قسمت سوم
با تمام زیبایی و شیک بودن خانه اما بعضی وسایل آن قدیمی بود و به زیبایی خانه افزوده بود مثلا گرامافونی که گوشه ای از سالن قرار داشت و یا مجسمه ها و عتیقه ها که جلوه ی خاص به خانه بخشیده بودند.
سلیقه شان را از چیدمان وسایل تحسین کردم.
با آمدن زنی میانسال که عصایی در دست داشت، نگاهم را از خانه گرفته و از جا بلند شدم و احتمال دادم که او همان خانم دهقان باشد.
با وجود سن و سالش که هفتاد و چند سالی را نشان می داد و صورتش چروک شده بود اما هنوز هم زیبایی اش را حفظ کرده بود و هنوز هم صورتش سفید و مهتابی بود و چشمان عسلی مایل به سبز زیبایش هنوز هم برق داشتند جوانی اش مطمئنا زیباتر از اکنون بوده.
سلام کردم که با لبخند و خوشرویی جوابم را داد و به نشستن دعوتم کرد.
هنوز هم استرس داشتم و نگران بودم ولی ظاهرا همه چیز خوب بود و مورد مشکوکی ندیده بودم. از بس که مامان به من و تارا تذکر داده بود که مراقب باشیم و به هر کسی اعتماد نکنیم، من هم سعی می کردم که به توصیه اش عمل کنم البته راست هم می گفت.
رو به رویم نشست و گفت: خوش اومدی دخترم.
ناخودآگاه از لحن مهربانش لبخندی زدم و تشکری کردم.
همان زن که حتما خدمتکارشان بود، سمتمان آمد. خانم دهقان رو به من گفت: چی می خوری عزیزم؟
- یه لیوان آب بی زحمت.
رو به خدمتکار گفت: برای منم یه چایی بیار رعنا جان.
رعنا سری تکان داد و با گفتن 《چشم خانم جان》 از ما دور شد.
سکوت را شکستم صدایم را با سرفه ی کوتاهی صاف کردم و شروع به توضیح کردم: ببخشید که مزاحمتون شدم و ممنونم که قبول کردید. من چند سالی هست که شعر و داستان می نویسم و مدتی هست که تصمیم گرفتم یه رمان بنویسم و دلم می خواست که یه موضوع واقعی رو بنویسم که فرناز هم شما رو بهم معرفی کرد و گفت که شما می تونید کمکم کنید.
لبخندی روی لب نشاند.
- خواهش می کنم عزیزم. هر چی می خوای رو کامل توضیح میدم. فرناز چرا نیومد؟
مهربانی و صمیمیت این زن طوری بود که استرس از وجودم دور شده بود و احساس راحتی می کردم.
- بهش گفتم بیاد ولی گفت که یه کم کار داره.
سری تکان داد و چیزی نگفت. از داخل کوله ام دفترچه ی یادداشتم و یکی از کتاب شعرهایم را که برای او آورده بودم که هم هدیه ای باشد برای آن که می خواست به من کمک کند و هم اینکه در این دیدار کوتاه و حرف های کوتاه ترمان زن بسیار خوبی به نظر می رسید.
کتاب را به سمتش گرفتم.
- این کتاب منه که یکی دو ماه پیش چاپ شد. برای شما آوردم. ناقابله.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۰