👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17981
قسمت 181
هیچ اتفاقی نیفتاده بود ،جز اینکه با دیدن آن زخم ها جدا برایش نگران شده بودم . تصور اینکه بلایی به سرش بیاید زجر کشم میکرد. تحمل نگاه بی خبرش که نمی دانست چه در مغزم میگذرد بیشتر عذابم میداد. برخاستم و آرام نجوا کردم :میل ندارم ... .از کنارش گذشتم و خواستم به سمت در اتاق بروم که بازویم را گرفت و مرا قدمی به عقب برگرداند .رو به رویش ایستادم و او نگاه خسته و غمگینش را به من دوخت. نمیدانم چرا حس می کردم چیزی باعث ناراحتی اش است: اگر خواهش کنم با من یه چیزی بخوری... قبول می کنی ؟حالم بده.... شاید اگه خوردن تو رو تماشا کنم چیزی از گلوم پایین بره.
حرفش ته دلم را قلقلک داد. اگر او تماشاچی ام میشد، حاضر بودم برای دریافت توجهش به زور هم که شده چیزی بخورم .لبخند زدم: راستش هر چی فکر می کنم میبینم گشنمه... . او نیز لبخندم را تکرار کرد و با رستوران هتل تماس گرفت. پیشخدمت میز مفصلی داخل اتاق چید و ما را تنها گذاشت. من تا توانستم شکمم را از انواع خوردنیها انباشتم تا او نیز اشتهایی برای خوردن بیابد .اما ظاهراً تلاشم بی فایده بود و او به جز گیلاس های پی در پی نوشیدنی چیزی به لب نبرد. او خسته و پر حسرت مرا مینگریست و پی در پی می نوشید. به نظرم حالش بد بود. واقعا بد بود... . چهارمین بطری را که برداشت دست از خوردن مسخره ام کشیدم و با ناراحتی نگاهش کردم: چرا زخمی شدی؟ نگاه خمار و مستش را برای چند لحظه به من دوخت و بعد لبخند تلخی زد: تو زندگی مزخرف من این چیزها طبیعییه. دلم برایش میسوخت به نظر من او با آن همه ثروت و شهرت تنها چیزی که نداشت زندگی بود.
با حسرت پرسیدم: زندگی پدر منم مثل همینه؟ در سکوت به گیلاس نوشیدنی اش چشم دوخته بود. شاید جوابی نداشت. وقتی از شنیدن جواب ناامید شده بودم نجوا کرد: چطور میتونی بهش بگی پدر، وقتی پدری به این خوبی داری ... .جمله اش شرمنده ام کرد. بی اختیار از خودم بدم آمد و او ادامه داد: مشکاتی رو پلیس گرفته. خبر تازه اش غافلگیرم کرد. با اینکه از دست او می گریختم ،اما خوشحال نشدم که پلیس پدرم را دستگیر کرده است. ماتم برده بود و نگاهش میکردم او نگاهش را از گیلاس مشروب بر گرفت و به نگاه بهت زده ی من دوخت: اینکه گفتم مشکاتی، نه پدرت... دلیل داشت... میخوای دلیلش رو بدونی( سکوتم علامت مثبت بود) اون عموت بود ... .حالا دیگر جدّا گیج شده بودم و با حیرت پرسیدم: عموم...؟؟؟
- عمویی که یک عمر به جز پدرت کسی از حضورش خبر نداشته... اونا دو تا برادر دو قلو بودن یکی شون میلیاردر... یکی شون آس و پاس... عموت سال ها پیش با دختری ازدواج میکنه که پدرت اونو دوست داشته و به خاطر پول آهو ولش میکنه.عمو و زن عموت بچه دار میشن اسم پسر شون رو میذارن اشکان... چند سال بعد وقتی پدرت آهو رو میکشه میره سراغ عشقش... عمو و زن عموت باهم نقشه می کشند تا اینکه زن عموت با پدرت ازدواج میکنه و پسرش رو هم به خونه ی پدرت میاره ...چند سال طول میکشه تا بتونن سر پدرت رو زیر آب کنند .بعد از مرگ پدرت یک نفر موی دماغ عموت بود، اونم پدرم بود که از وصیت حبیب خدا بیامرز خبر داشت و اونا تصمیم می گیرن پدرم رو زمین بزنند. اما اجل از اونا سبقت گرفت. این وسط یه نفر دیگه هم از وصیت نامه خبر داشت و اون وکیل پدر من بود. دوست صمیمیش بهادری...( او را در یکی از مهمانی های آقای زند دیده بودم و سرم را به علامت تایید شناختش تکان دادم )عموت نفر دوم رو نمیشناخت، اما میدونست که یه همچین آدمی هست. پس تصمیم میگیرن تو رو پیدا کنن تا به خواسته شون برسن... .
با تردید نگاهش کردم: چطوری؟!... . او به سختی نگاهم کرد. حس کردم حالش از گفتن به هم میخورد. اما لب گشود: ازدواج با اشکان و به دنیا آوردن یک بچه... بعد تمام این ثروت می رسید به بچه ات... . این داستان به قدری بوی تعفن میداد که داشتم بالا می آوردم. نفسم به سختی بالا می آمد و عرق کرده بودم. آرزو میکردم ای کاش مثل تمام این سالها که تصور می کردم مادر و پدر فقیری داشتم که از ترس گرسنگی مرا سر راه رها کرده اند می بودم. اما افسوس از خودم بدم می آمد که دختر مرد قاتلی بودم که حتی به خانواده اش رحم نکرده بود. صدای کیان سکوت حاکم را بار دیگر شکست :اینا رو نگفتم که حالت رو خراب کنم... . پوزخند تلخی زدم و در حالی که تصور می کردم تمام آنچه خوردهام سر دلم گیر کرده است گفتم :از اینکه خون همچین پدری تو رگ هامه از خودم بدم میاد.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman
- ۹۹/۰۳/۲۴