پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت اول

با لبخند صفحات کتابم را ورق می زدم. دستی روی کاغذ و نوشته ها کشیدم. لمس صفحات کتاب خودت، آن هم با زحمت و تلاش چند ساله وقتی نتیجه می دهد، زیادی لذت بخش است.
بعد از چندین سال توانسته بودم کتاب شعر و دلنوشته هایم را توسط یکی از نشرهای خوب و معتبر به چاپ برسانم و هر وقت کتاب را دستم می گرفتم، حس لذت بخشی به من دست می داد.
مشغول خواندن یکی از شعرهایم بودم که با شنیدن زنگ گوشی ام کتاب را کنار گذاشتم و گوشی را برداشتم و تماس را متصل کردم.
- جانم؟ سلام.
- سلام. خواب که نبودی؟
در حالی که نگاهم به صفحات کاهی کتابم و یکی از شعرهایم هم که خیلی دوستش داشتم، بود، پاسخ دادم: نه.
- خواستم قرار فردا رو بهت یادآوری کرده باشم.
- خودم یادم بود.
می توانستم قیافه اش را تصور کنم. اگر پیشش بودم حتما از آن نگاه های چپ چپ و چشم غره هایش بی نصیب نمی ماندم!
- بله چقدر هم که تو یادت می مونه! حافظه ی سه ثانیه ای ماهی از تو بهتره!
خنده ای کردم: یه کم استرس دارم. اگه این کارامون جواب نده و نتونم موفق بشم چی؟ نگرانم!
پوف کلافه ای کشید: یه چیزی بهت میگما خزان! روزی صد دفعه اینو میگه. با اینکه اولین باره ولی می دونم که می تونی بخاطر همین هم خودم اون پیشنهاد رو بهت دادم. مطمئنم که موفق میشی. من بهت اطمینان دارم.
از دلگرمی هایی که همیشه می داد، لبخندی روی لبم نشست.
-کاش می اومدی باهام. یه کم استرس دارم آخه. اولین باره می خوام برم تو خونه ی غریبه.
- باور کن نمی تونم باهات بیام وگرنه می اومدم. ولی نگران نباش. عمه ام خیلی مهربون و ماهه. باهاش هم که موضوع رو در میون گذاشتم خیلی هم استقبال کرد. پس نگران هیچی نباش.
《امیدوارم بتونم از پسش بربیام》 ای گفتم و پس از کمی حرف زدن تماس را قطع کردم.
کتابم را روی میز عسلی گذاشتم و سعی کردم فکرم را از نگرانی آزاد کنم.
چشمانم را بستم و به دلیل خستگی زیاد، خیلی زود خواب مهمان چشمانم شد.
با صدای مامان چشمانم را باز کردم.
- پاشو خزان. مگه امروز قرار نداری؟ زشته دیر برسی.
با شنیدن اسم قرار و یادآوری رفتن به خانه ی عمه ی فرناز خواب از سرم پرید و نگاهی به ساعت انداختم. خوشبختانه فعلا وقت داشتم.
دست و صورتم را شستم و در حالی که صورتم را با حوله ی بنفش رنگ کوچکم خشک می کردم، در کمدم را باز کردم.
نگاهم را میان لباس هایم چرخاندم و مانتوی زیتونی رنگ اسپورتم را بیرون آوردم و روی شلوار جین مشکی رنگم پوشیدم.شالم را روی موهایم مرتب کردم و مقابل آینه ایستادم. خوشبختانه پوستم صاف و سفید بود و به آرایش چندانی نیاز نداشت. تنها به زدن رژ کمرنگی اکتفا کردم سپس سر رسید و دفترچه یادداشتم را داخل کوله ام جای دادم و آن را روی شانه ام انداختم و در حالی که از اتاق بیرون می آمدم، ساعت مچی نقره ای رنگم را دور مچم بستم.

سمت آشپزخانه قدم برداشتم. با دیدن جمع همیشه صمیمی خانواده لبخندی روی لبم نشست 《سلام، صبح بخیر》ی گفتم که همگی با خوشرویی جوابم را دادند.
مامان گفت: بشین برات چایی بریزم.
در حالی که موهایم را زیر شالم مرتب می کردم، جواب دادم: نه مامان. دیرم میشه، باید برم.
طاها که مشغول خوردن صبحانه اش بود گفت: بشین خزان، خودم می رسونمت.
مردد جواب دادم: آخه دیرت میشه.
اشاره ای به صندلی کرد و گفت: گفتم می برمت دیگه. بشین.
رو به رویش و کنار تارا نشستم. تارا هم برای رفتن به سر کارش آماده شده بود. در یک مزون لباس کار می کرد و رشته ی طراحی لباس خوانده بود.
بابا هم که در جمعمان حضور نداشت و به مدرسه رفته بود.
یکی دو سال به بازنشستگی اش مانده بود و آن قدر وابسته به بچه‌ها و آن مدرسه بود که نمی توانست از آنجا دل بکند و بعد از سال ها درس دادن در آن دبیرستان، در قسمت اداری اش مشغول به کار شده بود البته بچه‌ها هم خیلی دوستش داشتند.
طاها پرسید: می خوای خودمم باهات بیام؟
قبل از آن که من پاسخ دهم، مامان گفت: نه نمی خواد خودم باهاش میرم.
میان بحث هایشان آمدم: نه بابا. شما کجا بیاین؟ خودم میرم دیگه!
مامان چای را مقابلم گذاشت و کنارم نشست.
- وا خزان! مهمونی که نمی خوای بری. خونه ی غریبه ست اونم اولین باره می خوای بری.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی