قسمت 5
مادر دخترک از همان بدو تولدش سر زا رفته بود و این دخترک، هیچ مهر و محبت مادرانه ای نچشیده بود و تجربه ی احساس مادر دختری را نداشت.
تا دو سه سالگی کنار مادربزرگ پیرش و پدرش زندگی می کرد تا اینکه همان زمان ها پدرش دوباره ازدواج کرد به امید آن که هم آن زن همدمی برایش باشد و هم برای دخترک تنها و مظلومش مادری کند.
اما چه می دانست که این زن به ظاهر مهربان چه ها که با دختر عزیز دردانه اش نمی کند. روزی نبود که تن نحیف دخترک زیر کتک های این زن سالم بماند و
تهدیدش می کرد که اگر به پدرت بگویی بلای بدتری هم سرت خواهم آورد.
دخترک هم چاره ای جز پذیرفتن نداشت و تمام دردهایش را در دل کوچکش می ریخت و تظاهر می کرد که همه چیز خوب است.
بخاطر آن که نسرین مجبورش می کرد تمام کارهای خانه را انجام دهد، همه جور کاری بلد بود.
مانند کارهای خانه و تمیز کاری منزل، پختن غذا، ایستادن در صف نفت و سایر کارها.
به جای بچگی کردن و بازی با هم سن و سالانش مجبور به انجام دادن کارهای خانه بود و با وجود سن پایینی که داشت، خیلی زود توانست همه چیز را یاد بگیرد و به قول پدرش او خیلی بیشتر از سنش می فهمید و باهوش بود.
فقط سه کلاس درس خوانده بود که یک دلیلش نسرین بود که آن قدر با پدر دخترک حرف زده بود و مغزش را شستشو داده بود که دیگر اجازه ی تحصیل به او ندادند.
امشب هم مهمان داشتند. قرار بود خانواده ی نسرین به خانه شان بیایند که اصلا ازشان خوشش نمی آمد. از نسرین و هر چیز و هر کس که به او مربوط بود، بدش می آمد.
پدر نسرین نظامی بود و آن قدر چهره اش جدی و بداخلاق و آن قدر همه از شکنجه دادن متهم هایش حرف زده بودند که ناخودآگاه از او می ترسید و حس بدی به او داشت.
مادرش هم مدام به او می گفت که عروس خودم هستی و از این بابت بسیار حرصش می گرفت و زیادی پشت سر دیگران حرف می زد و تمسخر می کرد و گلشیفته نیز از این اخلاقش خوشش نمی آمد.
با حرص مشغول جارو زدن حیاط و لعن و نفرین کردن نسرین شد. آن قدر از او بدش می آمد که یک روز نبود نفرینش نکند و آروزی مرگش را نداشته باشد.
حیاط بزرگ و پر دار و درختشان را آن قدر جارو کرده و شسته بود که از تمیزی زیاد برق می زد. دلش نمی خواست بهانه ای دست نسرین بدهد که باز هم به جانش غر بزند.
با خستگی و در حالی که عرق از سر و رویش جاری شده بود، کنار حوض فیروزه ای رنگ زیبایشان نشست و نگاهی به ماهی های قرمز داخل آن که در آب بودند، کرد و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف هایی که دور حوض چیده بودند را با حوصله آب داد.
عاشق گل و گیاه بود. گاهی اوقات ساعت ها با آنها مشغول می شد. هم بهشان رسیدگی می کرد و هم با آنها حرف می زد.
نویسنده: فاطمه احمدی
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
https://peyk-dastan.blog.ir
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۱۱