👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
بوسه اش خالی از احساس بود و باعث خاکستر شدن آتش دلتنگی ام شد که نظر از چشمان اغواگرش گرفتم و از جایم برخاستم.
- کجا میری ماهان؟
پیراهنم را چنگ زدم و مقابل میز توالت ایستادم.
- پایین.
به تاج تخت تکیه داد و از داخل آیینه نگاهم کرد.
- نرو!
شمیم نفس هایش در جانم لانه کرده بود و قصد ترک آشیانه اش را نداشت که دست به دامن اُدکلن هدیه ی چاوجوان شدم و چند پاف روی گردن و مچ دست هایم اسپری کردم.
- خوش به حالش...این قدر برات... مهمه که با یادش...من رو پس می زنی و نصفه شبی...براش خودت رو...خوش بو می کنی!
دستانم را دو طرف میز توالت گذاشتم و مسلسل کلماتم را با نفسی عمیق غلاف کردم.
- سعی کن بخوابی، من و چاوجوان صبح جایی کار داریم و قبلش تو رو می ذارم خونه ی بابام این ها.
زانوهایش را بغل کرد و دست از خیرگی چشمانش نکشید.
- من هیچ...جا نمیام.
سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید بالا بردم.
- خیلی وقته حق اظهار نظر نداری در ضمن اون جا هم که رفتی دست از پا خطا نمی کنی شقایق وگرنه به خداوندی خدا کاری می کنم حرف زدن برات آرزو بشه!
دمر روی تخت خوابید و آوای هق هقش را میان بالشتم خفه کرد، جان دادم تا مانع پیشروی قدم هایم سمتش شدم و به قلب بی قرارم فهماندم او دیگر ازآن من نیست.
تنهایش گذاشتم و فریاد فرو خورده ام را با بستن محکم در سر دادم.
نفس عمیقی کشیدم و پله ها را دو تا یکی پایین آمدم، کلید را درون قفل در چرخاندم و وارد خانه ی غرق در سکوت چاوجوان شدم، اندک نوری که از اتاق خوابش به بیرون درز پیدا کرده بود راهنمای مسیرم گشت.
به چهار چوب در تکیه دادم و محو تماشای راز و نیازش با معبود شدم و آهی به یاد گذشته و پاکی شقایق کشیدم که توجه اش به طرفم جلب شد، از سر سجاده اش برخاست و سمتم آمد.
- خوبی؟
خوب که نه از درون متلاشی بودم ولی مرد بودن و دم نزدن دیکته ی هر شب سرنوشت به من خسته از زندگی بود.
پلک روی هم نهادم.
- قبول باشه.
لبخند شیرینی لبان کوچکش را در بر گرفت.
- برای آرامش تو دست به دامن خدا شده بودم.
دیده ام روی چادر گل گلی اش جا خشک کرده بود و قصد دل کندن نداشت.
- ممنونم، یه لیوان چای داری تا بشینیم و صحبت کنیم؟
درون اتاق برگشت و چادر و جانمازش را جمع نمود.
- شام خوردی مگه؟
تکیه ام را از چهارچوب در گرفتم.
- نه، میل ندارم خیلی خسته ام، همون چای کافیه.
از کنارم گذشت و وارد آشپزخانه شد.
- بشین الان دم می کنم.
هر چه تلاش می کردم سرمای آن بوسه ی لعنتی از یادم نمی رفت و باعث لرز دوباره و چند باره ام می گشت.
کنار بخاری نشستم و به پایه ی مبل کنار تلوزیون تکیه دادم.
- بیا خودت هم بشین تا اون دم می کشه.
فنجان ها و قندان را درون سینی جای داد.
- اتفاقی افتاده؟ حس می کنم می خوای یه چیزی بگی ولی مدام حرفت رو می خوری.
یکی از پاهایم را دراز نمودم و با مشت گره شده ام تند تند رویش ضرب گرفتم تا آرام گیرد و از گز گز کردن بیفتد.
- نه فقط یه کم ذهنم آشفته است و شاید فردا نتونم باهات بیام داخل اتاق مشاوره.
سینی از دستش افتاد و صدای شکستن فنجان ها و قندان بلورین در فضا طنین انداز گشت.
- چی؟
اخم بی جانی مهمان ابروهایم شد.
- گفته بودم که باید تحت نظر یه روانشناس باشی تا حالت هات عادی شه.
دست به اُپن گرفت تا مانع از سقوطش شود.
- ولی من چنین چیزی رو نمی خوام.
به سختی از جایم بلند شدم و مقابلش این طرف اُپن قرار گرفتم.
- یادت که نرفته یکی از شرط هام چی بود؟
سر پایین انداخت و آرام گفت: من خوبم ماهان، لازم به این کار نیست.
دست زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.
- خوبی تا وقتی که حرفی از اون مسئله به میون نیاد.
عسلی هایش شوری اشک را چشیدند و او تمام تلاشش را کرد تا پلک نزند و مانع تر شدن صورت سرخش گردد.
- خب بیا راجع بهش حرف نزنیم.
ابروهایم سور جنگ را نواختند و سمت یکدیگر حمله ور شدند.
- این جوری فقط صورت مسئله پاک می شه و مشکلمون همچنان پا برجاست پس جای این کارها فردا با هم می ریم پیش دکتر آرین و تو تموم تلاشت رو برای روند سریع بهبودت می کنی.
لب گزید و آرام سر تکان داد.
- خوبه، برو استراحت کن. من این ها رو جمع می کنم و بعد روی همین کاناپه می خوابم.
قبول نکرد و با هم مشغول جمع نمودن تکه های شکسته ی فنجان ها و قندان شدیم و سپس هر دو مانند بار اول کنار بخاری و روی زمین به آغوش خواب پناه بردیم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️