پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 197
می دانستم که مجبورم آن کار را بکنم. کمکم کرد تا کاملا نشستم .خواست حوله ام را از تنم در بیاورد، که ناخودآگاه خودم را کمی عقب کشیدم و دستانش بی حرکت روی یقه ام ثابت شد .نگاه مهربان و متین اش را به چشمانم دوخت و لحظه ای مکث کرد. به خاطر اتفاق بدی که افتاده بود عمیقا ناراحت به نظر می رسید. مرا آرام به سینه اش چسباند و به آغوشش کشید: متاسفم! نباید این اتفاق می افتاد. باید حواسمو جمع میکردم.... وقتی نیمه جون روی زمین افتاده بودی، حس کردم همه چیزمو از دست دادم. با فشار ملایم انگشتانم او را کمی عقب دادم تا بتوانم نگاهش را که از فرط اندوه میلرزید ببینم. داشتن قلب او برایم شیرین ترین چیز دنیا بود: نباید خودتو سرزنش کنی .من خوبم... . لبخند تلخی بر لب نشاند و سرش را با تاسف جنباند: میدونم که معذب میشی، اما باید لباساتو عوض کنی ،به یکی از پرستارها میگم بیاد بهت کمک کنه... . سپس برخاست و از در بیرون رفت.
چون مورد خاصی نداشتم از بیمارستان مرخص شدم. شب از نیمه گذشته بود که به باغ بازگشتیم .پنج محافظ داخل باغ بودند و حضور آنها باعث آرامش بود. وقتی وارد ساختمان شدیم کیان کمکم می‌کرد راه بروم. بی اختیار نگاهی به سمت سرویس بهداشتی انداختم. همه چیز مثل اولش بود و برای این که او را نرنجانم، سعی کردم چیزی نپرسم. او مرا به اتاقم برد و با کمکش روی تخت دراز کشیدم .بعضی از نقاط بدنم هنوز درد میکرد و کبودی هایم مرا بی اختیار به یاد رفتار وحشیانه پردیس می انداخت: چیزی میخوری برات بیارم؟
مقداری آب میوه خورده بودم و اشتهایم را به کلی از دست داده بودم: نه ممنون... .
- پس استراحت کن.
در حالیکه لحاف را تا روی گلویم بالا میکشید ،نگاه نگرانم را به او دوختم. لبخند اطمینان بخشی بر لبانش نشاند: نترس عزیزم، من کنارت میمونم... . فکر می کنم او تا صبح روی صندلی راحتی کنار تخت ،بالای سرم نشسته بود. چرا که هر زمان چشم باز میکردم با آرامش به من لبخند می زد. صبح روز بعد حالم بهتر شده بود... . بعد از گذشت آن روزهای سخت اما شیرین، بازگشت به ایران و دیدار پدر و مادر و خانواده ام برایم امید بخش بود. اما جدا شدن از کیان آزارم می‌داد. آن هم درست زمانی که با تمام وجود دوستش داشتم. گرچه مادر و پدرم ظاهرا" پذیرفته بودند که زخمهای صورتم به دلیل سقوط از درخت است ،اما متوجه نگاه‌های سرزنش آمیز پدرم به کیان ،در عین داشتن لحنی قدرشناسانه به خاطر زحماتش بودم. مادرم مرا سرزنش می کرد که چرا مثل بچه ها از درخت بالا رفتم و من حداقل کاری که می‌توانستم بکنم این بود که کبودی های پهلو و پاهایم را از او مخفی کنم .بعد از بازگشت همه چیز رو به راه به نظر می‌رسید. پدرم خودش را به تهران منتقل کرده بود. یک هفته از بازگشتمآن می‌گذشت. زخم هایم بهبود یافته بود و به قول کیان دیگر وقتی به صورتم نگاه میکرد دچار عذاب وجدان نمی شد. گر چه من مایل بودم تا چهلم آقای زند اقدامی نکنیم، اما کیان مدام می‌گفت که دیگر طاقت دوری ام را ندارد. با مادرم زیاد در مورد او صحبت کرده بودیم .مادرم او را همسر خوبی برایم می‌دانست و معتقد بود که ما زندگی خوبی خواهیم داشت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 155
از وقتی فهمیده بود که بهادر در کار خلاف افتاده، هر روز در خانه جنگ و دعوا به پا بود.
بهادر از هیچ کاری ابایی نداشت. قمار و پرونده سازی برای دیگران یا تبرئه کردنشان در ازای پول.
وقتی گلشیفته متوجه ی این موضوع شد، تصمیم گرفت دیگر از آن پول هیچ استفاده ای نکند، چه برای خودش و چه فرزندانش.
حاضر بود نخورد، نپوشد و سر گرسنه روی بالش بگذارد اما از آن پول ها هیچ استفاده ای نکند به خاطر همین هم باید کار می کرد.
با ریحانه، خدمتکارش که تمام کارهایی که انجام می داد را مو به مو به بهادر گزارش می داد، به بازار رفت و با مقداری پول که از قبل داشت، مقداری نخ و کاموا و وسایل بافتنی و قالیبافی تهیه نمود. باید از هنرش استفاده می کرد و کاری راه می انداخت و از آن پس از درآمد خودش، برای خود و بچه هایش استفاده کند.
اجازه ی بیرون رفتن را فقط با ریحانه داشت و ریحانه چهار چشمی حواسش به او بود. پس از این مدت بهادر هنوز هم کوچکترین اعتمادی به او نداشت؛ انگار که هنوز نیز منتظر فرار گلشیفته بود.
مدتی کوتاه به طول انجامید تا کارهایش را انجام داد و آنها را آماده ی فروش کرد. بیشتر خریداران هم از همسایه هایشان بودند که بسیار از کارها و طرح های او استقبال می کردند و مشتری ثابت او شدند و حتی به بقیه و آشنایان خود، گلشیفته را معرفی و برایش مشتری جور می کردند.
کارش رونق گرفته بود و سفارش های بیشتر می شد و از همان درآمد هر چند اندک استفاده می کرد و به نگاه های پر تمسخر ریحانه و حرف های پر استهزای بهادر نیز توجهی نشان نمی داد.
لباس های همایون و سپهر را تنشان کرد و افسانه را در آغوش گرفت و همراه با ریحانه از خانه بیرون زدند تا پسرها را به مدرسه ببرند.
بچه ها وارد کلاسشان شدند و گلشیفته هم به سوالات چندتا از مادران بچه ها که فرزندشان را به مدرسه آورده و قصد دادن سفارش به او را داشتند، جواب می داد. نیم ساعتی دیرتر از همیشه راه برگشت را پیش گرفتند.
وارد کوچه شان شدند و با دیدن افرادی که جلوی در خانه شان تجمع کرده بودند، قدم هایش را سرعت بخشید و جلو رفت.
از درزهای پنجره، دود غلیظی به بیرون می رسید و بوی آن خفه کننده شده بود و هر کس حرفی می زد.
گلشیفته مضطرب افسانه را در آغوش ریحانه گذاشت و جلو رفت و پرسید: چی شده؟
مرد همسایه شان جواب داد: خونه آتیش گرفته.
هینی کشید و با وحشت به مرد نگاه کرد که گفت: جعفر آقا رفته از بقالی سر کوچه به آتش نشانی تلفن کنه.
گلشیفته نگران و پر از دلهره نگاهی به خانه انداخت. هر لحظه دود غلیظ تر و سیاه تر می شد.
می توانست به راحتی شراره های سرخ آتش را از شیشه ببیند.
وحشت و ترس تمام وجودش را در بر گرفته و قلبش آشوب شده بود.
دقایقی گذشت که صدای آژیر آتش نشانی به گوشش خورد.
ریحانه او را که حتی از بهت و وحشت نتوانسته بود واکنشی نشان دهد را، کمی دورتر برد تا آتش نشان ها کارشان را انجام دهند.
نمی دانست چه قدر زمان گذشته بود و چه قدر آتش نشان ها تلاش کرده بودند تا آتش را خاموش کنند اما از ترس داشت پس می افتاد.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
صورت و گردنش از شدت حرص سرخ شد و با عصبانیت چند ضربه ی محکم به پیشانی اش کوبید. نگران و ترسیده نگاهش کردم، این رفتار های خارج از کنترل از رامبد بعید بود، روزگار بد با او بازی کرده بود.
- به من دروغ نگو! دروغ نگو رامش! فهمیدی؟
اخم هایم را در هم کشیدم.
- من چه دروغی به تو گفتم؟
- همین جمله ات خودش یه دروغه. چرا به من نگفتی که یه قاتل تهدیدت کرده؟ اصلاً کی بهت اجازه داد با وجود این که تهدیدت کردن، بازم پرونده ای اون قتل رو ادامه بدی؟ هان؟ می خوای با نترس بودن، سر خودت رو به باد بدی؟
به خشکی گفتم: 《سر من داد نزن! بابا خودش اجازه داد، بعدشم لزومی نداره که من بخوام تک تک اتفاقات موکلام رو بگم.》
از حرفم جوش آورد و از جا بلند شد، می دانستم که حرف خوبی نزده ام ولی لازم بود که دستم پیش بگیرم تا پس نیفتم.
- لزومی نداره؟
دست به کمر چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
- آره، تو راست میگی؛ چه لزومی داده که از مشکلاتت با برادر بی عرضت حرف بزنی؟ حق داری، منی که نمی تونم از پس مشکلات خودم بر بیام، دیگه چطور می خوام مشکلای تو رو حل کنم؟
با ناراحتی نگاهش گردم و گفتم: 《این طور نیست رامبد، داری اشتباه می کنی! چیز مهمی نبود که بخوام بگم و بیخودی نگرانت کنم. این چیزا برای هر وکیلی پیش میاد》.
با عصبانیت به جسم دردمند و آش و لاشم روی تخت اشاره کرد و با صورتی سرخ از حرص و نفس زنان گفت:《چیز مهمی نیست؟ تو به این اتفاق می گی مهم نیست؟ مهم از نظر تو چه جوریه؟ دیگه بدتر از این؟》
صدای بلندش باعث شد در خودم جمع شوم. دندان هایم را با حرص روی هم فشردم و خودم را کنترل کردم تا چیزی نگویم که اوضاع را بدتر کند.
- داد نزن!
با صدایی بلند تر از قبل داد زد:
- داد می زنم! تو که جای من نیستی، دارم از این جسور بودنت آتیش می گیرم.
پشت کرد و دست در مو هایش کشید و نفسش را به شدت بیرون داد، پیدا بود که او هم به سختی روی خودش مسلط شده است. به سمتم برگشت و با لحنی آرام تر از قبل گفت:《آخه اگه اتفاق بدتری برات می افتاد ما باید چه خاکی به سرمون می زدیم؟ اصلاً یه ذره به ما هم فکر می کنی؟ چرا این قدر سرخود و جسوری؟》
چانه ام لرزید، بغض گلویم را فشرد و نم اشک در چشم هایم نشست. با صدایی لرزان گفتم: 《تو که می دونستی تقصیر من نبود. خودم که نخواستم این طوری شه؟》
اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و گونه ام را خیس کرد. رویم را به سمت پنجره برگرداندم و با صدایی که دنیایی از درد و عجز در خود داشت، گفتم: 《خوب می دونی که پام گیره! پای قلبم گیره!》
آهی کشید و به آرامی گفت:《کاش گیر نبود》.
لب روی هم فشردم و چیزی نگفتم. اشک بی صدا روی گونه هایم جاری بود. رامبد راست می گفت! باید جانم را بر می داشتم و این پرونده را رها می کردم، باید خودخواه می بودم و فقط به خودم فکر می کردم، ولی او که جای من نبود، اگه رهایش می کردم تکلیف عذاب وجدان چسبیده به بیخ گلویم و عشقی که قلبم را تسخیر کرده بود، چه می شد؟
دلم بی حسی می خواست ولی افسوس که پا بند احساسات دردسر سازم بودم و هیچ راه فراری هم نبود!
رامبد با شانه هایی فرو افتاده به سمت در رفت، با به یاد آوردن موضوعی، با عجله روی تخت نیم خیز شدم و صدایش کردم:
- رامبد؟
دست به جیب و پر از اخم به سمتم برگشت.
- بله؟
نگران پرسیدم:
- به مامان و بابا که چیزی نگفتی؟
- نوچ، هنوز نگفتم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- خوبه!
گوشه ی چشمش را جمع کرد.
- چی خوبه؟
- همین که بهشون نگفتی. چیزی مهمی که نیست، اگه می فهمیدن الکی فقط نگران می شدن.
- اتفاقاً باید حتماً با خبر بشن.
- چرا؟
لحن پر تعجبم باعث نیشخندش شد.
- باید بیان ببین وقتی این قدر بهت پر و بال می دن، چه نتیجه ای داره!
با ناراحتی گفتم: 《داری مثله بچه ها با این کارت زبون درازیم رو تلافی می کنی؟》
- تلافی؟ تو اسم این کار رو می زاری تلافی؟
سری به تاسف تکان داد و زمزمه کرد:
- هنوز بچه ای رامش.
در را باز کرد و بیرون رفت. با خواهش گفتم: 《رامبد خواهش می کنم نگو!》
عکس العملی در برابر حرفم نشان نداد و رفت. ملحفه را در مشت گرفتم و اَهی پر از عصبانیت گفتم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 195
وقتی کنارم نشست نگاهی به دور و برم انداخت و پاهایم را که داخل آب بود از نظر گذراند :خسته ات کردم؟ نمیدانم چرا اما از نگاه کردن مستقیم به او که در فاصله یک وجبی ام نشسته بود و یک دستش را روی تکیه گاه پشت سرم گذاشته بود شرم داشتم :نه... . چند لحظه سکوت کرد. سکوت معنی‌دارش نگاهم را به سمت نگاهش کشاند. از آن لبخند های شیرین و جذاب همیشگی اش که مرا عاشقش می کرد بر لب نشاند: میشه همین طور مستقیم به من نگاه کنی؟ می خوام یه چیزی ازت بگیرم. گرچه سخت بود و جمله اش مرا به شک انداخت ،به زحمت اب گلویم را فرو دادم و مستقیم نگاهش کردم. او با لذت تمام تماشایم می کرد و لبخند می‌زد . سرانجام سکوتش را شکست.
جعبه کوچکی را که حلقه زیبا و گران قیمتی داخلش بود باز کرد و مقابلم گرفت: با من ازدواج کن....( غافلگیرم کرده بود. چشمانم از تعجب گرد شده بود.) این یه درخواست نیست عزیزم. این یه دستوره و تو فقط یه راه داری... قبولش.
در احاطه نگاهش قدرت نفس کشیدن نداشتم. رفتارش مرا دچار هیجان می کرد. لب هایم برای بیان کوچکترین کلامی میلرزید. در سکوت سخت نگاهمان تنها صدای نفس های من بود که به گوش می‌رسید. می‌دانستم قبل از هر قولی باید نظر پدر و مادرم را می پرسیدم، اما تقریباً خیالم از جانب آنها راحت بود. آنها به او اعتماد کامل داشتند و یقیناً او را بهترین همسر برایم می‌دیدند. صدایش همچون نجوایی گرم و عاشقانه در گوشم پیچید: میدونم برای کنار اومدن با هاش به زمان نیاز داری...( در جعبه را بست و آن را روی دستم گذاشت) از حالا به بعد من تورو همسر خودم میدونم... . تازه جمله اش تمام شده بود که بی مقدمه صورتم را با دستانش قاب گرفت و در هیجان نفس‌گیر یک لحظه، لبهای گرمش بر لبانم نشست... .
***
کیان عاشقانه او را در حصار بازوان نیرومنش گرفت، در حالی که او را م و آرام بود... . ناگهان شامه حساسش بوی عجیبی را حس کرد. بوی آشنا و ترسناک... . در حالی که دستانش از ترس شل میشد، بینی اش را به یقه لباس باران نزدیک کرد. خداوندا! درست فهمیده بود. لباس او آغشته به سم کشنده بود که از راه پوست جذب می‌شد. نگاه وحشت زده اش را به باران دوخت. خواست با یک حرکت سریع بلوزش را از تنش در بیاورد که باران وحشت زده در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود و تصورات اشتباه ذهنش را پر کرده بود خودش را عقب کشید و معترضانه پرسید: چیکار می کنی؟! کیان دستش را محکم گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش به سمت سرویس بهداشتی می‌کشاند هیجان زده جواب داد: فعلا چیزی نپرس. فقط لباساتو در بیار و حوله بپوش... . سپس او را به درون سرویس هل داد و در را بست. باورش نمی شد در نبودشان پردیس به آنجا بازگشته باشد و دست به چنین جنایتی زده باشد. وحشت زده به اتاق باران رفت. ملحفه روی تخت، بالشت و تمام لباس‌ها آغشته به سم بود .در حالی که همه چیز را داخل کیسه زباله بزرگی می ریخت تصورش را می کرد که اگر آن شب باران عزیزش در آن تخت می خوابید، صبح فردا هرگز از خواب آرامش بر نمی خاست. وقتی به کار پردیس فکر می‌کرد ،مغزش تیر میکشید. نباید کینه پردیس را دست کم می‌گرفت. صدای شکسته شدن چیزی از داخل سرویس بهداشتی توجهش را جلب کرد. به سرعت از اتاق خارج شد و به آن سمت دوید.
دستش را روی دستگیره در فشرد .در قفل بود و صدای درگیری و جیغ باران به وحشت می افزود. مشت محکمی به در کوبید: کی اونجاست؟! پردیس احمق نشو... . خدای من !او داشت چه بلایی بر سر آن دختر بیچاره و بی پناه می آورد! کیان فریادزنان همچون شیر زخمی خودش را به در می کوبید. ضربات پی در پی اش از جیغ باران نیرو می گرفت و تکانهای مهیب او در را از جا تکان می‌داد. سرانجام در حالی که او حس می‌کرد استحکام در، استخوانهای شانه و بازویش را خورد کرده قفل در شکست. سراسیمه وارد سرویس بهداشتی شد و به سمت پردیس هجوم برد .پردیس مثل آدم های جن زده وحشی و بی پروا، گویی تنها قصد جان باران را کرده بود. موهای دخترک را مشت کرده بود و سر او را به لبه وان می‌کوبید. خون تنها چیزی بود که کیان در صورت باران عزیزش می‌دید و دیگر صدای او را نمی شنید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 154
گلشیفته زیر چشمی نگاهش را به بچه داد. صورتش از اشک خیس بود و چشمانش عسلی مایل به سبز بود؛ همچون چشمان زیبای خودش.
فروغ که متوجه نگاه او به کودک شد، آن را سمت گلشیفته گرفت و گفت: برو بغل مامان.
گلشیفته مردد به فروغ و آن کودک نگاه می کرد که فروغ آرام او را در آغوشش گذاشت.
- هر کاری می کنیم آروم نمیشه؛ همش گریه و بی تابی می کنه.
گلشیفته دست هایش را دور تن نحیف کودک حلقه کرد و او را به خود فشرد. قلبش آرام گرفت و آرامشی در جانش ریشه دواند.
اشک ریزان بوسه ای روی موهای ریز و ظریفش نشاند.
کودک بالاخره آرام گرفت و پس از آن که بعد از چند روز از شیر مادرش خورده بود، به خواب رفت.
گلشیفته به او خیره بود و همچنان اشک می ریخت و هق هق می کرد و پس از این یک سال که با خدا قهر بود، صدایش کرد به او توکل کرد. حالا حس بهتری داشت.

حالش کمی بهتر شده بود حداقل تظاهر می کرد به خوب بودن.
با بهادر مانند گذشته بود اما پسرش که نامش را همایون گذاشته بود، جانش به جانش بسته بود.
چه قدر از فروغ ممنون بود که با حرف هایش باعث شده از آن حال بیرون بیاید.
نگاهی به خنده های پسرکش کرد و خودش هم با ذوق خندید؛ دیگر نزدیک شش ماهش شده بود و شبیه خود گلشیفته.
بوسه ی محکمی روی لپ تپل و سفید او زد و گفت: مامان قربون خنده هات بره.
خنده اش به لبخندی تبدیل شد و فکر کرد چگونه توانسته ندیدن این بچه را در آن روزها طاقت بیاورد؛ هر چند که از بهادر هنوز هم متنفر بود اما چاره ای جز ادامه دادن زندگی اش با او نداشت.
چه قدر دوست داشت باز هم به دیدن پدرش برود و خبری از او بگیرد ولی بهادر اجازه ی خروج از خانه را به او نمی داد و درها را قفل می کرد.
آهی کشید. چاره ای جز سوختن و ساختن هم مگر داشت؟!
روزها، ماه ها و سال ها از پس هم می گذشت.
زندگی شان هنوز هم خوب پیش نمی رفت. یک وقت ها با هم بحث و جدل داشتند و گلشیفته سر هر موضوعی مخالفت می کرد و دعوا می شد و یا اعصابش از کارهای بهادر به هم می ریخت و به همین ترتیب چند روزی را در بحث و دعوا می گذراندند و سپس مانند همیشه.
گلشیفته کینه به دل داشت و چون آتشی این نفرت قلبش را سوزانده بود اما هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.
ده سال گذشته بود و همایون ده ساله شده بود و پس از او یک پسر دیگر به نام سپهر که اکنون هفت ساله بود و دختری به نام افسانه که سه سالش بود، به دنیا آورده بود.
با فرزندانش ارتباط خوبی داشت و در تربیت درست آنان می کوشید.
بهادر پسر دوست بود و به قول خودش می خواست مرد آنها را بار بیاورد و هر زمان که پسرها گریه می کردند، می گفت مرد که گریه نمی کند یا از همین کودکی به دخترش می گفت باید کارهای خانه را بیاموزد و از این نوع فرق گذاشتن هایی که حرص گلشیفته را در می آورد. برعکس بهادر، گلشیفته فکر می کرد که خیلی چیزها دختر و پسر ندارد و چیزهایی که در فکر خودش بود و باور قلبی اش بود را به آنها یاد می داد و خوشبختانه همان طور بودند که خودش همیشه دلش می خواست.
حتی بهادر با مدرسه رفتن پسرها هم مخالفت می کرد اما گلشیفته آن قدر اصرار کرد که پذیرفته بود.
همان طور که برای همایون املا می گفت، آرام افسانه را روی پایش تکان می داد تا خوابش ببرد نگاهش به بهادر افتاد که دراز کشیده بود و به تلویزیون سیاه و سفیدی که تازه خریده بودند نگاه می کرد.
بچه‌ها را به اتاقشان برد تا با بهادر صحبت کند؛ امیدوار بود این بار دیگر مخالفتی نکند. دلش برای پدرش یک ذره شده بود اما باز هم مخالفت کرد و دعوایشان شد‌.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
پر از تاسف نگاهش کردم و او که تاب این نگاهم را نیاورد، رو برگرداند و رفت. قدم هایش دیگر آن صلابت گذشته را نداشت. واقعاً عشق این بلا را سرش آورد یا خودش و حماقت هایش باعث این حال و روز بودند؟
هی عشق، هی! یک جو معرفت نداری، با بی شرمی، زمانی که خنده روی لب داریم، زمینمان می زنی.
پوزخندی زدم و از جا بلند شدم و در همان حال به خودم یاد آوری کردم که نگذارم عشق این طور به فلاکت بکشاندم، من رامبدی دیگر نخواهم شد، ولی امان از آن صدای موذی که در گوشم با ریشخند گفت: «تو همین حالا هم مثل اونی!»
دستم هایم را از سوز هوا در جیب پالتو فرو بردم، پاییز نزدیک بود، یک پاییز طوفانی!
خلوتی و دلگیری پارک باعث شد با قدم هایی آرام به سمت ورودی پارک بروم.
از فضای دلگیر پارک که بیرون رفتم، قطره ای باران روی صورتم چکید و باعث شد سر بلند کنم و آسمان ابری و خاکستری را از نظر بگذرانم.
خیلی زود نم نم باران شروع شد و بوی دل انگیز نم خاک بلند!
به سرعت قدم هایم افزودم تا باران شدید تر نشده، به خانه برسم.
یک خیابان مانده به خانه، رامبد را دیدم که نزدیک خانه بود، خواستم صدایش کنم تا صبر کند و با هم برویم، اما منصرف شدم.
خلوتی کوچه باعث شد صدای هندل زدن و پر کردن گاز موتوری را بشنوم، با تعجب به عقب برگشتم و موتور سیاه رنگ با سرنشینی که کلاه ایمنی داشت را دیدم که با سرعت هر چه تمام تر به سمتم می آید.
پر از بهت فقط نگاه کردم و حتی فرصت نشد که خودم را عقب بکشم و ثانیه ای بعد صدایی مهیب بود که کوچه را پر کرد.
ضربه ی بی رحمانه ی موتور پر قدرت بود و باعث شد محکم به جدول پشت سرم برخورد کنم، درد جانکاه کمرم و خیسی پیشانی ام که به سرعت نیمی از صورتم را گرفت، در بک گراند صدای داد و بیداد رامبد و موتوری که صدایش هر لحظه دور تر می شد ولی بوی لاستیک سوخته اش هنوز در تار و پود بینی ام بود، آخرین چیز هایی بود که شنیدم و بعد از آن در یک بی خبری و بی حسی مطلق فرو رفتم.
* * * * *
تیک... تاک... بوم... بوم... بوم...
طوفان آمد! زودتر از آن که فکرش را می کردم.
طوفان آمد...
درد داشتم؛ سرم بی نهایت درد می کرد و مزه ی دهانم تلخ بود. به سختی پلک های خسته ام را از هم باز کردم و خودم را در اتاقی نیمه تاریک یافتم. نیازی به فکر کردن نبود، با این حجم از دستگاه در دور و برم، جایی به جز بیمارستان نمی توانستم باشم.
سعی کردن بلند شوم ولی دردی که در تنم پیچید، ناله ام را بلند کرد. برای خلاصی از این وضعیت نگاهی به اطراف کردم و تنها چیزی که دستگیرم شد، این بود که شب از نیمه گذشته، این را هم به لطف پنجره ی نیمه باز اتاق فهمیدم.
در همین کش مکش بود که در اتاق باز شد، با دیدن قامت آشنای رامبد در چارچوب در، نفس آسوده ای کشیدم و با صدایی که از صدت درد کمی شل و ول بود، پرسیدم:
- کجا بودی؟ چی شده؟ برای چی من رو آوردی بیمارستان؟
دستی به پیشانی ام کشیدم و ادامه دادم:
- تمام تنم درد می کنه، انگار یه تریلی از روم رد شده.
رامبد چند قدم در تاریکی اتاق جلو آمد و در را پشت سرش بست و در جواب تمام سوال هایم، با صدایی گرفته پرسید:
- خوبی؟
- نه زیاد! چی شده؟
- یه موتوری بهت زد و فرار کرد.
غیض صدایش را درک نمی کردم.
- این رو خودمم می دونم، یادمه که یه موتوری بهم زد.
روی صندلی کنار تخت نشست و با طعنه گفت: 《پس اینم می دونی که موتوریه عمدی بهت زد؟ 》
با صدایی بلند و پر از تعجب پرسیدم:
- عمدی!؟
با پوزخند سرش را تکان داد.
- آره عمدی بود! نگو نمی دونستی که یکی باهات خصومت شخصی داره؟
زبان روی لب های خشکیده ام کشیدم.
- ولی واقعاً من از چیزی خبر ندارم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

نویسنده: الف.صاد
قسمت 20
خوانش : #سارا_زرع
🆔 @ketabsoti_armi 🌹
[صدا ۱۳:۲۹]

قسمت 20
گوینده:سارازرع

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
بازویم را گرفت و بلندم کرد.
- بلند شو ببینم، من حوصله ندارم و این چیزا حالیم نیست. مگه دست خودته که نیای؟
نیم ساعت بعد، در حالی که کشان کشان توسط رامبد از خانه بیرون می رفتم، فهمیدم راست می گوید و دست خودم نیست.
- بازوم رو ول کن رامبد، خودم میام.
این را در حالی گفتم که می دانستم هیچ راه فراری نیست و از ساختمان بیرون آمده بودیم و ناچار به همراهی بودم. بازویم را ول کرد و چشم غره ای برایش رفتم و جای انگشت هایش روی بازویم را مالیدم و زیر لب غر زدم:
- وحشی و نفهمی دیگه!
هدفونش را روی گوشش گذاشت و کمی به سمتم خم شد.
- چی زیر لب می گی؟ نمی شنوم.
رویم را به سمت دیگری برگرداندم.
- هیچی!
نیم ساعتی را در سکوت پیاده روی کردیم و تا به پارک نزدیک خانه که برسیم، هر کدام در افکارمان غرق بودیم، من در طوفان، او در شیرین...
آه سوزناکی که رامبد کشید، شد سرآغاز یک صحبت بلند که قرار بود حقیقت ها را آشکار کند.
- چی شد؟ تو که کبکت خروس می خوند؟ آه کشیدنت برای چیه دیگه؟
- اون روزی که حالم خوب نبود، یه قولی بهم دادی، ولی ظاهراً یادت رفت.
- چه قولی؟
نفسی گرفت و با گفتن حرفش، آن را آزاد کرد.
- این که عاشق نشی.
دستم هایم در جیب پشمی پالتو مشت شد و ندیده حتم داشتم که انگشت هایم از شدت فشار به سفیدی می زنند. شرمگین بودم و دنبال دلیلی برای توجیه!
با حرکتی ناغافل دست دور شانه ام حلقه کرد و محکم مرا خودش چسباند، گرمای بدنش تداعی گر آرامش بود.
- بی خیال! این رو نگفتم که عرق شرم بشینه روی تنت. احمق بودم و یادم رفته بود که عاشقی دست خود آدم نیست، تو حال خودم نبودم، وگرنه اون قول مزخرف رو ازت نمی گرفتم.
به آرامی گفتم: «ولی ای کاش به قولت عمل می کردم، تو راست می گفتی. وضع این روزام افتضاحه، من این رو نمی خوام. عاشقی فقط درد و درده!»
- آره، راست می گی، عاشقی درد داره ولی قشنگه.
- کدوم عشق و عاشقی از روز اول با درد و رنجه؟
پوزخندی پر از درد و رنج زدم، نفس لرزانی کشیدم و با بغضی کشنده ادامه دادم:
- من اون قدر احمقم که عاشق کسی شدم که متهم به قتل همسرشه و حکم اعدامش اومده!
فشار دستانش را بیشتر کرد و دردی دوست داشتنی بدنم را گرفت.
- عاشقی دست خود آدم نیست، ولی وقتی عاشق شدی، دیگه باید جنگیدن رو یاد بگیری و بجنگی!
جوابم به او تنها یک آه سرد بود. دقایقی در سکوت پیاده روی کردیم و بعد روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم، سرم را به شانه اش تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
دلم ذره ای آرامش می خواست، چیزی که این روز ها عجیب از من و افکارم فراری بود.
- شیرین حالش خوبه، کمتر گیر میده، کمتر دعوا می کنیم. این زندگی، اون زندگیه ایده آلی که می خواستم نبود، ولی خب فهمیدم آدما نمی تونن خوشبخت مطلق باشن. من و اون خوشبخت کامل نیستیم ولی همینشم بسه. ازدواج که کنیم، هم حالش خوب می شه و هم خیالش راحت، اون جوری کمتر گیر می ده.
آخ از جهل عاشق که باعث می شود کودکانه خود را گول بزنی و آخ از عشق خواهری که باعث می شود در برابر جهل برادر عاشق پیشه ات سکوت اختیار کنی. دنیا هنوز جای بد و غیر قابل تحمل شدن، دارد؟
لب گزیدم و با هزار مکافات سکوت را در پیش گرفتم، مبادا آزرده شود... مبادا رویاهایش مکدر شوند.
کاش این توان را داشتم که بر سرش فریاد بزنم و این خوشبختی پوشالی اش را لگدمال کنم، ولی افسوس که نمی توانستم، در این حال و روز، من آدم این کار ها نبودم.
رامبد پس از سکوتی پر از هزاران حرف ناگفته، گفت: «می دونم که می دونی تصمیم نهایت حماقته، ولی...»
سرش را با کلافگی و عجز تکان داد، چه چیزی حرف زدن را برایش این قدر سخت کرده بود؟
- ولی لعنت به منه احمق که حماقتام تمومی نداره، دوستش دارم و این دوست داشتن آتیش شده و افتاد به جون خرمن زندگیم. حماقته، ولی پاش هستم، حتی اگه درمان نشه، حتی اگه با این شک و تردیداش زندگیمون رو تباه کنه، من تا اون روز می مونم و ازش عشق می گیرم.
دهان باز کردم که دستش را جلویم نگه داشت.
- چیزی نگو، نصیحت نکن، سرزنش نکن! خودم همه رو از بَرَم.
سری به تاسف تکان دادم و او با شانه هایی فرو افتاده از جا بلند شد.
- متاسف، این زندگیه که خودم انتخابش کردم، پای انتخابمم می مونم.
به چشم های پر از یأسش خیره شدم.
- این چیزیه که تو می خوای؟ این که کرور کرور حماقت و فلاکت تو چشمات باشه؟
دست هایش را پس سرش قلاب کرد.
- آره، این چیزیه که انتخاب کردم، یعنی انتخاب دیگه ای به جز این ندارم.
شانه ای بالا انداخت و با لحنی مثلاً بی خیال ادامه داد:
- بالاخره اینم سرنوشت منه، باهاش کنار اومدم.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 153
بچه به دنیا آمد و روز بعد گلشیفته از بیمارستان ترخیص شد. حتی حاضر نشده بود آن نوزاد را در آغوش بگیرد و به او شیر بدهد.
در مقابل اصرارهای پرستارها و بهادر و فروغ، تنها پتو را روی سرش کشیده و گفته بود که نمی خواهد هیچ کدامشان را ببیند و آن قدر جیغ و داد کرد که به ناچار همگی از اتاقش بیرون آمده بودند.
اکنون هم گوشه ی تختش دراز کشیده و به نقطه ای نامعلوم خیره بود. آن قدر در حال خودش گم شده بود که صدای گریه ی کودک یک روزه اش را هم نمی شنید.
بهادر داخل اتاقشان آمد و با حرص رو به گلشیفته گفت: مگه صدای گریه ی این بچه رو نمی شنوی؟ پاشو آرومش کن.
گلشیفته سکوت را پیشه کرد و جوابی نداد. حوصله ی خودش را هم نداشت چه برسد به گریه های بچه و غر ردن های بهادر!
- با توام گلی!
گلشیفته اعصابش به هم ریخت و صدایش بالا رفت: برو بیرون. این بچه رو هم ببر. حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم. از همه‌تون بدم میاد.
بهادر هم با عصبانیت داد زد: بس کن دیگه! بیا این بچه رو بغل کن.
بچه را سمت گلشیفته برد که پتو را روی سرش کشید و گفت: گفتم برو بیرون. نمی خوام ببینمت، این بچه رو هم ببر. من نمی خوامش.
کلافه و غرغرکنان نوزاد را که هنوز اسمی برایش نگذاشته بودند، از اتاق بیرون رفت.
گلشیفته لجبازی پیشه کرده و آن قدر حالش بد بود که حاضر به در آغوش کشیدن فرزندش و شیر دادن به او هم نبود.
به خاطر همین کارهایش، بهادر مجبور شد زنی را به عنوان دایه برای کودک بیاورد تا مراقب او باشد و به او شیر دهد اما نوزاد هیچ جوره آرام نمی گرفت و صدای گریه هایش قطع نمی شد.
دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود. نمی خواست صدای غر زدن های بهادر و صدای گریه ی کودک را بشنود.
یک وقت ها آن قدر پرخاشگر می شد که حتی با گفتن حرف کوچک و کم اهمیت بهادر، گلدان و آینه را با حرص شکست و هر چه جلوی دیدش بود را به هم می ریخت و یک وقت هایی آن چنان آرام و ساکت می شد و مظلومانه اشک می ریخت که حتی بهادر هم دلش برای او می سوخت.
حرف های پشت سرش را می شنید و نمی توانست چیزی بگوید. یک نفر می گفت دیوانه شده، یکی دیگر می گفت باید دست و پایش را به تخت بست تا به کسی آسیب نرساند و همین طور بی رحمانه پشت سرش حرف می زدند اما هیچ کس فکر نمی کرد که چه پشت سر گذاشته، چه دردهایی تحمل کرده و چه رنج هایی را تاب آورده.
هیچ کس این ها را نمی دید. شاید اگر کس دیگری بود، حالش از گلشیفته هم بدتر می شد.
در باز شد و فروغ بچه به بغل داخل آمد.
- می خوام تنها باشم.
توجهی نکرد و کنارش روی تخت نشست و گفت: بیخود! بسه دیگه این همه تنهایی. نمی خوای این کوچولو رو ببینی و بغلش کنی؟
گلشیفته سری به طرفین تکان داد: نه.
- گلی، تو چه بخوای و چه نخوای این زندگی توئه و باید باهاش کنار بیای. اردلان دیگه وجود نداره. الان بهادر شوهرته، یه بچه هم داری. پس باید حالت رو خوب کنی، حداقل به خاطر این بچه.
با حرص گفت: من این بچه رو، من این شوهر رو، این زندگی رو، هیچ کدوم رو نمی خوام. من دلم فقط مرگ می خواد.
معترض صدایش کرد: عه گلی! خدا این طور خواسته، سرنوشت این کار رو کرده.
گلشیفته سکوت کرد. چه باید می گفت؟!
صدای گریه ی بچه در فضا پیچیده بود.
- نگاش کن گلی، ببین چه قدر خوشگله. چشماش عین خودته.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 196
پردیس را مثل کرم از زمین کند و به سمتی پرتاب کرد .تن نحیف باران بی رمق از لبه وان به زمین افتاد. وضع باران آنقدر بد بود، که دیدنش این توهم را در ذهن ایجاد می کرد که او دیگر نفس نمی‌کشد. کیان ناباورانه در حالی که کنترل حالش را نداشت به سمت پردیس حمله کرد. این اولین بار در زندگی اش بود که دست روی یک زن بلند می‌کرد. اما او زنی بود که زندگی اش را تباه کرده بود و لایق مرگ بود. وقتی پردیس بی رمق و نیمه جان، خون‌آلود گوشه‌ای افتاد، صدای خفه سرفه باران از پشت سر، کیان را به خود آورد. کیان به سمت او که خودش را جمع کرده بود تا با هر سرفه درد کمتری بکشد دوید :باران!... باران! خوبی؟! دیدن وضع وحشتناک او کیان را تضعیف می کرد و در حالی که بی محابا اشک می‌ریخت، تن بی‌جان او را که در حوله سپید خونی بود، روی دستانش بلند کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد. نباید زمان را از دست می‌داد. کیان نفس زنان به سمت ماشینش که داخل باغ پارک بود دوید .باران را روی صندلی عقب خوابانید و خودش پشت فرمان نشست. وحشت و اضطراب ذهنش را طوری به هم ریخته بود که نمی‌توانست درست فکر کند. شرایط بدی بود. در حالی که حس می‌کرد فرمان در کنترلش نیست و ماشین با سرعت از میان باغ می گذشت با محافظش تماس گرفت و خواست او ضاع نابسامان آنجا را سر و سامان دهد. حدود نیم ساعت بعد در حالی که باران روی تخت اورژانس دراز کشیده بود و پزشک جوانی همراه دو پرستار به وضعیت او رسیدگی می‌کردند، خیال کیان کمی راحت شده بود. با این وجود نگاه آزاردهنده پرستارها کیان را عصبی می‌کرد. در حالی که پرستاری زخم های صورت باران را پانسمان می‌کرد و پرستار دیگر بریدگی روی شانه اش را ،که ظاهراً با تیغ ایجاد شده بود شستشو می‌داد، مرد جوان مقابل کیان ایستاد. نگاهی به لباس های خون آلود او و ظاهر به هم ریخته اش کرد و با لهجه غلیظ آمریکایی پرسید: چیزی مصرف کرده بودی؟ کیان با انزجار به دکتر جوان چشم دوخت و مشتش را که آماده خرد کردن دندان های او در دهانش بود کنترل کرد: یه بار گفتم کار من نبوده... . پوزخند پرستاری که در حال شست و شوی زخم شانه ی باران بود، طوری عصبی اش کرد که به سمت زن جوان حمله کرد و او را به سمت دیوار پرت کرد :احمق! چرا میخندی؟
***
تازه کمی جان گرفته بودم و تمام تنم درد می‌کرد که کیان به پرستار حمله کرد و دکتر از پشت به سمت او هجوم برد. از درد نالیدم :خدای من! این کارو نکن... . دلم نمی خواست او به خاطر من صدمه‌ای ببیند. هرسه متوجه من شدند و من با زبان دست و پا شکسته ای که بلد بودم، به آنها فهماند ام که او بی تقصیر است و گرچه هنوز از قیافه و نگاه های شان می شد فهمید که متقاعد نشدند ،دست از سر کیان برداشتند. اما او را از اتاق بیرون کردند. دلم نمی‌خواست چنین رفتاری را با او ببینم. می‌دانستم که اگر بخواهد می تواند کاری کند که تک تک آنها از کارشان پشیمان شوند. اما گویی او ناراحت بود و خودش را لایق چنان رفتاری می‌دانست. خوشبختانه خونریزی داخلی نداشتم و اکثر زخم هایم سطحی بود. تنها پیشانی و زخم روی سرشانه ام چند بخیه خورد. ساعتی بعد وقتی به قسمت دیگری منتقل شدم ،کیان با ساک کوچک کاغذی و شیکی وارد اتاق شد. برایم لباس خریده بود تا بتوانم آن حوله ی خونی را از تنم در بیاورم .وقتی بعد از یک ساعت وارد اتاق شد، قلبم با دیدنش روشن شد. دیدنش برایم حکم نفس کشیدن در هوای تازه را داشت. نگاهش، لبخندش و آنهمه توجهش، دردهایم را از بین می برد. در اتاق را پشت سرش بست و در حالی که با لبخندی متین حالم را می پرسید به سمتم آمد. کنار تخت نشست. کمی خودم را بالا کشیدم: ممنون، خیلی بهترم ... .
-بهتره لباساتو عوض کنی.
نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی