پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17501

قسمت 55
بعد از اینکه آشپزخونه را تمیز کردم به اتاق رفتم و کنار آرشام دراز کشیدم. صبح باید سر کار میرفتم و چند ساعت دوری از آرشام برایم مثل مرگ بود!
.....
آرشام را بوسیدم و رو به سیماخانم سفارش کردم.
_مواظبش باشی ها...دیگه سفارش نکنم.
سیما خانم مهربان شانه ام رو فشرد.
_برو دختر دیرت شد.
دوباره آرشام را بوسیدم و بیرون رفتم.
به شرکت که رسیدم فیضی طبق معمول جلوی در اتاقش ایستاده بود.
_دیر کردی.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم و عصبانیتم را قورت دادم...زودتر هم آمده بودم.
_برو به این آدرس...کارت رو تمیز انجام بده.
سری تکان دادم و برگه را از دستش گرفتم...
من...
بعنوان خدمتکار به خانه ها میرفتم و تمیزکاری میکردم...سیماخانم زن تنها و مهربان صاحبخانه بود که وقتی موقعیتم را فهمید بهم اجازه داد طبقه بالای خونه اش که خالی بود بمانم!
گفت هر وقت توانستم پول رهن را بدهم و الان بعد از دو سال سخت تلاش کردن...کمی از پول را پس داده بودم و با خوش رویی گفت دیگه نمیخواد چیزی بپردازم...مدیونش بودم!
وارد خانه که شدم دیگر متحیر نمیشدم از دیدن شکوه و زیبایی ها! ذوق جوانی هم نداشتم!
همراه پیشخدمت با لباس مرتب و عروسکی به داخل هدایت شدم.
_امشب نامزدیه آقاست. پس حواست باشه همه چیز باید حسابی برق بیفته...گفتن آشپزیتم خوبه. آشپزمون رفته مرخصی پس اگه بتونی چند نوع غذای عالی درست کنی...دستمزد خوبی میگیری!
به جایی رسیده بودم که برای پول هر کاری میکردم آشپزی که خوب ترینش بود.
_معلومه که میتونم...شما فقط بگید چه نوع غذاهایی میخواید.
سر تکان داد.
_فعلا تمیزکاری رو شروع کن.
نمیفهمیدم پس این همه خدمتکار برای چه بود؟
شروع کردم و به درد زانویی که به یادگار از ادوارد همراهم مانده بود و درد کمری که از کارم بهم داده شده بود هیچ چیز را جا نینداختم. وقتی به خودم آمدم ساعت ۳ ظهر بود و ۷ ساعت بی وقفه این قصر را تمیز کرده بودم!
بازهم خداراشکر تمیزکردن اتاقها برای من نبود.
_تموم شد؟
به زنی که لحظه اول دیده بودم نگاه کردم و لبخند خسته ای زدم.
_بله!
به سمت میز رفت و انگشتش را روی میز کشید.
_خوبه! برو توی آشپزخونه و لیست رو بگیر شروع کن.
به آشپزخانه که یک طبقه پایینتر بود رفتم و دخترجوانی که لباس فرم تنش بود! لیست را به دستم داد.
_بیا، قورمه سبزی آقا خیلی دوست داره برای همین توی لیست هست.
سری تکان دادم و دست به کار شدم.
سر و صدا می آمد و مشغول آماده کردن عمارت برای جشن نامزدی بودند.
من هم با همکاری چند دختر جوان چندین نوع غذا درست کردم.
دختری که خوش خلقتر از بقیه بود و اسمش را نمیدانستم بازویم را گرفت.
_وای چه بویی دارن!
لبخند زدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
خسته بودم و ساعت از ۸ گذشته بود.
_من دیگه باید برم.
سر تکان داد و بیرون رفت.
چند دقیقه بعد با خنده برگشت.
_بوی غذات کل عمارت رو برداشته، آقا و خانم گفتن کمی ببری طعم کنن...اگه مثل بوش خوب باشه بیشتر دستمزد میدن.

کمی از هر غذا داخل ظرف ریختیم و روی سینی گذاشتند.
_آقا و مادرشون داخل پذیرایی نشستن.
سری تکان دادم و به سمت پذیرایی رفتم.
بدون اینکه نگاهشان کنم سینی رو روی میز گذاشتم و کمی عقب رفتم.
تجربه نشان داده بود هر چقدر سر به زیرتر ظاهر میشدم، خوششان می آمد.
_واو خیلی خوب شده.
لبخند زدم.
_آره!
تند سرم را بلند کردم...صدای...آرشا؟
چشم تو چشم که شدیم او هم شوکه شد!
نامزدی آرشا بود؟
پاهایم یخ زدند و روی زمین سقوط کردم.
دنیا دور سرم چرخید و آخرین صحنه ای که دیدم...دویدن آرشا به سمتم بود!
وقتی چشم باز کردم روی تخت بودم و آرشا کنار دستم نشسته بود.
چشم های خمارش را به چشم های نیمه بازم دوخت.
هر دو در سکوت فقط به هم نگاه کردیم.
آرشام؟ باید بر میگشتم.
نشستم و ارشا هم ایستاد.
_چی شد؟
_باید برم.
نگاهم را دزدیدم. حرفی برای گفتن نداشتم.
_کجا؟

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی