قسمت چهارم
لبخندی زد و کتاب را از دستم گرفت. با همان لبخند دستی روی جلدش کشید و خیره به طرح روی جلدش گفت: دستت درد نکنه عزیزم خیلی هم ارزشمنده.
یکی از صفحات را باز کرد و با لبخند 《به به》 ای گفت و تعریف و تمجید نمود.
جوابش را با تعارفات معمول دادم که گفت: ببین دخترم... راستی اسمت چی بود؟
- خزان هستم.
- چه اسم قشنگی! اسم منم گلشیفته ست. با من راحت باش.
چه اسم قشنگی داشت و چقدر همیشه از این اسم خوشم می آمد.
با لبخند 《چشم》 گفتم که گفت: خب از کی شروع کنیم؟
- هر وقت که شما راحتید.
آهی کشید و شروع کرد به توضیح دادن: قصه ی من از همون بچگی شروع شد. از یازده، دوازده سالگی.
* * * * *
گوشه ی دیوار در خودش چمباته زده و اشک از چشمانش روانه شده.
تمام بدنش از ضربات کمربند درد گرفته و حتی توان تکان خوردن هم نداشت.
دل کوچک و پاکش از کینه و نفرت به این زن سیاه شده بود.
زن با آن شکم بزرگش بخاطر روزهای آخر بارداری اش بود، به سمتش آمد و مقابلش ایستاد و با حرص غرید: جای اینکه بشینی این جا آب غوره بگیری، پاشو بیا کمک من. کلی کار دارم مثلا مهمون داریم ها شب. پاشو ببینمت. این اداها رو هم واسه من در نیار که حنات پیش من دیگه رنگی نداره!
با دستان کوچکش اشک هایش را پاک کرد و به ناچار با بدن دردناکش بلند شد که ادامه داد: در ضمن، بخوای به بابات یه کلام حرف بزنی و مثل اون دفعه فضولیت گل کنه، من می دونم با تو. زبونت رو از حلقومت بیرون می کشم. فهمیدی؟
با ترس به چهره ی بداخلاق و اخموی زن نگاه کرد و به ناچار سری تکان داد که زن داد زد: نشنیدم.
با صدای گرفته از گریه و بغض آلودش گفت: آره.
زن باز هم داد زد: آره نه و چشم. این هزار بار!
- چشم.
زن به سمت اتاقش رفت و دختر به ناچار سمت اتاقک بزرگی که آشپزخانه محسوب می شد، راه افتاد.
بدنش از شدت ضربات آن زن بدجنس که نامادری اش بود، درد می کرد و تمام استخوان هایش تیر می کشید.
خودش هم نمی دانست چرا این گونه با او رفتار می کند؟ اصلا یک دختر یازده، دوازده ساله چه آزاری به آن زن رسانده بود که مستحق چنین رفتاری شده بود؟
امروز را هم بخاطر آن که بی اجازه دوستش را به خانه راه داده بود، از او کتک خورده بود.
دوستش هم همسایه شان بود و خانواده اش مورد اعتماد و قبول پدر. اما زن با هر چیزی که این دختر دوست داشت، مخالف بود!
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۱