👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 179
با تعجب نگاهی به تلفن که بی وقفه زنگ میخورد انداختم .چه کسی می توانست با شماره هتل با من کار داشته باشد؟ شاید کیان بود! گوشی بی سیم تلفن را برداشتم و کنار گوشم گذاشتم: بله؟!.... . صدای مادرم که در گوشی پیچید حس کردم جان تازه گرفتم. گویی قلبم روشن شد. صدای بغض آلودش نگرانم کرد، اما وقتی مطمئنم کرد که چیزی نیست و تنها به خاطر نشنیدن صدایم بی تاب شده است، دلم آرام شد. تنهایی و دوری باعث شده بود مثل دو عاشق با هم راز و نیاز کنیم .پدرم نیز کنارش بود و میگفت که شماره هتل را کیان به آنها داده است. شنیدن صدای شان بیش از هر چیزی روحم را شارژ کرد.
***
وقتی پدر باران تماس را قطع کرد نگاهی به همسرش انداخت که از فرط خوشحالی میگریست و سختی ۲ روز اسارت چهره اش را کاملا به هم ریخته بود. آنها در کابینه ضد گلوله ماشین کیان رو به روی او نشسته بودند و آقای نیکخواه در حالیکه گوشی را به مرد جوان باز پس می داد نگاه قدرشناسانه اش را به او دوخت: نمیدونم باید به چه زبونی تشکر کنم ...ما هر کاری برای شما بکنیم نمیتونیم زحماتتون رو جبران کنیم .کیان درحالی که به سبب از دست دادن محافظ ویژه اش در این جریان به شدت اندوهگین بود ،سری جنباند: هر کاری کردم وظیفه ام بود. خانوم نیکخواه اشکهایش را با دستمال پاک کرد و بغض آلود کیان را نگریست : ما به شما مدیونیم ...از اینکه نگذاشتین آب تو دلت باران تکون بخوره ازتون ممنونم.
- خواهش می کنم منو شرمنده نکنید. من باید بیشتر احتیاط میکردم تا همچین مشکلی پیش نمی اومد.( سپس دو پاسپورت و بلیط را از جعبه تعبیه شده بین صندلی بیرون آورد و به آقای نیکخواه تقدیم کرد): امشب با این پاسپورت ها و اسامی جعلی به دبی برین و بعد با خیال راحت به ایران بر گردید .دو تا از محافظین من تمام مدت دورا دور در خدمت شما هستند. مشکاتی دستگیر شده و مطمئنم تا چند روز دیگه پلیس بین الملل و اف بی آی اشکان رو هم به خاطر مشارکت در قتل های متعدد و زد و بند های غیر قانونی دستگیر میکنه. قول میدم به محض دستگیری اشکان بلافاصله باران رو به شما برگردونم.
آقای نیکخواه با اطمینان دست او را فشرد :من مطمئنم هیچ کجا برای باران امن تر از جایی که شما هستین نیست. خانوم نیکخواه نیز در میان اشک و لبخند از پسر خاله اش تشکر کرد و خواست که هرگز در مورد اتفاقاتی که رخ داد چیزی به باران عزیز نگوید. کیان با لبخند اطمینان بخشی سرش را به علامت تایید تکان داد: حتما!... شما به هیچ وجه نگران نباشید. نگرانی پدر و مادر باران آن هم برای فرزندی که از خون خودشان نبود باعث شگفتی اش بود. باران با داشتن آنها چیزی از خوشبختی کم نداشت و این چیزی بود که او را به غبطه وا میداشت .آقای نیکخواه بار دیگر نگاه شرمسارش را به سر تا پای کیان دوخت.
کنار شقیقه اش زخمی و خون آلود بود و لباس سفیدش آغشته به خون همکارش بود: فکر نمیکردم از این مخمصه جون سالم بدر ببریم .(نفس عمیقی کشید:) به خاطر از دست دادن همکارتون جدا متأسفم (کیان بی آنکه حرفی بزند که بغضش را آشکار کند سری به علامت تشکر جنباند) پاره تنم رو به شما میسپارم ... .مادر باران نیز به او چشم دوخت :از امشب می تونم هر وقت خواستم باهاش صحبت کنم؟
- بله ،البته ... .
-اون دختر ساده ایه. اصلا نمیتونه تصورش رو بکنه با چه جور آدمایی طرفه... .
- من امشب باهاش صحبت می کنم.
- فقط یه جوری صحبت کن بچه ام نترسه، وقتی میترسه کابوس میبینه و تو خواب حرف میزنه .
-چشم شما نگران نباشید بهتره تا دیر نشده برین.... .
دیر وقت بود که کیان خسته و خواب آلود به هتل بازگشت. کسی همراهش نبود و ترجیح میداد با آن سر و وضع با باران رو به رو نشود. یکراست به اتاق بزرگ محافظین که دو خواب مجزا داشت رفت .وقتی وارد اتاق تاریک شد و کلید یکی از چراغ ها را زد سوت و کوری آن اتاق قلبش را فشرد. از دست دادن بهترین محافظش آزار دهنده و تلخ بود، به خصوص اینکه او از مطمئن ترین و وفادارترین افراد دور و برش بود. در حالیکه به سمت سرویس بهداشتی سوئیت میرفت کتش را در آورد و روی کاناپه رها کرد. دکمه های بلوز سفید و خون آلودش را باز کرد و در حالیکه بلوزش را از تن در می آورد وارد دستشویی بزرگ و تمیزی که در طراحی اش ظرافت ذوق و هنر سازندگان مشهود بود شد .بلوزش را داخل سطل زباله انداخت و مقابل آینه ایستاد.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️