل از آنکه حرکاتش بیشتر مرا دچار شک کند گردن بندم را لمس کرد و پروانه ظریف آن را در دست گرفت: تو هواپیما وقتی خواب بودی یه ردیاب کوچیک پشتش گذاشتم. احتمالا وقتی دوش گرفتی افتاده. خیالم راحت شده بود اما هنوز به سختی نفس میکشیدم و هیجان زده بودم: میترسی گم بشم..... در حالی که شۓ کوچک دیگری پشت پروانه گلوبند می‌گذاشت لبخندش را تکرار کرد :کسی که مراقبتش با من باشه هیچ وقت گم نمیشه. اینا فقط برای محکم کاریه.... در حالیکه بر می خاست و به سمت در میرفت بی آنکه نگاهم کند ادامه داد: در رو از داخل قفل کن من صبح زود باید برم برای یک جلسه مهم کاری یادت باشه حتی اگر تا دیر وقت خبری از من نشد نه از این در بری بیرون( در را باز کرد و ایستاد. رو به من کرد و ادامه داد:) نه کسی رو به داخل اتاق راه بدی حتی پیش خدمت هتل..... هر چیزی هم بخوای داخل یخچال هست.
منتظر تایید من نماند. لبخندی زد: شب بخیر عزیزم. سپس رفت. نفس بلندی کشیدم و تا چند ثانیه بعد از رفتنش هم چنان به در خیره مانده بودم.... . روز خسته کننده ای بود که شب نمی شد. از خوردن و خوابیدن و تماشای تلویزیون خسته شده بودم و نمی‌دانم چند ساعت می‌شد که مبلم را مقابل دیوار شیشه ای اتاق رو به منظره شهر گذاشته بودم و به دور نمای شهر بزرگ نیویورک چشم دوخته بودم. خورشید رو به افول بود و چراغ ها یکی پس از دیگری روشن می شدند. دلم از بیکاری و تنهایی گرفته بود .منظره غروب مرا به یاد پدر و مادرم می انداخت. دلم برای صدای هردوشان تنگ شده بود. بی اختیار دستانم را بغل کردم دلم برای آغوش مهربان مادرم تنگ شده بود و برای سر گذاشتن روی سینه ستبر و مطمئن پدرم. صدای زنگ گوشی تلفن رشته افکارم را پاره کرد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 135
همان لحظه در باز شد و بابا و طاها و تارا به همراه سوگل داخل آمدند.
همگی از حال من ابراز نگرانی کردند که بی تاب و بی قرار پرسیدم: حال جاوید چه طوره؟ تو رو خدا راستش رو بگین.
بابا پاسخ داد: خدا رو شکر عملش خوب بود اما هنوز به هوش نیومده.
اشک به چشمانم هجوم آوردم و با تردید پرسیدم: حالش خوبه؟
تارا دستم را گرفت و با مهربانی گفت: نگران نباش خوب میشه.
با هراس گفتم: یعنی چی؟
پتو را کنار زدم.
- من باید برم پیشش. تا نبینمش خیالم راحت نمیشه.
مامان دستم را گرفت و دعوت به آرامشم کرد اما چرا کسی درک نمی کرد آرامش من فقط خود اوست که اکنون از حالش بی خبرم...
- خزان جان یه کم آروم باش.
با عجز نالیدم: خواهش می کنم بگین چی شده.
- گفتیم که، عملش خوب بوده ولی فعلا به هوش نیومده.
با بغض نالیدم: می خوام ببینمش.
سوگل پتو را رویم مرتب کرد و در همان حال گفت: تو مراقبت های ویژه ست، ملاقات نداره. توام استراحت کن بهتر شی. انشاالله اونم تا فردا بهتر میشه و می تونی ببینیش.
طاها پرسید: اون روز چی شد؟
با یادآوری آن روز و اتفاق امروز، با بغض جواب دادم: نمی دونم، خودمم اصلا نفهمیدم چی شد.
مامان برای آن که دوباره حالم بد نشود گفت: بهتره شما برید بیرون تا استراحت کنه. من خودم پیشش هستم.
بعد از رفتن آنها مامان کنارم روی تخت نشست و دست هایم را در دست گرفت.
- خوبی قربونت برم؟
سیل اشک هایم جاری شد.
- اگه جاوید حالش خوب نشه چی؟ همش تقصیر من بود. بخاطر من این بلا سرش اومد؛ خودم دیدم گلوله نزدیک قلبش خورد اگه اتفاقی براش بیفته چی کار کنم مامان؟
خودم را در آغوشش انداختم و به شانه هایش برای اشک ریختن پناه بردم.
- خزان جان عزیز دلم آروم باش. خوب میشه انشالله.
دستش نوازش گر روی موهایم نشست و با بغض گفت: اگه بدونی ما چه حالی داشتیم این دو روز. اون روز که رفتی بیرون و نیومدی، کلی نگران شدیم. هر چی هم بهت زنگ می زدیم جواب نمی دادی. گفتیم شاید پیش جاوید باشی، به اونم که زنگ زدیم عین ما بی خبر بود و کلی نگران شد. هر کاری از دستش بر می اومد انجام داد. تو از موضوع خبر داشتی؟
از آغوشش بیرون آمدم و سری به طرفین تکان دادم.
- می دونستم دشمن داره اما نمی دونستم واسه چی دنبالشن و چی کار کرده؛ هنوزم نمی دونم. امروز اون مَرده خواست به من شلیک کنه، تفنگش رو گرفته بود سمت من اما جاوید منو هول داد و گلوله به خودش خورد. کاش به من می خورد، کاش من الان تو اون وضعیت بودم ولی اون حالش خوب بود.
او هم مثل من اشک می ریخت.
- نگو این جوری دخترم. به خدا توکل کن قربونت برم. انشاالله که خوب میشه.
بوسه ای روی گونه ام کاشت و گفت: بهتره استراحت کنی. فردا مرخص میشی، بعدش میری می بینیش.
نگاه اشک آلود و ناراحتش را به چشمانم دوخت و با آرامش اضافه کرد: این قدر هم خودت رو عذاب نده، کاریه که شده و تقصیر توام نبوده. براش دعا کن تا این دل بی تابت آروم بگیره، به خدا توکل کن.
پلکی روی هم گذاشتم و در دل خدا را صدا زدم و پناه بردم به عظمت و بزرگی اش...

روز بعد مرخص شدم و سمت بخش مراقبت های ویژه رفتم.
غزاله با دیدنم، به سمتم آمد و در آغوشم کشید نگران پرسید: خوبی خزان؟ بهتری؟
سری تکان دادم: خوبم مرسی.
نگاهش را به صورتم دوخت و با ناراحتی گفت: چه به روزت آوردند، بمیرم الهی.
سعی کردم لبخند بزنم تا کمی از آن آشفتگی اش را رفع کنم.
- خدا نکنه، نگران نباش‌ چیز مهمی نیست، خوب میشه.
چشمانش سرخ بود.
- آخه چی شد اصلا؟ این اتفاق ها چی بود؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 134
به بیمارستان که رسیدیم، سریعا او را از ماشین بیرون آوردند و داخل بردند؛ من هم گوشه ای از تخت را گرفته و همراه دو پرستاری که تازه به ما ملحق شده بود، تخت را به سرعت طرف اتاق عمل می بردیم.
پرستار رو به همان پزشک اورژانس پرسید: وضعیت چه طوره؟
- تیر خورده. وضعیت اضطراری و آن استیبل.
پرستاری که این سوال را پرسیده بود رو به آن یکی پرستار گفت: بگو دکتر رو پیج کنند به اتاق عمل، سریع.
تند تند سری تکان داد و از ما دور شد. اشک هایم لحظه ای بند نمی آمد و از این هول شدن هایشان هم بدتر اضطراب به جانم می افتاد.
دست یخ زده اش همچنان در دستم بود؛ همان طور که خیره به چهره ی رنگ پریده و چشمان بسته اش بودم زمزمه کردم: زود خوب شو. خب؟ خودت بهم قول دادی.
او را به اتاق عمل بردند و درب شیشه ای مات به رویم بسته و علامت ورود ممنوع مقابل چشمانم نمایان شد.
هنوز در شوک این اتفاقات و کابوس بودم؛ کابوسی که در بیداری و هوشیاری کامل دیده بودم و ای کاش که خواب بودند و وقتی بیدار می شدم، خبری از این اوضاع نبود.
با صدای هومن به خودم آمدم و نگاه اشکی و بی روحم را به او دوختم.
- چی شد؟
لحن او هم نگرانی را فریاد می زد و رنگش از استرس پریده بود؛ همان پلیسی که اولین نفر پس از آن اتفاق وارد اتاق شده بود هم کنار هومن ایستاده و نگران بود.
بی حال زمزمه کردم: بردنش اتاق عمل.
نگران نگاهم کرد و پرسید: شما خوبید؟
اشاره ای به صندلی های داخل راهرو کرد.
- یه کم بشینید، ممکنه عملش طول بکشه. صورتتون هم زخمی شده، پانسمان یا بخیه شاید لازم داشته باشه.
سری به طرفین تکان دادم: نه ممنون. خوبم.
اصلا هم خوب نبودم؛ دلشوره و نگرانی امانم را بریده بود و داشتم از ترس پس می افتادم. از طرفی هم بی حال بودم و تمام تن و بدنم درد می کرد و وضع خوبی نداشتم اما جاوید مهم تر بود و تا از پایان عمل و خوب بودن حالش اطمینان نمی یافتم، خیالم آسوده نمی شد.
نگاهم به آن مرد کنارش افتاد که معرفی کرد: سروان ماکان موسوی، دوست جاوید که مسئول پرونده ست.
نگاهم را به او دوختم و پرسیدم: قضیه چیه؟ من از هیچی خبر ندارم.
سری تکان داد و با صدای جدی اش گفت: اگه الان آمادگی اش رو دارید که توضیح بدم.
هومن به جای من پاسخ داد: به نظر من بهتره بمونه برای یه فرصت مناسب که شما هم حالتون مساعد شه، چون مفصله.
رو به من گفت: خزان خانوم شما هم یه کم آروم باشید، انشاالله که مشکلی نیست.
اشک هایم دوباره روان شد: تیر نزدیک قلبش خورد. اگه اتفاقی بیفته...
هق هق هایم اجازه ی حرف زدن را از من گرفت.
این بار ماکان به حرف آمد: نگران نباشید، به خدا توکل کنید.
سری تکان دادم و اشک هایم را پس زدم و در دل خدا را صدا زدم.
چشمانم سیاهی رفت اما قدم های سست و بی حالم را به طرف صندلی کشاندم اما قبل از رسیدن به صندلی، پاهایم تحمل وزنم را از دست داد و زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم و چشمان تارم روی هم نشست.

با نوازش های دستی پلک های سنگینم را بی حال از هم گشودم و دیده ام را به مامان که کنار تختم نشسته بود دوختم.
با دیدن چشمان بازم لبخندی زد: خوبی مامان جان؟
یاد جاوید افتادم و روی تخت نیم خیز شدم.
مامان هول شده گفت: چی شد؟
هراسان و مضطرب با صدای بی حال و گرفته ام جواب دادم: جاوید؟ حالش چه طوره؟ چی شد؟
سری تکان داد و کمک کرد روی تخت دراز بکشم.
- استراحت کن فعلا.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 177
به او لبخند زدم. از بودن با او حس خوبی داشتم شاید با هم خیلی کم صحبت می کردیم اما او با نگاه ها و لبخندهای تایید کننده اس و حتی با سکوتش در آن مدت به من نزدیک شده بود. لبخندم را با لبخندی پاسخ داد هر دو به این سکوت همیشگی عادت داشتیم اما اینبار من دلم می خواست با کسی حرف بزنم و کسی بهتر از او نمی توانستم برای حرف زدن بیابم: امروز چطور بود ؟تونستین به همه برنامه هاتون برسین؟.... نگاه اطمینان بخش و آرامش را به من دوخت: بله....
- چرا که کتفش رو پانسمان کرده بود؟... اون زخمی شده؟
- نه جای یه زخم کهنه رو کتفش گاهی اذیتم ش میکنه.
- چه جور زخمی؟ با تردید نگاهم میکرد شاید چیزی مانع اش بود شاید نباید صریح صحبت می‌کرد و من نمی خواستم مجبورش کنم . لبخند بی رنگی زدم: میفهمم. شما راز دارش هستین. جمله ام که تمام شد او بی مقدمه گفت :جای گلوله است....(از نگاهم فهمید که جا خوردم و ادامه داد:) هفت سال پیش طوری زخمی شده بود که امیدی به زنده بودنش نبود اما نجات پیدا کرد.
- تو کار شما آدما با گلوله با هم صحبت می کنن؟... این چه جور تجارتیه؟
- آدمهایی مثل اون دشمن زیاد دارن.....
- کارهای غیرقانونی.... . نگذاشت حرفم را ادامه دهم: تا بتونه کار غیرقانونی نمی کنه اما در دنیای تجارت و زد و بند های سیاسی و تجاری خواه ناخواه دشمن پیدا می کنی و گاهی هم مجبور میشی دست به کارهایی بزنی که شاید اصلا دلت نخواد. به او خیره شدم: میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟ او با نگاهش به من فهماند که منتظر شنیدن است و من در حالی که هنوز تردید داشتم لب باز کردم: زنی توی زندگیش هست؟! او مات نگاهم میکرد. سوالم شوکه اش کرده بود و من در حالی که دیگر تحمل هجوم افکار آزاردهنده به مغزم را نداشتم ملتمسانه او را نگریستم: خیلی احمقم که تصور می کنم اون عاشقمه مگه نه؟ منه احمق به اندازه تمام دنیا دوستش دارم اما اون عادت کرده .عادت کرده محبت کنه و عاشق نشه.( دلم به حال خودم میسوخت و بغض کرده بودم:) به من علاقه واقعی نداره درسته ؟حتی امروز هم ممکنه تو اون جلسه های لعنتی کنار خیلی ها نشسته و یا حتی باهاشون خلوت کرده. خیلی احمقم که عاشقش شدم مگه نه؟
-نه.....
در حالی که اشک هایم را با پشت دستم پاک میکردم ماتم برد .شاید اشتباه شنیده بودم. با دقت نگاهش کردم و او در حالی که کاملا جدی به نظر می‌رسید نجوا کرد :از اون چی تو ذهنت ساختی ؟یه آشغال هوس باز .یادم نمیاد در تمام این مدت اینقدر پست بوده باشه که بخواد این طوری عمل کنه. کتمان نمی کنم که دختر های زیادی تو زندگیش بودند اما براش اهمیت نداشتن( نفس عمیقی کشید و ادامه داد:) جواب سوالت رو نمیدونم اما تو تمام این سالها ندیدم کسی به اندازه ی تو براش مهم باشه. اونقدر که به خاطرش زندگی خودش رو به خطر بندازه.
