👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 118
می خواهم بروم که خانم دیگری لب می زند.
ـ واقعا خجالت داره. امدید این روستا رو با این کارتون به فساد بکشید و برید؟ خجالت بکشید حداقل بچه رو می نداختید.
سرم سوت می کشد.
ـ این حرفا چیه نرگس خانم. اقای دکتر و خانم پرستار امدن اینجا به ما کمک کنند. خب شاید بنده خدا شوهر داره.
و باز صدایی از سمت دیگر می پیچد.
ـ شوهر داشته باشه و شش هفت ماه پیش یه مرد غریبه بخوابه.
ـ زشته بخدا این حرفا چیه. چرا به این بنده خدا ها تهمت می زنید.
سرم گیج می رود و از بین این حرف هایی که مثل آتش از همه سمت به من زبانه می زند دور می شوم
به بیرون از خانه ی بهداشت می روم برای فرار از حرف هایی سرشار از زخم و زبان هایشان.
زیر درختی می نشینم و نمی دانم چرا این بغض لعنتی باز می ترکد. من به کدامین گناه مجازات می شدم که نمی دانم چیست؟
خانمی کنارم می آید مهربان دستش را روی شانه ام می گذارد و با لهجه ی ترکی اش لب می گشاید.
ـ پاشو دختر جان. پاشو برات خوب نیست با این بچه ی تو شکمت حرص بخوری.
نگاهش می کنم چهره ی سفید و لب های خندانی دارد. او نمی داند که این سختی برایم در مقابل سختی هایی که این چند ماه کشیده ام نا چیز است.
ـ چند ماهته دختر جون.
نم چشمانم را با انگشتان ورم کرده ام می گیرم.
ـ هشت ماه.
کنارم می نشیند در همان محوطه ی خانه بهداشت.
ـ شوهرت کجاست؟
تلفن همراهم را از درون جیبم خارج می کنم و عکس های دو نفره ی خودم و کامران را نشانش می دهم.
ـ این شوهرمه. هفت ماه پیش مرد! وقتی که یک ماه حامله بودم. من اینجا امدم که خودم رو پیدا کنم. آرامش از دست رفته ام رو پیدا کنم. نیومدم که راحت در مورد من قضاوت بشه و بدترین تهمت بهم زده بشه.
علی از داخل ساختمان خارج می شود و به سمت من می آید.
ـ خانم افقهی چی شد یهو؟
گونه های خیسم را که می بیند حالش خراب می شود. زن ترک زبان از کنار ما می رود.
ـ هیچی! می خوام برم خونه. می خوام استراحت کنم. نمی تونم دیگه این همه وقت سرپا باشم.
کنارم می نشیند و در چشمان خیسم حال مرا در می یابد.
ـ باز حرفی شنیدی؟اره فریماه؟
به سختی جسم سنگینم را از روی زمین بلند می کنم.
ـ مهم نیست علی. من میرم خونه استراحت می کنم.
علی به سمت داخل ساختمان خیز بر می دارد و به سمت مردمی که روی صندلی نشسته بودن چشم می اندازد.
به سمتش می روم. حالتش عصبی به نظر می آمد.
ـ ببینید مردم من نه به این خانم پرستاری که اینجاست دست زدم و نه بار دارش کردمِ متاسفم برای بعضیا که فقط دنبال این هستن که از کاه کوه بسازن. من اگه خونه ی اون خانم رفتم نه برای هوس و لذت بود نه چیز دیگه ای. اگه بوده برای طبابت بوده و تحویل گرفتن دارو نه چیز دیگه ایی. اون خانم الان هشت ماهشه و متاسفانه هفت ماه پیش وقتی یک ماهش بود شوهرش فوت کرد. خجالت داره در مورد این خانمی که با این وضعش برای شما خدمت می کنه قضاوت کنید. این آمده اینجا که به شما خدمت کنه و مرگ شوهرشو قبول کنه نه اینکه شما با این حرفاتون حالشو بدتر کنید.
داخل سالن می شوم و نگاه مات و مبهوت مردم را می نگرم.
ـ اگه حرفی به این خانم زده بشه منم برای همیشه از اینجا می رم. می رم جایی خدمت می کنم که از این تهمت ها نباشه.
مرا می بیند و به سمت اتاقش می رود.
ـ مریض بعدی بیاد داخل.
در را محکم می کوبد و این نشانه ی عصبانیت او هست. به اتاقم می روم و روی صندلی می نشینم. منتظر می مانم تا بیمار بعدی بیاید.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️