پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 153
هق هقش زلزله به پا کرده بود.
- س...سرانجام...نداره...یا...ت...تو دلت...گ...گرم...یکی...دیگه است؟
خداوندا نظاره گری و منجی ات را برای خلاصی از درد زمانه به سویمان روانه نمی کنی؟
سرش را روی بالشت نهادم و خود کنارش نشستم.
- شقایق تو رو به مولا بفهم! من با تو زمینی رو تجربه کردم که بهتر از صدتا بهشت بود.
دکمه ی اول پالتویش را باز کردم و ادامه دادم: بعد از تو منم و زمینی که جهنم شده چون هر جا که پا بذارم خاطراتت به آتیش می کشتم!
دکمه ی دوم و سوم را خودش با دستانی لرزان باز کرد.
- می خوای خداحافظی کنیم؟
سر پایین انداختم و زمزمه کردم: نه، اون جوری کارم به صبح نمی کشه فقط اون لباس حریر قرمزی که باهم خریدم رو بپوش و بیا بغلم بخواب.
هق زد و دانه به دانه ی لباس هایش را سمتی انداخت و لاله ای سرخ میان قفس بازوهایم گشت.

ریتم نفس هایش که منظم شد کلافه از جایم برخاستم و در دنیای خواب رهایش کردم و خود سراغ کیفم رفتم و گوشی اش را روی پاتختی کنار میز گذاشتم؛ آخرین بوسه ام را به گلویش زدم و در گوشش زمزمه کردم: نمی دونم چه طور دلت اومد خیانت کنی ولی من تا ابد دوست دارم پرنده ی رهای من!
هر کلمه ای که ادا می نمودم بغضم سنگین تر از پیش می گشت و نفسم در پستوهای سینه ام لانه می کرد.
لحظه ای اندیشه ی بازگشت از بیمارستان و دشتی که دیگر شقایقی برای زیستن نداشت تیشه به ریشه ی جانم زد و من مجنون وار ترک دیار کردم.
از پله ها سرازیر شدم و وارد واحد اول گشتم.
چاوجوان خیره به صفحه ی روشن تلوزیون روی کاناپه چنبره زده بود، نزدیکش رفتم و به پایه ی مبل تکیه دادم و چون او به صفحه ی نمایشگر مقابلم چشم دوختم.
- نمی دونم ته این ماجرا چیه؟ نمی دونم تصمیم درست چیه؟ نمی دونم زندگی چه کابوسی برام دیده فقط می دونم یه سری قول دادم که باید پاشون وایستم.
هنرپیشه های فیلم آن قدر در نقششان فرو رفته بودند و طبیعی بازی می کردند که عشق پاک میانشان «آه» عیقی را روانه ی لبان همسرم ساخت.
- من به عموت قول دادم می برمتون پیش خان تا اون نوه و نتیجه اش رو با هم ببینه.
کنترل از میان انگشتانش رها شد و زمین را بوسه باران کرد.
- این مکان نداره! من پام رو اون جا نمی ذارم.
زانوهایم را به آغوش کشیدم و سر دردمندم را روی آن نهادم.
- ولی من قول دادم.
صدای پوزخندش محرک اعصاب ضعیفم شد و اسیده معده ام را به تلاطم واداشت.
- چی با خودت فکر کردی؟ به خیالت می ریم اون جا و می گیم من صیغه اتم و این هم بچه مونه و خان برامون قربانی می کنه و جشن می گیره؟ نه عزیز من، خان اگه بفهمه صیغه ایم هر سه تامون رو می...
درد سراسر وجودم را فراگرفته بود که مشتم را روی زمین کوباندم و میان حرفش رفتم.
- عقدت می کنم فقط تمومش کن.
مقابلم زانو زد و ناباور چشمانش را به دریای خونم بند زد.
- چی؟! نکنه از لج شقایقه؟
انگشتانم از درد گز گز می کردند و من برای التیام سوزش پیچیده در حنجره ام راهی جز نشاندن آنان روی گلویم نداشتم.
- من این تصمیم رو همون روز دعوا گرفته بودم، من قسم خوردم همه کار کنم تا اون بچه خوشبت شه؛ فکر نمی کنم رسمیت ازدواج پدر و مادرش کار بزرگی باشه، هست؟
سرش را به نشانه ی نهی بالا انداخت و من بی رمق ادامه دادم: پس حاضر باش برای ناهار میام دنبالت که بریم محضر چون هر آن ممکنه بچه به دنیا بیاد.
منتظر زمزمه ی «چشم»ش نماندم، برخاستم و کتم را از روی دسته ی مبل برداشتم.
پاهایم یکدیگر را به سخره گرفته بودند و من بی آن که می نوشیده باشم تلوتلو می خوردم و خاطراتم را یکی پس از دیگری مرور می کردم و دمی چون دیوانگان در گرگ و میش هوا قهقهه می زدم و گاهی به یاد عاشقانه هایمان سیب درون گلوی ام را خُرد می کردم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
از آشپزخونه میره بیرون و قلب من تموم بدنم رو نبض میده. پاهام ایستایی ندارن و خودمو به کابینت تکیه میدم. از اون سمت کانتر بدون نگاه کردنم حرف می زنه.
-بیا واقعا تمومش کنیم. چیزی که اصلا شروع نشده رو...
میره سمت اتاقش و صداش از جایی که نمی بینم به گوشم می رسه.
-وسایلای رومیز یادگاریای گذشته مونه، باهاشون تا الان دووم آوردم... دیگه نمی خوامشون، ببر خودت دورشون بنداز؛ مثل اون دفعه تو راحت تر بلدی همه چیو تموم کنی!
صدای بسته شدن و کلید چرخیدن میاد و خونه در سکوت شناور میمونه...
دقایق طولانی ای طول می کشه تا پاهام جون بگیره و بتونم جابه جا بشم و خودمو به میز برسونم.
جعبه ای که گذاشته بودو باز می کنم و یه هارد اکسترنال و چندتا قاب عکس کوچیک بیشتر نیست. عکسایی که برای قابای کوچیک رومیزی چاپ کرده بودیم.
پشتشونو می خونم؛ اولین بوسه، اولین جشن تولد، اولین سالگرد، دومین سالگرد...
فکر می کردم همه رو مدت ها قبل دور ریخته باشه ولی هنوز داخل قابن! به در اتاقش خیره می شم. برگه ای چسبیده است و از این فاصله نمی تونم بخونمش.
دو سه قدمی نزدیک تر میرم و این رفتارای امیر اصلا منصفانه نیست.
نوشته:«اگه از این اتاق بیرون بیام و هنوز این جا باشی، دیگه به هیچ قیمتی نمیذارم بری...»
الان گریه نکنم پس کی وقت گریه است؟
جلو می رم و محکم به در اتاقش می کوبم.
-بی انصاف تو مقصر بودی، چرا من باید تاوان پس بدم؟ امیر چرا بهم حق نمیدی؟ خطا رو دیگران کردن من باید تقاص پس بدم؟
با مشت به در می کوبم، لگد می زنم.
جوابی نمیده. می شینم پشت در تا باز کنه و به هیچ قیمتی نذاره برم.
یک ساعت، دو ساعت، پس کی می خواد بیاد؟
ساعت نزدیک سحره...
حتم دارم راحت برای خودش خوابیده!
بلند میشم و هرچی خاطره دارم برمی دارم و از خونه اش بیرون می زنم. حتی لاک پشتی که خودم پیداش کردم.
بی هیچ ردی ترکش می کنم و تا لحظه ی آخرم صدایی از اتاقش نمیاد.
برمی گردم خونه ی خودم. دیگه نمی خوام مزاحم آذر و سعید بشم. باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم، اگرچه می دونم عرضه اش رو ندارم.
تموم عمرم وابسته ی محبت این و اون بودم و می دونم از این ببعدم از پسش برنمیام، ولی حداقل باید تلاشمو کرده باشم.
کنج خونه ی سوت و کور، روی مبل می شینم و هاردشو به لپتاپم وصل می کنم.
پر از خاطرات سال های دوره...
پر از روزهای پر از خنده...
پر از شادی...
پر از عشق و زندگی...
خوش به حالش که حداقل همه ی اینا رو برای طی کردن دلتنگیاش داشته ولی من...
کنج همین خونه از گریه، گرسنگی و تب غش کرده بودم و اگه آذر به موقع سراغم نمی اومد، شاید اصلا این روزا رو نمی دیدم...
با احساس سرما بیدار میشم و لپتاپم خاموش شده. کابلشو به شارژ وصل می کنم و باید برای رفتن به درمانگاه و همین طور دنبال پارسا رفتن حاضر بشم.
دوش می گیرم و از لباسای بی استفاده ی داخل کمد یکی رو تن می زنم.
دل و دماغ کار ندارم، حوصله ی دیدن پارسا و امیرم ندارم.
دیشب گند زدم به رابطه ام با هردوشون و هیچ جوره نمی دونم چه طوری سر و تهشونو هم بیارم.
تنها راهی که به ذهنم می رسه گذاشتن ماشین پارسا جلوی در ساختمونشون و رفتنه!
خودش سوییچ یدک داره و می تونم بعدا سوییچش رو پس بدم.
کمی پیاده روی ام حالمو جا نمیاره و با تاکسی به درمانگاه میرم. از دیدن امیر باکی ندارم. من سه سال پیش دل کندم و اون بالاخره دیشب...
به رعنا سلام میدم و خبری از امیر نیست، تموم روز هم مثل یه روز معمولی می گذره، مراجعین میان و میرن، صبح ظهر می شه؛ ظهر هم به غروب وصل می شه؛ رعنا برام چای میاره، داخل گروه حرفای مختلف می زنن و همه ی کارایی که هر روز انجام می شه!
چیز غیر عادی ای وجود نداره ولی تو ذهنم انگار هیچ چیز سرجاش نیست، انگار دارم رو یه سیاره ی دیگه زندگی می کنم و همه چیز برام غریبه ان!
حتی امیر هم داخل اتاقش مشغول ویزیت بیماراشه ولی انگار من دیگه وجود ندارم و این یه مورد رو با تمام وجودم حس می کنم.
نه تماس و نه پیامی هم از پارسا نداشتم.
بی حوصله جلوی استیشن می ایستم تا از رعنا خداحافظی کنم و اونم انگار احوالش پریشونه و مدام دنبال چیزی لابه لای کاغذاش می گرده.
-چیزی گم کردی رعناجان؟
بدون نگاه کردنم همین طور به گشتن ادامه می ده.
-استعفای دکتر سخی رو گم کردم، خانم رییسی داره میاد تحویلش بگیره!
چشمام گرد می شه. امیررضا استعفا داده؟
-دکتر سخی استعفا داده؟
کلافه پوف می کشه.
-نمی دونم چشه، از صبح با اخلاق گند اومد و نامه استعفا تحویل داد... ای خدا کجا گذاشتمش؟!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۱

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 152
کتم را درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم.
- خرما نداریم؟
بی حرف از جایش برخاست و چند لحظه بعد ظرف خرماهای تر و تازه را کنار کاسه ی توت و پیش دستی بیسکویت ها قرار داد و خود کنارم نشست.
- ماهان حوصله داری؟
خم شدم و لیوان چای ام را برداشتم.
- چیزی شده؟
ظرف رطب ها را مقابلم گرفت.
- نه، راستش نمی دونم.
درشت ترین خرما را برگزیدم و با گازی کوچک نصف آن را جدا کردم.
- یعنی چی؟ خب درست حرف بزن ببینم چی شده.
نفس عمیقی کشید و کاغذی را از گوشه ی میز برداشت و مستأصل در سینی چای گذاشت.
- ماهان قضیه جدیه، نه؟
جرعه ای از نوشیدنی ام را چشیدم و به برگه ی درون سینی اشاره کردم.
- کدوم مسئله؟ این چیه؟
تکه بیسکویتی را میان انگشتانش به بازی گرفت.
- اختلاف تو و شقایق، من فکر می کردم یه لج و لجبازی ساده است.
قسمت دوم خرما را درون دهانم گذاشتم و خم شدم و برگه را میان انگشتانم اسیر کردم.
دیدگانم کلمات را درون ذهنم فریاد می کشیدند و من به سختی تلخ ترین رطب عمرم را بلعیدم و از جایم بلند شدم.
- کجا می ری؟
سرم را به طرفین تکان دادم بلکه بانگ های درونش خاموش گردند.
- تموم شد.
او هم چون من ایستاد و عسلی هایش را به نیم رخم گره زد.
- چی تموم شد؟ چی می گی ماهان؟ خوبی؟
برگه را تا زدم و درون جیبم گذاشتم.
- طاقتم تموم شده! من از پس این همه مشکل به تنهایی برنمیام!
دستانش بازویم را به حصار کشیدند.
- تنها نیستی، من همراهتم!
کنج لبانم مثلث قائم الزاویه ای شکل گرفت.
- چه فایده وقتی اونی که باید نیست؟!
واژگانم رعشه به جانش واریز کردند و او تن نحیفش را روی مبل رها کرد و من پله ها را با طمأنیه بالا رفتم.

کنارش روی تخت دراز کشیدم و موهای کوتاهش را به نوازش انگشتانم دعوت کردم.
- شقایق؟
فاصله ای اندک بین پلک هایش انداخت.
چه طور باید کلماتی که سینه ام را از تکه گوشت تپنده ام تهی می کردند را روی زبانم جاری می ساختم و تظاهر به خوبی می نمودم؟
- میای بغلم؟
روی تخت خزید و سر روی سینه ام گذاشت، دم عمیقی از شمیم مجنون کننده ی موهایش گرفتم.
- درخواستت به دستم رسید.
شیطان قهقهه زد و من به حکم عاشقی از بهشت رانده شدم.
نفسش بند آمده بود که دیگر چانه ام را قلقلک نمی داد.
- ماهان؟!
دستم روی کمرش نشست.
- هیش، هیچی نگو؛ بذار حرف هام تموم شه.
برق الماس درون چشمانش، نگاهم را آزرد.
- شقایق از همین الان آزادی می تونی هر جا که خواستی بری ولی به حکم اون اسمی که هنوز شناسنامه ات رو سیاه کرده یه خواهشی ازت دارم.
صاعقه ی ابرهای بارانی اش تمام جانم را سوزاند.
- چی؟
لغاتم هر کدام در گوشه ای پناه گرفته بودند و میل به خودنمایی نداشتند ولی من مصمم به نمایششان بودم.
- الان نرو دیر وقته! بذار صبح، وقتی من رفتم بیمارستان برو، اگه الان بری ممکنه بزنم زیر حرفم و مانعت بشم!
سعی کرد نهرهای جاری روی گونه هایش را با آستین پالتویش بخشکاند اما موفق نبود.
- چرا؟
سر بلند کردم و بوسه ای بر پیشانی اش نهادم.
- فکر نکن ازت دل بریدم، نه! فقط کم آوردم وقتی می بینم این قدر فشار روحی و روانی روته که دچار اختلال عصبیه ناخویشتن داری عاطفی شدی‌! واسه همین هم می گم برو وگرنه من فرهادیم که به عشق شیرینم بیستون می کنم و از خسته شدن باکی ندارم.
باران پاییزی اش فکر طوفان در سر داشت که آن طور بی رحمانه بر گونه هایش شلاق می زد.
- ولی...ولی من...نمی...نمی خوام...ب...برم!
حصار دستانم را به دورش تنگ تر کردم.
- اما این زندگی سرانجام نداره!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
از آشپزخونه میره بیرون و قلب من تموم بدنم رو نبض میده. پاهام ایستایی ندارن و خودمو به کابینت تکیه میدم. از اون سمت کانتر بدون نگاه کردنم حرف می زنه.
-بیا واقعا تمومش کنیم. چیزی که اصلا شروع نشده رو...
میره سمت اتاقش و صداش از جایی که نمی بینم به گوشم می رسه.
-وسایلای رومیز یادگاریای گذشته مونه، باهاشون تا الان دووم آوردم... دیگه نمی خوامشون، ببر خودت دورشون بنداز؛ مثل اون دفعه تو راحت تر بلدی همه چیو تموم کنی!
صدای بسته شدن و کلید چرخیدن میاد و خونه در سکوت شناور میمونه...
دقایق طولانی ای طول می کشه تا پاهام جون بگیره و بتونم جابه جا بشم و خودمو به میز برسونم.
جعبه ای که گذاشته بودو باز می کنم و یه هارد اکسترنال و چندتا قاب عکس کوچیک بیشتر نیست. عکسایی که برای قابای کوچیک رومیزی چاپ کرده بودیم.
پشتشونو می خونم؛ اولین بوسه، اولین جشن تولد، اولین سالگرد، دومین سالگرد...
فکر می کردم همه رو مدت ها قبل دور ریخته باشه ولی هنوز داخل قابن! به در اتاقش خیره می شم. برگه ای چسبیده است و از این فاصله نمی تونم بخونمش.
دو سه قدمی نزدیک تر میرم و این رفتارای امیر اصلا منصفانه نیست.
نوشته:«اگه از این اتاق بیرون بیام و هنوز این جا باشی، دیگه به هیچ قیمتی نمیذارم بری...»
الان گریه نکنم پس کی وقت گریه است؟
جلو می رم و محکم به در اتاقش می کوبم.
-بی انصاف تو مقصر بودی، چرا من باید تاوان پس بدم؟ امیر چرا بهم حق نمیدی؟ خطا رو دیگران کردن من باید تقاص پس بدم؟
با مشت به در می کوبم، لگد می زنم.
جوابی نمیده. می شینم پشت در تا باز کنه و به هیچ قیمتی نذاره برم.
یک ساعت، دو ساعت، پس کی می خواد بیاد؟
ساعت نزدیک سحره...
حتم دارم راحت برای خودش خوابیده!
بلند میشم و هرچی خاطره دارم برمی دارم و از خونه اش بیرون می زنم. حتی لاک پشتی که خودم پیداش کردم.
بی هیچ ردی ترکش می کنم و تا لحظه ی آخرم صدایی از اتاقش نمیاد.
برمی گردم خونه ی خودم. دیگه نمی خوام مزاحم آذر و سعید بشم. باید یاد بگیرم رو پای خودم بایستم، اگرچه می دونم عرضه اش رو ندارم.
تموم عمرم وابسته ی محبت این و اون بودم و می دونم از این ببعدم از پسش برنمیام، ولی حداقل باید تلاشمو کرده باشم.
کنج خونه ی سوت و کور، روی مبل می شینم و هاردشو به لپتاپم وصل می کنم.
پر از خاطرات سال های دوره...
پر از روزهای پر از خنده...
پر از شادی...
پر از عشق و زندگی...
خوش به حالش که حداقل همه ی اینا رو برای طی کردن دلتنگیاش داشته ولی من...
کنج همین خونه از گریه، گرسنگی و تب غش کرده بودم و اگه آذر به موقع سراغم نمی اومد، شاید اصلا این روزا رو نمی دیدم...
با احساس سرما بیدار میشم و لپتاپم خاموش شده. کابلشو به شارژ وصل می کنم و باید برای رفتن به درمانگاه و همین طور دنبال پارسا رفتن حاضر بشم.
دوش می گیرم و از لباسای بی استفاده ی داخل کمد یکی رو تن می زنم.
دل و دماغ کار ندارم، حوصله ی دیدن پارسا و امیرم ندارم.
دیشب گند زدم به رابطه ام با هردوشون و هیچ جوره نمی دونم چه طوری سر و تهشونو هم بیارم.
تنها راهی که به ذهنم می رسه گذاشتن ماشین پارسا جلوی در ساختمونشون و رفتنه!
خودش سوییچ یدک داره و می تونم بعدا سوییچش رو پس بدم.
کمی پیاده روی ام حالمو جا نمیاره و با تاکسی به درمانگاه میرم. از دیدن امیر باکی ندارم. من سه سال پیش دل کندم و اون بالاخره دیشب...
به رعنا سلام میدم و خبری از امیر نیست، تموم روز هم مثل یه روز معمولی می گذره، مراجعین میان و میرن، صبح ظهر می شه؛ ظهر هم به غروب وصل می شه؛ رعنا برام چای میاره، داخل گروه حرفای مختلف می زنن و همه ی کارایی که هر روز انجام می شه!
چیز غیر عادی ای وجود نداره ولی تو ذهنم انگار هیچ چیز سرجاش نیست، انگار دارم رو یه سیاره ی دیگه زندگی می کنم و همه چیز برام غریبه ان!
حتی امیر هم داخل اتاقش مشغول ویزیت بیماراشه ولی انگار من دیگه وجود ندارم و این یه مورد رو با تمام وجودم حس می کنم.
نه تماس و نه پیامی هم از پارسا نداشتم.
بی حوصله جلوی استیشن می ایستم تا از رعنا خداحافظی کنم و اونم انگار احوالش پریشونه و مدام دنبال چیزی لابه لای کاغذاش می گرده.
-چیزی گم کردی رعناجان؟
بدون نگاه کردنم همین طور به گشتن ادامه می ده.
-استعفای دکتر سخی رو گم کردم، خانم رییسی داره میاد تحویلش بگیره!
چشمام گرد می شه. امیررضا استعفا داده؟
-دکتر سخی استعفا داده؟
کلافه پوف می کشه.
-نمی دونم چشه، از صبح با اخلاق گند اومد و نامه استعفا تحویل داد... ای خدا کجا گذاشتمش؟!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 122
درمانده ومستاصل بودم و همان گوشه ی ایوان خوابم برده بود که با صدای گلرخ و مصطفی بیدار شدم و با تعجب به ان ها نگاه کردم که این وقت صبح اینجا چیکار می کنند.
مصطفی و گلرخ نگاهی به هم انداختند که من رو نگران تر کرد به چشم هایشان خیره شده بودم و منتظر بودم. هزاران فکر مختلف در سرم تاب می خورد بعد از سلام و احوالپرسی معمولی گفتم
- خیر باشه؟
مصطفی گفت: « یک قانون جدید آمده ؟»
نفس آسوده ای کشیدم و شانه ام را بالا انداختم و گفتم: خب......
مصطفی گفت: قانون آمده هر کسی بر روی زمین هایی که کار می کند مال خودش باشد
با خوشحالی گفتم: خب اینکه خیلی خوبه دیگه به ارباب و وکیل و اوقاف نمی خواهید سهم بدید
مصطفی گفت: « درسته اما برای تو خبر خوبی نیس»
با تعجب پرسیدم: « چرا؟ چی میگی؟»
مصطفی نگاهی به گلرخ انداخت و به سمت من برگشت:
- همین یکی دو روزه، قراره مامورهای دولتی به ده بیان که سند رعیبتی ها را به اسم خود مردمی که روی ان کار می کنند، بزنند.
من هنوز متعجب بودم و پیش خودم می گفتم این ها که خوب است چرا پس اینقدر گلرخ پریشان و مصطفی ناراحت است
سکوت کردم و اجازه دادم مصطفی به حرفش ادامه دهد که گفت:« مش رجب رفته برای زمین های کربلایی به اسم خودش زمین بگیرد»
از جا بلند شدم و گفتم: « چی؟»
بدون اینکه منتظر جوابشان شوم، به خانه ی مش رجب رفتم گلرخ و مصطفی هم به دنبالم آمدند.
بدون اینکه در را بکوبم در چوبی را باز کردم و به میان حیاط مش رجب رفتم و شروع کردم اسمش را فریاد بزنم.
مش رجب با آن شلوار دبیت که تا روی شکم بالا کشیده بود و یکی از پاچه های ان کوتاه و یکی از پاچه های ان بلند تر بود و سر طاسش بدون کلاه زیر نور پهن شده بر در و دیوار گلی اتاق ها می درخشید، بیرون دوید. در حالی که لقمه ای در دهان داشت و می جوید، دستی به کمر زد و گفت: « چیه باجی ماهرخ معرکه گرفته ای؟»
انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم
- من معرکه گرفته ام یا تو که چمپاته زدی روی مال بچه؟
- کدام مال؟ برو خدا پدرت را بیامرزه. نصیر که مرده، قباد هم اگه زمین ها بدردش می خورد، نمی رفت تهران کار.
- من نمی گذارم ازآاب گل الود ماهی بگیری؟ حالا بنشین و تماشاکن ان رعیتی ها کاغذ دارند کاغذشان هم دست من، بیخودی دست و پانزن.
مش رجب دستانش را به کمر زد و زبانش را برایم در آورد
که این حجم از گستاخی برایم خیلی گران تمام شد خیز بردم که به او حمله کنم که گلرخ مانعم شد. مصطفی ادامه داد::
- مرد حسابی تو رفته ای روی زمین هایی که کربلایی جد اندر جد به دستشان بوده و همه ی اهل ؟آبادی خبر دارند، ادعای مالکیت کردی؟
مش رجب رو به مصطفی حواب داد:
- قانون امده هر کسی روی هر زمینی کار می کند ان زمین برای اوست من هم دو سه ساله روی زمین های کربلاایی کار می کنم پسر بزرگش که سالهاست تهران و نصیر هم که مرده پس زمین ها مال منن.
دستم را به کمر زم چشمانم را گنده کردم و گفتم: اگه از رو نعش من رد بشی بتونی صاحب اون زمینا بشی. حالا بشین و تماشا کن

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
از ماشین پایین میره و برخلاف همیشه حتی تعارفی به شوخی هم برای شب پیشش موندن نمی کنه. فقط قبل از بستن در میگه:
-ماشینو ببر، صبح تو بیا دنبالم...
چراغای خونه اش روشنه و می خوام داخل برم ولی جلوی در ایستاده و منتظره تا رفتنمو ببینه و منم ازش دریغ نمی کنم.
-مواظب خودت باش عزیزم...
یکی از لامپای خونه اش خاموش میشه و فکر زخم روی گونه ی امیر اجازه نمیده پا روی ترمز بکوبم.
بدون این که بخوام و فکری از سرم گذشته باشه ماشینو جلوی خونه ی امیر نگه می دارم و پیاده میشم تا زنگ رو بزنم.
دستم به زنگ نمی ره و از لای در ماشینشو داخل خونه چک می کنم.
به خونه اش برگشته ولی نمی دونم باید چی کار کنم.
چسب زخمای اضافه و پماد رو از ماشین برمی دارم تا لای نرده های در بذارم و برم.
-نمیای داخل؟
با صداش از پشت آیفون از جا می پرم و نایلون چسبا رو پشت سرم قایم می کنم. به من و من میفتم و دربازکن، درو باز می کنه.
-بیا داخل...
نمی خوام فکر کنه به خاطر اون اومدم و بهانه میارم.
-برای دیدن لاک پشته اومدم...
می خنده.
-باشه، بیا تو...
آروم قدم به حیاطش می ذارم و در ورودی خونه اش هم باز میشه. ولی استقبالم نمیاد.
داخل میرم و روی میز وسط هال قفس لاک پشت با یه سبد کوچیک کاهو قرار داره.
اطرافو نگاه می کنم و نمی بینمش. نایلونو کنار قفس میذارم و لاک پشت مظلومانه نگام می کنه.
یه تیکه کاهو از گوشه ی قفس براش می ندازم و برخلاف تصورم برای آهسته بودن لاکپشتا خیلی سریع سمتش میره و شروع به جویدن می کنه.
-لاک پشت آبی نیست، صحراییه! معلوم نیست از این جا چه طور سردرآورده!
لباساشو عوض کرده و با یه جعبه ی کوچیک از اتاقش بیرون میاد.
به لاک پشته نگاه می کنم و اون طرف میز میشینه، جعبه رو روبه روش می ذاره و چون صورتشو شسته رد زخمش کم رنگ تره!
ولی نمی خنده!
-هنوز به لاک پشته آواز خوندن یاد ندادم، زود اومدم...
نمی خوام از اتفاق ساعتی قبل دلگیر باشه و به روی خودم نمیارم.
-بی مزه، اومدم از رفتار پارسا عذرخواهی کنم.
-تو چرا عذر بخوای؟ من مقصر بودم...
مکث می کنم.
-فقط خواستی از من دفاع کنی...
پوزخند می زنه: خوبه اینو می دونستی و از اون دفاع کردی! منو گذاشتی و رفتی!
-حکم شوهرمو داره، عالم و ادم می دونن باهاش دوستم! انتظار داشتی از تو دفاع کنم؟
صداش فرای انتظارم بالا میره.
-گل بگیرید جفتتون دهنتونو! هی زنم و شوهرم راه انداختید! با کدوم قانون و شرع این اراجیفو می بافی؟
هنوز تو شوک عصبانیت بی دلیلشم که بلند میشه و بازور دستش از صندلی بلندم می کنه و سمت آشپزخونه اش می کشونه. می نالم.
-چی کار می کنی؟
روبه روی سینک هلم می ده و سریع شیر آبو باز می کنه.
-بشور دهنتو، بشور دیگه نشنوم اسمی ازش بیاری...
متحیر ازین رفتارای عجیب ماتم برده و خودش دست به کار میشه و مشت پرآبشو به صورتم می پاشه. نه یک بار و دوبار و چندبار...
با دست رو لبام می کشه و عصبانیت از فشار دستاش مشخصه.
نمی خواد کوتاه بیاد و خودم دست به کار میشم و سرش داد می کشم.
-چی کار میکنی دیوونه؟ این کارا یعنی چی؟
-یعنی بدم میاد، اسمشو نیار...
صداشو از گذشته ها می شناسم. عصبانیتی توام با بغض.
بغض از غروری که انگار من شکستم...
-اگه با اون رفتی تو خونه ی من چه غلطی می کنی؟ اگه برای دیدن من اومدی، آوردن اسم اون چه معنی میده؟
لیوانی از روی کابینت برمی داره و قبل از این که سد چشماش بشکنه محکم زمینش می زنه.
-لعنت به من و حماقتام...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 151
دستی به پلک های خسته ام کشیدم، مقابل کمد لباس ها ایستادم و از میان جعبه ی مداد رنگی تیره ترینش را برگزیدم و سر تا پایم را رنگ زدم.
از اتاق که خارج شدم چشمانم روی شقایق که تکیه به اوپن آشپزخانه زده و خیره ی صفحه ای گوشی ام بود، نشست.
- چه کار می کنی؟
گویا در دنیایی دیگر می زیست که جوابم سکوت و سکوت بود.
کنارش ایستادم و دیدگانم صفحه ی نمایشگر گوشی را دربر گرفتند و بغضی به عظمت یک سیب در گلوی ام جا خوش کرد.
دست پیش بردم و گوشی ام را از حصار انگشتانش بیرون کشیدم و سیل مهیبی که پشت سد نگاهش جمع شده بود گونه هایش را شست.
- پارک نبردیمش!
حوایم گاز درشتی به سیب درون گلوی ام زد و ترس رانده شدن از بهشت صدایم را دچار رعشه ساخت.
- برو حاضر شو، باید بریم.
تکیه اش را از اوپن گرفت و دستانش را پشت گردنم تاباند.
- بریم چی بگیم؟ از زندگی سختمون گله کنیم که بدونه بی معرفت نبودیم و هنوز هم دوستش داریم؟
با انگشتانم اشک زیر گونه هایش را زدودم.
- نه، فقط حاضر شو بریم.
گل سرخش از هم شکفت.
- دیشب یه خواب قشنگ دیدم، دو تایی سوار یه هواپیما بودیم؛ حالمون بهترین حال دنیا بود آخه داشتیم می رفتیم پیش ثمره ی زندگیمون ولی...ولی وسط راه با یه کوه برخورد کردیم و بومب! منفجر شدیم.
پژواک خنده هایش تا آسمان هفتم عروج کرد و شک من تبدیل به یقین گشت.
- شقایق؟!
شوری باران روان از گونه هایش در دهانش پیچید و او گلبرگش را به دندان کشید تا به حال ناخوشش خاتمه دهد.
- خوبی همه کسم؟
مدت ها بود لقب دوست داشتنی اش را از زبانم نشنیده که نفس در سینه اش گره خورد.
به سختی آب دهانش را فرو داد و قفل انگشتانش را از پشت گردنم باز کرد.
- دیر شده!
جمله ی خبری اش را بیان نمود و به گام های لرزانش سرعت بخشید و خود را درون اتاق انداخت.
اندکی بعد هر دو آماده از پله ها سرازیر گشتیم و من از تأخیر آژانس سواستفاده کردم و نکات لازم را به چاوجوان متذکر شدم.
برخلاف مهمان های اندکی که در رستوران گرد هم آمده بودند سر مزار دخترکم محشر به پا بود و مداح روضه ی دلتنگی را با چنان سوز و گدازی می خواند که کارد به استخوان همگان رسیده و فغان سر داده بودند.
همسرم در رأس تمام بی قراران جهان بود و دلتنگی اش را با مشت هایی که خاک بر سر و صورتش می ریخت، ابراز می کرد و من خرسند بودم از آن که دیگر عرفانی برای دلداریش پیش قدم نشده و این وظیفه را به خود ویرانه ام محول کرده بودند.
دمی تا تسخیر کامل آسمان توسط دستان آلوده ی شب مانده بود که به خانه رسیدیم.
دست شقایق دور گردنم حلقه بسته و پهلویش در حصار انگشتانم بود و هم قدم با هم پله ها را فتح می کردیم که سکوت پر حرف میانمان توسط چاوجوان شکسته شد.
- ماهان؟
گردن چرخاندم و به پشت سرم نگاهی انداختم.
- جانم؟
باز به جان تکه حریر صورتی رنگ لبانش افتاده بود و تشویش در حرکاتش می رقصید.
- می شه یه لحظه بیای پایین؟ کارت دارم.
سرانجام پس از گذشت چند دقیقه ی ساعت وار به قله صعود کردیم.
- چند دقیقه دیگه میام.
پس از اتمام جمله ام صدای گام هایش دورتر و دورتر شد و من دست درون جیب شلوارم فرو بردم و در خانه را گشودم، شقایق را تا اتاق خوابمان همراهی کردم و روی تخت نشاندم.
- چیزی لازم نداری؟
چون جنینی در خود مچاله شد و چشمان غم بارش را بست.
- پاشو لباس هات رو عوض کن بعد بخواب.
پلک هایش را محکم تر از قبل روی هم فشرد؛ نفسم را کلافه بیرون فرستادم و پتو را رویش کشیدم و آرام از خانه بیرون زدم.
وارد طبقه ی اول که شدم قبل از همه چیز نگاهم روی میز مقابل مبل ها نشست و با دیدن بساط چای که بخارش سر به فلک نهاده بود لبخند خسته ای لبانم را در آغوش کشید.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 121
این اقا قول داد بیاد زمین ها رو شخم بزند اما نیامد ناچار شدم خودم دوباره به راه بیفتم.
مرد نزدیک شد و گفت :
-ما موفق شدیم اتوبوس را روشن کنیم برای همین طول کشید واگرنه باجی ماهرخ قصد داشتم بیام الانم دیر نشده سوار شو تا بریم
از تراکتور بالا رفتم و راننده را به سمت زمین ها هدایت کردم.مرد زمین ها را شخم زد و دستمزدش را هم دادم . فردای ان روز هم به در خانه ی مش رجب رفتم و یک سال اجاره ام را خواستم که گفت برو فردا بیا حرفی نزدم و بست در خانه ی شان نشستم مش رجب تا عصر رفت و امد و وقتی دید من نمی روم سهم مان را داد. مقداری را در سیلو ریختم و مقداری را هم برای بذر پاشی با عباس و محمد به سر زمین ها بردیم.
دوسه روزی طول کشید تا نوبت گرفتن سهم مان از اب قنات شد.
وقتی بر سر قنات رسیدم، دیدم که هنوزمش رجب اب را باز نمی کند. جلو رفتم و دستانم را به کمر زدم و گفتم :
- نوبت ابیاری من است پس چرا اب را هنوز روی زمین هایت نبستی؟
مش رجب گفت تو هفته ی دیگه آب بگیر.
اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم:
- هفته ی دیگه؟ من الان در زمین بذر کاشته ام اگر زمین ها را آبیاری نکنم می خشکند بعد برم هفته ی دیگه بیام ؟
مش رجب سرش را تکانی داد و از جوی به ان طرف پرید.
همه دست به دست هم داده بودند تا من را به زمین بزنند اما کورخوندن، هنوز من رو نشناختن.
بیل را برداشتم وجلوی اب را بستم و راه اب را به زمین های خودم باز کردم.
مش رجب برگشت و باعصبانیت داد زد::
- چیکار می کنی ضعیفه؟ به چه حقی اب را بستی؟
- تو به چه حقی ساعت اب من را می گیری؟ وقت تو تا ظهر بوده و الان هم تمام شده بهتره به خانه ات برگردی وبگذاری من کارم را بکنم
مش رجب گفت: نصیر مرده و این زمین ها هم از طرف قباد در اجاره ی منن و به تو هیچ ربطی ندارند .
با شهامت گفتم:
- نصیر مرده، زن و بچه اش که نمرده اند. بعدم تو روی زمین های قباد کار می کنی چه ربطی به نصیر خدابیامرز داره؟
مش رجب دستش را جلو اور و گفت: « کاغذ داری؟»
نمی دانستم چه بگویم ساکت شدم مش رجب بیلش را بر دوشش گذاشت و از من دور شد و گفت: « داغ زمین ها را به دلت می گذارم.»
پشت سرش فریاد زدم: « جوجه را اخر پاییز می شمرند»
نمی دانم ان شب را چطور سر زمین ابیاری کردم پسرم محمد همراهم بود و کمکم می کرد دم صبح بود که به خانه برگشتم در، اتاق کوچکم را باز کردم بچه ها کنار هم به خواب رفته بودند و ظرف های اش جو که دور هم خورده بودند، هنوز گوشه ی اتاق بود محمد که خسته بود خوابیداما من کنار چاه رفتم و وضو گرفتم. گوشه ی ایوان به نماز ایستادم. نمازم که تمام شد به اسمان نگاه کردم. لایه ای نارنجی، زرد، سفید، خاکستری، اسمان را پوشانده بود به گمانم اسمان هم مثل من بین شب و روز گم شده بود..

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
حتما توضیحی برای رابطه اش با دختر خاله وجود داره...
و نگاه اخر امیر...
نمی خوام بهش فکر کنم و سراغ ماشینشو می گیرم.
-ماشینت کجاست عزیزم.
سمتی که نشون می ده میبرمش و روی صندلی کمک راننده می نشونمش. با دستمال خونریزی اش رو بند میارم و اون هنوز عصبانیه.
-این پسره چشمش دنبالته، تو درمانگاه که مزاحمت نمیشه؟
آب دهانمو قورت دادم تا دروغ بهتری بسازم.
-نه کاری به هم نداریم، نمی دونم سر چی بحثتون شد.
صورتش از درد زیر چونه اش درهم می ره و با ناله توضیح می ده.
-داشت ازت عکس می گرفت، نذاشتم بحثمون شد.
-خب بگیره، ندیدی همه می گرفتن؟ شوی لباسه ناسلامتی!
و اعترافش که نمی دونم دوست داشته باشم یا نه!
-ازش خوشم نمیاد، دم پرش نباش...
تو دلم گفتم: اونم از تو خوشش نمیاد!
سوار شدم و سمت خونه اش روندم.
به خیالم کارم درست بود و منطقی برخورد کردم ولی یه لحظه ام رد زخم صورت امیر از ذهنم دور نمی شه.
می دونم به خاطر من دعوا راه انداخت تا به خیال خودش از من دفاع کنه ولی حرکتش بچگانه بود.
با وجود همه چیز، می دونم کسی رو نداره که رد زخمش رو تمیز کنه و ...
ماشینو مقابل داروخونه ای نگه می دارم و پارسا عصبی چشماشو بسته. می دونم بیداره ولی نمی خواد حالا که در موضع ضعف قرار داره بحث راه بندازه!
پماد و چسب می خرم و در کنار پارسا رو باز می کنم. وسایلو روی داشبورد می ذارم و آروم کمی پماد گوشه ی لبش می ذارم. چشم باز می کنه و خیره ی صورتم می شه.
نمی خوام باهاش چشم تو چشم بشم و نگامو از زخم لبش تکون نمیدم. شروع به حرف زدن می کنه و مستاصل زمزمه می کنه.
-نمی خوام از دستت بدم هیوا...
عصبی ام، چرا جدیدا حرف و عملش اینقدر نامتقارنن؟ چسب رو باز می کنم و خیره بهش در واقع نگامو از پارسا فراری میدم.
-چندوقته عوض شدی پارسا، می تونی بهم بگی چه خبره؟
مجبورم نگاش کنم تا واکنششو ببینم و نگاه حسرت زده اش دلمو می لرزونه.
-توام عوض شدی هیوا، دارم می ترسم...
سکوت می کنم. شاید من با اومدن امیر و اونم با اومدن اون دختر...
ولی چرا هنوز برای داشتن هم مصممیم؟
شاید چون می ترسیم مسئولیتی که در مقابل هم قبول کردیم رو کنار بزنیم. قول و قرارامونو زیر پا بذاریم و هیچ کدوممون جرات قدم اول برای ختم رو نداریم.
حتی بهونه اش رو هم نداریم.
به زبون عشق و به دل...
آروم چسبو روی زخمش می زنم و لکه خونی که کنج گونه اش خشک شده رو با ناخنم می خراشم.
دستمو تو دستای گرمش می گیره و دیگه نمی تونم چشمامو ازش فراری بدم.
-من دیگه نمی دونم چی کار کنم پارسا...
انگشتامون به هم قلاب می شن و دست آزادش تنمو سمت خودش می کشونه.
-زودتر بگو بابات بیاد، یا هماهنگ کن ما بریم...
بغض دوباره تا سر زبونم بالا اومده و فقط با سر تایید می دم و باشه ی آروممو نمی شنوه.
تنمو سمت خودش می کشونه و چشماش لبامو نشونه گرفتند.
هنوز صورتم و لبام از طعم لبای امیر پرن و تو یک سانتی صورتش سرمو کنار می کشم.
-لبات خونیه هنوز...
دستش شل می شه و بازو و قلاب دستامون از هم جدا میشن.
موهامو مرتب می کنم و نفس عمیق می کشم.
-می رسونمت خونه، انگار خسته ای...
فقط نگاه تحویلم می ده و دوباره سر به صندلی می چسبونه و چشماشو می بنده.
سوار می شم و تا جلوی آپارتمانش با سرعت می رونم. نمی تونم تحمل کنم جو بینمون سنگین باشه ولی ممانعتم از بوسه و اتفاقات گذشته جایی برای شکستن یخ بین مون باقی نگذاشته.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 150
پرستار جوانی وارد اتاق شد و آمپولی را به سُرم همسرم تزریق کرد.
- پدر خانمتون خیلی بی قراری می کنن کاش باهاشون صحبت می کردید!
عمویی که برای جنگ با دختری تنها تا دندان مسلح بود در وقیح ترین حالت ممکن خودش را جای برادرش معرفی کرده و پشیمانی اش را نگرانی خطاب می نمود.
هر چه تلاش کردم نشد گوشه ی لبم بالا نرود.
- لازم نیست یه ذره نگرانی براشون خوبه.
همان طور که سمت آشغالی نزدیک در می رفت گفت: دستشون مدام رو قلبشونه فکر کنم بیماری قلبی دارن.
سُرنگ را درون سطل زباله انداخت و از اتاق خارج شد و من ماندم و افکاری که تحت تأثیر جمله ی زیرکانه ای که نه به التماس آغشته بود، نه محول دستور ولی بهترین عملکرد را دربر داشت.
از جایم برخاستم و دستی به سر باند پیچی شده ی چاوجوان کشیدم و بوسه ای بر جای شکافی که از آن عشق تراوش کرده بود، زدم سپس از اتاق خارج شدم.
تصویرم مقابل چشمان مرد نقش بست و گام های هراسانش سمتم کشیده گشتند.
- حالش چه طوره؟
چین تازه ای بر پیشانی ام افزودم.
- هنوز که به هوش نیومده.
دو دستی بر فرق سرش کوباند.
- بدبخت شدم اگه بلایی سرش بیاد خان هست و نیستم رو ازم می گیره!
یک بار برای همیشه باید این ماجرا پایان می یافت.
جان دوباره ای به طرح پوزخندی که بنابر محو شدن گذاشته بود، بخشیدم.
- تا جایی که من می دونم خان از خداشه که چاوجوان زنده نباشه، غیر از اینه؟
دست مخالفش قفسه ی سینه اش را سخت در آغوش کشید.
- نه وقتی با مادر شدن داره بزرگ ترین آرزوی خان رو محقق می کنه، نه وقتی می تونه برگرده و...
پاهایش سست شدند و دست آزادش من را تکیه گاه قرار داد، آرام همراهی اش کردم و روی صندلی های سبز رنگ مقابل در نشست.
- ولی اون طرد شده و حاضر نیست دوباره برگرده.
لبانش چون کویر هزار تکه شده بودند که با زبانش برایشان باران به ارمغان آورد.
- من به جبران این خطا خان رو متقاعد می کنم اشتباه کرده ولی تو هم باید یه قول بدی.
پس از چند ثانیه وارسی جیب های کاپشنش سرانجام قوطی قرص ها را یافتم.
- چه قولی؟
نفس نصفه و نیمه ای کشید.
- باید راضیش کنی بابت توهینی که به خان کرده عذر بخواد.
در قوطی را باز کردم و قرص را به دستش سپردم.
- نمی تونم قول بدم ولی تموم تلاشم رو می کنم که کدورت ها از بین بره.
قرص را زیر زبانش گذاشت و لبانش را به هم دوخت.
- حالتون که بهتر شد برید، دلم نمی خواد با دیدنتون باز ناراحت شه.
جملاتم را بر زبانم جاری ساختم و به او پشت کردم و وارد اتاق شدم که با چشمان نیمه باز همسرم روبه رو گشتم.
- چه عجب افتخار دیدن دوباره ی عسلی هات رو به ما دادی!
طرح ماه روی لبانش با درد پیچیده شده در سرش به خفقان کشیده شد.
- آخ!
سُرم را از دستش جدا کردم.
- سی تی اسکنت چیزی رو نشون نداده و یعنی اگه یه کوچولو استراحت کنی زودی خوب میشی.
کفش هایش را پایین تخت و کنار هم جفت نمودم.
- آروم، مراقب باش.
دم عمیقی کشید و آهسته زمزمه کرد: چی شد؟ رفتن؟
دستش را گرفتم تا مبادا سرگیجه نقش بر زمینش کند.
- یه فکرهایی دارم که بعداً مفصل راجع بهشون حرف می زنیم الان زودتر بریم خونه که من یه ذره استراحت کنم چند ساعت دیگه مراسم پرنسسمه.
هر چه تلاش کردم خوابم نبرد، دلم آغوشی را طلب می کرد که چهل روز از ممنوعه شدنش می گذشت و هنوز غاصبش پیدا نشده بود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی