پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 100
بوسه اش خالی از احساس بود و باعث خاکستر شدن آتش دلتنگی ام شد که نظر از چشمان اغواگرش گرفتم و از جایم برخاستم.
- کجا میری ماهان؟
پیراهنم را چنگ زدم و مقابل میز توالت ایستادم.
- پایین.
به تاج تخت تکیه داد و از داخل آیینه نگاهم کرد.
- نرو!
شمیم نفس هایش در جانم لانه کرده بود و قصد ترک آشیانه اش را نداشت که دست به دامن اُدکلن هدیه ی چاوجوان شدم و چند پاف روی گردن و مچ دست هایم اسپری کردم.
- خوش به حالش...این قدر برات... مهمه که با یادش...من رو پس می زنی و نصفه شبی...براش خودت رو...خوش بو می کنی!
دستانم را دو طرف میز توالت گذاشتم و مسلسل کلماتم را با نفسی عمیق غلاف کردم.
- سعی کن بخوابی، من و چاوجوان صبح جایی کار داریم و قبلش تو رو می ذارم خونه ی بابام این ها.
زانوهایش را بغل کرد و دست از خیرگی چشمانش نکشید.
- من هیچ...جا نمیام.
سمتش برگشتم و انگشت اشاره ام را به نشانه ی تهدید بالا بردم.
- خیلی وقته حق اظهار نظر نداری در ضمن اون جا هم که رفتی دست از پا خطا نمی کنی شقایق وگرنه به خداوندی خدا کاری می کنم حرف زدن برات آرزو بشه!
دمر روی تخت خوابید و آوای هق هقش را میان بالشتم خفه کرد، جان دادم تا مانع پیشروی قدم هایم سمتش شدم و به قلب بی قرارم فهماندم او دیگر ازآن من نیست.
تنهایش گذاشتم و فریاد فرو خورده ام را با بستن محکم در سر دادم.
نفس عمیقی کشیدم و پله ها را دو تا یکی پایین آمدم، کلید را درون قفل در چرخاندم و وارد خانه ی غرق در سکوت چاوجوان شدم، اندک نوری که از اتاق خوابش به بیرون درز پیدا کرده بود راهنمای مسیرم گشت.
به چهار چوب در تکیه دادم و محو تماشای راز و نیازش با معبود شدم و آهی به یاد گذشته و پاکی شقایق کشیدم که توجه اش به طرفم جلب شد، از سر سجاده اش برخاست و سمتم آمد.
- خوبی؟
خوب که نه از درون متلاشی بودم ولی مرد بودن و دم نزدن دیکته ی هر شب سرنوشت به من خسته از زندگی بود.
پلک روی هم نهادم.
- قبول باشه.
لبخند شیرینی لبان کوچکش را در بر گرفت.
- برای آرامش تو دست به دامن خدا شده بودم.
دیده ام روی چادر گل گلی اش جا خشک کرده بود و قصد دل کندن نداشت.
- ممنونم، یه لیوان چای داری تا بشینیم و صحبت کنیم؟
درون اتاق برگشت و چادر و جانمازش را جمع نمود.
- شام خوردی مگه؟
تکیه ام را از چهارچوب در گرفتم.
- نه، میل ندارم خیلی خسته ام، همون چای کافیه.
از کنارم گذشت و وارد آشپزخانه شد.
- بشین الان دم می کنم.
هر چه تلاش می کردم سرمای آن بوسه ی لعنتی از یادم نمی رفت و باعث لرز دوباره و چند باره ام می گشت.
کنار بخاری نشستم و به پایه ی مبل کنار تلوزیون تکیه دادم.
- بیا خودت هم بشین تا اون دم می کشه.
فنجان ها و قندان را درون سینی جای داد.
- اتفاقی افتاده؟ حس می کنم می خوای یه چیزی بگی ولی مدام حرفت رو می خوری.
یکی از پاهایم را دراز نمودم و با مشت گره شده ام تند تند رویش ضرب گرفتم تا آرام گیرد و از گز گز کردن بیفتد.
- نه فقط یه کم ذهنم آشفته است و شاید فردا نتونم باهات بیام داخل اتاق مشاوره.
سینی از دستش افتاد و صدای شکستن فنجان ها و قندان بلورین در فضا طنین انداز گشت.
- چی؟
اخم بی جانی مهمان ابروهایم شد.
- گفته بودم که باید تحت نظر یه روانشناس باشی تا حالت هات عادی شه.
دست به اُپن گرفت تا مانع از سقوطش شود.
- ولی من چنین چیزی رو نمی خوام.
به سختی از جایم بلند شدم و مقابلش این طرف اُپن قرار گرفتم.
- یادت که نرفته یکی از شرط هام چی بود؟
سر پایین انداخت و آرام گفت: من خوبم ماهان، لازم به این کار نیست.
دست زیر چانه اش گذاشتم و سرش را بالا آوردم.
- خوبی تا وقتی که حرفی از اون مسئله به میون نیاد.
عسلی هایش شوری اشک را چشیدند و او تمام تلاشش را کرد تا پلک نزند و مانع تر شدن صورت سرخش گردد.
- خب بیا راجع بهش حرف نزنیم.
ابروهایم سور جنگ را نواختند و سمت یکدیگر حمله ور شدند.
- این جوری فقط صورت مسئله پاک می شه و مشکلمون همچنان پا برجاست پس جای این کارها فردا با هم می ریم پیش دکتر آرین و تو تموم تلاشت رو برای روند سریع بهبودت می کنی.
لب گزید و آرام سر تکان داد.
- خوبه، برو استراحت کن. من این ها رو جمع می کنم و بعد روی همین کاناپه می خوابم.
قبول نکرد و با هم مشغول جمع نمودن تکه های شکسته ی فنجان ها و قندان شدیم و سپس هر دو مانند بار اول کنار بخاری و روی زمین به آغوش خواب پناه بردیم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

قسمت اول
این جهان خراب نیست، این ذات آدمیت است که خراب است!
آدم ها را ببین، هرلحظه برایت رنگ عوض می کنند و پوست می اندازند...

***
کیش؛ مروری برگذشته...
تابستان1390

آفتاب داغ و سوزان مستقیم به تنم می کوبه و با مشقت زیر نور خورشید، دوربین رو روی سه پایه روشن می کنم، تایمرش رو تنظیم می کنم و در حالی که سمت امیر می دوم، بلند می خندم.
-امیر ژستو بگیر، الان می گیره!
با لباس های سفید و اسپورت، زیر سایه ی درخت نشسته و آغوشش رو برام باز می کنه؛ صاف توی بغلش میفتم. محکم بغلم میکنه و دوربین شروع به فلش زدن های مکرر می کنه و همین طور که نگاهم رو به دوربینه، لبخندم رو حفظ می کنم و با اشاره ی دست امیر، صورتم رو سمتش می چرخونم و کاملا غافلگیرانه، شروع به بوسیدنم می کنه.
لذت می برم ولی بلافاصله، با خنده کنارش می زنم:
-امیر داری چیکار می کنی الان یکی می بینه!
لب های خوش فرمش قشنگ و دلنشین می خنده و لپم رو می کشه:
- خب ببینن، نفس خودمی تو آخه!
غرق خجالت لپام گل می ندازه و لبم رو دندون می گیرم. یه لقمه از لازانیای لقمه ای که آوردم رو سمتم می گیره و با خجالت نگاهش می کنم.
لبخند دندون نمایی به صورت داره و برام چشمک می زنه.
-اولین بوسه مون بود دیگه، دوست داشتم ثبت بشه!
برای آشتی کردن لقمه رو جلوی دهنم می گیره و با ولع می بلعم. اصلا ناراحت نشدم، فقط خجالت کشیدم و برای اولین بار خب طبیعیه! من عشق رو تو چشمای امیر پیدا کردم وقتی این طور با مهر و محبت نگام میکنه و لبخندای گاه و بیگاهش، دنیام رو قشنگ می کنه...
لقمه ی دیگه ای از ظرف برمی دارم و در حالی که هنوز تقریبا در آغوشش هستم، لقمه رو به لباش نزدیک می کنم. با ذوق و اشتها می گیره و در یک وجبی صورتم، مقابل هم می خندیم.
زیر چشمی اطراف رو چک می کنه و باز هم از موقعیت جور شده کمال استفاده رو می بره و بازم لباش روی لبام می شینه و این بار کمی طولانی تر ادامه می ده و بلافاصله ادای بیهوشی و مدهوشی رو درمیاره و خودش رو روی حصیری که برای زیرانداز داریم میندازه و با حرفاش حسابی دلبری می کنه.
-وای هیوا، دارم هلاک می شم... خانم پرستارم کجایی...
داره برای درس و تحصیل و رشته ام، سر به سرم می ذاره و با شیطنت شروع به قلقلکش می کنم:
- خانم پرستار، آره؟ اگه با این شیطونیای تو من تونستم مدرک بگیرم!
بازوم رو می گیره و کنارش رو به آسمون دراز می کشم.
باید خیلی خوشحال باشم که بعد از دو سال تنهایی تو این جزیره، بالاخره تونستم تو همچین جای کوچیکی نیمه ی گمشده ام رو پیدا کنم. اگه مامان و بابا بدونن، حتما خوشحال می شن.
شاید سفر بعدی که به دیدنم اومدند، امیر رو بهشون معرفی کنم! با این که فقط چند ماه از آشنایی و دوستی مون می گذره ولی انگار سال هاست می شناسمش و باهاش احساس راحتی می کنم. امیر مهربونه، خوب درکم می کنه و همراه خوبی برای همه جاست.
مردی با استایلی که دوست دارم، هیکلی روفرم با موهای مشکی و کوتاه و صورتی گندمی و بدون ریش و ته ریش!
یه خراش کوچیک روی ابروی راستش داره و حسابی باجذبه و آقاوار نشونش می ده! دانشجوی پرتلاش سال سوم پزشکی در دانشگاهمون که آشنایی مون اصلا ربطی به هم دانشگاهی بودنمون نداشت...
و من دختری رونده شده از فامیل که نتونستم به خاطر حرف و حدیثای فامیل، همراه پدرو مادرم دبی زندگی کنم و با اینکه اوایل ناراحت بودم، ولی الان راضی ام و اینجا رو بیشتر از هرجای دنیا دوست دارم و وجود امیر این دوست داشتن رو چندین برابر کرده برام...

نویسنده : یغما

ادامه دارد...

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 133 (پایانی)
بهتره بعد از حموم کردن بپوشیش.
صدای نفسش را به خوبی حس می کنم.
لباس را درون کمد می گذارم و به سمت علی می چرخم.
ـ می خوام ببوسمت عزیزم.
لبش را روی گونه ام می گذارد و اولین بوسه اش را به من می زند.
ـ تو دیگه از منی. دوست ندارم خجالت بکشی. الان هم بهتره خودتو برای یه هم آغوشی آماده کنی.
صدای قلبش را می شنوم حرارت بدنش جانم را فرا می گیردِ روی تخت قرار می گیرم و چقدر زیبا لحظه ها می گذرد.
موهایم را می بافد و با گل سری انتهایش را می بندد.
ـ ببینمت فریماه؟
نگاهش می کنم.
از سر تا پایم را جستجو می کند.
ـ عالی شدی.
چشمانم از شدت کم خوابی می سوزد. سرم گیج می رود.
ـ ساعت پنج علی می خوام بخوابم...
لبخندی می زند..
ـ هنوز که قهوه درست نکردی. بعدش خواب الان اصلا توصیه نمیشه. تا تو قهوه بزاری منم نمازم بخونم.
این مرد عجیب خستگی نا پذیر است.
ـ علی خیلی خوابم میاد.
همینطور که از اتاق خارج می شود. می گوید.

ـ فریماه قهوه یادت نره.
به سختی به سمت آشپز خانه می روم. و از میان وسیله هایی نو چیده شده قهوه جوش را پیدا می کنم.
نگاهی به علی می اندازم که با آرامش خاص نمازش را می خواند.
دست از درست کردن قهوه بر می دارم و جا نماز ترمه ایی که مادرم برایم داخل کمد گذاشته بود را بر می دارم.
جانماز را کمی عقب تر از علی پهن می کنم و چادر نمازم که با عطر گل محمدی آغشته شده بود را روی سرم می گذارم و شروع به خواندن نماز می کنم.
نمازم را که می خوانم علی به سمتم می چرخد.
ـ قبول باشه عزیزم.
با لبخندی جوابش را می دهم و برای درست کردن صبحانه به آشپزخانه می رود.
ـ دوست دارم اولین صبحونه ی زندگی مشترکمون رو این موقع بخوریم..
از فرط خستگی می نالم.
ـ علی خیلی خستم خواهش می کنم بریم بخوایم...
چای ساز را روشن می کند و مشغول چیدن سفره می شود.
ـ پاشو تنبل یه صبحونه ی توپ بخوریم و بعد تا ظهر با هم می خوابیم.
میز صبحانه را با کمک همدیگر می چینیم و بعد از خوردن صبحانه ی دو نفرمان به خوابی آرام می رویم....

از پشت پنجره ی بیمارستان محوطه را نگاه می کنم. هوا بارانی است و مردمی که هر کدام برای کاری به سمتی می روند. پیر و جوان ندارد زشت و زیبا ندارد. مردم برای زندگی کردن زنده هستن. برای اینکه زندگی را حس کنند.
پنجره را باز می کنم و عطر عجین شده ی خاک و باران را استشمام می کنم.
غرق می شوم در عطری که می تواند سر مستم کند.
باران که می بارد حس می کنم همه عاشقن. حتی پرنده هایی کوچکی که میان قطرات باران پرواز می کنند
باران که می بارد حس می کنم خدا هم با بنده هایش عشق بازی می کند.
باران که می بارد گویا هوا نیز پاک می شود. نفس کشیدن لذت بخش و دل خسته ی من زیر قطرات باران پاک و زلال می شود
باران معجزه ای از خداوند است. باران اهنگی برای دل پر التهاب عشاق است...
پله ها را پایین می روم نمی دانم چقدر دلم هوای باران را کردم. چه تنهایی چه با معشوقه ام. من علی را همیشه حس می کنم. حرف هایش همیشه در زندگی من جریان دارد.علی مرا از بن بستی که درونش زندان شده بودم نجات داد
او مرا نجات داد و واقعیت زندگی را به من آموخت
آموخت که سختی می گذرد.
آموخت که تاریکی تمام شدنی است.
آموخت که زندگی زیباست اگر نگاهمان زیبا باشد...

نوشته : زینب رضایی

پایانی

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 99
صدای جیغ های شقایق قبل از او در حلرزونی های گوشم خزید.
- هر جا هستی زودتر خودت رو برسون، من دیگه از پس شقایق برنمیام.
با شنیدن صدای شکستن چیزی هول زده از جایم برخاستم.
- تا چند دقیقه دیگه اون جام.
گویا منتظر شنیدن همان جمله بود که بی تعلل تماس را خاتمه داد.
کنار خیابان ایستاده بودم و در انتظار عبور یک ماشین با تشویش نشسته در جانم دست و پنجه نرم می کردم که نور چراغ ماشینی حواسم را به خود جلب نمود.
دست بلند کردم و راننده کنارم ترمز زد، بی درنگ روی صندلی شاگرد نشستم و قبل از آن که واژگانم را کنار هم ردیف کنم او به حرف آمد.
- کجا برم آقای دکتر؟
متعجب سمتش برگشتم و با دیدن چهره ی خسته ی آقای احسانی نفس آسوده ای کشیدم.
- می گم آدرس رو خواهش می کنم فقط تند برید.
پایش را روی پدال گاز فشرد و با دست آزادش به کمربند ایمنی اشاره کرد.
- کمربندتون رو ببندید، این پراید ما زیادی زهوار در رفته است.
به خواسته اش عمل نمودم و نگاهم را به چادر سیاه شهر دوختم و سوال ذهنم را روی زبانم نشاندم.
- چرا این وقت شب اینجایید؟
دنده عوض کرد و برای لحظه ای برق چشمانش سیاهی شب را کنار زد.
- از وقتی حال علی رو بهبوده و تنها مسببش شمایید تو مرام نمی گنجه قبل از شب یخیر گفتن به فرشته کوچولوتون سر روی زمین بذارم.
تسکین یافتن حتی برای لحظه ای میان انبوه دردهایم لذت داشت و ناخوداگاه لبخندی هرچند کوچک را روانه ی لبانم ساخت.
- بی زحمت این کوچه رو بپیچید داخل.
ماشین مقابل در مشکی رنگِ انتهای کوچه متوقف شد.
- بفرمایید آقای دکتر، شبتون خوش.
خواستم از درون کیف پولم چند اسکناس بیرون بکشم که مانع شد.
- خواهش می کنم از این بیش تر شرمنده ام نکنید، شما به گردن ما حق دارید.
حوصله ی تعارف خرج کردن و متقاعد ساختن برای حق طبیعی اش را نداشتم که زیر لب«ممنون»ی گفتم و سمت خانه پا تند کردم.
صدای داد و فریاد شقایق از طبقه ی دوم به خارج از ساختمان درز یافته بود و نشان از وخامت اوضاع می داد.
نگاهم را به آسمان دوختم و نفس عمیقی کشیدم سپس وارد راه پله ها شدم.
در خانه باز بود و چاوجوان با هر دو دست دستگیره ی در اتاق خوابمان را سفت چسبیده و مانع خروج شقایق می شد، او هم با مشت به جان در افتاده و مدام چاوجوان را مورد لعنت قرار می داد.
با گام هایی بلند کنار چاوجوان قرار گرفتم و اشاره کردم کنار رود، در اتاق را باز نمودم و انگشتان گره کرده ی شقایق روی سینه ام فرو آمدند.
- چه خبره خونه رو گذاشتی روی سرت؟
دندان روی هم سایید و یقه ام را چسبید.
- تُف به غیرتت بیاد که یه جو احساس مسئولیت نداری!
صدای هین خفه ای که چاوجوان کشید چشمانم را از شقایق گریان سمت خود کشاند.
- برو پایین.
با تنها شدنمان دستان شقایق را پس زدم و از کنارش گذشتم.
- الان اصلاً زمان مناسبی برای راه رفتن روی اعصاب من نیست پس عین بچه ی آدم بی قیل و قال بگو چته؟
همچون من وارد اتاق شد.
- دردم رفتنه، می خوام برم.
پوزخندی زدم و مشغول باز کردن دکمه های پیراهنم شدم.
- کجا به سلامتی؟
باران روی گونه هایش را با پشت دستانش پس زد.
- هر جایی که اثری از تو نباشه، هر جایی که دور از هم آروم باشیم!
دست از تعویض لباس هایم کشیدم و فاصله ی میانمان را با گامی بلند از میان برداشتم.
- بفهم این رو، من کنارت آرومم!
ابرهای سیاهش برق زدند و هق هقش را به ارمغان آوردند.
- من دیگه...دلی...برای هر...لحظه لرزیدن...ندارم! نمی تونم تشویش...رو هر ثانیه...زندگی کنم!
بازوانش را به حصار دستانم در آوردم.
- شقایق من انبار باروتم، آرومم کن!
سرش را چندین بار به چپ و راست تکان داد.
- نقش من توی زندگیت عین کبریته ماهان! نذار به آتیش بِکشمت!
بوسه ای روی چشمانش کاشتم.
- کِشیدی و خبر نداری!
هق هقش اوج گرفت.
- لعنت به...من که باعث...این حال خرابتم...و نمی تونم...مرهم باشم!
همان طور که سمت تخت می رفتم گفتم: فقط باش حتی اگه نمک روی زخمی برام!
روی تخت نشستم و پیراهنم را در آوردم و زیر پتو خزیدم، به ثانیه نکشید که او هم کنارم قرار گرفت و با نشاندن بوسه ای روی گیجگاهم گفت: من...رو ببخش...ماهان!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
پاشو دخترم تا نمازت قضا نشده،چند بار خواستم صدات بزنم گفتم حکماً بیدار میشی خودت...
ماهرخ از جایم بلند شدم و رواندازی که نمی دانم کربلایی یا نصیر بر رویم انداخته بودند را کنار زدم و به سمت چاه رفتم. با آبی که کربلایی قبل ان از چاه کشیده بود وضو گرفتم. تمام بدنم یخ کرد و باد سرد صبح گاهی به صورت انگار شلاق می زد خودم را به اتاق رساندم و بعد از خواندن نمازبه مطبخ رفتنم و خواستم ناشتایی حاضر کنم هیچ کداممان از روز قبل هیچ چیز نخورده بودیم اما وقتی درتاپو(سیلو) مخصوص نان را باز کردم،خالی بود . به یاد وقت هایی افتادم که با بوی نان تازه خاتون از خواب بیدار می شدم. باز بیادش قطره های اشکم چکید.
نباید می گذاشتم بی روحی خانه را بگیرد باید هرکاری که از او یاد گرفته بودم را عملی می کردم به سرداب رفتم، چند پیمانه آرد در تاقار(کاسه ی سفالی بزرگ) ریختم و به مطبخ بردم. تنگ مسی را برداشتم و به حیاط رفتم. تنگ را از آب چاه پر کردم و به مطبخ برگشتم و آرام آرام به ارد اضافه کردم بعد خمیر را خوب ورز دادم و به کناری گذاشتم. به سمت هیزم های رو هم چیده شده ی ته مطبخ رفتم چند تکه چوب برداشتم و به داخل اجاق گلی ریختم و هیزم ها را گیراندم(روشن کردم)، کتری را که از اب تنگ پر کرده بودم، بر روی سه پایه ی اهنی میانه ی اجاق گذاشتم و منتظر بجوش امدنش شدم. بعد از اینکه چایی را دم گذاشتم تنور گلی را هم روشن کردم و درش را گذاشتم تا داغ شود، به سر خمیر برگشتم وسفره را کنار زدم. دیدم خمیر خوب پف کرده و بالا امده چند چانه ای خمیر کردم و به تنور چسباندم. طولی نکشید که بوی نان تازه نصیر و کربلایی را به مطبخ کشاند. نصیر و کربلایی کنار دستم کف مطبخ نشستند. نصیر تکه ای نان از نان پاره کرد و تکه ای به دست پدرش داد و گفت : «دستت درد نکند زحمت کشیدی واقعا گرسنه بودم»
کربلایی رو به من کرد و گفت:« دخترم تو هر جا باشی بوی زندگی میاد آفرین به تو که خیلی زود به خودت میایی» کربلایی خوب فهمیده بود این ویژگی ذاتی من است.که بعد از هر مشکل کوچک و بزرگی خودم را درآن پهن نمی کردم و همه چیز را از سر می گرفتم.
مراسمات سوم وهفته وهمه انجام شد و زندگی روال عادی خود را در پیش گرفت با این تفاوت که جای خالی خاتون هر لحظه خاری می شد و در چشم همه ی مان فرو می رفت و من بیشتر از گذشته به کار های خانه و بچه داری پیله کرده بودم و با اینکه می دانستم فرزندی در راه دارم کارهایم را زمین نمی گذداشتم و از پس شان بر می امدم. چند وقتی از مرگ خاتون گذشته بود که قباد و بصیربا نامه ای که به آن ها زده بود به ده برگشتند.
کربلایی خوشحال بود که هر سه پسرش کنار هم هستند اما نصیر گرچه خود را خوشحال نشان می داد اما ترس ته چشمانش چیزی نبود که از نگاه من پنهان بماند. گرچه من خیلی وقت بود خاطرات نوجوانی ام را در سینه ام خاک کرده بودم اما نصیریک مرد بود و تمام مدتی که بصیر در خانه بود مواظب تک تک رفتار های من بود تا ببیند می تواند از آن چیزی بیرون بکشد یا نه اما من به خودم، عهدی که بسته بودم وفرزندانم مطمئن بودم و به زندگی ام چسبده بودم تا شیرازه اش از هم در نرود.
آن چیزی که من روزی می خواستم الان جزو حسرات های گذشته ام بود که هیچ گاه به ان فکر نمی کردم تا زندگی ام را در کام خود ببلعد. بصیر هم به جز چند سلام خشک و خالی حرفی برای گفتن با من نداشت و تمام وقتی که در خانه بود را با بچه ها پر می کرد. چند روزی از برگشتن بصیر و قباد زن و فرزندانش گذشته بود و همگی بر سر سفره در اتاق کربلایی نشسته بودیم. بصیر رو به من کرد و گفت :" زنداداش خوشمزه بود کمی دیگر برایم می ریزی؟ به یاد دست پخت خاتون افتادم"

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 98
دندان روی هم ساییدم و همچون میلاد از ماشین پیاده شدم، اجازه دادم او راهنما باشد چرا که چشمان بی فروغم حوصله ی کاوش در آن فضای تاریک و دلگیر را نداشت.
به دنبال میلاد از پله های طرح چوب بالا رفتم و با دیدن استاد در کنار عرفان ابروهایم دست به احداث دره ای عمیق زدند.
سمتشان رفتیم، استاد خوش آمد گفت و دعوت به نشستنمان کرد، پس از اعلام سفارش ها به گارسون، انگشت های در هم تنیده اش را از هم باز کرد و چند برگه از داخل کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
- به بن بست رسیدیم.
دست های لرزانم را مجبور به حفظ برگه کردم.
- یعنی چی استاد؟
دو برگه ی دیگر را مقابل دیدگان عرفان و میلاد قرار داد.
- یعنی بدون سرمایه گذار و حامی ها ما مجبور به عقب نشینی ایم.
امکان نداشت به آسانی پا پس بکشم آن هم درست وقتی که موفقیت در چند قدمی مان بود.
- ولی استاد این پروژه نباید متوقف بشه، ما براش کلی زحمت کشیدیم.
صندلی اش را کمی جلو کشید و روی میز خم شد و با حالت پچ پچ گفت: وقتی طرفت یزیده و زر داره تو نباید امام حسین باشی! همین چند ساعت پیش نزدیک بود کارت رو بسازن، من سعی داشتم بدون این که شماها بویی ببرید قضیه رو درست کنم ولی دیدم نمی شه اوضاع وخیم تر از این حرف هاست.
نمی دانم وهم بود یا واقعاً دیوارها و سقف من را در تنگنا قرار داده که احساس می کردم استخوان هایم در حال از هم گسیختن بودند.
دست مشت شده ام را روی میز کوبیدم و از بین دندان های روی هم قفل شده ام گفتم: من آدمی نیستم که بذارم دیگران زمینم بزنن، مگه نمی گید پول لازمیم؟ من خونه ام رو می فروشم.
با صدای پوزخند عرفان نظر از استاد محمدی گرفتم و به او دادم.
- تو فکر کردی همه چی همین قدر الکیه؟ از کجا معلوم خونه تو بازداشت پلیس نباشه؟ اصلاً می گیم نیست ولی به این فکر کردی که یه درصد احتمال داره با فروختنش به ظن پلیس ها علیه خودت مُهر تأیید بزنی؟
میلاد که تا آن موقع زبان به دهان گرفته بود به نشانه ی تأیید سر تکان داد و گفت: حق کاملاً با عرفان و استاده چون معلوم نیست ته این ماجرا قراره به چی ختم شه.
دیگر تحمل ماندن و شنیدن حرف هایشان را نداشتم که قصد رفتن کردم ولی قبل از آن که قدم بعدی را بردارم سمتشان برگشتم.
- من پول رو هر طوری شده جور می کنم و راهم رو ادامه می دم حالا دوست داشتید همراهیم کنید نداشتید هم فدای سرتون.
برگشتم و خواستم بروم که میلاد دستم را گرفت.
- ماهان ممکنه تحت نظر باشی، هر جا خواستی برو و آروم شو ولی دور الناز و آرش رو خط بکش اون ها خلافشون شون سنگینه، واسه خودت درد سر نساز.
دستم را از حصار انگشتانش بیرون کشیدم و به گام های بلندم سرعت بخشیدم تا هر چه زودتر از آن مهلکه نجات یابم.
دقیقه ها و ساعت ها در پی یکدیگر می دویدند و من همچنان خیره به سنگ قبر دخترکم در مجهولات ذهنی ام دست و پا می زدم و دنبال روزنه ای می گشتم تا تلالو نور امید گره گشای تیرگی روزگارم گردد.
کلافه رزهای سرخی که برای عروسکم هدیه برده پر پر کرده و زیر لب ذکر مصیبت سر داده بودم که آوای گوشی ام برای هزارمین بار سکوت سنگین قبرستان را در هم شکست. نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.
- بگو چاوجوان.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
بعد از اینکه خانه خالی شد، کربلایی کنار چاه آب رفت و سطلی آب کشید تا وضو بگیرد. بعد با شانه هایی که خم شده بود و سری که در لاک خود فرو رفته بود، آهسته قدم می زد. پاهایش توان نداشتند او را به جلو ببرند و لخ لخ کنان خود را به زیر درخت سرورساند و گفت:
ماهرخ جان بابا! جانماز من را میاری؟
به اتاق رفتم که هنوز چراغ آن را روشن نکرده بودم. کور مال کورمال خودم را به تاقچه ای که می دانستم جانماز آن جاست رساندم و دست بردم وجانماز را برداشتم و به حیاط برگشتم.
نور ماه شب چهارده حیاط را روشن کرده بود و باد پاییزی میان درختان آرام آرام هو هو می کرد و برگ ها یکی یکی بر کف حیاط می ریختند. صدای خش خش برگ ها زیر پایم سکوت فضا را شکسته بود. جا نماز را به دست کربلایی دادم
- خدا عمرت دهد باباجان!
باید تنهایش می گذاشتم. مردها دوست ندارند اشک هایشان دیده شود. کربلایی جانمازش را پهن کرد و خود را به نماز خواندن مشغول کرد. اگرچه صدایی از دلش بلند نمی شد اما لرزش شانه هایش آنقدر زیاد بود که معلوم باشد چه بی صدا هق می زند. نصیر کف، ایوان دراز کشیده بود و قبایش را بر سرش کشیده بود. من هم گوشه ی ایوان به کنج دیوار کز کردم. کمی بعد صدای بی بی را شنیدم که پشت پرچین ایستاده و صدایم می زند به سمتش رفتم« بفرما! بی بی خیر باشه،چرا نمیایی تو.؟» »
بی بی در حالی که کاسه ی سفالی آش را به دستم می داد گفت::
- چاق باشی دخترم. بیا این شام امشب تان تا یخ نکرده ببر کربلایی بخوره پیرمرد بی چاره تو بر نشه(اصطلاح از ضعیف شدن جسم)
کاسه را گرفتم و روی پرچین گذاشتم و جواب دادم:
- خدا خیرتون بده زحمت کشیدید
بی بی گل خود را به من نزدیک تر کرد و گفت: چه زحمتی خاله؟ پس همسایگی برای چیه؟
بی بی دستش را به پشت کمرش زد و ادامه داد::
- برو تو تا غذا از دهن نیفتاده بکش این پیرمرد و مردت بخورن یزره قوت بگیرن.
بی بی بعد از دادن کاسه ی آش خداحافظی کرد و رفت نگاهی در مجمع انداختم آش چرب داخل کاسه سفالی دلم را مالش داد به ایوان بردم و نصیر و کربلایی را صدا زدم که بیایند شام بخورند اما کربلایی گفت من گرسنه نیستم و نصیر هم گفت میلی ندارد نگاهی به کاسه انداختم وقتی با خود فکر کردم دیدم من هم تمایلی به شام خوردن ندارم. کاسه را به مطبخ بردم اما مطبخ تاریک بود و حوصله ی روشن کردن چراغ را نداشتم به عقب برگشتم، کاسه را داخل تاقچه ی ایوان گذاشتم و باز همان جای قبلی ام کز کردم.
بیادم آمد که سال قبل که به باغ رفته بودیم کربلایی به خاتون گفت در باغ مار سیاهی دیده و قصد کشتنش را دارد اما خاتون جواب داده بود: «چه کارش داری زبان بسته را ان که به ما کاری نداره، صحرای خدا به این بزرگی، یک وقت نبینم بلایی سرش بیاری ها... » کربلایی هم از فکر کشتن مار صرف نظر کرده بود.
و حالا این چنین از همان مار سیاه نیش خورده بود. خاتونی که ظهر زیر درخت های سنجد برای نوه هایش قصه تعریف می کرد و انگور به بند می کشید حالا میان خروارها خاک سرد آرام گرفته بود. چه بسا که زندگی چقدر می تواند غافلگیر کننده باشد و شگفتی هایش به تلخی بیشتر می زد تا شیرینی.
شانه های افتاده و لرزان کربلایی زیر درخت سرو لرزان پاییزی، نصیر مادر مرده که اشک های خود را زیر قبایش پنهان می کرد، جای خالیه خاتون، آنقدر فضا را حزن آلوده کرده بودند که سر زخم های قدیمی من هم باز شود و برای گریستن به دنبال بهانه ای نباشم.
آنقدر به ماه خیره شدم که نفهمیدم کی نشسته خوابم برده بود. باصدای "دخترم" گفتن کربلایی چشمانم را از هم باز کردم. آسمانی که سیاهی آن خاکستری شده بود و ابرهای سفید ماه را پشت خود پنهان کرده بودند تا خورشید ا
ز پشت هاله نارنجی رنگ ارام ارام خود رابیرون بکشد، اولین چیزی بود که پیش نگاهم قرار داشت و خواه ناخواه شوری بر قلبم سرازیر کرد و لبخندی بر لبم نشاند نگاه ازخورشید در حال طلوع گرفتم و به نگاه کربلایی دادم

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 132
لبخند روی لب های مادرم مهمان شده است. نگاه پدرم سرشار از امید است سفره ی عقد زیبا و درخشان است علی در کنارم است و صدای عاقد هر لحظه بر عشق من به علی می افزاید...
بر عکس سال گذشته ترس و دلهره ندارم. این بار بیشتر عشق را لمس می کنم عشق را می بویم و درک می کنم. نوبت به گل چیدنم می رسد. خاله مهین لب می زند.
ـ عروس رفته گل بچینه.
علی را در آینه می بینم که محو تماشای من است. لبخندی می زنم و باز اطراف را می کاوم. ماهان کوچکم در آغوش مادرم خوابیده است...
خاله مهین اینبار هم لب می زند.
ـ عروس رفته گلاب بیاره.
علی سرش را نزدیک گوشم می آورد.
ـ نوبت زیر لفظی من رسیده فکر کنم.
درون آینه نگاهش می کنم. جعبه ای از داخل جیب کتش خارج می کند و بعد باز کردن جعبه ان را مقابل چشمانم می گیرد.
دستبند درون جعبه چشمم را می گیردِ لبخند می زنم و بله را می گویم.
در آپارتمان نقلی ولی زیبا را باز می کنم. بعد از باز کردن در وارد ساختمان می شوم.
جهیزیه تمام و کمال و در اوج سلیقه ی مادر چیده شده بود.
ـ خب اینم از عروسی ما بلاخره تموم شد.
همینطور که روی مبل می نشینم دامن سپید لباسم اطرافم پخش می شود.
ـ امشب قشنگترین شب زندگیم بود خیلی عالی بود خیلی.
علی کنارم می نشیند.
ـ بلند شو خانمی یه قهوه دم کن تا این خوشی رو کامل کنیم.
با تعجب نگاهش می کنم.
ـ علی با این لباس من نمی تونم تکون بخورم انوقت انتظار داری قهوه دم کنم؟
با دستش بند لباس را باز می کند.
ـ خب خودتو چرا اذیت می کنی. پاشو لباستو عوض کن. به سختی از روی مبل بلند می شوم می خواهم قدم از قدم بردارم ولی پاهایم داخل کفش تنگ و پاشنه بلند آزارم می دهد.
لنگان لنگان به سمت اتاق می روم.
ـ فریماه؟
می چرخم.
ـ بله؟
ـ چرا می لنگی؟ کفشت تنگه؟
ـ اهوم.
نزدیکم می آید و دامن لباسم را کنار می زند..
کفش هایم را به ارامی از پایم در می اورد
ـ آخی خیلی تنگ بود.ممنون
همانطور که مینشیند می گوید.
ـ خب برو لباستو عوض کن و قهوه دم بزار که خیلی هوس کردم.
چشمی می گویم و به اتاق خواب می روم. اتاق دوازده متری با چیدمان و سرویس خواب زیبا.
خودم را درون آینه ی میز دراور نگاه می کنم چقدر حس خوشبختی را می توانم احساس کنم. علی که هست بدون هیچ انتظاری پشت من است...
لباس عروس را از تنم خارج می کنم به سمت کمد دیواری می روم. نگاهی به لباس های رنگارنگ داخل کمد می اندازم.
در اتاق باز می شود و علی وارد اتاق می شود. نگاهم به سمت در می چرخد و با دیدن علی دستپاچه می شوم و با خجالت سریع لباس یاسی رنگ را از داخل کمد بر می دارم.
ـ چیه فریماه؟ چرا هول کردی؟
گونه ام قرمز است. نمی دانم چرا خجالت می کشم.
می خواهم لباس را بر تن کنم که نزدیکم می شود و دستش را دور کمرم می گذارد. سرش را به سرم می چسباند و می گوید.
ـ لباس بزار کنار

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
او هم آن را خواند و به دست افتخار خان داد
او که از حکم نوشته شده در کاغذ خبر داشت پُک محکی به چاپوقش زد و حکم را میان اتاق پرت کرد و بعد رو به شکرالله خان کرد و گفت:
- روز عدلیه یکی از نوچه ها دیده بود که عروس کربلایی از بیرون ده با اسب بر می گردد اما جدی نگرفتیم. سپس رو به من کرد و گفت: پس کار تو بوده؟
من خودم را از پشت کربلایی بیرون کشیدم و کنارش ایستادم و جواب دادم:
-اگر پرت شدن مراد علی از کوه نقشه ی، شما بوده، رساندن کاغذ به کربلایی هم کار من بوده.
ارباب روی منقل خم شد و قوری را برداشت و گفت:
- ملتفت شدیم! خوش اومدید!
کربلایی ادامه داد:
"خوبه پس از این به بعد در ده پایتان را اندازه گلیمی که برایتان گرفته ایم دراز کنید"
منتظر جواب نشدیم و به همراه کربلایی، قدم زنان از میان کوچه های خاکی ده به خانه بر می گشتیم که کربلایی گفت: "تو دختر زیرکی هستی از جراتی که در تو می بینم خیلی حض می کنم".
از تعریف های کربلایی سر ذوق آمده بودم که به خانه رسیدیم.
فردای آن روز دیدم که خاتون آماده شده و چادر به کمر بسته بود
و چارقدش را پشت سرش گره زده و آماده ی رفتن به جایی است.
من هم داشتم گوشه ی حیاط با سنگ های آسیابی، گندم آرد می کردم که کربلایی از ده به خانه برگشت و از خاتون پرسید:
-خیرباشه خاتون کجا؟
- یکی دو رد، از انگور ها مانده ، چیده نشده، برای همین می خوام به باغ برم
کربلایی گفت: «صبر کن آماده بشیم همگی باهم بریم» و سپس به کنده ی زیرزمینی رفت و قاطر را از کنده بیرون اورد و بچه ها را بر الاغ سوار کرد. من هم بعد از اینکه لباس هایم را عوض کردم به جمع شان پیوستم و به باغ رفتیم .
چیدن انگور ها زمان زیادی برد و خاتون زیر سایه ی درختان سنجد روی، آتشی که کربلایی به پاکرده بودم برایمان دم پختک بلغور پخته بود. وقتی آفتاب به وسط، آسمان رسید همه خسته بودیم و به کنار خاتون رفتیم که خاتون گفت:
- نماز را باید اول وقت خواند تا شما کمی استراحت کنید برمی گردم و سفره را می اندازیم.
کربلایی و بچه ها زیر سایه ی درخت ها دراز کشیدند و فوری چشمانشان را بستند اما من که خوابم نمی آمد از جایم برخاستم و بر لب جوی آبی که از کنار باغ می گذشت رفتم.
گالیش هایم را درآوردم و پاهایم را به خنکی آب سپردم. دستانم را مشت کردم و از آب پر کردم که ناگهان صدای فریادی سکوت بیابان را بر هم زد
با پاهای برهنه به سمت باغ دویدم، کربلایی و بچه ها هم به سمت انگورهای میان باغ می دویدند با سرعتی بیشتر خودم را به آن ها رساندم و باهم به بالای باغ رسیدیم که دیدیم مار سیاهی خود را به سرعت میان زمین فرو برد. خاتون صورتش ورم کرده بود و دهانش کف کرده و عرق سردی تمام صورتش را پرکرده بود، نفس نفس می زد. کربلایی فریاد زد و از مردمی که به سمتمان می دویدند خواست حکیمی که آن روز در ده بود را خبر کنند و خودش تکه چوبی را در میان دندان های خاتون گذاشت تا دندان هایش کلید نشوند. قدرت گفت که به سراغ حکیم می رود. بچه ها از ترس زبانشان بند امده بود و خود را پشت من پنهان کرده بودند. من از ترس مار سیاه بچه ها را از باغ بیرون آوردم، بر قاطر نشاندم و به باغ برگشتم. به کمک کربلایی و بقیه اهالی، خاتون را از باغ بیرون کشیدیم. کربلایی بی تابی می کرد و خاتون در بغل او جان می داد بدنش به سرعت ورم کرد و صورتش به کبودی زد و سیاهی چشمانش رفت و بدنش مثل چوب خشک شد...
خاتون آن خانه دیگر به خانه اش برنگشت.
غروب آن روز همه چیز تمام شد و همسایه ها به خانه هایشان برگشتند.
من هم بچه ها را همراه مادرم فرستادم تا شب در خانه ی پدرم با خواهر و برادرهایم سرگرم شوند.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 97
کمی خودش را جلو کشید و لبه ی صندلی نشست.
- شما شب گذشته دور و بر ساعت ده کجا بودید؟
سخت بود از میان سیل افکار درون سرم واژگان را سوار بر قایق زبانم کنم ولی باید می گفتم و خود را مبرا می ساختم.
- خونه بودم، اتفاقاً مهمون هم داشتیم.
سر تکان داد و پرسید: قبلش چی؟
تصاویر همچون فیلمی جلوی دیده ام به نمایش در آمد و پاسخ دادم: روز پر کاری داشتم و بیش تر از همیشه مطب موندم، تازه توی پارکینگ پدرم منتظرم بود و با هم رفتیم خونه.
اندکی در چهره و حرکاتم دقیق شد و سپس متفکر زبان در دهان چرخاند.
- پس با این حساب شما اداعا دارید که بی هیچ عنوان مقتول رو ندید، درسته؟
اسید بی رحم معده ام خودش را بالا کشیده بود و من مجبور شدم پلک هایم را محکم روی هم فشار دهم و به سختی آب دهانم را ببلعم.
- بله حتی برای اثباتش شاهد هم دارم.
از جایش بلند شد.
- خیلی خب، ممنون از همکاریتون می تونید تشریف ببرید فقط لطفاً از شهر خارج نشید و تو دسترس باشید.
ترس و ناامیدی پنهان شدند و نور امید تابید و پاهایم به احترامش قیام کردند.
- حتماً.
از در اداره که خارج شدم حس انسانی را داشتم که سال ها در بند بوده و تشنه ی ذره ای اکسیژن می باشد.

به محض این که گوشی را روشن کردم نام میلاد روی صفحه ی نمایشگرش نقش بست، تماس را بی معطلی وصل نمودم.
- چی شد ماهان؟ کجایی؟
نگاهم روی در سبز رنگ پر از رفت و آمد اداره ی آگاهی نشست.
- گفتن می تونی بری، منم اومدم این طرف خیابون که ماشین بگیرم و برم خونه.
گویا کلافه بود که اندک صدای دستگاه پخش ماشین را هم از بین برد.
- نرو، دارم میام دنبالت.
گفت و من را دعوت به شنیدن صدای بوق اِشغال کرد.
چند دقیقه ای همان جا منتظرش ماندم تا جلوی پایم ترمز زد.
- چرا ماتت برده؟ سوار شو که باید بریم.
سنگینی دیده ام را به دست باد سپردم و کنارش روی صندلی شاگرد نشستم.
- نمی خوای بگی چی شده؟
پایش را روی پدال گاز فشرد و به ماشین شتابی تازه بخشید.
- فقط همین این قدر بدون که استاد احضارمون کرده.
کلمات دورن ذهنم قصد هجوم آوردن به زبانم را داشتند که تشویش تک تکشان را سلاخی کرد، شیشه ی ماشین را کمی پایین دادم و دم عمیقی کشیدم تا بر تن واژگانم جامه بپوشانم.
- خودش زنگ زد؟ نمی دونی چه کار داره؟
با انحراف به چپ، کنار ماشین جلوای قرار گرفت و سرش را به نشانه ی تأسف از وضع رانندگی مردی که پشت فرمان نشسته بود به چپ و راست تکان داد.
- نه، من زنگ زدم که بگم چی شده و تو کجایی ولی وقتی شنید حسابی بهم ریخت و گفت هر طور شده امروز باید بریم دیدنش.
به گمانم اسید معده ام روی افکار شایسته ام پاشیده که سر تا سر ذهنم را اندیشه های کریه در بر گرفته بود.
- نحسی امروز همچنان ادامه داره، نه؟
شانه بالا اندخت و گفت: نمی دونم داداش، من هم عین خودت دل تو دلم نیست. یه خرده دندون رو جیگر بذار الان می رسیم.
مگر دیگر جگری مانده بود که خواهان به دندان کشیدنش بودند؟
نمی شد، باید قبل از مجنون شدن راهی می یافتم و چیزی جز راندن لغات روی زبانم به ذهنم خطور نمی کرد.
- کجا داریم می ریم؟
درون اولین کوچه پیچید.
- کافه رستورانی که استاد آدرس داده.
نگاهی به ساعت دیجیتالی ماشین انداختم.
- چرا نرفتیم بیمارستان؟ مگه غیر از ما هم کسی هست؟
ماشین را درون پیاده رو مقابل ساختمان دو طبقه ای پارک کرد.
- از بقیه خبر ندارم فقط می دونم عرفان هم هست چون استاد گفت بهش بگم که بیاد.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال