پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 201
- امیدوارم پشیمون نشی (گرچه دیدن حلقه ام ناراحتش کرده بود، اما می‌دانستم از ته دل برایم آرزو می کند )فکر می کنم یه دوست خوب رو از دست دادم .به نظر نمیاد از حرف زدن ما خیلی خوشش بیاد. همه دارن میرن. مثل همیشه آخر همه میاد.
با تعجب نگاهی به انتهای مسیر نگاه مصطفی کردم و با دیدن کیان که به ماشینش تکیه زده بود قلبم روشن شد و جان گرفتم. اصلا نفهمیدم چطور خودم را به او رساندم .دیدن سر و وضع آشفته اش نگرانم کرده بود: معلومه از صبح تا حالا کجایی؟! داشتم سکته میکردم! چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ کجابودی؟ به قدری ناراحت به نظر می رسید که دلم به حالش میسوخت. دستم را گرفت و فقط نجوا کرد: آروم عزیزم... خودتو به خاطر من ناراحت نکن .بعد از رفتن همه نوبت او بود که سراغ مریمی برود. با گام‌های شل و وارفته به سمت قبر می رفتیم که ناگهان در دو قدمی قبر بغضش ترکید .دیدن او با آن حال اشکم را در می آورد. به زحمت قدمی دیگر برداشت و در حالی که های های می‌گریست کنار قبر زانو زد. شانه هایش از فرط اندوه می لرزید و به پهنای صورت اشک می ریخت. بی صدا کنارش نشسته بودم. او برای مریمی و من برای او می گریستم. او طوری می گریست که گویی مریمی را همان لحظه در برابر دیدگانش به خاک سپرده اند. اوج اندوه را می شد در صدای هق هقش خواند .دلم می خواست می توانستم کمکش کنم، اما به قول مادرم گاهی گریه تنها راه خالی شدن بود. پس بهترین راه سکوت و ماندن در کنارش بود. بعد از چیزی حدود نیم ساعت به زحمت از مریم جدا شد و به سمت ماشین رفتیم. حالش همچنان بد بود. نزدیکش که راه میرفتم، به راحتی بوی مشروب را حس می کردم .«چرا چنین حالی داشت؟» این چیزی بود که هر بار نگاهش می کردم از خودم می‌پرسیدم و جوابی برای خودم نداشتم .در فضای بسته ماشین نفس کشیدن برایش به قدری دشوار بود، که به نظر می‌رسید دچار نفس تنگیست. دلم می خواست برایش کاری میکردم و اگر میشد گوشه کوچکی از اندوهش را از روی شانه هایش برمیداشتم. برای دقایق طولانی در سکوتی تلخ سرش را روی فرمان گذاشته بود و فکر می کنم بی صدا می گریست. لرزش آرام شانه‌هایش اینطور نشان می داد. بالاخره بی آنکه بخواهم لب هایم جنبید و صدایی در حنجره ام گم شد :چی شده کیان؟!
ایکاش چنین سوالی نکرده بودم. بار دیگر بغض سنگینش سر باز کرد. نگاه اشک بارش را به من دوخت. چشمان زیبایش سرخ تر از همیشه بود و لب هایش می لرزید .بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید .حصار تنگ بازوانش داشت استخوان هایم را در هم می شکست. مرا طوری به سینه اش می ‌فشرد، گویی این آخرین بار بود که می تواند چنین کاری بکند. در حالی که پیشانی و موهایم را می بوسید زیر گوشم نجوا کرد: منو ببخش قبل از اینکه ازم متنفر بشی. در آن لحظه حس می کردم هیچ همدردی نمی تواند حالش را بهتر کند. دستانم را آرام پشتش گذاشتم و نوازشش کردم: من هرگز از تو متنفر نمیشم... .
همه به خانه بابا عزیز رفته بودند و هنگامی که ما جلوی در رسیدیم پدرم نیز جلو در بود و داشت به ماشین اش رسیدگی می‌کرد. گرچه او با روی باز از ما استقبال کرد، اما در نگاه کیان حس غریبی بود. قبل از اینکه وارد خانه شویم پدرم با لبخند او را صدا کرد: پسرم میشه چند لحظه بمونی؟ بی اختیار به کیان نگریستم حال کسی را داشت که گویی می خواهند جانش را در کمال نارضایتی از او بگیرند. می دانستم که پدرم مهربان و دل رحم است، اما باز هم طاقت نیاوردم لای در ایستادم و گفتم: بابا جون یه لحظه می آی؟ پدرم شاد و سرحال به سمتم آمد. زیر گوشش آرام نجوا کردم: بابا جون تو رو خدا به خاطر غیبتش چیزی بهش نگید .خیلی ناراحته. اون هنوز با مرگ مریمی کنار نیومده. پدرم لبخندی ملایمی بر لب نشاند: خیالت راحت باشه عزیز دل بابا. من یه کار دیگه باهاش دارم. با خیال راحت لبخند زدم و با صدای کمی بلندتر در حالی که برای کیان که کنار ماشین پدرم ایستاده بود دست تکان می دادم گفتم: من میرم داخل .زود بیای... برات چای میریزم. او با وجود اندوه عمیق قلبی که داشت سعی کرد لبخند بر لب بنشاند.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 158
قلبش پر از کینه شد و نفسش را با حرص بیرون داد.
- نمی دونستم کجا باید پیدات کنم. بعد از این که ازدواج کردی هر چی که گشتم پیدات نکردم. خیلی شرمنده بودم و هستم. این مدت منم همش حس عذاب وجدان داشتم و انگار که دیگه دیوونه شدم. نتونستم تو اون خونه تحمل بیارم و اومدم اینجا. دلم می خواست بازم ببینمت. ببینمت و ازت بخوام منو ببخشی.
سرش را زیر انداخت و اشکش را پس زد. باید می بخشید؟!
شاید اگر آن شب پدرش آن گونه با او رفتار نمی کرد، اگر به حرف هایش گوش می داد، اگر زمانی که تازه همراه با اردلان از خانه ی بهادر فرار کرده بودند، آن قدر بی مهری نمی کرد، اکنون خیلی چیزها فرق داشت و گلشیفته این همه عذاب را آن همه اشک و غم را متحمل نمی شد و هیچ چیز این گونه نمی شد.
آهی کشید که جواب داد: بابا جان می دونم بد کردم. اون قدری شرمنده ات هستم که حتی نمی تونم تو چشمات نگاه کنم. می دونم برات سخته اما ببخش منو گلی. منم حال خوبی ندارم و مهمون امروز و فردام؛ بذار سرم رو راحت رو زمین بذارم.
با تمام دلخوری و دلگیر بودنش گفت: خدا نکنه.

لبخندی از مهربانی دخترش روی لبانش نشست.
می دانست که گلشیفته اش آن قدر مهربان است و دلی به بزرگی دریا دارد که او را خواهد بخشید.
- این چند سال رو کوتاهی کردم، خودم می دونم. اما از این به بعد تا هر وقت که زنده باشم و نفس بکشم، نمی ذارم آب توی دلت تکون بخوره. وسایلت رو جمع کن و بیاین این جا پیش خودم زندگی کنید.
دلش می خواست بماند؛ اصلا نه چاره ای جز این داشت و نه جایی برای رفتن اما دلگیر بود.
- آخه...
با غم زمزمه کرد: منو بیشتر از این شرمنده ی خودت نکن گلی. خیلی باهات بد کردم اما دیگه نمی ذارم بهت سخت بگذره. خواهش می کنم این جا بمون. بذار منم این آخر عمری دلم خوش باشه.
اشکی از روی گونه اش لغزید و قلب گلشیفته را به درد آورد. طاقت نداشت پدرش را این قدر شکسته و ضعیف و بیمار ببیند. نمی دانست بیماری اش چیست اما رنگ به صورت نداشت و لاغرتر و ضعیف تر از همیشه نشان می داد.
- می مونی گلی؟
لحنش پر از التماس بود و چشمانش پر از اشک و غم.
نتوانست نه بگوید و با چانه ای که از بغض می لرزید و چشمان زیبایش از اشک برق می زد جواب داد: می مونم.
لبخندی روی لب های پدر آمد و خواست چیزی بگوید که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و گفت: سعید هم اومد.
پرسشی نگاهش کرد.
- همون داداشت که نتونستی ببینیش.
گلشیفته با ذوق لبخندی روی لب هایش جا خوش کرد و با دیدن پسر نوجوان و قد بلندی که داخل آمد، از جا بلند شد؛ چه قدر دلش می خواست او را ببیند.
سعید متعجب نگاهش را بین گلشیفته و بچه‌هایش چرخاند که با گفته ی پدرش که خواهر اوست، لبخندی روی لبان او هم نشست و یک دیگر را در آغوش کشیدند.
همان روز به خانه برگشت و وسایلشان را جمع کرد و به خانه ی پدر بازگشت.
با تمام دلخوری اش اما حس خوبی داشت؛ زیادی دلتنگ آن دو بود.
برادر شانزده ساله اش که چهره و اخلاقی شبیه به خود گلشیفته داشت؛ شیطنت ها و به قول پدرشان سرتق بازی هایش، مانند خودش بود البته گلشیفته ی گذشته که حالش خوب بود، خوشبخت بود نه این گونه در اوج جوانی اش، کوله باری از غم ها را به دوش بکشد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
خیلی زود فهمیدم که منظورش از موضوع جریان تصادف من نیست.
- منظورتون کدوم موضوعه آقای سمیعی؟
با تعجب گفت: 《یعنی شما خبر ندارید؟》
- نه، امروز اتفاقی برام افتاد و به موبایل دسترسی نداشتم. اتفاق بدی افتاده؟
آرام خندید.
- نه، اتفاق خیلی خوبیه، یه قدم خودمون رو به قاتل نزدیک تر می کنه.
نور امید در دلم درخشید. یک اتفاق خوب که می تواند طوفان را نجات دهد؟
با بی طاقتی روی تخت نشستم و پرسیدم:
- آقای سمیعی اداره آگاهی چی گفت؟
- زنگ زدن و گفتن برم اون جا.
کلافه از اذیت کردنش هایش، گفتم: 《فقط همین؟》
خندید و با شیطنت گفت: 《اول شما بگید که چرا امروز در دسترس نبودید؟》
- چیز مهمی نبود.
- مطمئنید؟
- بله، حالا می شه بگید که آگاهی چی بهتون گفت؟
دست از خنده برداشت و با صدایی سرشار از ذوق گفت: 《بالاخره تونستن اونی که به طوفان چاقو زده رو بگیرن》.
گیج شدم.
- ولی اون رو که همون موقع گرفتن.
- اون مرد اعتراف می کرد که چاقو نزده، شاهدا هم دستش چاقویی ندیده بودن، خب به خاطر دعواش با طوفان، مضنون اصلی پرونده بود ولی آگاهی تحقیقاتش رو تموم نکرد و بالاخره کسی که تو دعوای طوفان با اون مرد از موقعیت سو استفاده کرد و تو شلوغی بهش چاقو زد رو گرفتن.
خوشحال گفتم: 《واقعاً؟》
- آره، آگاهی داره ازش بازجویی می کنه، می خوان بفهمن کی اجیرش کرده که بی خصومت قبلی به طوفان چاقو زده؟ احتمالاً کسی که اجیرش کرده، همون قاتله. آگاهی اعدام رو عقب انداخته تا تحقیقات کامل!
قلبم داشت از این حجم خوشحالی منفجر می شد. این همه خبر خوب در کمتر از نیم ساعت؟ نه قلبم تاب ندارد!
- این خیلی خوبه، عالیه! باورم نمی شه که یه روزه همه چیز به نفع خودمون از این رو به اون رو بشه.
- مثله یه رویا می مونه.
- آره، برادرتون رو دیدید؟
- نه، بعد از شنیدن این خبر، رفتم ملاقاتش ولی نیومد.
از این سرتقی و لجبازی طوفان حرصی شدم. تا کی می خواست به این قهر کودکانه اش ادامه دهد؟
- برادرتون تو لجبازی رو دست نداره.
- آره، درسته! ساره هم از دست این یه دندگی و لجبازیش عاصی بود.
جمله ی دوم لبخند را روی صورتم خشکاند و تمام بدنم را سِر کرد، انگار که فلج شده باشم و بعد درد عمیقی را در قلب لعنتی ام حس کردم. دخترک عاشق کز کرده در کنج قلبم، داشت بی صدا به حالم اشک می ریخت.
- خانم ایزدیار؟ چی شد؟ خانم ایزدیار؟
صدا زدن های مکرر طاها سمیعی مجبورم کرد که لب باز کنم و زبان سنگین شده ام را تکان بدهم.
- چیزی نیست یه لحظه حواسم پرت شد، چیزی گفتید؟
- حالتون خوبه؟ از وقتی زنگ زدم انگار کسالت دارید؟
با همان گرفتگی و حالت خراب، به سختی جواب دادم:
- یه تصادف کوچیک داشتم امروز صبح که خدا رو شکر به خیر گذشت.
نگرانی در صدایش دوید.
- تصادف کردید؟ با چی؟ چطور؟
آن جمله اش تا ته قلبم را سوزانده بود و حال صحبت کردن نداشتم.
- چیز مهمی نبود، با یه موتور تصادف کردم.
- الان کدوم بیمارستانید؟
- بیمارستان میلاد.
با دلخوری گفت: 《کاش زودتر خبرم می کردید تا بهتون سر بزنم، ناسلامتی منم پزشکم》.
- چیز مهمی نبود که بخوام نگرانتون کنم.
- تصادف شما مهمه! من تو این بیمارستان کار می کنم، فردا حتماً میام عیادتتون.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 200
آقای نیکخواه ۳ عکس از جیبش بیرون آورد و به دست کیان داد: با دقت به اینا نگاه کن پسرم .کیان نگاهی دقیق به عکس ها انداخت .اولین متعلق به یک سالگی باران بود در آغوش پدرش. دومی عکس تقریبا ۱۰ سالگی اش بود که روی زانوی پدرش نشسته بود و سومی عکس نسبتاً جدیدی بود که کنار پدرش ایستاده بود و هر دو دست به گردن هم انداخته بودند .تماشای تمام آن عکس ها برای کیان لذت بخش بود. بعد از دیدن آنها نگاهش را به آقای نیکخواه دوخت و لبخند زد :بهش حسودیم میشه که پدری مثل شما داره. آقای نیکخواه لبخند تلخش را تکرار کرد و سرش را با تاسف تکان داد: اون حاصل تمام عمر ماست .حاصل یک زندگی عاشقانه ...شاید مادرش اونو به دنیا نیاورده باشه، اما فقط ما پدر و مادر واقعیش هستیم ....ما با هر لبخندش خندیدیم و تنمون با هر آخی که گفته لرزیده... شب‌هایی که بیمار بود تا صبح بالای سرش بیدار موندیم. و با هر نفسش نفس کشیدیم. اما حالا...( قلب کیان ناگهان تیر کشید .اما به سکوتش ادامه داد:) حالا تو داری اونو از ما میگیری.
کیان با تردید لب گشود: من چنین قصدی ندارم آقای نیکخواه. من هرگز.... . پدر باران نگاه جدی و دردمند اش را به او دوخت: اما این حقیقت داره ...ما به تو مدیونیم و تو سعی کردی از این موضوع سوء استفاده کنی( کیان جا خورده بود و قدرت دفاع از خودش را در برابر او نداشت )زندگی تو سراسر خطره. تو با خودخواهی تمام عاشق اون شدی... عاشق تنها ثمره زندگی ما. من دخترم رو روی دستام و توی آغوشم بزرگ کردم و اجازه ندادم خاری به پاش فرو بره... اما تو ،تو داری با قساوت تمام اونو وارد زندگی پر خطر خودت می کنی و در کمال بی شرمی میگی که دوستش داری .چطور دوستش داری در حالی که بعد از این معلوم نیست چند سال ،چند هفته، یا چند روز کنارت زنده بمونه.
- آقای نیکخواه!!!
-فقط گوش کن. من نمیخوام چیزی بشنوم.( آقای نیکخواه برخاست و پایین پای کیان زانو زد. کیان معترضانه خواست مانع او شود ،اما او با اکراه به کیان چشم دوخت و ادامه داد) من حاضرم به خاطر زندگی دخترم بهت التماس کنم ...خودتو از زندگیمون بیرون بکش .بزار زندگیشو بکنه. باید بهش نشون بدی اونی که فکر میکنه نیستی... شاید یه مدت بهش سخت بگذره اما بالاخره فراموشت می کنه.( کیان ناباورانه او را می نگریست و قدرت تکلمش را از دست داده بود) تو فرزندی نداری .اما همه میگن این دختر کوچولو رو که برای مراسمش اومدیم، به اندازه دخترت دوست داشتی. پس باید حال منو یه کمی درک کنی( آقای نیکخواه ملتمسانه ادامه داد) به کفن دخترت که هنوز خشک نشده قسمت میدم... .
کیان اجازه نداد او جمله اش را تمام کند: تنم رو نلرزونید آقای نیکخواه... .
-اگه تنت میلرزه یعنی میتونی حال الان منو درک کنی (حالا این کیان بود که در برابر او زانو می زد :)چیکار می کنی ؟!
-زندگیمو ،هرچی که دارمو بگیرید، اما از من نخواهید که از باران دور بشم... .
آقای نیکخواه با عصبانیت شانه های او را گرفت و محکم تکانش داد: من اجازه نمیدم باهاش ازدواج کنی .کاری می کنم رهات کنه .
-اگه اونو از من بگیرید نمیتونم زنده بمونم.
- برام مهم نیست چی به سرت میاد .حاضرم دینی رو که به گردنمون داری هر جور بخوای تلافی کنم ،اما نه با زندگی دخترم... دیگه بهش نزدیک نشو وگرنه کاری می کنم که بهت پشت کنه. خودت رو بین ما قرار نده ،چون هرچقدر که عاشقت باشه بازنده این بازی تویی. من نمیزارم زندگیشو تباه کنی .اگر واقعا دوستش داری به همه ثابت کن و پا تو بکش کنار... بزار زنده بمونه و زندگی کنه.
***
صبح وقتی با صدای مادرم بیدار شدم، کیان کنارم نبود. برایم عجیب بود. غیبت طولانی اش تا بعد از ظهر همه را نگران کرده بود. حتی موبایلش را هم جواب نمی داد .بعد از ظهر همه رفتیم سر خاک. بعد از مدتها مصطفی را بار دیگر سر خاک در قامتی سیاه پوش میان جمعیت دیدم. سحر کمی لاغر شده بود و صورت استخوانی اش کمی رنگ پریده تر از قبل می نمود. همه دوره قبر یستاده بودیم و در ضمن خواندن فاتحه به روضه ای که خوانده می‌شد گوش می دادیم. نگاه مصطفی پر از اعتراض بود .اما من به قدری نگران کیان بودم که حال خودم را نمی‌فهمیدم. در انتها جمعیت در حال پراکنده شدن بود که بعد از صحبت با بقیه رو به روی مصطفی ایستادم و او نگاه شماتت بارش را به من دردوخت :انتظار نداشتم اینو توی دستت ببینم .نگاهی به حلقه انداختم: نفهمیدم چطور شد، اما مطمئنم که تصمیم درستی گرفتم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
باید حتما پدرش را پیدا می کرد. ملتمس رو به زن نالید: خانوم خواهش می کنم آدرس رو بهم بدین. من نتونستم این مدت بهشون سر بزنم، ازشون خبری ندارم.
زن شانه ای بالا انداخت و سمت خانه ی رو به رو رفت و کلیدش را درآورد.
قبل از آن که زن وارد خانه اش شود، گلشیفته خود را به او رساند و بازویش را گرفت.
- خانوم خواهش می کنم آدرس رو بدین. من هیچ کس و هیچ جایی رو ندارم که برم. اونم با این بچه‌های کوچیک، باید کجا برم؟
زن نگاهی به بچه‌ها انداخت و دیده اش را به گلشیفته که ملتمس و غمگین نگاهش می کرد دوخت و گویی دلش به حالش سوخت که گفت: از این محله خیلی دور نیست. این خیابون نه، اون یکی رو تا آخر میری. سر کوچه، یه در سفید رنگ بزرگ داره. اونجاست.
گلشیفته با خوشحالی از زن چند بار تشکر کرد و همراه با بچه‌ها به راه افتاد.

همان طور که زن آدرس داده بود، پشت در ایستاد و آن را کوبید اما خبری از باز شدن در نشد.
با فکر این که زن همسایه سر کارش گذاشته آه از نهادش بلند شد و ناامیدانه به دیوار آجری پشت سرش تکیه داد.
- چی شده مامان؟ این جا کجاست؟
بی حوصله لبخندی زد رو به همایون که این سوال را پرسیده بود و پاسخ داد: چیزی نیست مامان جان.
با تردید نگاهی به راهی که آمده بود کرد. یعنی باید می رفت؟ از کجا باید پدرش را پیدا می کرد؟
آهی کشید و تصمیم گرفت کمی بیشتر صبر کند تا شاید خبری شود.
کمی دیگر ماند اما باز هم خبری نشد و آه تلخی کشید و گفت: بریم بچه‌ها.
اما هنوز قدمی برنداشته بود که از دور قامت پدرش را دید و متوقف شد.
هیجان و دلشوره به جانش افتاد و به پدرش که داشت نزدیک تر می شد نگاه می کرد.
او هم نگاهش به گلشیفته افتاد و مات و مبهوت ماند.
هر دو همان طور مات به یک دیگر خیره بودند. باورش نمی شد پدرش این قدر پیر و شکسته شود؛ سن زیادی نداشت که این قدر شکسته شده بود.
او هم به دخترش نگاه می کرد؛ دختری که اکنون بیست و شش سال داشت و به قول معروف خانم شده بود.
گلشیفته هم قدمی جلو رفت و اکنون مقابل یک دیگر ایستاده بودند.
لب های گلشیفته لرزید و با بغض گفت: بابا.
وقتی میان آغوش پدر اسیر شد، بغضش شکست و هق هقش اوج گرفت.

همراه یک دیگر وارد خانه شدند. برعکس چیزی که فکر می کرد، پدرش اصلا مانند گذشته بداخلاقی نمی کرد و با بچه‌ها نیز به خوبی و مهربانی برخورد کرد.
- چه خبرا؟ این چند سال کجا بودی؟ یه سراغ از من نگرفتی.
گلشیفته آهی کشید.
- می دونید اون روزا چند بار اومدم این جا و خواهش و التماس کردم تا در رو باز کنید؟ شما حتی حاضر نشدین تو محضر بمونید و بله گفتن منو بشنوید. می دونستید من هیچ کس رو نداشتم و هر جا می رفتم غریب بودم. جایی رو نداشتیم بریم. خونه ی غریبه و یه شهر دیگه زندگی می کردیم. می دونید اگه شما بودید، منو حمایت می کردید و اون طوری طرد نمی شدم، الان زندگیم این جوری و این قدر تلخ و پر عذاب نمی شد.
پدرش با ناراحتی سرش را زیر انداخت. چه قدر پشیمان بود که حتی حاضر نشده حرف های دختر دوست داشتنی اش را هم بشنود.
گلشیفته حرف می زد و تعریف می کرد و می گفت و به پهنای صورت به یاد روزهای از دست رفته اش اشک می ریخت و پدر هر لحظه سرش پایین تر می افتاد و شرمزده تر می شد.
- نسرین همه چی رو بهم گفت. چهار پنج سال پیش بود که مریض شد؛ از این مریضی ها که نمی دونم چی ان، من که سر در نمیارم. به خاطر اینم خیلی زجر کشید و عذاب دید. همون روزا بهم گفت که ماجرای دزدی اون شب تقصیر خودش بوده. اون شب خودش هر چی تو اون صندوق بوده رو برداشته و قایم کرده بود که بعدش به تو تهمت بزنه چون دلش می خواست از این جا بری.
گلشیفته مات و مبهوت خیره اش بود. یعنی به خاطر دروغ او این قدر زجر کشیده بود؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
بابا که کم کم داشت کلافه می شد، پیشانی اش را ماساژ داد.
- اگه رامش موضوع رو می گفت، می ذاشتی بازم پرونده رو ادامه بده؟
- معلومه که نه، چیزی مهم تر از جون آدم هست؟
- آره هیچی مهم تر از جون آدم نیست، برای همینم بود که رامش دست نکشید، چون پای جون یه آدم وسطه.
مامان برگشت و سفت و سخت در چشم هایم زل زد.
- کی می خوای بفهمی که باید جون خودت تو اولویتت باشه؟
لب گزیدم و سرم را پایین انداختم. بابا با عصبانیت گفت: 《یعنی اون آدم بره به درک؟ مرگ یه آدم برات مهم نیست؟》
- در برابر جون بچه هام نه!
- دست از خودخواهی بردار نیلوفر. خدا رو شکر که چیزی نشده.
مامان به من اشاره کرد.
- اگه ضربه به سرش محکم تر می خورد چی؟ اون موقع هم همین حرف رو می زدی؟
پر از سرزنش به رامبد که کنار پنجره ایستاده بود و در سکوت به این بگو مگو نگاه می کرد، چشم دوختم. در جواب نگاهم شانه ای بالا انداخت.
بابا نفسش را به شدت بیرون داد.
- آخه چرا در مورد چیزی که اتفاق نیفتاده بحث می کنی نیلوفر جان؟
- ولی ممکنه دفعه ی بعد اتفاق بدتری بیفته.
- دفعه ی بعدی در کار نیست عزیزم، آروم باش.
مامان سرش را تکان داد.
- من نمی تونم با خوش خیالی مثله تو آروم باشم. اصلاً تا وقتی رامش این پرونده رو تحویل نداده، نه تو و نه رامش حق ندارید اسم من رو بیارید. رامبد بریم.
به سمت در رفت و رامبد هم پشت سرش به راه افتاد. روی تخت نیم خیز شدم.
- مامان؟
جوابم را نداد و همراه رامبد از اتاق بیرون رفت. عاجزانه به بابا نگاه کردم که روی صندلی نشست و در همان حال گفت: 《ببین به خاطرت بعد سال ها دعوا کردیم》.
- بابا من نمی تونم این پرونده رو ول کنم، من قول دادم! نمی تونم زیرش بزنم! اون وقت تا آخر عمر عذاب وجدان ولم نمی کنه.
- مامانت لج کرده و دلخوره که چرا ازش پنهون کردیم، بعدشم از اتفاقی که برات افتاده، ترسیده.
بغض کردم.
- بابا تو رو خدا یه کاری کن.
- بزار یکم بگذره و عصبانیتش فروکش کنه، باهاش حرف می زنم.
- همش تقصیر رامبده، بهش اصرار کردم که چیزی نگه.
- مامانت اگه این حرفت رو بشنوه، خیلی عصبانی می شه. مامان حق داره که به خاطر پنهون کاریمون عصبانی بشه، کارمون درست نبود.
چیزی نگفتم و چشم هایم را بستم، سعی کردم به اوضاع پیچیده ای که گرفتارش بودم فکر نکنم چون ممکن بود بغضم بشکند و پیش بابا رسوا شوم.
نه راه پس دارم و نه راه پیش، سر دو راهی مانده ام و باید انتخاب کنم. مامان نباید مرا در این معذوریت قرار می داد.
- رامش جان؟
چشم هایم که تازه گرم خواب شده بودند را باز کردم.
- بله بابا؟
گوشی ام را به سمتم گرفت.
- گوشیت داره زنگ می خوره.
- کیه؟
- نگاه نکردم.
گوشی را گرفتم و به تماس بی پاسخم نگاه کردم، از طرف طاها بود. شماره اش را گرفتم و بابا از جا بلند شد.
- ساعت هشت شبه، مثله این که مامانت واقعاً تحریممون کرده و خبری از غذا نیست.
- غذای بیمارستان که هست.
- اون رو تو مجبوری بخوری، نه من.
به لحن بامزه ی بابا خندیدم و تماس وصل شد.
- سلام آقای سمیعی.
حرفم با رفتن بابا از اتاق مصادف شد.
- سلام، ببخشید که این موقع مزاحم شدم.
- نه، خواهش می کنم.
- راستش برای موضوع امروز زنگ زدم.
متعجب پرسیدم:
- شما از کجا موضوع رو فهمیدید؟
- از اداره ی پلیس بهم خبر دادن.
- اداره ی پلیس؟
- آره.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 199

لبخند زدم: باورم نمیشه اینجاییم. اینجا رو یادته؟ به پهنای تاریک دریا چشم دوخت. نسیم خنکی از سطح آب بر می خاست و به دورمان می پیچید :خوب یادمه ...چقدر با خودم جنگیدم تا مزاحم زندگی کردنت نشم... وقتی روی اسب جلوم نشسته بودی، هزار بار دلم می‌خواست همینطور در آغوش بگیرمت... دختری به سرسختی تو به عمرم ندیدم.
نگاهش کردم و او در فاصله ی کوچکی در حالیکه گرمی نفسش را روی پوست صورتم حس میکردم، به نگاهم خیره شد: تو از من یه مرد عاشق ساختی... . در حالی که با حسرت و لذت نگاهم می کرد لبخند زدم: پس یعنی تا به حال عاشق نشدی؟ به نگاهم خیره مانده بود. نگاه تب دار ش تنم را در حرارتی دلپذیر می‌سوخت. وقتی محو تماشایم می‌شد، در احساسش ذوب میشدم: هرگز اینقدر عاشق نبودم... تو به من فهموندی که عشق چیزی فراتر از هوس و شیفتگی... و اینکه عشق مثل هوس کثیف و خودخواهانه نیست. نگاهش مرا را تا حد جنون بیقرارم می‌کرد. بی اختیار دستم را کنار صورت اش گذاشتم: خوشحالم که با توام ... .قبل از اینکه جمله ام تمام شود کمرم را روی دستش خوابانید. صورتم را غرق بوسه کرد و مرا در آغوش فشرد :خیلی منتظرم گذاشتی.... . مرا روی دستانش بلند کرد و برخاست تا به سمت ویلا برویم .چراغ های خاموش ویلا نشان می‌داد که سایرین در خوابند.
***
صدای دانه های ریز باران بهاری در تاریکی شب سکوت را می شکست. این اولین شبی بود که کیان به دور از تمام ترس‌ها و تردید هایش با باران عزیزش بود .او به آرامی کودکی شیرین در آغوشش آرمیده بود و کیان خواب زده زیر نور آباژور به چهره معصوم و پر آرامشش چشم دوخته بود .نفس کشیدن در کنار او برایش لذت بخش ترین چیز در دنیا بود و حالا که او رام آغوش گرمش بود، هیچ چیز از دنیا نمی خواست. از تماشای او سیر نمی شد و دلش نمی‌خواست پلک بزند. دیوانه وار عاشق آن موجود دوست داشتنی بود و هرگاه ذره‌ای از او دور می شد، احساس خفگی می کرد .جای زخم های روی صورتش کاملا بهبود یافته بود. اما روی سرشانه اش هنوز ردی از بریدگی بود، که به نظر می‌رسید برای همیشه بر آن قسمت از بدنش نقاشی شده است. دیدن اثر آن بریدگی آن شب وحشتناک را برایش تداعی کرد. تمام تنش سست شد و بی اختیار او را به سینه اش فشرد .هنوز افکارش سامان نیافته بود که صدای آرام و کوتاه گوشی اش به او فهماند پیامی دارد. گوشی اش را از کنار بالشت برداشت و نگاهی به صفحه اش انداخت. باورش نمی‌شد اما درست می‌دید. پیام از طرف پدر باران بود." اگر بیداری بیا زیر آلاچیق". آن وقت شب... زیر باران... پیامک بی دلیل دلشوره به جان کیان انداخت . او در کمال بی‌میلی آرام و بیصدا از کنار باران برخاست.
لباسش را پوشید و از اتاق خارج شد .به نظر نمی رسید در آن وقت شب، کسی جز آن دو بیدار باشد. وقتی به زیر آلاچیق رسید اندکی خیس شده بود و از دیدن چهره گرفته آقای نیکخواه قلبش در سینه فشرد: سلام... .
پدرباران لبخند تلخی بر لب نشاند و دست او را به گرمی فشرد: متاسفم پسرم، مجبور شدم این وقت شب مزاحمت بشم.
کیان به فاصله اندکی از او روی نیمکت چوبی دور آلاچیق نشست و در حالیکه بسیار برای دانستن دلیل حضور آقای نیکخواه در آنجا کنجکاو بود لبخند زد: بفرمایید آقای نیکخواه من در خدمتم .پدر باران با تردید به او چشم دوخت .از نگاهش می شد فهمید برای بیان خواسته اش با خود کلنجار می رود. مکث طولانی او، صدای بی وقفه بارش باران و کنجکاوی ،همه و همه کیان را آزار می داد بالاخره آقای نیکخواه نجوا کرد: میتونم باهات راحت باشم؟
- البته ...من در خدمتتون هستم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 156
نگاهش به برانکارد افتاد که دو پزشک اورژانس آن را داخل آمبولانس می گذاشتند و ملحفه ی سفید رنگ را روی صورت و تنش کشیده بودند.
مبهوت ماند و خودش را به یکی از مأموران آتش نشانی رساند و پرسید: چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
مرد تند تند مشغول نوشتن چیزهایی روی کاغذ بود که حدس می زد همان گزارش کار باشد.
بی توجه به نگرانی و پرسش های پی در پی گلشیفته سوال کرد: شما با اون آقا چه نسبتی داشتید؟
مضطرب گفت: شوهرمه. چی شده آقا؟ چرا این اتفاق افتاد؟
بالاخره سرش را از روی کاغذها بلند کرد.
- دلیل آتش سوزی، چراغ داخل اتاق زیر و رو شده و نفتش روی فرش ها ریخته و آتیش گرفته بود و متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد. تسلیت میگم.

روزها می گذشت. خودش هم نمی دانست باید از مرگ بهادر ناراحت و غصه دار باشد یا از خوشحال!
مراسم کوچکی آن هم به خاطر حرف های مردم برگزار شد. هیچ دلش نمی خواست کسی پی به زندگی اش ببرد. کسی را هم که نداشتند تا دعوتش کنند و فقط چند نفر از همسایه ها بودند. اصلا دوست و آشناهای بهادر را نمی شناخت.
بی تفاوت و بی حس به زندگی عادی اش برگشت؛ گویی اصلا اتفاق خاصی نیفتاده بود!
دلش نمی خواست دیگر در آن خانه زندگی کند. حالا که دیگر بهادر نبود تا جلویش را بگیرد و می توانست از آن جا برود. از این خانه و خاطراتی که داشت، متنفر بود البته غیر از خاطراتی که با بودن بچه ها برایش شیرین شده بود.
مشغول فکر کردن بود. فکری که خیلی وقت بود در ذهنش می آمد؛ دلش می خواست به دیدن پدرش برود اما بسیار نگران و مضطرب بود. اگر پدرش باز هم با او بد رفتاری می کرد چه؟ اگر او را از خود می راند چه کار می کرد؟ کجا می رفت؟
دوست نداشت حتی لحظه ای در این خانه که روزهای سخت و تلخش را تداعی می کرد زندگی کند. اشک های خودش، روزهای سختی که گذرانده بود، کتک های بهادر
هیچ یک از این ها لحظه ای از مقابل دیدگانش دور نمی شد. اصلا گویی نفس کشیدن در این خانه نیز دشوار بود و کاری غیر ممکن!
ظهر که بچه ها از مدرسه برگشتند، گلشیفته تصمیم خود را گرفته بود و اکنون اطمینان یافته بود که به دیدار پدرش برود.
بچه ها را حاضر کرد و خودش هم آماده شد و از خانه بیرون زدند.
مقابل خانه پیاده شدند و گلشیفته سمت در رفت و تقه ای به در زد.
لحظه ای صبر کرد و وقتی کسی در را باز نکرد، چندین بار دیگر هم در را کوبید اما باز هم خبری نشد.
- با کی کار داری دختر؟
با شنیدن صدای زنی، رویش را برگرداند و پرسید: اینجا مگه خونه ی آقا فرهاد اینا نیست؟
- اوه! اونا که سه چهار سال پیش از این جا رفتند. خونه هم تازه مستأجر قبلی رفته و خالیه.
آه از نهادش بلند شد. کجا رفته بودند؟
- شما خبر ندارید کجا رفتند؟
زن با چشمان ریز شده اش مشکوک پرسید: اصلا تو کی هستی؟
کمی فکر کرد. اگر می گفت دخترش است، اوضاع بدتر می شد و مطمئن بود می پرسید در این سال ها کجا بوده ای.
- من از فامیل هاشون هستم.
هنوز هم نگاه زن پر از شک و شبهه بود.
- تو چه جور فامیلی هستی که خبر نداری ازشون؟ بعد انتظار داری من آدرس بهت بدم؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 58
حال این روز های رامبد را نمی توانم درک کنم، این همه حساسیتش برای چیست؟ چرا برای همچین موضوع ساده و معمولی که هر روز برای کلی آدم اتفاق می افتد، این همه جار و جنجال به پا می کند؟
نیم ساعت از رفتن رامبد می گذشت که دکتر برای معاینه ام آمد. در همان حال که دکتر معاینه ام می کرد و سوال می پرسید، در به شدت باز شد و مامان و پشت سرش بابا و رامبد وارد شدند. با درماندگی پلک هایم را روی هم فشردم و بعد نگاه سرزنشگری به رامبد کردم که اهمیتی نداد.
مامان با آشفتگی و صورتی که از زور گریه سرخ و خیس بود، جلو آمد و خواست بغلم کند.
- دخترم! دختر قشنگم!
گونه ی خیس مامان را بوسیدم و مزه ی شور اشکش زیر زبانم رفت. با لبخندی اطمینان بخش گفتم: 《چیزی نیست مامان، یه تصادف جزئی بود》.
مامان توجهی به حرفم نکرد و رو به دکتر پرسید:
- حالش چطوره آقای دکتر؟
اشکش را با دستمال درون دستش پاک کرد و ادامه داد:
- این بچه بنیه نداره آقای دکتر، آزمایش گرفتین ازش؟
و رو به من پرسید:
- به کجات ضربه خورده؟ از سرت باید عکس بگیرن.
بابا با آرامش مداخله کرد:
- نیلوفر آروم باش! داری می بینی که خدا رو شکر حالش خوبه؟ آروم باش عزیزم.
بعد هم نزدیک من شد و پیشانی ام را بوسید.
- خوبی بابا جان؟
- آره، باور کنید حالم خیلی خوبه، مامان داره شلوغش می کنه.
دکتر که مردی مسن بود، به حرف آمد.
- اون قدرم که می گی حالت خوب نیست دخترم.
با بیچارگی به سمت دکتر چرخیدم و او رو به مامان و بابا که کنار تختم ایستاده بودند، توضیح داد:
- البته نیازی به نگرانی نیست. خوشبختانه شکستگی نداره، فقط کمرش و زانوش ضرب دیده که با پمادی که براش می نویسم خوب می شه.
- پس سرش چرا پانسمان داره؟
این سوالی بود که مامان با وسواس و نگرانی پرسید. کلافه شاهد مکالمه اشان بودم و چیزی نمی گفتم.
- وقت تصادف سرش به جدول برخورد کرده که خدا رو شکر ضربه ی محکمی نبوده، تو عکسا هم مشکلی نبود ولی خوبه برای احتیاط بیست و چهار ساعتی مهمونمون باشه.
بابا دستی روی پیشانی ام کشید و با آرامش گفت: 《خدا رو شکر. ممنونم آقای دکتر》.
مامان ولی باز پرسید:
- یعنی حالش خوبه؟ یه موقع خون لخته نشه؟ خونریزی مغزی نکنه؟
دکتر خندید.
- نه، خیالتون راحت، از سرش عکس گرفتیم. اصلاً اگه دوست دارید، می تونید همین حالا مرخصش کنید.
خواستم با خوشحالی موافقت کنم که مامان زود تر گفت: 《نه، باید یه روز بمونه، این طوری خیال ما هم راحت می شه.》
با حرص لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم، این آش شله قلم کاری بود که رامبد برایم پخت.
مامان بعد از کلی سوال از دکتر و جواب های با حوصله ی او، بالاخره رضایت داد که دکتر برود، بعد از رفتن دکتر با غیض نگاهم کرد و آن موقع بود که توبیخ شروع شد.
- من غریبه شدم؟ باید رامبد بهم خبر بده که تو بیمارستانی؟ که تصادف کردی؟
پوفی کشیدم.
- آخه مامان وقتی بیهوش بودم چه جوری باید خبرتون می کردم؟
اشک دوباره در چشم هایش جمع شد و چانه اش لرزید‌.
- منظور من این نبود، حرف من چیز دیگه ایه. سر خود شدی؟ هر کاری که دوست داشته باشی انجام می دی؟ انگار نه انگار که من مامانتم. حالا دیگه با بابات دست به یکی می کنی و پنهونی کارات رو انجام می دی؟
ملتمسانه به بابا نگاه کردم تا کمکم کند.
- نیلوفر جان رامش که نمی تونه اسرار موکلاش رو به همه بگه؟
مامان با عصبانیت پیکان حملاتش را به سمت بابا گرفت.
- تو خودتم مقصری. رامش بچه است و عقل نمی رسه، خوب و بد رو تشخیص نمی ده، تو بدتر تو اشتباهاتش دل به دلش می دی و همراهیش می کنی؟
بابا با آرامش گفت: 《رامش وقتی این شغل رو انتخاب کرد، خطراتش رو هم می دونست، البته خطر تو هر شغلی هست. اون نباید به خاطر چیزا از شغلش دست بکشه》.
مامان با حرص بیشتری گفت: 《نگفتم باید از شغلش دست بکشه، وقتی تهدیدش کردن باید این پرونده رو کنار می ذاشت، نه این که از من پنهون کنه》.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 198
نظر پدرم نیز طبقه گفته مادرم مساعد بود. آن دو خودشان را مدیون کیان می دانستند. اما نمیدانم چرا پشت نگاه های پدرم و حتی لبخند هایش چیز ناخوشایندی را حس می کردم .گرچه او به من میخندید و هر بار در حالی که مرا می بوسید ادعا می کرد که من اشتباه می کنم... . بالاخره قرار خواستگاری را برای پنجشنبه آخر هفته گذاشتیم .بهترین لباسم را پوشیدم. خوشحال بودم .آنقدر که حس می‌کردم دنیا را در اختیار دارم .شب وقتی خاله، المیرا و کیان با آن دسته گل بزرگ و جعبه شیرینی وارد حیاط خانه مادربزرگ شدند ،من از پشت پنجره او را که در کت و شلوار می درخشید و یک مرد تمام عیار به نظر می‌رسید می‌پاید م. مراسم خواستگاری با خنده و شوخی و رضایت شروع شد و به همان خوبی پایان یافت. باورم نمیشد، وقتی کیان حلقه ای را که از نیویورک برایم خریده بود به دستم می کرد ،قلبم داشت از فرط خوشحالی از سینه ام بیرون می زد. من بالاخره به او رسیده بودم .به او که داشتنش برایم آرزوی محال به نظر می رسید. دو روز بعد چهلم مریمی بود و همگی مان قصد رفتن به شمال را کردیم. داخل جاده من و کیان به تنهایی سوار ماشین شاسی بلند او بودیم و پدر و مادر و خاله و مادر بزرگم با ماشین پدرم ،پشت سرمان بودند. البته پشت سر که نه ،کیلومترها با ما فاصله داشتند. چرا که گرچه کیان تمام تلاشش را برای آهسته راندن می‌کرد، اما موفق نمی شد. وقتی نگاهش می‌کردم باورش برایم سخت بود که قبول کنم آن مرد مغرور تنها و تنها مرا در قلبش جای داده است. اما این حقیقت شیرین، واقعیت محض بود. هر بار که نگاهش می کردم نگاه بی طاقتش را به من می دوخت و می‌گفت: نگام نکن... کنترلمو از دست میدم ... .و یا فرمان را رها می کرد و مرا می بوسید. من وحشت زده جیغ میکشیدم و او را سر جایش برمی‌گرداند م. اه! خدای من! این همه خوشبختی به نظرم محال می رسید. وقتی به انزلی رسیدیم ابتدا همگی مان به دیدار عزیز و بابا عزیز رفتیم. از دیدنمان بی نهایت خوشحال شدند. خبر نامزدی مان بیش از هر چیز باعث شادی شان شد. آخر شب به دعوت کیان همگی به ویلای خارج از شهرش رفتیم. آن ویلای شیشه ای برایم آشنا بود .از آنجا خاطره شیرینی داشتم .همه چیز آنقدر خوب پیش میرفت که باورم نمیشد .آرامشی که از بودن با کیان داشتم، بعد از آن همه مدت چیزی بود که دلم نمی خواست از دستش بدهم. آخر شب در حالی که همه دور میز زیر آلاچیق کنار هم جمع بودند، کیان با اسب بزرگ به ما نزدیک شد و در حالی که افسار اسب را در دست داشت ،پایین آلاچیق ایستاد. رو به من پرسید: میخوای سوارش بشی گلم؟ وقتی در برابر همه با آن لحن نوازشگر انه مرا خطاب می‌کرد، گونه هایم سرخ می‌شد. برخاستم و از پله های آلاچیق پایین آمدم.
مقابلش ایستادم و به او که نگاهش زیر نور لامپ ها می درخشید خیره شدم. دستش را بی هیچ حرفی در انتهای کمرم حلقه کرد و مرا وادار به راه رفتن در کنار خودش کرد. صدای پای اسب و صدای پای ما تنها صدایی بود که در تاریکی شب با صدای امواج می آمیخت. از ویلا دور شده بودیم و نور اندک مهتاب اطرافمان را کمی قابل رویت می کرد. در حالی که کنار ساحل قدم میزدیم، حس می کردم آن شب خوش بخت ترین دختر دنیا هستم. وقتی به صخره های کنار ساحل رسیدیم، اسب را رها کرد و اسب خودش راهش را به سمت اسطبل در پیش گرفت. روی صخره ای نشست و دست مرا نیز کشید. در حالی که پاهایش را کمی از هم باز کرده بود، مرا بین پاهایش طوری نشاند که سینه اش تکیه گاهم باشد. طوری نشسته بود که احاطه کامل بر من داشت و در حالی که با زوانش را به دورم حلقه می کرد، صورتش را کنار صورتم گذاشت و نجوا کرد: وقتی ذره‌ای از من فاصله میگیری... حس می کنم، مبادا از دست بدمت... مبادا سهم خوشبختی کسی دیگه رو بر داشته باشم. لبخند زدم و حس کردم آنقدر دوستش دارم که بدون حضور او نفس تنگی می گیرم. بیشتر در آغوشش غرق شدم: بهم قول بده از پیشم نری کیان... . او مکثی کرد و کنار صورتم را بوسید: اگر دست خودم باشه حتی تنها نمی میرم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی