پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

قسمت اول

روزهایی که بی توگذشت کابوسی بیش نبود.
توآمدی و بهانه ی قشنگ زندگی ام شدی!
به قلمرویی پای گذاشتی که ویرانه ی مطلق بود!
قلب سرد و قطبی من نیاز به گرمای خورشیدی چون تو داشت.
آسمان بی فروغ دلم ستاره ای نیاز داشت تا از بلور های یخی بشکند و شکوفه ی عشق در آن بدمد.
ای شفق، به آسمان یخ زده ی من خوش آمدی...
**

سرم را به سمت ساعت چرخاندم و نگاهم به عقربه ها که هشت را نشان می دادند ثابت ماند، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و به سمت در اتاقم در حرکت بودم که ناگهان امتحان فردا مثل پتکی مرا سرجایم نشاند..
با پاهای مردد و ذهن خسته سمت تختم شیرجه زدم، به سقف اتاقم زل زدم.
حوصله هیچکسی رو نداشتم، دلم تنگ بود و فکر به امتحان امانم را برید و شروع به گریه کردم. بی صدا!
نگران بودم مامانم بشنود و باز هم گیر بدهد. قطره های اشک از گوشه ی چشم هایم بر گونه های برجسته ام سر خورد،هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
درنهایت تصمیم گرفتم سیلاب روان را مهارش کنم .
صورت خیسم را با دستمال کنارمیز پای تخت پاک کردم و بعد مچاله کردم در سطل آشغال
انداختم.
دستم را به سمت کرم مرطوب کننده ام بردم. به گونه هایم کشیدم ،آرام نوازش کردم.در آینه یک چشمکی زدم با خودم گفتم: من سر سخت تر از این حرف هایم که کنار بکشم.
صدای مادرم به گوش می رسید:
- بیا دخترم ،شام یخ کرد.
- چشم مامان اومدم.
از اتاق بیرون آمدم قوی تر از همیشه .
گام هایم را با اعتماد به نفس برداشتم.
وارد سالن شدم مامان و بابا و سینا را دیدم که مشغول صرف شام بودند..
مامان وقتی قیافه ی درهم و برهم منو دید گفت:
- ستاره چطوری؟ چرا مامان چشمات قرمزشده؟
- فکر کنم سرماخوردم،گلومم خیلی درد می کنه..
سینا که مشغول غذا خوردن بود خنده ای زد و گفت:
- خوب بلدی دروغ بگی ها! باز به چی گیر دادی؟
- الان می خوای بگی من گریه کردم!؟
- نه دارم میگم برای خودت غذا بکش.بفرما شروع کن اینم دیس پلو!
پدر ساکت تر از همیشه مشغول خوردن بود و به ظرف غذایش زل زده بود.
ستاره همیشه فکر می کرد که چرا انقدر پدر ساکت است؟!
چشمانش را از پدر غرق در افکار گرفت و به سوی مادر روانه کرد.
مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت.گونه های گرد و سرخ و لبان کوچک قلوه ای و چشمان درشت آهویی که با مژگان بلند طلایی خود نمایی می کرد و بینی کشیده به زیبایی هایش افزود و او را ملکه عمارت میکرد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی