پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 131
ریتم ضربان قلبم طور دیگری است
آرام و منطقی می زند بدون هیچ آشوب و سر کشی

لباسم را به تن می کنم. و برای رفتن به بیمارستان چهره ام را می آرایم.
نمی خواستم علی را بیشتر مجذوب خود کنم. می دانستم علی از روی عقل تصمیم میگیرد نه احساس ولی می خواستم شاد زندگی کنم. آرام و بدون هیچ افسوسی از گذشته...
کیفم را به دوش می گذارم و صبحانه نخورده خانه را ترک می کنم.
نمی دانم چرا عجیب دلتنگش هستم.
نمی دانم اسمش را بگذارم دلتنگی.ِ.ِ... دوست داشتن.... یا عشق....
امروز حال و هوایم عجیب عاشقانه است
هوای بارانی
ایستگاه اتوبوس و قلبی که بدون هیچ عجله ای برای دیدنش می تپد...
بیمارستان مثل همیشه برایم نبود. نه رنگش نه بویش...
بوی الکل و مواد ضد عفونی اش مغلوب نبود. من به دنبال عطر فرانسوی مردانه مست می شوم.
راهرو به راهرو را پشت سر می گذارم و درست مقابل اتاقی که علی در آن خدمت می کرد می ایستم. چند نفس عمیقی می کشم و با تردید و لرزان به در می کوبم.
ـ بفرمایید.
صدایش است که به دلم می نشیند.
در را باز می کنم. ظاهرا همه چیز آرام است.
از روی صندلی بلند می شود و برای ادای احترام لب باز می کند.
ـ سلام. بفرما بشین.
یک قدم به داخل بر می دارم و بعد از بستن در به دنبال عشق نگاهش می کنم.
می خندد!لطیف و آرام.
ـ بشین فریماه. فعلا بیمار ندارم می تونیم چند دقیقه ای رو گپ بزنیم.
انگار سال هاست که ندیده بودمش. سال هاست که از دیدن چهره اش محرومم. همان چهره ی مهربان و مردانه اش.
ـ سلام. ممنون.
چند قدمی جلوتر می روم که روی همان صندلی بنشینم که نزدیکتر به علی است.
ـ چه خبرا؟حالت خوبه؟
اول صبح حال دلم عجیب آرام می شودِ وقتی که در کنار آرام کده ام باشم دور از انتظار نیست...
ـ ممنون خوبم. خودت خوبی؟
سرش را تکان می دهد.
ـ وقتی تو باشی مگه میشه بد باشم.
نمی دانم چه عطری می اید؟ عطر یاس رازقی یا عطر خوش عاشقی؟
نفس می کشم و همان عطر مردانه اش اول صبح مرا زیبا می کند.
ـ علی...
لب می زنم اسمش را؛ تُن صدایم عجیب عاشقانه است.
ـ جانم.
درون چهره اش زُل می زنم و بدون هیچ تردیدی لب می زنم.
ـ می خواستم برم سرکارم ولی گفتم بیام ببینمت. نمی دونم ولی اول صبحی حالم رو خوب کردی.
لبانش کٍش می آید.
ـ تو هم اول صبحی حال من رو خوب کردی.
نمی دانم چرا امروز چهره اش با همیشه فرق دارد. من درون آن چهره ی بشاشش عشق را پیدا کردم.
ـ با خانواده صحبت کردی؟
چشم می دوزم به انگشت های در هم قفل کرده اش.
ـ پدرم انتخاب رو به عهده ی من گذاشته. مادرم رضایت کامل داره. این وسط تکلیفم با خودم مشخص نیست!
ابروهایش را بالا می برد.
ـ سر تا پا منتظرم ببینم نظر خودت چیه؟
پاهایم می لرزد. باید تمام حرف هایی را که تا صبح به آن فکر می کردم را به زبان بیاورم.
ـ تو بهترینی بدون شک بهترینی...ولی من لایق عشق تو نیستم. من انقدر محدود و کوچکم که هیچ وقت نمی تونم خوشبختت کنم. هیچ وقت!
جا می خورد.
جا خوردنش صدایش را کمی عصبی می کند.
ـ هیچ وقت خودتو دست کم نگیر فریماه! من نه از روی ترحم تو رو انتخاب کردم نه از روی هوس. من بهت نیاز دارم که تو رو انتخاب کردم. وقتی که عاشقت شدم یعنی زندگی من بدون تو محاله. فریماه عشق من به تو یه عشق زود گذر و هوس نیست که تا به هم برسیم همه رو فراموش کنم. من تو یک نگاه عاشقت نشدم. من تو هزاران نگاه عاشقت شدم تو هزاران نگاهی که تا عمق جانم نفوذ کرده. نه پسر بچه ی هجده سالم نه تو ناز و نعمت بزرگ شدم. من تو رو خوب شناختمت..چون شناختمت عاشقت شدم. دلباختت شدم. دوست داشتن من هوس نیست. باور کن از روی احساس و لحظه ایی نیست.
توصیف اینکه دوستم دارد برایم خوشایند است. نمی توانم نه بگویم نمی توانم دل بکنم و برای همیشه بروم....

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 130
نگاهی به نگاه پدر و مادر می اندازم. غرق در سریال مورد علاقه شان هستد. ریموت را بر می درم و با فشار دادن دکمه ی off توجه شان را به خوم جلب می کنم.
ـ چرا خاموش کردی فریماه؟
مادر بهت زده نگاهم می کند.
ـ می خوام با شما صحبت کنم.
نگاهم را به سه فنجان چایی داغ می اندازم نمی دانم از کجا بگویم و چگونه لب باز می کنم.
نگاه پرسش گرانه ی پدر و مادرم مجبورم می کند تا لب باز کنم.
ـ امروز که با دکتر عرفانی بیرون قرار داشتم.
قدرت تکلمم صلب شده است نمی دانم چرا قلبم با گفتن اسمش به تاپ و توپ افتاده است.
ـ نمی خوایی حرف بزنی؟
خیره به چشمان پدر میشوم. خجالت گونه هایم را داغ می کند. سر به زیر می شوم.
ـ دکتر عرفانی گفت اگه اجازه بدید بیاد خواستگاری.
خیالم راحت می شود نفسم را از ریه هایم خارج می کنم و منتظر می مانم تا پدر و مادر نظرشون رو بدند.
ـ چه کسی بهتر از دکتر.
صدای مادر است که درونش شادی موج می زند.
ـ جوابتو بهش ندادی؟
پدر حرف مادر را قطع می کند.
ـ نظر خودت چیه فریماه؟
چشمانم را به چشمان پدر قفل می کنم.
با سکوت جوابش را می دهم.
ـ خب معلومه دیگه مثبته. چه کسی بهتر از دکتر عرفانی؟
چشمانش برق می زند.نمی دانم شاید بعد از چند سال به آرزوی دیرینه اش می رسد و دخترش را در لباس سپید عروسی می بیند.
ـ من شک دارم مامان. شک دارم که بتونم خوشبختش کنم بابا. من یه شکست خورده ام ولی اون چی؟ من کجا و اون کجا؟ متاسفانه یه ازدواج تلخ داشتم که هنوز آثارش تو زندگیمه. ولی اون چی؟
ابروهای مادر بهم نزدیک می شود و با عصبانیت می گوید.
ـ نکنه جوابت منفیه؟
نمی دانم چرا تمام بدنم داغ شده است. نمی دانم اسمش را چه بگذارم؟ بگویم عاشق شده ام؟ ولی مگر حرارت عشق کامران از جان من پر کشیده است که به همین زودی دوباره عاشق بشوم؟
ـ منفی نیست... ولی....ولی....مثبت هم نیست
ـ وا مگه عقلتو از دست دادی؟ چرا جوابت مثبت نیست؟تو اگه بخوای می تونی دکتر رو خوشبخت کنیِ. درسته یه بار ازدواج کردی ولی یادت نره تجربه دار شدی. الان می تونی به راحتی زندگی جدیدی تشکیل بدی و خوشبخت بشی. یکم عاقلانه تصمیم بگیر.
در این سرمای پاییزی حس گرمای بدنم به صد درجه ی سانتی گراد می رسد.
ـ وقتی که کامران امد خواستگاریم من دختر بودم. سالم بودم به قول شما همه چیز تمام! الان چی؟ الان که علی آمده خواستگاریم یه بچه ی شش ماهه دارم مثل سابق شاد نیستم الان شدم کامران سال گذشته. علی شده فریماه سابق.الان جای من با کامران عوض شده. مثل من که عاشق کامران با اون همه خصوصیات منفی شده بودم علی هم عاشق من فریماه با اون گذشته ی تلخ و ازدواج ناکام شده. من برای رسیدن به کامران تلاش کردم هر چند غیر منطقی ولی ازدواج کردم دوستش داشتم و هنوز هم دارم. هنوز تو دل من جا داره هنوز هم حرارت عشقش دلمو می سوزونه.
چشمانم تر می شود.
نگاهم به گل های فرش می رود
فکم می لرزد و دست هایم یخ زده است.
ـ می خواستم بگم به دنیا اعتماد نکنید هیچ وقت برتری خودتون را نسبت به دیگرون یاد آوری نکنید. هیچ وقت...
افسوس می خورم. چشمانم تار می بیند.
ـ من الان کامرانم. خود خود کامرانم ولی خب مطمنم علی به پای من مردونه می ایسته.
از روی مبل بلند می شوم. حرفم برای گفتن تمام می شود. قلبم یخ می زند و اتاقم می شود محرم گریه های شبانه ام.
تا صبح چشم روی چشم نمی گذارم و حرف های علی رو با خود مرور می کنم.
صبح می شود.
حال و هوایی عجیبی داشتم.
حس متولد شدن.
حس زندگی دوباره.ِ
حس دوباره عاشق شدن...

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
نوچه همانطور که قبلا نشسته بود روی سکو وا رفت و با بی خیالی جواب داد:
- کارتون رو بگید، ارباب رو دیدم خودم می گم!
کربلایی بعد از شنیدن این حرف چنان نگاه غیضی به نوچه کرد که از جایش بلند شد و غرولند کنان به داخل عمارت رفت.
من هم روی سکو، منتظر نشستم تا نوچه بر گردد. کمی بعد نوچه آمد و از ما خواست به داخل برویم.
من یکی دوباری بیشتر به خانه ی کدخدا نرفته بودم، سری قبل هم آن زمانی بود که آژان ها برای سجل(شناسنامه) دادن به ده آمده بودند مربوط می شد.
وسط عمارت، حوض بزرگی قرار داشت که به گمانم آب آن از قناتی که توسط جوی کوچکی از میان خانه کد خدا می گذشت و سپس به ده می رسید و بعد از گذشتن از ده به دشت ها سرازیر می شد، پر شده بود .
درخت های سرو و چنار که یکی یکی میان عمارت قد کشیده بودند آرام آرام در دست بادی که نشان از در راه بودن پاییز می داد، تکان می خوردند و برگ هایشان را دانه دانه شروع کرده بودندکه بر زمین بریزند.
باد موج های کوچکی روی آب راکد داخل حوض می انداخت و چند برگی که روی حوض افتاده بودند، آهسته آهسته روی آب می رقصیدند. دو ماشین جیپ هم در زیر سایه ی درخت های توت پارک شده بودند. در آن زمان ماشین زیادی به ده رفت و آمد نداشت جز پزشکی که ماهی یکبار به منزل کد خدا می آمد و فردای آن روز در ده به دیدن بیماران می فت.
ارباب ها هم ماشین داشتند اما مستقیم به عمارت کدخدا می رفتند تا بچه ها ی ده به ماشین های شان دست نزنند. عمارت کد خدا با آجرهای کوچک قرمز و زرد ساخته شده بود و برای رفتن به ایوانش باید از چندین پله بالا می رفتی. پله هایی باریک با شیبی تند.
وقتی از پله بالا رفتیم کربلایی، چند تقه ای به در چوبی زد. یکی از نوکرها در را باز کرد و دعوت کرد که به داخل برویم و ما را به اتاقی که کد خدا در آن منتظر بود راهنمایی کرد.
کربلایی "یاالله" بلندی گفت، دستانش را بر پشت کمر در هم گرفت و به داخل رفت من هم به دنبال کربلایی وارد شدم.
کدخدا با ان سبیل های چخماقی بر روی مخده تکیه زده بود و ارباب شکرالله خان و افتخارخان هر کدام در طرفین لم داده بودند و چاپوق می کشیدند. منقلی میان اتاق جاخوش کرده بود، استکان های کمر باریک شاه عباسی را چای، سیاهی که به قیر می زد، پر کرده بود.
اتاق دارای چندین در بود که به اتاق های دیگر باز می شدند. درهای چوبی قهوه ای با شیشه های کوچک مشجر رنگی که نور خورشید از شیشه ها عبور کرده بود و بر روی فرش خرسکی قرمز رنگ دست بافی که میان اتاق پهن بود، پخش زمین شده بود.
ارباب ها و کد خدا وقتی سر بلند کردند و من را به همراه کربلایی دیدند، خودشان را جمع جور کرند و صاف نشستند. کربلایی به عرض ادب، سلامی داد.
ارباب افتخار چاپوقش را گوشه ی لبش گذاشت و پک محکمی به آن زد و دودها ر ا به یکباره بیرون داد که صورت آفتاب سوخته و چروک شده اش میان دود چاپوق برای لحظه ای پنهان شد و جواب داد:
_گیریم علیک، فرمایش؟
کربلایی محکم گفت:
- با میرزا حسین و بقیه از شهر برگشتیم.
- خب که چی؟
- چند وقت قبل وقت عدلیه داشتیم، اومدم نتیجه را بگم حکماً براتون مهمه.
ارباب ها نگاهی به هم انداختند. آن دو خبر از جریان دادگاه داشتند و به خیال خود سنگ جلوی پای کربلایی انداخته بودند و از عدلیه عقب اش انداخته بودند.
اما وقتی کربلایی نامه را به عدلیه رسانده بود هم متوجه شده بودند که عدلیه چه حکمی داده اما نمی خواستند اهمیتی به آن حکم بدهند برای همین هم عادی رفتار می کردن کربلایی ادامه داد:
-حکم را آوردم! این باید دست شما باشد یکی هم دست مردم. کربلایی چند قدم جلو رفت و حکم را به دست کد خدا داد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 96
با انگشت اشاره اش چند ضربه به گیجگاهم زد.
- این لعنتی رو به کار بنداز، شاید همه ی این ها یه دسیسه باشه.
دیده ام را سمت مردم در حال پراکنده شدن سوق دادم.
- حرف منم همینه، اصلاً چی شد که الیاس یهو جز مخالف ها شد؟ چرا باید خودش رو توی پارکینگ خونه ی من دار بزنه که من بشم متهم ردیف اول این پرونده ی کوفتی؟
دست روی شانه ام گذاشت و برادرانه خرجم کرد.
- داداش از قدیم گفتن آدم بی گناه تا پای چوبه ی دار می ره ولی بالاش نه پس نگران نباش تازه تو خانمت رو به عنوان شاهد داری، ناگفته نمونه که من و استاد هم پشتتیم پس برو جلو و ترس به دلت راه نده.
خدایم کریم بود که دیشب مهمان ناخوانده برایم فرستاد اگر چه حاصلش سراسر رنجش و دلخوری شد ولی حداقل جلوی دشمنانم سرافکنده ام نکرد و من در اوج ناامیدی از شهادت شاهدانم امیدوار گشتم.
به معنای باشه سر تکان دادم و با لبخندی بی جان قصد رفتن کردم که صدایش متوقفم نمود.
- کجا؟
به در پارکینگ اشاره کردم.
- برم یه سر و گوشی آب بدم شاید لازم باشه یه سری چیزها رو روشن کنم.
چشمک زد و گفت: برو، من از دور حواسم بهت هست که اگه لازم شد باهاشون بری، برم دنبال سند که یه وقت اون تو نمونی.
رفاقت خالصش به لبخندم جان بخشید و من زیر لب بسم الله گفتم و پس از گذشتن از سد رو به نابودی مردم وارد پارکینگ شدم و دیده ام سمت همسایه ی طبقه ی سوم که در حال صحبت با یکی از افراد پلیس بود، نشانه رفت.
سخت بود ولی به قدهایم استحکام بخشیدم و به طرفشان رفتم، کنار آقای منافی ایستادم و نگاه کاوش گر جناب سروان دلشاد را به جان خریدم.
- سلام، خسته نباشید. ماهان سالاری ام ساکن واحد دوم.
به نشانه ی سلام سر تکان داد و رو به آقای منافی گفت: ممنونم ازتون، می تونید تشریف ببرید فقط لطفاً تو دسترس باشید.
پیرمرد قبل از رفتن نگاه منزجرش را حواله ام کرد و شعله به آتش تشویش درونم افزود.
- آقای سالاری با مقتول نسبتی دارید؟
سعی کردم آرام باشم و به صدایم اجازه ی لرزیدن ندهم.
- با هم همکار بودیم.
یک بار دیگر تمام صورتم را از نظر گذراند و میخ نگاه پرنفوذش را در چشمانم کوبید.
- با هم مشکلی نداشتید؟
نگاه گیرایش حس آن که قدرت خواندن ذهن را داشت به آدم القاء می کرد و خود به خود مجبور به اعتراف می شدی.
- راستش ما داریم روی یه پرونده ی پزشکی مهم کار می کنیم که سرپرستش منم چون ایده اش رو من دادم، الیاس اوایل یکی از سرسخت ترین حامی هامون بود ولی یه دفع تغییر موضع داد و از مخالف ها شد.
گفته هایم را یادداشت کرد.
- بسیار خب، لطفاً همراه ما بیاید.
درون ماشین بین افراد پلیس قرار گرفته و دیده ام را به کفش هایم گره زده بودم تا مبادا نگاهم با چشمان شماتتگر افراد در خیابان تلاقی کند.
با توقف ماشین سر بلند کردم و نظری به محوطه ی پر هیاهوی اداره ی آگاهی انداختم، به دستور سروان دلشاد سربازی همراهی ام کرد و پس از تحویل دادن گوشی ام به صندوق امانت پا درون سالن غرق در اضطراب نهادیم و من بیش از پیش از خود بی خود شدم و تنها قدم هایم را به پیروی از او دعوت کردم.
وارد سالن پایین شدیم و مقابل اتاقی ایستادیم، سرباز توحیدی در را باز کرد و کنار کشید.
- چند لحظه منتظر باشید الان بازپرس پرونده تشریف میارن.
ذهنم اسیر ترس و کلماتم خود را به دار آویخته بودند.
وارد اتاق شدم و روی یکی از دو صندلی وسط اتاق نشستم و دست هایم را تکیه گاه سر در حال انفجارم قرار دادم.
- دکتر حالتون خوبه؟
آواها درون ذهنم آن قدر جولان می دادند که مانع از شنیدن صدای باز و بسته شدن در گشته بودند.
نگاه گنگم را به او دادم و آرام لب زدم: آخه چرا؟ من که سرم تو لاک خودمه و با کسی کاری ندارم.
یک تای ابروی پر پشتش را بالا انداخت و مقابلم نشست.
- بهتره وقت رو تلف نکنیم و بریم سر اصل مطلب، موافقید؟
اسید معده ام به جنب و جوش افتاده بود و کمرم تیر می کشید.
به پشتی سفت صندلی تکیه دادم.
- بله موافقم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 95
خواستم از جایم بلند شوم که تنیدن انگشتان شقایق به دور بازویم مانع شد.
- من خونه رو عوض کردم، تو رو به دینی که می پرستی بگو چی شده؟ جون به لبم کردی.
پژواک دمی که از سر آسودگی کشید در سرم پخش شد.
- خدا رو شکر این جوری راحت تر میشه تبرئه ات کرد.
تبرئه؟ برای چه؟ چه طور خطایی کرده و خود بی خبر بودم؟
بازویم را از حصار انگشتان شقایق بیرون کشیدم و شروع به قدم زدن در اتاق کردم تا افکارم نظم بگیرند و واژه ها درست بیان شوند.
- رفع اتهام از چی؟ چرا واضح حرف نمی زنی؟
صدایش را تا حد ممکن پایین آورد.
- الیاس دیشب توی پارکینگ ساختمون اون بخشی که متعلق به واحد توئه خودش رو حلق آویز کرده.
خانه و وسایلش سوار بر موجی بلند شدند و جلوی دیده ام به رقص در آمدند.
آرزو داشتم هر آن از خواب بپرم و برای تعبیر نگشتن کابوسم صدقه دهم ولی افسوس که رویای تلخی در کار نبود و همه چیز درگیر واقعیت بود!
به زور لب زدم: یا ابوالفضل!
میلاد ترسیده و پی در پی اسمم را صدا می زد و من خیره به لب های شقایقی بودم که آوایش به گوشم نمی رسید.
تمام توان به جای مانده در وجودم را جمع کردم و گفتم: بمون تا بیام.
قدم های سستم سمت کمد لباس ها رفت و من پیراهن مشکی و کتی از جنس پوست ماری که به دور قلبم چنبره زده بود را انتخاب کردم.
آماده ی رفتن شده بودم که شقایق خودش را به چهارچوب در رساند و سد راهم گشت.
- ماهان نرو.
سعی کردم کنارش بزنم ولی انرژی ام تحلیل رفته بود.
- شقایق اذیت نکن، همین جوری هم کلی دیرم شده.
سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نمی ذارم بری، تو که کاری نکردی.
با نوک انگشتانم قطرات باران زیر چشمانش را زدودم.
- اگه نرم خلافش ثابت می شه، تو که این رو نمی خوای؟
دستانش را دور کمرم حلقه کرد و سر روی سینه ام گذاشت.
- پس تنها نرو، بذار من هم بیام!
جای سرش را روی قلب ناکوکم میزان کردم.
- نمی شه پس نخواه.
حلقه ی دستانش را محکم تر کرد و با بغض گفت: اگه نمی شه پس تو هم نرو، من می ترسم ماهان!
دم عمیقی از میان خرمن سیاهش گرفتم.
- ترست بی مورده، خبری شد خودم بهتون زنگ می زنم.
ناراضی سر بلند کرد و ابرهای طوفانی اش را به چشمانم گره زد.
- تا تو زنگ بزنی یا برگردی من از استرس مُردم.
اخم کردم و پیشانی اش را محکم بوسیدم.
- نگران نباش قول می دم زود زنگ بزنم، بذار برم تا کار از کار نگذشته.
بی میل کنار کشید و من با گام هایی بلند خانه را ترک کردم.
ماشین های پلیس و آمبولانس در کنار جعمیتی که دوره شان کرده بودند حکم صحرای محشر را برایم داشتند و هر ثانیه چون پنجاه سال می گذشت.
در پارگینگ باز بود و افراد پلیس مُدام در رفت و آمد بودند، بین جمعیت چشم چرخاندم و با دیدن میلاد سمتش رفتم و بازویش را گرفتم و با خود به کناری کشیدم.
- ماهان؟
دست روی بینی ام گذاشتم.
- یواش بابا، لومون می دی.
ابروهایش متعجب بالا پریدند.
- یعنی چی؟ تو که کاری نکردی.
با نوک کفش قلوه سنگ مقابلم را به بازی گرفتم.
- این رو من و تو می دونیم نه بقیه.
مقابلم قرار گرفت.
- می شه بهشون ثابت کرد که بی گناهی.
دست از سر تکه سنگ برداشتم و ناامید زمزمه کردم: نمی شه، تو راه کلی بالا و پایینش کردم، پام بدجوری گیره.
اخم کرد و خطی بر پیشانی بلندش نشست.
- جا زدی پسر، ترسیدی و داری چرت می گی.
شاید حق با بود چرا که پی در پی نفس عمیق می کشیدم تا از حجم آشفتگی ام کم کنم.
- میلاد بهم حق بده، این چند وقته این قدر از کس و ناکس خوردم که دیگه به خودمم اعتماد ندارم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
سرم را به زیر انداختم و جواب دادم:
- بله اقاجون، کربلایی هم دیشب راهی شد و من هم خونه ی آقاسید، پدر و مادر راضیه خانوم رفتم و صبح زود هم برگشتم که می بیند حالم خوبه و اتفاقی هم نیفتاده.
گرچه چه برق شادی در چشم همه ی اعضای خانواده ام پیدا بود اما هیچکس از من قدر دانی نکرد و کاری که کرده بودم را به رویم نیاورد.
البته شاید هم حق داشتند و نگرانی آن ها کارم را زیر سوال برده بود اما خودم برای خودم خوشحال بودم که بلاخره به خودم اجازه داده بودم حریم ده را بشکنم و از آن جلوتر بروم.
چند روز بعد کربلایی و چند مرد دیگری که نزدیک به ده سال بود برای زنده کردن و برگرداندن زمین ها به شهر رفته بودند بلاخره با کاغذی که از عدلیه ی، دولتی گرفته بودند به ده برگشتند و خبر دادند که مردم، می توانند طبق روال سال های قبل زمین ها راخودشان کشت کنند و سهمی که مربوط به دولت، است را به ارباب ها پرداخت کنند.
اما این سهم دیگر سه برای ارباب و یک برای رعیت نبود، بلکه سه سهم برای رعیت و یک سهم برای دولت تعین شده بود . اما ان شب که کربلایی توانسته بود خود را به عدلیه برساند تا سالها سر زبان مردم ده بود.
وقتی کربلایی خواست به منزل کدخدا برود و این خبر را به او بدهد تا او هم به گوش ارباب ها برساند، من از او خواستم اجازه دهد من هم همراهش بروم که نصیر مخالفت کرد.
کربلایی در حالی که شالش را به کمر بسته بود، قبایش را هم برتن کرد و کلاه نمدی اش را از سر تاقچه برداشت و گفت :
"اگر ماهرخ نبود، نمی توانستم کاغذ، مهر شده ی سید عبدالرسول را به عدلیه برسانم و حکماً که کارمان برای چندماه به عقب می افتاد. برای همین ماهرخ را می برم.
عمارت کدخدا خیلی بزرگ بود و دیوار های دور عمارت آجری بودند و ارتفاعشان به سه متر می رسید. بقیه خانه های ده این چنین نبودند و با پرچین های سنگی از یکدیگر جدا می شدند. به جز خانه ی اسد که او چون دین بهاییت داشت از اول اعتقاد داشت که باید دیوار، خانه ها بلند باشد و فقط در ده خانه ی او بود که دیوار های بلند داشت و خانه ی کدخدا.
از داخل کوچه درون حیاط کدخدا به دلیل دیوارهای بلند مشخص نبود. جلوتر رفتیم که کربلایی، به نوچه ای که روی سکوی پشت درعمارت به صورت نشسته، زیر تیغ آفتاب به خواب رفته بود و پاهایش بر روی زمین آویزان مانده بود، نزدیک شد.
نوچه، سرش را به دیوار، آجری پشت سرش تکیه داده بود و کلاه نمدی اش را بر صورتش گذاشته بود تا شاید آفتاب مستقیم به چشانش نخورد و دهانش نیمه باز مانده بود و دندان هایی که یکی در میان بودند و نبودند در دهانش خودنمایی می کردند. کربلایی آرام چند بار نام او را که فهمیدم قاسم است صدا زد، اما بیدار نشد. کربلایی مجبور شد سر او فریادی بزند که نوچه از جا پرید و کلاهش بر زمین افتاد هاج و واج به اطرافش نگاهی انداخت که متوجه من و کربلایی در جلوی صورتش شد و بعد از اینکه کلاهش را از زمین بر داشت، خاک هایش را تکاند و گفت:
- بله، فرمایشی بود؟
کربلایی اخمی بر پیشانی انداخت و سرش را کمی کج کرد و با تحکمی که در کلامش بود گفت:
- با کد خدا کار دارم. برو بگو کربلایی اومده!

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 129
نمی دانم چرا بعد از چند ماه به دلم مجال می دهم که علی را طور دیگر ببیند. قبل از این که آرامش کده ام باشد؛ جزئی از وجودم باشد. عشق را بار دیگر لمس کنم و با کمال میل به اغوشم بکشم.
ـ راستش علی خیلی غافلگیر شدم..نمی دونم چی بگم...از کجا شروع کنم...چی بگم که در حد لیاقت تو باشه ولی...
نگاهش می کنم. درون چهره اش ریز می شوم و تک تک اجزای صورتم را با جان و دل می نگرم.
ـ ولی تو منو زنده کردی....امیدوار کردی.... منو به آغوش زندگی برگردوندی...تو مردونگیت رو در حقم ثابت کردی علی.
رعدی می زند. نسیمی می وزد و برگ های زرد و نارنجی رقص کنان روی زمین فرود می آیند.
علی؛ ماهان را به خود نزدیکتر می کند.
ـ خودت خواستی فریماه. من فقط یاد آوری کردم که زنده ایی و حق زنده موندن داری.
چشمانش برق می زند.
ـ فریماه نظرت در مورد ازدواج من و تو چیه؟ اصلا منو به همسری قبول می کنی؟ نمی گم قول می دم ولی سعیم رو می کنم که پدر خوبی برای ماهان باشم. ماهان مثل پسر منه چون مادرش اسطوره ی زندگی من شده.
نمی دانم چرا چشمانم آسمان کبود پاییزی را همراه می کند.
اشکم روی گونه ام می چکد.
در میان این نم بارون چشمانم؛ لبخندی گنگ می زنم.
ـ نمی دونم چی بگم علی.
نمی دونم می تونم خوشبختت کنم یا نه!هر دختری آرزوی اینو داره که با تو ازدواج کنه. ولی تو لیاقتت بیشتر از این هاست.
موهایم در میان نسیم می رقصد.
ـ بعد یک سال ارتباط با تو می دونم کی لیاقت منو داره. من تو رو انتخاب کردم و روی انتخابم پا فشاری می کنم. من نه یک بار بلکه صد بار خواستگاری می کنم تا بله رو بشنوم. به همین زودی هم جا نمی زنم. آنقدر میام خواستگاریت تا به قول قدیمی ها پاشنه ی در خونتون از جا در بیارم.
تک خنده ایی می زند.
اشکم را با انگشت دست هایم پاک می کنم.
ـ بهتره بریم فریماه هوا خیلی سرد شده می ترسم ماهان مریض بشه.
از روی نیمکت بلند می شوم و ماهان را به آغوش می کشم و به همراه علی به سمت اتومبیل می روم.
با ریموت قفل اتومبیل را باز می کنم.
و سوئیچ را به طرف علی می گیرم.
ـ بهتره خودت رانندگی کنی. وقتی که کنارم یه مرد باشه بهتره من ماهان نگه دارم و تو رانندگی کنی.
سوئیچ را از دستم می گیرد و پشت فرمان می نشیند.
روی صندلی جای می گیرم.
نگاهم را سمت علی می چرخانم.
خاطرات کامران برایم زنده می شود. اتومبیل کامران و علی که کنارم نشسته بود.
اتومبیل را رو روشن می کند و بعد از فشردن پدال گاز به حرکت می افتد.
ـ فریماه کی بیام خواستگاریت؟ پنج شنبه شب خوبه؟هم تو مرخصی بگیر هم من. واای چه شبی میشه اون شب.
من علی رو خوب می شناختم. علی فرشته ی نجات من بود. علی خود عشق بود...
ـ با مامان و بابا حرف می زنم و زنگت می زنم علی.
ـ خب جواب خودت چیه فریماه؟‌
لب بهم می فشارم.
و نگاهی به دست هایی کوچک ماهان می اندازم که با دست هایم بازی می کرد.
ـ همون شب خواستگاری نظرم رو می گم علی...
سه فنجان چای می شود بهانه ی دور هم بودن شب هایی سرد پاییزی...
فنجان هایی چایی را درون سینی نظم می دهم و قندان گل سرخ را کنارش می گذارم تا طعم گَس چای را به کاممان شیرین کند.
به سمت پذیرایی می روم و مادر و پدری که روبه روی تلویزیون مشغول تماشای سریال هستند.
ماهان خواب است و فرصت مناسبی برای بازگو کردن درخواست علی هست.
سینی فنجان ها را روی میز می گذارم و نمی دانم بحث را چگونه باز کنم؟ حس دختر چهارده ساله ای را دارم که برای بار اول خواستگاری دارد و می خواهد با تمام جرأت با خانواده اش در میان بگذارد.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
بعد از رفتن کربلایی سید من را به ده ، پیش همسر خود برد.
پدر راضیه خانوم، متولی امامزاده چشمه احمد رضا بود. آن شب در خانه آن ها ماندم و صبح زود اسب را سوار شدم و به تنهایی به ده برگشتم.
هرچه پدرو مادر، راضیه خانوم اصرار کردند که کسی را همراهم کنند، اجازه ندادم چون ترسم ریخته بود و جاده را هم می شناختم. از طرفی هم می دانستم به شب و تاریکی نمی خورم که نگران باشم، اواخر تابستان هم بود و مردم در دشت ها و باغ ها هر کدام مشغول به کاری بودند، پس جای ترسی نداشت.
شاید هم در آن زمان می خواستم این احساس غرور را بیشتر با خودم داشته باشم که اجازه ندادم کسی همراهی ام کند.
وقتی که به ده رسیدم اول از همه نوچه های ارباب را دیدم که بر سر جاده ایستاده اند و کشیک می دهند و با دیدن من تعجب کردند، با دهانی باز و چشمانی گرد شده من را دنبال می کردند. شاید با خود می گفتند این دختر کی از ده بیرون رفته که ما او را ندیدیم.
افسار اسب را به سمتشان کج کردم و به نزدیکشان رفتم وگفتم:
- چیه؟ چرا زل زدید به من؟
یکی از نوچه ها که چوب بلندی دستش بود و با آن آرام بر کف دستش ضربه می زد، کمی سرش را به سمت من کج کرد و چون آفتاب مستقیم به چشمانش می خورد، با چشمانی نیمه باز گفت:
- هیچی، میخوای می خوای چی باشه!؟
- سر جاده مردم کشیک می دید که کی میره، کی میاد؟
نوچه ی دیگر با صدای خشن و کلفتی گفت:
- به توچه دخلی داره دختر؟
افسار اسب را کشیدم و قبل ازحرکت گفتم:
- چند روز دیگه که ارباب از ده بیرونتون کرد به خاطر بی عرضگی، می فهمید!
- منظورت چیه؟
جواب ندادم و به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم همه در حیاط خانه جمع بودند و جهانگیر و نصیر سوار بر اسب بودند و به نظر می رسید قصد رفتن به جایی را دارند پدرم که اولین نفر من را دید رو به آن ها گفت :
- آمد، نگران نباشید.
نصیر سر برگرداند و با دیدن من با عصبانیت به سمتم آمد.ِ
چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و ابروهایش را در هم کشیده بود، پره های بینی اش از خشم می لرزیدند
با دیدن نصیر و عصبانیتش لحظه ای ترسیدم و مطمئن بودم که کتک می خورم.
اما نصیر تا به من رسید و در چشم هایم نگاهی کرد زیر لب لعنتی بار خود کرد و با فریاد گفت:
- به چه حقی بی اجازه سوار بر اسب میشی و از ده بیرون می ری؟ به اجازه کی؟
ترسی نداشتم و به آرامی جواب دادم:
- باید می رفتم چاره ای نبود و اگرنه زمین ها...
- گور بابای هرچه زمین است. جان تو مهم تر بود یا زمین ها؟ حالا این همه سال خوردند امسال هم مثل سالهای قبل!
- حالا که اتفاقی نیفتاده.
- اره ولی هزاران اتفاق ممکن بود بیفتد! می دونی به چه کار احمقانه ای دست زدی؟
نمی دانستم! شاید اگر می دانستم جرات چنین کاری به خود نمی دادم.
پدرم جلو آمد و گفت :
- دخترم نصیر حق داره. تازه از راه رسیدند که فهمیدند تو چه کاری کردی! با جهانگیر می خواستند به دنبالت بیایند که خدا را شکر برگشتی.
پدرم انگشت اشاره اش را به سمت آسمان گرفت و ادامه داد:
- اما به خداوندی خدا، قسم که تا صبح با مادرت از نگرانی پلک نزدیم. حالا چه کردی؟ نامه را رسوندی؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 128
کنار جدول پارک می کنم و همراه ماهان به سمت محل قرار می روم. ساعت از ده گذشته بود و بخاطر ترافیک خیابان ها کمی بدقول شده بودم.
اطراف پارک را می کاوم. نگاهم به علی می افتد که با تیپ متفاوتی روی صندلی نشسته بود و با تلفن همراهش سرگرم بود.
نزدیکش می شوم و بَشاش سلامی می دهم.
از روی صندلی بلند می شود و با لبخندی نگاهم می کند. کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید بر تن کرده بود. مدل موهایش با همیشه فرق می کرد و صورت اصلاح کرده و برق افتاده اش مرا به شک می اندازد.
نگاهی به صندلی می اندازم و دسته گل قرمزی که کنارش بود چشمانم را می رباید.
عطر فرانسویش شامه ام را تحریک می کندو این همه آراستگی برایم تعجب برانگیز است.
دسته گل را از روی نیمکت چوبی بر می دارد و با محبت می گوید.
ـ بفرما فریماه این برای شماست.
سخنش کاملا ملایم و مودبانه است.
تشکری می کنم و همانطور که ماهان در آغوشم است گل را از دستش می گیرم.
ماهان را از اغوشم جدا می کند و با تغییر صدایش نازش را می خرد.
ـ چقدر پسرت نازه ای جان. چه خوشگله.
روی صندلی می نشیند و من کنارش می نشینم..
خشکم زده است و این سر و وضع علی به قلبم اجازه می دهد که کمی احساسی برخورد کنم.
نگاهم روی گلهای قرمز قفل است و مشامم از عطر فرانسویش پر است. هوا ابری و خنک است ولی در کنارش بودن گرمای بی نظیری دارد.
ـ ماهان را می بوسد.
سرش را به سمت من می چرخاند.
ـ خدا حفظش کنه. خیلی نازه.
لبخندی می زنم و دوست ندارم این لحظه ها تمام شود.
ـ فریماه می خوام نگاهم کنی.
مثل همیشه لحن و صدایش مهربان و منصفانه است.
نگاهم را به نگاهش می دوزم.
چشمانش چقدر جذاب شده اند.
ـ می خوام یه سئوالی بپرسم و دوست دارم بدون رو در وایسی جوابم بدیِ
لب هایی صورتی ملیحم را می گشایم.
دندان هایی صدفی ام نمایان می شود.
ـ بگو علی راحت باش.
می دانم هدفش چیست. می فهمم نیمه ی گمشده اش کیست.
ـ فریماه من تو رو خوب میشناسم. تو هم مرا خوب میشناسی. الان نزدیک یک ساله که با هم کم و بیش رابطه داریم.
چشمانم را به نشانه تایید می بندم.
واضح حرف دلش را به زبان می آورد.
ـ می دونی زیبا ترین حسی که یک انسان تو طول زندگیش داره چیه؟
سکوت می کنم.
ـ من هنوز پدر نشدم که بگم پدر شدنه. ولی تو که مادر شدی شاید زیبا ترین حس موقع زایمانت بود.
با یاد آوری زایمان گونه هایم سرخ می شود.
ـ علاقه ی من به تو فریماه روز به روز زیاد میشه.
لبخندی می زند.
ـ وقتی که اردبیل تمرکز کاری نداشتم. وقتی که تو برگشتی تهران و من به دنبال تو سرگشته و آواره بودم وقتی که دود و دم تهران برام لذت بخش تر از هوای اردبیل بود می تونه چی معنی بده؟
تنم می لرزد. فکم منقبض می شود و در احساس علی غرق می شوم.
ـ من برای بار اول عشق رو تجربه کردمِ دوست داشتن رو تجربه کردم. الان هم می خوام....
مکث می کندِ نفس عمیقی می کشد.
ـ می خوام تو بشی خانم خونم. نور امیدم. بشی سرور من...
تمام وجودم با هاله ی عشقش به پرواز در می آید...
چشمانم را می بندم.
گونه هایم زیر غُرش آسمون خیس می شود.
چشمانم را باز می کنم و آسمان کبود پاییز و عطر خاک وبارون را نفس می کشم.ِ
ـ فریماه؛ من عشق تو به کامران رو تفسیر کردم. من در برابر عشق تو کم آوردم. راستش الان که شدی جزئی از وجودم به تو و عشقت به کامران حسادت می کنم. تو اشتباه نکردی. تو تنها راه رو انتخاب کردی. تو تا آخرش پای دلت وایستادی. تو اگر چه مسیر رو اشتباه رفتی پای همه اشتباهاتت موندی. یه تنه جنگیدی و بلاخره پیروز شدی.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94
کمی بعد چاوجوان هم ما را تنها گذاشت و شقایق از سنگرش بیرون آمد و من خسته روی مبل رو به روی تلوزیون نشستم و به صفحه ی خاموشش خیره شدم.
- رنگش قشنگه، نه؟
گنگ به شقایقی که به اُپن آشیزخانه تکیه داده بود نگاه کردم.
- چی؟
دست به سینه زد و تلاشی برای شکل نگرفتن طرح پوزخند روی لبانش نکرد.
- رنگ صفحه اش رو می گم، آخه خیلی شبیه زندگی ایه که برای من ساختی.
پلک هایم را محکم بر هم فشردم و کلماتم را بلعیدم اما او قصد کوتاه آمدن نداشت.
- چیه؟ چرا ساکتی؟ حرفی برای گفتن نداری؟
سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشم بستم و سکوتم او را جری تر ساخت.
- اصلاً چرا این جایی؟ پاشو برو پیش نو عروست که یه وقت خم به ابروش نیاد.
کاش زبان به دهان می گرفت قبل از آن که کلمات زهرآگینم سمتش شلیک شوند!
احساس کردم کنارم نشست.
- ماهان؟
لای پلک چپم را باز کردم و او خود فهمید باید ادامه دهد.
- مگه نگفتی دل دیدن جون دادنم رو نداری؟
ابروهایم را به هم رساندم و فاصله ی بینشان را از میان برداشتم.
- خب؟
شکستن سکوتم جرأت بازگو کردن خواسته اش را به او داد.
- ماهان بذار برم، من این جا دارم جون می دم.
به ریسمان محکم خداوند چنگ زدم و طلب آرامش کردم.
- استغفرالله.
دندان روی هم سایید و با تمسخر گفت: انگاری پیشرفتت عالی بوده تو سی سالگی رسیدی به این پیرمردهایی که تا کم میارن شروع می کنن به ذکر گفتن.
بحث با او بی فایده بود و من دیگر نایی برای دوباره دمیدن در شیپور جنگ را نداشتم.
از جایم برخاستم و به طرف اتاق خواب رفتم، لباس هایم را عوض کردم و تن رنجیده ام را مهمان تختخواب نمودم و شمیم موهای مجنون کننده ی شقایق را با ولع از بالشتش وام گرفتم.
هنوز به سرای خواب پا نگذاشته بودم که صدای حرصی اش در اتاق پیچید.
- پاشو می خوام بخوابم.
پتو را روی بالا تنه ی لختم کشیدم.
- جا به اندازه ی کافی هست.
گویا بیش تر از من با خود لج کرده بود که سمت کمد رفت و لباس خواب حریر زیبایی را تن کرد.
قادر به گرفتن دیده ام از آن تضاد عجیب وسوسه کننده ای که رنگ سیاه لباس با پوست بلورینش ایجاد کرده بود، نبودم.
سمت تخت آمد و کنارم جای گرفت و همچون من به پهلو خوابید و نگاه در چشمانم دوخت.
ضربان قلبم افزایش یافته و بی قراری برای آغوشش تحملم را به تاراج برده بود، به سختی چشم بستم و به او پشت کردم.
- شب بخیر.
صدای پوزخندش به من فهماند که پی به حال خرابم برده که صدایش را با عشوه در آمیخته بود.
- شب خوش مردجنگجو.
کنایه اش به قلبم رخنه کرد و لبخند تلخی روی لبانم نشاند.
میان خواب و بیداری بودم که صدای زنگ گوشی ام کاملاً هوشیارم کرد و دیدن اسم میلاد مجبورم ساخت بی تعلل تماس را وصل کنم.
- سلام، چی شده؟
همهمه ی بیش از حد پشت خط، دلهره را به جانم انداخت.
- ماهان بدبخت شدی!
نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم و مشوش پرسیدم: درست بگو چی شده؟
گویا از جمعیت کمی فاصله گرفت که صدایش واضح تر به گوش رسید.
- می گم، اول تو بگو کجایی؟
کلافگی از کش دادن بی مورد مکالمه به آوایم رنگ فریاد زد.
- سر صبحی زنگ زدی کجا می تونم باشم جز خونه؟
بانگ هشدار ماشینی که از نزدیکی اش گذشت در گوشم پیچید و من سر تا پا گوش شدم تا به حرف بیاید.
- پاشو بیا پایین.
نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط گردم.
- میلاد خواب زده شدی؟ درست بگو ببینم کجا بیام؟ چی شده؟
چند ثانیه ای مکث کرد و سپس گفت: خواب زده نه ولی شوکه شدم، بیا پارکینگ خونه ات.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال