پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی
👈قسمت اول را بخوان👉

قسمت 9
حرف های او مرا میخکوب کرده بود طوری که حتی نمی توانستم اراده کنم و موبایل
را بردارم و سه پیامک را بخوانم. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود که احساس
گرسنگی می کردم، نگار هم در حال مکالمه بود . موبایل را برداشتم و سه پیامک از یک
شماره بودند. هر سه را خواندم:
-»باشه خودمو معرفی می کنم.«
-» تو منو می شناسی. بهتره حدس بزنی.«
-» کجایی؟ چرا جواب نمی د ی؟«
حال و حوصله معما حل کردن را نداشتم؛ ترجیح می دادم به جای آن گرامر زبان که
فردا امتحان داشتم کار می کردم. کتابم را باز کردم و شروع به حل کردن تمرین ها
کردم، به تمرین چهارم رسیدم که د یدم زندایی نگار را صدا می زد . نگار مکالمه اش
تمام شده بود و در حال جواب دادن به پیامک هایش بود که موبایلش را در جیب
مانتوی سفیدش گذاشت و جلوی آینه رفت تا شالش را مرتب کند. او در حقیقت با
آن چشمان عسلی گیرا و لب های قلوه ای کوچک اش زیبا بود . رژلبش را پاک کرد .
من تعجب کردم!
-چرا پاکش کرد ی؟ دوباره می خوای بزنی؟
کلمه ی آفرین را نگفتم اما با چشمانم نشان دادم که چه کاری خوبی انجام داده استنه دختر خوب. آدم که با لبای سرب دار غذا نمی خوره!
و من هم از او یاد گرفتم.
وقتی پایین رسیدیم میز شام آماده چیده شده بود .
فقط من، نگار و زندایی حاضر نبود یم.
صندلی کنار بابا را کنار کشیدم و نشستم. کنارم هم سینا بود و رو به روی ما هم نگار و
دایی بودند. جز خانواده ی ما و دایی جواد و خاله نسترن کسی نبود . انگار مهمان ها
فقط برای عرض تبری ک آمده بودند. شام در فضای شوخی های سینا وشوهر خاله ام
_آقا رضا_ صرف شد. مامان خیلی خوشحال به نظر می رسید؛بابا هم با دایی راجع به
باغی که قرار بود دایی بخرد نظر می دادند.نگار به شوخی های سینا می خندید، اما هیچ
وقت حرفی از سینا به من نگفته بود ! سینا هم انگار فقط برای او شوخی می کرد .ثریا
شام نخورد و در حال سرگرم کردن بچه ی خاله نسترن_شایلین_ بود .
از بررسی کردن دست برداشتم و شروع به خوردن کردم که صدای آیفون به گوش
رسید. ثریا که نزد یک آیفون بود درب را باز کرد، بعد از چند دقیقه عزیزدردانه ی
زندایی آمد و سالم بلندی کرد . همه به احترامش بلند شدند و منم بنابر مصلحت جمع
از جای برخواستم. همیشه از کودکی به یاد دارم که همه برای او احترام خاصی قائل
بودند و همه جا حرف از تعریف های او بود . به همه دست داد و برای من و ثریا
هم سری به نشانه سالم تکان داد . در دستش هدیه ای بود و آن را به نگار داد و به
آغوشش کشید و گفت:
-منتظر موفقیت های بعدیت هستم.
نگار هم خندید و با صدای بغض آلود گفت:
-ممنونم از تمام زحماتی که برام کشیدی داداش گلم.خیلی دوستت دارم...
اشک از گوشه ی چشم های اش چکید و بر گونه اش غلتید.
احسان با انگشتش اشکش را پاک کرد و گونه اش را بوسید.
من هم نا خودآگاه با دیدن این صحنه گریه ام گرفت و اشکم چکید و سریع پاکش
کردم.
لحظات شیرینی را تجربه کردم. خوشبحال نگار که حامی دارد ... مطمئن بودم برادرش
برای او جان هم می دهد.
مامان که از حاالت صورتش مشخص بود معلوم بود او هم تحت تاثیر این احساس
پاک و زیبا قرار گرفته است. به سمت احسان نگاه کرد و گفت:
-چرا انقدر د یر اومدی عزیزه عمه؟
احسان که در حال کشیدن صندلی به عقب بود تا در کنار سینا بنشیند گفت:
-عمه جان اداره بودم و کارها سخت پیش میره. به مامان گفتم عذرخواهی کنه از
همتون.
دایی که همیشه مشوق احسان بود و در همه جا از او دفاع می کرد گفت:
-پسرم انقدر که کارش سخت و دقیق هست گاهی شب ها هم خونه نمیاد . همونجا
تواداره می مونه تا تمرکزش بهم نخوره.
سینا که تا این لحظه ساکت بود دستشو دور گردن احسان انداخت و گفت:
-آره د یگه دایی جان. از قدیم گفتن شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره...ما خواب
خوش می بیننم اون دنبال شکاره...
همه با هم خندیدیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی