👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت بیست و یکم
حاجی خونه بود و کیان چند دقیقه بعد از من اومد.
یکراست اومد توآشپزخونه.
رفت سر کاسه آش ،
بو کشید و به به کنان خواست اولین قاشق رو ببره سمت دهنش که صدای جیغ و فریاد از خونه بتول خانم بند دلم رو پاره کرد.
سی ثانیه نشده بود که خودمو نو رسوندیم خونه بتول خانم.
چه محشری شده بود!...
نیلوفر لرز کرده بود، مثل دیوونه ها بال بال می زد.
بتول خانم می گفت حالش از سرشب خیلی بد بوده.حرف نمی زد.
گریه می کرد.انگار لکنت گرفته بود... .
عزیزجون سکوت کرد و من در حالیکه می توانستم حدس بزنم در آن بعدازظهر شوم چه اتفاقی برای نیلوفر رخ داده است سرم را میان دستانم گرفتم.
چند لحظه طول کشید تابه خودم مسلط شدم.
دلم برای دختر بیچاره می سوخت.
با تمام توصیفاتی که از پدر کیان شنیده بودم باورم نمی شد .
نگاهم را به عزیزجون دوختم.
او طوری در نگاهم دقیق شده بود گویی نقش خاطراتش را در آینه چشمان من می دید.
با انزجار پرسیدم:
شما چطور فهمیدین ؟!
عزیز جون قطرة اشکش را باپشت دست از گوشه چشمش زدود:
دختر بیچاره یه سه چهار ماهی ساکت بود و از ترس آبروش به هیچ کس حرفی نزده بود ،تا اینکه می فهمه حامله شده ... .
نفس در سینه ام حبس شد و بهت زده پرسیدم: پس مریم....؟!؟!
عزیزجون سری به علامت مثبت تکان داد:
وقتی قضیه رو فهمیدیم شوکه شدیم.
حاجی از غصه سکته کرد و چهار هفته تموم توکما بود.
کمرم شکست...
بیچاره بتول...
بیچاره نیلوفر.
بتول فقط فریبرز نامرد رو نفرین می کرد و می گفت چطور تونستی با دختر بچه ای که خودت برامون پیدا کردی اینکار رو بکنی؟
آخه نیلوفر رو فریبرز براشون از یه زن ومرد معتاد گرفته بود که کسی نمی شناختشون .
این وسط شاید حال کیان بدبخت از همه بدتر بود...
کیان من اینی که حالا می بینی نبود.
اونوقتا یه محله سرش قسم می خوردن... .
پرسیدم:حالا نیلوفر کجاست؟
- نیلوفر!...اه! نیلوفر!...
فریبرز نامرد فقط زندگیشو تباه نکرد...
آزمایش خون حاملگی نشون داد که مادر و بچه هر دو ایدز دارن...
این دیگه چیزی نبودکه بشه باهاش کناراومد...
دختر بیچاره صبر کرد تا بچه مریضش بدنیا بیاد.
بچه اش دو روزه بود که بتول و سحر جنازه نیلوفر رو که رگ دستش رو زده بود سرصبح کنار بچه اش پیدا کردن... .
بعد از اون کمر این زن و مرد شکست.
کمر همه مون شکست.
بعد هم اونا از این محله رفتن تا دیگه چشمشون به ما نیفته....
ماتم برده بود.
چه داستان وحشتناکی!
بیچاره نیلوفر!
بیچاره مریم!
بیچاره کیان!
حس می کردم نظرم نسبت به بداخلاقی کیان تغییر کرده است.
شاید به گونه ای به او احساس ترحم می کردم.
بخصوص اینکه عزیزجون می گفت مریم را هم دکترها جواب کرده اند و دیگر امیدی به بهبودی اش نیست... .
با ورود مریم خانه پر از نور و غوغا شده بود.
سحر اورا جلو در تحویل داده و به همراه همسرش به خانه خودش رفته بود وقتی به کیان که عاشقانه با او هم صبحت شده بود و دخترک را در آغوش نشانده بود می نگریستم، دلم می گرفت.
مریم، بچه ای که باید دخترش می بود حالا خواهر ناتنی اش بود... .
عزیزجون دیگر کمکی نمی خواست.
من هم وارد حال شدم و روی مبلی نزدیک آن دو نشستم.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️