👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366
قسمت سوم
داشتم چای را سر میکشیدم که داغی اش زبانم را زد.
- سینا دیرت نشه ها! سرکارت برو.
- هنوز رانندم خبر نداده که پایین برم.
- آخ که تو چقدر رو داری! به راننده جانت بگو منم برسونه.
- باید راجبش فکر کنم!
با صدایی که شبیه داد بود گفتم:
- سینا...!
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
- باشه داد و بیداد راه ننداز، زود صبحانتو بخور پوریا دم دره.
- باشه تو برو منم اومدم.
سریع یک لقمه نان را به پنیر خامه ای قلقلک دادم و در دهانم گذاشتم و داشتم از آشپزخانه بیرون می آمدم که پدر را دیدم.
- سلام و صبح بخیر بابایی.
- سلام دخترم، عاقبتت بخیر.
بابا من امروز با سینا می رم شما دیر اداره برید.
- باشه عزیز بابا مراقب خودت باش.
- چشم.
- وایستا ببینم چرا زیر چشمات سیاه شده؟
-یک لحظه قفل شدم! چه بی اندازه پدرم مرا از بر بود...
- عه...چیزه...دیشب آرایشمو پاک نکردم؛ زیره چشمام مونده.
یک نگاه چپی انداخت و نیش خندی زد.
همیشه پدر من را می فهمید اما دوست داشت که برایش توضیح بدهم.
همینطور که داشتم بند کتونی هایم را می بستم که صدای پیاپی بوق ماشین پوریا اذیتم می کرد؛ سریع یک گره محکم زدم و از پله پایین پریدم.
- سینا اومدم دیگه چخبرتونه!
- بیا بریم، پوریا هم دیرش شده.
پشت سر سینا راه افتادم و به سر کوچه رسیدیم.سینا جلو نشست و من هم درب صندلی عقب را باز کردم.
سلام و احوال پرسی کردیم .
بوی ادکلن تلخ پوریا ماشین را عطر آگین کرده بود، ناگهان قلبم گرفت؛
چه قدر بوی عطر تلخ را دوست داشتم!
با تمام وجودم ریه هایم را پر از بوی خوش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
اما ذهنم رد داد!
یاد عطر او افتادم و خاطراتم قطار شد.
کاش حافظه ای نبود تا آدم بتواند ادامه بدهد.
سرم را به طرف پنجره چرخاندم و به مردمان شهر که در چهره ی آنها
"عجله" هویدا بود مرا از افکارم بیرون آورد، البته صدای موزیک بلند ماشین هم بی تاثیر نبود!
سینا که سرش در گوشی اش بود بالاخره بالا آورد و رو به پوریا کرد.
- کار آقای فتاحی به کجا رسید؟ بالاخره تونست مخ مدیر رو بزنه؟
پوریا دنده رو عوض کرد و گفت:
- نه بابا. مدیر رو که می شناسی! مگر قبول می کنه با سود کم کار کنه؟
- هوف، پس هنوز ما بیکاریم.
یک نیم نگاهی پوریا به سینا انداخت وگفت:
تو دلتو به فتاحی خوش کردی؟ اون پول درستی نداره بعد طرح یک برج وسط شهر رو داده! چه اعتماد به نفسی دارن مردم.
پول داره؛خرج تجملات نمی خواد بکنه... -راستم میگه این چیزایی که
مدیر میگه خیلیاش جنبه تجملاتی داره و سلیقه ای هست این فتاحی هم نمیخواد.من نمیدونم چرا داره باهاش لج میکنه!
- چمدونم والا.
نزدیک مدرسه درحرکت بودیم.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۷