پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
اینکار را کردم و او پایش را که روی رکاب زین بود آرام به پهلوی اسب زد . اسب در موازات ساحل به حرکت درآمد . بعدازچند دقیقه در حالیکه ترس لحظات گذشته را نداشتم با خیالی راحت به او تکیه داده بودم و از سواری لذت می برد : از سواری خوشت اومده ؟
- خیلی خوبه . فکر نمی کردم اینقدر راحت باشه .
– راحت نیست عزیزم . اسب همونقدر که رام و آرومه همونقدر خطرناکه . سریه فرصت مناسب بهت یاد می دم چطور تنهایی سواری کنی .
– ممنون .
نسیم سردی ازسمت دریا می وزید و موهایم را پریشان می کرد . اوه ! خدای من ! من احمق تازه فهمیده بودم که کلاهم را روی میز صبحانه جا گذاشته ام . از خجالت سرخ شدم . موهای بلندم به صورتش می خورد و او با نوازشی ملایم و مهربان گیسوانم را به سمت پایین هدایت می کرد ، چند دقیقه گذشته بود و در کنار ساحل مه آلود پیش رفته بودیم، که آرام کنار گوشم نجوا کرد : سردت نیست گلم ؟ نگاهم را با خجالت برای لحظه ای به نگاهش دوختم : نه . . . نگاه گرم و مهربانش حرارت درونم را دو چندان می کرد . دستانش را روی مچ دستانم گذاشت و افسار را کمی به سمت چپ کشید : آروم افسار رو به این طرف بکش تا اسب برگرده . مه غلیظ اجازه نمی داد مسیر را ببینم اما بعد فهمیدم به سمت پشت ساختمان ویلا می رویم . پشت ساختمان شبیه یک بهشت کوچک بود . یک تاب سفید و حصیری فوق العاده زیبا میان دریایی از گلها و گیاهان خوشبو و درخچه های سرسبز قرار داشت : وای !!! اینجا چقدر قشنگه !!! بی اختیار از خودم خواستم از روی اسب پایین بپرم که با دست مانعم شد . ابتدا خودش پایین رفت و بعد مرا مثل بچه ها از روی اسب بلند کرد و روی زمین گذاشت . شاید نوشیدنی کاملاً اثرش را گذاشته بود که کاملاً سر حال بودم و اصلاً از او خجالت نمی کشیدم. به محض آنکه پایم به زمین رسید بی آنکه از او تشکر کنم به سمت بوته های گل رز آبی رنگ رفتم . چه بویی فضای اطراف را آکنده بود ! بوی عطرشان وسوسه ام می کرد تا یکی از آنها را بچینم . دستم را میان بوته ها بردم و با اینکه محتاطانه به یک شاخه نزدیک شدم، خار بزرگ گل رز در سرانگشتم فرو رفت و به سرعت دستم را به عقب کشیدم و نالیدم : اووف ف ف !
- انگشتت خونی شد ؟!
پشت سرم ایستاده بود . دستمال خوشرنگ و کوچکی از جیبش بیرون آورد . دستم را گرفت و دستمال را دور انگشتم پیچید . سپس به سمت بوته خم شد و یک شاخه ی بلند رز برایم چید . . . اسب کنار بوته ها در حال چریدن بود و ما به سمت تاب رفتیم . روی تاب کنار هم نشسته بودیم و اطراف را تماشا می کردیم که پرسید :
- پات دیگه نمی سوزه ؟
نگاهم را به چشمان او دوختم و لبخند زدم : اوه ! نه . . . کاملاً خوب شده . . . نگاهش مانع از آن می شد که چشم از او بردارم : از اینکه هربار یه بلایی سرت می آرم متأسفم . لبخند زدم و شانه ای بالا انداختم : مهم نیست . خواستم سرم را پایین بیندازم که با دست چانه ام را گرفت و با لذت به من چشم دوخت . لبخند ماتی روی لبهایش جا خوش کرده بود و آرام گفت : گاهی حس می کنم دلم می خواد فقط با تو صحبت کنم . . . نگاه گرم و دوست داشتنی اش دستپاچه ام می کرد و گرچه زیر موج نگاهش قدرت هیچ حرکتی را نداشتم اما نفسم داشت بند می آمد . انگشتانش را نوازشگرانه و نرم کنار شقیقه ام گذاشت و گیسوانم را لمس کرد گویی قصد نداشت نگاهش را از من بردارد : امیدوارم به خاطر رفتار گذشته ام منو ببخشی . . . احساس قطره های سرد باران روی پوست صورتم باعث شد به بالا نگاه کنم . نسیم سردی وزیدن گرفته بود : دوباره بارون شروع شد . او نیز به علامت تأیید سر تکان داد .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 15
با صدای بلندی گفتم : نه!
چند نفر برگشتن سمت ما. صدامو آوردم پایین:نه مامان نه بابا، هیچ کدوم فعلا نباید چیزی از این ازدواج بفهمن، مطمئنم نیما برمی گرده اون وقت خودش همه‌چیزو حل میکنه.. پس خواهش میکنم تو دخالت نکن، این مسئله رو هم همین جا تموم کن.
_از چی می ترسی؟
_بابا قلبش ضعیفه نمی خوام وضعیتش از این بدتر شه.
_نیلا!
_بی خیال من شو خب؟! راجب نیما هم به کسی چیزی نگو
به صندلیش تکیه داد:باشه بی خیالت می شم ولی تا کی می تونی ازشون پنهون کنی؟
دستمو دور فنجون حلقه کردم
_تا هر وقت که بتونم.
دو ماه از اون روز می گذره. همه چی به روال عادی برگشته و دیگه حرفی از ازدواج من نیست نه با کسری نه کس دیگه ای.
امروز جلسه ی مهمی داریم. توی اتاقم مشغول کار بودم که منشی سراسیمه درو باز کرد: خانم آریا رئیس، حالشون خوب نیست!
بلند شدم و دویدم سمت اتاقش، دو سه نفر از کارمندا بالای سرش بودن
_چی شده؟
دست بابا روی سینش بود نفسم داشت بند میومد.
باید قرصشو می خورد اما نبود. فرصتی برای تلف کردن نداشتم بی معطلی از جیب کتش سوویچ ماشین رو برداشتم و دویدم سمت پارکینگ، منتظر آسانسور نموندم و ازپله ها سرازیر شدم، به ماشین که رسیدم بسته ی قرصو از داشبورد برداشتم و دوباره دویدم بالا. چون پوتین پاشنه بلند پام بود مچم پیچ خورد اما اهمیتی ندادم.
وقتی بالای سر بابا رسیدم نفس نفس می زدم به سختی آب دهنمو قورت دادم، دستام میلرزید قرصو باز کردم اما لعنتی افتاد زمین سعی کردم بعدی رو باز کنم اما نمیشد
فرشچی قرصو از دستم قاپید و گذاشت تو دهن بابا..
صدای آشنایی گفت: الان آمبولانس می رسه.
تازه متوجه کسری شدم. این جا چی کار میکنه؟
نکنه... نکنه..
بابا رو بردن بیمارستان. آمبولانس از دیدم محو شد. جلوی ساختمون ایستاده بودم، باید قبل رفتن از یه چیزی مطمئن شم. دست خانم اصلانی رو که سعی داشت آب قند بهم بده، پس زدم.
کسری با نگرانی باهام حرف می‌زد اما من نمی شنیدم تمام فکرم شده بود یه سوال که به زبون آوردم:
_ چی بهش گفتی؟
منظورمو فهمید. چند لحظه به چشمام خیره شد و بعد سرشو انداخت پایین و این یعنی درست فهمیدم!
سیلی محکمی کشیدم رو صورتش.. سرش به طرف مخالف چرخید
این بار از روی عصبانیت نفس کم آوردم
_بهت نگفتم .. نگفتم نباید چیزی بفهمه؟خودمو به آب و آتیش زدم تا نگهش دارم... تا این روز نرسه، تا نفهمه اون احمق چی کار کرده اون وقت تو...
(متقابلا داد زد) :
_تو بچه ای نمی فهمی؛ من نمی خواستم تو زجر بکشی تا کی باید...
(دستامو گذاشتم رو گوشام) و داد زدم :خفه شو.. خفه شو
در برابر چهره های مبهوت اطرافیان به سمت بیمارستان راه افتادم.
خدایا شکرت.. دکترش گفت خطر رفع شده اما نذاشتن ببینمش. می ترسم به مامان زنگ بزنم، آخه هول میکنه! اما آخرش چی باید بدونه دیگه.
تلفن خونه رو برنمی داره، موبایلشو گرفتم. از صدای گرفتش فهمیدم با کسری ست.
_الو مامان... گریه نکن قربونت برم بابا خوبه... کجایی؟
_نزدیکیم مادر الان می رسیم
_ پس منتظرم.
تمام طول مسیر اشک ریختم و به خدا التماس کردم که بابا چیزیش نشه، کاش هیچ وقت نیما نمی رفت گفته بود تحصیلاتم که تموم شه میام اما نیومد...یه روز بهم گفت دلش لرزیده بدجوریم لرزیده!
"سوفیا" نیما رو توی دریای چشماش غرق کرد... نمی خواستم به احساسش توهین کنم اما بهش گفتم حماقته!

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰



👈 بروزرسانی به آخرین نسخه تلگرام
👈 نشانه گذاری روی پیام ها
👈 ارتقای چت مخفی
👈 ارتقای سرعت پروکسی ها

👌رفع برخی اشکالات نسخه ی قبلی

🤩برای امنیت بیشتر، برنامه رزگرام رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:
👇👇👇
https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۴.۴ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 12
دیگه زرنگ بازی فایده ای نداره نیلا خانم الان حسابتو.... از ترس عقب عقب رفتم و چسبیدم به ماشین؛ چشمامو بستم و اشکم چکید.. باز کردن پلکام برابر بود با :
_داری چه غلطی می کنی؟! دستت بهش بخوره دندوناتو خورد میکنم آشغال!
دستش رو هوا موند، چشمای سرخ و خشمگینشو ازم گرفت و به پشت سرش نگاه کرد..
از پشت پرده ی اشک هم می تونستم فرشته ی نجاتمو بشناسم، سیاوش.. سیاوش فرشچی بود که با پسرا درگیر شد و چند مشت مهمون صورتشون کرد.
با صدای نگرانش به خودم اومدم:
_حالت خوبه؟ اذیتت کردن؟
دستشو رو شونم گذاشت و تکونم داد: نیلا خانم؟!
انگار تو شک بودم زبونم برای جواب نمی چرخید فقط شدت اشکام بیشتر شد.
دستمو گرفت و دنبال خودش کشید .
اگه زود نمی رسید چه اتفاقی برام میوفتاد؟ ناخداگاه به نیم رخش خیره شدم، ابروهاشو به هم گره زده بود.
به خاطر من غیرتی یا.. نگران شده؟! پس چرا کسری نگرانم نمی شه؟! مگه ادعا نمیکنه براش مهم هستم، پس کجاست؟
دستمو محکم گرفته بود و من تلاشی برای بیرون کشیدنش نمی کردم.
وقتی وارد سالن شدیم اولین نفری که متوجه من شد، کسری بود. بعدش محمد از جاش بلند شد بقیه هم حواسشون پی خوش گذرونی بود.
محمد پرسید: چی شده نیلا؟ چرا گریه می کنی؟
کسری نگاه متعجبشو از انگشتای دست سیاوش که دور مچم قفل شده بود گرفت و سوالی نگام کرد..
_کجا بودی؟... حالت خوبه؟!
سیاوش دستمو رها کرد و با عصبانیت گفت:
_ تازه می پرسی کجا بوده؟
تا خواست دهنشو باز کنه با صدایی کنترل شده گفتم:
_خوب گوشاتو باز کن اگه بمیرم هم زن آدمی مثل تو نمی شم، اینو تو گوشت فرو کن به مادرتم بگو.
دندونامو رو هم ساییدم: حالم از تو و این مهمونی کوفتیت به هم می خوره..
دنبال این حرفم به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
آب سردو باز کردم و صورتمو شستم . یکم که آروم شدم بدون اینکه صورتمو خشک کنم به طبقه ی بالا رفتم.
مامان مشغول گپ و گفت با خانما بود، صداش زدم.
به سمتم اومد:
_چرا چشات قرمزه مامان؟
_من خسته شدم نمی خواید بریم؟ اگه می مونید من با آژانس برگردم خونه
_چرا رنگت پریده؟ چی شده؟
_رنگم پریده چون خستم، دیگه حوصله ی این مهمونی مزخرفو...ن د ا ر م
مامان با دیدن حالم بابا رو صدا زد و برگشتیم خونه.
ساعت 2 بود .یعنی من اگه بدونم کدوم آدم بیکاری این لباس مجلسی ها رو مد انداخت خودم خفش میکنم! .. با حرص لباسمو درآوردم و با بولیز شلوار نخی عوض کردم.
شب خوابو روشن کردم و خزیدم زیر پتو و سعی کردم به اتفاقات یک ساعت پیش فکر نکنم. فردا جمعه است و با خیال راحت می تونم تا لنگ ظهر بخوابم!
صبح که بیدار شدم ساعت 11ونیم بود. بعد از چک کردن گوشی انداختمش رو تخت . حولمو برداشتم و تلوتلو خوران خودمو انداختم تو حموم.
بعد املتی که با ولع نوش‌جان کردم ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و با پر رویی تمام نشستم جلوی تلویزیون.
خب من گفتم بعدا می شورم، ولی مامان راحتیش نمی گیره برمی داره می شوره دیگه به من مربوط نیست!
عصر از جلوی تلویزیون کنده شدم و رفتم بالا.
فلشو روشن کردم و آهنگی از فرزادفرزین پلی شد.
در حالی که همراهیش می کردم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم.
من دختر شلخته ای نیستم اما منظم منظم هم نیستم!
اگه مامان تمیز کاری نکرده باشه، خودم آخرهفته ها دست به کار میشم.
در حال تا کردن لباس هام بودم که گوشیم زنگ زد.
همون شماره ی ناشناسه که صبح دو تا میس کال ازش داشتم.
نشستم جلوی دراور اتصالو زدم و با دست دیگم لباس ها رو توی کشو گذاشتم.
_بله؟
_سلام
_سلام... بفرمایید؟
_کسری هستم
_خب...کاری داری؟
_راجع به دیشب... متاسفم.خودم حساب اون دو تا رو رسیدم، سیاوش گفت که...
_ببین.. من اصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم، اگه دیگه کاری نداری قطع کنم
_نه صبر کن...حرفای دیشبت از روی عصبانیت بود یا واقعا..
_ببین کسری، من دوست ندارم عمه مدام منو عروس خودش بدونه و اینو جلوی همه بگه
_تو از من خوشت نمیاد؟!
_اوووف من باید قطع کنم خداحافظ.

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
از خانه شان بیرون زدیم. رو به فرناز گفتم: بهتری؟
سعی می کرد نشان ندهد اما چشمان غمگینش راوی حرف های دلش بود.
آهی کشید: آره. خوب نباشم باید چی کار کنم؟ هفته ی دیگه قراره عقد کنند. تقصیر اون نیست که من عاشقش شدم. تقصیر اون نیست که عاشق شدن به من نمیاد. که بعد از این همه از سال از یکی خوشم اومد و اونم خودش یکی دیگه رو دوست داره. چاره ای برام نمونده. همش سعی می کنم خودم رو خوب نشون بدم، نشون بدم که خوشحالم ولی مجبورم. نمی خوام کسی بفهمه. نمی خوام کسی بدونه چقدر بدبختم.
معترض میان حرف هایش آمدم.
- این حرفا چیه می زنی؟ قسمت نشده دیگه.
نیشخند تلخی زد و سکوت کرد. تحمل نداشتم این گونه ببینمش.
- چیزیه که شده. این جوری نکن دیگه.
باز هم سکوت کرد و با پشت دستش اشکی که روی گونه اش چکید را پس زد.
- عه بسه دیگه! این جوری نکن خب.
- چی کار کنم پس؟
با اینکه من هم بخاطر حال او ناراحت بودم اما خودم را سرحال نشان دادم.
- موافقی بریم یه دور دور؟ یا بریم خرید؟ یا سینما؟ یا پارک؟ کجا دوست داری؟
بی حوصله جواب داد: هیچ کدوم. می خوام برم خونه، حوصله ندارم.
- کوفت و حوصله ندارم. دور بزن بریم خرید.
- بی خیال خزان. گیر نده.
چپ چپی نگاهش کردم: می گیرم می زنمت ها، رو حرف من، حرف نزن.
بالاخره با کلی اصرار، مسیرش را عوض کرد.
تا غروب را با هم گذراندیم. کمی حالش بهتر شده بود اما نه آن قدرها هم.
بعد از خوردن شام، تارا به اتاقش رفت، من هم به مامان در جمع آوری وسایل کمک می کردم. حس کردم می کردم مامان فکرش مشغول است و از بابت چیزی نگران.
- چیزی شده مامان؟ انگار تو فکری.
- چی بگم والا؟ اون از طاها و سوگل که نمی دونم چشونه، اونم از تارا.
- تارا چی کار کرده؟
- یه جوری مشکوک می زنه. همش با تلفن حرف می زنه و گوشیش دستشه و چت میکنه. نمی دونم با کی.
به فکر فرو رفتم. دوست خیلی صمیمی نداشت که این گونه بخواهد با او حرف بزند. سر و گوشش هم کم نمی جنبید و از بعضی دوستانش با من حرف می زد البته چند وقتی بود که چیزی نمی گفت چرا که من می خواستم از کارهایش منصرفش کنم و به قول خودش از نصیحت خوشش نمی آمد و خیلی با هم صمیمی نبودیم.
- نمی دونم مامان. می دونی که به حرف کسی گوش نمیده.
نگران گفت: خب به خاطر همینه دیگه. می خواستم به طاها بگم که یه کم باهاش حرف بزنه ولی خودش اون قدر این مدت تو خودشه که می دونم تغییر رفتارهای تارا رو هم متوجه نشده.
- نگران نباش مامان. میرم باهاش حرف می زنم. البته اگه مثل همیشه دعوامون نشه!
ناراحت و نگران نگاهم کرد و سری تکان داد.
بلند شده و سمت اتاقش رفتم. تقه ای به در زدم و وارد شدم.
گوشی اش دستش بود و لبخندی پررنگ هم روی لب داشت.
نگاهی به طرفم انداخت.
- به به، آبجی کوچیکه، از این ورا؟!
کنارش روی تختش نشستم.
- چه خبرا؟ چی کار می کنی؟
با اشاره به گوشی اش گفتم: مورد جدید پیدا کردی؟
خنده ای دندان نما کرد.
- اوهوم، اونم چه موردی!
گوشی اش را سمتم گرفت.
- نگاهش کن.
نگاهم را به گوشی اش انداختم. پسری بود قد بلند با چشمان درشت آبی رنگ. چهره اش معمولی بود اما چشمانش حس بدی را منتقل می کرد.
گوشی را کنار گرفت و پرسید: چه طوره؟
- چی بگم والا؟ از کی می شناسیش؟
- دو سه هفته ای هست. قصدش هم جدیه.
- ازش مطمئنی؟
پوف کلافه ای کشید.
- وای خزان. توام که شدی عین مامان همش نصیحت می کنی. اصلا نباید بهت می گفتم.
- تارا...
- ها؟ الانم می خوای بگی حرف گوش نمیدم و این چیزا؟ بس کن.
اخمی کردم: عه چته تو؟ نمیشه باهات دو کلمه حرف زد.
- یه چیزی بهت میگما خزان؟ تقصیر منه؟
از جا بلند شدم و حرص زدم: یه بار نیست منو تو بدون دعوا بخوایم حرف بزنیم. مخصوصا تو که هر چی بهت میگی، بازم حرف خودت رو می زنی. یعنی تو نمی فهمی مامان و بابا چقدر نگرانتن؟ نمی دونی چقدر روی ماها حساسن؟ پس چرا یه کاری می کنی هی نگران بشه؟ هر چی هم که بهت میگی، سریع قاطی می کنی. بفهم که همه نگرانتیم.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
لباسهای شیک و گرانقیمتی که او برایم خریده بود به تن هرکسی می آمد . لباسهایم را که پوشیدم کلاه و شال گردن سفید رنگم را هم به سرم کردم و در اتاق را باز کردم . پشت در اتاق کسی نبود . به سمت سالن رفتم . او روی مبلی نشسته بود و سرش روی تکیه گاه مبل بود و چشمانش را بسته بود . تمام ذوقم برای پیاده روی سرکوب شد "اه ! خوابش برد ! .... " با شانه های افتاده عزم بازگشت به اتاقم را کردم .هنوز یک قدم برنداشته بودم که صدای آرامش مرا به ماندن واداشت : نرو عزیزم ! بیدارم ... .
سرم را برگرداندم و نگاهش کردم . نگاه خسته و داغش دستپاچه ام می کرد . لبخند ماتی روی لبش نشست : خوشحالم که اندازته ..... زیر موج نگاهش سرخ شده بودم و در حالیکه بر می خاست و به سمتم می آمد با شرمندگی لبخند زدم : ممنون . خیلی قشنگن .... آرام به من نزدیک شد . نگاهش را از من برنمی داشت و بنظر متین و موقر می آمد . صدای قلبم را واضح تر از صدای گامهای او می شنیدم . هرچه با لذت بیشتری تماشایم می کرد بیشتر داغ می شدم . مقابلم ایستاد . فاصله مان به قدری کم بود که گرمای نفسش را حس می کردم . نگاه مست و خمارش قلبم را به بازی می گرفت . لبهای خوش فرمش به نرمی تکان خورد . موسیقی صدای مهربانش تمام وجودم را دستخوش لذتی عمیق می کرد : چرا وقتی نگاهت می کنم خجالت می کشی عزیزم ؟ بیشتر هول شده بودم . آب دهانم را به زحمت فرو دادم ، او نرم لبخند زد : کاش می تونستم چشم ازت بردارم تا راحت تر نفس بکشی ..... اما .... ( سکوت کرد. بی تابی ام را برای شنیدن ادامه جمله اش در نگاهم خواند . نفس عمیقی کشید:) تو مثل تماشای ساحل ماسه ای دریا ، دم صبح ، زیر نم نم بارون ، آرومم می کنی .... می خوام ببرمت جایی که فقط بشینم و نگاهت کنم .... اجازه دارم ؟ بهت زده با دهان نیمه باز در حالیکه غافلگیر شده بودم فقط نگاهش می کردم . سکوتم سبب شد با لبخند مچ دستم را بگیرد و مرا بدنبال خود بکشد ....
هوا کاملاً خنک بود و باران نم نم می بارید . دانه های سرد و یخ زده وریز باران روی پوست گرم صورتم می نشست و قلقلکم می داد . او تمام طول حیاط را با گامهایی بلند مرا بدنبال خود کشیده بود . جلو در خانه ماشین سفیدرنگ شاسی بلندی پارک بود که از زیبایی اش دهانم باز مانده بود ! خدای من ! او جداً یک مرد ثروتمند بی نظیر بود . در ماشین را برایم گشود و نگاه گرمش را به من دوخت . بهت زده به زحمت لبخندی روی لبم نشاندم و روی صندلی جلو نشستم . وای !!! درونش از بیرونش زیباتر و جذاب تر بود . صندلی هایش به قدری گرم و نرم بود که دلم می خواست روی آن بخوابم . وقتی پشت فرمان نشست کنجکاوانه و زیر چشمی او را که در کمال آرامش ماشین را روشن می کرد می پاییدم . من جداً نمی دانستم ماشین به آن پیشرفته ای چگونه روشن می شود . کمربندش را بست و ماشین را روشن کرد . قبل از حرکت نیم نگاهی به من که باز مثل احمقها فقط برایش لبخند می زدم انداخت . لبخند ناز و شیرینی برلبش نشست : کمربندت رو ببند .... سری به علامت چشم تکان دادم .....
حرکات باران مثل همیشه برای او شیرین و با نمک بود . دخترک اطراف صندلی اش را برای یافتن کمربند ایمنی می گشت و بالاخره آنرا پیدا کرد اما هرچه آنرا می کشید بیرون نمی آمد . کیان کمربند خودش را باز کرد و روی او خم شد . دخترک برای یک لحظه دست و پایش را گم کرده بود و هنگامیکه کیان دستش را با احتیاط روی کمربند گذاشت او نفس راحتی کشید . ضامن کمربند کمی گیر کرده بود و آنرا رها نمی کرد . کیان در حالیکه روی باران خم بود زیرکانه حرکات با نمک او را که خودش را کاملاً در صندلی فرو برده بود تا از او فاصله بگیرد زیر نظر داشت .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
اردلان توضیح داد: نقشه رو خودم کشیدم. آمار اون خانواده رو درآورده بودم. می دونستم خیلی خرافاتی ان. کلی فکر کردم تا به نتیجه رسیدم. شنیده بودم که میگن آینه ی عروس که بشکنه میگن عروس بد شگونه و از این حرفا گربه هم همین جوریه آخه میگن اونم نحسی میاره و این چیزا. البته من اعتقادی به هیچ کدوم این چیزا ندارم ها ولی گفتم امتحانش کنم. می دونستم که اینا چقدر به این جور چیزا اعتقاد دارند. چند تا گربه زندونی کردم از دیشب تا سر موقع بفرستمش تو اتاق. همین امروز با فروغ هماهنگ کردم که یه چیزی زیر فرش بذاره که پاش گیر کنه ولی خب این معلوم نبود بشه یا نه، بخاطر همین، اون گربه ها رو هم یه کم بعدش فرستادم تو.
گلشیفته میان اشک هایش خندید.
- نمی دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم. خیلی خوبین شما.
رو کرد سمت اردلان: می دونی چیه؟ همش فکر می کردم تو نمیای و کمکم نمی کنی.
اردلان بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت: ببین، وقتی من میگم این کار رو می کنم، حتما می کنم. من سرم بره، قولم نمیره.
لبخندی روی لب های گلشیفته نشست و چقدر خوب بود داشتن این چنین دوستانی که خودشان را به خاطر او به خطر انداخته بودند و تمام تلاششان را کردند تا آن عروسی سر نگیرد.
* * * * *
به خانه ی گلشیفته خانم رفته بودم؛ فرناز را هم با اصرار با خودم برده بودم. نگرانش بودم و نمی خواستم ناراحت ببینمش و تمام سعی ام را می کردم تا با حرف ها و شوخی هایم حتی برای لحظه ای لبخندی روی لبش بیاورم.
مشغول حرف زدن با یک دیگر بودیم که فرناز گفت: راستی خزان، مگه تو امروز نباید آموزشگاه می رفتی؟
یادآوری آن روز اعصابم را به هم می ریخت.
- نه دیگه. استعفا می خوام بدم.
متعجب گفت: عه! واسه چی؟ تو که اون کار رو دوست داشتی.
- آره خب ولی دیگه یه مشکلی پیش اومد. ترجیح میدم دیگه اونجا نرم.
- پس می خوای چی کار کنی؟
شانه ای بالا انداختم: فعلا که بیکارم تا بعدش ببینم می تونم جایی مشغول شم یا نه.
گلشیفته خانم هم در بحث مان شرکت کرد.
- رشته ات چی بوده خزان جان؟
- من حسابداری خوندم.
سری تکان داد: آها. می خوای به جاوید بگم شاید تونست کمکی کنه.
سریع گفتم: نه، نه ممنونم. مزاحم ایشون نمیشم.
فرناز جواب داد: تو باز تعارف بازیات رو شروع کردی؟ حالا میگیم بهش شاید تونست کاری کنه دیگه!
- راست میگه.
پیشنهاد بدی هم نبود. رشته ام را دوست داشتم و دلم می خواست کاری مطابق با رشته ام انجام دهم. تشکری کردم و به ادامه ی تعریف های گلشیفته خانم گوش دادم.
* * * * *
روزها از پی هم می گشتند. یک هفته ای از آن روز که قرار بود عروسی سر گیرد، گذشته بود اما هنوز هم بهادر و زینت هر دویشان از این بابت که به خاطر آنها این مراسم به هم خورده عصبی بودند اما دلیل اصلی همان معامله شان بود.
مانند سابق مجبور بود هر کاری که می گویند را انجام دهد و اگر کوتاهی می کرد، بیشتر از قبل مجازاتش می کردند.
حرف هایشان را گوش می داد اما هنوز هم فکر فرار و رفتن از آن خانه از مغزش بیرون نرفته بود. از اینجا ماندن خسته شده بود. دلش می خواست از دستشان خلاص شود اما می دانست که نمی شود. هنوز آن خاطره ی تلخ از فرار اولش را به خاطر داشت و ترسی که در دلش می نشست اجازه نمی داد که باز هم خطری کند.
با اتفاق هفته ی پیش و به هم خوردن آن عروسی، زینت و بهادر دل پری از او داشتند و اگر فرار هم می کرد، زنده اش نمی گذاشتند.
روزها و شب ها را از فکر رفتن و فرار می گذراند و نقشه ها می کشید اما به بن بست می خورد و چون تنها بود، ترسش هم بیشتر بود.
فروغ هم هر چه به او اصرار می کرد اما گوشش بدهکار نبود، می گفت کسی منتظرش نیست و جایی را ندارد که برود و اینجا ماندن برایش بهتر است حداقل یک جای خواب دارد و نیاز نیست در کوچه و خیابان بماند. از آمدن او ناامید بود و تنهایی کارش را باید انجام می داد با اینکه خطرناک بود و ترس و وحشت به جانش افتاده بود اما او دست بردار نبود. باید تمام سعی اش را می کرد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 11
زیر زیرکی براندازش کردم علاوه بر صورت شیش تیغ و دوش ادکلنی که گرفته بود تیپش دختر کش بود؛ شلوارجین مشکی، پیراهن مشکی براق و کراوات باریک سفید که شل بسته بود.
ساعت صفحه بزرگ و مارکی هم دست چپش بود.
بی خیال دید زدن پسر مردم شدم و توی اینستاگرام چرخیدم .
نمی دونم چقدر گذشت که سر و کله ی کسری پیدا شد.
دستشو به طرفم گرفت: افتخار می دی نیلا خانم؟
عین گیجا گفتم:ها؟
-افتخار یه دور رقصو می دی عزیزم؟!
-بله؟!
محمد ریز ریز می خندید سیاوشو هم نمیدیدم چون کسری تقریبا جلوی دیدمو گرفته بود.
نفسمو با حرص بیرون فرستادم دست به سینه به مبل تکیه دادم:نهههه
با دلخوری نگام کرد :چرا؟
پامو رو پام انداختم :1-من با پسرا نمی رقصم 2-من عزیز تو نیستم پسر عمه!
(عمدا کلمه ی پسرعمه رو تاکیدی گفتم)
اخم غلیظی کرد اما بعد پوزخندی زد و گفت:هر جور راحتی ..دختر دایی (کنار پسرا نشست)
همینم مونده جلوی همکارم و این همه غریبه که نصفشونم حالت عادی ندارن پاشم برقصم..
ناخداگاه اخم کردم سرمو که بلند کردم برای چند ثانیه نگاهم در نگاه سیاوش گره خورد. با لبخند محوی نگام می کرد اخمم باز شد.
محمد به نشونه ی خاک تو سرت کف دستشو نشون داد. کلا تو فامیل ما به خاطر لودگیش معروفه و با هیچ کس تعارف نداره!
یه بشقاب میوه و شیرینی گذاشتم رو پام و مشغول خوردن شدم. بعد از شام دیگه واقعا کلافه و خسته بودم بارونیمو برداشتم و رفتم حیاط.
اوایل پاییز بود و بارون نم نمک می بارید. بوی خاک بارون خورده، بینیمو از عطر و ادکلن مارک دار حاضرین پاک می کرد. آخیش هوای تازه چه خوبه.
به سمت آلاچیق رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم، به مامان اس ام اس دادم که حیاطم و یه وقت نگران نشه.
حدود یه ساعت بعد در حالی که گیج خواب بودم گوشی رو گذاشتم تو جیبم و به سمت سالن راه افتادم.
اما دو تا خرمگس جلومو گرفتن خواستم بی تفاوت از کنارشون رد شم که یکیشون جلوم وایساد: کجا خوشگله؟ بودی حالا!
با صدایی کنترل شده اما عصبی گفتم: بکش کنار
_اوه اوه نخوریمون کوچولو
اخممو غلیظ‌تر کردم اومدم رد بشم دوباره نذاشت:
_نگاش کن کیا، عین این پیشی ملوسا می مونه که می خوان به آدم چنگول بزنن!
_خفه شو
خندید و خودشو کنار کشید. اون یکی هم به ماشین تکیه داده بود و سیگار می کشید.
اومدم برم که بازومو گرفت و عین کش برگشت خوردم عقب.
_بد قلقی نکن دیگه عزیزم!
سعی کردم بازومو آزاد کنم اما نشد _ولم کن عوضی..
خیلی ترسیدم آخه صدای موزیک بلند بود و اگه حنجرمو پاره ام می کردم بازم کسی صدامو نمی شنید
(فکر کن لعنتی فکر کن...)
بی‌شعور سرشو آورد پایین و دیگه جای فکری برام باقی نذاشت.. اما همین که فهمیدم می خواد چه غلطی بکنه چنگ زدم تو موهاش که حسابی رو مخم بود.. با تمام قدرت می کشیدم!
بازومو ول کرد و سعی کرد انگشتامو باز کنه ولی من چاره ای نداشتم اگه آزاد میشد لهم می کرد محکم موهاشو گرفته بودم..
عربدش بلند شد دوستش سیگارو پرت کرد و اومد طرفم، از پشت دستشو انداخت دور شکمم:ولش کن دیوونه
(بفرما شدن دو تا حالا چه خاکی تو سرشون بریزم؟)
پامو بلند کردم و با پاشنه ی کفشم کوبیدم رو زانوش
_آخ... دختره ی وحشی
(خم شد و دستشو رو زانوش گذاشت)
اومدم از فرصت استفاده کنم و فرار کنم اون یکی پسره که موهاشو از ریشه میکندم، به خودش اومد و حمله ور شد سمتم...

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
همه دورم را گرفته بودند و قربان صدقه ام می رفتند. پایم قرمز شده بود . ساق پایم نیز به شدت می سوخت . شلوارم نسبتاً تنگ بود و بالا نمی رفت . عزیز خانم قیچی آورد و کیان در حالیکه پاچة شلوارم را قیچی می زد دستپاچه گفت : چه غلطی کردم ! تو اینجا چیکار می کردی دختر ؟! شلوارم را تا زیر زانو با قیچی باز کرد . قرمزی پوستم نشان می داد که اشکهایم بی دلیل نیست . هر کس نظری می داد . کیان دستش را به پوست قرمز پایم اشاره کرد . جیغم به هوا رفت و او گفت : پاشو بهتره بریم اورژانس . باباعزیز که از اتاق خارج شده بود و حالا تازه وارد اتاق شده بود گفت : چیزی نیست بابا جان ! .... هول نشین . دوای دردت دست منه دخترم . کنارم زانو زد و نیمی از برگ گیاه آلوئه ورا را که در دست داشت با چاقو از وسط برید و صمغ بی رنگ و لزج آنرا آرام ، آرام روی پوستم مالید . در حالیکه او با دقت و آرام از صمغ مذکور به همه جای پوست پایم می مالید کم کم اشکم خشک شد . همه به دقت به او چشم دوخته بودند و او در مورد شفا بخشی صمغ مذکور برایشان توضیح می داد و هرچند لحظه یکبار هم خطاب به من می گفت : خوب می شی باباجان ..... اصلاً نگران نباش . کمی آرام شده بودم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و بی اختیار نگاهم به کیان افتاد که غمزده به من چشم دوخته بود . نگاهش زیباترین و خسته ترین نگاه دنیا بود . سرش را پایین انداخت . برخاست و از اتاق خارج شد .... بعد از اینکه کار باباعزیز تمام شد با کمک مادربزرگ و خاله به اتاق مجاور رفتم و روی تخت دو نفره ای که همراه مادربزرگ روی آن می خوابیدم دراز کشیدم . بار دیگر تب هم کرده بودم و بعد از خوردن قرصهایم در حالیکه به صحبتهای مادربزرگ ، عزیز خانم و خاله که در دو لبه تخت نشسته بودند گوش می دادم خوابم برد .......
صبح زود هوا گرگ و میش بود و کمی از معمول تاریک تر بود ، چرا که آسمان پوشیده از ابرهای صیقلی خاکستری بود و باران نم نم می بارید . کیان از حیاط گذشته بود و با گامهایی آرام در حالیکه ساک مقوایی خرید در دستش بود وارد خانه شد . قبل از ورود به داخل حیاط ،خاله و مادرش را در حال بیرون رفتن دیده بود . آنها برای پیاده روی و هواخوری به ساحل می رفتند .... سکوت خانه نشان می داد همه در خوابند . سعی می کرد سروصدا به راه نیندازد . آهسته به سمت اتاق باران رفت و در اتاق را باز کرد .... تماشای باران که رام و مطیع مثل فرشته ای بی آزار زیر لحاف سفید رنگ روی تخت خوابیده بود و سرش در بالش نرم فرو رفته بود خرسندش می کرد . ساق پای برهنه اش از لحاف بیرون بود و بنظر می رسید جراحت پایش التیام یافته است . بی صدا به سمت تخت رفت و بستة خریدش را که شامل یک شلوار کتان سدری رنگ و تونیک بافتنی زیبای پشمی و شیکی با یقة برگرد گلفت و بلند بود کنارش روی تخت بزرگ دونفره گذاشت . بسته سفارشی اش شبانه از بهترین مرکز خرید تهران با بهترین مارک های دنیا خریداری شده و ساعتی قبل به دستش رسیده بود ... کمی به روی تخت خم شد تا لحاف را روی پای باران بکشد که دخترک از خواب خرگوشی اش بیدار شد .....
با احساس کشیده شدن لحاف از زیر پایم تکانی خوردم و خواب آلود چشم گشودم . دیدن کیان کنار تختم ، خوابم را از سرم پراند . نمی دانم چرا ؟ شاید چون انتظار حضورش را نداشتم وحشت زده نیم خیز شدم و با حیرت نگاهش کردم اما قبل از آنکه حرفی بزنم لبخندی نرم برلبش نشاند : نترس ...می خواستم مطمئن بشم بهتر شدی . فقط یک تاپ آبی رنگ تنم بود. لحاف را بیشتر روی شانه هایم کشیدم و به زحمت در حالیکه هنوز شوکه بودم لبخند زدم .سرم را به علامت مثبت تکان دادم : اوهووم... خوبم . طوری آرام و با لذت نگاهم می کرد که نفسم بند می آمد : می شه یه چیزی ازت بخوام ؟ بهت زده به او خیره مانده بودم و فقط فکر می کردم کیان زند .... چی می تونه از من بخواد ؟ اونم این وقت صبح !!!
- باران ؟!!
-ها ؟! ... یعنی بله ... بله . بفرمایین .
گویی فهمیده بود که هول شده ام لبخندش را تکرار کرد : می شه بریم یه کمی قدم بزنیم ؟..... آب گلویم را با تردید فرو دادم . دلم می خواست با او بروم اما افسوس تنها شلواری که داشتم و مناسب بیرون رفتن بود تا زانو قیچی شده بود : خب .... من لباس مناسب ندارم . لبه تخت نشست و من با خجالت خودم را کمی کنار کشیدم . به ساک مقوایی خریدی که کنارم بود اشاره کرد و در حالیکه من آن را که تازه دیده بودم برمی داشتم گفت : قابل تو رو نداره گلم ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#خنده_هایم_را_پس_بده

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 10
اوووف چقدر ماشین پارکه این جا..شک ندارم نصف این شاسی ها دوستای کسری خانه.
وقتی رفتیم داخل نیم متر دهنم باز موند، پسره رسما پارتی راه انداخته سکوی رقصو... اوه اوه تیپ دخترا رو ببین..چه خبره!
بابا هنوز بیرون ساختمون بود اما مامان مثل من فکش چسبیده بود زمین
بدون اینکه نگاه از جمعیت رو به روم بگیرم گفتم:اشتباه نیومده باشیم یه وقت؟!
مامان با آرنجش کوبید به پهلوم: جمع کن خودتو.. ببین نیلا ؛ این جور جاها با وقارت بیشتر به چشم میای مثل همیشه باش سنگین و رنگین. با پسرا هم گرم نمی گیریااا
خندم گرفته بود با شیطنت گفتم : سعی میکنم اما قول نمیدم!
بابا که رسید کسری خان مثلا به استقبالمون اومد
تیپ زده بود. به هر حال گل مجلسه دیگه!
راستی یکم شبیه جوونیای باباست و چهره ی معمولی و خوبی داره.
مامان پرسید: مه لقا کجاست؟ نمی بینمش
نگاه خیره شو ازم گرفت.
-مامان طبقه ی بالاست بزرگترا اونجا هستن..بفرمایید.
با دیدن موهای پسرونه و شرابی رنگ عمه، خندم گرفته بود فجیع! مثل این که اومدن گل پسرش حسابی بهش ساخته!
بعد سلام و بوسه بارون کردنم تا خواستم بشینم کسری گفت:
-بیا بریم پایین نیلا این جا حوصلت سر می ره.
عمو هم پشت بندش گفت: آره عموجون برو پایین پیش جوونا خوش باش.
حالا که فکرشو می کنم تماشای رقص دونفره خیلی کیف میده!
دختر عموهام یکم کنارم نشستن و حرف زدیم بعد رفتن وسط
این کسری غیرت میرت سرش نمیشه؟ رفقا شو آورده ریخته وسط جمع خونوادگی مون
منی که ظاهرم خوبه زیر نگاهای بعضی هاشون اذیت میشم اون وقت این دخترایی که خیلیاشونو نمی شناسم چه جوری با این لباسای ناجور راحت می رقصن؟!
یه شربت برداشتم و گوشه ی خلوت سالن نشستم.
یه قلپ خوردم،یکم دیگه..مزش عجیبه لیوانو جلوی صورتم گرفتم و در اون نور کم با دقت نگاش کردم
-عه عه عه...دختر عمو تو هم آره؟!
-هان؟
محمد (پسر عموم) نشست روی مبل کناریم
-اینا مناسب دختر کوچویی مثل تو نیست عزیزم!
مشکوک خیره شدم بهش: آب پرتقال نیست نه؟
-یه کوچولو قاطی داره(زد زیر خنده)
لیوانو گذتشتم رو عسلی
-مرگ..تو آدم نمیشی نه؟...میگم یه جوریه
-اختیار دارید ما پیش کسری جونت درس پس میدیم...جیگر!
- مرگ جیگر پس کار کسری ست
-نمیری وسط؟
-نخیر دوستان به جای ما!
دستمو کشید پاشو ببینم
-ول کن محمد حوصلتو ندارم یه چیزی بهت میگما
چشم چرخوندم تو سالن خدمتکارو پیدا کنم که با دیدن سیاوش فرشچی متعجب شدم.این جا چی کار میکنه؟
انگار اونم توقع نداشت منو این جا ببینه با کسری به ما نزدیک میشن .وای خدایا مردم از خجالت ..همیشه با سر و وضع رسمی منو دیده حالا با لباس شب !
درسته آستینام گیپوره اما،بالاتنه ی تنگی داره خب..
دستمو به گردن برهنم کشیدم و سعی کردم عادی برخورد کنم.
وقتی به ما رسیدن به رسم ادب بلند شدم و سلام کردم. اونم با یک لبخند جوابمو داد
-شما همدیگه رو میشناسید؟
کسری دستشو گذاشت رو شونه ی آقای فرشچی و گفت: سیاوش دوست دوران بچگیمه .
-و همکار من
-جدی؟ نگفته بودی تو شرکت دایی کار میکنی؟
-علم غیب نداشتم که خانم آریا دختر دایی جنابعالیه
کسری رو صدا زدن ببخشیدی گفت و ازمون دور شد.
روبه روی من کنار محمد نشست و مشغول صحبت شدن

ادامه دارد...

نویسنده : مریم افتخاری فر
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خنده هایم را پس بده(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی