👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
صدایش را بالا برد: فروغ، بدو یه جارو خاک انداز بیار.
سپس با لبخند زورکی رو به مهمان ها گفت: بفرمایید بشینید. از خودتون پذیرایی کنید.
پچ پچ دیگری به گوشش خورد: چه بد شگونه این دختر. اگه پسر من بود، عروسی رو به هم می زدم و یه دختر بهتر واسش پیدا می کردم. دختر که قحط نیست!
فروغ جارو به دست آمد و بدون آن که در را پشت سرش ببندد، جلو آمد و شروع به جمع کردن خورده شیشه ها شد.
چشمان ناراحتش همه جا می چرخید تا اینکه نگاهش به جلوی در افتاد که چند گربه وارد اتاق شدند.
صدای جیغ خانم ها بالا رفت و مهمان ها از جا بلند شدند.
زینت هول شده همسرش را صدا کرد تا بتوانند جلوی رفتن مهمان ها را بگیرند.
مادر داماد سمت پسرش رفت و با حرص گفت: پاشو بریم. لازم نکرده با اینا وصلت کنیم. هنوز عقد نکرده این قدر قدمش نحسه. اون از آینه ای که قرار بود سر سفره عقدتون باشه و شکست، اینم از این.
پسر اصرار کرد: مامان صبر کن.
صدایش بالا رفت: چی چیو صبر کن؟ تو می خوای این دختر رو بگیری؟ هنوز عروسمون نشده این اتفاقا افتاد، بیاد تو خونه مون ببین چی بشه.
پسر باز هم مقاومت کرد: مامان این حرفا چیه؟ اینا اتفاق بوده همه ش.
دستش را کشید و از جا بلندش کرد.
- این دختره به دردت نمی خوره. کلی دختر خوب دور و برمون ریخته نمی دونم اصلا چرا از اول اومدیم برای این. ببین چه جادو جنبلی کردن که بیایم سراغشون.
زینت هول و دستپاچه توضیح داد: کجا می خواین برید؟ اینا همه ش اتفاق بوده برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
زن بدون توجه و غرغر کنان گفت: معلوم نیست این دختره چه عیب و ایرادی داره که می خوان بندازنش به ما. معامله ی ما تموم شد دیگه. نه دختر می خوایم و نه باهاتون شریک میشیم.
این را گفت و از اتاق بیرون زد. زینت هم پشت سرش رفت و سعی داشت به او توضیح دهد.
مهمان های دیگر هم آماده ی رفتن شده بودند اما پچ پچ هایشان سر جایش بود.
کم کم مهمان ها رفتند و گلشیفته فقط در آنجا ماند.
نگاه ماتش را دوخت به سفره ی عقد به هم ریخته و اتاق خالی که روی فرش هنوز هم شیشه خورده بود.
صدای جر و بحث بین زینت و بهادر و خانواده ی داماد و بقیه ی مهمان ها به گوشش می خورد.
یعنی دیگر تمام شده بود؟
عروسی به هم خورده بود؟
دیگر مجبور به ازدواج نبود؟
وقتی به پاسخ این سوال ها فکر کرد، به یکباره دلش پر از شوق شد و خنده ای روی لبش آمد.
دلش نمی خواست آنجا بماند، به آرامی برای آن که شیشه در پایش نرود، از خانه ی آنها بیرون آمد.
حیاط هم کاملا خالی شده بود و تمام مهمانان رفته بودند.
سمت قسمت پشتی حیاط که اتاقشان آنجا بود، قدم برداشت اما بهادر صدایش کرد.
- کجا؟ صبر کن ببینمت.
ایستاد و به طرفش برگشت اما برگشتنش همانا، خوردن سیلی به صورتش همانا...
نمی دانست از کجا فهمیده بودند که نقشه ای در کار بوده است و اردلان و فروغ هم اجرا کننده ی آن نقشه!
هر سه نفر را مانند هر وقت که هر کدام کار خطا می کرد، تا توانستند زدند. اعصابشان از معامله ای که نگذاشته بودند جوش بخورد، به هم ریخته بود.
هر سه را هم در زیرزمین زندانی کردند.
گلشیفته گریه می کرد هم برای دردی که خودش داشت و هم اینکه باعث دردسر آن دو هم شده و به خاطرش کتک خورده اند.
فروغ خون بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت: أه گلی! باز چته؟ عروسی می خواستی سر نگیره که نگرفت، الان این گریه ات برای چیه؟ ناراحتی، خوشحالی، قهری، هر چی هستی هی گریه می کنی! دختره ی زر زرو!
اردلان هم اضافه کرد: راست میگه دیگه. الان باید خوشحال باشی.
لب هایش آویزان شد: می دونم ولی شما بخاطر من توی دردسر افتادید. دلم نمی خواست به خاطر من این قدر از اونا حرف بشنوید و کتک بخورید.
اردلان خنده ای کرد و لحنش مهربان شد.
- یه جوری میگه انگار اولین باره ما کتک می خوریم و حرف می شنویم. کم بی دلیل کتک نخوردیم حداقل این دفعه خوب بود که بی دلیل نبود دیگه!
فروغ هم خنده اش گرفت: راست میگه.
گلشیفته هم از خنده های آن دو به خنده افتاد: چه جوری این نقشه به ذهنتون رسید؟ بعدشم فروغ تو گفتی من خبر ندارم که.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️