پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
بعد از رفتن کربلایی سید من را به ده ، پیش همسر خود برد.
پدر راضیه خانوم، متولی امامزاده چشمه احمد رضا بود. آن شب در خانه آن ها ماندم و صبح زود اسب را سوار شدم و به تنهایی به ده برگشتم.
هرچه پدرو مادر، راضیه خانوم اصرار کردند که کسی را همراهم کنند، اجازه ندادم چون ترسم ریخته بود و جاده را هم می شناختم. از طرفی هم می دانستم به شب و تاریکی نمی خورم که نگران باشم، اواخر تابستان هم بود و مردم در دشت ها و باغ ها هر کدام مشغول به کاری بودند، پس جای ترسی نداشت.
شاید هم در آن زمان می خواستم این احساس غرور را بیشتر با خودم داشته باشم که اجازه ندادم کسی همراهی ام کند.
وقتی که به ده رسیدم اول از همه نوچه های ارباب را دیدم که بر سر جاده ایستاده اند و کشیک می دهند و با دیدن من تعجب کردند، با دهانی باز و چشمانی گرد شده من را دنبال می کردند. شاید با خود می گفتند این دختر کی از ده بیرون رفته که ما او را ندیدیم.
افسار اسب را به سمتشان کج کردم و به نزدیکشان رفتم وگفتم:
- چیه؟ چرا زل زدید به من؟
یکی از نوچه ها که چوب بلندی دستش بود و با آن آرام بر کف دستش ضربه می زد، کمی سرش را به سمت من کج کرد و چون آفتاب مستقیم به چشمانش می خورد، با چشمانی نیمه باز گفت:
- هیچی، میخوای می خوای چی باشه!؟
- سر جاده مردم کشیک می دید که کی میره، کی میاد؟
نوچه ی دیگر با صدای خشن و کلفتی گفت:
- به توچه دخلی داره دختر؟
افسار اسب را کشیدم و قبل ازحرکت گفتم:
- چند روز دیگه که ارباب از ده بیرونتون کرد به خاطر بی عرضگی، می فهمید!
- منظورت چیه؟
جواب ندادم و به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم همه در حیاط خانه جمع بودند و جهانگیر و نصیر سوار بر اسب بودند و به نظر می رسید قصد رفتن به جایی را دارند پدرم که اولین نفر من را دید رو به آن ها گفت :
- آمد، نگران نباشید.
نصیر سر برگرداند و با دیدن من با عصبانیت به سمتم آمد.ِ
چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و ابروهایش را در هم کشیده بود، پره های بینی اش از خشم می لرزیدند
با دیدن نصیر و عصبانیتش لحظه ای ترسیدم و مطمئن بودم که کتک می خورم.
اما نصیر تا به من رسید و در چشم هایم نگاهی کرد زیر لب لعنتی بار خود کرد و با فریاد گفت:
- به چه حقی بی اجازه سوار بر اسب میشی و از ده بیرون می ری؟ به اجازه کی؟
ترسی نداشتم و به آرامی جواب دادم:
- باید می رفتم چاره ای نبود و اگرنه زمین ها...
- گور بابای هرچه زمین است. جان تو مهم تر بود یا زمین ها؟ حالا این همه سال خوردند امسال هم مثل سالهای قبل!
- حالا که اتفاقی نیفتاده.
- اره ولی هزاران اتفاق ممکن بود بیفتد! می دونی به چه کار احمقانه ای دست زدی؟
نمی دانستم! شاید اگر می دانستم جرات چنین کاری به خود نمی دادم.
پدرم جلو آمد و گفت :
- دخترم نصیر حق داره. تازه از راه رسیدند که فهمیدند تو چه کاری کردی! با جهانگیر می خواستند به دنبالت بیایند که خدا را شکر برگشتی.
پدرم انگشت اشاره اش را به سمت آسمان گرفت و ادامه داد:
- اما به خداوندی خدا، قسم که تا صبح با مادرت از نگرانی پلک نزدیم. حالا چه کردی؟ نامه را رسوندی؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 93
حرف برای گفتن زیاد داشتم ولی توان بیان کلمات سنگینم را در خود نمی دیدم و آرزویم بود که چاوجوان هم کلمه ای را باب معرفی خود به کار نبرد.
- شقایق جان کمی کسالت داشتن، مُسکن خوردن و خوابیدن. شما بفرمایید بالا ما هم الان خدمتتون می رسیم.
والدینم پله ها را بالا رفتند و من ماندم و همسری که از بی اطلاعی خانواده ام شاکی بود.
- ما قرارمون به پنهان کاری نبود.
اخمی بین ابروهایم نشاندم و انگشت اشاره ام را روی بینی ام گذاشتم.
- صدات رو بیار پایین.
مقابلم قرار گرفت و آرام تر گفت: اصلاً چرا هر چه قدر به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی؟ هیچ می دونی شقایق...
صدای جیغ مادرم کلماتش را از هم گسیخت و من با عجله پله ها را بالا رفتم و وارد خانه شدم، پدرم به چهارچوب در اتاق تکیه زده و مادرم روی زمین نشسته بود و با دست بر سر خود می کوبید، شقایق هم زانوهایش را بغل کرده و با فرشته ی نالانم هم نوا شده بود.
به خودم جرأت دادم و پرسیدم: چی شده؟
شقایق سر بلند کرد و دیده ی اشکبارش را بین من و چاوجوان که کنارم ایستاده بود، گرداند.
- یعنی به ذهنت هم خطور نمی کنه که عزیزهات فهمیدن و رازت فاش شده؟
مگر من قصد پنهان کاری داشتم که او از عیان شدن رازم می گفت؟
سخت بود زیر نگاه سنگین و پرنفوذ پدرم موضوع را بی اهمیت تلقی کنم و تلخ جواب شیرین زندگی ام را بدهم.
- اتفاقاً خوب کردی گفتی، مونده بودم که چه جوری باید بگم.
سیل چشمانش خروشید و هق هقش را به ارمغان آورد و طاقت کوه مستحکم زندگی ام را ربود.
- خانم پاشو بریم، این جا دیگه جای ما نیست.
مقابلش قرار گرفتم و سعی کردم درست ترین واژه ها را انتخاب نمایم.
- بابا، من خلاف شرع نکردم.
گویا صدایش از فرسنگ ها دورتر شنیده می شد.
- یه عمر الکی خم و راست نشدم که تو به من شرع و یاد بدی، دروغ و پنهان کاری و عذاب دادن زنت اگه خلاف شرع نیست پس چیه؟
دست روی شانه اش گذاشتم و از در توجیه وارد شدم.
- قضیه اون جوری که شما فکر می کنید نیست، بذارید توضیح بدم.
دستم را پس زد و با تکان دادن انگشت اشاره اش مقابل چشمانم گفت: اگه الان نمی خوابونم زیر گوشت صرفاً به خاطر حضور زن...
جمله اش را نصفه رها کرد و برای آرامشش خداوند را بی شریک خواند.
- لااله الا الله، من از جمع بستشون عارم میاد بعد تو باد به غبغبت میندازی و به عروسم میگی خوب کردی که گفتی؟
مادرم دستان شقایق را گرفته و سعی در آرام کردنش داشت و نگاه از من می دزدید.
حس کردم وقت روشن سازی برخی از مسائل بود که سمت چاوجوان برگشتم.
- تو برو پایین بعداً حرف می زنیم.
بی حرف به طرف در خانه رفت ولی آوای عصبی پدرم که من را مخاطب قرار داده بود متوقفش کرد.
- اتفاقاً تو می مونی و همسر دومت، شقایق با ما میاد.
گره ی بین ابروهایم از آن سفت تر نمی شد.
- بابا احترامتون واجبه ولی تا من نخوام شقایق پاش رو از این خونه بیرون نمی ذاره.
سری از روی تأسف تکان داد.
- خانم من دم در منتظرم، زودتر جمع کن این بساط عزا رو که خُلقم تنگه.
رفت و در خانه را محکم به هم کوبید.
دست لای موهایم بردم و به بازی درد دعوتشان نمودم.
- مامان پاشو برو تا حال بابا بد نشده، سر فرصت مفصل راجع بهش حرف می زنیم.
مادرم پیشانی شقایق را بوسید و بدون نگاهی به من و چاوجوان خانه را ترک کرد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 127
مکثی می کند.
ـ فریماه قول بده به من که قرص ها رو بندازی دور باشه؟
نگاهم در چشمانش قفل می شود. همان چشمانی که همیشه برایم حکم آرامش می داد.
ـ چطور شد تصمیم گرفتی برگردی بیمارستان؟
روی صندلی می نشینم و از سرمای وارد شده به تنم مچاله می شوم.
ـ شش ماهی با خودم کلنجار رفتم با اینکه سخت بود ولی برگشتم. من به این کار نیاز دارم علی. وقتی که خدمت می کنم به هموطنم آرامم.
لبخندی تحویلم می دهد و مقابلم می ایستد.
ـ خوش حال شدم فریماه که دیدگاهت فرق کرده.
کنارم روی صندلی می نشیند.

ـ مزاحم نباشم الان وقته کارته. از فردا منم مثل تو مشغول به کار می شم.
با کفشم برگ های پاییزی را پَس می زنم.
ـ هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که برگردید تهران. نمی دونم چرا ولی حس می کردم که هیچ وقت هیچی رو با شغلتون عوض نمی کنید. حس می کردم شما عاشق خدمت کردن تو اون روستا و به اهالی اون روستا هستید.
به من نگاه می کند.
ـ می دونی فریماه اونجا گم گشته ای رو داشتم. دیگه نمی تونستم ازش دور باشم. خیلی غریب بود و بی کس. نمی دونم چطور تونستم این شش ماه تنهایی سَر کنم.
ـ گم گشته؟ کی هست؟
از روی شیطنت لبخندی می زند.
ـ کم کم می فهمی فریماه. الان هم برو به کارت برس تا اخراج نشدی.
نگاهی به ساعت مچی روی دستم می اندازم. نیم ساعتی بود که کنار علی بودم. چقدر لحظه های خوب زود می گذرند.
از روی صندلی بلند می شوم و نگاه آخرم را به چهره اش می دوزم.
ـ من برم آقای دکتر که خیلی دیر شده. خیلی خوشحال شدم که دیدمتون.
از روی صندلی بلند می شود و مقابلم می ایستد.
ـ یادت نره فردا صبح ساعت ده بیای پارک ساعی. ماهان کوچولو رو هم با خودت حتما بیار.
خداحافظی می کنم و به سمت داخل بیمارستان می روم...
مادر لباس شیکی بر تن ماهان می کند و با تردید می پرسد.
ـ هوا ابریه دختر ممکنه بارندگی بشه. کاش ماهان نمی بردی.
نمی دانم چرا بعد از این سرنوشت تلخی که گذارنده بودم مادر و پدر را امین زندگیم می دانستم.
ـ مامان خود دکتر عرفانی گفت ماهان بیار تا ببینم. اگه نبرمش ممکنه ناراحت بشه.
به سمت آینه قدی اتاقم می روم. نمی دانم چرا می خواهم زیبا تر از همیشه مرا ببیند. نمی دانم چرا به دنبال لباسی هستم که برایش جذاب باشم.
روبه روی آینه چرخی می زنم و همان پالتویی که سال گذشته برایم خریده بود را تن می کنم.
ـ این چطوره مامان؟ بهم میاد نه؟
مادر سر تا پایم را نگاه می کند.
ـ عالیه ولی یکم گشاده.
لبخندی می زنم و جواب می دهم.
ـ آخه اینو بارداری می پوشیدم برای همین گشاده.
نگاهم به کمدی که درش باز بود می اندازمِ با داشتن مانتو و پالتو های رنگارنگ این را انتخاب می کنمِ شاید بخاطر اینکه هدیه ی خود علی بود.
نزدیک آینه می شوم و رژلب صورتی روی لب هایم می زنم و بعد از آن آرایش ملیح روی صورتم می نشانم. خودم را درون آینه می کاوم و لبخندی روی لب می زنم. نگاهم.به مادر می رود.
ـ چه خبره فریماه کبکت خروس می خونه؟ خیلی وقت بود که به خودت نرسیده بودی؟
خجالت می کشم گونه هایم مانند انار سرخ می شود.
ـ مگه چیکار کردم مامان. یه آرایش ساده کردم.
مادر همانطور که ماهان را بغل کرده بود می گوید.
ـ آرایش ساده کردی ولی با همیشه فرق کردی. آنقدر وسواس به خرج دادی که منم به شک انداختی.
برای فرار از ادامه ی بحث؛
حرف را عوض می کنم.
ـ سر راه چیزی لازم نداری برات بخرم.
ـ نه مامان چیزی نمی خوام فقط مواظب خودت و ماهان باش.
ماهان را به آغوش می کشم و بعد از بوسیدن گونه های مادر خانه را ترک می کنم
سوار اتومبیل می شوم و بعد از روشن کردن اتومبیل به سمت پارک می روم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
خورشید در پشت کوه در حال فرو رفتن بود و ترس بر من چیره شده بود. آسمان لایه لایه بود و هر لایه ای از آن یک رنگ بود، زرد، نارنجی،خاکستری، سفید و سیاه لحظه ای احساس کردم آسمان هم مثل من که فکر می کردم راهم را گم کرده ام شب و روز بودنش را گم کرده.
اصلا دلم نمی خواست آخرین انوارهای نورانی که نشانی از خورشید بود هم پشت کوه پنهان شوند و تاریکی همه جا را بگیرد.
چشم هایم را به جلو دوختم و با پایم محکم به پهلوهای اسب ضربه زدم تا زودتر برسم. به اطرافم نگاه نمی کردم تا ترس بر من غالب نشود.

وقتی مقبره کوچک امامزاده را میان تاریکی و روشنی هوا دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به در امامزاده رسیدم و به پیش پیرمرد متولی که لب حوض کوچکی که آب آن از چشمه ی کوه به پایین می ریخت و توسط یک جوی کوچک به حوضچه هدایت شده بود، نشسته بود، رفتم.
- سلام سید خسته نباشی.
سید در حالی که کلاه پشمی اش را از سر بر می داشت تا مسح سرش را بکشد جواب داد:
- سلام دخترم مانده نباشی.
- سید کربلایی کریم اینجاست؟
پیرمرد با تعجب به من نگاهی انداخت
- تو کی هستی؟
- من عروس اش هستم.
پیرمرد ابرویی بالا انداخت و به سمت امامزاده اشاره کرد
- پس چرا اینقدر دیر میاید؟ این پیرمرد که چشمش به جاده سفید شد.
لب حوض نشستم و مشت هایم را از آب زلال چشمه که عکس ماه در آن افتاده بود و آرام آرام میان حوضچه تکان می خورد پر کردم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب کارشکنی کردند.
پیرمرد که هنوز نمی دانست من تنها آمده ام اطراف را جستجو کرد و گفت:
- حالا با کی اومدی؟ پس مردت کو؟
- تنها اومدم.
دختر چطور جرات کردی تنها به جاده بیفتی؟!
از کنار حوض بلند شدم و جواب دادم:
- مجبور شدم کربلایی کجاست؟
داخل امامزاداه دل آشوب منتظره. از صبح تا حالا روی،یک تخته سنگ نشسته و به جاده چشم دوخته بود. دیگر نا امید شده بود که به داخل امامزاده رفت.
به سمت امامزاده رفتم، گالیش هایم را درآوردم و به داخل رفتم بوی گلاب یکباره به جانم نشست.
کربلایی مشغول نماز خواندن بود. به سمت مقبره کوچک امامزاده رفتم و مشغول زیارت دور مقبره شدم.
کربلایی نمازش را خواند و متوجه من شد او هم مثل سید چشم می گرداند تا کسی دیگر را ببیند.
- بابا جان تو اینجا چه می کنی؟ با نصیر آمدی؟
جلو رفتم و سلام دادم و نامه را به سمت کربلایی گرفتم و گفتم:
- نامه را مهرو موم کردم و آوردم!
- خدا خیرت دهد باباجان! پس نصیرکجاست؟
نفس عمیقی از سر آسودگی رساندن نامه کشیدم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب، جهانگیر و نصیر را از ده بیرون فرستادند، تا اگر نامه ای دادید به موقع به دستشون نرسه. برای همین هم من مجبور شدم که خودم راهی بشم تا نامه را به دستتون برسونم.
کربلایی اخمی کرد و ادامه داد:
- کار خطرناکی کردی!
کربلایی به سمت، سید رفت که تازه وارد امامزاده شده بود رفت و گفت:
- این دختر، عروسم است. امشب، به تو می سپارمش. فردا هم کسی را با او راهی کن تا او را به ده برساند.
پیرمرد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم کربلایی خیالت راحت باشه و الان هم
بهتره تا دیر نشده راه بیفتی که تا خوده صبح باید به جاده باشی.
کربلایی سوار اسبی که سید برای او تهیه کرده بود، شد و گفت:
باید تا صبح خودم را به مرکز عدلیه برسونم وقت تنگه و نمی تونم معطل کنم و اگرنه تمام زحماتمان بر باد می رود.
قبل از رفتن کربلایی سر اسب را به طرفم برگرداند و گفت از همان بچگی جسور و بی باک بودنت را دوست داشتم احسنت بر تو، دختر، باریک الله... کار بزرگی کردی باباجان
اگرچه تمام مدتی که به اینجا می آمدم از ترس به خود می لرزیدم، اما خوشحال بودم که توانسته بودم خودم را به خودم ثابت کنم که من ضعیف و ترسو نیستم و شاید جسور بودن و به مشکلات حمله ور شدنم از همان اتفاق شروع شد. اینکه به خودم ثابت کردم از پس هرکاری که می خواهم انجام دهم، بر می آیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 126
این را می گوید و به سمت بخش می رود. روی صندلی می نشینم و بعد از چک کردن پرونده ها به فکر فرو می روم. چقدر سخت بود که بپذیرم و باز شاغل بشوم. ولی اکنون به این نتیجه رسیده ام که من به بیمارها نیاز دارم نه آنها به من.
کار من مساوی است با ساختن خودم.
به اتاق بیمارها می روم و بعد از رسیدگی برای استراحت به اتاق بر می گردم.
روی تخت دراز می کشم.
در اتاق باز می شود و مژگان با عجله و اشتیاق وارد می شود.
ـ مژگان برو پایین مدیریت بیمارستان کارت داره.
نمی دانم چرا ترس بر جانم غلبه می کند.
ـ چیکارم داره؟
سرش را تکان می دهد و نفس زنان می گوید:
ـ نمی دونم الان بهم گفتن که به تو بگم.
با همان رنگ پریده پله ها را پایین می روم.
به سمت مدیریت بیمارستان می روم با همان اضطراب و دلواپسی که داشتم. صدای مردی مرا میخکوب می کند و این شگفت زدگی حقم بود.
سرم را به عقب می چرخانم و محو صدایش می شوم. هنوز آرام بخش روح و روانم است.
ـ علی تو کی برگشتی؟
دهانم نیمه باز است سلول هایم به رقص و پای کوبی مشغول می شوند.
ـ دیروز برگشتم. درست وقتی که دیگه نمی تونستم اون روستا بمونم. درست همون موقع که دیگه دلم برای تهران و هوای آلوده و سازه هاش تنگ شده بود. درست همون موقعی که دیگه روح و روانم اونجا نبود برای اون منطقه پزشک فرستادن.
دهانم خشک است. گونه هایم داغ و خون در رگ هایم خروشان است.
ـ الان تو منو غافلگیر کردی یا کار مژگان.
شانه هایش را بالا می برد.
ـ من فقط به مژگان گفتم صدات بزنه تا ببینمت. با اینکه شمارتو داشتم ولی می خواستم بدون هیج واسطه ای صداتو بشنوم.
خنده ای می زنم.
ـ امان از دست مژگان بهم گفت که مدیریت بیمارستان کارم داره. ولی قبلش بهم گفت که خبر خوبی داره. اون می دونست برگشتی؟

ـ آره دو ساعتی هست بیمارستانم. مژگان خانم اولین کسی بود که منو دید. حتما می خواست بگه که من برگشتم. هر چند که خبر خوبی نبود.
چشمکی می زنم.
ـ اتفاقا خیلی خوشحال شدم. باورم نمی شد الان اینجا ببینمت.
چند قدمی نزدیکش می شوم. لبخندی بر روی لب می نشانم.
ـ دیگه بر نمی گردی اردبیل؟ اینجا می مونی؟
عینکش را از چشمانش دور می کند. و با اعتماد به نفس کامل می گوید.
ـ فعلا بیمارستان کار می کنم تا دوباره دلیلی واسه برگشت به اردبیل داشته باشم. فعلا آب و هوای اردبیل برام سنگینه. نمی دونم چرا این دود و آلودگی برام خوشاینده.
مکثی می کند.
ـ راستی ماهان خوبه؟ دادگاهتون چی شد؟
نفسم را از ته دل به بیرون پرت می کنم.
ـ دادگاه حق ماهان رو داد. حق منم داد. مادر کامران هم ارثی که از کامران بهش می رسید به ماهان بخشید. تو این شش ماه هم ماهی یک بار میاد تهران و نوه شو می بینه. خیلی دوسش داره علی خیلی دوسش داره.
ـ فردا ساعت ده صبح بیارش پارک ساعی تا ببینمش. هم با خودت حرف دارم هم دوست دارم پسرتو ببینم.
می خندم و دندان های صدفی ام نمایان می شود.
ـ باشه علی حتما حتما.
ـ بریم محوطه ی بیمارستان قدم بزنیم؟
سرم را تکان می دهم و باشه ایی می گویم.
به محوطه ی بیمارستان می رویم. هوا خنک پاییزی و دلچسب بود.
ـ هنوز داروهات مصرف می کنی؟
جا می خورم. چقدر حواسش جمع من است.ِ
ـ گاهی که دلتنگ کامران می شم. گاهی که حس خفگی می کنم آره می خورم.
می ایستد. سرش را به سمت من می چرخاند. قد متوسطی داشت و تفاوت قدی ما کم بود.
ـ دیگه نخور فریماه بندازشون دور. بهترین دارو برای تو باور زندگیتهِ اینکه باور کنی برای زندگی کردن خلق شدی نه عذاب کشیدن. مقصد همه ی ما مرگ هست باید زندگی را در حد لیاقتش ببینیم نه بیشتر.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 92
- باشه من اشتباه می کنم ولی بگو شقایق کجاست که در رو روی من و مادرت باز نکرد؟
دچار مخمصه شده بودم و راهی برای رهایی نمی دیدم.
- شقایق خونه است.
دست پشت صندلی ام گذاشت و خودش را کمی سمتم کشید و آرام زیر گوشم زمزمه کرد: هنوز هم نمی تونی به من دروغ بگی.
نفس کشیدن در هوایش را دوست داشتم و دم عمیقم نه از سر حرص بلکه خواسته ی قلبم بود.
- دروغ نگفتم بابا فقط خونه رو عوض کردم.
دستش را از پشتم برداشت و من احساس کردم یک قدم با دره ای عمیق فاصله دارم.
- پس عرفان همچین هم بی راه نمی گفته! چرا این قدر عجله ای و بی خبر؟
نام آن نارفیق که برده می شد اکسیژن جایش را به دی اکسید کربن داده و راه تنفسم بسته می گشت.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم.
- اومده بود در خونه؟
شیشه ی ماشین را کمی پایین داد، برخورد هوای سرد به صورتم دست یاری سمت ریه هایم دراز کرد و سد راه نفسم در هم شکست.
- آره، می گفت حتماً بلایی سر شقایق آوردی که پیداش نیست راستش ما هم ترسیدیم و رفتیم خونه تون ولی دست خالی برگشتیم.
کف دستم را روی فرمان کوبیدم و با خود عهد کردم عرفان را سر جایش بنشانم.
پی به بی قراریم برد که دست روی پایم نهاد.
- آروم باش پسر، چیزی نشده که؟
دیگر چه می خواست شود؟ کم مانده طبل رسوایی ام را در جهان بنوازد.
دست میان موهایم کشیدم.
- دیگه چی می خواست بشه پدر من؟ بیش تر از این که شما رو نسبت به من بی اعتماد کرده و باعث شده تا پشت در خونه مون برید؟
موهایم فریاد درد سر داده بودند ولی من برای آرام شدن راهی جز کشیدنشان نداشتم.
دستم را گرفت و مجبورم کرد سمتش برگردم.
- ما بهت بی اعتماد نیستیم پسر خوب، فقط رفته بودیم رفع دلتنگی کنیم که خب هنوز هم دیر نشده، سر راه مادرت رو سوار کن با هم بریم تا بهت ثابت شه.
آه کشیدم و پر گلایه معبودم را مخاطب قرار دادم و بیش خود زمزمه کردم:«خداوندا فرجه ای قائل شو قبل از آن که در امتحان های پی در پی ات مشروط شوم.»
مانده بودم چه بگویم و چگونه بهانه بتراشم که هم ناراحت نشوند، هم شکی به ذهنشان نفوذ نکند که آوای پدرم من را از دست معادلات چند مجهولی ام نجات داد.
- چرا معطلی؟ راه بیفت که مادرت حاضره.
بی میل استارت زدم و خود را به دست تقدیر سپردم.
تمام طول مسیر واکنش های ممکن مادر و پدرم را بالا و پایین کرده ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم.
پیاده شدم ودر پارکینگ را باز کردم و بی توجه به حرف هایشان ماشین را انتهای حیاط پارک نمودم.
خواستم از ماشین خارج شوم که صدای مادرم مانع شد.
- ماهان چرا هر چه قدر گفتم یه جا وایستا، نگه نداشتی یه شیرینی یا شکلات بگیریم؟
ذهنم آشفته و تارهای عصبی ام در هم تنیده بودند.
- خونه نخریدم که مادر من، نیازی به این چیزها نیست.
دلخور پیاده شدند و من بعد از چند نفس عمیق به جمع دونفره شان پیوستم و جلوتر از آنان سمت ساختمان راه افتادم.
مانده بودم به کدام طبقه باید راهنمایی شان کنم که صدای چاوجوان نگاهم را سمت پله ها کشید.
- سلام، خسته نباشی.
بلندی موهای خرمایی اش نگاهم را قفل زیبایی مجذوب کننده اش کرد و من برای چند ثانیه والدینم را از خاطر بردم ولی طولی نکشید که صدای پدرم نجات بخشم شد.
- پسرم مهمون دارید؟
قبل از آن که بتوانم واکنشی نشان دهم، چاوجوان از پله ها پایین آمد و به طرفشان رفت.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
هر دو متعجب با او خوش و بش کردند و نگاه سوالی شان را به من دوختند ولی من از بیان کلمات قاصر بودم.
صبر فرشته ی مهربانم سر آمد و پرسید: ماهان جان خانم رو معرفی نمی کنی؟ شقایق کجاست؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 91
دلم آوار شدن بر سرش را می طلبید و من به سختی حفظ ظاهر کرده بودم.
- لطف کنید زنگ بزنید حراست بیاد ایشون رو راهنمایی کنه.
خانم لطیفی تلفن را برداشت تا به دستورم عمل کند ولی عرفان گوشی را از دستش کشید.
- لازم نکرده، من خودم راهم رو بلدم ولی ماهان اگه یه تار مو از سر شقایق کم شده باشه خودم می کشمت!
قدمی سمتش برداشتم و در چشمان به خون نشسته اش خیره شدم.
- تهدید به مرگ می کنی؟ اون هم بین این همه شاهد؟ هیچ خبر داری که اگه یه قطره خون از دماغم بیاد چه چیزی انتظارت رو می کشه؟
دندان روی هم سایید و مشت آرامی را حواله ی شانه ام کرد.
- رفیق من آب از سرم گذشته حالا چه فرقی می کنه یه وجب یا صد وجب؟ ولی باز هم دارم می گم وای به حالت اگه حال شقایق بد باشه و کاری کرده باشی!
خون درون رگ هایم به تلاطم افتاده بود و میل عجیبی من را تشویق به خواباندن مشتم بر دهان گزافه گویش می کرد.
با نوک انگشتانم خاک فرضی نشسته روی شانه هایش را زدودم.
- ببینم رفیق هیچ می دونی این شقایقی که اسم می بری زن شرعی و قانونی منه؟ و من توی خوب و بدی حالش دخلی به تو نمی بینم.
نگاهش را روی افراد حاضر درون مطب که همگی قیام کرده و بعضی با تعجب و برخی دیگر مضطرب به ما چشم دوخته بودند گرداند.
- تعطیل کن و بگو این ها برن تا ربطش رو بهتون نشون بدم.
ابرو بالا انداختم و رو به مراجعه کننده ها گفتم: چیز خاصی نیست من شرمنده ی تک تکتونم لطفاً بشینید، ایشون هم دیگه دارن تشریف می برن.
پوزخند محو شده ی روی لبان عرفان جان دوباره ای گرفت.
- آخه تو که از این خراب شده پات رومی ذاری بیرون!
لبخند به لب سر تا پایش را از نظر گذراندم.
- مثل این که بد جوری هوس کردی اون مدرک پزشکیت رو قاب کنی و بزنی سر در اتاق خوابت، آره؟
صورتش سرخ شده بود و من هر آن منتظر از دست دادن کنترلش بودم.
دو طرف یقه های کتم را گرفت و به هم نزدیک کرد در همان حال کلمات را به سختی از بین دندان هایش بیرون کشید.
- از این که می دونم چه قدر قدرت داری و چه کارهایی از دستت برمیاد، متنفرم ولی این رو بدون من هر جوری شده شقایق رو از دستت نجات می دم و طلاقش رو می گیرم حتی اگه به قیمت جونم باشه.
به والله که اگر می ماند قید آبرو و حفظ ظاهر را زده و به حکم دلم مُهر تأیید می زدم.
اعصابم متشنج گشته و معده ام باز سر ناسازگاری نهاده بود، دلم می خواست هر چه زودتر کارم تمام شده و به اندک آرامشی دست می یافتم.
پس از خروج آخرین بیمار بی تعلل وسایلم را جمع کردم و با سپردن مطب به خانم لطیفی درون ماشین جای گرفتم، سرم را روی فرمان گذاشتم و سعی نمودم به افکارم نظم دهم.
ضربه ای به شیشه ی ماشین خورد و من به اجبار سر بلند کردم. با دیدن پدرم ابروهایم از تعجب بالا پریدند، خواستم در را باز کنم و پیاده شوم که اجازه نداد و خودش ماشین را دور زد و روی صندلی شاگرد نشست.
- سلام بابا، این وقت شب این جا چه کار می کنید؟
سکوتش نشان از عصبانیتش داشت.
دست روی شانه اش گذاشتم و نگاه در آسمان تیره ی چشمانش دوختم.
- بابا خودتون هم خوب می دونید من بلد نیستم از سکوتتون پی به اشتباهم ببرم پس بگید چی شده؟
با دست به راه خروجی پارکینگ اشاره کرد و من به خواسته اش مُهر تأیید زدم و مسیر نامعلومی را پیش گرفتم.
- ماهان چرا این قدر بی فکر شدی تو؟
سرعت ماشین را کم کردم و همان طور که نگاهم به جاده بود پرسیدم: چرا می گید بی فکر شدم؟
گویا در عصبانیت هم صدایش مُرفین داشت که طرف مقابل را خلع سلاح و تسلیم خواسته اش می کرد.
- چون می شناسمت و می دونم با درخواستی که زنت داده از هم پاشیدی و زندگی رو برای خودت و اون بیچاره جهنم کردی که هر چی من و مادرت زنگ می زنیم نه تو نه شقایق جوابمون رو نمی دید.
از گوشه ی چشم نیم نگاهی سمت او که به نیم رخم زل زده بود انداختم.
- نه باباجان دارید اشتباه می کنید.
سنگینی دیده اش را از روی صورتم برداشت و مثل من به مسیر نامعلوممان داد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
وقتی حیوانات را به داخل کنده فرستاد، دستش را جلو آورد تا در راببند که دستش را گرفتم و به داخل کشیدم برای اینکه مانع جیغ کشیدنش شوم دستم را بر دهانش گذاشتم.
صنم اول ترسید اما وقتی من را دید. آبی به جانش آمد و چشمانش را آرام بهم زد. دستم را برداشتم که گفت:
- دختر این دیوونه بازی ها چیه؟ چرا در کنده قایم شدی؟
از درزهای در چوبی نگاهی به بیرون انداختم و جواب دادم:
نمی تونستم از در بیام نوچه های ارباب دور خونتون کشیک میدن.
صنم با لحنی عصبانی و تند گفت:
- اره ذلیل مرده ها نمی دونم چرا از صبح علی الطلوع تاحالا، دور و بر خونه ی ما می پلکند!
- من می دانم .
صنم چشمان گرد شده اش را به من داد
- چرا چی شده؟
نامه کربلایی را از جیب جلیقه ام در آوردم و گفتم امضای عبدالرسول باید پای این برگه باشد تا عدلیه رای به برگشتن زمین ها بدهد، ارباب ها فهمیده اند و می خواهند جلویش را بگیرند.
صنم بر پشت دستش کوبید و گفت:
- ای خیر و خوشی ندیده ها!
و خواست به بیرون برود که دستش را گرفتم وپرسیدم: "کجا می ری؟"
- می رم گوبه گور کنم این خدانشناس هارا!
من باید قبل غروب نامه را به امامزاده برسانم.
برو این را مهر کن و بیا، جواب نوچه ها باشد برای بعد.
صنم لب به به دندان گرفت و ادامه داد:
یعنی تو تنهایی به امامزاده بری؟
شانه ام را بالا انداختم و با لبهایی آویزان گفتم:
- چاره ای نیست!
کمی در زیرزمین ماندم تا صنم کاغذ را آورد.
آن را بازکردم و با دیدن خط های جدید، مطمئن شدم عبدالرسول آن را انگشت زده و امضا کرده است.
از صنم خداحافظی کردم و به خانه ی خودمان رسیدم.
خاتون می خواست مانع رفتن من شود. چون من یک زن بودم و شب در پیش بود اما چشم امید کربلایی و همه ده به همین نامه بود، او را راضی کردم و اسب را برداشتم و از خانه بیرون زدم.
باید از میان دشت می ر فتم، چون اگر می خواستم از جاده ای که از میان ده می گذشت بیرون بروم، حتما کسی من را می دید
از میان دشت ها خود را به روستای هم جوار رساندم و از آنجا، جاده ی خاکی را پیش گرفتم.

قبلاً یکبار به امامزاده رفته بودم، آن هم چندماه قبل که خیلی برای پسرم بی تابی می کردم، نصیر من را به امامزاده برد.
می دانستم سه چها روستا با ده ما فاصله دارد و چند فرسخی راه است. جاده خاکی اصلی را گرفتم و در دو ده بعدی برای اینکه مطمئن شوم اشتباه نمی روم سوال پرسیدم. دشت ها شلوغ بود چون به وقت چیدن باغ های انگور بود، در هر ده افراد زیادی را می دیدم که به کاری مشغول هستند اما ترس، وجودم را گرفته بود و نمی توانستم آن را انکار کنم
این دفعه ی اولی بود که از ده به تنهایی بیرون می زدم.
امامزاده در کنار دامنه ی کوه بود.
وقتی راه کوه را پیش گرفتم اطرافم خالی از هر جنبنده ای شد و هرچه نگاه می کردم فقط بیابان بود.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 125
ماهان را می بوید و بعد از نفس کشیدن عطرش دستش را اطراف کمرم می گذارد.
ـ منو ببخش فریماه. من به تو تهمت زدمِ شاید انروز بخاطر فشار عصبی از کوره در رفتم ولی همیشه از این حرفم پشیمون بودم.
اشک می ریزد و پدرم با نگاهش به من می فهماند که ببخشمش. نفسی از ته دل می کشم و دستم را دور کمرش می گیرم. سرم را روی شانه اش می گذارم. چانه ام می لرزد. و اشک می ریزم.
رای دادگاه صادر می شود. یک هشتم ارث کامران سهم من می شود و باقی مانده ی ارث هم سهم ماهان می شود. مادر کامران سهم ارثی که از کامران به او می رسد را به ماهان می بخشد. حضانت بچه به من می رسد هر چند که مادر کامران برای گرفتن ماهان به دادگاه نیامده بود...
روزهای سیاه تمام می شود. هر چند که مرگ کامران برایم دلخراش ترین خاطرات زندگی من می شود. ولی می گذرد. تلخی ها می گذرد. خوشی ها می گذرد و آنچه که در ذهن من همیشه باقی مانده بود محبت بی انتهای علی بود و بس...
در خانه را باز می کنم و وارد می شوم. مادر به دنبالم وارد می شود.
ـ خدا بیامرز چه خونه ی بزرگی داشت...
نگاهی به حیاط خشک و بدون گل می اندازم.
ـ خونه اش که بزرگه ولی خیلی وقته مرده. این خونه مرده. نه صفایی داره نه گرمایی.
وارد خانه می شویم دور تا دور خانه را می کاوم. هیچ چیزی تکان نخورده بود. نه تخت کامران و نه قاب کوچیکی که روی میز خاطرات قرار داشت.
عطرش را در خانه نفس می کشم. خاطراتش هنوز برایم هویدا است.
مادر قاب عکس را بر می دارد و درون قاب محو می شود. پله ها را بالا می روم و یکی یکی اتاق ها را نگاه می اندازم. به اتاق کامران می رسم و بعد از چند ماه لباس هایش را نگاه می اندازم
تو نیستی اما بوی عطرت یادگاری مونده
کت اسپورتش را از کمد خارج می کنم و می بویم هنوز خاطراتش برایم زنده است. هنوز خاطراتش برایم مشهود است.
گل های رز را درون باغچه می کارم. بعد از اتمام کار تمام حیاط را می شویم. خانه را با کمک مادر گردگیری می کنم. تمام لباس ها و وسیله های کامران را درون اتاقش می چینمِ حتی تلفن همراهش را درون کشو پنهان می کنم. نمی خواهم چیزی از خاطرات کامران کم بشود.
ـ خیلی دوست دارم اینجا بمونید مامان.
شیشه ی شیر را تکان می دهد و به سمت ماهان می آید.
ـ وقتی که خونه داریم اینجا بیایم چیکار کنیم؟ اصلا تو هم پاشو بریم خونه ی خودمون.
قوری را از روی سماور بر می دارم و دو فنجان چایی می ریزم.
ـ مامان اینجا هم بزرگه و هم اینکه حق بچه ی منه. پس بهتره همه با هم اینجا زندگی کنیم.
ماهان را به آغوش گرفته است.
ـ نه عزیزم همون خونه مکفیه. تو هم بهتره با این بچه کنارمون زندگی کنی.
شانه هایم را بالا می برم و کلافه می گویم.
ـ خیلی خب حالا که شما راضی نشدید بیاید اینجا زندگی کنید دیگه حرفی نمی مونه من میام کنارتون.

باران می بارد و من پشت پنجره ی اتاق ایستاده ام و عابرین را نگاه می کنم. باران می بارد و من هنوز منتظرم که روزی تو را ببینم.
دستم را به کمر می گیرم و برای رسیدگی به اوضاع بیمار ها به سمت پرونده ها می روم.
مژگان لبخندی می زند.
ـ ماهان خوبه؟ سختت نیست میای کار؟
نگاهی به پرونده ها می اندازم.
ـ نه سخت نیست. شش ماهشه دیگه. مامان غذاشو میده تا من برسم خونه و شیرش بدم.
چشمانش می خندد.
ـ راستی فریماه می خوام یه چیزی بگم. اما نه ولش کن تا زیر لفظی ندی حرفی نمی زنم.
از تعجب ابروهایم را بالا می دهم.
ـ چی شده مژگان؟ خبریه؟ نکنه بارداری؟
از روی صندلی بلند می شود و به سمتم می آید.
ـ سعید که فعلا بچه نمی خواد بار دار هم نیستم ولی یه خبر خوبی داشتم برات که تا زیر لفظی ندی بهت نمیگم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 90
تعارف زدم بنشیند.
- سلام، خیلی خوش اومدید. می تونم آزمایش هاتون رو ببینم؟
گویا آوایش از فرسنگ ها دورتر شنیده می شد.
- سلام...من واقعاً....برای...دخ...تر...خانمتون م...متأسفم.
درد بر لبخندم غالب شده بود و لبانم نایی برای جنگیدن نداشتند.
- ممنون.
دیده ی به نم نشسته ام را وقف نتیجه ی آزمایش هایش نمودم و با خوردن مُهر تأیید بر حدس هایم سر بلند کردم و او را مخاطب قرار دادم.
- همون طور که قبلاً گفته بودم شما سکته نکردید ولی دچار فلج صورت شدید که البته جای هیچ نگرانی نیست چرا که توی ده سال گذشته ما تونستیم با جراحی میکروسکوپی این بیماری رو شکست بدیم.
استرس تمام جسمش را در آغوش کشیده و او کلمات را گم کرده بود.
از پشت میزم بلندم شدم و صندلی مقابلش را اِشغال کردم.
- آقای احدی باور کنید بیماریتون راه درمانی داره.
بی شک اگر پلک می زد روی گونه هایش سیل به راه می افتاد.
- ا...از چی...م...میاد؟
چه قدر حرف زدن برایش دشوار شده بود و کلمات را به سختی بیان می کرد.
سعی کردم با صدایم مهمان آرامشش کنم.
- از خیلی چیزها مثل قرار گرفتن در معرض هوای خیلی سرد یا خیلی گرم، کم خونی، ویروس حتی گاهی از یه سرماخوردگی ساده.
نفس عمیقی کشید تا از حجم اضطرابش کم کند.
- د...درمانی جز ع...عمل جراحی نداره؟
به پشتی صندلی ام تکیه دادم.
- راستش نمی تونم بگم نداره چون درمانگرای طب سوزنی عقیده دارن می شه با روزی دو، سه بار ماساژ قسمت هایی که تغییر شکل دادن به بهبود بیماری کمک کرد این درست شبیه همون راهیه که من با یه پماد بهتون معرفی کردم و الان ماسکتون نمی ذاره من نتیجه اش رو ببینم.
بی تعلل نقاب از صورتش برداشت و من برخلاف دیگران نگاه ندزدیدم.
- ن...نظرتون چ...چیه آقای دکتر؟
جای جای صورتش را از نظر گذراندم.
- نظرم اینه که بیاید قبل از عمل جراحی من یه سری توصیه بهتون کنم و شما در کنار کارهایی که من می گم به درمانگران طب سوزنی مراجع کنید اگه نتیجه گرفتید که خب خدا رو شکر اما اگه درمان موفقیت آمیز نبود اون وقت من در خدمتتونم، موافقید؟
دریایش به ساحل آرامش نزدیک شده بود و من توانسته بودم اعتمادش را جلب کنم.
- بله، م...موافقم.
از جایم برخاستم و پشت میزم بازگشتم.
- پس از الان قرار گرفتن در معرض هوای خیلی سرد یا خیلی گرم، استفاده از غذاها و میوهای اسیدی یا با طب سرد قدغنه و به جاشون باید رو بیارید به غذاها و خوراکی هایی با طب گرم مثل خرما، زیتون، سیب شیرین، عسل و نبات، مشکلی نیست؟
سکوت اختیار کرد و من مواردی که ذکر کرده بودم را روی برگه ای یادداشت کردم، کاغذ را همراه جواب آزمایش ها به طرفش گرفتم.
- امیدوارم این بار که می بینمتون طرح لبخند روی لباتون باشه.
آرام تشکر نمود و من را به خداوند سپرد.
صدای درگیری افراد در سالن انتظار روی تمرکزم خدشه انداخته بود، شرم زده از بیمارم عذر خواستم و سمت در اتاق پا تند کردم، چند تن از مراجعه کننده ها با عرفان درگیر شده بودند و منشی قصد آرام کردن جو را داشت.
با سرفه ای به آوایم رنگ فریاد زدم و خطاب به جمع گفتم: این جا چه خبره؟
سرها سمتم چرخید و خانم لطیفی قبل از همه واکنش نشان داد.
- شرمنده آقای دکتر ولی...
هنوز جمله اش کامل نشده بود که عرفان با پوزخندی عصبی میان کلامش رفت.
- هه! کدوم آقای دکتر؟ این مردتیکه بویی از انسانیت نبرده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال