پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت 5
با انگشتام بازی می کردم و تصمیم گرفتم بهش همه چیز را بگم...
-چهارشنبه که از اینجا رفتم خونه دلم بد گرفته بود، حوصله درسم نداشتم.با ثریا خواستم بازار برم که حالش خوب نبود و نرفتیم. توام که مسافرت تشریف داشتی.
-الهی دورت بگردم ببخشید تروخدا... چکار کنم مامانم گیر سه پیچ داد که باید بیای توخونه تنهات نمی ذارم شبا بترسی مسافرت مارو هم خراب کنی...
- خوب حالا بی خیال بذار برا بگم...
دم دمای بعد ظهر بود که صدای پیامک گوشیم حواسموپرت کرد...اخه داشتم لاک می زدم! حدس زدم که یا از سایت های تبلیغاتیه یا هم ایرانسل عزیز...ولی تا پیامو باز کردم دیدم زهی خیال باطل...
چشمای میترا از شدت تعجب از حدقه بیرون زده بود!
-خب! خب!
-عماد بود. نوشته بود: «سلام»
جواب ندادم چون ازش خیلی ناراحت بودم. بعد از چند ثانیه دوباره پیام داد: «خوبی؟؟؟»
نتونستم خودمو نگه دارم ... خودت می دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود.
-خاک توسرت جوابشو دادی؟!
-بله.
یک چشمکی زدم گفتم:
-ادامش برای فردا...
یک جیغ کوتاه کشید و مثل همیشه ستاره ی کش داری گفت:
-ستاره!
مطمئن بودم اگر ادامه را برایش تعریف نکنم دیوانه ام می کند.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-جونم فضول خانوم.
هر لحظه رنگ صورتش به هیجان نزدیک تر می شد.
-بله جوابشو دادم. بهش گفتم:«سلام. بفرمایید؟»
-خب اون چی گفت؟
-گفت: «کجایی؟ چرا جواب پیام نمیدی؟ خجالت نمی کشی عشقتو منتظر می ذاری؟!
صدای قهقهه میترا بود که فضارا پر کرده بود...از خنده و تعجب او منم خندم گرفت.
-مرده شورشو ببرن! چجوری دلبری می کنه عوضی...
- هوووووی مواظب باش ها! بالاخره هرچی نباشه روش تعصب دارم... زدم زیر خنده!
-ستاره دهنتو ببند! توباید رو من تعصب فقط داشته باشی...
خنده جفتمون حال خوبی به قلبم تزریق کرد.
-بهش پیام دادم:«داشتم درس می خوندم. خب چه کار داری؟»
گفت:-« دلم هواتو کرده بود»
-ولی میتی نمی دونم راست گفت یا نه اما می خواستم قربونش برم...
نیش میترا دوباره باز شد.
-دختر انقدر نخند دندونات می ریزه.
-زود بگوبقیه رو دیرم شد الان بابام میاد دنبالم.
-هیچی در آخر گفت:« می خوام ببینمت ستاره» پیام دادم:« ولی من تمایلی ندارم.فعلا»
داشتم عشوه خرکی میومدم طبق معمول...
اونم نه گذاشت و نه برداشت.پیام داد:« اوکی. هرجور راحتی ستاره ی مغرور!»
-واااااااای باورت نمیشه دو روزه دارم حرص می خورم که چرا اینطوری جوابشو دادم... آخه لعنتی جذابه باهاش حرف زدن ولی خب اون کارش هم نمی تونم فراموش کنم....
میترا ژست اندر سفیهانه ای گرفت و گفت:
-خوب جوابی دادی ولی نمی دونم چرا خودت با احساس و رفتار خودت مشکل داری؟مگر تو نمی خوای فرراموشش کنی؟ پس این جواب پیام دادنت چیه! فکراتو بکن از این مار یک بار گزیده شدی دوباره ضربه نخوری ازش که خودم می کشمت...
-میتی؟؟؟
-کوفت!
سرمو با دستام گرفتم و رو زانوم گذاشتم.
-خستم... سر این عشق دارم پیر می شم.
-پاشوجمع کن خودتو دختره احمق...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی