قسمت دوم
طاها هم تأیید کرد: مامان راست میگه. یه کم حرف گوش کن.
مامان هم سری تکان داد: آره مامان جان. این روزا نمیشه به کسی اعتماد کرد.
- نگران نباشید. خودم مواظب هستم.
مامان دوباره اصرار کرد: منم باهات باشم، بهتره. خیال ما هم راحت تر میشه.
با اطمینان گفتم: باور کنید مشکلی نیست. مراقب خودم هستم. فرناز هم خیلی از اون خانومه تعریف می کرد. بخاطر همونم خیالم تقریبا راحته.
هر دو مردد نگاهم کردند و طاها با جدیت گفت: پس اگه دیدی محیطش نامناسبه و خوب نیست، بی خیال داستان نوشتنت میشی. خب؟ دیگه هم اون جا نمیری.
به نگرانی هایشان لبخندی اطمینان بخش زدم: چشم خیالتون راحت. مشکلی باشه دیگه نمیرم.
بلند شد و در حالی که کتش را تن می کرد گفت: خیلی خب. تا من میرم ماشین رو روشن کنم و ببرمش از حیاط بیرون، توام زودتر بیا.
سری برایش تکان دادم و ادامه ی صبحانه ام را سریع خوردم و از مامان و تارا خداحافظی کرده و کوله ام را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
طاها ماشین را از حیاط بیرون برده بود.از حیاط زیبا و دلبازمان بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم.
سوار ماشین شدم و طاها هم به راه افتاد. نگاه دوباره ای به ساعت مچی ام انداختم. بیست دقیقه ای را وقت داشتم و عجله ای نبود اما دلم می خواست در اولین دیدارمان، به موقع برسم و خوش قول باشم.
خوشبختانه مسیر سر راست و کم ترافیکی بود و باعث شد زودتر از موعد هم برسم.
طاها هم کلی دیگر سفارش و توصیه کرد که مراقب خودم باشم و اگر موردی بود، قید داستان نوشتنم را بزنم و اینکه کاش مامان هم با من می آمد.
به او اطمینان دادم که مراقب خودم هستم و خیالش را اندکی راحت کردم.
خداحافظی کرده و پیاده شدم.
کاغذی که آدرس را درونش نوشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و برای اطمینان از درست آمدنم، آدرس را بار دیگر خواندم و نگاهی به پلاک کردم. وقتی از درست آمدنم مطمئن شدم، کاغذ را به جیبم برگرداندم و زنگ را فشردم که صدای زنی از آیفون آمد.
- بله؟
- سلام، عظیمی هستم. با خانوم دهقان قرار داشتم.
《بفرمایید》ای گفت و در با صدای تیکی باز شد.
در بزرگ سفید رنگ را هول دادم و وارد شدم و در را پشت سرم بستم.
نگاهی به حیاط بزرگ و زیبایشان انداختم. به آرامی روی سنگریزه های زمین راه می رفتم. بوی گل های رز و میخک که مشخص بود تازه آب داده بودنشان، فضای حیاط را معطر کرده بود. با لذت بو را استشمام کردم و از حس لذت بخشی که پیدا کردم، لبخندی روی لبم نشست. رو به مرد مسنی که توی حیاط مشغول رسیدگی به درختان بود، گفتم: سلام.
با مهربانی جوابم را داد: سلام دخترم. خوش اومدی.
لبخندی به چهره ی مهربان پیرمرد زدم و تشکری کردم. از چند پله ی داخل حیاط بالا رفته و داخل شدم.
زنی حدودا چهل و پنج ساله به استقبالم آمد و خوش آمد گفت. پشت سرش داخل خانه ی بسیار بزرگ و دوبلکس شان شدم.
اشاره ای به یکی از مبل های سلطنتی و شیک طلایی رنگ کرد.
- شما بفرمایید. منم میرم به خانوم بگم شما اومدید.
تشکری کردم و روی یکی از مبل ها نشستم. دکور خانه به رنگ های طلایی و سفید بود و همه چیز شیک و گران قیمت.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