پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
آزاد راه چندان خلوت نبود . اعصابش را به هم ریخته بودم ، به خودم فحش می دادم که جواب محبتش را آنطور داده بودم . برای عوض شدن جو پرسیدم : چه خبر از سعیده ؟ نگاهم نمی کرد . یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش را به لبة کنار در تکیه داده بود : خوبه ... .جواب کوتاه و سردی که دریافت کرده بودم مرا به سکوت وا می داشت . صفحة گوشی ام را روشن کردم تا کمی با کار کردنش آشنا شوم . وقتی عکس خودم را در حالیکه داخل جنگل روی سنگی نشسته بودم و از فرط سرما یقة پالتویم را بالا داده بودم دیدم جا خوردم . چه عکس قشنگی از من انداخته بود ! لامذهب از خودم قشنگتر بود . دقیقاً آنروز را به خاطر دارم .تقریباً دومین سفر کاری ام با او بود که به آستارا رفته بودیم . چیزی از درونم قلقلکم می داد . اصلاً متوجه نشده بودم که از من عکس انداخته بود . هر زمان حس می کردم که دوستم دارد دلم میخواست خودم را بی تفاوت نشان بدهم.دلم می خواست او را از اوج غرور پایین بکشم. بازی کردن با مرد قدرتمند و جسوری مثل او یک تفریح لذت بخش برای دختری مثل من بود . چرا که می دانستم دوروبرش مثل من کم نیست پس امید بستن به عشقی افلاطونی مابین خودم و او امیدی واهی بود . اما نمی دانم چرا با دانستن تمام اینها باز برای لبخندش بی قراری می کردم و دلم را باخته بودم . ساعتی گذشته بود حس کردم سرعتمان بیش از حد زیاد است و چپ و راست از همه سبقت می گیریم . به قدری کلافه و عصبی بود که حتی از رفتن به کرج صرف نظر کرده بود و من بعدها فهمیدم او با پیرمرد باغبانش آنطور عاشقانه مکالمه می کرد . با کنجکاوی حرکاتش را زیر نظر گرفتم . مدام به آینه جلو چشمانش نگاه می کرد و نگران بنظر می رسید . وارد مسیر انحرافی جاده به سمت جنگل که شد پرسیدم : چیزی شده ؟ نگاه نگرانش مرا ترساند:فقط محکم بشین سر جات . وحشت زده پشت سرمان را نگاه کردم . سواری هیوندای سفید رنگی با تمام سرعت دنبالمان می آمد . تعقیب و گریز آنهم در آن جادة ناهموار جنگلی آنقدر برایم استرس داشت که احساس دل به هم خوردگی داشتم . با ترس از او پرسیدم : باهاتون چیکار دارن ؟نیم نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت : ای کاش با من کار داشتن . از تعجب دهانم باز ماند . آب گلویم را به زحمت فرو دادم و صدا درگلویم لرزید : پس با کی کار دارن ؟!!! او جوابی به من نداد . به عقب نگاه کردم . هیوندای سفید رنگ دیده نمی شد . کیان ماشین را در بی راهه متوقف کرد.گوشی اش را برداشت و شماره ای را گرفت . به محض وصل شدن تماس فریاد زد:این بازیها چیه فریبرز ؟! .... چی گیرت می آد ؟ دنبال چی هستی که داری خودت رو به آب و آتیش می زنی .... (لختی سکوت کرد و بار دیگر فریاد زد :) بهتره تو گوش بدی . اینبار دیگه ساکت نمی شینم تا هر کاری دلت می خواد بکنی .

فریبرز : بیا اینجا با هم صحبت کنیم .... پسر چرا داغ کردی ؟ تا این حد عاشقشی ؟ باورم نمی شه اینقدر احمق باشی . اما انگار بیشتر از اونی که فکر می کردم به گوشت رسوندن .... پس بهتره بدونی نمی ذارم این دخترة نیم وجبی مثل باباش که عشقمو ازم گرفت پسرمو ازم بگیره ... . کیان نگاهی به باران انداخت . دیگر نمی توانست مقابل او صحبت کند ، از ماشین پیاده شد و چند قدمی از آن فاصله گرفت : دردت رو بگو فریبرز ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 12
سری تکان داد: آره تقریبا ولی خب نه ریز به ریزش. به خاطر همینم گفتم که خودت بری پیشش چون خودش بیشتر می تونه کمکت کنه و حس و حالش رو بهت بگه.
کنجکاو نگاهی به نیمرخش انداختم.
- یه سوال. اون بچه ی نسرین که اون شب فرار گلشیفته خانوم به دنیا اومد، بابای تو میشه؟
- آره.
هیجان زده پرسیدم: خب وقتی فرار میکنه، بعدش چه جوری هم دیگه رو پیدا کردند؟
نگاهی سمتم انداخت و از چهره ی کنجکاو و هیجان زده ام خنده ای کرد و با بدجنسی گفت: نمیگم تا بمونی تو خماریش!
با قهر رو برگرداندم: خیلی مسخره ای!
خنده ای دوباره کرد: وای خزان چه حرص دادنت با حاله.
خودم هم خنده ام گرفت اما 《کوفت》ی نثارش کردم که گفت: خودت که می دونی من توضیح دادنم چه قدر افتضاحه و دقیق نمی دونم چه جوری. پس بذار خود عمه هر وقت به اونجا رسیدین، بهت میگه.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و گفتم: ولی گلشیفته خانوم خیلی دوست داشتینه ها.
لبخندی زد و با ذوق گفت: خیلی. اصلا ماهه.

گلشیفته خانم در حیاط بود و کنار گل های کاشته شده در باغچه نشسته بود.
هر دو به سویش گام برداشتیم که با دیدن ما لبخند مهربانی روی لبش آمد و به گرمی مشغول سلام و احوالپرسی شدیم.
رو به فرناز گفت: بابا و مامانت چرا نیومدن؟
- قرار بود مهمون بیاد من که حوصله شون رو نداشتم جیم زدم.
از لحن و لبخند دندان نمایش که دو دندان خرگوشی اش را نشان می داد و بامزه اش می کرد، خنده ام گرفت.
گلشیفته سری تکان داد و خنده ی آرامی کرد و نگاهش به من افتاد: خب خانوم نویسنده، من در خدمتم.
- خواهش می کنم. خدمت از بنده ست.
فرناز اشاره ای به آلاچیق داخل حیاط انداخت و گفت: موافقین بریم اونجا بشینیم؟
هر دو سری به نشانه ی موافقت تکان دادیم و به سمت آلاچیق قدم برداشتیم.
فرناز هم دست گلشیفته خانم را گرفته بود و در راه رفتن به او کمک می کرد.
داخل آلاچیق نشستیم و ضبط گوشی ام را روشن کردم که موقع نوشتن چیزی را جا نیندازم و با دقت و هیجان خیره به چهره ی متفکرش شدم.

* * * * *
دخترک تنها و ترسیده میان خیابان های خلوت راه می رفت و از شدت سرمای دی ماه بدنش می لرزید.
نمی دانست به کجا برود. جایی را که نداشت. ترسیده نگاهی به اطراف انداخت و ایستاد.
نگاهی به مسیری که طی شده بود، انداخت. باید چه کار می کرد؟
می توانست تمام این راه را دوباره بازگردد و به خانه ی خودشان برگردد؛ با اینکه پدرش و نسرین اذیتش می کردند اما حداقل این قدر مانند الان تنها نبود و احساس وحشت نداشت و یک سقفی بالای سرش بود، نه این گونه آواره.
قدمی برداشت و یاد دعوای دیشبشان افتاد. آن قدر آن تهمت ها برایش گران تمام شده که از آن خانه و آدم هایش متنفر شده. اگر برمی گشت و باخبر می شدند، پدرش از او شاکی می شد و فکر می کرد که دزدی کار او بوده که حال فرار کرده و اوضاع بدتر می شد، اگر هم نمی رفت باز هم فرقی نمی کرد و همین فکر را درباره اش می کردند.
مادربزرگ خدا بیامرزش می گفت تهمت زدن گناه بررگیست و دل شکستن هنر نیست و هم به او تهمت زده و هم دلش را شکسته بودند.
همین طور دیگر تحمل نسرین و اذیت کردن هایش را نداشت و از آن همه اذیت عاصی شده بود؛ اذیت های این چند سال کوتاه زندگی اش یک طرف، تهمت دیشب هم یک طرف از بس که دردناک بود و قلب کوچکش را به درد آورده بود.
مردد نگاهی به خیابان انداخت. مانده بود که راه بی مقصدش را ادامه دهد یا از مسیر آمده بازگردد.
سرما تا عمق استخوان ها و جانش رسیده و نفوذ کرده بود و آن کاپشن ضخیمش هم جوابگوی این همه سرما نبود.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 11
سوگل نامزد طاها بود که شش ماهی می شد عقد کرده بودند و به دلیل جور نشدن شرایط فعلا عروسی نکرده بودند و تازه داشت کارها و شرایطشان آماده می شد.
یکی از آنها درس خواندن سوگل بود و دلیل دیگر آن نداشتن شغل ثابت برای طاها بود و خوشبختانه یکی دو ماهی می شد که پیدا کرده بود.
مشغول حرف زدن درباره ی دیدار امروزم بودم؛ به طور خلاصه موضوع را برایشان تعریف کرده بودم آنها هم مانند من کنجکاو شده بودند که سرنوشت گلشیفته ی داستان را بدانند.

تا نزدیکی های صبح تمام آنچه را که شنیده بودم را نوشتم و نوشتم. گلشیفته خانم آن قدر هم چیز را با حس و جزئیات تعریف کرده بود که کار مرا هم راحت کرده بود! و از نوشتن آن لذت می بردم و با وجود چند ساعت نوشتن، حس خستگی نمی کردم.
آماده شدم که به آموزشگاه بروم و از آن طرف هم به خانه ی گلشیفته خانم.
چند ماهی می شد که در یکی از آموزشگاه های کنکور مشغول به کار شده بودم و ریاضی تدریس می کردم.
سال گذشته از رشته ی حسابداری فارغ التحصیل شده بودم و با کمک بابا توانسته بودم این کار را پیدا کنم.
صاحب آموزشگاه یکی از شاگردان دبیرستان بابا در سال ها پیش بود و وقتی بابا پیشنهاد کار مرا در آنجا داده بود، خیلی استقبال کرد و پذیرفت تا در آنجا مشغول به کار شوم.
از اتاق بیرون آمدم. مامان جلوی تلویزیون مشغول دیدن برنامه ی آشپزی بود؛ بابا و طاها هم سرکارشان بودند؛ تارا هم حتما در اتاقش خواب بود.
مامان نگاهی به سر تا پایم کرد: می خوای بری آموزشگاه؟
سری تکان دادم: آره. از اون طرف هم میرم خونه ی گلشیفته خانوم. اگه دیر کردم نگران نشید.
- باشه عزیزم. مراقب خودت باش.
《چشم》 ای گفتم و بعد از خداحافظی کوتاهی با مامان از خانه بیرون زدم.
مسیر خانه تا آموزشگاه خیلی فاصله ای نداشت و کمی هم دلم راه رفتن در این هوای مطبوع بهاری را می خواست.
باران بهاری هم شروع به باریدن کرده بود. آرام و نم نم می بارید و بوی خاک باران خورده حسابی مطبوع و لذت بخش بود و دلم فقط ماندن در خیابان و قدم زدن را می خواست.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و با دیدن زمان پنج دقیقه ای به کلاس بی خیال لذت بردن از هوا، قدم هایم را سرعت بخشیدم و خیلی زود به آموزشگاه رسیدم.
جلوی در آقای صدیق، مسئول آموزشگاه، را دیدم و گفتم: سلام آقای صدیق. صبحتون بخیر.
به عادت همیشه اش دستی به یقه ی کتش کشید و گفت: سلام خانوم عظیمی خوب هستید؟ بچه ها منتظرتون هستند.
سری تکان دادم و با تشکری به سمت کلاسم رفتم.
با ورودم همهمه ها کم شد و همه بلند شدند. جواب سلامشان را دادم و اشاره ای کردم که بنشینند.
ماژیک را در دست گرفتم و شروع به درس دادن کردم.

گوشی ام که زنگ خورد رو به بچه‌ها گفتم: شما این تمرین رو حل کنید منم الان میام.
تماس فرناز را متصل کرده و از کلاس بیرون آمدم.
- سلام.
- سلام. کجایی؟
- آموزشگاه. چطور؟
- هیچی گفتم من دارم میرم خونه ی عمه. توام اگه خواستی بیام دنبالت با هم بریم.
- باشه اتفاقا می خواستم برم امروز. من تا نیم ساعت دیگه کلاسم تموم میشه.
- باشه پس می بینمت.
خداحافظی کوتاهی کردم و دوباره سر کلاس رفتم.

سوار ماشین فرناز که به دلیل نبود جای پارک، کمی آن طرف تر پارک شده بود، رفتم.
باران شدیدتر و تندتر شده بود. قدم هایم را تند کردم و سوار شدم.
- سلام خانوم معلم. چطوریایی؟
با لبخند خستگی جوابش را دادم و او هم به راه افتاد.
کش و قوسی به بدن خسته ام دادم. از صبح تا عصر سر کلاس بودم و حسابی خسته شده بودم.
- خسته ای؟
- خیلی. مخصوصا امروز که مبحث سختی هم درس دادم و انرژیم رو گرفت. میگم فرناز، تو از زندگی گلشیفته خانوم کاملا خبر داری؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
تو فقط عاشق ظاهرش شدی عزیز دلم ، بدون اینکه حتی ذره ای اون رو بشناسی . خودم را کمی به سمت آینه کشیدم و چهره ام را بوسیدم . سپس عقب تر رفتم و در آن آینه نیمه قدی سرتاپایم را ورانداز کردم . مانتوی زمستانی قهوه ای سوخته ام را همراه شلوار چسب کتان قهوه ای ام که کمی رنگش روشن تر از مانتوی کوتاهم بود پوشیده بودم و کلاه بافت مخمل قهوه ای به سرم بود . حسابی قشنگ شده بودم . جلو در چکمه های نبوک کرم قهوه ای ام را هم پوشیدم و در حالیکه شدیداً احساس خوش تیپی و خوشگلی می کردم از خانه خارج شدم . عجب آسمان گرفتة گرگ و میشی بود . حتم داشتم به زودی باران شدیدی می بارد.هوای سرد باعث شد شال گردنم را جلو گردنم گره کراواتی بزنم . سر کوچه او داخل ماشین گرم و نرم جدیدش که چهار برابر خانة پدر من قیمت داشت انتظار مرا می کشید ... هنوز اول صبح بود وخیابانها کم تردد بود . او چنان بسرعت از مسیر بزرگراهی که به سمت خروجی شهرمی رفت حرکت می کرد که از ترس به صندلی چسبیده بودم . گرچه دست فرمانش عالی بود اما سرعتش در رانندگی مرا به وحشت می انداخت . برای فرار از دلهره ضبط را روشن کردم . سعی می کردم بیرون را نگاه نکنم تا کمتر به خاطرسرعت سرسام آورش حرص بخورم او چنان راحت روی صندلی لمیده بود و در آرامش رانندگی می کرد گویی در حال خوردن یک فنجان چای گرم در رختخوابش است . از شهر که خارج شدیم نم نم باران شروع شد . هوای گرفته و ابرهای خاکستری صیقلی ، جادة بی انتها و صدای موسیقی و ترانه های دلپذیر و عاشقانه حس خوبی را به آدمی القا می کرد.بینمان تنها سکوت بود و هیچ کدام تلاشی برای شکستنش نمی کردیم . یادآوری اتفاقی که شب گذشته برایم افتاده بود دلم را خالی می کرد . یادآوری آغوشش تنم را داغ می کرد اما از او می ترسیدم . صدای زنگ موبایلش او را از عالم خود بیرون کشاند . نمی دانم که بود اما هر کس بود حرف زدنش حرص مرا در می آورد : قربونت برم عزیزم ..... نه. اصرار نکن توراه شمالم .... تنها نیستم عزیزم . ( حتماً یکی از دوست دخترهایش بود . چقدر وقیحانه در برابر من قربان صدقه اش می رفت . خودم را زده بودم به آن راه و بیرون را تماشا می کردم ) دلم برات یه ذره شده.... باشه ... صبحانه رو آماده کن سر راه می آیم یه سر بهت می زنم دل منم باز شه .... چقدر بیچاره و احمق بودم من که باید همراه او می رفتم و شاهد عشقبازی اش با یک نفر دیگر می بودم ... . در دلم به خودم بدوبیراه می گفتم و بیرون را تماشا می کردم . گوشی اش را جلو فرمان گذاشت و چند لحظه بعد گفت : حوصله داری سر راه یه سر بریم تا باغ کرج صبحانه بخوریم ؟ نگاهی به او انداختم و برای اینکه بی تفاوتی ام را نسبت به آن شخص دریابد با لبخند پرسیدم : کرج هم باغ دارین ؟ نگاه شهلا و جسورش را که نفسم را بند می آورد به من دوخت : با اجازة شما .... سعی کردم خونسرد باشم گرچه به طرز وحشتناکی سخت بود : مال خودتونه ؟ بار دیگر به من خیره شد . دلم زیر رگبار نگاهش فرو ریخت . دیگر نمی توانستم در برابرش کوچکترین حرکتی بکنم : قابلی نداره .... چنان گر گرفته بودم که نفسم به داغی آتش بود . نگاهم را از او دزدیدم : اختیار دارین ... . به بیرون چشم دوختم . به قدری هیجان زده شده بودم که اصلاً افکارم جمع نمی شد.... بعد از چند لحظه سکوت گوشی موبایلی را از محفظة جلو فرمان برداشت و بی آنکه نگاهم کند آنرا به سمت من گرفت : بیا ...(نیم نگاهی به من که با تعجب اورا می نگریستم انداخت ) سیم کارتت داخلشه . گوشیت تو خونة سعیده جا مونده بود . گوشی جدید را از او گرفتم و نگاهی به آن انداختم . گوشی پیشرفته و گرانقیمتی بود . نمی توانستم هدیة به آن گرانقیمتی را از او قبول کنم . با تردید گفتم : ممنون ! .... اما نمی تونم قبول کنم . این خیلی گرون قیمته . نگاه عاقل اندرسفیهش را مثل عقابی خشمگین که به صیدش می نگرد برای لحظه ای نثارم کرد: گوشیت رفت زیر پام داغون شد .... حالا می تونی قبول کنی ؟! به جاده چشم دوخت .
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 29
ماندگار همان چند قدم اتاق خودشان به اتاق پدرش را با دو طی کرد و رو به مادرش که سعی در کمک کردن طاها در درس‌هایش دارد؛ گفت: مادر میان!
گل‌اندام با تعجب گفت: کی میاد؟
لرزش بدنش از خوشحالی وصف ناپذریش است و با صدای لرزانی گفت: همان خواستگارها!
لبخند روی لب‌های گل‌اندام نیز هویدا شد.
ماندگار شنیده بود که پسری که قرار است به خواستگاری‌اش بیاید پسر زیبا و کار کنی است و از این رو خیلی خوشحال بود و راه نجاتش در قبول شدن این خواستگار می‌دید.
یک حسی نابی در آن ته ته‌های دلش گفت: قرار است با این پسر زندگیش رنگی دیگری به خود بگیرد!
مهمان‌ها آمدند و به دستور احمدآغا هیچ‌کس از بدی‌های یک دیگر حرفی نزدند.
سوزان اما از درون می‌سوخت و دم نمیزد.
همه چیز به خوبی پیش رفت و خانواده پسر و دختر راضی به ازدواج زوجین شدند.
ماندگار از خوشی در پوست خود نمی‌گنجید و لبخند از روی لب‌های کش آمده‌اش کنار نمی‌رفت.
محبوبه تمام شب را در گریه سپری کرده بود و تا راضی از این وصلت دست به سیاه و سفید نمیزد. ماندگار اما هر کاری را با شوق فراوان انجام می‌داد.
روز بله بران رسید و خانواده عروس و داماد در خانه‌ای سادات جمع شده بودند.
از طرف عروس فقط زن‌دایی، خاله و عزیزش بود و خواهرانش حکم تماشاگر را بیشتر داشتند.
قصه‌ای نامزدی سپهر پسر جذاب و کار کنِ روستا و ماندگار در تمام روستا پیچیده بود.
ماندگار خودش را همچون عروسی آراسته بود و به رسم همان وقت خانواده داماد برای نشان کردن عروس شان می‌آمدند.
صدای دف و آوازخوانی چند کوچه بالاتر هم می‌رفت.
ماندگار در آن لباس محلی و مُد روز همان وقت با شلوار سفید که پاچه‌هایش گل دوخته شده بود زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید.
- گله بیارید گلِ آبی را بیارید
با قند دستمال نامزدی را بیارید
صدای زن‌های محله و فامیل داماد بود با خواندن این شعر تقاضای گل و شیرینی با دستمال نشان را می‌کردند.
گل‌اندام سینی که رویش دستمالی گذاشته شده بود با چند شاخه رز سرخ و شیرینی را داد دست، دل‌آرام تا پیشکش فامیل داماد کند.
دل‌آرام هم با لبخندی از ته دل سینی را مقابل مادر داماد گذاشت.
صدای هلهله و کف زنی، زن‌ها به هوا خواست و مادر داماد هم سریعاً از جا بلند شد و حلقه‌ای را به اسم نشان دست ماندگار کرد و سرش را بوسید.
ماندگار سر از پا نمی‌شناخت و هیچ جوره نمی‌توانست لبخند روی لبش را مهار کند.

مقدمات برای این عقد ماندگار چیده شده بود و به رسم و رسوم قرار بود، فامیل داماد اجناسی را که برای عروس تدارک دیده‌اند که در مراسم عقد برایش بدهند را گل بگیرند.
سمین خواهر سپهر از صبح زود مشغول درست کردن لباس برای عروس بود.
کارت‌های که برای دعوت به عقد بود به همه جا پخش شده بود.
- سپهر، سپهر!
با صدا زدن‌های خواهرش شانه‌ای مویش را مقابل آینه گذاشت و با دست کمی دیگر هم به موهای سیاهش حالت داد و با لبخند جزابی دل از آینه کند.
سرش را از پنجره بیرون کرد و با صدای بلند جواب داد.
- جانم آبجی؟
سمین هم همچون خودش با صدای بلند جواب داد.
- پاشو ماشینت رو در آر که می‌خوام ساک لباس‌های عروس رو گل بزنم. من رو ببر گل فروشی.
سپهر از شوق داماد شدنش تک خنده‌ای کرد و گفت: امر شما روی چشم ولی باید یه سری بریم سمت جنوب کمی بار دارم باید تحویلش بدم.
سمین حرص زد.
- هیچ کار تو عمومی نداره! زود نیومدی به عروست میگم وقت شناس نیست!
سپهر خنده‌ای بلندی کرد و گفت: نه عروسم می‌دونه شوهرش چه جنتلمنی است!
سمین هم از حاضر جوابی سپهر به خنده افتاد و با گفتن: «زود برگردی» به داخل اتاق بازگشت و مشغول کارش شد.
قرار بود عقد در خانه‌ای سادات برگذار شود، برای همین ماندگار به جان حیاط افتاده بود تا به درستی پاکش کند و نگذارد کسی از کارش ایرادی بگیرد.
اما دلشوره‌ای عجیبی زیر پوستش می‌دوید و شوقش را کم رنگ می‌کرد.
دلشوره‌اش را می‌گذاشت پای استرس عروس شدن و بیخیال افکارش به کارش ادامه می‌داد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 28
بعد اتمام حرف‌هایش اشک‌هایش روی گونه‌اش روان شد و با گرفتن سرش گوشه‌ای از دیوار سر خورد.
- من دیگه تباه شدم، دیگه آبروم رفت، تو تموم روستا آبروم رفت، دیگه کسی من و نمی‌خواد!
اشک‌هایش مثل رود جاری شده بود و نفرین کردن‌های سوزان عصاب نداشته‌اش را بر هم میزد.
دست‌های حمایت دهنده گل‌اندام دورش حلقه شد و صدای هق‌هقش به حوا خاست.
- مادر چرا من این طوریم؟ چرا بختم اینقدر سیاهه؟
گل‌اندام بوسه‌ای روی سرش می‌کارد و با مهربانی که تضاد زیادی با عصبانیت چند لحظه پیشش دارد گفت: عزیز دلم اونی که تو قسمت باشه رو هیچ کس نمی‌تونه ازت بدزده حالا اونا هم با چشم باز میان اگه بیان دیگه غمت نباشه.
×××
یک هفته گذشت و دیگر خبری از خواستگارها نشد.
ماندگار بی حوصله‌تر از همیشه بود و حوصله‌ای چیزی را نداشت. بعد از دعوای آن روز احمد آغا کم غُرغُر کرد و بعد ساکت شد.
قرار بود امروز به شهر برود تا حال و هوایش عوض شود.
نیش و کنایه‌ی خواهر و برادرهایش عصابش را به هم می‌ریخت اما دیگر آنقدر برایش بی معنی بود که جوابی ندهد و سکوت کند.
روستا پر شده بود از قصه‌ای زندگی او و مادرش!
لباس‌هایش را در بُقچه‌ای جابجا کرد و با مادرش و طاها راهی شهر شد.
به فضل خداوند دیگر طالبی نبود و اوضاع امنیتی و ظاهری شهر رو به بهبودی بود.
دایی‌اش دیگر بعد از گذشت سه سال از عروسی شأن دارای یک دختر بودند و یک بچه‌ی تو راهی که هنوز نمی‌دانستند دختر است یا پسر.
- لباس‌هات رو جمع کردی؟
رو به مادرش کرد و «بلی» ی آرامی زمزمه کرد.
- تو فردا بر می‌گردی ولی ما تا آخر اونجا هستیم.
- تنهایی بیام اینجا که چی؟
گل‌اندام دستی روی سرش می‌کشد و با مهربانی زمزمه کرد.
- مادر فدات بشه که این‌قدر ضعیف شدی! قربونت بشم عزیزم آغات نمی‌ذاره وگرنه من که دلم می‌خواد پیشم باشی.
- هوف باشه!
بُقچه بدست از اتاق بیرون زد و بی توجه به هانیه‌ی که گفت: «باز نری یه نر خر دیگه پیدا کنی!» به سمت درب خروجی رفت و بُقچه‌اش را به دست دایی‌اش داد.
آخر یا باید عزیزش می‌آمد، یا خاله‌اش یا هم دایی‌اش تا پدرش اجازه‌ای رفتن را برایشان می‌داد.
×××
دو هفته دیگر هم گذشت حالا مادرش هم برگشته بود، نیش و کنایه‌های همیشگی هانیه کمی کم شده بود.
در حال جمع کردن نان بود که هانیه سر رسید و مثل هر روز سه دانه نان دستش داد و گفت: بذار خودم جمع می‌کنم.
خسته از این سکوت حرص زد.
- مگه ما سه نفر بچه استیم که تمام روز رو با این سه نان سر کنیم؟
هانیه پوزخندی زد و گفت: همین سه دونه نان هم براتون زیاده!
تا می‌خواهد دهان باز کند و چیزی بگوید، مهتاب دوان دوان می‌آید و با نفس نفس زدن گفت: ماندگار بدو برو آغا صدات داره.
وحشت در دلش خانه کرد و نگاه پرسشگرانه‌ای به هانیه می‌اندازد؛ اما پوزخند روی لب هانیه ته دلش را بیشتر از قبل خالی کرد.
«باشه»ی آرامی زمزمه کرد و بی توجه به بحثی که قرار بود با هانیه داشته باشد سمت اتاق پدرش پا تند کرد.
درب اتاق را بعد از تقه‌ای آرام باز کرد و به آرامی داخل شد.
بوی دود سیگار تمام اتاق را در بر گرفته گویی پدرش قصد خفه کردن خودش را داشته‌ است!
با صدای آرامی سلام کرد که باز هم بی جواب می‌ماند و در عوض لحن تمسخر آمیز پدر به گوشش می‌رسد.
- اون روز واسه خاطر همین خواستگار خودت رو به آب و آتش زدی، یه جهنمی برپا کردی! حالا امروز قراره بیان اشتباهی کنی قول میدم قبر کنِ خوبی باشم!
چند لحظه با شوک به حرف‌های پدرش گوش داد و انگار باور ندارد که گفته‌های پدرش حقیقت داشته باشد.
با صدای لرزانی گفت: راستی؟
پدرش با پوزخند عمیقی گفت: خیلی خوشحالی نه؟!
بدون جواب دادن به سوال پدرش با لب‌های کش آمده اتاق را ترک کرد و در راهرو باریک شأن بی توجه به محبوبه‌ای که روی پله‌ها ایستاده چند دور از خوشحالی می‌رقصد و با این کارش دهان محبوبه از فرط تعجب باز می‌ماند؛ اما نمی‌داند موضوع از چی قرار است!

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
آرام وارد شد و در را پشت سرش بست . راهروی مقابل در را با چند گام آهسته تا جلو پلکان پیش رفت . دخترک معصومانه خوابیده بود . گیسوان صاف و خوش حالتش صورتش را قاب گرفته و بر دوشش ریخته بود . تی شرت آستین کوتاه و چسب مشکی رنگ و شلوارک سفیدی که ساق پایش را تا نیمه پوشانده بود نمایانگر اندام ظریف و متناسبش بود . کیان ناخواسته به تماشای او ایستاده . دلش می خواست اورا در آغوشش گرم بفشارد و جسم و روح دور از آلودگی اورا از آن خود کند اما تجربه شب گذشته به او فهمانده بود که او دختری نیست که به این سادگی رام هر آغوش بازی شود . یک پایش را روی پلة اول گذاشت و کمی به سمت او خم شد : باران !...باران! ... هی دختر !... . پلکهای دخترک بی رمق تکان خورد و تا نیمه باز و سپس بسته شد . اما کمتر از یک ثانیه طول نکشید که او چشمانش را با حیرت گشود و برای چند لحظه بهت زده به کیان چشم دوخت . کیان صاف ایستاد و با همان نگاه سرد همیشگی به او خیره شد : اگه دزد می اومد داخل چیکار می کردی ؟! باران که تازه به خوش آمده بود خودش را کمی جمع و جور کرد . از اینکه با آن سرو وضع در برابر او غافلگیر شده بود حس خوبی نداشت . دهانش از فرط خجالت قفل شده بود و نمی توانست چیزی بپرسد. کیان با نگاه مست و زیبایش دل دخترک را به راحتی آب خوردن به بازی گرفته بود : دارم می رم انزلی پیش مریمی .... نمی تونم بذارم اینجا تنها بمونی . برو حاضر شو راه بیفتیم. دخترک گرچه بعداز اتفاق دیشب دلش نمی خواست با او همسفر شود اما از تنها ماندن نفرت داشت و می ترسید مبادا بازگشت خاله ومادربزرگ طولانی شود . پس بهترین راه پذیرفتن پیشنهاد کیان بود : بجنب بچه .... تو ماشین منتظرتم . مرد با گفتن اینجمله به سمت در رفت و در حالیکه کاملاً بی تفاوت به نظر می رسید ساختمان را ترک کرد .
وقتی بچه خطابم می کرد دلم می خواست با مشت به سینه اش بکوبم . در حالیکه بی تفاوت از در خارج می شد به زحمت جلو خودم را گرفتم تا جیغ نکشم و بد و بیراه نثارش نکنم .نمی شد به خودم دروغ بگویم . از بی محلی اش حرصم گرفته بود . از اینکه تا این حد راحت و بی تفاوت بود اشکم در می آمد . چه احمق بودم که شب گذشته تصور می کردم ملکة خوشبخت و جذاب زندگی او هستم. اما حالا .... حالا می دیدم که به اندازة پشیزی برایش ارزش ندارم . بلافاصله به اتاقم بازگشتم . از مقابل آینه که عبور کردم بی اختیار به عقب بازگشتم . نگاهی به ظاهر خودم کردم . خداراشکر کردم که ظاهر آراسته و مرتبی داشتم و لباسی تنم بود که زیبا ترم کرده بود . اما چه سود ! حماقت بود اگر تصور می کردم او بعداز اینهمه سال عیاشی ودر اختیار داشتن دخترانی زیباتر و فریبنده تر از بازیگران هالیوود به من اهمیتی می دهد. او چشم و دلش سیر بود ومن بدبخت دلم بد جایی اسیر شده بود . برای فرار از غرولندهای او به سرعت حاضر شدم و آنچه را که نیاز داشتم درون کوله ام ریختم . قبل از ترک اتاقم روبه روی آینه ایستادم و به چشمان خودم چشم دوختم . باید دلم برای خودم می سوخت . آری ! فقط برای خودم . قبل ازاینکه این عشق تمام جوانی و پاکی ام را به ذلت بکشاند، مثل مادری دلسوز به خودم لبخند زدم : بهش فکر نکن عزیزم . اونهم یه آدم مثل تو ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 10
سر رسید و دفترچه ای را که بعضی اتفاقات را حین تعریف کردن گلشیفته خانم یادداشت می کردم را داخل کوله ام گذاشتم و گفتم: با اجازه تون من دیگه زحمت رو کم می کنم اما بازم مزاحم میشم.
لبخندی مهربان روی لب نشاند و چقدر این زن در همین یک دیدار به دلم نشسته بود و مهربان بود.
- این حرفا چیه دخترم؟ خیلی هم از آشنایی باهات خوشحال شدم.
لبخندی در جوابش زدم و خداحافظی گرمی با او کردم و از خانه بیرون آمدم.
تحت تاثیر لبخندهای مهربانش روی لب های من هم لبخندی آمده بود.
با همان لبخند به پیرمرد باغبان خسته نباشیدی گفتم و در را به قصد خروج باز کردم که پسری را پشت در دیدم که او هم می خواست در را با کلیدی که در دست داشت، باز کند.
هول شده 《سلام》 ی زمزمه کردم که متعجب نگاهم کرد: شما؟
- من با گلشیفته خانوم قرار داشتم.
《آهان》 ای گفت و خیره ام شد و تازه فهمیدم جلوی در ایستاده ام و نمی تواند داخل شود.
دستپاچه و سریع کنار آمدم و 《ببخشیدی》 گفتم و از خانه بیرون زدم.
به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و سوار اتوبوس که همان لحظه آمد، شدم.
بیست دقیقه ای گذشت که رسیدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
نگاهی به درختان توی حیاط که شکوفه های سفید و صورتی زیبایی داده بودند، کردم و عطر گل ها و بوی درختان تازه آب داده شده بودند را به مشام کشیدم و مانند همیشه پر سر و صدا وارد خانه شدم.

کفش هایم را درآوردم و صدا کردم: سلام بر اهالی خونه. تو رو خدا زحمت نکشید من راضی به زحمت نیستم. نمی خواد بیاین استقبالم!
سر و صدا از آشپزخانه می آمد. به همان سمت رفتم. تارا در حالی که در حال درست کردن سالاد بود گفت: چته این قدر سر و صدا می کنی؟
زبانی برایش درآوردم و با دیدن سوگل لبخندی زدم و به سمتش رفتم و هم دیگر را در آغوش گرفتیم.
- سلام. خوش اومدی.
او هم لبخندی زد و جوابم را با مهربانی همیشگی اش داد. به سمت مامان رفتم و به سیب زمینی های خلال شده برای قیمه اش ناخونک زدم و گفتم: احوال مامان خوشگلم؟
بی آن که جوابم را بدهد گفت: این قدر با دست های کثیف ناخونک نزن. پاشو برو لباسات رو عوض کن الاناست که بابات و طاها هم برسند.
سری تکان دادم و به سمت اتاقم قدم برداشتم. لباس هایم را عوض کردم و سر رسیدم را روی میزم گذاشتم تا سر فرصت و در صورت تمرکز بنشینم و نوشتن را آغاز کنم.
آن قدر برای نوشتن داستان و همین طور دانستن زودتر داستان گلشیفته هیجان داشتم که دلم می خواست همه ی اتفاقات را یک دفعه برایم تعریف کند!
و همین طور برای نوشتن اولین رمانم هم هیجان و هم استرس داشتم که همه چیز خوب پیش برود و بتوانم در این کار موفق شوم.
از اتاقم بیرون آمدم. بابا و طاها هم رسیده بودند. 《خسته نباشید》ی گفتم که هر دو با خوشرویی جوابم را دادند.
با کمک تارا و سوگل سفره را روی زمین انداختیم و قیمه ی خوش رنگ و بوی مامان را سر سفره گذاشتیم.
طاها پرسید: امروز چی کارا کردی؟ اوضاع خوب بود؟
با یادآوری چهره ی مهربان گلشیفته لبخندی روی لبم آمد و با هیجان تعریف کردم: همه چی خوب و عالی بود. اون قدر اون خانومه خوب و مهربون بود که دلم می خواست همش پیشش بمونم و اون قدر قشنگ تعریف می کرد که دوست داشتم هی به حرفاش گوش کنم و همه چیو درباره ی داستانش سریع بفهمم.
همگی از خوب بودن اوضاع و شرایط اعلام رضایت کردند اما باز هم نگران بودند که کاملا درکشان می کردم اما خودم دیگر هیچ نگرانی و استرسی نداشتم و همه شان همین امروز رفع شده بودند مخصوصا با رفتار خوب گلشیفته خانم.
ناهار را که خوردیم، مامان و بابا و طاها برای استراحت به اتاق هایشان رفتند و فقط من و تارا و سوگل مانده بودیم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 27
سوزان بی پروا یک لیوان چای با یک دانه قند از سینی می‌بردارد و در همان حال جواب داد.
- من چی بدونم؟
بعد هم سرخوشانه می‌خندد با آواز خوانی سمت اتاقش می‌رود.
گل‌اندام که خشک شده پا بر جا مانده‌است، به خود تکانی داد و سینی چای را دوباره بر می‌گرداند.
وقتی به اتاقش می‌رود با دیدن ماندگار گریان، چشم‌هایش از تعجب گرد می‌شوند و با سرعت سمت می‌دود.
- چی شده؟
چشم‌های ماندگار بالا می‌آید و با نفرت در چشم‌های مادرش را می‌زند.
با لحن سرد و خشکی زبان باز کرد.
- کاش مادرم نبودی!
اخم‌های گل‌اندام در هم شد و این بار با عصبانیت پرسید: چی میگی تو؟ درست حرف بزن!
سر به زیر شد و غم عالم دلش را پر کرد.
- دیگه نمیان! من هیچ وقت ازدواج نمی‌کنم با وجود این سوزان شیطان من نمی‌تونم خوشبخت بشم مادر! نه درسی، نه کاری حتی دیگه نمی‌تونم شوهرم کنم!
- یعنی چی؟ سوزان چه کرده؟
هق می‌زند و چقدر بازگو کردن چند لحظه پیش برایش سخت است. با اشک‌های روان و نفس‌های منقطع تمام ماجرا را گفت.
با اتمام حرف‌هایش گل‌اندام حس‌ کرد آتش از کله‌اش بیرون می‌زند.
این زن دیگر کثافت کاریش را به انتها رسانده بود و صبر او را لبریز کرده بود.
به خاطر که برود درسی درستی برای او بدهد از‌جا بلند شد که ماندگار معترض پرسید: کجا؟
با لحن عصبی گفت: میرم بشونمش سر جاش!
تا از اتاق بیرون می‌زند، ماندگار هم وحشت زده به دنبالش می‌دود...
اما دیگر کسی جلو دار گل‌اندام نیست. درب اتاق سوزان را یک ضرب باز کرد، که سوزانی که در حال نوشیدن چای است به سرفه می‌افتد.
نگاهش که سمت درب اتاق کشیده شد با دیدن گل‌اندام اخم‌هایش در هم شد.
- چیه؟ ما که روستایی بی سوادیم نفهمیده میاییم تو؛ حالا خانم شهری چرا مثل‌ گاوهای روستا برخورد می‌کنه؟
این حرف او دقیقاً هیزم شد به آتش دلش و با صدای عصبی می‌غرد.
- به کدام جرأت خواستگارهای دختر من رو می‌پرونی؟!
سوزان که تازه از موضوع خبر شده است قهقه‌ی بلندی می‌زند و گفت: بگو از کجا می‌سوزی!
بعد چشم‌های براقش را به نگاه عصبی گل‌اندام می‌دوزد و گفت: به همان جرأتی که جناب عالی شوهر من رو اغ.ف.ا.ل کردی!
گل‌اندام دست‌های حلقه شده‌ی ماندگار را به ضرب از روی بازویش جدا کرد و به سمت سوزان حمله ور شد. بدون توجه به جیغ ماندگار و چشم‌های ترسیده‌ای سوزان دست ‌می‌اندازد و بی تعارف موهای سیاه او را می‌کشد.
چیغ‌های سوزان در دادهای عصبی گل‌اندام گم شد.
- هر کاری کردی کشیدم، من و کنیز خودت کردی چیزی نگفتم ولی دیگه اجازه نمیدم زندگی دخترم رو خراب کنی!
امروز خودم می‌کشمت!
سیلی به صورت گرد و تپل سوزان می‌زند و با لگد هم به جان شکم چاق و توپ مانند او می‌افتد.
- من و زابرا کردی، زندگیم رو سیاه کردی، شوهرم رو از من دل زده کردی چیزی نگفتم ولی حق نمی‌دمت! می‌فهمی حق نمیدم دست به زندگی دخترم بزنی! نمی‌ذارم سایه‌ای سیاه و نخست روی زندگی دخترم تاریکی کنه!
هانیه، محبوبه و پروانه از شنیدن صدای چیغ مادرشان با دو خود شأن ره به اتاق رساندند و با دیدن سوزان که زیر دست و پای گل‌اندام عصبانی است، چیغ خفیفی کشیدند و به کمک مادر شأن شتافتند.
به کمک ماندگار گل‌اندام را از اتاق بیرون بردند و هنوز هم دل گل‌اندام خالی نشده بود. چون هنوز هم با داد بد و بیراه گفت.
- آره تو راست میگی من یه ه.ر.ز.ه‌ام پس بدون هر کاری برام سادس! من یه ه.ر.ز.ه.ام که چندین مرد رو تجربه کردم پس بدون همین‌طور که زندگی خودم رو سیاه کردم، مال ترو سیاه‌تر می‌کنم.
تقلا می‌کرد تا رها شود و سوزان را تیکه پاره کند، وقتی نمی‌شد داد میزد.
- با این ه.ر.زه در نیوفت که پشیمون میشی روستایی!
با خشم دست‌های هانیه و محبوبه را پس می‌زند و دست ماندگار را به داخل اتاق می‌کشد.
حتی هانیه‌ی که همیشه آماده به جنگ بود، از خشم گل‌اندام سکوت اختیار کرده بود.
- مادر تو رو خدا آروم باش. ببین چیزی از خشم درست نشده، الان آغا میاد بد میشه!
گل‌اندام با عصبانیت دست برد در موهایش و چند با به عقب فرستاد.
- زیاد تحمل کردم، بیش از توانم!
- دیگه نمیان نه؟

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
ساعت از یک گذشته بود که مرد خسته و خواب آلود با چشمانی سرخ و دردناک روی تختش دراز کشید .... دیگر حتی توان بازنگه داشتن پلکهایش را نداشت . صدای زنگ موبایلش آنهم در آن ساعت از شب برایش آزار دهنده بود . گوشی را به گوشش چسباند . صدای بهادری درگوشش پیچید : خبر بدی برات دارم پسر . کیان به زحمت لب جنباند : چی شده عمو ؟! پدرت فردا صبح با مشکاتی قرار ملاقات داره . تو ویلای کرج , تنها , بدون سرخر.... می خواد نقش یه دوست دلسوز رو براش بازی کنه و خبر پیدا کردن اتفاقی دخترش رو بعداز اینهمه سال بهش بده .
– پسر مشکاتی الان کجاست ؟
- پسره رفته لندن , تا دو روز دیگه بر می گرده . بیشتر از این چیزی دستگیرم نشد ... حواست پی دختره باشه کیان . آتیش انتقام چشمای فریبرز رو کور کرده بخصوص اینکه می دونه دل تو هم پیشش گیره و نمی خواد تورو به این سادگی ازدست بده که بشی رفیق دشمن . این پسره اشکان ( پسر مشکاتی) که برگرده حساب دختره با کرام الکاتبینه .... .
– نگران باران نباش . من مثل سایه دنبالشم ... .
بعدازتماس بی موقع اما مهم بهادری کیان از فرط خستگی بیهوش شد . فقط سه ساعت را در آرامش خوابیده بود که صدای زنگ بی موقع موبایل باردیگراورا از عالم خواب جدا کرد . خواب آلود دستش را به سمت گوشی برد و آنرا مقابل چشمانش گرفت. دیدن شماره سحر چنان شوکه اش کرد که خواب از چشمانش گریخت و نیم خیز شد:سلام سحر !!! چی شده ؟!! سحر تمام سعی اش را می کرد که خونسرد به نظر برسد : چیزی نیست . نگران نشو . اما کیان با ترس پرسید : اتفاقی واسه مریمی افتاده ؟!
- نه . فقط یه کمی حالش بد شده ....
کیان به قدری فرزندش را دوست داشت که سرش گیج رفت و چشمانش سیاهی رفت : راستشو بگو سحر . مریم کجاست ؟
- چیزی نیست . شلوغش نکن. آوردیمش بیمارستان. دکتر می گه حالش خوبه ولی تحت نظر باشه بهتره .
– گوشی رو بهش بده ! می خوام صداشو بشنوم.
– بهش آرام بخش زدن خوابیده . خیلی بهانة تورو می گیره . گفتم الان زنگ بزنم شاید بتونی خودت رو تا ظهر یا بعدازظهر برسونی. دلش هواتو کرده .
کیان نفس راحتی کشید : باشه .... باشه من همین حالا راه می افتم .... بعد از اینکه تماس را قطع کرد تازه به خاطر آورد که صبح پدرش با مشکاتی ملاقات دارد . دیگر نمی توانست با این شرایط مهمان ناخواندة این ملاقات باشد . اما مشخص نبود کارش در انزلی چند روز طول بکشید. نمی توانست باران را به حال خودش رها کند . معلوم نبود میان آنهمه تبهکار تا بازگشتش چه بر سر دخترک بیاید. تنها یک راه می ماند و آن این بود که به هرطریق ممکن باران را با خودش ببرد.. .
باران مست خواب صبحگاهی بود و هوا گرگ و میش که صدای ممتد زنگ دراورا از عالم شیرین رؤیایش بیرون کشید . به قدری گیج خواب بود که خودش را به زحمت از طبقة دوم به راه پلة مقابل درب ورودی ساختمان رساند و به تصور آنکه آنوقت صبح تنها مادربزرگ می توانست از سفر بازگشته باشد در عالم خواب و بیداری بدون هیچ پرسشی دکمة اف اف را فشرد و درب را باز کرد . برای یک دقیقه خواب دیگر داشت فنا می شد .
روی پلة سوم پلکان نشست و سرش را به دیوار تکیه داد . حتی یک ثانیه هم طول نکشید که به خواب عمیقی فرو رفت .... کیان مسافت درب ورودی حیاط تا درب ساختمان را طی کرده بود . از اینکه باران به استقبال نیامده بود تعجب کرد . با احتیاط درب نیمه شیشه ای ساختمان را گشود و با دیدن باران که روی پلکان فرش شدة مقابل درراهرو خوابش برده بود لبخندی برلبش نشست .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی