پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت بیست و یکم
حاجی خونه بود و کیان چند دقیقه بعد از من اومد.
یکراست اومد توآشپزخونه.
رفت سر کاسه آش ،
بو کشید و به به کنان خواست اولین قاشق رو ببره سمت دهنش که صدای جیغ و فریاد از خونه بتول خانم بند دلم رو پاره کرد.
سی ثانیه نشده بود که خودمو نو رسوندیم خونه بتول خانم.
چه محشری شده بود!...
نیلوفر لرز کرده بود، مثل دیوونه ها بال بال می زد.
بتول خانم می گفت حالش از سرشب خیلی بد بوده.حرف نمی زد.
گریه می کرد.انگار لکنت گرفته بود... .
عزیزجون سکوت کرد و من در حالیکه می توانستم حدس بزنم در آن بعدازظهر شوم چه اتفاقی برای نیلوفر رخ داده است سرم را میان دستانم گرفتم.
چند لحظه طول کشید تابه خودم مسلط شدم.
دلم برای دختر بیچاره می سوخت.
با تمام توصیفاتی که از پدر کیان شنیده بودم باورم نمی شد .
نگاهم را به عزیزجون دوختم.
او طوری در نگاهم دقیق شده بود گویی نقش خاطراتش را در آینه چشمان من می دید.
با انزجار پرسیدم:
شما چطور فهمیدین ؟!
عزیز جون قطرة اشکش را باپشت دست از گوشه چشمش زدود:
دختر بیچاره یه سه چهار ماهی ساکت بود و از ترس آبروش به هیچ کس حرفی نزده بود ،تا اینکه می فهمه حامله شده ... .
نفس در سینه ام حبس شد و بهت زده پرسیدم: پس مریم....؟!؟!
عزیزجون سری به علامت مثبت تکان داد:
وقتی قضیه رو فهمیدیم شوکه شدیم.
حاجی از غصه سکته کرد و چهار هفته تموم توکما بود.
کمرم شکست...
بیچاره بتول...
بیچاره نیلوفر.
بتول فقط فریبرز نامرد رو نفرین می کرد و می گفت چطور تونستی با دختر بچه ای که خودت برامون پیدا کردی اینکار رو بکنی؟
آخه نیلوفر رو فریبرز براشون از یه زن ومرد معتاد گرفته بود که کسی نمی شناختشون .
این وسط شاید حال کیان بدبخت از همه بدتر بود...
کیان من اینی که حالا می بینی نبود.
اونوقتا یه محله سرش قسم می خوردن... .
پرسیدم:حالا نیلوفر کجاست؟
- نیلوفر!...اه! نیلوفر!...
فریبرز نامرد فقط زندگیشو تباه نکرد...
آزمایش خون حاملگی نشون داد که مادر و بچه هر دو ایدز دارن...
این دیگه چیزی نبودکه بشه باهاش کناراومد...
دختر بیچاره صبر کرد تا بچه مریضش بدنیا بیاد.
بچه اش دو روزه بود که بتول و سحر جنازه نیلوفر رو که رگ دستش رو زده بود سرصبح کنار بچه اش پیدا کردن... .
بعد از اون کمر این زن و مرد شکست.
کمر همه مون شکست.
بعد هم اونا از این محله رفتن تا دیگه چشمشون به ما نیفته....
ماتم برده بود.
چه داستان وحشتناکی!
بیچاره نیلوفر!
بیچاره مریم!
بیچاره کیان!
حس می کردم نظرم نسبت به بداخلاقی کیان تغییر کرده است.
شاید به گونه ای به او احساس ترحم می کردم.
بخصوص اینکه عزیزجون می گفت مریم را هم دکترها جواب کرده اند و دیگر امیدی به بهبودی اش نیست... .
با ورود مریم خانه پر از نور و غوغا شده بود.
سحر اورا جلو در تحویل داده و به همراه همسرش به خانه خودش رفته بود وقتی به کیان که عاشقانه با او هم صبحت شده بود و دخترک را در آغوش نشانده بود می نگریستم، دلم می گرفت.
مریم، بچه ای که باید دخترش می بود حالا خواهر ناتنی اش بود... .
عزیزجون دیگر کمکی نمی خواست.
من هم وارد حال شدم و روی مبلی نزدیک آن دو نشستم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 90
من همیشه دوست داشتم که در مراسم های عروسی بازوی مردی را بگیرم. کوچک که بودم بازوی سینا را می گرفتم و احساس غرور به من دست می داد. آن شب هم حسابی یاد دوران کودکیم افتادم. دلم را یک جا کردم و روبه احسان نمودم. - احسان؟ میشه یه چیزی ازت بخوام و مسخرم نکنی؟ با لبخند محوی که روی لبانش جا خوش کرده بود. سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. بعد از کمی این پا و اون پا کردن دلم را به دریا زدم و گفتم: می خوام کنارت شانه به شانه راه بیام. گوشه ی ابرویش بالا رفت.
- خب مگه تا الان پشت به پشت راه می رفتیم! سرم را چرخاندم و گفتم: نه... منظورم این نیست.
با گیچی گفت: خب پس چی؟
دیدم کلامی نمی توانم توضیح بدهم. کمی نزدیکترش شدم و دستم را دور بازویش گرفتم. خشکش زد و ایستاد. به دو چشم قهوه اش زل زدم و گفتم: یعنی این جوری... و بی توجه به تعجب او دستم را به نشانه ی حرکت از بالا به پایین حرکت دادم.
هاج واج مات مانده بود. در آن لحظه، خاص ترین ادم روی زمین شده بود. اگر کسی اطراف مان نبود حتما بوسی از او می قاپیدم، آن هم از روی آن ته ریش مردانه اش!
می دانی؟ به نظر من ته ریش از آن ویژگی هایی است که اگر مردت نداشته باشد انگار یک چیز کم دارد!
ناخوداگاه جیغ دخترم مرا از افکارم بیرون می کشد و به زمان حال برمی گردم .دستم را برسرش می کشم و گل بوسه ی عشق را روی موهای تاب دار بلندش روانه می کنم. با همان زبانی که تازه باز شده من من کنان شروع به گفتن در خواستش می کند.
- ممنی گشنمه...
قربون صدقه ی هدیه ی ناب الهی می ورم. دسته ای از موهای فر خورده اش را زیر گوشش قرار می دم و با مهری مادرانه بازخواستش می کنم.
- مگر بهت نگفته بودم تل بزن تا موهات جلوی صورتت نیاد؟
خودش را لوس می کند سرش را پایین می اندازد و می گوید: ممنی.. خب گمگش کلدم. بی تابانه گوشه ی پیراهنم را چنگ می زند و در دستان کوچکش می گیرد.
- ممن ستاله من گشنمه! قلم را روی میز می گذارم و از اتاق مان بیرون می آیم و به سمت اشپزخانه در حال حرکت هستم که پذیرایی پر از وسایل اسباب بازی پارمیس است.
- پارمیسم... دخترم بیا وسایلتو جمع کن الان بابایی میاد ناراحت میشه خونه کثیف باشه ها.
از ترس همسرم با پاهای تپل و کوتاهش بامزه وار بدو بدو می کند و عروسک هایش را از چهار طرف خانه جمع می کند. با لبخند نگاهم از او می گیرم و در یخچال را باز می کنم. بطری شیر را بر می دارم. طبق عادت از او می پرسم که شیر چه طعمی می خواهد و او هم دستانش را بهم می کوبد و می گوید: کاکایو. شیر را برایش گرم می کنم و کمی پودر شکلات و شکر اضافه می کنم داخل لیوانش می ریزم و روی میز می گذارم. با اخطار گوشزد می کنم که حواسش باشد دست نزند که داغ است! مانند پدرش سرش را تکان می دهد.
- پارمیس وسایلتو جمع کردی مامان؟ با اطمینان بچه گانه اش می گوید: بعله ممنی. چشمم دور خانه می چرخد و به یک عروسک که گوشه ی مبل افتاه .ثابت می ماند .
در دلم می گویم اره جان عمه ات همه را جمع کردی و به سمت گوشه ی مبل می روم و عروسک را بر میدارم. این همان عروسکی هست که پدرش برایش از آستارا هدیه گرفته بود. به سمت اتاقش می روم. خدای من! تمام اسباب بازی هایش وسط خانه است! یکی یکی آن ها را در کمدش می چینم و با خودم می گویم 《وقتی پسر سینا این جا باشد بهتر از این نمی شود.》
صدای همسرم در کلبه ی عشق مان می پیچد . به استقبالش می روم و از دور سلامی کش دار می دهم . جلو می روم و مرا به آغوش می کشد و گل بوسه ی عشق را روی پیشانی ام می کارد.
- خدا قوت مرد من!
- سلامت باشی خانمم. چه خبرا؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 90
دستانم را برایش باز کرده و او هم چو تیری که از تفنگ فارغ شود، در آغوشم پرتاپ شد. نفس عمیق کشیده و تنش را بوییدم. مادرم دستش را روی موهایش کشید.
-ندیدم، ندیدم. وقتی ام دیدم دوتا دختر داشتم. خدایا حمکتت رو شکر.
ابتدا مادرم و بعد من را نگریست.
-ساحلی می ذاری من به مادرت بگم مامان؟
دستم را روی پیشانی اش کشیدم، آرام به نوازش کردنش پرداختم و به چشمانش خیره گشتم، لحن زیبایش، رنگ چشمانش، حضورش گرمش در نزدیکیِ قلبم، یک جور خاص آرامم می کردند.
-همه زندگیم، تو همه چیز من و مادرمی، چرا نتونی؟
صورتم را بوسید، شاد بودنش را می شد از پس چشمانش خواند، خواهر کوچک و دوردانه ام، کاش همیشه بشاش بود.
-ساحل من فردا می خوام با دایی محمد برم مدرسه.
به محمد نگریستم.
-اما ممکنه مزاهم بشیم، اول باید ازشون اجازه بگیری.
چهره اش را مظلوم کرد و با دکمه ی لباسم ور رفت.
-آخه خودش گفت.
به هر دوی شان نگریستم.
-بدجنس ها، وقتی خودتون حرف می زنین و تصویب می کنین دیگه چرا از من اجازه می گیرین؟
محمد خندید.
-یکم حالتو بگیریم.
مادرم به هر سه ی ما نگاه کرد و قربان صدقه مان رفت.
-مامان امروز می ریم دکتر. خواهش می کنم لباس مشکی رو هم از تنت در بیار.
-دکتر واسه چی مادر؟ هنوز چهله ی پدربزرگت نشده.
-دکتر واسه این که بتونی دوباره سرپا بشی و اندازه ی سنت نشون بدی نه بیشتر. در ضمن اون نه پدر بزرگ من بود و نه پدر شما، اون فقط یه شوغایی بود که اومد زندگی ما رو سیاه کرد و بعدش رفت، نه خودش زندگی کرد و نه به اطرافیانش اجازه ی زندگی کردن رو داد، لطفا دیگه اسمش رو جلوی من نیارید.
برخاستم و دست دریا را گرفته و دنبال خود کشاندم.
-بریم بهت غذا بدم عزیزم.
وارد آشپزخانه شده و بساط صبحانه را برای دریا چیدم و در باقی به سرزنش خود بابت آنگونه صحبت کردن با مادرم پرداختم.

بعد از آن که دریا را به مدرسه رساندیم با مادرم به دکتر رفتیم به محیط کار مشترک خود و امید سر زدیم، همه‌ چیز را آن قدر سر و سامان بخشیده بود که گویی چندین قرن قدمت دارد، همه نوع آدم در بین کارگرها بود. پیر، جوان، میانسال، زن، مرد و... همه به خوبی و در کنار یک دیگر کار هایشان را می کردند و سرگرم بودند، مادرم نیز قربان صدقه ی امید رفت و از او بخاطر آن که هوای من را داشت، تشکر کرد. مادر امید همه‌مان را برای شام به خانه‌شان دعوت کرد و ما نیز پذیرای دعوت ایشان بودیم، بعد از کارخانه محمد مادرم را به خانه برد و قرار شد خودش به دنبال دریا برود و من به بازار رفتم تا برای خود و مادرم و دریا و شاید هم محمد لباس های مناسب نیز تهیه کنم. اولین پاساژ زنانه ای‌ که با چشمانم تلاقی پیدا کرد، مرا به خود مجذوب ساخت و مجاب شدم به آن جا بروم. لباس ها همه زیبا بودند، برای مادرم نیز پیراهن بلند از جنس لَمه به رنگ بنفش و روی آن پیراهن یک کت که قدش تا روی زانویش می آمد و رنگش مشکی بود برگزیدم، می دانستم اهل پوشیدن چنین لباس هایی نبود اما دیگر باید عادت می کرد و به زندگی جدیدش می پرداخت. چند دست دیگر لباس برای مادرم و خود برگزیدم و در همان ساختمان، چند تیکه لباس مورد پسند دریا را هم برداشته و یک عروسک خرسی، که سفارش کردم کادو پیچش کنند هم به آنان اضافه نمودم. دستانم دیگر جایی نداشتند ولی تا کنون برای محمد هیچ خریدی نکرده بودم. به اولین پاساژ مردانه ای که رسیدم نفس آسوده ای کشیدم. از آن جایی که خود نیز تبحری در خرید کردن برای مرد ها را نداشتم، سن، وزن و قدش را که گفتم، خودشان یک دست کت و شلوار خاکستری رنگ زیبا برایم کنار گذاشتند و به سفارش خود یک ساعت مچی مردانه هم به آن اضافه ساختند‌.
-از کدوم مارک می خواید؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت بیستم
عزیز به دنبال اینجمله وارد آشپزخانه شد و بحث را بیش از آن ادامه نداد .
من هم چند لحظه بعد در حالیکه کاملاً گیج شده بودم
برخاستم و در برابر نگاه چپ، چپ کیان که بی تفاوت و سرد مرا بدرقه می کرد به آشپزخانه رفتم ... .
فکر می کردم ظاهر زیبایم و لباسی که پوشیده بودم و به نظر خودم خیلی به تنم می آمد بیش از آن توجهش را جلب کند اما گویی ناموفق بودم و او چشم و دلش سیر بود از دیدن نمونه هایی نظیر من .
کمک کردن به عزیزجون بیشتر یک بهانه بود برای ارضای حس کنجکاوی ام .
هر دو پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم .
من گردو پوست می گرفتم و او پیاز ،کمی روی صندلی چوبی آشپزخانه جابه جا شدم و پرسیدم :حتماً مریم فسنجون دوست داره ... .
گویی رشتة افکار عزیزجون که به پیازهایی که دردست داشت خیره مانده بود پاره شد .
نیم نگاهی به من انداخت و لبخندی که شوق و حسرت را یکجا با خود داشت برلب نشاند : آره ...
بچه ام عاشق فسنجونه .
- معلومه شما هم خیلی دوستش دارین ... .
آهی از حسرت کشید و جوابی نداد.من دلم نمی خواست بحث خاتمه یابدو پرسیدم :با مامانش می آد ؟
- نه قربونت برم . اگه مادر داشت که ... .
بازهم آه کشید و ادامه نداد.
دلم را زدم به دریا و یکبار دیگر پرسیدم :
مریم کیه ؟ پدر و مادرش کجا هستن؟
او نگاه حسرت بارش را به من دوخت .
درچشمانم دقیق شده بود و گویی ذهنش در دور دستها پرواز می کرد:
خیلی سال پیش از این ،خونة آقای گلستانی ،
پدر بزرگ مریم هم اینجا بود .
همین خونه بغلی ما می نشستن . با هم خیلی جور بودیم .
بندة خدا خانمش جای خواهرم بود. بچه هاش صدام می زدن خاله ...
دوتادختر داشت و یه پسر، دختر کوچیکش همین سحر خالة مریمه،دختر بزرگش ...( به اینجا که رسید مکثی کرد .
گویی به یاد خاطرة تلخی بغضی را فرو خورد.
رد پای اشک را می شد در چشمانش از اشکی که به واسطة پوست گرفتن پیاز جاری بود تمیز داد )
نیلوفر مثل قرص ماه بود ...
بهتر از تو نباشه ، یه تیکه جواهر بود .
خودم بزرگش کرده بودم . از نجابت لنگه نداشت .
البته دختر خودشون نبود.
یه ده سالی که بچه دار نشدن تصمیم گرفتن بچه یه نفر دیگه رو بزرگ کنند .
اما خب پا قدم نیلوفر خوب بود و چهار سال بعد خانم گلستانی سحر رو باردار شد و بعد از اون هم خدا مصطفی رو بهشون داد.
نیلوفر هم سن و سال کیان بود که اونوقتا اومده بود اینجا و تو دانشکده افسری درس می خوند.
رفت و آمدهای نیلوفر به بهانه درس و سئوال توبعضی مسائل که کیان بلد بود، همین طور رفت و آمدهاشون به دانشگاه که گاهی با هم می رفتن و با هم می اومدن باعث شد شصتم خبردار بشه که دلشون پیش همه از بچه گی با هم همبازی بودن.با هم بزرگ شده بودن برای آخر هفته با سیمین قرار داشتم که بیاد بریم خواستگاری...
اوایل هفته سرو کله فریبرز که برای یه معامله مهم اومده بود انزلی پیدا شد.
سیمین خواسته بود بهش حرفی نزنم.
چون از هم جداشده بودن و نمی خواست فریبرز همراهمون بیاد...
اون روز از صبح کمک بتول خانم (مادر نیلوفر)کرده بودم که آش نذریش برای بعد از ظهر آماده بشه.
نیلوفر هم خونه مونده بود وکمکمون می کرد.
بعدازظهر یه سری به خونه زدم.فریبرز نمی دونم از کجا اومده بود.
یکراست رفت تو اتاق و گرفت خوابید.
منم یه کاری بازار داشتم.حاضر شدم و ازخونه زدم بیرون.
(سری با تاسف جنباند)کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم.
تو کوچه نیلوفر رو دیدم که کاسه های آش رو در خونه همسایه ها پخش می کرد.
دختر معصوم سینی رو گرفت جلوم و گفت:کجا خاله؟
اول یه کاسه بردار بعد برو.عجله داشتم.
می خواستم تا شب نشده برگردم.
گفتم: قربونت برم عزیزم در رو نبستم خودت دست آخر یکی ببر بذار تو آشپزخونه...
بعد رفتم (آهی کشید و سکوت کرد.منتظر ماندم تا دوباره لب گشود.نمی خواستم با کنجکاوی بیش از حدم آزارش دهم.)
وقتی برگشتم خبری از فریبرز نبود. خسته بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 89
نیم ساعت نشده بود که خانمی پیش الهام امد و گفت: اقایی دنبال خانم توکلی اومده. سریع گفتم: دنبال من اومدن. الان میام. فوری شال شنلم را روی سرم کشیدم که از ان طرف سالن الهام فریاد کشید.
- وایستا وایستا! فاتحه ی موهاتو خوندی . با عجله سمتم دوید.
- نگاه نگاه چه بلایی سر موهاش میخواسته بیاره... اخ اخ . دستتو بردار عزیزم.
دستم را پایین گرفتم. موبایلم زنگ می خورد خواستم جواب بدهم که گفت: تکون نخور. بالاخره شال روی سرم قرار گرفت.
- حالا می تونی بری.
- خیلی ممنون خانم الهام. واقعا ممنونم . خیلی خوب شده.
دستم را گرفت.
- خواهش میکنم ستاره کوچولوی من... یکم نمک بخور تا چشمت نزنن. ماشالله خیلی نازی.
- ممنون لطف دارین. بااجازتون... از سالن بیرون امدم و درب را باز کردم. تا احسان من را دید سریع سرش را پایین انداخت و گفت: خانم لطفا خانم توکلی رو صدا کنین. واقعا متوجه نشده بود که من کی ام!؟
- ببخشید ده دقیقه پیش اقایی دنبالشون اومد. رفتن.
سرش را با عصبانیت بالا گرفت و رگ گردنش بالا زد. چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با تعجب گفت: ستاره...؟ تویی؟
با خنده گفتم: نه پدر ستاره هستم همایون . خوشبختم.
- جوجه چه قدر زشت شدی!
ناخوداگاه با دستم هولش دادم و گفتم : ا احسان!
نگاهم بر روی خط ریشش قفل ماند. چه بی اندازه خوش تیپ شده بود. کت و شلوار طوسی رنگش عجیب به هیکل کشیده اش می امد. از دیدن تیپ جذابش سیر نشده بودم که با تحکم گفت: بریم که حسابی دیر شده!
از پشت چه قدر شبیه مرد رویاهایم بود. همان تصوری که شب ها قبل از خواب داشتم یا نیتی که در فال حافظ می گرفتم. انگار در همه ی این ها ردی از احسان، احساس می شد. ایا می توانست مرد رویاهایم باشد؟
- د ستاره زود باش عروسی تموم شد!
با عجله گفتم: باشه باشه. اومدم.
و شتابان خودم را به ماشینش رساندم. درب ماشین را برایم باز کرد. پشت چشمی نازک کردم وروی صندلی نشستم درب را با عجله بست که باعث شد، دنباله ی لباسم گیر کند. داد کشیدم: ای عمو... مگه سر اوردی؟
به زور جلوی خنده اش را گرفت. ماشین شروع به حرکت کرد که موزیک پخش شد. چشمش را از جلو گرفت و به من خیره شد.
- زیادی تغییر نکردی؟!
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه خیلی!
- نه! خیلی تغییر کردی.
سوالی مغزم را قلقلک داد. با لحن بچه گانه ای پرسیدم.
- خب بگو ببینم، خوشگل شدم؟!
دور میدان دور زد و بعد که فرمان را راست کرد گفت: یکم.
- خیلی نامردی. و به نشانه ی قهر اخمی کردم و با شالم بازی می کردم. چند لحظه بیشتر نگذشته بود که اسمم را صدا کرد. این بار نه با تحکم و خشن بلکه مهربان !
بار اول اعتنایی نکردم برای بار دوم شالم را که روی پیشونی ام افتاده بود را کنار زد و گفت: قهر نکن وروجک!
ناخوداگاه سمتش برگشتم. کلمه ی "وروجک" کلی خاطرات خوب کودکی را برایم تداعی کرد. تا رسیدن به باغ سکوت اختیار کردیم. به محض رسیدن ما، ماشین سینا هم رو به روی ما ایستاد. نگاه خیره ای سینا به من انداخت و به گفته ی او که بعدا دلیلش را پرسیدم گفت فکر کرده من دوست دختر احسان هستم! انگار از دور قابل شناسایی نبودم.
اما برایتان از شاه داماد بگویم. ماشالله خوش تیپ تر از همیشه. آن کت و شوار سرمه ای خوش رنگش حسابی به کروات طوسی رنگش می امد. نزدیکش رفتم و روبوسی کردم و از ته قلبم برایش ارزوی خوشبختی کردم. الان که برای تان می نویسم گوشه ی چشمم تر شده و یاد آن دوران، اسمان احوالم را بارانی افتادم. دورانی که حال همه ی ما خوب بود. اما افسوس که عمر خوشی ها کم است! بگذریم تعریف شب عروسی را به کام شما تلخ نکنم. نگار هم با آن لباس تور سفید فرشته ی زمینی شده بود بغلش کردم و در گوشش گفتم : الهی که باعشق زندگی کنین.
لبخندی زد و من را به خودش چسباند.
- اولا که چه خوشگل شدی ورپریده! دوما. نوبت شما انشالله.
خنده ای کردیم. احسان هم با هردو ی آن ها روبوسی کرد و سینا و نگار دست در دست هم جلوتر از ما وارد باغ شدند و فیلمبردار و عکاس هم از جلو از انها عکس می گرفتند و ثبت خاطرات می کردند.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 89
-پیر شی پسرم، دست علی بدرقه ی راهت.
رفت و در پشت سرش بست.
مادر دستانش را برایم باز کرد و من با میل و اراده ی خویش و طیب خاطر در آغوشش پنهان گشتم. همان گونه که سرم بر روی سینه اش بود، اشک ریختم.
-مامان؟
-الهی مادرت برات بمیره، الهی هیچ وقت به دنیا نمی اومدم تا این بلا رو سرت بیارم.
بس بود هر چه بی صدا گریه کردم، دلم لبریز بود، حال مادرم کنارم بود.
-دلم خیلی تنگه، واسه تو، واسه مامان و بابام که زیر خروارها خاک خوابیدن، واسه خواهری که تک و تنها توی غربت ولش کردم.
گویی حرفی که زدم، چوبی بود تا در آهنین گلویش را در هم شکست.
-مادرت مرده؟
دستانم را در هم و دندان هایم را روی یک دیگر فشردم.
-مرده، م...من خیلی وقته بی مادرم.
محکم در آغوشم گرفت.
-زن خیلی خوبی بود، با این که یک بار دیدمش ولی فهمیدم بلده چطور جای من رو برات پر کنه.
-م...مامانم خیلی خوب بود، اون بهترین زن دنیا بود، ح‌...حتی یک بار هم از دستش نرنجیدم، ا...اون مثل برگ گل لطیف و پر مهر بود.
-خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره، می دونم نمی تونم جای اون رو برات پر کنم، اما جون ساحلم قسم می خورم تا جایی که از دستم بر بیاد برات مادری می کنم.
هیچ نگفتم، تنها فقط حلقه ی دستانم را اطرافش تنگ کرده و آرام اشک ریختم و او با صدای قاصرش شروع به سرودن شعر کرد.
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز می گشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشس

محزون نشسته بود.
فروغ فرخ زاد.

خودم را از حلقه ی دستانش گرفته به طرف دیگر کشاندم. باید استراحت می کردم، فکرم آزرده گشته بود و مغزم در حالت اغما به سر می برد.
به اتفاقاتی که در یک ماه اخیر برایم رخ داده بودند، فکر کردم.
پیدا کردن مادرم، بخشیدن پدربزرگم به اصرار و التماس مادرم، مرحوم شدنش بعد از آن که فهمید حلالش کردم، آمدن مادر و پسر عمه ام به تهران، وابستگی دریا به مادر تازه پیدا شده ام.
-فدای چشمات بشم، کی می خوای آروم بشی دیگه؟
-استرس دارم مادر، نمی دونم چمه.
محمد کنارم نشست، موهایم را نوازش کرد.
-استرس چی خواهرم؟ الان که دیگه همه چیز داره به خواست تو پیش می ره؟
-آره، حس می کنم بر می گردن.
-بر نمی گردن، برادر من و پسر خاله ات که تو رو دزدیده بودن‌ اون هم به دستور خاله ای که تو هیچ خیری ازش ندیدی، دیگه طرفت نمیان.‌ چون من و امید وقتی فهمیدیم اون ها بودن، یه درسی بهشون دادیم و گوششون حسابی پیچ خورد.
-اگه بیان چی‌؟
-من بهت قول می دم نمیان، حواسمون جمع اطراف هست، تو فقط به آینده فکر کن و گذشته رو بنداز دور.
در باز شد و دریا وارد شد، دهانش را به نشانه ی قهر جمع کرده بود و مرا نگاه می کرد.
-من هم می خوام بیام.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

حجم : 1.8 مگابایت
تعداد صفحه : 553 صفحه
قیمت خرید :
8000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/295762
[عکس 417×510]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 88
به خواسته اش عمل کردم، فکر و ذکرم را به عقب برگرداندم، باید اول خود را می شناختم و بعد موقعیتم را هضم می کردم. همه چیز کم تر از پنج دقیقه طول کشید و من به زمان حال رسیده بودم، درک کردم و دلم برای مادرم پر کشید. به باعث و بانی این حالم که به دست او واژگون گشته بود، نگریستم.
-می شه تنهام بذاری؟
-چرا که نه، عجله نکن، تا هر وقت دلت خواست این جا بمون، بدون این که کسی مصدع اوقاتت بشه. ما بیرون منتظرت هستیم.
-ممنونم.
گندمگون شکر‌خند زد و رفت. از جایم برخاستم و سوی مادرم که داشت با چشمانش التماس می کرد در آغوشش بگیرم رهسپار گشتم.

با حرف هایی که از دهانش خارج می گشتند، احساس می کردم تن و بدنم در مجمری فرو می روند که با شعله های شناور آن آتشدان، داشت قلبم را از ریشه در می آورد. مگر یک آدم چه قدر می توانست در برابر ظلمی که در حقش کرده اند، آرام بنشیند؟ مگر می شد جواب شکنجه هایی که بی رحمانه به او تحمیل می کردند سکوت پیشه کند؟ قطرات ریز و درشت اشک را از زیر چشمان گود رفته اش، زدودم، صورت استخوانی اش، شبیه به من بود. اما می دانستم ناهمواری هایش به خاطر سن و سالش نبود، بلکه از غم و غصه بود و بس! مدام و بی وقفه دستانش را بوسه می زدم و همه تن گوش شدم برای استماع شکوائیه هایش از خانواده اش.
-الان تو هستی دخترم، من دیگه هیچی از خدا نمی خوام.
-چ...چطور تونستی تحمل کنی؟ چرا کاری واسه خودت نکردی؟
سیلاب اشک هایش، از سونامی هم نیز استطاعت بیشتری داشت.
-چی کار مادرم؟ وقتی تو رو ازم جدا کردن دیگه خودم رو ندیدم.
اگر بگویم جگرم آتش گرفت، به الله که گزافه گویی نکردم و وافور جگرم، به نفس پر حرارتی تبدیل گشت و از دهانم خارج شد.
-آروم بگیر ساحلم، می خوام به چشمات نگاه کنم، بیست و سه سالته، من بیست و دو سال و یازده ماه و ۱۸ روزه که ندیدمت.
-ی...یعنی دوازده روزم بود؟
جلو آمد و مهر مادری اش را بر پیشانی ام تمبر زد.
-بله دخترم، دوازده روزه بودی که تو رو از من، من رو از تو گرفتن.
به سرفه کردن افتاد، دستانش را جلوی دهانش برد و مرا از خود فاصله داد.
-ب.‌..برو کنار بوی ن...نفسم نخوره به...بهت.
کنار نرفته و بیشتر به او نزدیک شدم، دیگر می خواستم مرض های مادرم را بگیرم.
همان مردی که در را به روی ما گشود، با هول و ولا به داخل آمد.
-ببخشید ولی عمه باید دارو هاش رو بخوره.
نایلونی که لبریز از دارو بود را از روی طاقچه برداشت و لیوانی آب برای مادر ریخت.
-عمه؟ خوبی؟
مادر جای این که جواب او را بدهد، دست مرا فشرد و توجه ام را به خود معطوف کرد.
-این همون کسیه که اگر نبود، همین قدر هم از من عایدت نمی شد. پسر بردارمه، اما من حس می کنم از خودمه. الان هم بخاطر تو عمه صدام زد، همیشه بهم میگه مامان.
نگاهش کردم، چهره اش مهربان بود. لبخندی به رویم زد‌ و نطقش را گشود.
-اگه ساحل خانم مجوز بدن براشون برادری کنم دیگه کار تمومه مامان جان.
-می ده، ساحلم مهربونی داره از چشماش لبریز می شه، اما من هنوز از دیدنش سیر نشدم، می خوام پیشم باشه، می خوام سیراب بشم.
-بشین، فقط این زیر زبونی تون رو بخورید حله، من تنهاتون می ذارم.
قرص قهوه ای رنگ را به مادر سپرد و مرا نگریست.
-مواظبش باش.
-هستم، خیالت راحت.
-خدا عمرت بده پسرم، مهمون ها رو ببر توی خونه پسی، ازشون پذیرایی کن و از بیرون واسشون مرغ و گوشت سفارش بده.
-مادر جان همه ی این مقدمات رو خودم انجام دادم، شما با خیال راحت به نیمه ی گم شده اتون برسین. فعلا.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 88
با گیچی گفت: یعنی چی؟ چه رنگیه!
- رنگ شفق قطبی! ابی و سبز و زرد و صورتی... !
- اها. میشه ببینم؟
- بله. لباس تو کاوره...
سمت کاور رفت و از تعریفش فهمیدم او هم مثل من محو رنگ نابش شده است.
- دختر... این که محشره! چه سایه خوش رنگی پشت چشم هات بکشم... بعد از کلی تکان خوردن زیر دست الهام جون یک نگاهی به من کرد.
- به به. خدا چی افریده!
- تروخدا بذارین خودمو ببینم.
- نه اصلا. این قانون منه. تا لحظه اخر باید سوپرایز بمونه.
- ای بابا...
صدای جیغ فاطمه باعث شد صدایش بزنم.
- فاطمه... ؟
- الهام جون چه کردی! خدای من... جونه فاطمه؟
- نمیذارن خودمو ببینم.
- صبرکن نفس خانم. بذار آرایش لبت هم تموم بشه بعد محو تماشای خودت شو. الی جون رنگ موهاشو ترکیبی زدین؟
- اره گلی. روشن تر از موهای خودش شده. ابروهاشم یکم مواد زدم از سیاهی در بیاد. پیچوندن موهای حالت دارش مکافاتی بود. ولی به نظر خوب از اب در اومد
- کارتون حرف نداره. مخصوصا اون سایه ی پشت چشمم که عین رنگ لباسشه.
با حرص گفتم: بابا حوصلم سررفت ساعت شیش و نیم شده و من هنوز خودمو ندیدم. اصلا فاطمه خانم اگر از ارایشم خوشم نیومد چی؟
- هه. مگه میشه کسی از ارایش من خوشش نیاد! سکوت کردم.
- راستی این لباستو از کجا خریدی ناقلا؟ مثلش رو هیچ جا ندیدم.
ابرویی بالا انداختم.
- داشتن دوست خوب نعمتیست از نعمت های الهی...
یک ساعتی طول کشید تا کارم تمام شد. مامان بارها تماس گرفته بود و اخرین پیامش این بود که اگر دیر بشه کسی نیست دنبالم بیاد. فاطمه نیم ساعت پیش به منزلش رفت تا دختر کوچولویش را اماده کند و با همسرش به باغ می ایند و من دقیقا بدون وسیله بودم. در همین افکار قوطه ور بود که بالاخره ارایشگر ستمگر ما اجازه ی دیدن داد.
اول که خودم را در اینده دیدم حسابی جا خوردم. رنگ موهایم چندین درجه روشن تر شده بود و هاله ای از نور گرفته بود. بالای سرم شبیه گل جمع شده بود و با یک تاج گرد نقره ای رنگ که پر از نگین های کوچک و بزرگ بود خودنمایی می کرد. ارایش صورتم که خیلی باعث تغییر من شده بود یک خط چشم کشیده ی دنباله دار و سایه ی روغنی ابی رنگ که رگه هایی از صورتی در ان خودنمایی می کرد. رژگونه ی هلویی رنگ و رژلب صورتی خوش رنگ که با برق لب امیخته شده زیبایی امشب من را ساخته بود. لباسم هم یک پیراهن بلند بود استینش روی سرشانه پوفی بود و یقه ی باز هفتی داشت. پشت کمرم پاپیون بودو جلوی ان هم ساده! زیبایی این لباس به خاطر ترکیب رنگ خیره کننده ای که داشت جذابش کرده بود. جنس پارچه طوری بود که برق می زد. شنل اش را به تن کردم و شالی که به شنل چسبیده بود را بااحتیاط روی سرم گذاشتم.
- به تاکسی زنگ بزنم؟
- نه اجازه بدین اگر کسی دنبالم نیومد بهتون می گم.
الهام جون نزدیکم امد.
- بهتره امشب تنها نباشی اخه بدجور سو سو می کنی! مثل ستاره تو اسمون امشب می درخشی... شماره ی مامان را گرفتم بر نمی داشت.

مانده بودم که به کی زنگ بزنم که یاد احسان افتادم.
بالاخره با اکراه شماره ی احسان را گرفتم. چیزی نگذشت که جواب داد.
- بله، بفرمایید؟
- سلام ستاره ام.
- سلام. چطوری؟
- خوبم ممنون . ببین من الان ارایشگاه شهره ی شهر تو زعفرانیه ام . میتونی برام تاکسی بگیری؟
با تردید گفت: تاکسی برای چی؟
با لحن عصبی گفتم: تاکسی برای چی می گیرن؟
کمی فکر کرد و بعد گفت: خودم میام دنبالت. فوری گفتم: نه نمی خوام بهت زحمت بدم فقط لطفا برام تاکسی...
حرفم را قطع کرد.
- حرف رو حرف من نیار وقتی بهت یه چیزی می گم بگو چشم.
این همان دیکتاتور نام برده بود!
- باشه بیا.
- بخاطر تو نمیام فقط چون نگار گفته سفارش دسته گلش اماده شده میام اون سمت.
- باشه نیومده منت بذار!
- منتی نیست دختر عممی وظیفمه.
احسان یک معمای مبهم و سخت بود! فردی که از شخصیت او هیچ نمی فهمیدم.
- راستی. تا من بهت زنگ نزدم از ارایشگاه پاتو بیرون نمی ذاری.
با حرص گفتم: بهت قول نمیدم چون شاید دلم بستنی خواست و برم از سر کوچه بخرم. عصبانیت از صدایش فریاد می زد.
- ستاره من اعصاب درست و حسابی ندارم انقدر برای من یکی مزه نریز!
یک لحظه از لحنش ترسیدم و تلفن را قطع کردم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت نوزدهم
- سلام به روی ماهت پسرم .
قربون قدوبالات برم الهی !...
دیر اومدی پسر ؟!
فکر کردم این ماه دیگه نمی آی ... .
احوالپرسی اش با کیان که تمام شد نگاهی به سرتاپای من که به او سلام می دادم انداخت .
بهت نگاهش آنقدر کم رنگ نبود که از نگاهم دور بماند ،
در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد مرا به آغوش کشید : سلام به روی ماهت دخترم ! ... ماشاءا... ماشاءا...
چه دختری شدی ...
من دو سالت که بود دیده بودمت ...
ماشاءا... .
برایم جالب بود که او در گذشته مرا دیده بود .
هوا سرد بود و بیش از آن تأخیر جایز نبود ،
بخصوص اینکه هنوز ناهار هم نخورده بودیم .
تازه وارد ساختمان شده بودیم که پدر بزرگ آقای زند هم سر رسید .
او بر خلاف کیان مرد ریز نقشی با قامتی متوسط بود که بابا عزیز خطابش می کردند.
نهارمان را خورده بودیم و هوا رو به تاریکی بود که کیان خسته به اتاق رفت تا کمی استراحت کند .
عزیز جون و بابا عزیز داخل سالن بودند که از حمام خارج شدم .
موهایم را داخل حمام سشوار کرده بودم .
بلوز وشلوار اسپرتی پوشیده بودم و داشتم شالم را پشت سرم مثل گل می بستم
تا هم موهایم پوشیده باشد و هم زیبا باشم که از کنار اتاق کیان عبور کردم .
در بسته بود و صدای زمزمه مرا کنجکاو کرد .
کنار در گوش ایستادم .
ظاهراً داشت با موبایل حرف می زد :
منم برات می میرم عزیزم ...
قربونت برم که اینقدر مهربونی .
حالا منو بخشیدی ؟...
تو هم گل رز قرمز منی شیرین خانم .
حالا دیگه بی تابی نکن ...
می بوسمت به شرط اینکه گوشی رو قطع کنی ...
قول می دم بابایی ...
( مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد نفس راحتی کشیدم .
پس طرف مریمی بود :)
اگه دایی بفهمه باز اذیتت می کنه قربونت برم .
ده بار می بوسمت بابایی ...
باشه ... .
احساس دستی که روی شانه ام قرار می گرفت بخصوص به خاطر کاری که انجام می دادم حسابی ترساندم .
وحشت زده پشت سرم را نگاه کردم و با دیدن عزیز جون گرچه شرمنده شده بودم اما نفس راحتی کشیدم : ترسوندمت عزیزم ؟ راست ایستادم و خودم را طبیعی گرفتم : نه ...نترسیدم . با اشاره مرا دنبال خودش به سالن کشاند . بابا عزیز که روی مبلی نشسته بود و اخبار را از تلویزیون تماشا می کرد با لبخند ورودم را خوشامد گفت . عزیز جون مرا کنار خودش پشت میز نهار خوری گوشة سالن نشاند : قبل از اینکه بیایید اینجا ، جایی رفتین ؟ از رفتارش تعجب کرده بودم و صادقانه شانه ای بالا انداختم : آره .آقای زند رفت دخترش رو دید. مریم خانم . او نفس بلندی که به آه می مانست از ته دل کشید : کسی ندیدتون ؟
- نه ... .
-خدا لعنتش کنه ... چی بگم که هر چی بگم تف سر بالاست تو صورت خودم ... .
راحتی او باعث شد به خودم جرأت بدهم و برای ارضای حس کنجکاوی ام پرسیدم : خانمشون کجا هستن ؟ جدا شدن ؟ عزیز جون سری با تأسف تکان داد : کدوم زن ! کدوم بچه ! ... مریم که دختر خودش نیست قربونت برم . غافلگیر شده بودم . آن عشق پدر و فرزندی که من بین آن دو دیده بودم نمی توانست دروغین باشد : پس مریم کیه ؟! او نگاه غمزده اش را برای لحظاتی تلخ در ابهامی دور به من دوخت : همون بهتر ندونی این طفل معصوم کیه دخترم ... .
هنوز جمله اش تمام نشده بودکه سر و کلة کیان پیدا شد. چشمان قرمزش نشان از خواب زدگی داشت : عزیز جون امشب مهمون داری. عزیز خودش را به بیراهه زد : کی ؟ کیان لبخندی بر لب نشاند و در حالیکه کنار بابا عزیز روی مبل می نشست گفت : قربونت برم ...تو که می دونی چرا می پرسی ؟... فقط یادت نره فسنجون درست کنی. عزیز جون نفس عمیقی کشید و در حالیکه برخاسته بود و به سمت آشپزخانه می رفت با دلسوزی گفت : اینبار دیگه اگه داییش بفهمه خون و خونریزی راه می افته. کیان لبخند خاطر جمعانه اش را تکرار کردو در حالیکه کاملاً کنار پدربزرگش لمیده بود گفت: نمی فهمه . با سحر صحبت کردم .
- اوندفعه هم با سحر صحبت کرده بودی ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی