👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
کلام بیشتری نتوانستم بگویم. دروغ چرا، حالا که حرف کربلایی راشنیدم، از او، از همه بیشتر دل گیر شدم. کربلایی ادامه داد:
- وقتی از نصیر خواستم برای سروسامان دادن به زندگی اش کسی را انتخاب کند و نصیر دست روی تو گذاشت، فهمیدم این عشق آخر عاقبت خوبی نداره نصیر گفت فقط به خاطر من با زینب ازدواج کرده و تو را هرگز فراموش نکرده و الان هم نمی تواند در هیچ شرایطی از تو بگذرد به او گفتم تو نشان شده ی برادرش هستی، دست من امانتی و از همه مهم تر تو هم به بصیر علاقه مندی اما نصیر گفت علاقه ی تو بچگانه است و مثل بقیه ی زنان ده چند صباحی که از زندگی ات گذشت به او علاقه مند می شوی چند روز با او صحبت کردم اما فایده ای نداشت بعد هم گفت اگر برایش پاپیش نگذاریم دست به کارهای خطرناکی می زند. از تهدید هایش ترسیدم، من هم درمانده شده بودم برای اینکه او را از سر خود باز کنم، مادرش را به خانه ی تان فرستادم و خودم نیامدم مطمئن بودم پدرت قبول نمی کند. اما وقتی فردای آن روز پدرت امد و گفت موافق است، به او نظرم را گفتم اما پدرت گفت حاضر نیست تو را به بصیر بدهد و به این خانه بفرسته در حالی که می داند نصیر چشمش به دنبال توست....
خاتون هم گفت بصیر حتما ماهرخ را در اجباری فراموش کرده چون چند باری که بصیر نامه داده بود هیچ سراغی از تو نگرفته بود. من هم به همین دلیل کمی نرم تر شدم. شبی هم که می خواستیم به خانه تان بیایم دیدم شیخ هم مهمانمان شد خاتون گفت با زن مشهدی در میان گذاشته ام که همین امشب عقد می کنیم.
وقتی دانستم پدر و مادرت در جریان هستند مانع نشدم. اما وقتی به خانه ی تان رسیدیم از تعجب پدرت فهمیدم او هم از دعوت شیخ بی خبر بوده و هر دو در عمل انجام شده قرار گرفتیم نه پدرت مخالفتی کرد نه تو، من هم وقتی میان بزرگتر های ده قرار گرفتم مانند پدرت سکوت کردم تا سرنوشت هرچه می خواهد رقم بزند.
کربلایی کمی به سمتم چرخید و دست بر شانه ام گذاشت و ادامه داد:
- دخترم من درمانده ام بین دو فرزندم
که الان به خون یک دیگر تشنه اند و ممکن است خونی بر زمین ریخته شود. دخترم نصیر دوستت دارد تو را به خدا به زندگی ات بچسب و بصیر را فراموش کن.
کربلایی دستش را از شانه ام برداشت و به گل های گلیم که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخت و ادامه داد:
بعد از عروسی شما هر روز به فکر برگشتن بصیر بودم و به چنین روزی فکر می کردم اما امیدوار بودم بصیر از فکر تو بیرون آمده باشد اما حالا که تقدیر این جور رقم خورد، نمی توانم دیگر او را اینجا نگه دارم و فردا راهی شهرش می کنم
کربلایی نگاهش را از گل ها برداشت و به من داد دستم را در دست گرفت و گفت:
•دخترم گاهی شرایط زندگی اجباری و جبر است و آدم خودش در آن اختیاری ندارد اما می تواند برای آن ها راه حل های، منطقی پیدا کند تا حداقل در مقابل ان ها خرد نشود و به زانو در نیاید.
تو دختر قوی هستی مطمئنم می توانی خود را از لا به لای احساسات زخمی شده ات بیرون بکشی.
اشک های در مشکم، بر زمین می ریختند که جواب دادم:
- بله کربلایی حرفتان را آویزه ی گوشم می کنم
بعد کف دستانم را بر صورت خیس از اشکم کشیدم و ادامه دادم:
- تصمیمی هم که در مورد بصیر گرفته اید، تصمیم درستی است حتماً همین کارا را بکنید.
من خوب می دانستم با حضور بصیر، دیگر نمی توانم زندگی کنم و رفتن او، برای همه خیلی بهتر بود.
بعد از رفتن کربلایی در اتاق تنها شدم و به حرف هایش فکر کردم؛ آن شب نصیر به اتاق نیامد، حداقل خوب بود که می فهمید دیدن او الان برای من فقط نمک بر روی زخم است.
با صدای تقه ای که به در اتاق خورد، بیدارشدم چشمانم هنوز از گریه های شب قبل می سوخت، به زور زیر چشم هایم را باز کردم، کمی نور از پنجره کوچک به داخل تابیده بود که نشان از طلوع خورشید دیگر داشت.
دوباره کسی به در کوبید.
•کیه؟؟!
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️