پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 139
سکوت کردم که پرسید: این تمام ماجرا بود اگه سوالی هست در خدمتم، اگه نه که بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
سری به طرفین تکان دادم: نه سوالی نیست، ممنون از توضیحاتتون.
جوابم را داد و گفت: یه موردی هم بگم که جاوید واقعا شما رو دوست داره، اون قدری که شاید فکرش هم نکنید.
هومن هم لبخندی زد: درسته، من این مدت کاملا در جریان کاراش بودم و می دیدم که چه قدر نگران شماست و چه قدر بهتون علاقه داره.
لبخندی میان آن همه فکر و خیال روی لبانم جاری شد.
همراه با یک دیگر وارد بیمارستان شدیم؛ با دیدن غزاله و مامان گلی که اشک می ریختند و مامان و فرناز قصد آرام کردنشان را داشتند، وحشت در دلم نشست و پاهایم را سرعت بخشیدم و سمتشان دویدم.
مضطرب پرسیدم: چی شده؟
تارا سمتم آمد و گفت: هیچی، به خیر گذشت.
نگران و دلواپس گفتم: یعنی چی؟ چی شده؟ حالش چه طوره؟
دستم را گرفت و سعی کرد آرامم کند.
- خوبه عزیزم. حالش بد شده بود ولی الان خوبه.
دستم را از دستش کشیدم و به سرعت خودم را پشت شیشه رساندم و نگاهم را به او دوختم. چشمانش همچنان بسته بود و دستگاه هایی را به او وصل کرده بودند و تنها چیزی که کمی امید را در دلم زنده می کرد، خط های غیر صاف و آن بالا و پایین بودن آن خط ها بود.
دستم روی شیشه ی سرد نشست و اشکی از چشمم چکید و خیره به جسم بی حالش زمزمه کردم: تو که هیچ وقت بد قول نبودی. خودت گفتی من سرم بره، قولم نمیره. مگه نه؟ یادت نیست بهم قول دادی که پیشم می مونی؟ که هیچ وقت تنهام نمیذاری؟ پس تو رو خدا زودتر خوب شو. خواهش می کنم چشمات رو باز کن. قربونت برم، تو رو خدا بیدار شو.
هق هق هایم بلند شد و در دل خدا را صدا کردم که عشقم را برگرداند.
تارا دوباره پیشم آمد و با نگاهی ناراحت به اشک هایم گفت: خزان جان، آروم باش. نگاه کن حالش خوبه.
بی قرار و بی تاب بودم و حال خوبی نداشتم. دلم برای روزهای گذشته لک زده بود؛ حتی دلم برای آن دعواهایمان نیز تنگ شده بود.
هق زدم: دارم... دیوونه... میشم.
آغوش برایم باز کرد.
- اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ اگه بازم حالش بد شه؟
- این حرفا چیه خزان؟ آروم باش عزیزدلم. دعا کن براش.
آن قدر اشک ریختم و هق زدم که طاها سمتم آمد و گفت: پاشو بریم خزان.
اشک هایم را پس زدم: کجا؟
- خونه دیگه.
نگاهم را به آن سوی شیشه دوختم.
- من همین جا می مونم.
این بار مامان گلی که او هم حال خوبی نداشت گفت: برادرت راست میگه عزیزم. بهتره بری خونه. یه کم هم استراحت می کنی و حالت بهتر میشه؛ فردا بازم می تونی بیای.
با صدای خسته و گرفته ام جواب دادم: نه، من حالم خوبه. شما برید من همین جا می مونم.
دستم را میان دستش گرفت. صدایش از گریه گرفته بود اما مانند همیشه آرامش داشت: خزان جانم، دخترم، می دونی که خود جاوید هم راضی نیست تو این جوری خودت رو اذیت کنی و عذاب بدی. پس یه کم آروم باش و به خدا توکل کن. الانم برو خونه و استراحت کن تا حالت بهتر شه و فردا بازم بیا. باشه دخترم؟
همان آرامشی که با صدا و حرف های جاوید در جانم می نشست، در صدای این زن مهربان نیز وجود داشت و دل بی تابم را آرام می کرد.
غزاله که تا آن لحظه ساکت بود رو به مامان گلی گفت: شما هم بهتره برید.
هومن گفت: شما همگی برید خونه، من می مونم.
پس از کمی رد و بدل کردن تعارف، به دلیل اینکه غزاله و مامان گلی هم مانند من حال خوبی نداشتند و در این دو روز استراحت نکرده بودند، همراه با فرناز را قرار شد که ماکان برساند؛ با اینکه اوضاع و شرایط خوبی نداشتم اما خیلی خوب متوجه ی توجهات ریز و نگاه های ماکان به فرناز شدم.
شب را تا صبح وقتی لحظه ای چشمانم گرم می شد، آن روز نحس را به خاطر می آوردم و وقتی به خواب می رفتم، کابوس دست از سرم برنمی داشت. مدام چهره ی جاوید جلوی چشمانم می آمد، وقتی که غرق در خون روی زمین افتاده و حالش بد بود. زمزمه ی آرام و بی حال "دوستت دارم" گفتنش هنوز هم توی گوشم بود.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 41
چندین دقیقه نگاهم کرد و بعد با لحنی که گزنده و تلخ نبود، پرسید:
- پس الان برای این اومدی؟
- آره، می خواستم در این مورد باهات حرف بزنم.
چشم هایش را بست و پلک هایش را محکم روی هم فشار داد. وقتی چشم هایش را باز کرد، رگه های سرخی سفیدی چشم هایش را پوشانده بود و من فقط مبهوت به این تغییر حالش نگاه می کردم.
- می خوای بری؟
متعجب کمی به جلو خم شدم و پرسیدم:
- برم؟ کجا برم؟
دستش را در مو هایش کشید و با حالی که به وضوح بد بود، در جواب سوالم پرسید:
- نمی ری؟ پرونده رو ول نمی کنی؟
کمی روی میز خم شد و دستش را سمت دستم آورد ولی انگار چیزی یادش آمد که دستش را عقب کشید و «لعنتی» زیر لبی گفت.
با لحنی که فرق می کرد با لحن صحبت اخیرش، گفت: «من بهت اعتماد کردم. باور کردم که تو می تونی نجاتم می دی. رفیق نیمه راه نشو!»
خنده ی مبهوتی کردم.
- چرا فکر کردی من پرونده ات رو ول می کنم؟
به صندلی اش تکیه داد و با لحنی آرام پرسید:
- یعنی نمی کنی؟
- معلومه که نه.
- ولی اونا تهدیدت کردن؟
این بار نوبت من بود که با بی خیالی شانه بالا بیاندازم.
- برام مهم نیست، چون مطمئنم قرار نیست اتفاقی برام بیافته.
کنجکاو نگاهم کرد.
- خانواده ات می دونن که همچین زهره ی شیری داری؟
با غرور نگاهش کردم و جواب دادم:
- آره، بابام می دونه و خودش بهم گفت که پا پس نکشم.
لب هایش رنگ لبخند گرفت.
- چه بابای خوبی!
مو هایم را پشت گوشم زدم و با تکبری مصنوعی گفتم: «می دونم، همه می گن!»
- بابا داشتن خیلی خوبه!
- آره، بهترین حس دنیاست.
- و سخت ترین! وقتی بخوای بابا باشی، باید از همه چی بگذری، خودت رو زیر پاهات له کنی. بابا شدن سخته، خیلی سخت!
برای از بین بردن جو غمگین بینمان، به شوخی پرسیدم:
- حالا چند تا بچه بزرگ کردی؟
بر خلاف انتظارم خیلی جدی جواب داد:
- یکی!
خون در عروقم یخ زد. انگار سرم را در کلمن یخ فرو بردند، همان قدر شوک آور...
احمق بودم. چرا فکر نکردم که ممکن است؟ چطور این قدر احمق بودم که نفهمیدم ممکن است یک بچه داشته باشد؟!
با این حال، با تمام امیدی که داشتم، پرسیدم:
- بچه داری؟
با لبخند جواب داد:
- آره، یه پسر مهربون و آروم دارم.
قلبم بی جهت در جایش لرزید و کاش این لرزش در صدایم هویدا نمی شد.
- چه... جالب! نمی دونستم که بچه داری. چند سالشه؟
- پیرمردیه برای خودش!
گیج نگاهش کردم که ادامه داد:
- بیست و نه سالشه.
نفسم بالاخره در آمد.
- منظورتون برادرتونه؟
سرش را به نشانه ی «آره» تکان داد و ناغافل گفت: «مفردات باز جمع شدن!»
- بله؟
- وقتی اسم بچه اومد، هول کردی، جمعات مفرد شدن!
- نه... این... طور... این طور نبود.
پر از شیطنت و مشتاقانه پرسید:
- پس چی بود؟
- چون تعجب کردم، یادم رفت.
با خنده سرش را تکان داد.
- دیوار حاشا بلنده!
با اخم لب هایم را روی هم فشردم و گفتم: «شما هم از وقتی من رو دیدین ماشالله خوش خنده شدین.»
خنده روی لبش ماسید و حالا این من بودم که با لبخندی پیروزمندانه نگاهش می کردم.
دستی دور لبش کشید و با لحنی که باز پر از تلخی بود، گفت: «اومدی فقط کل بندازی؟»
اخم هایم از لحن پرخاشگرش در هم رفت.
- نه، ولی شما خودت شروع کردی.
کیفم را روی شانه ام انداختم و از جا بلند شدم و در همان حال ادامه دادم:
- کارمم تموم شده، پس میرم، حالا هم خداحافظ!
پر از دلخور، با قدم هایی بلند اتاق را ترک کردم و تمام مدت بیرون رفتنم سنگینی نگاهش آزارم داد. به محض این که سوار ماشین شدم، استارت زدم و به سمت مقصدی نامعلوم راندم، در حالی که چشم هایم مدام پر و خالی می شدند.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 182
مشتش را با عصبانیت روی میز کوبید و نگاهش را چون نقاب به من دوخت: همونقدر که خون اون پدر توی رگهاته، خون مادر و پدربزرگت حبیب هم تو رگهاته. مردی که هنوز با احترام اسمش رو میبرن...
از حرکتش جا خوردم. اما عصبانیتش باعث شد بیشتر به جنبه مثبت آن اتفاقات بیاندیشم .نگاه رام من او را به خود آورد و در حالی که از عصبانیت اش پشیمان به نظر می رسید سرش را به زیر انداخت :متاسفم... منو ببخش، امشب حالم خوب نیست... . درکش میکردم .حال من هم چندان تعریفی نداشت. به آرامی برخاستم و گفتم :من دیگه میرم. به نظرم خیلی خسته ای... . از اتاق که بیرون آمدم دلم خواست کمی پیاده روی کنم .به سمت آسانسور رفتم .
ساعتی از نیمه شب گذشته بود و خیابان ها کمی خلوت بودند. جایی را نمی شناختم. از در باغ هتل که خارج شدم خیالم راحت بود، چرا که ماشین دو محافظم از فاصله ۴۰، ۵۰ متری به آرامی مرا دنبال می کرد. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای کیان را شنیدم: صبر کن باران... . با تعجب نگاهی به پشت سر انداختم. از کنار پرچین آرام به سمتم می آمد دستش را زیر کتش بر پهلوی زخمی اش گذاشته بود .وقتی به من رسید با تعجب پرسیدم :چرا دنبالم اومدی؟!.... . لبخندی شیرین بر لب نشاند و در حالی که با دست دیگرش مچ دستم را میگرفت و مرا به راه رفتن وا می داشت جواب داد :منم هوای تازه برای نفس کشیدن می خواستم. د ر سکوت کنارش به راه افتادم. آرام قدم می زدیم و در حالی که او سعی می‌کرد درباره موضوعات بی‌ربط صحبت کند تا مثلا مرا از آن حال و هوا در بیاورد ،تمام توجهم به زخمش بود و اینکه او چطور می‌توانست بدون خم به ابرو آوردن به آن صورت راه برود: دلت برای پدر و مادرت تنگ شده؟ با تکان سر تایید کردم و او با لبخند پرسید :پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت؟( لبخند روی لبم نشست و او با شیطنت ادامه داد:) جواب تکراری همه رو به من نگو ...نگو هر ۲ تا شونو رو... کدوم رو واقعا بیشتر دوست داری؟
با لذت به پدر و مادرم فکر کردم و به او که منتظر جواب بود چشم دوختم: فکر می کنم باید همون جواب تکراری رو بدم... اون دوتا برای من... مثل یک روح در دو بدن هستن.... حاضر نیستم با تمام دنیا عوضشون کنم .اونا برام مثل هوایی هستند که نفس میکشم .بدون اون دوتا میمیرم. او در حالی که نگاهم می کرد نفس عمیقی کشید و لبخند زد: مثل اینکه چاره ای ندارم، جز اینکه قبول کنم با یه بچه ننه طرفم.
- من بچه ننه نیستم.
- چرا هستی... هنوز یادمه اون اوایل وقتی یه کمی بهت سخت می گرفتم به زور جلو اشکات رو می گرفتی.
- من؟!...( با لحنی جدی و معترض نگاهش کردم :)من هیچ وقت از کسی کم نمیارم. تو اصلا رفتار دوستانه ای با من نداشتی. تصور میکردی منو خریدی. تو خودخواه بودی... .
- من؟!... خدای من چطور میتونی به من بگی خودخواه!!؟
- اما تو هم خودخواهی، هم مغرور ...هم گستاخ... هم... .
لبخند شیطنت بارش را تکرار کرد و به نگاهم خیره ماند: هم جذاب... . طعنه اش به ضمیمه آن نگاه عریان برای لحظه ای خلع سلاحم کرد و در حالی که در جواب کم آورده بودم او با اکراه دستش را که خون آلود شده بود از زیر کتش بیرون آورد و نالید: خدای من !باز خونریزی کرد... . از دیدن خون وحشت کردم :چرا دنبالم راه افتادی؟!
- نترس چیزی نیست. کسی از خونریزی نمیمیره... اشاره کن ماشین بیاد جلو.
با عجله کنار خیابان رفتم و به محافظین اشاره کردم جلو بیایند. خیلی زود به هتل بازگشتیم. گرچه نگرانش بودم اما مرا راهی اتاقم کرد و همراه محافظانش به اتاق مجاور رفت. ساعتی بعد وقتی تلنگری به در اتاقم نواخته شد پشت در رفتم و پرسیدم: کیست ؟یکی از آن دو محافظ بود. در را که گشودم گوشی موبایلم را مقابلم گرفت: اینو آقا دادند بدم به شما... گفتن فقط سیم کارتش رو عوض کردن. نگاهی به گوشی انداختم و در حالی که نگران کیان بودم گوشی را از دست محافظ گرفتم: حالش چطوره؟ محافظ لبخند دلگرم کننده‌ای تحویلم داد :خوابیدن شما هم استراحت کنید .جای نگرانی نیست، اگر هم کاری داشتین، ما داخل سالن هستیم .لبخند تشکر آمیزی بر لب نشاندم و در حالی که خیالم راحت شده بود به او شب بخیر گفتم. بی انگیزه و گرفته به سمت تختم بازگشتم و چند لحظه بعد در حالی که تا گلو زیر پتو رفته بودم به گوشی ام نگاه می کردم. به تمام کسانی فکر میکردم که می توانستم بعد از چند روز با آنها تماس بگیرم. مادرم ...پدرم... مادربزرگ... دلم می خواست صدای خیلی ها را بشنوم .اما قلبم فقط بی تاب شنیدن صدای یک نفر بود

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/18116

قسمت 138
مکثی کرد و با همان نگاه جدی اش گفت: اما سوال دومتون، این کار برای اونا خیلی مهم بود و هم اینکه بخاطر همین مدرک جمع کردن ها باهاش دشمن شده بود البته این که براتون تعریف کردم، یه قسمت از قضیه بود و بازم ماجرا ادامه داره.
کنجکاو پرسیدم: چی؟
- بذارید قبل از اون بگم که دلیل این کلافگی و خستگی های اخیرش چی بوده.
نگاهش را به چشمان منتظرم دوخت.
- چون می دونستیم که خطرناکه به خاطر همین هم باید یه سری آموزش هایی رو می دید. مثلا دفاع شخصی، یه سری فنون و حرکات دفاعی و نظامی و تیراندازی. به خاطر اینکه اگه مشکلی پیش اومد بتونه از خودش دفاع و حفاظت کنه و این روزهای اخیر خیلی درگیر این ها بود و جاوید شد پلیس افتخاری.
نفسی گرفت و گفت: و اما ماجرای دیگه که بهتون گفتم.
کنجکاوتر از قبل خیره اش شدم.
مکث کوتاهی کرد و سپس به حرف آمد.
- این موضوع به گذشته هم مربوطه. خیلی سال پیش که یه اتفاقی افتاده و باعث شده روی زندگی جاوید تاثیر بذاره یعنی در اصل باید بگم که اون قضیه برای پدر جاوید رخ داده.
گیج و متعجب نگاهش کردم؛ پدر جاوید چه نقشی می توانست در این موضوع داشته باشد؟!
منتظرم نگذاشت و توضیح داد: در گذشته یعنی وقتی که جاوید بچه بوده حدود سه چهار سالگیش، پدرش باعث مرگ یه نفر میشه. یعنی مادر اون دو نفر که شما رو گروگان گرفته بودند؛ فرشاد و ترانه. حالا من به طور خلاصه براتون میگم، می تونید از جاوید بعدا کل قضیه رو بپرسید. اون زن عاشق پدر جاوید بوده و ازش خواسته باهاش ازدواج کنه اما پدر جاوید همسرش رو خیلی دوست داشته و بهش اهمیتی نداده و سر موضوعی بحثشون میشه و اون زن رو هول میده که باعث فوت اون خانوم میشه. ترانه و فرشاد که اون موقع بچه بودند، از همون زمان از پدر جاوید کینه به دل می گیرند و می خوان یه جوری انتقام بگیرند و تصمیم می گیرند که بخاطر اون که بیشتر بابای جاوید عذاب ببینه، از طریق شما و جاوید وارد عمل بشن. به هر حال برای هر پدری خیلی سخته که فرزندش آسیبی ببینه و اون ها هم دقیقا همین رو می خواستند، عذاب دادن و زجر کشیدنش رو. البته ما این رو خبر نداشتیم و قبل از ازدواج شما، مادر جاوید به جاوید میگه و با یه سری تحقیقات تونستیم بفهمیم که مدت هاست چنین نقشه ای رو دارند و این موضوع هم به اون قضیه اضافه میشه و در نتیجه باعث نفرت بیشتر اون دو نفر. آها یه چیز دیگه، شوهر مادر جاوید هم با اونا همکاری می کرده. اهل خلاف بوده و اون ها رو می شناخته.
مات و مبهوت بودم. چه اتفاق هایی افتاده و من در بی خبری به سر می بردم.
آن روزها همچون فیلمی مقابل چشمانم می گذشت؛ کلافگی های جاوید، نگرانی در دیدگانش، پنهان کاری هایش، آن روز نحس، انداختن خودش مقابل شلیک گلوله.
جاوید پلیس بود و با آنها همکاری می کرد؛ پایش به خلاف باز نشده بود، دروغ هایش به نفع خودم بود؛ اکنون حرف هایش را می فهمیدم.
- خوبید؟
با صدای هومن از فکر خارج شدم.
- خوبم ولی واقعا گیج شدم از حجم این همه اتفاق هایی که ازشون این مدت بی خبر بودم.
- حق دارید که تعجب کنید و جا بخورید اما ندونستن شما بهتر بود یعنی هیچ کس از ماجرا خبری نداشت و نباید هم می دونست.
رو به ماکان پرسیدم: همه شون دستگیر شدند؟
سری تکان داد: آره خوشبختانه. هم فرشاد و هم ترانه که از اعضای اصلی اون باند بودند و هم زیر دست ها و همکارهاشون همگی دستگیر شدند و به زودی هم دادگاهشون تشکیل میشه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/18434

قسمت 40
با این فکر انرژی گرفته و استارت زدم و به سمت زندان راه افتادم، برای ملاقاتی دیگر با طوفان سمیعی و گفتن اتفاقات این مدت به او!
اصلاً هم به این فکر نکردم که دلم برای دیدن و پرسیدن احوالش لک زده.
برای فرار از او و فکرش، تمام راه به اتفاقات اخیر فکر کردم ولی نتوانستم تکه های جورچین این اتفاقات را کنار هم بگذارم و کاملش کنم. هر چه بیشتر فکر می کردم، اتفاقات نسبت به هم بی ربط تر بودند.
با رسیدن به آن مقصد آشنا، نمی دانم چرا ولی قلبم یک جور عحیبی خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید، یک جوری که تا حالا نکوبیده بود!
ماشین را جلوی زندان پارک کردم و دست روی قفسه ی سینه ام گذاشتم، کوبش قلبم را روی کف دستم حس می کردم. با گلویی که خشک شده بود و صورتی که داغ بود، زمزمه کردم:
- آروم باش!
قلبم انگار حرفم را نفهمید که همچنان به سرکشی ادامه داد. ناچار لب گزیدم و بطری آب معدنی را باز کردم و کمی از آن خوردم، ولی حتی خنکی آن هم نتوانست از داغی ام کم کند.
کولر ماشین را رویم تنظیم کردم و بعد از چند دقیقه بالاخره حالم بهتر شد و از ماشین پیاده شدم، در حالی که از این حال عجیب و غریب و دور از انتظارم بسیار متعجب بودم!
بعد از کمی این ور و آن ور رفتن، توانستم قرار ملاقات را جور کنم و به اتاق ملاقات رفتم و منتظرش ماندم. بعد از نیم ساعتی معطلی، بالاخره در اتاق باز شد و دیدمش که با سربازی به اتاق ملاقات آمد.
سرباز دست هایش را باز کرد و گوشه ای ایستاد. او هم با همان قیافه ی خونسردش، در حالی جای دست بند را روی مچ هایش به ترتیب ماساژ می داد و کمی قدم هایش لنگ می زد، به سمتم آمد.
- سلام.
در جوابش توانستم فقط سری تکان بدهم. از دیدنش با این حال شوکه بودم، چشم هایش گود رفته و بی فروغ بود و تمام اجزای صورتش خبر از درد کشیدنش می داد.
انگار از نگاه خیره و متعجبم خسته شد که دستش را جلوی صورتم تکان داد و با بدخلقی گفت: «الو؟ کجایی بابا؟»
به سختی آب دهانم را قورت دادم و به آرامی پرسیدم:
- چرا این قدر لاغر شدی؟
آرنج هایش را روی میز گذاشت و با پوزخند آشنایش گفت: «معمولاً بقیه تو زندان چاق می شن؟ وزن اضاف می کنن؟»
از تلخی صدا و لحن نیشدارش جا نخوردم. او همیشه همین طور بود... تلخ و رک و سرد!
- نه ولی این قدر ضعیف و لاغر نمی شن!
با حفظ پوزخندش پرسید:
- نگرانم شدی؟
جا خورده نگاهش کردم و او با تمسخر بیشتری ادامه داد:
- رفتارت عجیب شده خانوم وکیل!
قلبم تند می کوبید و تنم خیس عرق بود‌ و گلویم خشک تر از کویر لوت!
عوض شده بودم؟ او فهمیده بود ولی خودم نه!
به سختی زبان خشکیده ام را در دهان تکان دادم.
- من... من...
- تو چی؟ چرا این قدر هول کردی؟ باور کن قرار نیست من بخورمت!
حرفش باعث شد به خودم بیایم. چه بلایی سرم آمده بود که این قدر خودم را کوچک می کردم؟ اخم هایم را در هم کشیدم و این بار با تسلط بیشتری گفتم: «نگرانتون شدم ولی معنیش این نیست که عوض شدم. هر کس دیگه ای هم که جای شما باشه، همین قدر نگران می شم.»
با خندیدنش اخم هایم بیشتر از پیش درهم رفت و خلقم تنگ تر شد.
- خوبه که این قدر مهربونی!
- خب این کجاش خنده داشت؟
شانه بالا انداخت.
- هیچ جاش.
- پس چرا خندیدید؟
- همین جوری، یهو دلم خواست بخندم.
نتوانستم چشم غره ای نثارش نکنم.
- ولی داشتید من رو مسخره می کردین؟
- نه، به یه چیز دیگه خندیدم.
زیر لب «مسخره ای» نثارش کردم، انگار شنید و به تریج قبایش بر خورد که جدی شد و صاف روی صندلی نشست.
- خب چی شده که اومدی ملاقاتم؟
سعی کردم افکاری که طوفان سمیعی به هم ریخته بود را جمع کنم.
- چند روز پیش یه پیام تهدید آمیز روی گوشیم اومد.
ابرو هایش را با تعجب بالا داد و پرسید:
- پیام تهدید آمیز؟
سرم را بالا و پایین کردم.
- آره.
- چه پیامی؟
- یه پیام ناشناس که تهدیدم کرد اگه بخوام پرونده ی تو ادامه بدم، به سرنوشت تو دچار می شم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman
link

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17981

قسمت 181
هیچ اتفاقی نیفتاده بود ،جز اینکه با دیدن آن زخم ها جدا برایش نگران شده بودم . تصور اینکه بلایی به سرش بیاید زجر کشم میکرد. تحمل نگاه بی خبرش که نمی دانست چه در مغزم می‌گذرد بیشتر عذابم میداد. برخاستم و آرام نجوا کردم :میل ندارم ... .از کنارش گذشتم و خواستم به سمت در اتاق بروم که بازویم را گرفت و مرا قدمی به عقب برگرداند .رو به رویش ایستادم و او نگاه خسته و غمگینش را به من دوخت. نمی‌دانم چرا حس می کردم چیزی باعث ناراحتی اش است: اگر خواهش کنم با من یه چیزی بخوری... قبول می کنی ؟حالم بده.... شاید اگه خوردن تو رو تماشا کنم چیزی از گلوم پایین بره.
حرفش ته دلم را قلقلک داد. اگر او تماشاچی ام می‌شد، حاضر بودم برای دریافت توجهش به زور هم که شده چیزی بخورم .لبخند زدم: راستش هر چی فکر می کنم میبینم گشنمه... . او نیز لبخندم را تکرار کرد و با رستوران هتل تماس گرفت. پیشخدمت میز مفصلی داخل اتاق چید و ما را تنها گذاشت. من تا توانستم شکمم را از انواع خوردنی‌ها انباشتم تا او نیز اشتهایی برای خوردن بیابد .اما ظاهراً تلاشم بی فایده بود و او به جز گیلاس های پی در پی نوشیدنی چیزی به لب نبرد. او خسته و پر حسرت مرا می‌نگریست و پی در پی می نوشید. به نظرم حالش بد بود. واقعا بد بود... . چهارمین بطری را که برداشت دست از خوردن مسخره ام کشیدم و با ناراحتی نگاهش کردم: چرا زخمی شدی؟ نگاه خمار و مستش را برای چند لحظه به من دوخت و بعد لبخند تلخی زد: تو زندگی مزخرف من این چیزها طبیعییه. دلم برایش می‌سوخت به نظر من او با آن همه ثروت و شهرت تنها چیزی که نداشت زندگی بود.
با حسرت پرسیدم: زندگی پدر منم مثل همینه؟ در سکوت به گیلاس نوشیدنی اش چشم دوخته بود. شاید جوابی نداشت. وقتی از شنیدن جواب ناامید شده بودم نجوا کرد: چطور میتونی بهش بگی پدر، وقتی پدری به این خوبی داری ... .جمله اش شرمنده ام کرد. بی اختیار از خودم بدم آمد و او ادامه داد: مشکاتی رو پلیس گرفته. خبر تازه اش غافلگیرم کرد. با اینکه از دست او می گریختم ،اما خوشحال نشدم که پلیس پدرم را دستگیر کرده است. ماتم برده بود و نگاهش میکردم او نگاهش را از گیلاس مشروب بر گرفت و به نگاه بهت زده ی من دوخت: اینکه گفتم مشکاتی، نه پدرت... دلیل داشت... میخوای دلیلش رو بدونی( سکوتم علامت مثبت بود) اون عموت بود ... .حالا دیگر جدّا گیج شده بودم و با حیرت پرسیدم: عموم...؟؟؟
- عمویی که یک عمر به جز پدرت کسی از حضورش خبر نداشته... اونا دو تا برادر دو قلو بودن یکی شون میلیاردر... یکی شون آس و پاس... عموت سال ها پیش با دختری ازدواج میکنه که پدرت اونو دوست داشته و به خاطر پول آهو ولش میکنه.عمو و زن عموت بچه دار میشن اسم پسر شون رو میذارن اشکان... چند سال بعد وقتی پدرت آهو رو میکشه میره سراغ عشقش... عمو و زن عموت باهم نقشه می کشند تا اینکه زن عموت با پدرت ازدواج میکنه و پسرش رو هم به خونه ی پدرت میاره ...چند سال طول میکشه تا بتونن سر پدرت رو زیر آب کنند .بعد از مرگ پدرت یک نفر موی دماغ عموت بود، اونم پدرم بود که از وصیت حبیب خدا بیامرز خبر داشت و اونا تصمیم می گیرن پدرم رو زمین بزنند. اما اجل از اونا سبقت گرفت. این وسط یه نفر دیگه هم از وصیت نامه خبر داشت و اون وکیل پدر من بود. دوست صمیمیش بهادری...( او را در یکی از مهمانی های آقای زند دیده بودم و سرم را به علامت تایید شناختش تکان دادم )عموت نفر دوم رو نمی‌شناخت، اما میدونست که یه همچین آدمی هست. پس تصمیم میگیرن تو رو پیدا کنن تا به خواسته شون برسن... .
با تردید نگاهش کردم: چطوری؟!... . او به سختی نگاهم کرد. حس کردم حالش از گفتن به هم می‌خورد. اما لب گشود: ازدواج با اشکان و به دنیا آوردن یک بچه... بعد تمام این ثروت می رسید به بچه ات... . این داستان به قدری بوی تعفن میداد که داشتم بالا می آوردم. نفسم به سختی بالا می آمد و عرق کرده بودم. آرزو می‌کردم ای کاش مثل تمام این سالها که تصور می کردم مادر و پدر فقیری داشتم که از ترس گرسنگی مرا سر راه رها کرده اند می بودم. اما افسوس از خودم بدم می آمد که دختر مرد قاتلی بودم که حتی به خانواده اش رحم نکرده بود. صدای کیان سکوت حاکم را بار دیگر شکست :اینا رو نگفتم که حالت رو خراب کنم... . پوزخند تلخی زدم و در حالی که تصور می کردم تمام آنچه خورده‌ام سر دلم گیر کرده است گفتم :از اینکه خون همچین پدری تو رگ هامه از خودم بدم میاد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 39
دوباره وسط حرفم پرید و خونسرد گفت: «پس دیگه ولی و اما نداره. اولین کاری که باید بکنی، اینه که بدی شماره رو ردیابی کنن، ببینن مال کیه؟»
- مسلماً او شخص اون قدر هالو نیست که با سیم کارتی که به نام خودشه، پیام بده.
- آره ولی کار از محکم کاری عیب پیدا نمی کنه.
خنده ی آرامی کردم و با دلخوری که سعی می کردم در صدایم مشهود نباشد، گفتم: «واقعاً براتون مهم نیست اگه بلایی سرم بیاد؟»
آرام روی شانه ام کوبید و با لبخندی که در تمام صورتش متبلور بود، گفت: «خیالم راحته که اتفاقی برات نمی افته، چون مراقبتم!»
سرم را روی پایش گذاشت و دستش نوازش وار میان مو هایم چرخید و با آسودگی چشم بستم. چه اهمیتی داشت اگر شخصی تهدیدم کرده بود؟
وقتی بابا می گفت مراقبم است، خیالم راحت بود، چون آن موقع حتی اگر تمام عالم هم بسیج شوند، نمی توانند آسیبی برسانند.
* * * * *
پر اضطراب و پر استرس قدمی جلو رفتم و دوباره به عقب برگشتم و سر جایم نشستم. نفسم را محکم بیرون دادم و قلنج انگشت هایم را شکاندم. با بی تابی این پا و آن پا کردم و خواستم برای چندمین بار بلند شوم و بپرسم کی نوبتم می شود که خودشان نامم را صدا زدند:
- رامش ایزدیار؟
با کمی عجله از جا بلند شدم و گفتم: «بله؟»
مرد منشی بی حواس و پر عجله برگه ای به دستم داد.
- قاضی پرونده با تقاضات موافقت کرده.
لبخندی روی لبم نشست و با خوشحالی برگه را گرفتم.
- واقعاً ممنون!
مرد پر عجله و سرسری سرش را تکان داد و جواب تشکرم را داد.
با خوشحالی و پر از امید، اتاق و بعد از آن دادگاه را ترک کردم.
سوار ماشین شدم، کیفم را روی صندلی کنارم گذاشتم و با شادی برگه را جلوی صورتم گرفتم و بالا و پایینش کردم و خواندم. باورم نمی شد که قاضی با درخواستم موافقت کرد.
هر چند که به سختی قبول کرد، چون معتقد بود این مدرک آن چنان محکم نیست و به نتیجه ای هم نمی رسم. ولی من اهل کم آوردن نبودم و توانستم بالاخره راضی اش کنم.
خنده ای از ذوق و هیجان کردم. کمی بعد برگه ی شانسم روی داشبورد گذاشتم و به سمت مقصد بعدی که مخابرات بود، راندم.
به مخابرات که رسیدم، برگه را نشان نگهبان دادم و پس از اجازه ی ورود، وارد شدم. ماشین را گوشه ای از محوطه ی بزرگ و خلوت پارک کردم و به سمت ساختمان رفتم.
بر خلاف انتظارم که جایی شلوغ و پر سر و صدا را تصور می کردم، مکان آرامی بود.
به سمت یکی از میز ها رفتم و برگه را نشان دادم و پس از پیش این و آن رفتن و کلی معطلی و منتظر ماندن، جوابم را دادند.
وقتی مرد جوان برگه ی مشخصات را به سمتم گرفت، برگه را گرفتم و در همان حال به حرف های مرد گوش دادم:
- این شماره مال یه آدم مرده است.
از فهمیدن این خبر شوکه نشدم، انتظارش را داشتم. لبم را برای پس زدن ناامیدی و ناراحتی که گریبانم را گرفته بود، گزیدم و پرسیدم:
- پس چرا شماره رو مسدود نکردید؟
مرد که با مانیتور جلویش ور می رفت، بی تفاوت جواب داد:
- تازه دیروز بود که گزارش فوتش رو دادن.
از این همه بی تفاوتی اش حرصم گرفت. پر اخم سری تکان دادم و کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم.
- ممنون از کمکتون.
- خواهش می کنم، وظیفه بود.
سرخورده برگه ی مشخصات صاحب سیم کارتی که از شماره اش آن پیام تهدید آمیز را دریافت کرده بودم را در دست فشردم و به سمت در راه افتادم.
این دفعه بر خلاف بار قبل که خوشحال سوار ماشین شدم، با ناراحتی کیف را به کنارم پرت کردم و برگه را روی داشبورد کوبیدم.
خسته از این که همه ی راه ها به بن بست ختم می شوند، سر روی فرمان گذاشتم و سعی کردم به خودم تسلی بدهم. زمزمه کردم:
- از اولشم معلوم بود که از پیدا کردن صاحب شماره به جایی نمی رسم. وقت ناامیدی نیست، باید دنبال مدارک محکم تر بگردم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 180
حس کردم صدای باز و بسته شدن در اتاق محافظین را شنیدم. کلید آن اتاق را داشتم. در حالی که موهای بلندم را شانه می زدم از خودم پرسیدم "یعنی کسی اومد؟! شاید محافظین خودم باشن " .از تنهایی به قدری خسته شده بودم که بلوز جلو بازم را روی تاپ دوبنده سرمه ای رنگم پوشیدم. دامن سرمه ای ام به قدری کوتاه بود که ساپورت مشکی ام را نیز به پا کردم و از اتاق بیرون زدم. تلنگری به در نواختم و منتظر ماندم که چشمم به دستگیره گرد در خورد. اثر خون روی دستگیره مرا به وحشت انداخت. بلافاصله در را با کلید باز کردم و وارد اتاق شدم .اتاق بزرگی بود. به نظر نمی‌رسید کسی آنجا باشد. در حالی که صدایم به زحمت از حنجره ام خارج می‌شد پرسیدم :کسی اینجاست؟!... . آب گلویم را با ترس فرو دادم و جوابی دریافت نکردم. به قسمت مجزا از سالن رفتم و در حالی که به تک تک اتاق ها سرک می کشیدم و زیبایی دکوراسیون انجا توجهم را جلب می‌کرد، سوالم را چند بار تکرار کردم. سکوت وهم اور اتاق مرا می‌ترساند.
خوب که گوش دادم به جز صدای نفس خودم صدایی دیگر شنیدم .مثل صدای شیر آبی که باز باشد. به سمت سرویس حمام و دستشویی رفتم و با دیدن کت کیان که روی کاناپه افتاده بود نفس راحتی کشیدم. پس او بود که باز گشته بود. در سرویس را که باز کردم همزمان او نیز نگاهش را به سمت در چرخاند تا ببیند چه کسی در را گشوده است .با دیدن او سلام روی لبم خشکید . کتفش باند پیچی و پهلویش خون آلود بود و جای چند زخم دیگر نیز روی بدن برهنه و عضلات نیرومند ش بود. کنار شقیقه اش نیز چسب باریکی زده که نشانگر زخمی دیگر بود .او هم برای چند لحظه کوتاه در حالی که از حضور من غافلگیر شده بود مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد لبخند کمرنگی بر لب نشاند: سلام.... . بی اختیار به سمتش رفتم :خدای من!!! این چه جور تجارتی؟!.... . سعی کردم در پانسمان آخرین زخمش که زخم پهلویش بود کمکش کنم: چرا تنهایی؟!..... . سکوتش سبب شد نگاه پرسشگرم را به او بدوزم. نمی‌دانم چرا حس کردم جوابش چندان واقعی نیست: دو تا از محافظ‌ها ماموریت داشتن، محافظ ویژه هم یه مسئله خانوادگی داشت رفت. نگاهش را از من بر گرفت و به زخمش دوخت: چسب رو بچسبون روی باند... .
وقتی از آنجا بیرون آمد، به سمت اتاقی رفت و من نیز پشت سرش حرکت کردم. در حالی که دنیایی ازسوالات در ذهنم ردیف شده بود... . از داخل کمد بلوز و شلوار اسپرتی برداشت و من پرسیدم: می دونی که با پدر و مادرم صحبت کردم؟ سری به علامت تایید تکان داد و در حالی که بلوزش را می پوشید لبخند زد :خودم شماره اینجا رو بهشون دادم. کمر بند شلوارش را که از کمرش باز کرد از اتاق خارج شدم تا بتواند شلوارش را عوض کند. به سمت سالن رفتم و روی کاناپه نشستم. کمی طول کشید تا به سالن آمد .یک راست به سمت تلفن رفت و پرسید :شام خوردی؟
- نه ...گفتی کسی رو به اتاقم راه ندم.... .
- چی میخوری ؟
ماتم زده نگاهش کردم: هیچی.... . با دقت به من چشم دوخت :هیچی!!!...( با گامهایی شمرده در حالی که تلفن در دستش بود به سمتم آمد و در یک قدمی هم ایستاد:) اتفاقی افتاده؟!

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 137
طبق تحقیقاتمون فهمیدیم که یه مزایده هم برگزار شده بوده و شرکت شما و اون شرکت برنده شده و این موضوع رقابت رو برای اونا خیلی بیشتر کرده بود. من و چند تا از همکارهام اومدیم و با هومن و جاوید حرف زدیم و موضوع رو مطرح کردیم. ازشون خواستیم که باهامون همکاری کنند.
سکوت کرد و نگاهش را به هومن دوخت که او ادامه داد: همون لحظه جواب ندادیم و خواستیم که یه کم فکر کنیم. جاوید اما از همون اول موافق بود. بهشون خبر دادیم که حاضر به همکاری شدیم. قرار بود که ازشون مدرک جمع کنیم و یه جورایی وقتی میریم شرکتشون سر از کارشون در بیاریم. خودتون هم می دونید جاوید تو کارش خوب و حرفه ای بود و البته باهوش که حواسش به همه چی بود. تونست یه کارایی هم بکنه و یه مدارکی رو هم به دست بیاره.
مکثی کرد که ماکان ادامه ی حرف هایش را داد: مدارک خوبی بودند اما برای اثبات کافی نبودند و مجبور شده بود چند وقتی بیشتر حواسش به اونا باشه. اما ظاهرا یه شک هایی برده بودند، همون شب که شما هم باهاش بودید و اونا میان سراغش و درگیری و چاقو خوردنش پیش میاد که شما رسوندینش بیمارستان و ظاهرا به رفتاراش هم مشکوک شده بودید.
با یادآوری آن شب و شک هایم نسبت به هومن و جاوید، سری به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- بله، مخصوصا وقتی اصرارهاشون رو دیدم که می خواستند اگه یه وقت پلیس اومد من هیچی نگم.
او هم سری تکان داد: درسته. وقتی شما به هومن خبر دادید، اونم به ما زنگ زد و ماجرا رو گفت؛ نباید به صورت علنی و آشکارا پای پلیس وسط می اومد، چون که تحت نظرشون داشتند. اون جا بود که فهمیدیم بیشتر از اون چیزی که ما فکرش رو می کردیم اونا خطرناک و البته غیر قابل پیش بینی ان. از همون روز با جدیت بیشتری کار رو پیش بردیم. یعنی دورادور حواسمون به جاوید بود که یه وقت آسیبی نبینه و اتفاقی براش نیفته. همین جوری پیش رفت تا اینکه تصمیم گرفت که با شما ازدواج کنه.
هومن که انگار بیشتر از حال آن روزهای جاوید خبر داشت توضیح داد: اون روزا خیلی نگران و کلافه بود. همش می ترسید یه وقت اتفاقی برای شما بیفته، اونا همون طور که گفتیم خطرناک بودند و هیچ کاری ازشون بعید نبود. حتی فکر کرد که مراسم رو عقب بندازه که این ماجرا تموم شه اما نگران بود که شما از قضیه چیزی بفهمید و وارد جریان بشین.
یاد روزهای قبل از عقد افتادم. یاد آن کلافگی هایش که مدام پاپیچ می شدم که بگوید چه اتفاقی افتاده و طفره می رفت.
منتظر و کنجکاو به ادامه ی صحبت هایش گوش سپردم.
- اون مدام داشت تهدید می شد اما کارمون هنوز انجام نشده بود. یه روز که اون جعبه رو آوردند در خونه، قصدشون این بود که بیشتر شک به دل شما بندازند و یه جور تهدید برای جاوید بود. من نمی دونم به شما دقیقا اون روز چی گفته بود اما زیادی عصبی و کلافه و خیلی هم نگران بود مخصوصا اون حسابدار و آمارهای اشتباهی که ثبت کرده بود و شما متوجهش شدید. اون دختر هم با اونا همکاری داشته بود. اونم تهدیدش کرده بودند که اون کارها رو انجام بده تا هم اطلاعات شرکت برای اون مزایده به دستشون برسه و هم اینکه بفهمند چه مدرکی علیه شون جمع آوری شده.
- چرا به من چیزی نگفت؟ بعدشم به خاطر یه رقابت کاری که گروگان گیری نمی کنند.
- اول اینکه نباید هیچ کسی متوجه می شد و اگه یه وقت ناخواسته حرفی به کسی می زدید، نقشه و عملیات لو می رفت و هم برای شما خطرناک می شد. چون هر چی کمتر می دونستید به نفع خودتون بود.
کم کم داشت دلیل رفتارهای جاوید برایم مشخص می شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 136
شانه ای بالا انداختم و با یادآوری آن لحظات غم باز هم در دلم نشست.
- نمی دونم باور کن. جاوید خبر داشت و رفتاراش اون روزها تغییر کرده بود اما هر چی ازش می پرسیدم که چی شده جوابی بهم نمی داد.
اشکی که در چشمانش آمده بود را زدود.
- عیبی نداره. خدا رو شکر که برات اتفاقی نیفتاد. خیلی اذیتت کردند؟
یاد آن روز و عذاب هایم افتادم. آن کتک ها و حرف هایش.
- مهم نیست، فقط جاوید مهمه. الان حالش چه طوره؟
آهی کشید و نگاهی به انتهای راهرو که سی سی یو بود انداخت.
- دکترش که گفت عمل موفقیت آمیز بوده ولی بی هوشه هنوز.
- میشه ببینمش؟
- ملاقات ممنوعه. ولی میریم با دکترش حرف می زنیم اجازه اش رو می گیریم.
سری تکان دادم و قبل از آن که بتوانم جوابش را بدهم، هومن و آن دوستشان، ماکان، سمت مان آمدند.
جواب سلامشان را دادیم که هومن پرسید: حالتون بهتره؟
سری تکان دادم: خوبم ممنون.
ماکان گفت: می دونم حالتون چندان مساعد نیست اما باید به یه سری سوالات ما جواب بدین.
غزاله به جای من با اخمی جواب داد: نمی بینید حالش بده که می خواین بازم بدترش کنید؟
برعکس او که با لحن تند حرف زد، ماکان با لحنی آرام اما جدی‌اش پاسخ داد: درست میگین. اما پرونده باید تکمیل شه و مطمئنا ایشون هم می خوان موضوع رو بفهمند؛ منظورم دلیل این اتفاقات اخیره.
بعد از این مدت قرار بود ماجرا را متوجه شوم، بخاطر همین هم رو به غزاله گفتم: من خوبم عزیزم.
با تردید و نگران نگاهم کرد.
سپس رو به ماکان پرسیدم: من کجا باید بیام؟
- میریم کافه ی رو به روی بیمارستان، آخه حرف هامون طولانی میشه.
بی حرف پذیرفتم و هم قدم با آنها از بیمارستان بیرون زدم.
روی دو صندلی مقابل من نشسته بودند. هومن منو را سمتم گرفت و گفت: چی می خورید؟
- ممنون من چیزی نمی خورم، میشه زودتر بگین چی شده؟
بی توجه به گفته ام، سفارش سه اسپرسو داد.
ماکان کیف سامسونتش را برداشت و پوشه ای از داخل آن بیرون کشید و در حالی که آن را ورق می زد گفت: خب؟ از اون روز بگین که دقیقا چی شد و اینکه چند نفرشون رو تونستید ببینید؟
ماجرا را برایش شرح دادم و اضافه کردم: من فقط دو نفرشون رو دیدم. همون مرد و زنی که منو سوار ماشین کردند.
عکسی را به سویم گرفت.
- همین دو نفر بودند دیگه؟
نگاهم را به عکس ها دوختم و سرم را تکان دادم: بله خودشونن. اینا کی ان؟ واسه چی با جاوید دشمنی داشتند؟
- خب این قضیه ماجراش طولانیه. از همون اول شروع می کنم.

منتظر به او چشم دوختم که توضیح داد: ماجرا برمی گرده به حدود یک سال پیش. ما به به پرونده برخوردیم؛ یه شرکت ساخت و ساز و در ظاهر همه چیز کاملا عادی و معمولی اما در باطن یه باند قاچاق.
کنجکاو به او خیره شدم.
- ما کلی تحقیقات انجام دادیم و اطلاعات و آمار اون شرکت رو کاملا به دست آوردیم حتی پروژه هایی که انجام می دادند و با کسانی که ارتباط داشتند، چه رقابت و چه شراکت. ولی مدرکی که ادعاهای ما رو ثابت کنه نداشتیم.
مکثی کرد و ادامه داد: تا اینکه تو این تحقیقات متوجه شدیم که با شرکت شما یه جور رقابت دارند، رقابتی خیلی سرسخت.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی