پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تبعیدی_تقدیرم

قسمت دوم

طاها هم تأیید کرد: مامان راست میگه. یه کم حرف گوش کن.
مامان هم سری تکان داد: آره مامان جان. این روزا نمیشه به کسی اعتماد کرد.
- نگران نباشید. خودم مواظب هستم.
مامان دوباره اصرار کرد: منم باهات باشم، بهتره. خیال ما هم راحت تر میشه.
با اطمینان گفتم: باور کنید مشکلی نیست. مراقب خودم هستم. فرناز هم خیلی از اون خانومه تعریف می کرد. بخاطر همونم خیالم تقریبا راحته.
هر دو مردد نگاهم کردند و طاها با جدیت گفت: پس اگه دیدی محیطش نامناسبه و خوب نیست، بی خیال داستان نوشتنت میشی. خب؟ دیگه هم اون جا نمیری.
به نگرانی هایشان لبخندی اطمینان بخش زدم: چشم خیالتون راحت. مشکلی باشه دیگه نمیرم.

بلند شد و در حالی که کتش را تن می کرد گفت: خیلی خب. تا من میرم ماشین رو روشن کنم و ببرمش از حیاط بیرون، توام زودتر بیا.
سری برایش تکان دادم و ادامه ی صبحانه ام را سریع خوردم و از مامان و تارا خداحافظی کرده و کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
طاها ماشین را از حیاط بیرون برده بود.از حیاط زیبا و دلبازمان بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.
سوار ماشین شدم و طاها هم به راه افتاد. نگاه دوباره ای به ساعت مچی ام انداختم. بیست دقیقه ای را وقت داشتم و عجله ای نبود اما دلم می خواست در اولین دیدارمان، به موقع برسم و خوش قول باشم.
خوشبختانه مسیر سر راست و کم ترافیکی بود و باعث شد زودتر از موعد هم برسم.
طاها هم کلی دیگر سفارش و توصیه کرد که مراقب خودم باشم و اگر موردی بود، قید داستان نوشتنم را بزنم و اینکه کاش مامان هم با من می آمد.
به او اطمینان دادم که مراقب خودم هستم و خیالش را اندکی راحت کردم.
خداحافظی کرده و پیاده شدم.
کاغذی که آدرس را درونش نوشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و برای اطمینان از درست آمدنم، آدرس را بار دیگر خواندم و نگاهی به پلاک کردم. وقتی از درست آمدنم مطمئن شدم، کاغذ را به جیبم برگرداندم و زنگ را فشردم که صدای زنی از آیفون آمد.
- بله؟
- سلام، عظیمی هستم. با خانوم دهقان قرار داشتم.
《بفرمایید》ای گفت و در با صدای تیکی باز شد.
در بزرگ سفید رنگ را هول دادم و وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
نگاهی به حیاط بزرگ و زیبایشان انداختم. به آرامی روی سنگریزه های زمین راه می رفتم. بوی گل های رز و میخک که مشخص بود تازه آب داده بودنشان، فضای حیاط را معطر کرده بود. با لذت بو را استشمام کردم و از حس لذت بخشی که پیدا کردم، لبخندی روی لبم نشست. رو به مرد مسنی که توی حیاط مشغول رسیدگی به درختان بود، گفتم: سلام.
با مهربانی جوابم را داد: سلام دخترم. خوش اومدی.
لبخندی به چهره ی مهربان پیرمرد زدم و تشکری کردم. از چند پله ی داخل حیاط بالا رفته و داخل شدم.
زنی حدودا چهل و پنج ساله به استقبالم آمد و خوش آمد گفت. پشت سرش داخل خانه ی بسیار بزرگ و دوبلکس شان شدم.
اشاره ای به یکی از مبل های سلطنتی و شیک طلایی رنگ کرد.
- شما بفرمایید. منم میرم به خانوم بگم شما اومدید.
تشکری کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. دکور خانه به رنگ های طلایی و سفید بود و همه چیز شیک و گران قیمت.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۱۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی