پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 126
من می خواهم که شما به من نوشته ای بدهید که زمین های سر قنات و راه اب اصلی از دامنه تا جوی اصلی مال نصیر بوده.
طلایی گفت:
- اگه این مشکلت را حل می کند من از دادن آن ابایی ندارم. اما من فقط می توانم کاغذ زمین هایی را بدهم که سهم نصیر بود و چند سال کاغذش به دست من امانت بود. و به اتاق رفت و کاغذی برگشت بعد هم چیزهایی نوشت و پای آن را مهر زد و به دستم داد. چون طلایی در عدلیه حکومتی منصبی داشت و مهر او پای کاغذ چیزی نبود که کسی بتواند آن را رد کند.به کاغذ نگاه کردم اما چیزی جز خط های سیاه که برایم گنگ بود ندیدم.
اهی کشیدم، کاغذ را در جیب لباسم پنهان کردم و از جایم بلند شدم، از طلایی ساعت را پرسیدم که گفت ساعت و ده ونیم است و تا ظهر دوساعت مانده خدا حافطی کردم و نفس زنان و بدون لحظه ای مکث خودم را به اتوبوس رساندم سلیمی هنوز انجا بود با دیدنش خدارا شکر کردم و سوار شدم. وقتی بر روی صندلی نشستم برای صدمین بار، کاغذ را نگاه کردم.
و تکه ای کیک به جمشید داد و من تازه بیاد آوردم که دو روز است حتی قطره ای آب نخوردم و ناگهان گلویم خشک شد و احساس ضعف کردم اما خسته تر از ان بودم که در آن لحظه بخواهم به فکر شکمم باشم.
وقتی به ده رسیدم مستقیم به خانه ی گلرخ رفتم تا مصطفی را ببینم اما گلرخ گفت که ماموران برای دادن سند زمین ها به مسجد رفته اند.
مردان روستاهم رفته اند تا سند زمین هایشان را بگیرند. بدون حرفی جمشید را به گلرخ سپردم چادرم را محکم به کمر بستم و به مسجد رفتم.
مردان ده کنا یکدیگر نشسته بودند و منتظر بودند یکییکی جلو بروند. مش رجب هم میانشان نشسته بود کفش هایم را درآاوردم و در را محکم به هم کوبیدم تمام نگاه ها به سمت من برگشت ازمیانشان گذشتم و به پیش مصطفی رفتم و صدایش زدم.
مصطفی با تعجب به من نگاه کرد و به سمتم آمد. گوشه ی مسجد کشاندمش مش رجب زیر چشمی ما را می پایید و با پوزخند نگاهمان می کرد.
کاغذ را از جیب پیراهنم بیرون کشیدم و به دست مصطفی دادم بازش کرد و خواند.
خنده ی پهنی روی صورتش نشست و گفت:
- افرین ماهرخ افرین
بعد به سمت میز ماموران رفت و کاغذ زا روی میز گذاشت من خسته تر از ان بودم که بخواهم بایستم و با مش رجب یکی به دو کنم اما مش رجب که کاغذ را به دست مصطفی دیده بود شروع به داد و فریاد کرد و تهمت هایی به من میزد که چگونه بافریب توانسته ام چنین کاغذی را تهیه کنم. همانطور که فریاد می کشید و تهمت می زد به سمتش رفتم و دستم را بلند کردم و بر صورتش زدم که ناگهان سکوت همه جا را گرفت و من بی هیچ حرفی در حالی که بغض کنج گلویم قمبرک زده بود به خانه برگشتم.
مصطفی، شب با سند زمین ها به خانه امد و گفت توانسته با کاغذی که داشته زمین هایی که از کربلایی به نصیر رسیده را زنده کند اما زمین های قباد را نه چون نه خود قباد بود و نه کاغذی مامور هم گفته چون قباد به شهر رفته، زمین ها به کسی می رسد که روی ان کار می کند یعنی مش رجب.
گرچه خوشحال بودم که زمین های بچه هایم را پس گرفته بودم اما نتوانسته بودم همه اش را زنده کنم و این ناراحتم کرده بود.
بعد از ان با پسر ها روی زمین ها کار می کردم و تصمیم گرفتم خانه ای که پدرم برای جهانگیر ساخته بود و بعد از ان جهانبخش در ان زندگی می کرد را بخرم چون جهانبخش خانه ای دیگر ساخته بود و قصد داشت به ان برود.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 156
«چاوجوان»
ساعت از نیمه شب گذشته بود و هنوز از ماهان خبری نبود.
شیشه شیر را زیر آب سرد گرفتم تا کمی دمایش معتدل گردد سپس چند قطره از آن را پشت دستم چکاندم و مزه اش کردم، وقتی از خوش طعم بودنش اطمینان یافتم قدم هایم را سمت اتاق عضو تازه وارد خانه مان کشاندم.
هر دو دستش کنار سرش قرار داشتند و او غرق خواب بود.
راستش دلم نمی آمد از همنشینی با فرشته ها جدایش کنم ولی چاره ای نداشتم چرا که می ترسیدم قند خونش اُفت کند.
دست پیش بردم و آرام پوست لطیفش را نوازش کردم و سپس با احتیاط در آغوشم جایش دادم و بازی، بازی بین لثه هایش فاصله ی لازم را ایجاد نمودم، خیلی طول نکشید که میک زدنش شروع شد و منحنی شیرینی را مهمان لبانم ساخت.
به آهستگی روی صندلی کنار تختش نشستم و با هر جرعه شیری که می نوشید قربان صدقه اش می رفتم و غرق تماشای پسرکمان شده بودم که صدای ماهان شیرینی بیشتری را به غنچه هایم تزریق کرد.
- چه قدر مادر بودن بهت میاد!
نگاهم از نوک پاهایش تا چشمان سرخش پیشروی کرد و هلالم از چهره افتاد و هزار و یک تکه شد.
- ماهان؟!
سر پایین انداخت و دست هایش را از پشت کمرش رها ساخت.
- دلم می خواد بگم جانم ولی جونی تو تنم ندارم!
شیشه شیر خالی را از دهان نوازدم جدا کردم و خم شدم و آن را روی قفسه ای که در کنار کمد پسرکمان تعبیه شده بود، نهادم.
- بسه این قدر نریز تو خودت، بذار مرهمت باشم!
پاهایش وزنش را پس زدند و او همان جا به چهار چوب در تکیه زد.
- می ترسیدم بیام خونه، می ترسیدم بیام و نفس کم بیارم از هوایی که حوام توش نفس نمی کشه!
شاهزاده مان را روی شانه ام قرار دادم و شروع به نوازش کمرش با انگشتانم کردم تا باده معده اش را دفع کند.
- خب چرا گذاشتی بره؟
جان دادنش را به چشم می دیدم و کاری از دستم ساخته نبود.
- چون کم آوردم، هر چه قدر خواستم ندید بگیرم اون ضربه ای که از پشت بهم زده بود رو نتونستم، چون وقتی بغلش می کردم یا می بوسیدمش یه فکر عین خوره می افتاد به جونم.
ولیعهدمان را در تختش خواباندم.
- چه فکری؟ مگه شقایق چه کار کرده باهات؟
دستش روی قفسه ی سینه اش نشست.
- فکر این که جز من هم یه نفر دیگه...
جمله اش را نیمه کاره رها کرد و سراغ واژگان دیگرش رفت، گویا بیان آن کلمات قدرتی فراتر از توان او طلب داشت.
- گفتم جهنم بذار اَنگ بی غیرتی بچسبونن بهم ولی در عوضش پیش عشقم آرومم ولی به ولای علی نشد! نخواست! نذاشتن!
شنیده هایم قابل باور نبود چون بارها نگاه خصمانه ی شقایق، هنگامی که ماهان جانش را نثارم می کرد یا دمی در کنارم می نشست و همراهمی ام می نمود را دیده بودم.
همانند ماهی ای از آب دور افتاده بود و هر ثانیه به وخامت حالش افزوده می شد و من برایش سرابی بیش نبودم.
- از کجا این قدر مطمئنی که شقایق بهت خیانت کرده؟‌
پلک هایش را با درد بست.
- سایه ی نحس اون نارفیق رو سر زندگیم بود، اون هم درست جایی که من تو حال خودم نبودم، پیامش رو روی گوشی شقایق خوندم، حرف هاشون و شنیدم و...
کنارش زانو زدم و انگشت اشاره ام را روی لبانش گذاشتم.
- باشه، اصلاً حق با توئه ولی شد یه بار ازش دلیل بخوای؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- به خاک رازانم قسم بارها پرسیدم دردت چیه؟ اما جوابم چیزی جز سکوت نبود، پس نکشیدم گفتم بذار باز بهش بگم جونم براش در می ره؛ برگه ی درخواستش تو دستم بود ولی توی صورتش داد زدم دوست داشتنت جبره!
پوزخندی کویر خشک و پر ترک لبانش را به آغوش کشید.
- می دونی چی جوابم رو داد؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
صدامو صاف می کنم و کلمات عربی رو ردیف می کنم: سلام، انا ارید ان اری سلیمه، هی هنا؟(سلام، می خوام خانم سلیمه رو ببینم، درست اومدم؟ اینجا هستند؟)
مستخدم داخل ساختمون سرک می کشه و با دست به داخل اشاره میده:
-هی هنا، من انت؟(بله هستند، شما؟)
کنجکاو میشم، با این که نمی خوام ولی اشتیاق دارم و این که تا این جا اومدم نمی خوام بی نتیجه برگردم.حتی اگه فقط خالی کردن عذاب روحی ام باشه.
-هل استطیع ان الاقیها؟ ان اراه؟(میشه ببینمشون؟)
دوباره داخل تعارفم می کنه.
-نعم، تفضل فی المطعم.(بله، بفرمایید داخل رستوران)
بعد از سال ها عربی یاد گرفتن به دردم خورد. درسته که قبلا دوست داشتم بیام و با خانواده ام این جا زندگی کنم ولی دیدن امیر کلا افکار و برزنامه و هوف زندگی ام رو تغییر داد.
خدمه به میزی اشاره می کنه و برای نشستن صندلی ای رو برام عقب می کشه:
-تفضل، انتظر.(بفرمایید، منتظر باشید)
کنار همون میزی که خدمه رهام کرده می شینم و اطراف رو دید می زنم، از پشت پیشخوان صدای ایرانی گپ زدن میاد و از این که بعد از سال ها مادرمو می خوام ببینم، هیچ حسی ندارم، حتی دلیلی هم برای دیدنش ندارم. فقط اومدم تا با دیدنش افکار و مشغله ی جدیدی برای خودم بسازم و چندروز اخیر رو در پناهش فراموش کنم.
بالاخره پیداش می شه و مثل یه غریبه ی ناشناس سمتم میاد. یه مانتوی منجق دوزی بلند با شالی سفید پوشیده. به خاطر قد بلند و لاغریش موقع راه رفتن حسابی عشوه می ریزه.
همه ی اجزای بدنش با پیچ و تاب خاصی برای زیبایی حرکات کمکش می کنن و اصلا انگار نه انگار که چهل و چندسال سن داره!
و از ذهنم می گذره که با همین اطوارا گرفتار اون خیانت شده و زندگی همه رو به جهنم کشونده...
متعجب نگاهم می کنه و یکباره صدای جیغ مانندش تو فضای رستوران موج می ندازه.
-هیوا؟... هیوایی تو؟
سمتم می دوه و نمی دونم چرا مقابلش می ایستم و راحت می تونه بغلم کنه!
حسابی تو بغلش فشرده میشم و با ذوقی که اصلا انتظارش رو ندارم رو به مهمونا و کادر رستوران، خوشحالی اش رو نشون میده.
-دخترمه، این دخترم هیواست...
شروع می کنه، گونه ام رو بوسیدن. با اکراه بازوش رو می گیرم و از خودم دورش می کنم.
-برای خوشحال کردنت نیومدم، اومدم حرف بزنم...
کمی خودش رو جمع و جور می کنه و به همون آقایی که راهنماییم کرده بود می گه:
-عزیزم، ما میریم بیرون حرف بزنیم.
به آقاهه نگاه می کنم و ازش می پرسم: شوهرته؟
سر تکون میده: نه، پسرشه...
چپ چپ به پسر نگاه می کنم، همون طوری که اون نگام می کنه و دستم دنبال مادر به بیرون کشیده می شه.
جایی تو ایوون رستوران که فضای سبز کوچیکی داره و یه میز خصوصی برای مهمونای خاص قرار داده شده و فضایی مجزا از محیط رستوران رو تشکیل می ده.
صندلی ای تعارفم می کنه و رو به داخل رستوران سفارش خوراکی میده.
باز تاکید می کنم.
-برای خوش گذرونی نیومدم.
بالاخره با آرامش مقابلم می ایسته و خوشحالی از صورتش پر می زنه.
-پس چرا اومدی؟
بی رحم می شم. به اندازه ی تموم زجرایی که کشیدم.
-اومدم حرف بزنم. جواب بشنوم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 155
فرشته ی روبه رویم نگرانم شده بود که از چشمانش شهد چکه می کرد.
- به میلاد بگو ناهار باشه برای بعد الان باید بریم بیمارستان، بچه مون داره به دنیا میاد.
غنچه های صورتی رنگش میان خنده و گریه بلاتکلیف مانده بودند.
- این که خبر خوبیه، پس چرا این قدر توهمی؟
دست از دامان تیر برق شستم و قامت راست کردم.
- می ترسم اون یه قشون آدم نرفته باشن پی زندگیشون و دردسر درست کنن!
نخواستم قضیه را بیش تر از آن برایش شرح دهم بنابراین صدایم را بالا بردم و میلاد را مخاطب کلامم قرار دادم: داداش یه مشکلی پیش اومده و من عمل اورژانسی دارم...
قبل از آن که حرفم کامل گردد دزدگیر ماشین را به صدا درآورد.
- بشین بریم.
بعد خود چیزی را در گوش رفیقش پچ زد و با او خداحافظی کرد و به سمتمان آمد.
- چرا معطلید؟ سوار شید دیگه.
سوار ماشین که شدیم اندک اطلاعاتم را با همسر و رفیق از عزیزتر از جانم در میان گذاشتم و چندین بار ذکر کردم که «حالم خوب است و توانایی ایستادن و انجام عمل را دارم» تا رضایت دادند و راهی اتاقم ساختند.
درون اتاق عمل تمام تلاشم را به کار برده بودم تا از پرواز پرنده ی خیالم به هزاران سو جلو گیری کنم اما زیاد هم موفق نبودم چرا که دلشوره داشتم و از طرفی هم عقربه ها جان می کندند تا تکانی به خود دهند و من را از بند رها سازند.
چند ساعتی لاکپشت وار گذشته و عمل همچنان ادامه داشت و خستگی بر من چیره گشته بود که با آوای خانم مظفری دستم بیش تر از پیش لرزید.
- دکتر حالتون خوبه؟
خواستم پلک هایم را به نشانه ی مساعد بودن حالم روی هم بگذارم که تیر چشمانم سمت دستگاه الکتروکاردیوگرام نشانه رفت و من هول زده دستور دادم.
- قیبریلاتور، دویست ژول شارژ کنید.
کادر همراهم سرعت دو چندانی را پیش گرفتند و قبل از آن که بالشتک ها را به دستانم بسپارند آقای حسنی پیراهن مریض را از هم درید و خانم امیدی موهای قفسه ی سینه اش را به سرعت کوتاه کرد و عقب کشید، بالشتک ها را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم، شوک لازم را ایفا نمودم ولی چاره ساز نبود.
- بذارید رو چهارصد ژول.
دستان لرزانم دوباره بالشتک ها را مهمان سینه اش کردند و جیغ دستگاه ناقوس مرگ نواخت و مقاومت من زائل گشت.
بهترین کادر پزشکی بیمارستان چون من که رهبرشان بودم در بُهت فرو رفته و عکس العملی نشان نمی دادند.
به سختی گوشه های ملافه را گرفتم و آن را تا روی سر همکار تازه واردمان کشیدم.
- تسلیت می گم!
جمله ام سنگ شد و شیشه ی درون چشمان همراهانم را شکست و گونه هایشان را زخمی کرد؛ راستش توان ماندن و تحمل غم سوار بر اتاق را نداشتم که با حالی پریشان از آن بیرون زدم و از بد روزگار با مادرش روبه رو شدم.
- آقای دکتر حال پسرم چه طوره؟
واژگانم دست به دست هم داده بودند تا گلویم را از هم بدرند ولی من تنها سر پایین انداختم و سخت ترین کلمه را برگزیدم.
- متأسفم.
زمین آغوش گشود و مادری که کودکانه طلب فرزندش را داشت در حصار دستانش آرام گرفت و پیش خود مویه کرد: خدا از باعث و بانیش نگذره! بچه ام دیشب می گفت مامان آماده باش می خوام ببرمت خواستگاری آخه وضعیت کارم خوبه، سریع خودم رو جمع و جور می کنم! می گفت دختره آشناست و...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که صدای عربده ای کل ساختمان بیمارستان را لرزاند.
- این بیمارستان رو روی سرتون خراب می کنم! به خاک سیاه می نشونمتون!
تهدید می کرد و گام های پر غضبش را سمت من می کشاند.
- کاری می کنم در این جا رو تخته کنن!
مقابلم ایستاد و یقه ام را در مشت هایش اسیر کرد.
- حتی اگه یه درصد هم شک داشتم به این که مقصر مرگ داداشم شماهاید الان که این جوری عین بز زل زدی بهم و هیچ واکنشی نشون نمی دی، دیگه کلش یقینه!
پیش از رسیدن حراست بیمارستان رهایم کرد و میخ نگاهش را در کاسه های خونینم کوباند.
- منتظر روزهای خوبت باش جناب دکتر.
با بدن تنومندش تنه ای به جسم آزرده ام زد و سمت مادرش پر گشود.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
آذرم انگار حرفمو حلاجی نکرده بود که صداش جیغ مانند بالا می ره.
-چی؟ داری میری دبی؟ چی شده یه هویی؟
-تعجب داره؟ دیدن بابا و مامانم میرم.
چشمامو می بندم و خودمم نمی دونم دارم چه غلطی می کنم. آذر دلسوز می شه.
-واقعا میری دیدنش؟
بغض برمی گرده سر جاش.
-مگه هرچی می کشم از زندگیم به خاطر اون نیست؟ چرا نباید ببینمش؟حداقلش باید بدونه چه بلایی سرم آورده، باید بدونم چرا این کارو باهام کرده...
سکوت بین مون خیمه می زنه و با نفس عمیقی بغضمو قورت میدم.
-آذر؛ برو خونه ام یه لاک پشت تو قفسه، ببر و یه جا آزادش کن، ظاهرا صحرایی باشه...
لاک پشت بیچاره، باید آزاد باشه...
مثل امیر که بالاخره خودشو رها کرد...
شاید به یمن این آزادی منم بالاخره یاد بگیرم آزاد زندگی کنم.
دور از قید و بند دوست داشتن ها...
تاییدش رو نمی شنوم ولی چون مطمئنم انجامش میده بدون شنیدن تاییدش تماسو قطع می کنم و برای پارسا پیام می فرستم.
-واقعا دارم میرم، دنبالم نگرد.
فورا جوابش میاد.
-دروغ نگو، امروز پروازی نیست، مرخصی ام نگرفتی، بگو کجایی؟
کلمه ی دروغ حالمو بد می کنه!
تنها دروغگوی این داستان خودشه فقط...
حتی شغلمم برام مهم نیست، شاید دیگه برنگردم، شاید برای همیشه از همه چیز فرار کنم.
از همه ی چیزایی که برای استقلال خودم می خواستم ولی تبدیل به زنجیر شدن و دست و پامو بستن...
شاید شرایطی که پدر همیشه پیشنهاد می کرد و گستاخانه رد می کردم، بهترین اتفاقیه که می تونه برای سرنوشتم بیفته...
گوشی رو خاموش و از ته کیفم یه دونه قرص پیدا می کنم تا حداقل بتونم راحت بخوابم و به نتیجه هم می رسم،
ولی نه بیشتر از کمی از شب...
برای سفر هیچ بار و بنه ای ندارم و از سر بی خوابی از هتل بیرون می زنم.
از پاساژای نیمه باز شبانه، یه کیف سفری کوچیک، یکی دو دست لباس و یه جفت کفش می خرم و باز مجبورم به اتاقک هتل برگردم. ولی دلم نمی خواد و بی محابا دستمو برای تاکسی دربستی تکون می دم و آدرس خونه ی امیر رو براش زمزمه می کنم.
دلم برای دیدنش تنگ شده، حتی اگه سرم داد و هوار بکشه، دعوام کنه، طردم کنه و برای همیشه رها بشم...
به خیابونشون می رسیم و از راننده می خوام جایی دورتر نگه داره و فقط دیدن در بسته ی حیاطش نصیبم می شه و تمام...
راننده رو بیش تر از نیم ساعت نمی تونم نگه دارم و به ناچار ازش می خوام به هتل برم گردونه و این آوارگی اجازه ی جمع و جور کردن افکارمو نمیده...
به زحمت میخوابم و صبح زود از هتل به مقصد فرودگاه بیرون می زنم.
تو ذهنم این احتمال رو دارم که پارسا بتونه پیدام کنه و محتاطانه و با حواس جمع نسبت به اطرافم وارد سالن پرواز می شم.
ولی خبری ازش نمیشه و مایوس دلم می خواد کاش کسی مانع رفتنم می شد چون نمی دونم چرا می رم و چی قراره برام پیش بیاد...
تمام مدت پرواز هم همین حس رو داشتم که کسی که بیش تر دوستم داره، الان بین مسافرا نشسته و از دور ازم محافظت می کنه...
ولی ای دریغ و ای دریغ...
به بابا خبر ندادم میام و مستقیم از فرودگاه به خونه اش تاکسی می گیرم. شلوغی و تفاوت شهر کمی از غم و غصه ی کیش بیرونم می بره ولی نبودن بابا تو خونه اش و خارج از شهر بودنش باز حس تنهایی ام رو دامن می زنه. ظاهرا تا چند روزی برنمی گرده و می خوام این چند روز تا اومدنش رو تو شهر پرسه بزنم و بعد از مدت ها دوباره تو دبی دور بزنم.
کیف کوچیک لوازممو تحویل خدمتکار خونه اش می دم و بیرون می زنم.
می خواستم جاهایی که چندسال پیش با امیر اومده بودم رو مرور کنم ولی هیچ کدوم مثل اون سالا نموندن و این حیرونی و بلاتکلیفی دست آخر مقابل یه رستوران ایرانی تو دل شهر رهام می کنن و برای داخل رفتن مردد می مونم و دقایق طولانی ای به داخلش زل می زنم تا بالاخره یکی از خدمه اش سراغم میاد.
-سلام علیکم، هل استطیع ان اساعدکم؟(سلام می تونم کمکتون کنم؟)

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 125
زن نگاهی به من انداخت و با غیظ راهش را گرفت و رفت من هم پشت در منتظر ایستادم و جمشید را در بغلم جابه جا کردم احساس می کردم اگر زمین بنشینم استخوان های کمرم می شکند.
کمی در حیاط ان و پا و این پا کردم تا زن برگشت و به داخل دعوتم کرد به دالان حیاط پا گذاشتم و زن پرده ای را کنار زد تا وارد حیاط شوم
پایم را از پله پایین گذاشتم و به اطراف حیاط نگاهی کوتاه انداختم اما در همان نگاه کوتاه حیاط در چشمم نقش بست حیاط سنگ فرش شده بود و سنگ ها بر اثر سرما و زمستانی سخت از هم پاشیده بودند و ترک برداشته بودند.
در ختان انار وسط حیاط کنار هم ردیف شده بودند و شاخه هایشان از برگ تهی بود و از انار پربار.
انارها را نچیده بودند شاید احتیاج نداشتند شاید هم برای شب چله نگه داشته بودند مثل ما که انگورهای پاییزی را کیسه می کردیم و زیر خاک در باغ پنهان می کردیم تا در شب چله به سراغ ان ها برویم. از کنار حوض لجن گرفته با ان سیاه و راکد شده گذشتم و از پله ها بالا رفتم. دور تا دور حیاط اتاق ها کنار هم ردیف شده بودند و ایوان کوچکی سر تاسر حیاط جلوی اتاق ها ساخته شده بود که از کف حیاط فاصله اش زیاد بود و چند پله ای حیاط و ایوان را به هم وصل می کرد درها همه چوبی قهوا ای رنگ با شیشه های مشجر بودند درست مثل همان دری که پدرم برای خانه ی جهانگیر نا کام ساخته بود و با ذوق و شوق به ده اورد اما روزگار تاب دیدن خوشحالی پدرم را نداشت و از او روی برگرداند با همین افکار به اتاق رسیدم که چفت در ان توسط زن باز شد.
روی یکی از صندلی ها نشستم و سرم را دور اتاق که حالا با رفتن زن در ان تنها شده بودم انداختم اولین چیزی که دیدم ساعت چوبی بزرگی بود که هر چند دقیقه یکبار صدای بنگی می کرد اتاق با فرش های دست بافت مفروش شده بود و لاله هایی مثل شمعدان در تاقچه ی اتاق پیدا بودند و نور خورشید از شیشه های رنگی عبور کرده بود و بر کف اتاق و نقاشی که بر دیوار نصب بود خود را پهن کرده بود.
جمشید در بغلم نشسته بود و مثل خودم اتاق را برانداز می کرد شاید او هم در فکر خودش می گفت چقدر این اتاق با اتاق خودمان فرق دارد.
در همین افکار بودم که دری دیگر از سوی دیگر اتاق باز شد و طلای عصا زنان به داخل امد.
از جایم برخواستم که با اشاره اش بر زمین بر صندلی نشستم
طلایی روی صندلی رو به رویم نشست و گفت:
- خیر باشه عروس کربلایی تو اینجا چه می کنی؟ پس اقا نصیر کجاست؟
من دل نازک نبودم اما طاقتم دیگرخیلی کم شده بود. اشک جمع شده گوشه ی چشمم را پاک کردم و گفتم:« نصیریکی دوسالی هست به رحمت خدا رفته»

طلایی سرش را پایین انداخت و خدابیامرزی زیر لب گفت و پرسید:
- خب حالا برای چی به دیدن من اومدی
کمی خود را از روی صندلی جلو کشیدم و گفتم
«دولت دستور به تقسیم اراضی داده »
طلایی سری به نشانه ی «می دانم» تکان داد و من ادامه دادم:
- بعد مرگ نصر من زمین ها را اجاره دادم اما امسال ان ها را پس گ
رفتم و خودم روی زمین ها بذز پاشی کردم و خو استم، بکارم
اما رعیتی که روی زمین ها کار کرده حاضر نیست زمین ها را پس بده زمین ها ی بصیر دست پسرم اصغر هستند اما زمین های نصیر و قباد نه...
طلایی گفت:
- عجب...
سپس تابی به سبیل چخماخی اش داد و گفت:
-خب من حالا چه کاری از دستم برمیاد ؟
ادامه دادم:
- زمین های کربلایی سند داشتند. ما چند سال پیش برای پول قرضی کاغذ ان را مدتی به شما دادیم بعد هم پولتان را پس دادیم و کاغذ را گرفتیم.اما هرچه گشتم کاغذ را پیدا نکردم گمان کنم برای زمین زدن من کاغذ را بلند کردند

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
می چرخم و به در بسته ی اتاقش خیره می شم. چرا استعفا داده؟
بالاخره سرش رو بالا میاره و پاکتی که روش نوشته ی استعفانامه رو می تونم بخونم تو دستش تاب می ده. نفس راحت می کشه.
-اوف؛ پیداش کردم، اگرچه خانم رییسی قبول نمی کنه استعفاشو ولی گم کردنش دردسر بود.
حدس این که به خاطر حضور و ندیدن من استعفا میده کار سختی نیست.
پاکتو از دست رعنا می کشم و بدون این که بدونم چه غلطی می کنم، با قدمای بلند سمت اتاقش برمی گردم.
رعنا از پشت سر صدام می زنه ولی برام مهم نیست، در اتاقش رو بدون کوبیدن باز می کنم و چون مراجعی نداره آسوده تر داخل میرم. پشت میزش عینک به چشم نشسته و بدون واکنش عجیبی تنها نگاهش نصیبم می شه.
پاکت رو نشونش میدم و صدامو بالا می برم.
-باز می خوای فرار کنی؟ که من بمونم و یه دنیا عذاب وجدان که ندونم چه طوری از شرشون خلاص بشم؟
بغضم گرفته و گریه های نکرده ی دیشبی آماده ی فروریختن پشت پلکام صف بستند. پاکتو پاره می کنم و همین طور که پشت میز می ایسته تا برام جواب علم کنه، کاغذ پاره ها رو روی میزش پرت می کنم و می چرخم و از اتاق بیرون می زنم.
رعنا متحیر نگام می کنه و لابد با خودش حدسایی زده که چیزی نمی گه.
هیچ کس دنبالم نمیاد، از درمانگاه بیرون می زنم و تلفنم زنگ می خوره، به هوای این که امیر یا رعنا باشن، برمی دارم تا رد تماس بزنم ولی پارساست و نمی خوام هیوای شکست خورده رو اونم ببینه!
این بار منم که دلم فرار کردن می خواد...
فرار از همه ی چیزایی که نمی تونم حل و فصلشون کنم...
حقسقتا دیگه توانشو ندارم با چیزی دست و پنجه نرم کنم و فقط می خوام از همه شون دور باشم...
تماسش رو وصل می کنم و صداش نشون میده که همه چیز رو از دیشب کنار گذاشته و باز محبتش سرریز می کنه.
-سلام هیوای من، خوبی عزیزم؟
نمی تونم جوابشو بدم و با نفس عمیق بغضم رو قورت میدم. دوباره میگه.
-تعطیل شدی عزیزم؟ بمون میام دنبالت.
نمی خوام ببینمش، هنوز ذهنم از امیر آزاد نشده و دیدنش بدون توضیحاتی که باید بشنوم، تلاطم ذهنم رو بیشتر می کنه. آروم زمزمه می کنم.
-دارم میرم دیدن بابام، زنگ زده برم ببینمش، چند روزی نیستم.
تعجب می کنه و حقم داره.
-چرا یه هویی؟ چرا دیشب چیزی نگفتی؟ کجایی الان؟
به ساعتم نگاه می کنم و مثل خودش دروغ می گم.
-فرودگاهم، خدانگهدار...
تماسو قطع می کنم و گوشیو بی صدا و ته کیفم پرت می کنم و امروز تمام کارام ناخواسته پیش می ره.
سوار تاکسی می شم و مسیر فرودگاه رو پیش می گیرم. خیلی راحت بلیط می گیرم، بی حوصله پاسپورتمو اوکی می کنم و چون پرواز فرداست، کافیه امشب رو با هر مکافاتی هست، بگذرونم و چون حسابی ذهنم خسته است، نزدیکترین هتل به فرودگاه برام بهترین انتخاب می شه...
گوشیمو برمی دارم و تماسا رو چک می کنم. ده تماس از پارسا، سعید و آذر و چشمم دنبال اسم امیر می رقصه و خبری نیست...
این بار واقعا ازم دل کنده انگار...
لاک پشت بیچاره ذهنمو مشغول داره و برای زنده موندنش شماره ی آذرو می گیرم.
-کجایی دیوونه از دیشبه نگرانتم!
پوزخند می زنم.
-نگران بودی و از صبح گوشیمو سوزوندی؟!
آه می کشه و خستگی از صداش می باره.
-فکر کردم خونه پارسا موندی، زنگ نزدم. از صبحم بیمارستان غلغله بود نشد بزنگم تا الان که پارسا اومد دنبالت می گشت و فهمیدم خونه اش نبودی!
تعجب می کنم.
-به پارسا که گفتم دارم می رم دبی، چرا اومده دنبالم اون جا؟
-چه بدونم، لابد فکر کرده داری دروغ می گی!
حسرتم بیش تر می شه، یعنی این قدر بهم بی اعتماده که باور نمی کنه برای دیدن پدرم رفته باشم؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 154
تمام مدت ذهنم دربند شقایق بود و به نشانه ی تفهیم برای مراجعینم سر تکان می دادم و دارو تجویز می کردم ولی حلزونی هایم هر صدایی جز ملودی گوشی ام را ناهنجار می خواندند و از شنیدنشان سر باز می زدند.
پس از گذشت چند ساعت مأیوس از پشت میز برخاستم و کتم را پوشیدم و قبل از آن که دستم سمت آن صفحه ی چند اینچی مسکوت برود بانگش سینه ام را از هم شکافت و پاهایم سست شدند اما طولی نکشید که اسم نقش بسته روی صفحه، آب روی آتشم گشت.
بی میل تماس را وصل کردم و منتظر به حرف آمدن مخاطبم ماندم.
- سلام ماهان کجایی؟
نگاهم را از ساعت مقابلم گرفتم.
- سلام، هنوز بیمارستانم؛ الان راه می افتم میام دنبالت.
صدایش قطع و وصل می شد و واژگان نامفهوم جلوه می کردند.
- م...ن...هم...ون...م...ح...ضر...
میان کلامش رفتم.
- جات رو عوض کن، صدات بد میاد.
ابتدا پژواک پاشنه ی پوتین هایش در گوش هایم نشست و سپس آوایش خودنمایی کرد.
- می گم من تا دو، سه دقیقه دیگه می رسم دم همون محضر که اون سری با هم رفتیم، تو هم زودتر بیا.
لعنت خدا بر قلبی که دست به کمر ایستاده بود و مغزم را مورد توهین و تمسخر قرار می داد.
- باشه اومدم، راستی...
چند ثانیه ای مکث کردم و درمانده ادامه ی جمله ام را بیان نمودم.
- شقایق کجاست؟
در چند صدم ثانیه ای که طول کشید واژگانش کنار هم قرار گیرند من بارها مُردم و زنده شدم.
- من که اومدم، خونه بود.
کام تلخم شیرین شد و نتیجه اش روی لبانم هنرنمایی کرد.
- تا ده دقیقه دیگه اون جام.
جمله ی خبری ام را گفتم و به تماس خاتمه بخشیدم و همراه میلاد و دوستش راهی محضر شدیم تا شاهدانی برای ثبت حماقتم داشته باشم.
بارها و بارها ریز تا درشت ماجرا را برای میلاد توضیح داده بودم و باز سگرمه هایش درهم تنیده و لام تا کام حرف نمی زد.
- همین جاست داداش، نگه دار.
دیدگانش بر سردر دفتر نشست و خط تازه ای به خطوط پیشانی اش افزوده شد.
هر سه از ماشین پیاده شدیم و آنان بی تفاوت از کنار زنی که در برف غلتیده بود گذشتند و من ماندم و زبانی که فلج شده بود و من را در تمجید از عروس زیبای مقابلم یاری نمی کرد.
- ماهان خوبی؟
خوب نبودم، قلبم سودای گل سرخی را داشت که دیشب در میان حصار دستانم به خواب رفته بود.
دست لرزانم را پشت کمرش گذاشتم و او را تا نشستن بر سر سفره ی عقدمان راهنمایی کردم.
شازده خطاب می شدم و حس غربت سراسر وجودم را احاطه کرده و بی شک من اولین ولیعهدی بودم که یک زن شکستم داده و تمام سرزمین خیالم را تصرف کرده بود.
با تذکر حاج آقا اندکی حواسم جمع شد و باقی مانده ی زمان صیغه را بخشیدم و بعد از چند دقیقه «بله»ی آرامی را زمزمه کردم اما نفهمیدم عروسم گل و گلاب آورد یا از بزرگ ترهای جمع اجازه گرفت یا نه؟
گیلاس عسل که مقابلم قرار گرفت، انگشت در شهد فرو بردم و در دهان عروسم گذاشتم؛ هرچه تلاش نمودم حتی کلمه ای از دهانم خارج نگشت و من سرافکنده تر از پیش شدم.
کار امضاها به پایان رسیده بود و جو به سوی خفقان بیش تر پیش می رفت که زنگ گوشی ام برخاست، شماره ی بیمارستان بود.
- جانم؟
صدای خانم مظفری به وضوح می لرزید.
- آقای دکتر لطفاً هر جا هستید خودتون رو سریع برسونید بیمارستان.
ابروهایم بالا پریدند و گامی بلند برداشتم و از جمعیت فاصله گرفتم.
- چی شده؟
آوای نفس عمیقی که کشید تا کمی آرام گیرد، مشوشم ساخت.
- اون دختره که کم سن و ساله بود، نیم ساعت پیش یه قشون آدم اومدن و گفتن از فامیلاشن و می خوان ببیننش ولی بعد از چند دقیقه صدای داد و بیداد از اتاقش بلند شد و ما هم زنگ زدیم حراست، همکارهامون هم باهاشون درگیر شدن و سر آقای خلفی ضربه خورده و از طرفی هم دختره ترسیده و درد زایمانش گرفته.
دنیا دور سرم چرخید و من دست به دامن تیر برق مقابلم گشتم تا مبادا زمین بخورم.
- الان میام، برای عمل حاضرشون کنید.
دچار دوبینی شده بودم و تصاویر مقابل دیدگانم درهم می لغزیدند.
- ماهان؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 124
هوا گرگ و میش بود و در قهوه خانه بسته بود با خودم گفتم مگر چه وقته صبحه که هنو بیدار نشده اند در قهوه خانه را کوبیدم و روی تخت زهوار در رفته پشت در نشستم جمشید از اغوشم بیرون امد و نگاهی به اطراف انداخت و دوباره زیر چادر، شبم خزید.
سلیمی خمیازه کشان در را باز کرد و با دیدن من یکه ای خورد. چشمانش را، چندبار باز و بسته کردو با تعجب اطرافم را وارسی کرد، بعد که به خودش آمد گفت:
- باجی ماهرخ این وقت صبح تو اینجا چیکار می کنی؟ چی شده؟
از جایم بلند شدم و گفتم:« باید به شهر برم همین الان»
سلیمی گفت: «کمی صبر کن تا مسافرهای ده جمع بشن، راه میفتم»
سلیمی در اتوبوس را باز کرد و گفت:
«سوار شو،تا من هم آماده بشم مردم هم کم کم از راه می رسند».
وقتی روی صندلی نشستم برا ی لحظه ای چشمانم بسته شد که با صدای بع بع از خواب پریدم و به اطرافم نگاه کردم اتوبوس در حال حرکت بود و چشمانم جز، سر، زن و مردهای مختلف که به هم چسبیده بودند، چیزی نمی دیدم. کنار دستم پیرزنی نشسته بود و افسار بزی را سفت به دست گرفته بود. گرچه اگرهم افسارش را نمی گرفت بز بیچاره تکانی نمی توانست تکان بخورد چون داخل اتوبوس جای سوزن انداختن هم نبود و بوی عرق و مشک وکره محلی و نون تازه در هم شده بود.
دستم را بر روی شیشه ی بخار گرفته کشیدم خورشید از مشرق آرام آرام بیرون می آمد به طوری که هنوز نیمی ازآن پیدا نبود و با خود گفتم پس مگر من چه وقتی به ده بالایی رفتم که خورشید تازه دارد طلوع می کند؟
وقتی به شهر رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم و از سلیمی پرسیدم که چه ساعتی به ده بر می گرد که سلیمی گفت ظهر که خورشید به وسط اسمان برسد، به ده برمی گردد و اگر می خواهم با او بر گردم باید تا سر ظهر، همین جا باشم.
من چند باری به شهر امده بودم و ازگم شدن در شهر نمی ترسیدم اما حالا دلوا پسی داشتم که چه موقع به ده بر گردم برای همین، قدم های بلند بلند برداشتم و خود را به خانه ی طلایی رساندم. وقتی جلوی در حیاط رسیدم و ایستادم. گلویم شروع به سوختن کرد. کمی بر روی زمین نشستم تا نفسم بالا بیاید.
کوچه خلوت بود و هراز گاهی صدای ماشینی در گوشم می پیچید دیوارهای خانه بلند و آجری بودند.شاخه های عاری از برگ، درخت تاک
دستانش را از ان طرف حیاط به کوچه، دراز کرده بودند و گاهی یکی دو برگ زرد شده و خشک شده هنوز با سماجت چسبیده بود و نمی خواست از شاخه بر زمین بیفتند.
به طرف در چوبی رفتم و چند بار صدای کلون را در اوردم اما نمی دانستم کسی خانه هست یانه. من بی طاقت بودم انقدر کلون در را کوبیدم تا صدای عصبانی زنی در گوشم پیچید و لبخندی را روی صورتم جا داد.
- چه خبره؟ کیه؟ چرا اینقدر در میزنی؟

در چوبی باز شد و سر زنی میانسال بیرون آمد، موهایش سفید و خاکستری بود با چشمانی پف الود و متعجب ازحضور یک زن دهاتی در جلوی خانه اش:
«بله با کی کار داری؟ اول صبحی؟»
یعنی هنوز اول صبح بود من اگر در ده بودم که تاحالا دوتا سبد نان پخته بودم و یک بار قاطر علف از دشت چیده بودم قطعا ناهارم هم روی اجاق گوشه ی مطبخ در حال قل خوردن بود.

از زن در نگاه اولم خوشم نیامد او هم به نظرم رسید همین احساس را داردکه باغضب به من نگاه می کرد که چرا خوابش را بر هم زده ام
- « امده ام طلایی را بیینم»
زن چینی به به پیشانی اش داد و با تعجب پرسید:« چیکار داری؟»
گفتم بگو:« ماهرخ اومده عروس کربلایی کریم خودشون میشناسه»

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 123
مش رجب گفت: ضعیفه برو بنشین تو خونه ات قالیت را بباف به پرو پای من هم نپیچ
از عصبانیت سرخ شده بودم اما نمی توانستم دیگر با چنین ادمی بگو و مگو کنم من سند داشتم و او نمی تواست چنین ادعایی نسبت به زمین ها داشته باشد.
به خانه برگشتم و مستقیم به سر گنجه رفتم اما کاغذ نبود. هرچه بیشتر می گشتم کمتر پیدا می کردم کاغذ نبود که نبود تمام اتاق را جست و جو کردم تمام زندگی ام را به ایوان ریختم و به دنبال کاغذ گشتم اما نبود.
بچه ها هاج و واج گوشه ای ایستاده بودند و من را تماشا می کردند و جرات نمی کردند حرفی بزنند. من کلافه شده بودم انقدر گشتم تا دیگر نا امید شدم گوشه ی اتاق لخت و عریان بر زمین نشستم و شروع به گریه کردم نمی دانم بچه ها کی به دنبال مصطفی و گلرخ رفته بودند که سر بلند کردم، دیدم میان اتاق ایستاده اند.
مصطفی روی رختخواب های انباشته شده نشسته بود و گفت:
- من هم برای همین نگران بودم می دانستم این مش رجب بی خود حرف نمی زنه میدونه که تو سند نداری برای همین پر و پا قرص ایستاده.
آنقدر درمانده بودم که نمی دانستم چه جوابی بدهم. سرم را بر زانوهایم گذاشتم و نشستم .
گلرخ، اتاق را مرتب کرد و همه چیز را بر سر جایش گذاشت. نرگس هم که تازه از موضوع باخبر شده بود، هم نگران بود اما چون قباد در تهران بود کاری نمی توانست بکند و فقط از اصغر خواست که برای عمویش نامه بنویسد و بگوید که زودتر به ده برگردد. اصغر هم که خودش روی زمین های بصیر کار می کرد مش رجب ادعای نمی توانست بکند. فقط مانده بود، سهم قباد و نصیر که ان هم با کاغذی که من داشتم می توانستم سهم خودمان را پس بگیرم اما حالا کاغذ نبود
گلرخ ان شب خانه را منظم کرد و برای بچه ها دم پخت بلغور پخت و مصطفی مثل یک برادر من را دلداری می داد و راه پیش رویم می گذاشت اما می دانستم فایده ندارد.
بعد از رفتن ان ها، بچه ها خوابیدند و من به حیاط رفتم . به آسمان خیره شدم، سیاه سیاه بود و ماه در اسمان نبود اما ستاره ها پرنور می درخشیدند
مدتی به ان ها خیر ه شدم، احساس فلج شدن داشتم. می دانستم مش رجب ادمی نیست که به بچه هایم رحم کند تا بخواهم، صبر کنم که قباد برگردد کار از کار گذشته اما ناگهان فکری بنظرم رسید. از جا بر خواستم بدون اینکه متوجه مکان و زمانم شوم به اتاق رفتم. لباس پوشیدم و محمد را بیدار کردم و گفتم من به شهر می روم و زود برمی گردم. محمد که غرق خواب بود بیدار نشد و زیر لب« باشه ای» گفت. پسر کوچکم جمشید را به بغل زدم و از اتاق خارج شدم که با خود فکر کردم که حالا نصف شب و هیچ جانداری به جز گرگ و روباه نیست باید صبر کنم تا سپیده بکشد.
برای اینکه خوابم نبرد، جمشید را داخل اتاق گذاشتم و به حیاط رفتم. ستاره هایکی یکی محو شدند و آسمان لایه لایه شد و چون ماه کامل بود هوا به روشنی می زد.
حالا وقتش بود به اتاق رفتم جمشید را به بغل زدم و لب جاده رسیدم اما انقدر بی قرار بودم که دنباله ی جاده را به سمت ده بالایی دولت اباد در پیش گرفتم باید به اتوبوس سلیمی می رسیدم شنیده بودم که اتوبوس براه افتاده و هر روز صبح مردم را به شهر می رساند. جاده را گرفتم و رفتم. اتوبوس از دور پیدا بود و من قدم هایم را تند تند کردم و به پای آن رسیدم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی