👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366
قسمت چهارم
-ستاره خانوم امتحان پایانی تون هست؟
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-بله...
-به امید خدا به سلامتی تموم بشه.
-ممنون.
پوریا پسر خوبی بود خانواده اش هم همه لندن مهاجرت کردند و تنها بود، البته کارش اینجا گرفته و به قول معروف: نونش توروغنه...برای همین هست که تا حالا فکر مهاجرت نکرده است.
دوستی این دونفر به دوران دانشگاهی سینا بر می گردد.
-بفرمایید خانم اینم مدرستون.
-لطف کردی. سینا خداحافظ.
-آبجی خانم اگر امتحانتو خوب بدی یک جایزه خوب پیشم داری.
-جدی؟ دیر گفتی نامرد!من چیزی نخوندم...
درحال پیاده شدن بودم که صدای پوریا باعث شد برگردم.
-نصف امتحانای مهم منوسینا همینجوری با اطلاعات قبلی پاس شد.یادته سینا؟
یک خنده از ته دل کرد و توصورتش حال خوب جریان پیدا کرد؛ منم که دیدم ممکنه صحبتشون به درازا بکشد خداحافظی کردم.
پنج دقیقه به شروع امتحان مانده بود واین امتحان آمار بود.
سریع سمت آبخوری رفتم و کمی آب خوردم.
خودکارم را از کیفم برداشتم و با خودم می گفتم بهتره با حال خوب امتحان رو بدم ؛ شاید سوالات آسون باشه و از پسش بر بیام. مثل همیشه! یک نیشخندی به خودم تحویل دادم و با قدم های محکم و بلند به سمت سالن امتحانات پیش رفتم.
مراقبین درحال منظم کردن برگه های آزمون بودند. ناگهان میترا را دیدم آخر سالن که داشت برایم دست تکان می داد.
-سسسلام...چطوری؟
-هیچی نخوندم!
-چراباز؟ چه مرگت بود؟گوشیتم که خاموش بود! معلوم هست کجایی؟
از سوالای مسخره میترا خسته شدم و گفتم:
-بعد امتحان میگم.
-نکنه بهت پیام داده!
خندیدم.
-آره؟؟؟
-ساکت خانوم محترم برگها داره توزیع میشه.
این دفعه مراقب امتحان به دادم رسید؛خداروشکر، وگرنه جواب سوالای میترا رو من نمیتونم یک تنه جواب بدم.
برگه سوالات که به من رسید از بالا تا پایین یک مرور کردم، به جز دوسه تا سوال بقیه رو تا حدودی یادم بود.
به سختی این امتحان تموم شد و برگه ام را به مراقب سپردم.هنوز هم میترا داشت دو دوتا چهارتا می کرد.
به سمت درب خروجی حرکت می کردم که دبیر آمد تا به رفع اشکال بپردازد.
خواستم ازش فرار کنم که از زیر نگاه نافذش در امان نبودم...
-خانم توکلی؟
-سلام.خسته نباشید.
-سلام دخترم.چه قدر زود برگتو دادی! اشکالی نداشتی؟
-نه خانم هرچی بلد بودم نوشتم.
-بسیار عالی موفق باشی.
-ممنونم از زحماتی که درطی این سال برامون کشیدید.
-خواهش می کنم دخترم. برای کنکورت حسابی تلاش کن تا به هدف های قشنگت برسی.
هدف؟! من که هدف نداشتم... همه ی آرزوهامو نابود کرد...
-بااجازتون.
-خواهش می کنم دخترم.
صدای بچه ها که خانم عصایی را برای رفع اشکال می خواستند امانم را برید و سریع بیرون زدم.
حوصله ی مدرسه را نداشتم و از طرفی با آمدن میترا نمی توانستم جواب سوالات مسخره ی او را بدهم، تا قدم اول را برداشتم صدای گوش خراشش مانع برداشتن قدم دومم شد؛ به سمت صدا سرم را چرخاندم و او را دیدم که با سرعت جت به سمتم می آمد. تو دلم کلی فوش نثار بد شانسیم کردم؛ نه اینکه از میترا بدم بیاد! نه به هیچ وجه.
اما الان حوصله جواب دادن به سوالاتش را ندارم.
-خواستی در بری ناقلا!
خنده ی کش داری کرد و گفت:
-ببین باید تک به تک اتفاقات رو توضیح بدی که چیشد گوشیت خاموش شد؟
-واااای تروخدا دست بردار میتی!
دستمو محکم گرفت و دنبال خودش مرا کشاند.
-ولم کن میتی... شوخیت گرفته؟
-بشین اینجا، پاتوق همیشگیمون. بگوببینم از چهارشنبه چی گذشت؟
-هیچی نشد. ببین اگر یادم بیاد حالم بدتر میشه ها می زنم شلو پلت می کنم وسط حیاط مدرسه ها!
خودمم از حرفم خندم گرفت.
-پس بهت زنگ زده...عجب... خب باز چه کلکی سوار کرده بود؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۷