پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
صدایش را بالا برد: فروغ، بدو یه جارو خاک انداز بیار.
سپس با لبخند زورکی رو به مهمان ها گفت: بفرمایید بشینید. از خودتون پذیرایی کنید.
پچ پچ دیگری به گوشش خورد: چه بد شگونه این دختر. اگه پسر من بود، عروسی رو به هم می زدم و یه دختر بهتر واسش پیدا می کردم. دختر که قحط نیست!
فروغ جارو به دست آمد و بدون آن که در را پشت سرش ببندد، جلو آمد و شروع به جمع کردن خورده شیشه ها شد.
چشمان ناراحتش همه جا می چرخید تا اینکه نگاهش به جلوی در افتاد که چند گربه وارد اتاق شدند.
صدای جیغ خانم ها بالا رفت و مهمان ها از جا بلند شدند.
زینت هول شده همسرش را صدا کرد تا بتوانند جلوی رفتن مهمان ها را بگیرند.
مادر داماد سمت پسرش رفت و با حرص گفت: پاشو بریم. لازم نکرده با اینا وصلت کنیم. هنوز عقد نکرده این قدر قدمش نحسه. اون از آینه ای که قرار بود سر سفره عقدتون باشه و شکست، اینم از این.
پسر اصرار کرد: مامان صبر کن.
صدایش بالا رفت: چی چیو صبر کن؟ تو می خوای این دختر رو بگیری؟ هنوز عروسمون نشده این اتفاقا افتاد، بیاد تو خونه مون ببین چی بشه.
پسر باز هم مقاومت کرد: مامان این حرفا چیه؟ اینا اتفاق بوده همه ش.
دستش را کشید و از جا بلندش کرد.
- این دختره به دردت نمی خوره. کلی دختر خوب دور و برمون ریخته نمی دونم اصلا چرا از اول اومدیم برای این. ببین چه جادو جنبلی کردن که بیایم سراغشون.
زینت هول و دستپاچه توضیح داد: کجا می خواین برید؟ اینا همه ش اتفاق بوده برای هر کسی ممکنه پیش بیاد.
زن بدون توجه و غرغر کنان گفت: معلوم نیست این دختره چه عیب و ایرادی داره که می خوان بندازنش به ما. معامله ی ما تموم شد دیگه. نه دختر می خوایم و نه باهاتون شریک میشیم.
این را گفت و از اتاق بیرون زد. زینت هم پشت سرش رفت و سعی داشت به او توضیح دهد.
مهمان های دیگر هم آماده ی رفتن شده بودند اما پچ پچ هایشان سر جایش بود.
کم کم مهمان ها رفتند و گلشیفته فقط در آنجا ماند.
نگاه ماتش را دوخت به سفره ی عقد به هم ریخته و اتاق خالی که روی فرش هنوز هم شیشه خورده بود.
صدای جر و بحث بین زینت و بهادر و خانواده ی داماد و بقیه ی مهمان ها به گوشش می خورد.
یعنی دیگر تمام شده بود؟
عروسی به هم خورده بود؟
دیگر مجبور به ازدواج نبود؟
وقتی به پاسخ این سوال ها فکر کرد، به یکباره دلش پر از شوق شد و خنده ای روی لبش آمد.
دلش نمی خواست آنجا بماند، به آرامی برای آن که شیشه در پایش نرود، از خانه ی آنها بیرون آمد.
حیاط هم کاملا خالی شده بود و تمام مهمانان رفته بودند.
سمت قسمت پشتی حیاط که اتاقشان آنجا بود، قدم برداشت اما بهادر صدایش کرد.
- کجا؟ صبر کن ببینمت.
ایستاد و به طرفش برگشت اما برگشتنش همانا، خوردن سیلی به صورتش همانا...
نمی دانست از کجا فهمیده بودند که نقشه ای در کار بوده است و اردلان و فروغ هم اجرا کننده ی آن نقشه!
هر سه نفر را مانند هر وقت که هر کدام کار خطا می کرد، تا توانستند زدند. اعصابشان از معامله ای که نگذاشته بودند جوش بخورد، به هم ریخته بود.
هر سه را هم در زیرزمین زندانی کردند.
گلشیفته گریه می کرد هم برای دردی که خودش داشت و هم اینکه باعث دردسر آن دو هم شده و به خاطرش کتک خورده اند.
فروغ خون بینی اش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت: أه گلی! باز چته؟ عروسی می خواستی سر نگیره که نگرفت، الان این گریه ات برای چیه؟ ناراحتی، خوشحالی، قهری، هر چی هستی هی گریه می کنی! دختره ی زر زرو!
اردلان هم اضافه کرد: راست میگه دیگه. الان باید خوشحال باشی.
لب هایش آویزان شد: می دونم ولی شما بخاطر من توی دردسر افتادید. دلم نمی خواست به خاطر من این قدر از اونا حرف بشنوید و کتک بخورید.
اردلان خنده ای کرد و لحنش مهربان شد.
- یه جوری میگه انگار اولین باره ما کتک می خوریم و حرف می شنویم. کم بی دلیل کتک نخوردیم حداقل این دفعه خوب بود که بی دلیل نبود دیگه!
فروغ هم خنده اش گرفت: راست میگه.
گلشیفته هم از خنده های آن دو به خنده افتاد: چه جوری این نقشه به ذهنتون رسید؟ بعدشم فروغ تو گفتی من خبر ندارم که.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 98
با صدایی که از ته چاه در می آمد و به زحمت شنیده می شد گفتم : باشه ... ممنون به خاطر دکتر . دستم را روی دستگیرة در گذاشتم که مچ دستم را گرفت . با تردید به سمتش برگشتم و نگاهم با نگاه سرخش که از پس اشکی فرو نریخته می درخشید گره خورد :به خاطر دیشب متأسفم . مات و غمزده به او خیره مانده بودم . من دلم به حال او می سوخت و شاید او تصور می کرد از او رنجیده ام . دستم را کمی بالا آورد و داغی لبهایش سر انگشتانم را سوخت . گویی تمام تنم گر گرفت و داغ شدم اما نه به واسطة هیجان عشق ، بلکه تمام وجودم به حال زار او گریست و سوخت . اگر لب باز می کردم حتماً اشکم سرازیر می شد . بغضم را فرو خوردم و بی هیچ حرفی پیاده شدم . او تا وقتی وارد خانه شدم معطل ماند و من تنها توانستم قبل از بستن در نیم نگاهی به او بیندازم و دستم را کمی بالا بیاورم و در هوا برایش تکان دهم . در را بستم و صدای حرکت ماشینش گویی کوهی از غم را در دلم نشاند . باران بند آمده بود اما هوا همچنان سرد بود . مادربزرگ در ورودی سالن را باز کرد و خطاب به من که پشت در حیاط خشکم زده بود با صدای بلند گفت : خیلی حالت خوبه که ایستادی تو سرما عزیزم !....

اخر شب بود .یکساعتی می شد که کیان بازگشته بود و به اتاق پناه برده بود . درب اتاق بسته بود و کسی جرأت به هم زدن خلوت او را نداشت حتی شام هم نخورده بود ...... تبم کمی پایین آمده و هنوز احساس خستگی و تب در وجودم بود . همه در سکوت دور هم نشسته بودیم . نگاه همه به تلویزیون بود اما بعید می دانم حتی یک نفر هم واقعاً ناظر آن فیلم بود .....
وقتی خاله با سینی جوشانده وارد سالن شد نگاهم به سمتش برگشت . سینی را روی میز وسط مبلها گذاشت و فنجان هر نفر را مقابلش گذاشت : فکر کنم بد نیست همگی از این جوشونده آرام بخش بخوریم (یک فنجان داخل سینی مانده بود که رو به من ادامه داد:) عزیزم زحمت اینم تو بکش .... ببر برای کیان . نگاهها در سکوت به سمت من چرخید . نمی دانستم به هم زدن آرامش او کار درستی است یا نه . محتاطانه پرسیدم : مطمئنی خواب نیست خاله ؟
- آی ! دخترم ! اون تو این شرایط محاله خوابش ببره . سینی را برداشتم و برخاستم. وارد راهرو شدم و به سمت در اتاق رفتم . پشت در اتاق در روشنایی کم رنگ چراغ داخل راهرو مکثی کردم . دلم برایش می سوخت . چون نمی توانستم مرهم دردش باشم ، نمی خواستم آرامشش را به هم بزنم . بالاخره دستم به سمت در رفت و در حالیکه هنوز تردید داشتم تلنگری به در نواختم .انگشتم را دوبار پی در پی به در کوبیدم . در میان هجم سکوت سنگینی که فضا را آکنده بود گوشم پی صدایی بود که بشنوم و نشنیدم . دستم را بر دستگیره در فشردم و در را آرام گشودم . اتاق در نور کم رنگ آباژور قابل رؤیت بود .کیان بدون عوض کردن لباسهایش نیم تنه اش را روی تخت رها کرده بود و کف پاهایش روی زمین بود . نمی دانستم خواب است یا بیدار . آهسته جلو رفتم . بنظر خواب می رسید.کنار تخت ایستادم و کمی خم شدم . آرام صدایش زدم : خوابیدین ؟ ..... جوابی نداد . کمی خم شدم تا سینی را روی تخت بگذارم و بروم .گوشه سینی اندکی به پایش خورد و ناگهان چنان وحشت زده از جاپرید که سینی به سمتم پرت شد . خودم را کمی عقب کشیدم اما محتویات داغ داخل لیوان روی ساق و پنجه پای راستم ریخت و جیغم به هوا رفت . مثل ابر بهار اشک می ریختم و داد می زدم : پام !......پام!!! ...... کیان هول شده بود . همه به اتاق هجوم آوردند . مادربزرگ مرا که کنار دیوار نشسته بودم و گریه می کردم به آغوش کشید و خاله هراسان از کیان پرسید : چی شد ؟! چیکار کردی ؟!!
- نفهمیدم !..... خواب بودم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 2.41 مگابایت
تعداد صفحه : 484 صفحه
قیمت خرید :
13000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/303859
[عکس 550×467]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 9
باشنیدن اسمم سرمو بلند کردم . لباسای مارک و شیکی تنش بود،یکم زوم شدم رو صورتش آشنا می زد.
یهو یه جرقه زد تو سرم "کسری!"
با شنیدن اسمش از زبونم؛ یک لبخند عریض رو لباش نشست به سمتم اومد: نیلا جان!... حالت چطوره؟!
با اینکه از لفظ "جان" خیلی خوشم نیومد، اما دستشو که به سمتم گرفته بود فشردم.
_کی اومدی؟
_دو روز پیش
به اتاقم راهنماییش کردم. یه نفس عمیق کشیدم و وارد اتاق شدم.
داشت از پنجره بیرون رو نگاه می کرد.
_ببخشید تنها موندی
_واقعا سورپرایز شدم نمی دونستم این جا کار می کنی
_اممم... چرا نمی شینی
از جاش تکون نخورد. _خیلی تغییر کردی
_خب قرار نبود همیشه یه دخترکوچولو باقی بمونم
_خوشگل تر شدی... خانم شدی!
پسره ی بی نزاکت همچین زل زده بهم انگار... صدامو صاف کردم:من الان برمی گردم.
اومدم بیرون و درو بستم. سعی کردم آرامشمو به دست بیارم.. آخه کی گفته من باید به این زودی شوهر کنم؟!
_ خانم آریا؟
ترسیدددددم... سیاوش فرشچی بود
_ب.... بله؟
_همه چی خوبه؟
_آ.. آره ( دستمو از دستگیره جدا کردم و اخمامو باز کردم) :میشه به حسین آقا بگید من مهمون دارم؟!
_بله حتما.
لبخند تصنعی زدم و برگشتم تو اتاق.
هنوز عین مترسک وایساده بود سر جاش.
_مبلای ما میخ نداره هاااا (وای چی گفتم!)
خندید و نشست. منم پشت میزم نشستم(عمدا، مثلا می خواستم بفهمه واسه خودم کسی شدم )
_خب سوئیس خوش گذشت؟
_جات خالی! (جای ننت خالی)
_اوهوم
خلاصه یه ساعت چرت و پرت گفت منم از کار و زندگی انداخت.
مهمترین چیزی که از حرفاش فهمیدم این بود که درسش تموم شده و خبر مرگش، دیگه نمی خواد برگرده
و این یعنی من بدبخت شدم..
دیدن بابا هم رفت و هر چی اصرار کرد ناهار با هم بریم بیرون، قبول نکردم. اونم گفت که فردا شب به مناسبت برگشتش مهمونیه ما هم مهمونای ویژه هستیم.
ذلیل مرده.. حالا من چی بپوشم؟!
توی کمد دنبال یه لباس مناسب می گشتم؛ که صدای مامان از بغل گوشم منو به خودم آورد: اون زرشکی خوبه
خودمو کشیدم عقب و دستمو گذاشتم رو قلبم:وای مامان سکته کردم ..
در حالی که لباسامو زیر و رو می کرد گفت:
- بیا همین زرشکیه خوبه . خیلیم بهت میاد اون ساپورت مشکی براقتو هم بپوش.. پس کمربند اینو کجا گذاشتی؟
باحرص لباسو ازش گرفتم و نشستم رو تخت.
باقیافه ی مظلوم گفتم: حالا نمیشه من نیام؟!
-نه خیر
-پس اگه عمه چیزی گفت خودت جوابشو میدیااا وگرنه خودم یه چیزی بهش میگم.بعدا نگی زبون درازی کردی..
تقریبا آمادم. چون لباسم یقه ی پوشیده ای داره، یک کلاه ست گذاشتم سرم و موهامو فرو کردم داخلش.
جلوی موهامم که برای بیرونه!
یکم روغن زیتون زدم که هم رنگش تیره تر به نظر برسه هم براق شه.
پلاک زنجیر و دستبندمو بستم بعد از برداشتن کیف دستی کوچیکم رفتم بیرون.
این زن و شوهر سه ساعته مثلا دارن آماده میشن نگا تو رو خدا بابا هنوز نمی دونه چی بپوشه
-بابا زود باش دیگه! همون کت سرمه ای که انداختی زمین خوبه...مامان خانم نمیشد اون کت دامن بنفشتو می پوشیدی؟
-چقدر نق میزنی بچه!...حسام بیا این پیراهن کرمی تو بپوش
بابا خنده ی مستانه ای سر داد:
-خانم دیگه از سن من و شما گذشته با هم ست کنیما!
اوووف از دست این دو تا
-من رفتم شما هم لطف کنید زود تشریف بیارید

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
آینه را به دستش داد. نگاهش را به آینه دوخت. موهایش را به طرز زیبایی بافته بود و با گیره های ریزی به هم وصل کرده بود. سرخاب و سفیدآب صورتش هم چهره ی کودکانه اش را کمی بزرگتر نشان می داد.
چقدر زیبا شده بود. طوری که از نگاه کردن به خودش گویی سیر نمی شد اما چه فایده که دلش پر از غصه بود و قلبش ناراضی بود.
آهی کشید و به اجبار همان پیراهن سفید دیروزش را تن کرد.
مهمان ها کم کم داشتند می آمدند و صدای ساز و دهل از حیاط به گوش می رسید.
بغض داشت خفه اش می کرد و تنها امیدش به قول اردلان بود که گفت همه چیز را درست خواهد کرد. می خواست خوشبینانه فکر کند اما نمی شد که نمی شد!
زنی که همان روز دیده بود و زینت معرفی اش کرد که مادرشوهرش است، جلو آمد و نگاهی خریدارانه به سر تا پایش انداخت.
لباس هایش شیک و گران قیمت بودند و نگاهش مغرورانه.
با تمام غرور و خودبینی اش اما از گلشیفته خوشش می آمد و به نظرش مورد خوبی برای پسرش بود. نگاهش رنگ رضایت داشت اما بدون تعریفی از او، سمت مهمان ها رفت، قصدش کشتن گربه دم حجله بود!
دو صندلی کنار هم قرار گرفته بود و سفره ی عقد زیبایی هم چیده شده بود.
روی یکی از صندلی ها در کنار مردی که اولین بار بود او را می دید، نشست. مردی که قرار بود شوهرش شود.
اشک به چشمانش هجوم آورد و نگاهش را به در دوخت تا ببیند آیا اردلان می آید و به قولش وفا می کند یا نه.
از بچه‌ها هیچ کدام اجازه ی آمدن به مراسم را به غیر از فروغ نداشتند. هر چه گلشیفته از او می پرسید که اردلان می خواهد چه کار کند اما او هم خبر نداشت.
عاقد که آمد، همان امیدی که ته دلش بود هم ناامید شد. اردلان هیچ کاری نمی کرد. آهی کشید و قطره اشکی از چشمش چکید.
عاقد صبر کرده بود تا بقیه ی مهمانان نیز برسند و سپس خطبه را بخواند.
فروغ که کنارش ایستاده بود گفت: گلی دیوونه بازی در نیاری ها. می دونی اگه این وصلت سر نگیره، خون به پا میشه؟
ترس در دلش نشست.
- فروغ من شده هر کاری می کنم ولی زیر بار حرف زور نمیرم.
نگران شد.
- بس کن این کله شق بازیات رو گلی. چرا این جوری می کنی؟ چرا عقلت رو به کار نمیندازی؟ می دونی یه جواب بله بدی، زندگیت از این رو به اون رو میشه؟ اینا خیلی مایه دارن گلی. خوشت میاد بمونی اینجا و هی حرف از این بهادر و زینت بشنوی؟ این بهتره یا اینکه بری خونه ی اینا خانومی کنی؟ شنیدم کلی کلفت، نوکر دارند. بری اونجا نمی خواد دست به سیاه و سفید بزنی.
گلشیفته زیر گوش فروغ گفت: من تو خونه ی خودمون هم کلی کلفت و نوکر داشتیم، عین اینا بودیم ولی چون بهم حرف زور می زدند، فرار کردم. من زیر بار حرف زور نمیرم فروغ.

وقتی دید حرف هایش تأثیری روی او ندارد با تکان دادن سری به نشانه ی تأسف از او دور شد. صدای ساز و دهل همچون خوره ای به جان روح و مغزش افتاده بود و اعصابش به هم ریخته بود.
نگاهش به چند نفر از خانم ها افتاد که آینه و شمعدان به دست داخل اتاق می آمدند و بقیه هم دست می زدند.
از فروغ شنیده بود که آن پسر خودش زن داشت و گلشیفته قرار بود زن دومش شود چرا که آن زن سه دختر به دنیا آورده بود و حرف هایی پشت سرشان زده بودند که اجاقش کور است و از این نوع حرف های خاله زنکی. گلشیفته را هم فقط بخاطر بچه ای که قرار بود در آینده‌ به دنیا بیاورد می خواستند.
با نگاه غمگین خیره به آنها بود. یعنی بدبخت شدن او این همه خوشحالی و شادی داشت؟!
نگاهش به یکی از زن ها که آینه در دستش بود افتاد که پای زن به گوشه ی فرش گیر کرد انگار که لیز خورد و پایش پیچ خورد، همزمان با زمین خوردن خودش آینه هم از دستش رها شد و با صدای بدی شکست و خورده شیشه ها طرفی پخش شد.
صدای ساز قطع و پچ پچ مهمان ها بالا رفت.
گلشیفته از حرفی که چندتا از خانم ها که نزدیکش بود، متعجب شد.
- عروسی که آینه اش شب عروسیش بشکنه، معلومه چی میشه دیگه.
- ای بابا، اینا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟
- ربطش اینه که الان آینه اش شکست، دو روز دیگه ببین چی بشه.
صدایش را پایین آورد و ادامه داد: پا قدمش شومه.
از حرف هایشان چیزی سر در نمی آورد. زینت دستپاچه می خواست اوضاع را آرام کند.
- نگران نباشید. قضا بلا بود. الان میگم بیان جمع کنند اینا رو زیر دست و پای کسی نره.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 97
به جای جواب سلام چتر مصطفی را از دستم گرفت و چنان به سمت درخت کوبید که از هم پاشید . سپس در جلو را باز کرد ، بازویم را گرفت و تقریباً به داخل ماشین هلم داد . بعد در را با تمام قدرت به هم کوبید و ماشین را دور زد و خودش پشت فرمان نشست . خدا را شکر می کردم که همه رفته بودند و بخصوص مصطفی ندید که او با چترش چه کرد . از ترس قلبم مثل گنجشک تند می زد . ایکاش زودتر حرکت می کرد اما با غضب به من نگاه می کرد و گویی خیال حرکت کردن نداشت . من جرأت بلند کردن سرم را نداشتم و او عاقبت سکوت را شکست : به من نگاه کن .....
درمانده نگاهش کردم . نگاه به خون نشسته و عصبی اش قلبم را می فشرد . انتظار داشتم سرم فریاد بزند یا حتی سیلی محکمی نوش جان کنم اما بر خلاف انتظارم پرسید : چرا می لرزی ؟ لحنش در عین جدیت به قدری آرام و پر محبت بود که تمام وجودم گویی به یکباره از لای گیره محکمی آزاد شد . نفس راحتی کشیدم ، نگاه گرم و پرمحبتش نیازم را به توجهش دو چندان می کرد : سردمه .... حس می کنم دیگه هیچ توانی ندارم . ماشین را روشن کرد و به حرکت درآمد . یکراست به یک کلینیک پزشکی رفتیم ..... سر پزشک متخصصی که شماره اش را گرفته بودیم چندان شلوغ نبود و خیلی زود نوبتمان شد . دکتر مرد میانسالی با موهای جوگندمی و چهرة مهربان بود . هر دو وارد شدیم و بعدازگرفتن جواب سلاممان با اشاره دکتر روی صندلی کنار میزش نشستم . نگاه مهربان دکتر از روی کیان عبور کرد و روی من ثابت ماند . حس کردم قامت سرتاپا سیاهپوشمان باعث شد دلش برایمان بسوزد : خب دخترم ! .... از حالت بگو . قبل از اینکه من دهانم را باز کنم کیان با صدای گرفته گفت : سه شب پیش سرما خورد . افتاد تو آب لباسهاش تو سرما خیس شد . فقط عطسه می کرد . یه سرماخوردگی ساده بود .... بی توجهی کرد بدتر شد .از دیروز تب و لرز داره . چشماش که نشون می ده خیلی بی رمقه . دکتر با لذت به توضیحات او گوش سپرده بود . بعد از توضیحات کامل او لبخندی برلب نشاند . گوشی اش را به گوشش گذاشت و با اشاره از من خواست دکمه های پالتویم را باز کنم : بدن درد هم داری ؟ آخرین دکمه ام را باز کردم : بله ..... بعد از معاینه کامل قبل از اینکه نسخه ای بنویسد پرسید : دخترم باردار که نیستی ؟ مغزم صوت کشید و از خجالت سرخ شدم و باز هم کیان به جای من جواب داد : نه ..... دکتر سرش پایین بود و نسخه ام را می نوشت : متأسفانه مجبورم برات یه تزریق بنویسم تا زودتر اثر کنه ..... از آمپول که نمی ترسه ؟ حالا دیگر روی صحبتش کاملاً با کیان بود. ظاهراً می دانست که باز هم او جواب خواهد داد. کیان هم گویی خودش متوجه شده بود . لبخند بی رنگی برلبانش نقش بست : چرا .... خیلی تیتیش مامانیه . دکتر نیز به خنده افتاد و ادامة نسخه را نوشت ... پرستاری که در اتاق تزریقات آمپولم را زد به قدری بد دست بود که تقریباً فلجم کرد و آه از نهانم برخاست . چند دقیقه بعد با چشمانی اشکبار لنگان ، لنگان از اتاق خارج شدم . اما از ترس اینکه او با پرستار جروبحث نکند مجبور شدم بگویم پایم را سفت گرفتم و در نتیجه به آن روز افتادم .....
هوا تاریک شده بود و بینمان سکوت حاکم بود . نمی دانم چرا اما فکر می کنم او به قدری افسرده و غمگین بود که بی دلیل حس می کردم موقع رانندگی اشک در چشمانش حلقه بسته است . دلم برایش می سوخت . در آن قامت سیاهپوش اثری از آن مرد مغرور و گستاخ نبود . به حالش رحمم می آمد اما می دانستم که هرگز کلمات من بار غمش را سبک نمی کند . شاید سکوتم از هر همدردی برایش بهتر بود . چند ثانیه ای که پشت ترافیک چراغ قرمز معطل شدیم غرق افکارش بود . حواسش هر جایی بود بجز درون ماشین . شاید جلو چشمانش مریم را می دید که کودکانه و شاد لبخند می زد و به سمتش می دوید . چراغ که سبز شد بی اختیار چنان آه جانسوزی کشید و به حرکت در آمد که قلبم به خاطرش مالامال از اندوه شد . بالاخره به خانه رسیدیم . جلو در خانه توقف کرد و بالاخره سکوت طولانی بینمان را در حالیکه نگاهش از مسیر در سمت خودش به پارچة مشکی سردر خانه بود آرام شکست : اگر پرسیدن من کجام ؟ بگو رفت ویلای ساحلی .... لحظه ای مکث کردم . دلم می خواست حرفی بزنم . دلم برایش تنگ می شد . ای کاش با این حال بدش اینقدر از ما فاصله نمی گرفت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
یکم صدامو بردم بالا:آقا کرایه تون! (وای خدا بازم نشنید ، این پسرا هم که دارن بر و بر منو نگاه می کنن..)
تقریبا داد زدم :آقاااا!
مرده چرخید سمتم: چه خبرته خانم؟.. و دوباره به جلوش نگاه کرد:جیغ جیغاتو ببر برا شوهرت،سر ما خالی نکن!
خیلی بهم برخورد،مرتیکه ی بی فرهنگ..
-من همین جا پیاده میشم اینم کرایه تون.
یه نگاه به دستم کردو بعد به روبه روش خیره شد:اولا من راننده شخصی جنابعالی نیستم که هرجا عشقت کشید نگه دارم،دوما خرد ندارم.
-بله؟!...یعنی چقدر؟
-هزار تومن
نگه داشت: خرد ندارم بقیه شو نمی خوام .
با پوزخند گفت: بار اولته سوار اتوبوس میشی دختر خانم؟!
صدای خنده از پشت سرم بلند شد. دیگه از کوره در رفتم:به شما هیچ ربطی نداره
اسکناسو کوبیدم جلوی شیشه و پیاده شدم.
چند قدم بیشتر نرفته بودم که حالت تهوع بهم دست داد ،دویدم سمت جوب اما خبری نشد.بلند شدم و با حال زار نشستم کنار گلهایی که تو پیاده رو بود.
مرده شورتو ببرن کسری..
یهو یه چیزی اومد جلو صورتم.. هییییییی... خودمو عقب کشیدم .یه شیشه آبمعدنی کوچیک بود
-اگه صورتت رو با آب سرد بشوری حالت بهتر میشه.
این پسره دیگه چی میگه ، با اخم گفتم :من حالم خوبه بفرمایید
با خنده گفت:از رنگ و روت معلومه!
وسایلمو برداشتم که برم
-خب تو که نمی تونی مگه مجبوری با این کلاست سوار واحد شی؟!
کلاس؟ بلند گفتم :وای نه!!!
-چی شد؟
اخممو غلیظ تر کردم :بکش کنار شازده من الان آتیش آتیشم پس سر به سرم نذار
بی توجه به قیافه اش که هنگ کرده بود یه تاکسی گرفتم و خودمو رسوندم دانشگاه.اونم چه رسوندنی ..کلاس اول که پرید بعدیا رو هم با اعصاب داغون گذروندم..
عصر که برگشتم خونه، بابا نبود. دوش گرفتم و رفتم آشپزخونه. ظرف پاستا رو گذاشتم تو ماکروفر و بعد با چنگال افتادم به جونش.
مامان" خسته نباشیدی" گفت و به سمت یخچال رفت.
با لب و لوچه ی آویزون گفتم: سلام.. مرسی
ظرف سالادو بیرون آورد و از پشت سرم یه چنگال برداشت و روبه روم نشست.
سس سفیدو از نزدیک دستم برداشت. ریخت رو سالاد و مشغول خوردن شد.
_یه تعارف کنی بدنیستا مامان خانم!
_می خوری؟
_نه
دوباره مشغول شدم.
_چته باز؟
_هیچی.. چمه مگه؟!
تا جایی که زور چنگال می رسید پاستا ها رو روی هم سوار کردم و سس زیادی روش ریختم و بردم تو دهنم
_دکتر، پول دار، خارج رفته، خوشتیپ، اصل و نسب دار.. دیگه چی میخوای؟
سس گوشه ی لبمو با دستم پاک کردم
_ بخوره تو سرش همه ی اینا
_خب حالا که عمت داره جلز ولز می کنه؛ بذار بیان نخواستی بگو نه!
_بگم نه؟... واقعا؟!
مامان خیلی ریلکس گفت: آره.. منم بدم نمیاد این مه لقا رو کنف کنم! آی بخندیم... آی بخندیم!
زدم زیر خنده : مامان خیلی باهالی.. حسابی دلت از عمه پره، نه؟!
_پس چی خواهر شوهره دیگه!
_اما... بابا چی؟
اول پاشو یه لیوان آب بده.. حسام با من.
باید برم شرکت. یه مانتوی سفید کوتاه پوشیدم با شلوار جین و رومانتویی بلند. شال یاسی رنگ چروکی سرم کردم، یه چشمک تو آینه زدم و راه افتادم.
این هفته یکم کارام به هم ریخته است. داشتم با منشی در مورد جلسه ی روز گذشته و کارهایی رو که لازم بود انجام بده، گوشزد می کردم که تلفن روی میزش زنگ خورد. مشغول صحبت بود که شخصی سراغ آقای آریان پور رو گرفت.
بدون اینکه سرمو بلند کنم گفتم :آقای رئیس جلسه دارن می تونید منتظر بمونید یا بعدا تشریف بیارید .
چیزی نگفت فکر کردم رفته اما..
_نیلا!... خودتی؟!

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
گوشه ای کز کرده و اشک هایش روان بود. تمام دیشب را هم گریه کرده و چشم روی هم نگذاشته بود.
فروغ که خسته از آب و جارو کردن حیاط و تمیزی خانه بود، با خستگی پاهایش را دراز کرد و رو به گلشیفته گفت: أه چقدر گریه می کنی تو! نمی خوان بکشنت که، قراره شوهر کنی از این جهنم خلاص شی.
گلشیفته با صدای گرفته از گریه اش در حالی که بینی اش را بالا می کشید گفت: من نمی خوام.
با دهان کجی ادایش را درآورد.
- داری از اینجا خلاص میشی، بعد هی نمی خوام، نمی خوام کن. فکر کردی به نظرت اهمیت میدن؟
گریه اش شدت گرفت و فروغ با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد.
همان لحظه در باز شد و اردلان هم وارد اتاق شد و ناراحت به چهره ی گریان گلشیفته نگاه کرد.
جلو آمد که فروغ رو به او گفت: نگاه چی کار می کنه؟ یه جوری عزا گرفته انگار قراره چی بشه. عروسیشه مثلا!
اردلان نگاهش را به گلشیفته که اشک هایش شدت گرفته بود دوخت و کنارش نشست.
گلشیفته هق هق کنان گفت: تو رو خدا یه کاری کنید این عروسی سر نگیره. من نمی خوام و راضی نیستم.
فروغ با بد قلقی جواب داد: چشم هر چی خانوم امر کنه. آخه تو دو ساله این جایی، هنوز اینا رو نشناختی؟ نمی دونی هنوز که ما نمی تونیم رو حرفشون حرف بزنیم؟
اردلان میان حرف هایش آمد: بسه دیگه توام هی رو زخمش نمک می زنی. خودش اینا رو می دونه. همه مون می دونیم.
فروغ حق به جانب پرسید: خب مگه میشه کاری کرد؟
اردلان با اطمینان سری تکان داد.
- آره میشه.
گلشیفته کمی امیدوار شد.
- چی کار می خوای بکنی؟
اردلان با نگاهی متفکر گفت: تو کاریت نباشه. درستش می کنم.
فروغ پرسید: یعنی چی؟ چه جوری می خوای درستش کنی؟
خواست جواب دهد که طاهره هم وارد اتاق شد و گفت: گلی، زینت کارت داره.
گلشیفته نگاه آشفته اش را به اردلان و فروغ دوخت.
فروغ گفت: برو دیگه گلی. باید آماده شی برای شب.
گلشیفته ملتمس رو کرد سمت اردلان: یه کاری کن. تو رو خدا نذار این اتفاق بیفته، خواهش می کنم.
از اشک ها و اصرارهای زیادش کلافه شد.
- خیلی خب. گفتم که تو کاریت نباشه، من درستش می کنم. این قدرم گریه نکن. الانم پاشو برو و یه وقتم از دهنت نپره چیزی جلو زینت بگی. اگه نری شک میکنه ها.
حرکتی از او ندید.
- د برو دیگه!
گلشیفته به ناچار از جای بلند شد و نگاه غمگین و اشکی اش را از آنها گرفت و با دلی پر از غم و افکاری آشفته، با قدم های سست و آهسته سمت خانه ی زینت به راه افتاد.
یکی از همسایه ها که آرایشگر بود، برای آماده کردن گلشیفته آمده بود.
گلشیفته با دلی پر اندوه زیر دست او نشسته و به این فکر می کرد اردلان ممکن است چه کاری انجام دهد. از کجا این قدر به نتیجه ی کارش مطمئن است؟
اگر آن وعده ها فقط برای خوش کردن دل گلشیفته می بود چه؟
اصلا مگر می خواست چه کار کند، آن هم در حضور بهادر و زینت.
اگر کاری می کرد، زنده اش نمی گذاشتند چرا که از این وصلت نفع خوبی به آنها می رسید و به هم خوردن عروسی برابر می شد با از دست دادن چیزهایی که با خانواده ی داماد قرار گذاشته بود.
ناامیدانه سرش را پایین انداخت که با تشر آرایشگر سر جایش صاف نشست و نگرانی در جانش ریشه دواند.
دو سه ساعتی طول کشید که کار آرایشگر تمام شد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 96
در حالیکه او می رفت خاله کنار من نشست و دستم را به عنوان هم دردی آرام فشرد :منو ببخش عزیزم .... من از طرف اونم از تو معذرت می خوام.فنجان چای گرم را همان طور دست نخورده روی میز رها کردم. سعی کردم لبخندی هر چند تصنعی برلب بنشانم : مهم نیست خاله جون (ودر حالیکه بلند می شدم ادامه دادم :) اون واقعاً ناراحته ... من میرم استراحت کنم.شب همگی بخیر.. فقط تا پشت در اتاق توانستم جلو اشکهایم را بگیرم.... تا نیمه های شب به خاطر رفتار او گریه کردم ... ساعتی بود که همه خوابیده بودند . بالشتم خیس از اشکهایم شده بود . سرم درد می کرد و تنم داشت در تب می سوخت . به زحمت از جایم برخاستم و قرص مسکن به وفور در کیف مادربزرگ یافت می شد. یکی دوتا قرص خوردم و به تختم بازگشتم . بعدازآن دیگر چیزی نفهمیدم ..... روز بعد بار دیگر همگی مان به منزل پدربزرگ مریمی رفتیم . تا بعدازظهر که باید باردیگر به سر خاک می رفتیم به قدری مشغول کمک به سحر و سایرین بودم که متوجه گذر زمان نشدم . رفتار دوستانه و گرم مصطفی برایم دلگرم کننده بود . گرچه در اولین برخورد حس خوبی نسبت به او درونم شکل نگرفته بود اما وقتی سحر برایم گفت که توجه پدرومادرش و مصطفی به من به دلیل شباهت زیادم به نیلوفر است به نوعی حس ترحمم به آنها باعث نزدیکی ام به ایشان بود .....
تمام روز خبری از کیان نبود، اما وقتی به قبرستان رفتیم ابتدا ماشینش را دیدم که در مسیر نزدیک به قبر پارک شده بود . خودش نیز با قامتی سیاهپوش کنار قبر مریمی نشسته بود و با دیدن سایرین برخاست و کمی دورتر ازقبر به درختی تکیه کرد ..... هوا نسبتاً سرد بود و بادی که می وزید برای من که سرما خورده بودم لرز آور بود . شنل نازک سیاهرنگی که روی شانه ام انداخته بودم چندان گرمم نمی کرد . هوا کاملاً گرفته بود و تک و توک قطرات باران را که به زمین می ریخت حس می کردم . تمام مدت بی آنکه حتی به سمت کیان نگاه کنم حواسم تنها به او بود و اصلاً نفهمیدم کی مراسم به اتمام رسید . کیان رفته بود و در کنار ماشینش ایستاده بود . همه در حال متفرق شدن و خداحافظی بودند و باران کمی تند شده بود .خاله سیمین بعداز خداحافظی از سایرین زیر گوشم آرام گفت : خاله جون تو با کیان بیا . ما باید خانم لعل رو هم برسونیم . نگاهی از سر بی میلی به آن زن که نمی دانستم دقیقاً چه کارة آنهاست انداختم و با اکراه گفتم : باشه خاله جون ..... با مادربزرگ و بقیه هم خداحافظی کردم . باران باز هم شدیدتر شده بود که مصطفی کنار من و سحر ایستاد و چترش را روی سرمان گرفت .
– خیس شدین .
سحر دستم را به گرمی فشرد : حالت هم خوب نبود امروز حسابی به زحمت افتادی . – چه زحمتی ! وظیفه ام بود .
مصطفی چترش را به من داد : بگیرید .... تا اونجا ( اشاره ای به ماشین کرد :) برین خیس می شین .
– خودتون چی ؟
- چتر بابا برای مامان و سحر کافیه . ما مردها هم کلاً پوست کلفتیم و چتر لازم نداریم .
چون حسابی لرزم گرفته بود چتر را با نشاندن لبخندی کمرنگ بر لبانم از او گرفتم و از آنها جداشدم . تا رسیدن به ماشین حدود سی چهل متری راه بود . به قدری از او دلخور بودم که گامهایم به سستی به سمتش پیش می رفت.هر چقدر به او نزدیک تر میشدم قلبم تندتر می زد ...... بالاخره به او رسیدم . یک قدم .... دوقدم ... سه قدم ..... مقابل او که زیر آن باران تند به ماشینش تکیه داده بود و با سرو صورتی خیس به من خیره شده بود ایستادم و با ترس نگاهش کردم : سلام ...

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
نگران نگاهم را بینشان چرخاندم که دستش را سمتم دراز کرد.
- پاشو عزیزم. بیا بریم تو اتاقت.رنگت پریده.
زمزمه کردم: نذاری بره ها.
- خیلی خب. تو نگران نباش.
اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
- به خدا تقصیر من نبود. اصلا فکر نمی کردم این جوری شه.
در آغوشم کشید و دستش را نوازش گر میان موهایم فرو برد.
- دیوونه این حرفا چیه؟ ما بهت اعتماد داریم، می دونیم که عین برگ گل پاکی و کاری نکردی. چرا با خودت این جوری می کنی؟ این قدر خودتو اذیت نکن قربونت برم.
اشک هایم را پاک کرد و بلندم کرد.
- بیا بریم تو اتاقت یه کم استراحت کن تا آروم شی.
خودش دستم را گرفت و تا اتاقم برد و روی تخت نشاندم.
- بسه دیگه خزان. این جوری نکن. خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
اشک هایم را پس زدم و سری به نشانه ی تأیید تکان دادم.
- این فکرای بد هم از خودت دور کن و نگران هیچی نباش. اگه طاها هم این جوری کرد که بخاطر اون عصبی بود، نه واسه خاطر تو.
بعد از رفتن سوگل زیر پتو خزیدم و اشک هایم را پاک کردم.
چه خوب بود که به من اعتماد داشتند و خیالشان از بابت من راحت بود.
و از همه خوب تر این بود که همیشه پشتم بودند و حمایت گرانه کنارم بودند.
از این بابت میان آن حال لبخندی روی لبم آمد و سعی کردم به اتفاقات امروز فکر نکنم. سر فرصت حتما باید استعفایم را تحویل می دادم. دیگر آنجا جای ماندن نبود.
بی حال و بی حوصله از جا بلند شده و از اتاق بیرون زدم. بعد از زدن آبی به دست و صورتم سمت آشپزخانه رفتم.
امروز هم کلاس داشتم. چقدر دلم برای بچه‌ها تنگ شده بود.
تدریس را دوست داشتم و آن بچه‌ها هم آن قدر پر شور و شوق بودند که من هم سرحال می آمدم.
رو به مامان سلام و صبح بخیر بی حالی گفتم.
- بیا صبحونه ات رو بخور.
بی حوصله بودم و سرم درد می کرد.
-نه اشتها ندارم. نگران بودم که دیشب چی شد؟
- کلی باهاش حرف زدیم تا یه کم آروم شد. بابات هم گفت که میرم باهاش حرف می زنه.
اشاره ای به میز صبحانه کرد.
- بیا یه چیزی بخور مامان جان. چیزی نشده که. توام یه روز برو نامه استعفات رو بده و دیگه تموم. خدا رو شکر اتفاق بدتری نیفتاد.
صندلی را عقب کشیدم و حین نشستن گفتم: مامان باور کن من هیچ کاری نکردم. تقصیر من نبوده.
با مهربانی لبخندی زد.
- می دونم دخترم. همه می دونیم و بهت اعتماد داریم. از این به بعد هم هر چی شد بیا به خودمون بگو. هر چی هم باشه ما ازت حمایت می کنیم و کنارتیم. پس دیگه این قدر خودتو ناراحت نکن.
از شنیدن حرف هایش لبخندی روی لبم آمد و از جا بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم را دور گردنش حلقه کرده و گونه اش را بوسیدم.
- خیلی دوستتون دارم.
او هم روی موهایم را بوسید و جواب داد: ما هم دوستت داریم عزیزدلم. نبینم گرفته باشی ها.
لبخندی دوباره زدم و با اشتها صبحانه ام را خوردم.
چقدر داشتن چنین خانواده ای خوب بود. کاش تمام خانواده ها این گونه بودند که به خواسته های فرزندانشان بها دهند، به او اعتماد کنند اما نه اینکه به حال خودش رهایش کنند بلکه هوایش را داشته باشند و در هر قضیه و مشکلی حمایتش کنند، پشتش به ایستند، خواسته های خودشان را به او تحمیل نکنند، نگذارند بخاطر اتفاقی از اینکه با آنها بخواهند در میانش بگذارند، احساس ترس کند. من تجربه ای در این مورد نداشتم اما کم ندیده بودم کسانی که از ندیدن محبت خانواده و ندیدن آن کانون به عنوان محیطی امن، به چه جاها کشیده شده بودند.
اما یک جاهایی طبق صلاح دید خودشان ممکن است یک وقت هایی هم به قول معروف ساز مخالف بزنند.
مثلا وقتی درباره ی درس خواندن و رشته ی تحصیلی اش تعیین تکلیف می کنند، شاید صلاح باشد و با تجربه تر باشند اما آن بچه علاقه و انگیزه اش را از دست خواهد داد پس حامی بودن به معنی تحمیل کردن نظرات شخصی هم بر فرزند نیست!
دفترم را برداشتم و با لبخندی به صفحاتی که نوشته بودم نگاه می کردم. امروز باید به گلشیفته خانم سری می زدم.
خودکار را برداشتم و شروع به نوشتن کردم.
نوشتن شاید یک وقت هایی می شد تنها راه آرامش...

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی