پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 9
- دیگه سفارش نکنم. حواست به همه چی باشه و نذار نسرین دست تنها بمونه. رو حرفش هم حرف نمی زنی. چیزی هم گفت جوابش رو نمیدی. فهمیدی؟
در سکوت خیره به پدرش شد. اگر می دانست چه نقشه هایی در سرش است، مطمئنا او را تنها نمی گذاشت...
سری به نشانه ی تأیید تمام حرف های پدر تکان داد و چیزی نگفت.
پدر رفت و او را با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت. قصد داشت همین که در اتاقش را باز کنند، از این خانه برود.
دیگر صبر و توانی برایش نمانده بود؛ از دست پدرش و نسرین جانش به لب رسیده بود و دلش نمی خواست دیگر در این خانه ی منحوس بماند؛ خانه ای که از آن هیچ خاطره ی خوبی نداشت.
تنها خاطره اش اشک ها، بغض و گریه ها و کتک خوردن هایش بود.
حال که فرصتش هم پیش آمده، می توانست همین امشب برود.
رفتن پدرش فرصت خوبی برای فرارش به وجود آورده بود...

صدای خداحافظی پدرش را با نسرین شنید و نفس مضطرب و ناراحتش را بیرون فرستاد.
از رفتن پدر و خوابیدن نسرین که مطمئن شد، به اتاقش که نسرین به همش ریخته برگشت و ساکش را از زیر تختش بیرون کشید.
به سرعت از داخل کمد وسایل مورد نیازش و چند عدد لباس و هر چه پول و طلا داشت را برداشت و داخل ساکش گذاشت.
نگاه به اتاقش انداخت. با اینکه از خانه شان خاطره ی خوشی نداشت اما اتاقش را بسیار دوست داشت. چراکه تنها جایی بود که می توانست در آن آرامش داشته باشد و در تنهایی ها و دلگیری هایش به آن پناه ببرد.
تمام دلخوشی های دنیای کودکانه اش همین ها شده بود که گوشه ی تختش بنشیند، عروسکش را در آغوش بگیرد و برایش از کتاب هایش شعر و داستان بخواند.
اشکی از چشمش چکید و ساک را برداشت تا آرام و بی صدا از خانه بیرون بزند.
در اتاق را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا نسرین او را ببیند که صدای ناله کردن های نسرین به گوشش خورد که هر لحظه ناله هایش داشت بلندتر می شد و صدای داد زدنش دردناک تر.
با صدای بلند و عاجزش صدایش کرد.
- گلشیفته، دختر کجایی؟ بیا به دادم برس. آخ! وای خدا! کمک.
گلشیفته نگاهی به ساک دستش انداخت و نگاه مرددی به اتاق نسرین و پدرش که رو به روی اتاق خودش بود، انداخت.
نمی دانست چه کار کند. او را به امان خدا ول کند و برود یا بماند و کمکش کند؟
خیلی زود فهمید که حتما موعد به دنیا آمدن بچه است درست یک هفته زودتر.
یاد کتک زدن ها و فحش و ناسزا گفتن هایش افتاد و در دلش کینه و نفرت نشست اما به یاد دارد که همیشه مادربزرگش می گفت که کینه چیز بدی است و چون آتشی دل خودت را می سوزاند و فقط به خود شخص آزار می رسد و بخشش و کنار گذاشتن کینه هم چون آبی بر روی آن آتش است و دل را آرام می کند. پس باید کینه ها را دور ریخت.
صدای نسرین که همراه با گریه بود بلندتر شد: کجایی گلشیفته؟ بیا کمک دارم می میرم. وای!
باید به او کمک می کرد. مادربزرگش می گفت خدا هر کس که از او درخواستی کند، به او کمک خواهد کرد پس چرا بنده ی او دست رد به سینه ی یک نفر عاجز بزند و کمک خود را از او دریغ کند؟
به حرف هایی که مادربزرگش همیشه برایش می گفت گوش کرد با تمام بدی هایی که آن زن در حقش کرده اما طاقت درد کشیدنش را نداشت. ساکش را در اتاقش گذاشت و وارد اتاق آنها شد.
* * * * *
مشتاقانه به او و تعریف هایش گوش می کردم. آن قدر خوب تعریف می کرد که برای ادامه ی داستانش هیجان زده و کنجکاو بودم و دلم می خواست زودتر بفهمم که به کجا رفته و چه کار کرده و سرنوشتش چه شده و کمی هم ناراحت بخاطر اتفاقی که افتاده بود. طوری که دوست داشتم همه ی داستان را یک جا و همین الان برایم تعریف کند! اما نباید هم او را خسته می کردم.
به صورت مهربانش نگاه کردم و گفتم: واقعا داستان جالبی داره زندگیتون.
لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که دختری جوان با بشقاب و لیوانی در دست به سویشان آمد.
بشقاب که داخل آن یک عدد قرص بود را روی میز گذاشت و گفت: خانوم وقت داروهاتونه.
با مهربانی تشکری از دختر جوان که تقریبا هم سن من نشان می داد کرد و قرص را خورد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 26
با لبخند مصنوعی رو به سمین جواب داد
- نمی‌خوام مداخله کنم، ولی اومدی خواستگاری دختر یه بی اصل و نصب؟
نفس ماندگار با شنیدن این حرف در سینه حبس شد.
نگاه سمین و زن برادرش سوالی با هم رد و بدل شد.
سمین خنده‌ای مصلحتی کرد و گفت: استغفار بگو سوزان! این چه حرفه؟
سوزان اخم در هم کرد و جواب داد.
- می‌دونی مادرش چی کاره بوده؟
سارا که زن برادر سمین بود این بار بی طاقت شد و لب باز کرد.
- ما چی‌کار به مادرش داریم خود دختر و می‌خواییم.
سوزان پوزخندی زد و گفت: میگن پدر خطا باش، مادر خطا نه! بعد این دختره خودش مثل مادرشه!
اشک‌های بی‌صدای ماندگار فاتح صورتش شد.
سمین پیش دستی کرد و گفت: منظورت چیه سوزان؟!
پوزخند سوزان عمق گرفت و گفت: همین دو نیم سه سال پیش یه پسره رو فریب داد، وقتی احمدآغا فهمید مانع کثافت کاریش شد.
چشم‌های سمین و سارا گرد شدند و با هم گفتند: امکان نداره!

لبخند شیطانی صورت سوزان را در برگرفت، حدسش درست بود پس!
- اوهو کل روستا رو این موضوع گرفته، شما بی‌خبری!
سارا کنجکاو پرسید: درست بگو بفهمیم.
سوزان هم که انگار منتظر این حرف بود شروع به قصه کردن کرد.
- مادرش همکار شوهرم بود. دختری که با چند مرد رابطه داشته! بعد یک بار هم طلاق گرفته. وقتی از شوهرم حامله شد، شوهرم مجبور شد عقدش کنه. تا این که شد هووی من، بچه‌هاش که مرد کاش زودتر می‌مرد تا به عنوان زن دوم احمدآغا تو این خانه پا نمی‌ذاشت! حالا این گذشته‌اس بگذریم همین ماندگار چند سال پیش بخاطر عروسی داییش که رفت شهر، پسر دایی مادرش رو تور کرد اما خوب شد زود خبر شدیم وگرنه دیگه واویلا بود!
سمین و سارا هر دو انگشت به دهان مانده بودند و ماندگار دیگر حتی تحمل وزن خودش را نیز نداشت. سوزان چی از جان او می‌خواست؟
سمین با تعجب گفت: راست میگی؟
سوزان هم حق به جانب نگاهش کرد و گفت: نه دارم شوخی می‌کنم! کل روستا این موضوع رو می‌دونن حتی روستای بالایی هم می‌دونن! شاید شما روستا تون خیلی بالاتره خبر ندارید.
سمین و سارا هر دو استغفاری گفتند و رو به سوزان با لبخند مصلحتی گفتند: سوزان جان میشه به بچه‌هات بگی برن به مردا بگن امروز رو بریم یکم فکر کنیم؟
سوزان هم راضی از کارش و نمکی که پاشیده بود، چشمی گفت و آرمین را صدا زد.
- بلی مادر؟
- برو به آغات بگو مهمان‌ها می‌خوان برن و فکر کنند.
آرمین با تکان دادن سر دوید سمت مهمان خانه‌ی مردها و زن‌ها هم با خداحافظی مختصری از اتاق زدند بیرون.
ماندگار به خاطر این که او را نبینند با دو خودش را به اتاق خودشان رساند و به باقی گریه‌هایش پرداخت.
گل‌اندام با سینی چای و شیرینی سر راه مهمان‌ها رسید و با تعجب نگاه شأن کرد.
- خیریت کجا می‌رین؟
سمین و سارا با لبخند مصلحتی جواب دادند.
- انشالله یه روزی دیگه مزاحم می‌شیم گل‌اندام جان! حالا مردها خواسته فکر کنند.
با همین بهانه خانه‌ای سادات را ترک می‌کنند. گل‌اندام وا رفته پا بر جا می‌ماند.
سوزان با نگاهی به او بی پروا شانه‌ای بالا می‌اندازد و پرسید: چیه؟
گل‌اندام گیج و منگ لب می‌زند.
- چرا یهویی رفتن؟

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
عشق با ذلت سیرابم نمی کرد و عطشم را فرو نمی نشاند .
غرور را از خود او می آموختم .
نگاهی به شالم که دور کمرش بسته بود انداختم.
دستم را پیش بردم و قبل از آنکه گره شال را بگشایم در حصار تنگ بازوان قوی اش اسیر شدم .
نگاه نگرانم را به چشمان درخشان و عاشق او دوختم .
صدای نجوا گونه ام می لرزید:
چیکار می کنی ؟
نگاه تب دارش احاطه ام کرده بود و لبهای خوش فرمش در داغی یک لحظه بی تاب قرینه لبانم شد... .
اصلاً نفهمیدم چطور ازآن پله های سنگی با آن عجله بالا آمدم .
تنم داغ بود و حتی سرمای هوا هم خنکم نمی کرد .
نگهبان با دیدن من به سرعت به سمتم آمد امامن بی توجه به او روی پله چوبی دویدم .چیزی روی لبانم سنگینی می کرد .
نمی دانستم باید به کدام طرف بروم.
اصلاً نمی دانستم ابتدا و انتهای آن خیابان پهن کجاست ....
فقط می دویدم آن هم با پای برهنه .
بالاخره ایستادم و برای چند ماشین دست تکان دادم .
اما تقریباً نیمه شب بود و می دانستم که سوار هر ماشینی شدن خطرناک است.
مستأصل در حالیکه از فرط تنهایی می گریستم دور خودم تاب می خوردم .
چند پسر ناباب جلو پایم ترمز زدند و به تصور اینکه دختر خیابانی هستم قیمتم را می پرسیدند.
فحشی نثارشان کردم و در خلاف جهت ماشینشان دویدم .
خیابان پهن پر بود از ماشینهای آخرین مدل در حال رفت و آمد.
چشمانم سیاهی می رفت که ماشین کیان جلو پایم ترمز کشید .
خواستم فرار کنم مقابلم پیچید و راهم را سد کرد .
بلافاصله پیاده شد و به سمت من که مثل ابر بهار اشک می ریختم دوید :
باران ! صبرکن ....
نگرانی در صدایش موج می زد .
فرار کردم اما خودش را به من رساند.
بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید :
کجا می ری ؟! هق هق کنان سعی کردم دستم را رها کنم :
ولم کن !...
دست از سرم بردار. او بازوان مرا که می گریستم وبرای رهایی تقلا می کردم گرفت و به شدت تکانم داد . برای لحظه ای کوتاه به نگاه نگرانش خیره شدم . عصبی بود . با یک دست اشکهای روی صورتم را پاک کرد : فقط بذار برسونمت ...هرجا که تو بخوای. هرجا که بگی... .با بغض سری جنباندم : ولم کن ...خواهش می کنم ولم کن .
– نه ! رهات نمی کنم . زیاده روی کردم اما به شرفم قسم می خورم که قصد بدی نداشتم . ( با اینکه حال خوبی نداشتم می فهمیدم که آن مرد مغرور تا چه حد تغییر کرده است و نگاه گرمش دروغ نمی گفت ) بیا سوار شو . من شرایط خوبی ندارم . نمی خوام کسی ما رو با هم ببینه . می ترسم برات درد سر بشم ... .
مرا که دیگر تقلایی برای گریختن نداشتم به سمت ماشین کشاند . درب را برایم گشود و سوارم کرد .... در تمام طول راه تا خانه مادربزرگ زانوانم را روی صندلی بغل گرفته بودم و به خیابان خیره مانده بودم. او هم حرفی نمی زد اما گاهی دلم برایش تنگ می شد و از داخل آینه بغل نگاهش می کردم که کلافه دستی در موهایش می کشید و نیم نگاهی به من می انداخت . رفتارش آزارم می داد . نمی خواستم برایش یک دوست دختر باشم ... مثل سعیده و شاید خیلی های دیگر. فقط خدا می دانست اگر سعیده مرا با او می دید چقدر از من متنفر می شد .... سرکوچه توقف کرد . بلافاصله در را گشودم و خواستم پیاده شوم که دستم را گرفت . با ترس نگاهش کردم و قبل از اینکه اعتراضی بکنم با لحنی دلسوزانه گفت : مواظب خودت باش ....دیر یا زود اتفاقاتی برات می افته که زندگیت رو عوض می کنه .... به پدرم اعتماد نکن .....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 8
- دختره ی خیره سر. من چی بهت بگم؟ حالا کارت به جایی رسیده که از گاوصندوق بابات دزدی می کنی؟ تو خجالت نمی کشی راست راست داری تو چشمای من نگاه می کنی؟
اجازه ی حرف زدن به گلشیفته ای را که حتی روحش از این موضوع هم خبر نداشت و مات و مبهوت شده را نداد و سیلی بعدی را محکم تر زد.
گلشیفته بالاخره دهان باز کرد و با هق هق گفت: بابا، به خدا... من... خبر ندارم از... چی حرف... می زنید.
نسرین مقابلش ایستاد و با حرص فریاد زد: تو خبر نداری؟ فکر کردی ما نمی تونیم باخبر شیم از کارای تو؟ دختره ی دزد. از کجا معلوم قبلا هم دست تو جیب منو بابات نکرده باشی.
شانه های ظریف دخترک را گرفت و محکم تکانش داد: دیشب ما خونه نبودیم، رفتی سراغ گاوصندوق و طلاهای منو برداشتی. فکر کردی ما نمی فهمیم؟
گلشیفته از شدت هق هق نفس کم آورده بود: من نمی دونم دارین از چی حرف می زنید. من خبر ندارم.
این بار نوبت پدرش بود که داد بزند: به جز ما سه نفر کی می تونست اون گاوصندوق رو باز کنه ها؟ منو نسرین هم که خونه نبودیم و خودت تنها بودی و اونا رو دزدیدی.
بلندتر فریاد کشید: تو.
گلشیفته با چشمان عسلی و لبالب اشک به پدرش نگاه کرد. باورش نمی شد که پدرش چنین تهمتی را به او بزند. چرا به او شک برده بود؟ کی و کجا پا کج گذاشته و نافرمانی کرده بود که شایسته ی چنین رفتاری بود؟
اصلا چطور ممکن بود؟ آن هم پدری که خودش بارها به او گفته بود که به او اعتماد کامل دارد و محال است هر جا هم که پایش را کج بگذارد، از زیر حمایتش شانه خالی کند و حال این گونه با او رفتار می کرد و حتی به حرف های دخترک هم گوش نمی داد.
چقدر حس و حال بدی داشت، چقدر دلش شکسته بود همچون شیشه خورد شده بود.
آن قدر از هر دویشان به جرم گناه ناکرده کتک خورده بود که دیگر جانی برایش نمانده بود. هر چه هم داد و فریاد می کرد که بی تقصیر است اما فایده ای نداشت.
نسرین هم تمام اتاق و وسایلش را زیر و رو کرده و به هم ریخته بود تا آثاری از طلاهایش را که دزدیده شده بود را در اتاق گلشیفته پیدا کند و وقتی هم موفق به پیدا کردن چیزی نشد، باز هم دخترک بیچاره را کتک زد.
توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود. تن نحیفش هنوز هم از آن هم کتک و ضربه درد می کرد.
گرسنه اش هم بود اما پدرش و نسرین در را به رویش بسته بودند و اجازه ی خروج از اتاق را به او نمی دادند.
بدن دردناکش را کمی جا به جا کرد و به سختی روی تختش دراز کشید و نفسش از درد در سینه اش حبس شد.
چشمانش را با درد بست که صدای باز شدن در باعث شد چشمانش را باز کند.
پدر با اخم های درهم وارد شد و کنار تختش نشست.
لحنش جدی بود و خشک و دل گلشیفته را پر از غصه کرد.
- من یه کاری برام پیش اومده و باید همین امشب برم سفر. در رو دیگه قفل نمی کنم توام حواست به نسرین باشه که یه وقت حالش بد نشه.
انگشت اشاره اش را جلوی صورتش تکان داد و اضافه کرد: یه وقت هم فکر نکنی که من این موضوع رو فراموش کردم به وقتش برگردم به حسابت می رسم.
از ذهنش گذشت بلایی بدتر این هم مگر می شود سرش آورد؟!

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 2.41 مگابایت
تعداد صفحه : 484 صفحه
قیمت خرید :
13000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/303859
[عکس 550×467]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 25
ماندگار با ذوق شوق خریدهای دست عزیزش را می‌گیرد و با خنده او را به داخل هدایت کرد.
- خوبم عزیز جان. شما خوبی؟ چخبر؟
- خوبم گل مادر مثل همیشه منم و پا دردم دیگه.
در حالی که درب اتاق شأن را می‌گشود گفت: از خاله احوال دارین خوبه؟
عزیزش در حالی به سختی و صورت درهم از درد که نشان دهنده پا دردش بود روی تشک کهنه و سفتی توی اتاق نشست و جواب داد.
- خوبه شکر چند روز پیش نامه‌اش رسید.
ماندگار در حالی که آهانی گفت بالشتکی را در پشت عزیزش قرار داد و گفت: از زن دایی چخبر خوبه، دایی چی؟
- هر دو خوبن ولا... ی خبر خوب هم دارم!
ماندگار با ذوق گفت: چی، چی؟
عزیزش خنده‌ای کرد و گفت: زن داییت حامله‌اس!
خنده‌ای ماندگار عمیق شد و برای این که جیغ نکشد دستش را روی دهانش گذاشت.
چقدر خوب بود که احمد و مریم صاحب طفل می‌شدند.
×××
(دو سال بعد)
آخرین خمیر نانی که در دستش بود را به تنور چسباند و با لبخنده خیره‌ی تنور پر از نان شد‌.
چیزی تا تمام شدن کارش نمانده بود و قرار بود بعد اتمام کارش به شهر برود.
دیگر قصه‌ای عشق ناکامش از زبان‌ها گُم شده بود و حمید را هم به باد فراموشی سپرده بود.
بعد از آن موضوع حمید شان نیز به شهر دیگری رفتند.
- ماندگار...ر؟!
با صدا زدن‌های طاها سبد نان را روی خمیر خانه رها کرد و به دم درب برگشت و از همان‌جا جواب داد.
- چیه؟
طاها هم مثل خودش از همان دم درب راهرو داد زد.
- بابا کارت داره.
با گفتن «اومدم.» راه اتاق پدرش را در پیش گرفت. ذهنش دوباره مشوش شد تا چه چیزی باعث شده بود پدر او را نزد خود بخواهد.
حیاط طویل و راهرو طویل‌تر را با قدم‌های سریع طی کرد و خودش را به اتاق پدرش رساند.
درب را گشود و پایش را به داخل گذاشت.
استرسش پا بر جا بود.
- کارم داشتین آغا؟
پدرش در حالی که سیگارش را روی جا سیگاری خاموش می‌کرد گفت: آره! امروز بعدازظهر برات خواستگار میاد. آماده باش!
هری دلش ریخت. یعنی چی که برایش خواستگار می‌آمد؟
با گفتن «چشم»ی آرامی اتاق را ترک کرد. لبخند کل مهمان صورتش شد یعنی برای او خواستگار می‌آمد؟!
از ذوق یک بار پرش کرد و با سرعت سمت خمیر خانه دوید.
بیخیال از این که نمی‌تواند به شهر برود خنده می‌کرد.
دل دلش یک حس پیروزی پیدا شده بود، حسی که گفت بین خواهرهایش بهترین است!
تا خود بعد از ظهر پایش به زمین گیر نکرده بود.
تمام کارها را انجام داده بود، حتی کارهایی خواهرانش را نیز انجام داد. چون خواهرانش با حرص یک گوشه نشسته بودند و بی پروا نگاهش می‌کردند و او مجبور شد تمام کارها را خودش انجام دهد.
بعد از ظهر شده بود و ماندگار بعد حمام آرایش ملیحی نیز کرد ولی‌ خیلی محو.
همین که کار آرایشش تمام شد، با لبخند به آیینه نگاه کرد؛ تا مبادا چیزی را کم گذاشته باشد.
وقتی مطمئن شد از جا بلند شد و با استرس شروع به قدم زدن روی اتاقک چهار متری کوچک شأن نمود.
حتی نمی‌دانست این خواستگاری که قرار است بیاید کی است؟!
بالاخره خواستگارها آمدند و وقت موعود فرا رسید.
از پشت درب اتاق مخفیانه فالگوش ایستاد، تا حرف‌های که رد و بدل شد را بشود.
پدرش با مردها در مهمان خانه‌ی مردانه بود و مادرش هم دنبال چای و شیرینی. سوزان پیش مهمان‌ها نشده بود و آن‌ها را به حرف گرفته بود.
- خوش اومدین سمین جان.
سمین با لبخند شیرینی گفت: زنده باشی سوزان جان.
سوزان با لبخند حرصی گفت: خوب چطور راه گُم کردین؟
سمین با خنده جواب داد.
- ولا از خدا که پنهون نیست از شما چی پنهون. ما یه داداش داریم و هیچ‌جا که به پسر تنها نمی‌مونه اومدیم شاید راهی پیدا شد!
قلب ماندگار هیچ فرقی با یک گنجشک در حال جان دادن نداشت.
سوزان با خنده‌ای مصنوعی گفت: خب ما هم که دختر داریم و دخترم که هیچ جا تنها نمیشه!
هر دو طرف خنده‌ای به هم کردند که سوزان پرسید: برای کدوم شون اومدید؟
سمین نگاهی به زن‌برادرش انداخت و گفت: ولا هر چه که خیر باشه ولی به دختر گل‌اندام ماندگار.
اخم‌های سوزان در هم رفت و حس حسادت در درونش قل خورد.

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
شاید چیزی حدود سی پله پایین رفتیم . آن پایین صدای امواج دریا را به وضوح می شنیدم . حتی بوی آب دریا هم به مشام می رسید . او روی آخرین پله که به اتاق سنگی و کوچکی می رسید نشست و مشغول باز کردن بند کفشهایش شد . با تعجب پرسیدم : چه رستوران عجیبی ! باید کفشها مونو در بیاریم ؟ با گفتن این جمله کنارش نشستم تا کفشهایم را در بیاورم و او بی آنکه نگاهم کند گفت : اینجا رستوران نیست . (بعدنگاهم کرد) می تونی راحت باشی. کفشها تو بذار همینجا و (اشاره ای به ورودی دست چپ کرد) از اینجا برو داخل . همان کار را کردم .... باورم نمی شد . مدتی طول کشید تا درک کنم که واقعاً در ساحل ماسه ای و گرم یک اقیانوس مواج با ساحلی سحرانگیزوزیبا نیستم . ماسه های گرم لای انگشتان پایم فرو می رفت. تا چشم کار می کرد ساحل ماسه ای بود و دریای مواج و آسمان ابری . با حیرت تا کنار آب دویدم.آن آب هم واقعی بود موج آب را تا کنار پایم می کشید و بار دیگر آنرا باز می گرداند ... باورش سخت بود اما آنجا فقط یک سالن هزارمتری بود با اندکی از واقعیت و بقیه آنچه که مثل توهمی شیرین در خیال جای می گرفت تنها بازی نور و رنگ بود و بس. چشمانم را بستم و دستانم را از هم گشودم . صدای امواج سرمستم می کرد. باد گرم ملایمی می وزرید و به دورم می پیچید . پاهایم در ماسه گرم فرو رفته بود و حس می کردم واقعاً در ساحل اقیانوس هستم . حرم نفس گرم کیان را کنار گوشم حس کردم : از اینجا خوشت می آد؟ به سمتش چرخیدم و خودم را عقب کشیدم , کتش تنش نبود . گرم خندید و چند قدم به عقب برگشت . درحالیکه کراواتش را شل می کرد پرسید : چی می خوری کوچولو ؟ لحنش دوباره عذاب آور شده بود . ناگهان باد شدیدی وزید و قبل از آنکه حرکتی بکنم شالم را با خود به سمت او برد . گیسوان بلندم در باد رها شده بود و او در کمال آرامش شالم را در هوا گرفت و به دور کمرش بست و مرا نگریست : گفتم که ... اینجا هیچ کس نیست بهتره راحت باشی . با آن شرایط راحت نبودم و معترضانه گفتم : خواهش می کنم شالمو بدین . او کاملاً جدی نگاهم می کرد : خودت بیا برش دار ... باد آرام گرفته بود . مستأصل مثل بچه ای که چیز مهمی را از دست داده باشد گفتم : خواهش می کنم .... من اینطوری راحت نیستم . با خشم به من چشم دوخته بود:چرا نیستی ؟! تو که شیفته منی و هربار که نگاهت می کنم تمام تنت می لرزه منتظر چی هستی؟ وارفتم . نفسم در نمی آمد . او از تمام آنچه در درونم می گذشت آگاه بود و این برای من که سعی داشتم عشقم را از او مخفی کنم وحشت آور بود . با لکنت در حالیکه صدایم در حنجره می لرزید گفتم : نمی فهمم منظورتون چیه ! فاصله بینمان را باچند قدم از میان برد . حالا آنقدر به من نزدیک بود که صدای نفسهایش را می شنیدم : بیا ! بیا شالتو از کمرم باز کن و برو ... اما اگه رفتی هرگز نمی خوام ببینمت . هر دو به هم خیره شده بودیم . آنقدر دوستش داشتم که حتی تصور ندیدنش بیچاره ام می کرد . دلم می خواست به پایش بیفتم و گریه کنم , اما .... همیشه امایی وجود دارد .... عشق با ذلت هیچ دردی از من دوا نمی کرد .
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت 7
با وجود اینکه سواد زیادی نداشت اما بخاطر خواندن زیاد کتاب های شعر و داستان با همان سواد اندکش چیزهای زیادی یاد گرفته بود و حتی می توان گفت از کسانی که در آن زمان به مکتب هم می رفتند، بیشتر اطلاعات و سواد داشت.
با اشتیاق کتاب را باز کرد و شروع به خواندن یکی از شعرهای مولانا، شاعر مورد علاقه اش، کرد.

مانند همیشه صبح زود بیدار شد. آبی به دست و صورتش زد و به آشپزخانه رفت. امیدوار بود تا خدمتکارشان زودتر برگردد تا این همه کارها از روی دوشش برداشته شود البته نسرین آن قدر بدجنس بود که حتی در آن مواقع هم یک جوری باید اذیتش می کرد و از او کار می کشید.
قبل تر ها که باردار نبود، خودش کمی کار می کرد اما بعد از آن دیگر دست به سیاه و سفید هم نزده بود. پدرش هم هیچ چیزی به او نمی گفت. به قول مادربزرگش پدرش را چیز خورش کرده بود وگرنه چه طور ممکن بود پدر مهربانش توجهاتش نسبت به او این قدر کم شود؟!
پدرش با همان لباس های رسمی همیشگی همراه با نسرین که آماده ی رفتن شده بود، به آشپزخانه آمدند.
نسرین گفت: گلشیفته، من و بابات داریم میریم خرید. خونه ی بهجت خانوم اینا مهمونی دارند.
سپس رو به پدرش ادامه داد: ببین فرهاد، من گفته باشما نمی خوام جلوی دختر بهجت خانوم کم بیارم ها. اون سرویس طلاهه بود که بهت گفته بودم، همون رو می خوام. با یه لباس خوب و شیک که چشم این سودابه در بیاد! تا دیگه نخواد جلو من با کلاس بازی دربیاره، دختره ی ایکبیری!
گلشیفته که از این بحث های خاله زنکی خوشش نمی آمد، میان حرف های نسرین آمد و رو به پدرش پرسید: بابا منم بیام؟
قبل از پدرش، نسرین تشر زد: تو دیگه کجا بیای؟ هر جا ما میریم توام دنبالمون راه می افتی.
با دختر کوچک بهجت خانم بسیار صمیمی بود و مدتی می شد که هم دیگر را ندیده بودند و دلتنگش بود و دلش می خواست او هم در آن مهمانی حاضر شود.
بی توجه به نسرین رو به پدرش کرد و ملتمس گفت: ولی بابا منم دوست دارم بیام.
نسرین چشم غره ای دیگر نثارش کرد و رو به پدرش گفت: فرهاد، این دخترت خیلی سرکش شده ها. هر چی بهش میگم گوش نمیده. خیلی هم پررو شده. من که دیگه از پسش بر نمیام.
فرهاد با اخم های درهم به دخترکش نگاه کرد: گلشیفته، مگه صد دفعه بهت نگفتم رو حرف نسرین حرف نزن و هر چی میگه گوش کن؟
گلشیفته با ناراحتی به پدرش نگاه کرد: من که کاری نکردم بابا.
نسرین با حرص غرید: چه زبونی هم واسه من درآورده. دختر هم دخترای قدیم که هر چی بزرگترشون می گفت فقط می گفتند چشم. نه عین تو دختره ی چشم سفید. هر چی بهش میگم این کار رو بکن، اون کار رو بکن بهونه میاره.
با اشاره ای به شکم بزرگش ادامه داد: من با این وضعیت باید همه کار بکنم. دختر برای چی بزرگ کردیم پس؟ باید بشه عصای دستمون ولی میشه بلای جون.
گلشیفته به پدرش نگاه کرد تا شاید او دفاعی از دخترش کند اما او هم سری تکان داد و با عصبانیت گفت: دفعه ی آخر باشه که می شنوم نسرین از دستت گله داره ها. فهمیدی؟
گلشیفته بغ کرده و با بغض سری تکان داد و به ناچار لب به اعتراض بست.

شب تا دیر وقت در آن مهمانی مانده بودند. از نسرین انتظاری نداشت اما از پدرش انتظار داشت که حداقل کمی هم به فکر او باشد؛ اویی که می داند دخترکش چقدر از تنها ماندن مخصوصا در شب می ترسد اما اهمیتی برایش ندارد و فقط به نسرین بها می دهد و به فکر اوست.
روی یکی از مبل هایشان نشسته و در حال کتاب خواندن بود اما تمام فکرش پیش پدرش و دلخوری از او مانده و ناراحت بود.
دیر وقت بود و هنوز هم بازنگشته بودند. نمی دانست چه قدر همان جا نشسته که چشمانش گرم شد و کتاب را کناری گذاشت و طولی نکشید که خوابش برد.

با صدای جیغ و داد نسرین چشمانش را با هراس باز کرد. نسرین بالای سرش ایستاده و در حال فحش و ناسزا گفتن به او بود.
مات و مبهوت سر جایش نشست و با ترس به چهره ی سرخ شده از خشم او و پدرش نگاه کرد. دلیل این همه عصبانیت آن دو را نمی فهمید.
متعجب از جا بلند شد و نگاهشان کرد و بالاخره توانست به حرف بیاید: چی شده؟
همین کلمه کافی بود تا دست پدرش بلند شود و با تمام قدرت روی صورت ظریف دخترک بنشیند.
گلشیفته با بهت و ناباوری دست روی گونه اش گذاشت و با شنیدن حرف های پدرش نزدیک بود که از حیرت و تعجب شاخ درآورد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت 24
با شنیدن این حرف نفس به یک باره رفت، یعنی بعد از گذشت پنج ماه دوباره قرار نبود او به شهر برود؟
با چند گام بلند خودش را به درب حمام رساند و مشوش پرسید: یعنی چی لباس‌های تو و طاها رو آماده کنم؟ مگه قرار نیست من برم؟
گل‌اندام بدون نگاه کردن به او در حالی که داشت پاهایش را زیر شیر آب ذخیره‌ی آب می‌شست؛ با لحن بی تفاوتی گفت: نه آغا اجازه نداده!
صدای ماندگار نگران‌تر شد.
- پس من تنهایی اینجا چه کنم؟
گل‌اندام نگاه مسخره‌ای به او کرد و گفت: یعنی چی تنهایی؟ مگه این‌ها خواهر و برادرانش نیستن؟
ماندگار پوزخندی زد و گفت: ولا به گفته‌ی شما و کارهای که در حقم کردن نه نیستن!
گل‌اندام نگاهی بی تفاوتی به او انداخت و گفت: خودت اعتبارت و پایین آوردی!
با این حرف‌ گل‌اندام ماندگار به یک باره زد زیر خنده و گفت: میشه بگی مادر و پدرت از کدوم خاک ساخته شده بودن؟
ابروهای گل‌اندام در هم رفت و گفت: منظورت چیه؟
او نیشخندی زد و گفت: آخه با این همه ه.ر.ز.گ.ی‌هات قبولت داشتن و لی من که یه سلام دادم اعتبارم پایین اومد!
سیلی آلوده به خشم گل‌اندام صورت استخوانی ماندگار را شکار کرد.
انگشت اشاره‌اش را به معنی تهدید بالا برد و گفت: این همه آدم اینطور خطابم کردن چیزی نگفتم ولی بدون که تو دختر همین ه.ر.ز.ه‌ای!
ماندگار تیر‌نگاهش کرد و گفت: کاش نبودم تا به خاطر بار گناه‌های تو من این همه بی اعتبار نمی‌شدم!
حرفش که تمام شد بدون توجه به این که گل‌اندام او را برای جمع کردن لباس‌ها مؤظف کرده سمت خمیر خانه دوید.
اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌هایش می‌ریختند. همیشه همینطور بود اشک‌هایش صدا نداشت. ولی هق‌هق‌هایش کم کم صدا گرفت. آخر مگر میشد آن همه بغض و حرف را بی‌صدا قورت داد؟
او دوستی زیادی نداشت جز کرشمه‌ای که سال به سال دیدنش آرزویش بود. اما می‌دانست کسی جز عزیز ترین‌هایش به او زخم نزده‌اند.
دلش برای حمید تنگ شده بود، حمیدی که عشقش شد و حتی یک بار هم در این پنج ماه سراغش را نگرفته بود.
×××
چند روز از رفتن مادرش گذشته بود و حتی خبر هم نداشت در شهر چه خبر است. جز وقتی که عزیزش به دیدن آنها آمده بود و خبر رفتن خاله‌اش را داده بود.
عزیزش هر باری که خانه‌ای آن‌ها می‌آمد ده روزی را می‌گذارند.
هرچند روی خوشی از خانواده سادات نمی‌دید، ولی یا خانه‌ای عموی ماندگار می‌ماند یا هم خانه‌ای همسایه‌هایشان می‌ماند.
یا غرور نداشت یا حیایش نمی‌آمد.
امروز هم مثل هر روز صدای خسته کن هانیه جفت پا پرید وسط افکارش.
- ماندگار بیا کمک کن خسته شدم.
پوفی بی حوصله‌ای‌ کشید و کتابچه‌اش را کنار گذاشت و از جا بلند شد.
برای امروز همین‌قدر درس و مشق برایش کافی بود.
نه این که درس شاگرد مدرسه‌ای باشد، نه!
بلکه به کمک مادر موضوعات ابتدایی را می‌آموخت و چقدر دلش می‌خواست که مدرسه برود و تحصیل کند.

گل‌اندام برگشته بود و دل‌آرام هم به خارج از کشور رفته بود.
طاها مثل هر روز به مدرسه‌اش می‌رفت و ماندگار هم بود کارهای هر روزش.
زمان هم مثل برق و باد می‌گذشت و عشق چند روزه‌ای ماندگار حرف دهان عام و خاص شده بود.
همه از این که ماندگار شبیه مادرش است سخن گفتند و دل دخترک را خون می‌کردند. دلش می‌خواست کمی بال درآورد و از بین این قوم بی ملاحظه فرار کند.
از دست سوزان جایی نمانده بود که از قصه‌ی عشق او پر نشده باشد!
درب و همسایه یک سره از او گذشته‌ی کثیف مادرش حرف می‌زدند.
ماندگار داشت روی حیاط را جاروب می‌کشید که درب باز شد و عزیزش آمد.
لبخند بر لب و با ذوق دوید سمت عزیزش.
- عزیز جان!
عزیز جانش هم با لبخند پُر مهر آغوشش را برای او باز کرد و گفت: جان عزیز جان خوبی عزیزدلم؟

ادامه دارد...

نویسنده : نرگس واثق
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 49
صدای جرو بحث میلاد و المیرا به وضوح از اتاق مجاور به گوش می رسید . حالا می فهمیدم که المیرا ی بیچاره چه موجود بدبختی ست . او تمام این مدت سعی کرده بود ظاهر ش را حفظ کند . لباسم را پوشیدم و با وجود هوای سرد از خانه بیرون زدم. باران دیگر نمی بارید داخل کوچه خلوت کنار در خانه ایستاده بودم . کمی طول کشید تا سرو کله کیان پیدا شد . ماشینش را که از دور دیدم ضربان قلبم شدت گرفت . داغ شده بودم . دل توی دلم نبود . کاملاً توقف نکرده بود که به سمتش رفتم . وقتی کاملاً توقف کرد ,درب ماشین را باز کردم و با لبخند به او که مثل یک شاهزاده اصیل و پرقدرت پشت فرمان نشسته بود سلام دادم . در حالیکه روی صندلی می نشستم پرسید : خیلی سردت شد ؟ تعجب کردم . منتظر بودم بپرسد تو این سرما چرا اینجا منتظر شدی ؟ "اما گویی خودش جواب سؤالش را می دانست و این سؤال بی مورد را نپرسید : سردم بود ,اما ماشین شما خیلی گرمه . لبخندی زد و حرکت کرد . بی اختیار به یاد آن چند روز افتادم که حتی سراغی از من نگرفته بود . دلم می خواست اعتراض کنم . اما نمی توانستم . به سر خیابان نرسیده بودیم که پرسید : شام خوردی ؟! حس خوبی داشتم . به طرز عجیبی مهربان شده بود . من عاشق جرعه ای توجه از سمت او بودم : نه ... شما چطور؟ نگاهم کرد . نگاهش هجوم وحشی طوفانی بود که مرا در بر گرفت و منقلبم کرد . قلبم داشت از سینه ام کنده می شد. لبانش را آرام جنباند : نه عزیزم ... .گر گرفتم . خوب بود که به خیابان چشم دوخته بودم و هیجانم را نمی دید . چقدر شیفته اش بودم و خودم نمی دانستم. دستش را به سمت مانیتور برد و آنرا با لمس صفحه اش روشن کرد .... موسیقی آرام و ملایمی که پخش می شد آرامم کرد. نمی دانستم به کجا می رویم . بالاخره به یکی از مناطق زیبا و توریستی شهر رسیدیم جایی پر از رستورانها و باغهای بی نظیر سر پوشیده و سرباز . این اولین باری بود که به آنجا می رفتم. درمیان آنهمه باغسرا بالاخره او ماشینش را مقابل دربی که بیشتر به درب آتشکده ها می مانست متوقف کرد . رودخانه کوچکی چندمتر پایین تر جریان داشت و برای رسیدن به درب آتشکده باید از پل چوبی که در هر دو سمت مسیر عبورش مشعل هایی روشن بود می گذشتیم : پیاده شو رسیدیم . با اکراه پیاده شدم . اوهم پیاده شد. ماشین را دورزد و با لبخند سرتاپایم را ورانداز کرد:ازپل چوبی که نمی ترسی ؟
- نه .
مردی که لباس فرم نگهبانان را به تن داشت . با دیدن او بالافاصله از پل گذشت و به سمت ما آمد و خطاب به او گفت : خوش آمدین قربان ! همراه با مرد از پل عبور کردیم واز درب چوبی که دو مشعل در دو طرفش نصب بود وارد راه پله تنگ و سنگی که با سایه روشنی از نور زرد روشن شده بود و به صورت دایره وار به سمت پایین می رفت شدیم . من پشت سر کیان بودم و تمام دقتم را در راه رفتن با آن کفشهای پاشنه بلند می کردم . نگهبان همان بالا ایستاده بود ومن هم در دلم آرزو می کردم ای کاش به جای بهتری رفته بودیم که ناگهان پایم لغزید و قبل از اینکه کاملاً بیفتم کیان بازویم را محکم گرفت و نگهم داشت . صورتمان فاصله چندانی باهم نداشت نگاه مست و جذابش با دلم بازی می کرد . اما هنوز از آن مرد جسور و مغرور می ترسیدم :مواظب باش دختر ... .خب ! جای شکرش باقی بود که دیگر با آن لحن عذاب آور بچه خطابم نمی کرد ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی