👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
آزاد راه چندان خلوت نبود . اعصابش را به هم ریخته بودم ، به خودم فحش می دادم که جواب محبتش را آنطور داده بودم . برای عوض شدن جو پرسیدم : چه خبر از سعیده ؟ نگاهم نمی کرد . یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش را به لبة کنار در تکیه داده بود : خوبه ... .جواب کوتاه و سردی که دریافت کرده بودم مرا به سکوت وا می داشت . صفحة گوشی ام را روشن کردم تا کمی با کار کردنش آشنا شوم . وقتی عکس خودم را در حالیکه داخل جنگل روی سنگی نشسته بودم و از فرط سرما یقة پالتویم را بالا داده بودم دیدم جا خوردم . چه عکس قشنگی از من انداخته بود ! لامذهب از خودم قشنگتر بود . دقیقاً آنروز را به خاطر دارم .تقریباً دومین سفر کاری ام با او بود که به آستارا رفته بودیم . چیزی از درونم قلقلکم می داد . اصلاً متوجه نشده بودم که از من عکس انداخته بود . هر زمان حس می کردم که دوستم دارد دلم میخواست خودم را بی تفاوت نشان بدهم.دلم می خواست او را از اوج غرور پایین بکشم. بازی کردن با مرد قدرتمند و جسوری مثل او یک تفریح لذت بخش برای دختری مثل من بود . چرا که می دانستم دوروبرش مثل من کم نیست پس امید بستن به عشقی افلاطونی مابین خودم و او امیدی واهی بود . اما نمی دانم چرا با دانستن تمام اینها باز برای لبخندش بی قراری می کردم و دلم را باخته بودم . ساعتی گذشته بود حس کردم سرعتمان بیش از حد زیاد است و چپ و راست از همه سبقت می گیریم . به قدری کلافه و عصبی بود که حتی از رفتن به کرج صرف نظر کرده بود و من بعدها فهمیدم او با پیرمرد باغبانش آنطور عاشقانه مکالمه می کرد . با کنجکاوی حرکاتش را زیر نظر گرفتم . مدام به آینه جلو چشمانش نگاه می کرد و نگران بنظر می رسید . وارد مسیر انحرافی جاده به سمت جنگل که شد پرسیدم : چیزی شده ؟ نگاه نگرانش مرا ترساند:فقط محکم بشین سر جات . وحشت زده پشت سرمان را نگاه کردم . سواری هیوندای سفید رنگی با تمام سرعت دنبالمان می آمد . تعقیب و گریز آنهم در آن جادة ناهموار جنگلی آنقدر برایم استرس داشت که احساس دل به هم خوردگی داشتم . با ترس از او پرسیدم : باهاتون چیکار دارن ؟نیم نگاهی از سر دلسوزی به من انداخت : ای کاش با من کار داشتن . از تعجب دهانم باز ماند . آب گلویم را به زحمت فرو دادم و صدا درگلویم لرزید : پس با کی کار دارن ؟!!! او جوابی به من نداد . به عقب نگاه کردم . هیوندای سفید رنگ دیده نمی شد . کیان ماشین را در بی راهه متوقف کرد.گوشی اش را برداشت و شماره ای را گرفت . به محض وصل شدن تماس فریاد زد:این بازیها چیه فریبرز ؟! .... چی گیرت می آد ؟ دنبال چی هستی که داری خودت رو به آب و آتیش می زنی .... (لختی سکوت کرد و بار دیگر فریاد زد :) بهتره تو گوش بدی . اینبار دیگه ساکت نمی شینم تا هر کاری دلت می خواد بکنی .
فریبرز : بیا اینجا با هم صحبت کنیم .... پسر چرا داغ کردی ؟ تا این حد عاشقشی ؟ باورم نمی شه اینقدر احمق باشی . اما انگار بیشتر از اونی که فکر می کردم به گوشت رسوندن .... پس بهتره بدونی نمی ذارم این دخترة نیم وجبی مثل باباش که عشقمو ازم گرفت پسرمو ازم بگیره ... . کیان نگاهی به باران انداخت . دیگر نمی توانست مقابل او صحبت کند ، از ماشین پیاده شد و چند قدمی از آن فاصله گرفت : دردت رو بگو فریبرز ...
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️