حرفهای او قلبم را آرام می کرد .گویی برای کنار آمدن با خودم به هم صحبتی او نیاز داشتم .او برخاست: ماموریت دارم تا اتاق همراهیت کنم. لبخند زدم اشک هایم را کاملا پاک کردم و ایستادم: از طرف کیهان؟! لبخند ماتی بر لب نشاند و در حالی که سعی می‌کرد حالت رسمی اش را در صمیمیترین لحظات حفظ کند سرش را به علامت مثبت جنباند:بله.... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 36
با صدایی آرام گفتم: «زندگی یه خواب بلنده، بستگی به تو داره که این خواب بلند بد باشه یا خوب؟
- چی کار کنم؟ دارم تو برزخ سردرگمی و تردید دست و پا می زنم. باهاش دعوا کردم و با قهر از هم جدا شدیم ولی قلبم از اون موقع یه ثانیه هم آروم ننشسته.
سر بلند کرد و با چشم هایی شبنم زده نگاهم کرد.
- کم آوردم! این حس مثله یه پیچیک سمی دور تنم پیچیده و هر روز بیشتر از دیروز مریضم می کنه.
اشکی از چشمش چکید و مرا در بهت برد. رامبد و گریه؟ پلک های خیسش را محکم روی هم فشرد و لب گزید. صورتش از فشاری که برای گریه نکردن به خود وارد می کرد، سرخ شده بود و این بار من بودم که دست دور شانه هایش حلقه کردم و سرش را به سینه کشیدم.
- یه چیز سنگین و خاردار تو گلومه، نمی ذاره نفس بکشم. دوست دارم گریه کنم!
مو هایش را نوازش کردم و در همان حال گفتم: «پس گریه کن تا سبک شی، حال دلت خوب شه!»
- نمی تونم، مردا که گریه نمی کنن.
- اونی که این جمله رو گفته، حتماً یه خواهر نداشته که محرم اشکاش باشه.
نفس تند و لرزانی کشید و بعد اشک هایش بودند که بی صدا مانتویم را خیس می کردند. اشک هایش هوای دل من را هم بارانی کرد و اشک در چشم هایم جمع شده. لب روی هم فشردم و بغضم را فرو خوردم. الان وقت گریه نبود!
با حس خفگی مغنعه ی سورمه ایم را در آوردم و به کنارم پرت کردم. رامبد پس از چند دقیقه سر بلند کرد و با چشم هایی سرخ و خیس نگاهم کرد و با صدایی که خش دار و گرفته بود، گفت: «ممنون که به درد و دلام گوش دادی!»
دست روی شانه اش گذاشتم و چند بار آرام رویش کوبیدم.
- یه خواهر برای همچین روزاییه. هر چند که هیچ کاری برات نکردم.
- همین که به درد و دلام گوش دادی، خودش یه کار بزرگه.
- چه فایده وقتی نمی تونم گره ای از مشکلاتت باز کنم؟
لبخندی روی صورت خیسش نشاند و گفت: «آدما بیشتر از این که به کمک کسی نیاز داشته باشن، یکی رو نیاز دارن که پیشش درد و دل کنن.»
دستم را از روی صورتش بالا بردم و روی ته ریش چند روزه اش کشیدم.
- افسار احساساتت رو تو دستت بگیر.
- نمی شه!
- اگه بخوای می شه.
پوزخندی تلخ زد و آرام رویش را از صورتم برگرداند.
- عشق مثله سم رگ و پی ات رو آلوده نکرده که میگی می شه. یه بار که بهت گفتم، عشق مثله ایدزه! هنوز درمانی براش پیدا نشده.
غمگین به نیم رخش و مژه های خیس و بهم چسبیده اش نگاه کردم.
- پس باید همین طور زجر بکشی؟
- آره، راه دیگه ای نیست.
دست هایم از شدت عصبانی مشت شدند.
- این عشق چه کوفتیه که فقط باید زجر بکشی؟
به سمتم برگشت و دست هایم را در ست گرفت و شستش را نوازش وار چندین بار پشت دستم کشید.
- عشق خیلی قشنگه! اولش که انگار تو بهشتی و هیچی جلودارت نیست و نمی تونه متوقفت کنه، بعدش هم که انگار تو جهنمی. لعنتی! حتی بودن تو جهنمش هم لذت بخشه.
گنگ و سردرگم نگاهش کردم و او این سردرگمی نگاهم را خوانده، خنده ای آرامی که از گریه دردناک تر بود، کرد و گفت: «عشق همون تاوانیه که خدا از همه می گیره.»
مانند ماهی چند بار دهانم را باز و بسته کردم ولی کلمه ای بیرون نیامد، صدایم را گم کرده بودم. بعد از گذشت چندین هزار سال توانستم بگویم:
- تموم می شه، می گذره. حتی اگه مجازات باشه، یه روزی تموم می شه.
از جا بلند شد و در همان حین جواب داد:
- آره تموم می شه ولی اون روز، قطعاً آخرین روزیه که زندگی می کنم.
محکم لب گزیدم و از جا بلند شدم.
- این چه حرفیه که می زنی؟
بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.
- حقیقته.
اشک به چشم هایم نیشتر زد و مشت آرامی به بازویش زدم.
- این طوری حرف نزن.
- چطوری حرف نزنم؟
- همین طوری که لحنت بریده و ناامیده.
- خب آدم بریده و ناامید باید لحنش این طوری باشه.
دستش را بلند کرد و روی گونه ام کشید و با لبخندی که هیچ نشان و رنگی از لبخند نداشت، ادامه داد:
- یه قول بهم میدی؟
دستم را روی آن دستش که روی گونه ام گذاشته بود، گذاشتم و پرسیدم:
- چه قولی؟
- عاشق نشو!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 35
سرم را روی میز گذاشته بودم و چشم هایم هم بسته بودند و ذهنم پر از افکار گوناگون ناشی از اتفاقات دیروز بود. جمله ی دیروز زن مدام در ذهنم تکرار می شد و به هیچ چیز نمی رسیدم. مردی که بوی میخک و شکلات تلخ می دهد! این بو برایم آشنا بود ولی نمی توانستم آشناییتش را به یاد بیاورم.
تقه ای به در خورد و باعث شد با کسلی سرم را از روی میز بلند کنم. رزا نیمی از تنش را داخل اتاق انداخت و گفت: «کارت تمومه، دیگه کسی نیست.»
سر سنگینم را تکان دادم.
- باشه، تو برو. من یکم می مونم بعد بر می گردم.
رزا «باشه ای» گفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش، سرم را دوباره ی روی میز گذاشتم و این بار فکر طوفان به افکارم شبیخون زد و همه را مغلوب کرد و با اقتدار در صدر همه ی افکارم قرار گرفت.
با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم و گردن خشک شده ام را تکان دادم و سرم را بلند کردم، گیج به اطرف نگاه کردم و به دنبال گوشی گشتم. با دیدنش که در دورترین نقطه ی میز بود، خم شدم و برش داشتم. شماره ی نقش بسته روی صفحه هوشیار تر از قبلم کرد و با کشیدن دستی به چشم هایم، تماس رامبد را جواب دادم.
- سلام خوبی؟
خمیازه ای کشیدم و جواب سلامش را دادم. با تعجب پرسید:
- کجایی که این موقع ظهر خوابیده بودی؟
- تو دفتر خوابم برد. تو کجایی؟
- تهرانم.
- کی اومدی؟
- یه ساعتی می شه.
کش و قوسی به بدنم دادم و با خوشحالی گفتم: «آخیش، تو این مدت که نبودی اصلاً خونه صفا نداشت. من تا نیم ساعت دیگه خونه ام.»
- باشه، منتظرتم، زود بیا.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی وسایلم را جمع کردم و بعد از قفل کردن در ها، از دفتر بیرون زدم. صدای رامبد مثل همیشه نبود، البته همین حدس را می شد زد، ولی امیدوار بودم شیرین سر عقل بیاید و تصمیمی عاقلانه بگیرد.
دقیقاً طبق چیزی که گفته بودم، نیم ساعت بعد به خانه رسیدم و زنگ خانه را زدم، رامبد در را باز کرد و با دیدنش، روی پنجه ی پایم ایستادم و با خوشحال زاید الوصفی به آغوشش رفتم و گونه اش را چندین بار بوسیدم.
رامبد دست دور شانه هایم انداخت و به سمت اتاق هدایتم کرد. مامان با دیدنم به سمتم آمد و گفت: «چه عجب اومدی خونه و ما دیدیمت!»
- والا من که کپک زدم تو این خونه، شما نیستین، سایه اتون سنگینه!
مامان چشم غره ی تصنعی رفت.
- خبه خبه، حالا رفتم یه سر به مادرم زدم. چه غری می زنه.
خواستم اعتراض کنم که نگذاشت و ادامه داد:
- حالا اگه بزارنت که تا صبح حرف تو حرف میاری. بیا بشین یه چیزی بخور! نهار خوردی؟
خواستم جواب بدهم که این دفعه نوبت رامبد بود که زود تر از من گفت: «بعداً می خوره مامان، الان می خوایم با هم حرف بزنیم.»
- وا این بچه گشنشه.
رامبد اخم کرد.
- حالا یه دو دیقه نخوره که نمی میره از گشنگی.
متعجب از این رفتار رامبد، لبخندی تصنعی زدم و به مامان گفتم: «راست می گه رامبد! الان چیزی نمی خورم. بیرون هله هوله خوردم، سیرم. الان دوست دارم با داداشم حرف بزنم.»
مامان که معلوم بود از پرخاش رامبد ناراحت شده، سری تکان داد و با قیافه ای گرفته به سمت اتاق مشترکش با بابا راه کج کرد و رفت. با رفتنش رامبد کلافه پیشانی اش را مالید و پوف بلندی کشید. از رفتن مامان که مطمئن شدم، کمی از کنارش فاصله گرفتم و دست به سینه جلویش ایستادم و با اخم پرسیدم:
- چی شده؟
در نگاه خیره اش روی صورتم، شرمندگی و عجز بیداد می کرد. پر خواهش لب زد:
- بریم تو اتاقت؟
سری تکان دادم و همراه هم به اتاقم رفتیم. رامبد روی تختم نشست و من هم با همان لباس بیرون، کنارش نشستم و سرم را روی شانه اش گذاشتم.
- نمی خوای بگی چی شده که ناراحتی؟
آهی پر از تلخی و افسوس کشید.
- یعنی می خوای بگی چیزی نشده تا من شرمنده نشم؟
تلخی و آزردگی لحنش زیاد بود، از این زیاد بودن لب گزیدم، ولی چیزی نگفتم و او خودش ادامه داد:
- نیازی به پنهون کاری نیست، از همه چیز خبر دارم.
لبخندی زدم و با لحنی بی خیال پرسیدم:
- از چی خبر داری؟
- از این که شیرین بهت زنگ زده و کلی حرف بارت کرده.
پلک هایم را روی هم گذاشتم و آرام خندیدم.
- از این چیزا بین عروس و خواهر شوهر پیش میاد، نگران نباش.
- دلم می خواد زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه.
دستش را محکم دورم پیچید و ادامه داد:
- باورم نمی شه که شیرین همچین رفتاری کرده باشه. انگار همه چیز یه کابوس تلخه، پس کی قراره بیدار شم؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 176
فضای اتاق در نور پر رنگ چراغ خواب کاملاً قابل رؤیت بود . دیدن تخت خالی مستی خواب را از سرش پراند . دستش را روی کلید چراغ فشرد و در روشنایی کامل نگاهش اطراف اتاق را کاوید . به سمت سرویس دستشویی یورش برد . نبود باران عصبی و وحشت زده اش کرده بود به اتاق محافظ برگشت و در حالیکه به سراغ لب تاب و سیستم کنترل می رفت محافظش را بیدار کرد : پاشو ! . . . بلند شو این دختره نیست ! . . . خدای من یعنی کجا رفته اینوقت شب . . . چرا اینقدر بی فکره . محافظ خواب آلود برخاست تا به او کمک کند : نگران نباشید قربان . حتماً همین دوروبره . . . کیان سیستم را روشن کرد . خیالش راحت بود چرا که وقتی باران داخل هواپیما کمی خوابیده بود یک ردیاب زیر پروانة گلو بندش و یک ردیاب هم کنار کفشش چسبانده بود . . . متأسفانه یکی از ردیابها خاموش بود و محلی که ردیاب دوم نشان می داد اتاق بغلی بود . هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند و بار دیگر به اتاق مجاور باز گشتند . خبری از باران نبود . کیان به سمت کمد رفت و با عجله در آن را گشود . دیدن کفشهای باران عصبی ترش کرد : کفشهاش اینجاست . . . محافظ او را دعوت به آرامش کرد و خیلی زود هر دو به جستجو پرداختند . تقریباً تمام هتل را زیر و رو کرده بودند و کیان از آن می ترسید که او هتل را ترک کرده باشد . اعصابش در آن شرایط به قدری به هم ریخته بود که رفتارش دست خودش نبود . تنها قسمت دریاچة آکواریوم باقی مانده بود . . . وقتی از فاصلة دور چشمش به باران افتاد که کنار دریاچه نشسته بود به قدری عصبی شد که بنظر می رسید بگو مگوی سختی با او خواهد داشت : بچة لوس ابله ! . . . قبل از اینکه به سمت او برود محافظش بازوی او را گرفت و با آرامش نگاهش کرد : قربان شما برگردین به اتاق من با خودم می آرمش . کیان نگاه داغ و عصبی اش را چند لحظه به او دوخت و در حالیکه از خشم دندانهایش را به هم می فشرد بار دیگر نگاهی به باران انداخت . . . شاید بهتر بود به خودش فرصتی می داد تا کمی آرام شود . بی آنکه حرفی بزند به سمت مخالف حرکت کرد . . .
آن قسمت از هتل جداً زیبا بود . یک دریاچة کوچک صد ، صدوپنجاه متری با دیوارة بلند سنگی و گیاهان و درخچه های سبزی که دور تا دورش را گرفته بودند . دوسه متر پایین تر از لبة دریاچه که من نشسته بودم آب سردی به ارتفاع نیم یا یک متر جریان داشت . ته دریاچة مصنوعی سرامیک آبی کم حال بود و داخل آب پر از مرجانها و ستارة دریایی ، گوش ماهی های بزرگ و گیاهان آبزی بود . لبة دیوار سنگی دریاچه نشسته بودم و پاهایم آویزان بود ، سکوت و زیبایی آنجا حالم را خوب می کرد . به خودم فکر می کردم به پدر و مادرم که دلم برایشان تنگ شده بود . به مادربزرگ به کیان که کنارم بود اما هربار که تصور می کردم با پایان یافتن آنروزها باید فراموشش کنم دلم حتی از بودنش می گرفت . به احساسی فکر می کردم که او نسبت به من داشت و به حسی که مرا حتی برای صحبت با او یا نگاه کردن به چشمانش بی تاب می کرد . نمی توانستم به خودم دروغ بگویم . آنچه که بیخوابم کرده بود و آنوقت شب به جای بودن در رختخواب آواره ام کرده بود احساس حضور مردی بود که تمام ذهنم را پراز فکر خودش کرده بود : سلام ! . . . با شنیدن آن صدای مردانه در خلوت آنجا متعجب پشت سرم را نگاه کردم . دیدن محافظ ویژه آنوقت شب آنهم آنجا متعجب ترم کرد : سلام ! . . . او با لبخند کنارم نشست و مثل من پاهایش را آویزان کرد: جای خوبی رو برای خلوت کردن پیدا کردی.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی