پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/18434

قسمت 40
با این فکر انرژی گرفته و استارت زدم و به سمت زندان راه افتادم، برای ملاقاتی دیگر با طوفان سمیعی و گفتن اتفاقات این مدت به او!
اصلاً هم به این فکر نکردم که دلم برای دیدن و پرسیدن احوالش لک زده.
برای فرار از او و فکرش، تمام راه به اتفاقات اخیر فکر کردم ولی نتوانستم تکه های جورچین این اتفاقات را کنار هم بگذارم و کاملش کنم. هر چه بیشتر فکر می کردم، اتفاقات نسبت به هم بی ربط تر بودند.
با رسیدن به آن مقصد آشنا، نمی دانم چرا ولی قلبم یک جور عحیبی خودش را به قفسه ی سینه ام می کوبید، یک جوری که تا حالا نکوبیده بود!
ماشین را جلوی زندان پارک کردم و دست روی قفسه ی سینه ام گذاشتم، کوبش قلبم را روی کف دستم حس می کردم. با گلویی که خشک شده بود و صورتی که داغ بود، زمزمه کردم:
- آروم باش!
قلبم انگار حرفم را نفهمید که همچنان به سرکشی ادامه داد. ناچار لب گزیدم و بطری آب معدنی را باز کردم و کمی از آن خوردم، ولی حتی خنکی آن هم نتوانست از داغی ام کم کند.
کولر ماشین را رویم تنظیم کردم و بعد از چند دقیقه بالاخره حالم بهتر شد و از ماشین پیاده شدم، در حالی که از این حال عجیب و غریب و دور از انتظارم بسیار متعجب بودم!
بعد از کمی این ور و آن ور رفتن، توانستم قرار ملاقات را جور کنم و به اتاق ملاقات رفتم و منتظرش ماندم. بعد از نیم ساعتی معطلی، بالاخره در اتاق باز شد و دیدمش که با سربازی به اتاق ملاقات آمد.
سرباز دست هایش را باز کرد و گوشه ای ایستاد. او هم با همان قیافه ی خونسردش، در حالی جای دست بند را روی مچ هایش به ترتیب ماساژ می داد و کمی قدم هایش لنگ می زد، به سمتم آمد.
- سلام.
در جوابش توانستم فقط سری تکان بدهم. از دیدنش با این حال شوکه بودم، چشم هایش گود رفته و بی فروغ بود و تمام اجزای صورتش خبر از درد کشیدنش می داد.
انگار از نگاه خیره و متعجبم خسته شد که دستش را جلوی صورتم تکان داد و با بدخلقی گفت: «الو؟ کجایی بابا؟»
به سختی آب دهانم را قورت دادم و به آرامی پرسیدم:
- چرا این قدر لاغر شدی؟
آرنج هایش را روی میز گذاشت و با پوزخند آشنایش گفت: «معمولاً بقیه تو زندان چاق می شن؟ وزن اضاف می کنن؟»
از تلخی صدا و لحن نیشدارش جا نخوردم. او همیشه همین طور بود... تلخ و رک و سرد!
- نه ولی این قدر ضعیف و لاغر نمی شن!
با حفظ پوزخندش پرسید:
- نگرانم شدی؟
جا خورده نگاهش کردم و او با تمسخر بیشتری ادامه داد:
- رفتارت عجیب شده خانوم وکیل!
قلبم تند می کوبید و تنم خیس عرق بود‌ و گلویم خشک تر از کویر لوت!
عوض شده بودم؟ او فهمیده بود ولی خودم نه!
به سختی زبان خشکیده ام را در دهان تکان دادم.
- من... من...
- تو چی؟ چرا این قدر هول کردی؟ باور کن قرار نیست من بخورمت!
حرفش باعث شد به خودم بیایم. چه بلایی سرم آمده بود که این قدر خودم را کوچک می کردم؟ اخم هایم را در هم کشیدم و این بار با تسلط بیشتری گفتم: «نگرانتون شدم ولی معنیش این نیست که عوض شدم. هر کس دیگه ای هم که جای شما باشه، همین قدر نگران می شم.»
با خندیدنش اخم هایم بیشتر از پیش درهم رفت و خلقم تنگ تر شد.
- خوبه که این قدر مهربونی!
- خب این کجاش خنده داشت؟
شانه بالا انداخت.
- هیچ جاش.
- پس چرا خندیدید؟
- همین جوری، یهو دلم خواست بخندم.
نتوانستم چشم غره ای نثارش نکنم.
- ولی داشتید من رو مسخره می کردین؟
- نه، به یه چیز دیگه خندیدم.
زیر لب «مسخره ای» نثارش کردم، انگار شنید و به تریج قبایش بر خورد که جدی شد و صاف روی صندلی نشست.
- خب چی شده که اومدی ملاقاتم؟
سعی کردم افکاری که طوفان سمیعی به هم ریخته بود را جمع کنم.
- چند روز پیش یه پیام تهدید آمیز روی گوشیم اومد.
ابرو هایش را با تعجب بالا داد و پرسید:
- پیام تهدید آمیز؟
سرم را بالا و پایین کردم.
- آره.
- چه پیامی؟
- یه پیام ناشناس که تهدیدم کرد اگه بخوام پرونده ی تو ادامه بدم، به سرنوشت تو دچار می شم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️
https://telegram.me/buy_roman
link

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۳/۲۴
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی