👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 153
هق هقش زلزله به پا کرده بود.
- س...سرانجام...نداره...یا...ت...تو دلت...گ...گرم...یکی...دیگه است؟
خداوندا نظاره گری و منجی ات را برای خلاصی از درد زمانه به سویمان روانه نمی کنی؟
سرش را روی بالشت نهادم و خود کنارش نشستم.
- شقایق تو رو به مولا بفهم! من با تو زمینی رو تجربه کردم که بهتر از صدتا بهشت بود.
دکمه ی اول پالتویش را باز کردم و ادامه دادم: بعد از تو منم و زمینی که جهنم شده چون هر جا که پا بذارم خاطراتت به آتیش می کشتم!
دکمه ی دوم و سوم را خودش با دستانی لرزان باز کرد.
- می خوای خداحافظی کنیم؟
سر پایین انداختم و زمزمه کردم: نه، اون جوری کارم به صبح نمی کشه فقط اون لباس حریر قرمزی که باهم خریدم رو بپوش و بیا بغلم بخواب.
هق زد و دانه به دانه ی لباس هایش را سمتی انداخت و لاله ای سرخ میان قفس بازوهایم گشت.
ریتم نفس هایش که منظم شد کلافه از جایم برخاستم و در دنیای خواب رهایش کردم و خود سراغ کیفم رفتم و گوشی اش را روی پاتختی کنار میز گذاشتم؛ آخرین بوسه ام را به گلویش زدم و در گوشش زمزمه کردم: نمی دونم چه طور دلت اومد خیانت کنی ولی من تا ابد دوست دارم پرنده ی رهای من!
هر کلمه ای که ادا می نمودم بغضم سنگین تر از پیش می گشت و نفسم در پستوهای سینه ام لانه می کرد.
لحظه ای اندیشه ی بازگشت از بیمارستان و دشتی که دیگر شقایقی برای زیستن نداشت تیشه به ریشه ی جانم زد و من مجنون وار ترک دیار کردم.
از پله ها سرازیر شدم و وارد واحد اول گشتم.
چاوجوان خیره به صفحه ی روشن تلوزیون روی کاناپه چنبره زده بود، نزدیکش رفتم و به پایه ی مبل تکیه دادم و چون او به صفحه ی نمایشگر مقابلم چشم دوختم.
- نمی دونم ته این ماجرا چیه؟ نمی دونم تصمیم درست چیه؟ نمی دونم زندگی چه کابوسی برام دیده فقط می دونم یه سری قول دادم که باید پاشون وایستم.
هنرپیشه های فیلم آن قدر در نقششان فرو رفته بودند و طبیعی بازی می کردند که عشق پاک میانشان «آه» عیقی را روانه ی لبان همسرم ساخت.
- من به عموت قول دادم می برمتون پیش خان تا اون نوه و نتیجه اش رو با هم ببینه.
کنترل از میان انگشتانش رها شد و زمین را بوسه باران کرد.
- این مکان نداره! من پام رو اون جا نمی ذارم.
زانوهایم را به آغوش کشیدم و سر دردمندم را روی آن نهادم.
- ولی من قول دادم.
صدای پوزخندش محرک اعصاب ضعیفم شد و اسیده معده ام را به تلاطم واداشت.
- چی با خودت فکر کردی؟ به خیالت می ریم اون جا و می گیم من صیغه اتم و این هم بچه مونه و خان برامون قربانی می کنه و جشن می گیره؟ نه عزیز من، خان اگه بفهمه صیغه ایم هر سه تامون رو می...
درد سراسر وجودم را فراگرفته بود که مشتم را روی زمین کوباندم و میان حرفش رفتم.
- عقدت می کنم فقط تمومش کن.
مقابلم زانو زد و ناباور چشمانش را به دریای خونم بند زد.
- چی؟! نکنه از لج شقایقه؟
انگشتانم از درد گز گز می کردند و من برای التیام سوزش پیچیده در حنجره ام راهی جز نشاندن آنان روی گلویم نداشتم.
- من این تصمیم رو همون روز دعوا گرفته بودم، من قسم خوردم همه کار کنم تا اون بچه خوشبت شه؛ فکر نمی کنم رسمیت ازدواج پدر و مادرش کار بزرگی باشه، هست؟
سرش را به نشانه ی نهی بالا انداخت و من بی رمق ادامه دادم: پس حاضر باش برای ناهار میام دنبالت که بریم محضر چون هر آن ممکنه بچه به دنیا بیاد.
منتظر زمزمه ی «چشم»ش نماندم، برخاستم و کتم را از روی دسته ی مبل برداشتم.
پاهایم یکدیگر را به سخره گرفته بودند و من بی آن که می نوشیده باشم تلوتلو می خوردم و خاطراتم را یکی پس از دیگری مرور می کردم و دمی چون دیوانگان در گرگ و میش هوا قهقهه می زدم و گاهی به یاد عاشقانه هایمان سیب درون گلوی ام را خُرد می کردم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️