پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت دوم

آیا به راستی او خوشبخت بود؟
غم درون چشم هایش که این را نشان نمی داد.
دست از تفسیر مادرش برداشت، اولین قاشق را که در دهان گذاشت اشتهایش کمی باز شد و شروع به خوردن کرد که زنگ درب منزل به صدا در آمد.
با دهن پر و چشمان متعجب سینا گفت:
- احتمالا دوستم هست نقشه ها رو اومده ببره ،من درو باز می کنم.
مادر به سمت یخچال رفت و بطری دوغ را برداشت و همین طور که داشت بطری را تکان می داد به همسرش چشم دوخت و بعد از چند لحظه نگاه نافذ اش باعث شد پدر به خودش بیاید و به همسر منتظرش چشم
بدوزد.
- چی شده؟
- فرداشب سیمین برای شام دعوتمون کرده؛ با ما میای؟
- چه بد موقع دعوتی راه انداخته خان داداشت! حالا به چه مناسبت هست؟
مادر که دندان هایش را بهم می فشرد گفت:
- یک دورهمی ساده به مناسبت فارغ التحصیلی سمانه. حالا اگر کاراتو بذاری برای بعد چی میشه؟! تو که همیشه ی خدا کار داری..
- گفتم که نمی تونم بیام بامن بحث نکن حوصلتو ندارم.
و بحث در حال بالاگرفتم بود که ستاره محکم به میز کوبید وگفت:
- بسه دیگه همش جنگ! دعوا!بابا خسته شدیم اه.
سینا که تازه وارد اشپزخونه شد و دید وضعیت میزوون نیست با چشمای حدقه زده گفت:
- من دو دقیقه اینجا نباشم دعواتون بالا می گیره ها!باز چی شده مامان
گونه هات گر گرفته؟
- هیچی از بابات بپرس که مثل مته روی مخ منه.بهش میگم از کارت دست بکش برای چند ساعت فقط، اخه زندایی سیمینت مارو برای فردا شب دعوت کرده.
برق خاصی تو نگاه سینا درخشید!
- واقعا؟ چه خوب! ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم . ایول زندایی! دلمون پوسید تو این خونه بابا یک زنگ تفریحی هم لازمه...
شب هم از نیمه گذشت اما من همچنان خوابم نمی آید!
دلتنگی که ساعت نمی شناسد بالاخره باید یک روزی، یک شبی، نیمه شبی این بغض لعنتی در اعماق قلبم چال شود!
نمی توانم هر لحظه با خودم همراهش کنم. آدم ضعیفی نیستم ولی ضربه مهلکی خوردم؛ آنچنان که نمی توانم از جای بلند شوم...
به سختی هر چه تمام سرم را زیر بالشت کردم و محکم چشم هایم را بستم.
خواب های آشفته و درهم بر هم چیزیست که چاشنی زندگی من شده و باید عادت کنم.
و صدای آلارم گوشی منو از خواب بیدار می کند؛ شروع روزی دیگر.
اما کاش با طلوع روز گزینه انتخاب هم وجود داشت تا با خواست خودمان ادامه بدهیم...
آرام به سمت آشپزخانه در حرکت بودم که سینا را دیدم.
- علیک سلام آبجی خانم.
- سلام. خوشحالیا سر صبحی!
- چیه؟ مثل تو خوبه باشم! عصبی و بی حوصله؟
- من خیلیم خوبم فقط درسام روم فشار آورده و الانم حوصله ی این امتحان رو اصلا ندارم! فکر کنم بیفتم...
- اگر یک ذره از این بیست و چهار ساعتی که خدا بهت داده رو استفاده کنی و درس بخونی حالت خیلی بهتر میشه.
در حالی که کره را به نان می کشید؛
- بنظرم تو حالت از یک جای دیگه بده وگرنه همیشه تو درس هاتو خوب می خونی،خیره سرت جزوه نوابغ مدرستونی ها! گرچه که آبجی خنگ خودمی و عمرا به گرد پای من برسی.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی