👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
بعد از رفتن کربلایی سید من را به ده ، پیش همسر خود برد.
پدر راضیه خانوم، متولی امامزاده چشمه احمد رضا بود. آن شب در خانه آن ها ماندم و صبح زود اسب را سوار شدم و به تنهایی به ده برگشتم.
هرچه پدرو مادر، راضیه خانوم اصرار کردند که کسی را همراهم کنند، اجازه ندادم چون ترسم ریخته بود و جاده را هم می شناختم. از طرفی هم می دانستم به شب و تاریکی نمی خورم که نگران باشم، اواخر تابستان هم بود و مردم در دشت ها و باغ ها هر کدام مشغول به کاری بودند، پس جای ترسی نداشت.
شاید هم در آن زمان می خواستم این احساس غرور را بیشتر با خودم داشته باشم که اجازه ندادم کسی همراهی ام کند.
وقتی که به ده رسیدم اول از همه نوچه های ارباب را دیدم که بر سر جاده ایستاده اند و کشیک می دهند و با دیدن من تعجب کردند، با دهانی باز و چشمانی گرد شده من را دنبال می کردند. شاید با خود می گفتند این دختر کی از ده بیرون رفته که ما او را ندیدیم.
افسار اسب را به سمتشان کج کردم و به نزدیکشان رفتم وگفتم:
- چیه؟ چرا زل زدید به من؟
یکی از نوچه ها که چوب بلندی دستش بود و با آن آرام بر کف دستش ضربه می زد، کمی سرش را به سمت من کج کرد و چون آفتاب مستقیم به چشمانش می خورد، با چشمانی نیمه باز گفت:
- هیچی، میخوای می خوای چی باشه!؟
- سر جاده مردم کشیک می دید که کی میره، کی میاد؟
نوچه ی دیگر با صدای خشن و کلفتی گفت:
- به توچه دخلی داره دختر؟
افسار اسب را کشیدم و قبل ازحرکت گفتم:
- چند روز دیگه که ارباب از ده بیرونتون کرد به خاطر بی عرضگی، می فهمید!
- منظورت چیه؟
جواب ندادم و به خانه برگشتم.
وقتی به خانه رسیدم همه در حیاط خانه جمع بودند و جهانگیر و نصیر سوار بر اسب بودند و به نظر می رسید قصد رفتن به جایی را دارند پدرم که اولین نفر من را دید رو به آن ها گفت :
- آمد، نگران نباشید.
نصیر سر برگرداند و با دیدن من با عصبانیت به سمتم آمد.ِ
چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و ابروهایش را در هم کشیده بود، پره های بینی اش از خشم می لرزیدند
با دیدن نصیر و عصبانیتش لحظه ای ترسیدم و مطمئن بودم که کتک می خورم.
اما نصیر تا به من رسید و در چشم هایم نگاهی کرد زیر لب لعنتی بار خود کرد و با فریاد گفت:
- به چه حقی بی اجازه سوار بر اسب میشی و از ده بیرون می ری؟ به اجازه کی؟
ترسی نداشتم و به آرامی جواب دادم:
- باید می رفتم چاره ای نبود و اگرنه زمین ها...
- گور بابای هرچه زمین است. جان تو مهم تر بود یا زمین ها؟ حالا این همه سال خوردند امسال هم مثل سالهای قبل!
- حالا که اتفاقی نیفتاده.
- اره ولی هزاران اتفاق ممکن بود بیفتد! می دونی به چه کار احمقانه ای دست زدی؟
نمی دانستم! شاید اگر می دانستم جرات چنین کاری به خود نمی دادم.
پدرم جلو آمد و گفت :
- دخترم نصیر حق داره. تازه از راه رسیدند که فهمیدند تو چه کاری کردی! با جهانگیر می خواستند به دنبالت بیایند که خدا را شکر برگشتی.
پدرم انگشت اشاره اش را به سمت آسمان گرفت و ادامه داد:
- اما به خداوندی خدا، قسم که تا صبح با مادرت از نگرانی پلک نزدیم. حالا چه کردی؟ نامه را رسوندی؟
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️