پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

قسمت 93
احسان به ما رسید. رگ گردنش بالا امده بود نگاه پر از خشم و عصبانیت به من انداخت و با صدای بلند گفت: اینجا چکار میکنی؟
نگاهم را از او گرفتم و با تمام ناراحتی ام گفتم: به تو ربطی نداره من کجام و چه کار می کنم؟
با بغض و عصبانیت ادامه دادم: مزاحم خلوت منو عشقم نشو.
و... دردی روی صورتم حس کردم ، ناخوداگاه دستم را رو گونه ام گذاشتم. سوزشی گوشه ی لبم حس کردم و شوری خون را در دهانم حس کردم.
احسان به من سیلی زده بود آن هم به خاطر کاری که من مقصرش نبودم. دیگر نمی توانستم جلو ی اشک هایم را بگیرم و بی اختیار از چشمانم می باریدند.
پسر جوان نزدیک احسان رفت و با صدای بلند گفت: دست روی عروسک من بالا کردی؟ و دستش را بالا برد که احسان دستش را در هوا گرفت و پیچاند.
دوست پسر از آن طرف باغ صدایش زد و با اخمی که تا به حال در صورتش ندیده بودم گفت: دهنتو آب بکش عوضی. تا کار دستت ندادم از جلوی چشمام گمشو...
احسان جلوی من امد . با تحکم گفت: بیا بریم. زبانم بند آمده بود مغزم هم هنگ کرد و فقط چشم هایم بود که کار می کرد و اشک های بی وقفه محصول این فعالیت بود. پاهایم روی زمین میخ شده بود .
احسان سمتم برگشت وقتی که دید از جایم تکان نخوردم دستم را کشید .
با عصبانیتی که از خودم سراغ داشتم فریاد زدم: ولم کن. به من دست نزن کثافت!
نزدیکم امد خیلی نزدیک، طوری که داغی نفس هایش به صورتم می خورد. از داخل جیب کتش دستمالی در اورد و گوشه ی لبم گذاشت.
با اکراه دستش را پس زدم.
فریاد زد: مگر نمی بینی از لبت خون میاد؟
مستقیم در چشمانم زل زد. با تمام نیرویی که از خودم سراغ داشتم به سمت عقب هلش دادم اما انگار حریف او نمی شدم. با پشت دستم سیلاب اشک را مهار کردم. چشمانم می سوخت. فکر کنم تمام ارایش صورتم در هم ترکیب شده بود زبانم را به زور چرخاندم و گفتم: نمی خوام دیگه ببینمت.
از جلویم تکان نخورد.
- چرا؟ چی شده؟ هان؟!
- با من این جوری حرف نزن اقای...
- اونقدر عصبی هستم که امشب یا خودمو می کشم یا تورو!
نیشخندی زدم و گفتم: هه منو کشتی منم تورو کشتم! واسم مردی احسان! مردی...
انگار تازه دو هزاری اش جاافتاد.
- آها... ایدا رو میگی...
بعد با جدیت گفتم: اومدم برای همین توضیح بدم. اخه شما خانم ها عقل تون وقتی یه چیزی بر خلاف میل تون باشه رو قبول نمی کنه!
مصرانه تک تک کلمات را ادا کردم.
- من با تو کاری ن دا رم...
با حرص دستش را در موهایش کرد و گفت: ولی من دارم. قبلش به من بگو این جا چه غلطی می کردی؟ اون اشغال که باهات کاری نکرد؟ هان؟
سرم را به نشانه ی نفی تکان دادم. زیر لب "خوبه ای "گفتی.
- بیا این جا بشین.
از او توضیح می خواستم. برخلاف دفعه ی قبل که از عماد بابت کارهایش سوال نمی کردم و در خودم می ریختم. این بار دلم توضیح می خواست.
- می شنوم.
- ایدا دختر خاله سیمین چندین ساله که برای ادامه تحصیل به المان رفته مدتی پیش به من زنگ می زد و پیام می داد که بهم علاقه منده. من هربار که اعلام می کردم یک جوری می پیچوندمش تا این که این اواخر برام عکسی فرستاد و گفت اگر بهم قول عشق و ازدواج رو ندی خودم رو از ارتفاع پایین می ندازم.
شوکه و متعجب به دهان احسان نگاه می کردم. سمتم دستمال را گرفت و اشاره کرد که خون روی لبم را تمیز کنم.
- من توی اون لحظه نمی دونستم که چکار کنم؟ با توجه به این که سابقه ی افسردگی شیدایی هم داشت. حدس می زدم هرکاری ازش بربیاد. پس ناخواسته قول ازدواج رو دادم و اونم از خر شیطون پیاده شد و تا این که برای عروسی نگار تهران اومد.
- خب بقیش؟
- بقیه ای نداره. کلش همین بود. بریده بریده گفتم: پس اون توی بغل تو چه کار می کرد!؟ با دستش روی پیشانی اش زد و گفت: اخ از دست شما خانوما... بابا به من گفت چرا بهم دروغ گفتی؟ اون دختر کی بود که دستش رو گرفتی؟ منم گفتم که دخترعممه اون دستم را گرفت. ا خیالش راحت شده بود و بعد بنا به فرهنگی که از اون جا یاد
زیر چانه ام را گرفت و گفت: تو برای این انقدر خودت رو ناراحت کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. حرفش را دوباره تکرار کرد و بعد باخنده گفت: حیف اون همه وقت که زیر دست خانم ارایشگر منتظر بودی.
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چطور؟ اشاره ای به چشمانم کرد و گفت: چیزی از ارایشت نمونده.
اخم هایم در هم رفت و انگشتم را به نشانه تهدید تکان دادم.
- همش تقصیر تویه. الان چکار کنم بااین صورت ؟ بااین چشمای پوف کرده؟ بااین لب زخمی؟ هان؟
سرش را پایین انداخت و با لحن مظلومانه ای گفت: ببخشید. عصبانی شدم وقتی تو رو کنار اون عوضی دیدم. دستم بشکنه که اینجوری شدی.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 93
خندیدم و حرفش را تایید کردم. خواستم بحث دیگری را پیش بکشم، که مانند قیچی سر رشته ی افکار ناگوار درون ذهتم را گسیخت.
-ساحل انقدر طفره نرو، جواب سوال اول من رو بده تا خلاص بشم از ترس نداشتنت که مثل غلاف پیچیده دور گلوم و راه تنفسم رو بسته.
-امید؟
برگشت و صورتش با من نیز موازی شد، چشمانش گرم بود، هرم نفس هایش که به صورتم برخورد کرد، کم آوردم چه بگویم تا جلوی عشقش، ناتوان و ضعیف نمایان نشوم.
-دوست داری چی بشنوی؟
-این که به احساساتم بله بگی.
-بله رو که آسون نمی دن، می دن؟
-تا آسون رو چی ببینی؟ تو

که من رو توی این چند وقت هزار بار کشتی و زنده کردی. دیگه چی می خوای؟
-یه چیز خیلی بزرگ، یه جمله کوچیک اما یک دنیا حرف توش جا می گیره و تو باید اون همه رو در اختیار من بذاری. در اون صورت جواب دلخواهت رو از زبونم می شنوی.
-بگو، هر چی می خواد باشه، کیه که نه بگه؟
-همیشه، همیشه و همیشه فقط با من باش و همیشه به بدترین شکل ممکن دوستم داشته باش، حتی اگه روزی نبودم.
نفس گرم و آسوده ای کشید، خم شد و سرش را جلو آورد.
-تو بی جا می کنی نباشی، حتی چند ساعتی. قول شرف می دم همیشه دوستت داشته باشم، انقدر که خسته‌ات کنم. فقط تو هم دلت رو به من بده و مثل خودم عاشق باش.
-به گلبول های خاکستری مغزت بسپر که من تا از احساسات خودم مطمئن نشدم، به صاحبش جواب مثبت ندادم و من رو دست کم نگیره. اون آدم بی احساسی ام که از من توی ذهنت ساختی من نیستم آقای خود شیفته.
نفس آسوده ای کشید.
-الان نمی خوام باهات بحث کنم چون خیلی خوش حالم.
صدای دریا مانع حرف زدن امید شد. دوید و سمت مان آمد. مقابلم ایستاد و شروع کرد به وارسی ام.
-چی می گفتین؟
امید کنارش زانو زد.
-چیزهای خوب.
-چی مثلا؟ این که واسم پیتزا با سیب زمینی بخرید؟
-نخیر، چیزهای خیلی بهتر. ولی من فردا تو رو می برم تا پیتزا بخوری، خوبه؟
به جای دریا من جواب دادم.
-نمی شه، قرار شد در هفته یک بار پیتزا بخوره ولی به لطف تو و محمد از سه بار هم گذشت. دیگه اجازه نمی دم تا ماه بعدی.
نهال هم آمد.
-نکشی ما رو ولی انگار به حضورت نرسوندن که امروز بعد از مدرسه ی دریا سه تایی دوباره پیتزا خوردیم.
با غلظت به نهال و محمد که پشت سرش سنگر گرفته بود نگریستم.
-من رو بگو بچه‌ام رو دست کی سپردم، آخه نابغه ها مگه نمی دونید الان توی سن رشد هست و این چیزا جلوی رویشش رو می گیره‌؟
-بابا سختش نکن دیگه، حالا یه بار رعایت نکنیم کوتوله نمی مونه که.
-محمد‌؟
-باشه ببخشید.
-خب دیگه با این اوصاف پیتزای فردا منتفی شد.
-درسته ولی من بعد با همه‌ اتون کار دارم.
محمد سرش را نزدیک گوش نهال برد.
-خدا رحم کنه.
-شنیدم چی گفتی.
-گوشاشم تیزه ماشالله.
-من رو بگو بحثت رو از این سه نفر جدا کرده بودم.
-ساحل جون، من بهشون گفتم نریم ولی این ها بودن که اصرار کردن.
دریا که تا آن موقع ساکت بود، وسط مان ایستاد و با اشاره و تکان دادن منظم دستانش شروع به سخنرانی کرد.
-آبجی ساحلم می گه دروغ گو دشمن خداست. ساحل نهال دروغ می گه چون خودش گفت محمد بیا دریا رو ببریم رستوران پیتزا بخوره.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 92
راهش را سد کرده و مقابلش ایستادم، خواستم حرفی بزنم که محمد مداخله کرد.
-مامان جان، قشنگ تر از دختر شما توی این شهر فت و فراوونه، انقدر لیلی به لالاش نذار یه وقت خودش رو گم می‌ کنه و کله پا می شه ها.
-آخه پسرم، دخترام رو نمی بینی؟ بخدا مثل یه تیکه جواهر می مونن.
بوسه ای روی صورت مادرم انداختم و به لباس هایش نگاه کردم.
-این لباس خیلی بهت میاد فدات بشم، الان شدی مامانِ زیبای خودم، البته که از قبل بودی،‌ ولی بپا با این حجم از دلبری کردن نزنی رو دست من و دریا.
-آخ گفتی مادر، من خیلی معذبم توی این لباس، بذارین همون قبلی ها رو بپوشم.
-نه نه،‌ حرفش رو هم نزن که نمی شه. خیلی هم بهت میاد، ساده و شیک. حالا هم بزنید بریم که دیر نشه.
مادرم و دریا جلو رفتند و من و محمد پشت سرشان. محمد قدم هایش را تند کرد و مقابلم ایستاد.
-من چطور شدم؟
به سر تا پایش نگاه کردم، لباس هایی که من خریداری کرده بودم را پوشیده بود و هیچ نقص و نارسایی در پوششش نیز نداشت. یقه اش را صاف کرده و تار افتاده در صورتش را به عقب برگرداندم.
-عالی شدی داداش محمد دریا.
-چرا فقط دریا؟
-چون‌ حس می کنم داداش محمد زیادی بزرگ نشونت می ده.
-هر چی باشه بزرگ تر از تو هستم دختره ی بدجنس.
-برادر جان بزرگی به سن نیست بلکه به عقلِ.
این را گفتم‌ و سمت مادرم و دریا دویدم تا از حمله ی ناگوارش در امان بمانم.
بعد از شام همه به نشیمن آمدیم و مشغول خوردن چای شدیم. لحظه ای نگاه تیز و بران امید مرا رها نمی ساخت و در قلاب طعمه اش در قید و بند بودم، مادرها در بحث زنانه‌شان فرو رفته بودند، دریا، محمد و نهال هم در یک تیم بودند و از یک ثانیه‌شان هم نمی گذشتند و مدام بر سر یک دیگر می کوبیدند، این جمع پر شور و نشاط فقط دو نفر داشت که در سکوت با هم حرف می زدند و در لاک انزوای درون خویش فرو رفته بودند، امید فنجان قهوه اش را برداشت و به من نیز اشاره کرد تا به دنبالش بروم. به بقیه نگاه انداختم، کسی حواسش نبود، با آرامش خاطر برخاستم و به دنبالش به حیاط خانه رفتم. نسیم سرد و دلخواهی وزید و موهایم را از روی شانه هایم، به رقص در آورد. دستانم را در بغل گرفته و مقابل امید ایستادم.
در چشمانم خیره گشت، شعرها داشتم برای رنگ نگاهت، فقط برایم صبر کن، صبر کن تا کلمات نابه‌سامان درون افکارم را کنار یک دیگر بگذارم، به خدایت سوگند، برایت همان شعری را می سرایم که سعدی برای شاخه نباتش سرود و او را لیلی خود ساخت...فقط برایم صبر کن.
کمی از قهوه ای که بویش با نفس هایم تلاقی پیداه کرده بود‌ چشید و بعد به چشمانم خیره گشت.
-خواهم ای گل خار کردم تا به دامانت نشینم، یا اگر خواهی به چشم دشمن جانت نشینم.
کنارم ایستاد چند لحظه در چشمانم خیره گشت بعد و هر دو به نرده ی پشت سرمان تیکه دادیم.
-مشکلات حل شده، دیگه چه قدر باید منتظر بمونم؟
-چطور شد که من و نهال رو پیدا کردی؟
-هر چند این جواب سوال من نبود ولی چون من اصولا عادت ندارم پرسشی رو بدون پاسخ رها کنم میگم. من اصلا تنهاتون نذاشته بودم، پشت سر شما سمت تبریز حرکت کردم.
تیکه ی کلامش را گرفتم و هر طور که با خود نیز حساب کردم، نتوانستم در برابر حرف به جا و به موقعه اش دلیل بیاورم.
-تو که می خواستی بیای، چرا از اول با ما نیومدی؟
-چون می دونستم مخالفت می کنی و در آخر بحث می کنیم و من میام. ولی با جنگ و جدل. درسته؟
ابروهایم را به بالا حرکت دادم.
-کاملا، به هر حال ممنون که تنهام نذاشتی. راستی کارخونه خیلی خوب شده، همه چیز نظم گرفته و کارگر و کارمند ها هم کلی ازت راضی هستن. من کی باید وظیفه ام رو اعمال کنم؟
-شما که این یک سال رو در استراحت بودی و از دانشگاهت عقب موندی. از حالا باید شروع کنی و وقتت رو صرف درس خوندن کنی تا بتونی خودت رو به بقیه برسونی، فکرت رو جای دیگه اشغال نکن.
-پس کارخونه چی می شه؟
-تا الان چی شده؟ از این به بعد هم همون می شه. تو نگران درس و دانشگاهت باش. خدا می دونه الان از چند کلاس حذف شدی‌.
-دانشجویی که سابقه ی خوبی داره، حذف نمی شه آقای روانشناس.
-حق با شماست خانم روانپزشک ولی شانس همیشه با آدم یار نیست.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 92
چرخیدم، گیره ی موهایم را باز کرد و دستش را در موهایم فرو برد. از پشت به او تکیه دادم و در گوشم گفت: تو موهات چی داری؟ ابریشم؟ خنده ای مستانه سر دادم.
- ستاره ی من؟ با سفر موافقی؟
سمتش یهو چرخیدم با چشمای حدقه زده نگاهش کردم.
- خانمم این جوری نگام نکن می ترسم! موافقی؟
- مگه بهت مرخصی میدن؟
سرش را تکان داد.
- اره موافقم... اتفاقا دلم هوس دریا کرده.
- خوب کجا بریم؟ آنتالیا؟ قبرس؟
- احسان جان! نه بریم شمال... همون ویلای اولی و همیشگی.
- چشم همسرم. ردیفش می کنم.
وارد اتاق پارمیس شدم؛ با دیدن محیط نیمه مرتب، حدس زدم که سعی کرده اتاق را تمیز کند اما طفلک، دستش به طبقه های بالای کمد نرسیده و به ناچار، اسباب بازی هایش را زیر تخت جای داده است.
به سمت تخت خوابش می روم؛ پتو را روی تن ظریفش پهن می کنم.
دو دستش را زیر سرش گذا‌شته و پاهایش را در شکمش جمع کرده، درست شبیه من می خوابد!
بوسه ای روانه ی گونه اش می کنم و برق اتاق را خاموش می کنم.
احسان و پارمیس عادت دارند که ظهرها استراحت کوتاهی بکنند. اما من چندان با خواب ظهر موافق نیستم.
به سمت آشپزخانه می روم و به آرامی ظرف ها را از روی میز به سمت سینک ظرف شویی جا به جا می کنم.
احساس می کنم یک چیزی کم است. درست حدس زدم! جای خالی موزیک کم است؛ پس به سمت پخش کننده می روم و روشنش می کنم. جلوی آینه ی قدی تکانی به خودم می دهم و بوسه ای برای خودم می فرستم.
انرژی که موزیک به من می دهد شاید وجود احسان و پارمیس به من ندهد...!
شوخی می کنم این دو نفر رکن مهم خوش بختی من هستند.
موزیک همچنان پخش می شود و من انرژی ام اوج می گیرد. ظرف هارا شسته ام و تصمیم می‌گیرم ادامه ی نوشتن را از سر بگیرم.
از فرصت استفاده می کنم و لپ تاپ را روشن و شروع به نوشتن می کنم.
آن شب، دستم در بازوی احسان گره خورده بود و کم کم به جمع مهمانان نزدیک شدیم. به اولین جمعی که رسیدیم خانواده ی خاله ی احسان بود.

تحمل شنیدن مکالمه ی آن ها را نداشتم. صدای شکستن قلبم را با دیدن آن صحنه، به وضوح شنیدم.
قلبی که به تازگی آرام گرفته بود. قلبی که به تازگی گل عشق در آن جوانه زده بود، من عاشق شده بودم!
احسان ناخواسته وارد قلبم شده بود و ویران کده ی قلبم را به آرامش کده تبدیل کرده بود. هر شب آن صحنه ای که متوجه قضیه ی عماد شده بود اما به روی من نیاورد با این که می توانست به راحتی به مادرم بگوید یا لااقل خودم را توبیخ کند اما این کار را نکرد.
خوب می دانستم مثل پدربزرگ غیرتی است اما دندان به جگر گذاشت و حرفی نزد. حتی با سرباز و افسر اگاهی صحبت کرد و کل قضیه ی خطرناک و مرگ مشکوک عماد را به بهترین وجه فیصله داد. وقتی اعتماد به نفسش را در جمع می دیدم یا وقتی که با نظری مخالف بود با شیوه ای مودبانه اما زیرکانه حرفش را به کرسی می نشاند. مردانگی و قدرت که در مغز و قلبش داشت مرا جذب کرد. اما حالا دختری قبیح را در بغل احسان دیدم. سرم سنگین شده بود انگار کل مهمانی در سر من برگزار شده بود. حسابی احساس تشنگی می کردم اما جرات حضور در جمع را نداشتم آن هم با وضعیتی آشفته ای که داشتم.
دستانم می لرزید سر انگشتانم یخ کره بود. به زحمت کفش هایم را از پایم در اوردم و به دستم گرفتم. به خلوت ترین جای باغ رسیدم. ترس در وجودم ریشه زد. روی صندلی چوبی نشستم و سرم را گرفته بودم که صدایی مرا به خودم آورد.
- به به چه فرشته ی خوشگلی!
سرم را بالا گرفتم و چشمم روی پسری جوان خیره ماند. در حالت عادی نبود. نزیکم امد. ناخوداگاه جیغ بلندی کشیدم و با دستانم هولش دادم. مقاومت کرد یا شاید هم زور من به او نرسید .
دوباره جلویم آمد. با صدای نفرت بار گفت: ای جونم. گربه ملوسه ترسیده...
دستش را زیر چانه ام گرفت و لب هایش را جلو اورد که از دور صدای احسان امد.
- هوی احمق داری چه غلطی می کنی عوضی؟
پسر کنار رفت. با پرویی گفت: عشق منه تو چه کاره ای خر مگس معرکه؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 23
مریم سرش را پایین انداخت و بار دیگر مشغول حل کردن سئوالاتش شد و من در حالیکه چشم از گردنبند بر نمی داشتم به فکر فرو رفتم.
من هم مثل نیلوفر یک بچه خریداری شده بودم.
همه اینرا می دانستند حتی کیان و هرگز تا آن لحظه به این حد از این مطلب خوشحال نبودم...
اگر این نشان نیلوفر تنها عشق پاک کیان زند این مرد مستبد و خودخواه و مغرور بود می توانست کمک بزرگی به من بکند.
اگر او بعد از اینهمه سال چنین نشانی را در دستان من می دید فقط به یک چیز فکر می کرد...
اینکه قطعاً من با نیلوفر محبوبش رابطه ای خونی دارم که هر دو یک نشان را دارا هستیم. اما چطور می توانستم آنرا از آن دختربچه بگیرم.
تنها یادگار مادرش قطعاً برایش عزیز و دوست داشتنی بود.
کمی این پا و آن پا کردم و با تردید پرسیدم:
می تونم اینو یه مدت ازت قرض بگیرم مریم جان؟
او سرش را بالا آورد.
برای چند لحظه طولانی به من چشم دوخت.
ساکت و متین و آنقدر آرام که از خواسته ام شرمنده شدم.
جداً آدم بیشعوری بودم که برای رسیدن به خواسته هایم احساسات یک دختربچه را نادیده می گرفتم.
لبخند کمرنگی بر لبش نشست:
مال تو باشه خاله... .جاخوردم.
انتظار این بخشش را نداشتم با لبخندی مات گفتم:
نه عزیزم...نمی شه که مال من باشه.
-چرا خاله می شه.(نفس بلندی کشید:)
این مال مادرمه.من دارم می رم پیش مادرم.
دیگه بهش نیاز ندارم.
سرجایم وارفتم.
نمی دانستم اوتا این حد از بیماری اش آگاه است:
من دارم می میرم خاله...
همه فکر می کنند چیزی نمی دونم.
امامن خودم می دونم.
ولی به کسی حرفی نمی زنم بخصوص به بابام...
دلم نمی خواد ناراحت بشه.
نفهمیدم چرا!!!
اما بی اختیار مریم را در آغوش گرفتم و او هم مرا مثل مادری که هرگز نداشت در آغوش گرفت.
چقدر به حال آن کودک تنها حسرت می خوردم.
او که در اوج کودکی بزرگ بود و آزاد... .

-من باهات کاری ندارم.
آخرین باری که گندزدی به زندگیم هنوزیادمه... .
فریبرز پک محکمی به پیپش زد و قهقهه سر داد:
کیان!...پسر توچه مرگته؟
می دونم این ادا و اطوار برای اینه که سهم بیشتری می خوای...
خیلی خب من که همیشه با تو راه اومدم.
-لطفی به من نکردی... .
فریبرز کلافه پیپش را روی میز کار اتاقش رها کرد: من قصد جرو بحث با تو رو ندارم کیان.ببینم این دختره سعیده هنوز به دردت می خوره؟ کیان با تردید و انزجار به پدرش چشم دوخت: کاری بهش نداشته باش. هروقت به دردم نخوره خودم حسابش رو می رسم.
-آمارشو گرفتم. این روزا زیاد تزریق می کنه. به یه معتاد نمی شه اطمینان کرد. کیان با لحنی قاطع تکرار کرد: گفتم خودم حواسم بهش هست.(سپس برخاست و در حالیکه کتش را از روی دسته مبل بر می داشت ادامه داد:)من آدمت نیستم فریبرز...شریکتم.پس پاتو اندازه گلیمت دراز کن.
-حالا کجا با این عجله پسر شب مراسم داریم.بمون بهت خوش می گذره.
کیان نگاه منزجرش را به او دوخت:
با ته تغاریت(منظورش میلاد بود)خوش بگذرون....من جایی قرار دارم . او اینرا گفت و اتاق را ترک کرد.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

🌟فقط علاقه مندان به #رمان‌آنلاین عضو کانال شوند 🌹❤️🙏

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

https://t.me/peyk_dastan/16599

🔶قسمت اول رمان #باران_میبارد👇
https://t.me/peyk_dastan/16495

🔶قسمت اول رمان #تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم👇
https://t.me/peyk_dastan/16171

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 22
مریم لب تاب کیان را روی پایش گذاشته بود و در حالیکه خودش روی پای او نشسته بود فیلم مستندی را تماشا می کرد: اه!
بابایی چقدر اینو نگاه می کنی؟
مریم:اینو دوست دارم بابا....
نکن بذار تماشا کنم.
کمی منتظرماندم تا مبادا خودم را به آن دو تحمیل کرده باشم.
بالاخره مریم برخاست و کنار من روی دسته مبل نشست و در حالیکه صفحه لپ تاب را نشانم می داد گفت: خاله اینو ببین....
پارسال بابام رفته بود اینجا...آفریقای جنوبیه.
از تماشای فیلمی که مربوط به مستند زندگی در دریا بود واقعاً به شگفت آمده بودم.
فیلم برداری تمیز در زیر آب از میلیونها ماهی کیلکا، نهنگ ها،دلفین ها و مرغان ماهی خواری که به شدت در سطح آب فرو می رفتند و چیزی در حدود ده متر زیرآب برای صید کیلکا شنا می کردند
جداً هیجان آور بود و من هم مثل مریم سرذوق آمده بودم:
چقدر قشنگه!!....
وای! باور کردنش سخته که ایناواقعی باشه.
کیان: مستند سازی در مورد موجودات دریایی از هرچیزی لذت بخش تره... .
از اینکه روی صحبتش با من بود تعجب می کردم.
سرم را بلند کردم و به نگاه درخشان او که از پس مژه های مشکی انبوهش به من دوخته شده بود خیره شدم:
با همین گروهتون بودید؟
رنگ نگاه مواجش دست پاچه ام کرد و حس کردم تعمداً جواب حرص آوری به من داد: از این گروه فقط سعیده با من بود... .
جوابش مثل تنگ آب سردی بود که روی سرم ریخته باشند.
انگار او از من متنفر بود و من احمق آنقدر شیفته اش بودم که با اندک لبخندی رام می شدم.
به صفحه لپ تاب چشم دوخته بودم و او ادامه داد:
سعیده زوج کاری خیلی خوبیه .
توهرشرایطی با آدم مچ می شه.
بهتره از تجربیاتش استفاده کنی.
نمی دانم چرا اما در یک لحظه حماقت کردم و تصور کردم شاید با این حرفم دلش را بسوزانم:
فکر نکنم دیگه نیازی باشه.
وقتی برسیم تهران برمی گردم سرکار قبلیم... .
حرفم را زدم و برخاستم.
در حالیکه به سمت اتاق می رفتم حس کردم بیش تر از آنکه بتوانم حرص اورا دربیاورم فقط خودم را سبک کردم.
گرچه در یک لحظه و سریع تصمیم گرفته بودم اما حداقل به خودم احسنت می گفتم که بی نیازی ام را از او به رخش کشیده بودم.
بعد از شام عزیزجون از مریم خواست به درس و مشقش برسد و مرا مامور کرد تا به او کمک کنم.
داخل اتاق تنها نشسته بودیم و در حالیکه گهگاه نگاهی به جوابهای مریم می انداختم در حال وارسی کیفش بودم.
همیشه گشت و گزار در کیف بقیه برایم جستجویی لذت بخش بود و حالا بازرسی کیف مریم با یک دنیا چیزهای ریز و درشت از سنگ ریزه های رنگی که یادگار دوستانش بود تا مثلاً گوشواره بدلی که دوست دیگری به او داده بود برایم جذاب بود. جامدادی نسبتاً بزرگ و جادارش پر بود از یادگاریهای ریز و درشتی که ظاهراً او همیشه آنها را به دنبال خود می کشید.
داخل جامدادی اش در یک زیپ مخفی به یک گردنبند بدلی به شکل ستاره ای برنجی و سنگ فیروزه آبی در وسطش برخوردم .
گذشت زمان رنگ گردنبند را به تیرگی کشانده بود اما در کل گردنبند جالبی بود با زنجیری نه چندان بلند.
گردنبند را در دستم گرفتم و پرسیدم:
این چیه مریمی؟
دخترک نگاه بی ریا و صافش را به کف دستم دوخت و لبخند زد:
اینو مامان بزرگ به من داده.
مامان بتول میگه این نشونه مادرم بوده...
آخه می دونی خاله...
مامانم بچه واقعی مامان بتول نبوده.
مامان بتول می گه وقتی مادرم رو برای اولین بار دیده این گردنبند گوشه قنداقش بوده...
مامانم اینو هیچ وقت از خودش جدا نمی کرده....
توضیحات مریم مرا به فکر فرو برد.
او باردیگر مشغول نوشتن شد و من در حالیکه فکر مرموزی در ذهنم جان می گرفت با تردید پرسیدم :بابات هم اینو دستت دیده؟
طفل معصوم نگاه پاکش را بی ریا به من دوخت و با اندوهی عاشقانه نسبت به پدرش گفت: نه خاله...
من هیچ وقت اونو به یاد مادرم نمی اندازم.
چون خیلی ناراحت می شه... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 91
کت و کیفش را می گیرم و به جا لباسی آویزان می کنم. از آن طرف خانه صدای پارمیس می آید.
- ممنی؟ شیلم و بخولم؟
- نه بذار الان میام خودم بهت می دم. همسرم به سمت سرویس بهداشتی می رود تا دست هایش را بشوید و می گوید: چه خبرا خانومی؟ چه کارا کردی؟
در حالی که به سمت آشپزخانه می رفتم گفتم: از صبح دارم ظرفای پذیرایی مهمونی دیشب رو جمع و جور می کنم.
از دور صدایش را شنیدم.
- پس خدا قوت به تو!
شیر را داخل لیوان ریختم و سمت پارمیس گرفتم. با شوق دستش را دراز کرد و لیوان را از من گرفت با همان لحن کودکانه اش گفت : ملسی ممنی
و همان حرکتی که من به او یاد داده بودم
دستش را روی لبش گذاشت و به نشانه ی بوسیدن به سمتم حرکت داد.
- الهی قربونت برم مامانی!
خودش را برایم لوس کرد و گفت: ممنی بیام رو پات ایشنم؟
- مامانی کار داره دخترم!
- چیکال؟ مگه منو دوست ندالی ممنی؟! همسرم از آن طرف نگاهی به ما انداخت و گفت: ببین دختره رو شبیه خودت لوس کردی!
پارمیس یک جرعه از شیر کاکایوش را سر کشید.
- بابایی دختله کیه؟! نگاهی به همسرم انداختم و گفتم: باباییش جواب بده! دختله کیه؟! هان؟
احسان لبخندی زد و گفت: شما خانمم یه چایی برام بریز که حسابی خسته ام. تا بیای من به دخترم بگم دختله کیه!
- باشه احسان خان، باشه! من می رم...
و با حالت قهر از جایم بلند شدم. چای ساز را روشن کردم و روی میز را تمیز کردم. صدای احسان را می شنیدم که می گفت: دختله ی بابا بیا بغلم که دلتنگتم. پارمیس از روی صندلی پایین پرید و بدو بدو سمت احسان رفت و در بغلش جا خوش کرد. احسان هم دست نوازشی بر روی موهایش کشید و بوسه ای روی سرش زد و با مهر البته ارام طوری که من متوجه نشوم گفت: دختر گل امروز چکار کرده؟ و دست داخل موهای پارمیس برد. لیوان چای را داخل سینی گذاشتم و سوهان و گز را کنارش قرار دادم. سمت آن ها رفتم و کنار احسان نشستم.
- بفرمایید اقای خوش تیپ من.
- ممنون خانومم.
- این کارا تو با من نکن!
با تعجب گفت: چه کار کردم مگه نفسم.
- مو های منو ناز نکردی!
- ای حسود خانوم! امشب نوبت شما میشه. لبخندی زدم و با لحن عصبی گفتم: چایی تو بخوراقا سرد شد!
دستم را گرفت و دستی به موهای طلایی رنگم کشید.
دخترک شیرین زبانم روبه سمت پدرش کرد درحالی که پشت لبش شیری شده بود پرسید.
- بابایی تاب تاب بلیم؟
احسان دستانم را گرفت و بوسه ای زد.
- هرچی مامان خوشگلت بگه. بدو بدو سمتم امد و گفت: ممنی دیگ قبو کن.
- بذار فکرا مو بکنم ببینم شیرتو تا آخر می خوری یا نه.
- باجه من میخولم. بابایی ممنی قبو کرد!
از شدت هیجان دستانش را به هم زد. چشمم به دسته ای از موهایش که از گیره اش بیرون امده بود افتاد.
- پارمیس اول بیا مامان جان موهاتو ببندم. بیا این جا بشین؛ پشتت رو به من کن. اطاعت کرد .
موهای پر پشت خرمایی رنگش را بالای سرش جمع کردم دادش در آمد.
- ممنی دردم گلفت الوم تر.
احسان استکانش را روی میز گذاشت و گفت: ستاره اروم تر بچه موهاش کنده شد که!
- دخالت نکنین!
از فشار روی جمع کردن موهایش کم کردم و گفتم: اتاقت هنوز پارمیس خانم به هم ریختست. با آرتان که بازی کردی وسایلتو جمع نکردی دخترم. لطفا برو اتاقتو خوشگل کن من و بابا احسان بیایم ببینیم.
سریع از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت .
احسان دستش را پشت گردنم دراز کرد و گفت: خوب بلدی تربیتش کنی. فکر بچه ی دوم باشیم؟
با حرص داد زدم: اح... سان! یک مشت روی سینه اش زدم و گفتم: من تو این یکی موندم! تو که سرکاری و نصف روز نیستی و اوضاع رو ببینی جناب سرهنگ!
- باشه خانمم چشم هرچی تو بگی. من برم یک چرتی بزنم موقع ناهار بیدارم کن.
- چشم تاج سرم. دورت بگردم مرد من!
بعد از صرف ناهار به اتاق مان رفتیم. احسان روی تخت دراز کشید و دستش را جلوی چشمش گذاشت.
روی صندلی میز لوازم آرایش نشستم و کرم مرطوب کننده به دست و صورتم زدم.
- ستاره جان؟
- جون دلم.
- یه لحظه بیا این جا. سمتش رفتم و لبه ی مبل نشستم.
- پشتت رو به من کن.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 91
به بردرانه هایش برای خود در طی این چند روز، به پسرانه هایش برای مادرم، فکر کردم.
-بهترینش باشه لطفاّ.
-چشم،‌ چند لحظه صبر کنید. بفرمایید چه رنگی مد نظرتون هست؟ الان توی بازار نقره ای باب شده.
-همونی که گفتین رو لطف کنید.
دست برد و یک ساعت نقره ای که صفحه ی بزرگی داشت را برداشت و مقابل من گرفت.
-اگه پسندتون بود بگین براتون حاضرش کنم.
وقتی تایید دادم، ساعت را در جعبه ی شیک و زیبایی نهاد. بعد از آن که خریدهایم کامل شد، ماشینی دربست گرفته و به خانه برگشتم. با هر اذیت شدنی که بود، در را گشودم و به داخل خانه رسیدم. مادرم سرپا بود و دریا و محمد داشتند بازی می کردند. چند جلسه فیزیوتراپی رفته بود اما خیلی بهتر از گذشته شده بود ولی باز هم کمی لنگان راه می رفت. کیسه های خرید را در پذیرایی گذاشته و سوی مادرم رفتم.
-چرا سرپایی مادرم؟
-داشتم واسه بچه ها تنقلات آماده می کردم دخترم، این همه خرید واسه چیه مادر؟
-یکم خرید لازم داشتیم.
در آغوشم گرفت و گرم شدم، شعله های خموش وجودم را کبریت زد و شراره های آن حرارت، در چشمانم انعکاس یافت و این گونه برافروخته گشتنم، از نگاه مادرم نیز دور نماند.
-الهی من قربون برق چشمات بشم، بشین مادر خسته ای، برات چای بریزم.
-زیاد سرپا موندن واست خوب نیست. بشین من خودم چای می ریزم.
-سرپا موندنم بی خود نیست، می خوام واسه ساحلم چای بریزم، بشین من میام.
لبخندی زده و روی مبل نشستم و آن دو نفر بازی گوش را صدا زدم.
-محمد؟‌ دریا؟
هر دو با نفس نفس آمدند و نزدیک به من اما روی زمین نشستند.
-اصلا متوجه ی حضور من شدین؟
-نه والا ساحل جان، مگه این خواهر شما می ذاره من به جای دیگه ای حواسم رو بدم؟
با چشم غره نگاهش کردم و رویم را به دریا دادم.
-تو چی دریا خانم؟
-ببخشید آبجی ساحل.
-نمی بخشم.
برخاست و روی پایم نشست.
-ساحلی، من تو رو خیلی دوست دارم، پس ببخشم.
گویی کارخانه ی قند سابی در دلم به راه افتاده بود که آن گونه سلول به سلول تنم برای حرف زدنش شیرین گشت و قند خونم نیز بالا رفت.‌ بوسه ای محکم روی صورتش انداختم.
-آخ من قربونت بشم، شوخی کردم دریای من، همه اش تقصیره این محمده مگه نه؟
با دلسوزی به محمد نگاه انداخت و سپس لب بر گشود.
-نه ساحلی، آخه من به داداش محمد گفتم باهام بازی کنه. تازه کلی هم سواریم داد.
بلند خندیدم که همان لحظه مادرم آمد.
-خیلی ممنون از این که به خواهر بنده سواری دادی، حالا به پاس این کارت، مفتخرم هدیه ای بهتون بدم.
دریا را زمین گذاشته و خریدها را گشودم و همه را به آن ها دادم. همه یک به یک تشکر به عمل آوردند و از سلیقه ام تعریف کردند. دریا با دیدن خرسی که برایش خریده بودم خوشحال شد و مرا غریق در بوسه هایش ساخت.

ساعت شش عصر بود و همه آماده بودیم تا به خانه ی امید برویم. از اتاق بیرون آمدم، همه به طرف من برگشتند و چشمان مادرم برق خوشی انداختند.
-خدا چشم‌ حسود و بخیل رو ازت دور کنه دخترم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی