👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
اینکار را کردم و او پایش را که روی رکاب زین بود آرام به پهلوی اسب زد . اسب در موازات ساحل به حرکت درآمد . بعدازچند دقیقه در حالیکه ترس لحظات گذشته را نداشتم با خیالی راحت به او تکیه داده بودم و از سواری لذت می برد : از سواری خوشت اومده ؟
- خیلی خوبه . فکر نمی کردم اینقدر راحت باشه .
– راحت نیست عزیزم . اسب همونقدر که رام و آرومه همونقدر خطرناکه . سریه فرصت مناسب بهت یاد می دم چطور تنهایی سواری کنی .
– ممنون .
نسیم سردی ازسمت دریا می وزید و موهایم را پریشان می کرد . اوه ! خدای من ! من احمق تازه فهمیده بودم که کلاهم را روی میز صبحانه جا گذاشته ام . از خجالت سرخ شدم . موهای بلندم به صورتش می خورد و او با نوازشی ملایم و مهربان گیسوانم را به سمت پایین هدایت می کرد ، چند دقیقه گذشته بود و در کنار ساحل مه آلود پیش رفته بودیم، که آرام کنار گوشم نجوا کرد : سردت نیست گلم ؟ نگاهم را با خجالت برای لحظه ای به نگاهش دوختم : نه . . . نگاه گرم و مهربانش حرارت درونم را دو چندان می کرد . دستانش را روی مچ دستانم گذاشت و افسار را کمی به سمت چپ کشید : آروم افسار رو به این طرف بکش تا اسب برگرده . مه غلیظ اجازه نمی داد مسیر را ببینم اما بعد فهمیدم به سمت پشت ساختمان ویلا می رویم . پشت ساختمان شبیه یک بهشت کوچک بود . یک تاب سفید و حصیری فوق العاده زیبا میان دریایی از گلها و گیاهان خوشبو و درخچه های سرسبز قرار داشت : وای !!! اینجا چقدر قشنگه !!! بی اختیار از خودم خواستم از روی اسب پایین بپرم که با دست مانعم شد . ابتدا خودش پایین رفت و بعد مرا مثل بچه ها از روی اسب بلند کرد و روی زمین گذاشت . شاید نوشیدنی کاملاً اثرش را گذاشته بود که کاملاً سر حال بودم و اصلاً از او خجالت نمی کشیدم. به محض آنکه پایم به زمین رسید بی آنکه از او تشکر کنم به سمت بوته های گل رز آبی رنگ رفتم . چه بویی فضای اطراف را آکنده بود ! بوی عطرشان وسوسه ام می کرد تا یکی از آنها را بچینم . دستم را میان بوته ها بردم و با اینکه محتاطانه به یک شاخه نزدیک شدم، خار بزرگ گل رز در سرانگشتم فرو رفت و به سرعت دستم را به عقب کشیدم و نالیدم : اووف ف ف !
- انگشتت خونی شد ؟!
پشت سرم ایستاده بود . دستمال خوشرنگ و کوچکی از جیبش بیرون آورد . دستم را گرفت و دستمال را دور انگشتم پیچید . سپس به سمت بوته خم شد و یک شاخه ی بلند رز برایم چید . . . اسب کنار بوته ها در حال چریدن بود و ما به سمت تاب رفتیم . روی تاب کنار هم نشسته بودیم و اطراف را تماشا می کردیم که پرسید :
- پات دیگه نمی سوزه ؟
نگاهم را به چشمان او دوختم و لبخند زدم : اوه ! نه . . . کاملاً خوب شده . . . نگاهش مانع از آن می شد که چشم از او بردارم : از اینکه هربار یه بلایی سرت می آرم متأسفم . لبخند زدم و شانه ای بالا انداختم : مهم نیست . خواستم سرم را پایین بیندازم که با دست چانه ام را گرفت و با لذت به من چشم دوخت . لبخند ماتی روی لبهایش جا خوش کرده بود و آرام گفت : گاهی حس می کنم دلم می خواد فقط با تو صحبت کنم . . . نگاه گرم و دوست داشتنی اش دستپاچه ام می کرد و گرچه زیر موج نگاهش قدرت هیچ حرکتی را نداشتم اما نفسم داشت بند می آمد . انگشتانش را نوازشگرانه و نرم کنار شقیقه ام گذاشت و گیسوانم را لمس کرد گویی قصد نداشت نگاهش را از من بردارد : امیدوارم به خاطر رفتار گذشته ام منو ببخشی . . . احساس قطره های سرد باران روی پوست صورتم باعث شد به بالا نگاه کنم . نسیم سردی وزیدن گرفته بود : دوباره بارون شروع شد . او نیز به علامت تأیید سر تکان داد .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️