پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 118
می خواهم بروم که خانم دیگری لب می زند.
ـ واقعا خجالت داره. امدید این روستا رو با این کارتون به فساد بکشید و برید؟ خجالت بکشید حداقل بچه رو می نداختید.
سرم سوت می کشد.
ـ این حرفا چیه نرگس خانم. اقای دکتر و خانم پرستار امدن اینجا به ما کمک کنند. خب شاید بنده خدا شوهر داره.
و باز صدایی از سمت دیگر می پیچد.
ـ شوهر داشته باشه و شش هفت ماه پیش یه مرد غریبه بخوابه.
ـ زشته بخدا این حرفا چیه. چرا به این بنده خدا ها تهمت می زنید.
سرم گیج می رود و از بین این حرف هایی که مثل آتش از همه سمت به من زبانه می زند دور می شوم
به بیرون از خانه ی بهداشت می روم برای فرار از حرف هایی سرشار از زخم و زبان هایشان.
زیر درختی می نشینم و نمی دانم چرا این بغض لعنتی باز می ترکد. من به کدامین گناه مجازات می شدم که نمی دانم چیست؟
خانمی کنارم می آید مهربان دستش را روی شانه ام می گذارد و با لهجه ی ترکی اش لب می گشاید.
ـ پاشو دختر جان. پاشو برات خوب نیست با این بچه ی تو شکمت حرص بخوری.
نگاهش می کنم چهره ی سفید و لب های خندانی دارد. او نمی داند که این سختی برایم در مقابل سختی هایی که این چند ماه کشیده ام نا چیز است.
ـ چند ماهته دختر جون.
نم چشمانم را با انگشتان ورم کرده ام می گیرم.
ـ هشت ماه.
کنارم می نشیند در همان محوطه ی خانه بهداشت.
ـ شوهرت کجاست؟
تلفن همراهم را از درون جیبم خارج می کنم و عکس های دو نفره ی خودم و کامران را نشانش می دهم.
ـ این شوهرمه. هفت ماه پیش مرد! وقتی که یک ماه حامله بودم. من اینجا امدم که خودم رو پیدا کنم. آرامش از دست رفته ام رو پیدا کنم. نیومدم که راحت در مورد من قضاوت بشه و بدترین تهمت بهم زده بشه.
علی از داخل ساختمان خارج می شود و به سمت من می آید.
ـ خانم افقهی چی شد یهو؟
گونه های خیسم را که می بیند حالش خراب می شود. زن ترک زبان از کنار ما می رود.
ـ هیچی! می خوام برم خونه. می خوام استراحت کنم. نمی تونم دیگه این همه وقت سرپا باشم.
کنارم می نشیند و در چشمان خیسم حال مرا در می یابد.
ـ باز حرفی شنیدی؟اره فریماه؟
به سختی جسم سنگینم را از روی زمین بلند می کنم.
ـ مهم نیست علی. من میرم خونه استراحت می کنم.
علی به سمت داخل ساختمان خیز بر می دارد و به سمت مردمی که روی صندلی نشسته بودن چشم می اندازد.
به سمتش می روم. حالتش عصبی به نظر می آمد.
ـ ببینید مردم من نه به این خانم پرستاری که اینجاست دست زدم و نه بار دارش کردمِ متاسفم برای بعضیا که فقط دنبال این هستن که از کاه کوه بسازن. من اگه خونه ی اون خانم رفتم نه برای هوس و لذت بود نه چیز دیگه ای. اگه بوده برای طبابت بوده و تحویل گرفتن دارو نه چیز دیگه ایی. اون خانم الان هشت ماهشه و متاسفانه هفت ماه پیش وقتی یک ماهش بود شوهرش فوت کرد. خجالت داره در مورد این خانمی که با این وضعش برای شما خدمت می کنه قضاوت کنید. این آمده اینجا که به شما خدمت کنه و مرگ شوهرشو قبول کنه نه اینکه شما با این حرفاتون حالشو بدتر کنید.
داخل سالن می شوم و نگاه مات و مبهوت مردم را می نگرم.
ـ اگه حرفی به این خانم زده بشه منم برای همیشه از اینجا می رم. می رم جایی خدمت می کنم که از این تهمت ها نباشه.
مرا می بیند و به سمت اتاقش می رود.
ـ مریض بعدی بیاد داخل.
در را محکم می کوبد و این نشانه ی عصبانیت او هست. به اتاقم می روم و روی صندلی می نشینم. منتظر می مانم تا بیمار بعدی بیاید.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 117
تعجب زده با خشم نگاهش می کنم.
ـ اقای دکتر با من هیچ سنخیتی نداره. شما هم لطفا در مورد دکتری که زندگیشو گذاشته و امده اینجا خدمت می کنه قضاوت نکنید.
زن چهره اش را در هم می کند و با لب های برجسته و کبودش می گوید.
ـ همه ی آبادی پر شده خانم پرستار. همه جا دیدن که دکتر عرفانی شب ها امده خونتون تا صبح پیش شما بوده. خب معلومه تا صبح چیکار می کردید.
دندان بهم می سابم و با عصبانیت می گویم.
ـ از اینجا برید بیرون.
از روی تخت بلند می شود و همانطور که قصد خروج دارد به سمتم بر می گردد.
ـ همه دیدن دکتر هواتون داره. تیپ می زنید و آرایش می کنید و با هم می رید بیرون. اصلا اینا به کنار! رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون. پس این شکمی که سر چند ماه آمد بالا از چیه؟ شما که مجردید و آقای دکتر هم مجرد! حتما یه شیطونیایی کردید دیگه.
سرم گیج می رود به سمتش هجوم می برم و با غیض فریاد می زنم.
ـ برو گم شو بیرون.
زن با ترس محل را ترک می کند و بعد از شنیدن فریاد من علی از اتاق خارج می شود.
بیمارهایی که بیرون روی صندلی نشسته بودن با نگاهشان مرا قورت می دهند و این یعنی بی آبرو شدن بدون اینکه کار خلافی کرده باشی.
زن بیمار در میان حضار حرف هایی رد و بدل می کند و من داخل اتاق روی صندلی می نشینم.
ـ چیه فریماه؟ چی شد یهو!
در اتاق را می بندد و این کار باعث می شود شک اهالی روستا نسبت به ما بیشتر شود.
کمرم تیر می کشد ولی به سختی بلند می شوم و در را باز می گذارم.
نگاهم در میان تک تک حضار تاب می خورد و از نگاهشان معلوم است مرا مجرم و دختر بی حیایی تصور کرده اند.
علی کنارم می آید.
ـ همین الان بیا اتاقم کارت دارم.
علی بعد از اتمام حرفش به اتاقش می رود. و من بعد از کشیدن چند نفس عمیق داخل اتاق می شوم.
اتاقی که حتی خالی از بیمار بود.
در را نمی بندم و جلوتر می آیم.
ـ در رو ببند فریماه.
اهمیت نمی دهم و روی صندلی می نشینم.
عصبی از روی صندلی بلند می شود و محکم در را بهم می کوبد.
ـ چی شده فریماه؟ چی شده که این همه عصبی شدی؟
نگاهش می کنم و چهره ی در خشم غرق شده اش را مرور می کنم.
ـ چرا جیغ و داد می کنی؟
لب هایم خشک است و از قضاوت مردم به ستوه آمده ام.
ـ هیچی.
کلافه می گوید.
ـ فریماه باز طفره رفتی. حرفتو بزن قوی و محکم.
نگاهی به در می اندازم و مردمی که الان به راحتی من و علی را محاکمه می کنند.
ـ میشه در باز بزارم.
چشمانش از تعجب گرد می شود. عینکش را از چشمانش فاصله می دهد.
ـ نه!
قاطعیت در کلامش موج می زند.
ـ الان حرفتو بزن.
سرم را پایین می آورم.
ـ بیمار اخری به من حرفایی زد که خیلی ناراحت شدم.
نگاهم را می کاود.
ـ خب! نگاهم کن و حرفتو بزن.
در چشمانش زل می زنم.
ـ گفت که من و شما تا صبح پیش هم هستیم. گفت که بچه ی توی شکمم از شماست.
با سر افکندگی جمله آخر را به زبان می آورم.
ـ انوقت برای حرف مردم در اتاق باز گذاشتی؟
تلخندی می زند.
ـ فریماه وقتی تو اشتباهی نکردی چرا باید بترسی؟چرا باید به این راحتی خودتو ببازی؟ وقتی بین و من و تو هیچ رابطه ای به جز رابطه ی کلامی نبوده چرا این همه خودتو داغون می کنی؟
الان برو بیرون و به کارت برس. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اگر کسی حرفی زد با من طرفه. حتما به من بگو تا به حسابش برسم.
از روی صندلی بلند می شوم و از اتاق خارج می شوم. همان خانمی که به راحتی در مورد ما قضاوت کرده بود. مرا نگاه می کند. به سمتش می روم.
ـ ببین خانم من با آقای دکتر هیچ رابطه ای ندارم جز همین رابطه ی کاری. پس بهتره به جای قضاوت مردم سرت تو کارت باشه.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 83
نزدیک به یک ساعت می شد که پشت در خانه پارک کرده و به واحدمان چشم دوخته بودم.
پاهایم بارها پیش رفته و قلبم پس کشیده بود ولی من دلم راضی به قربانی شدن میان جدالی نابرابر نبود.
راستش واهمه داشتم از فرو پاشی زندگی ای که بر لبه ی تیغ می لغزید و هر آن امکان سقطش در سرم زمزمه می گشت.
نگاه از رقص عقربه های ساعت مچی ام گرفتم و عقل را پشتوانه ی پاهایم ساختم و از فضای خفه ی ماشین دل کندم، کلید درون قفل انداختم و در را گشودم و به قدم هایم سرعت بخشیدم تا نکند پشیمان شوم.
همچنان دمای بدنم روی هزار درجه خودنمایی می کرد و گام های پی در پی ام مزید بر علت نفس نفس زدنم گشته بود، دم عمیقی کشیدم و در خانه را باز کردم و میان انبوهی از سیاهی و سکوت مطلق فرو رفتم.
دست روی کلید برق نشاندم و به جستجوی شقایق، دیده در پذیرایی و آشپزخانه گرداندم و با نیافتنش سمت اتاق خوابمان روانه گشتم، نزدیک اتاق رازان نوای بغض آلود همسرم به پاهایم وزنه ای چند تُنی زد.
- رازانِ مامان نمی تونی تصور کنی که چه قدر دلم برات تنگ شده! حتی نمی دونی به چه جنونی رسیدم که امروز بارها خواستم من هم بابات رو تنها بذارم و مستقیم بیام پیشت ولی نتونستم یعنی من آدم خودکشی نیستم!
هر کلمه اش دستی به دور گلویم می شد و میل به خاموشی ام داشت.
دست به دیوار گرفتم و مانع از سقوطم گشتم ولی لحن غم بار شقایق قدرتش چندین برابرِ من خسته از زندگی بود.
- دخترکم یادته باهات نامهربون شده بودم و گاهی تنها می ذاشتمت و خودم می رفتم بیرون؟ پاشو ببین که بابات داره تلافی می کنه و فکر این نیست که من طاقت بی مهریش رو ندارم!
نمی دانم دیوار جای خالی داد یا زمین به آغوشم کشید؟ فقط می دانم دیگر زمین خوردن برایم عادت شده بود.
صدای برخورد زانوهایم با موزاییک های سفید خانه برخاست و آوای مادرانه اش را ربود، شقایق سراسیمه و بالشت به بغل رو به رویم ظاهر شد.
- چی شده ماهان؟
درد پیچیده در معده ام هر ثانیه اخم هایم را به هم نزدیک تر می کرد.
- پام پیچ خورد.
آن روزها دروغ جز بایدهای جدا ناپذیر زندگی ام شده و من حسابی به آن معتاد گشته بودم.
دست سمتم دراز کرد.
- پاشو.
به خداوندی معبودم که اگر دستانش را لمس می کردم تمام دین و ایمانم را یک جا می باختم و باز کافر درگاهش می گشتم.
دست به زمین گرفتم و آرام بلند شدم.
- اگه درد و دلت تموم شده بپوش بریم.
ناراضی سرش را به طرفین تکان داد.
- من جایی نمیام.
اسید معده ام گلویم را سوزاند و روی صدایم خش انداخت.
- همه اش ده دقیقه وقت داری تا حاضر شی.
دستم را گرفت با خود به داخل اتاق رازان کشید.
- من جایی نمیام، این جا حداقل با خاطره هامون هم خونه ام و کم تر نبودت رو احساس می کنم!
قلبم طلب آغوش و بوی خوش موهایش را داشت و عقلم ضربدر روی خواسته اش می کشید.
- گذشته تموم شده رفته در ضمن جایی که می ریم قرار نیست تنها باشی!
در خوش بین ترین حالت ممکن نالید: من خونه ی بابات این ها هم نمیام!
بی رحمی شده و اشک هایش را نادیده گرفتم.
- تو نیاز به یه همدم و هم زبون داری و کی بهتر از یه زن که امروز سندش خورده به نامم؟
به یگانگی عالم که قصد نداشتم موضوع را آن گونه بازگو کنم و باعث بهت و ماتمش گردم ولی امان از حرف های نسنجیده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 53
اولین بار صدایت را شنیدم بین گندم زارها در دشت، آواز میخواندی و شیطنت می کردی. به سمتت آمدم ازپشت سر، چهره ات را نمی دیدم اما از اینکه روسری بر سرنداشتی معلوم بود دختربچه ای.
کمی که تماشایت کردم ، روبرگرداندی و من نا خودآگاه دلم لرزید. زود آن جا را ترک کردم و خود را ملامت کردم که به دختر بچه ی نظر انداختم. اما از آن روز در تمام دشت و کوه و ده به دنبال رد و نشانی از تو بودم و هرجا می دیدمت از دور تماشایت می کردم.
از طرفی باخود می گفتم، کاش چندسال بزرگتر بود، تا به خواستگاری اش می رفتم از طرفی می گفتم اگر بزرگتر بود،نمی توانست آزادانه میان گندم زار ها و علفزار ها موهایش را به دست باد بدهد و دل و دین از من ببرد.
تمام شب ها با خودم در جنگ بودم برای فراموش کردنت و روز ها در کوه و دشت به دنبال تو می ِگشتم و دیدم نمی توانم افساردلم را به دست بگیرم، پدرم را به خواستگاری ات فرستادم تا تکلیف روز وشب بودن زندگی ام مشخص شود. وقتی پدرت گفته بود دخترم کوچک است، سعی ام را کردم که عاقل باشم وبرای همین به حرف پدرم گوش دادم و زینب ازدواج کردم . آن روز که تو و زینب را باهم در کنار چشمه دیدم، فهمیدم که زینب دختر زیبایی است، اما نگاه تو را بیشتر دوست دارم.
با زینب زندگی خوبی داشتم و خیلی هم دوستش داشتم ،گاهی آن چنان دلم برایش تنگ می شود که نمی دانم باید سر به کدام بیابان بگزارم ، اما ماهرخ، من هیچ وقت نتوانستم به دلم بفهمانم که تو را نخواهد! من از احساس تو به بصیر بی خبر بودم، بصیر هم دوسال بود که از ده رفته بود و نامه هایی هم که می داد، از تو خبری نمی گرفت، من گمان کردم که او تو را فراموش کرده و به خاطر اصرارهای پدر،خواسته با تو وصلت کند. ولی ماهرخ جان این را هم بدان که من، نمی توانم قبول کنم که با من زیر یک سقف باشی اما دلت جای دیگری باشد. جدا شدن از تو برای من به مراتب آسان تر از این است که مدام رگ غرور و غیرتم زیر سوال باشد
نصیر بعد از اینکه حرف هایش را زد، از اتاق بیرون رفت.
دستم را از چشم هایم برداشتم اما اشک دیدم را تار کرده بود و من نمی دانستم چه کسی را مقصر بدانم! همه انگار از من بی گناه تر بودند!
حتماً اگر پای حرف های مادرم هم بنشینم با لابه و زاری می گوید "من خیر و صلاح وخوشبختیت را می خواستم ،کدوم مادریه که بده بچه اش را بخواهد؟ دوتا خواهر دیگر درخانه داشتی، اگر می خواستم هرکسی در خانه مان را می زند، رد کنم که دیگر آن دو خواهرت هم می ماندند بیخ ریشم"
یا پدرم می گوید "وقتی می دانستم چشم نصیر به دنبال تواست به چه عقل سلیمی، تو را کنج خانه ام نگه می داشتم؟"
باخود کمی که فکرکردم دیدم، هیچکس در سرنوشت من مقصر نیست یا شاید هم مقصرخودم باشم که فریادی نزدم وجلوی تندباد، سرنوشت را نگرفتم.
شاید هم سرنوشت خودش دهانم را بسته بود، تا همه چیز را آن طور که خودش می خواهد بنویسد.
اینکه دست پنهانی زندگی من را به این اتاق رسانده بود،معلوم بود اما با خود گفتم اگر دست تقدیر باشد، دستش را می شکنم اما اگر دست خداوند باشد زندگی می کنم.
نصیر غیرمستقیم از من خواسته بود اگر بخواهم می توانم جداشوم اما این خبر خوشحالم نکرده بود چون اگر هم جدا می شدم دیگر فاصله ام با بصیر زمین تاآسمان شده بود و پدرم هم حتماً، از غصه دق می کرد و خواهرهایم، کنج خانه می ماندند تا موها یشان مثل دندان هایشان سفید شود.
اینکه جدا شوم یا زندگی کنم سوال سختی برایم نبود مخصوصاً اینکه، حالت تهوع های گاه و بیگاهم من را به یاد حالت های مادرم می انداخت و می دانستم چه روز هایی در پیش رو دارم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

حجم : 1.2 مگابایت
تعداد صفحه : 343 صفحه
قیمت خرید :
10000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288073
[عکس 853×1280]

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
جوابی نداد. گمان کردم نصیر است اما او که برای ورود به اتاقش در نمی زد. از جایم بر خاستم و به سمت در رفتم و باز پرسیدم "کیه؟"
اما وقتی جوابی نشنیدم، برای احتیاط به سمت چوب لباسی که پشت سرم بود، چرخیدم و چارقدم را بر سر انداختم و آرام زیر در را باز کردم ولی کسی را ندیدم با احتیاط سرم را از زیر در بیرون بردم که دیدم بصیر به دیوار کاه گلی اتاق تکیه زده، در حالی که دستانش را به پشت گره کرده، بر روی یک پایش ایستاده و با پای دیگرش بر روی زمین می کشد.
انگار روی زمین خط خطی می کرد نمی دانستم چه بگویم، سلام کنم، صبح بخیر بگویم ، نگاهش کنم، نگاهش نکنم،... میان باید ها ونبایدها گمشده بودم که بصیر بی آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت:
- آمدم خداحافظی کنم. آمده بودم که بمانم، که بسازم، اما فهمیدم اگر بمانم فقط خراب می کنم، زندگی برادری را که شاید از من خیلی عاشق تر است. اینجا ماندن من نفس کشیدن را برای همه تنگ می کند، برای همین می روم ولی برای خودم هم بهتر است، گمان نکنم بتوانم اینجا بمانم و زنده بمانم. آمده ام بگویم ببخش اگر آن وقتی که باید می بودم، نبودم و ببخش اگر، تو را به خدایم سپردم و رفتم
آقاجان می گوید چون از ماهرخ در نامه هایت نامی نبردی گمان کردیم او را دیگر نمی خواهی ولی نمی دانند به این علت نامی نبردم که می ترسیدم بگویند تو به پایم نمانده ای، و من نتوانم آن غربت را دوام بیاورم دوست داشتم بی خبر باشم تا اینکه خبری تلخ بشنوم.
برادرم شاید لیاقتش از من خیلی بیشتر بوده که زندگی تو را به او سپرده است چون تو لیاقت خوشبختی را داری. مواظب برادرم باش و با او بد تا نکن .
اشک از گونه هایم چکید. پشت به من کرد و زیر لب خداحافظی کرد. اما خوب فهمیدم که جرات نگاه کردن به من را ندارد بی هوا، صدایش زدم "بصیر"
تمام مقاومتش برای اینکه نگاهم نکند درهم شکست. به سمتم برگشت و نگاهش به نگاهم افتاد. دست بندش را از دور مچم باز کرد و به سمتش گرفتم
- بگزار پیشت بمونه، زنداداش! بعداً بده به برادر زاده ام یادگاری از عمویش خداحافظ.
نتوانستم جوابی بدهم ولی تا خارج شدن از حیاط با نگاه بدرقه اش کردم.
بعد از رفتن او متوجه نصیر شدم که زیر سپیدارهای کربلایی بر زمین نشسته و من را نگاه می کند. دلم برای او سوخت، اما نمی توانستم او را ببخشم. من هنوز در زندگی با او، باخودم کنار نیامده بودم.
به اتاق برگشتم اما حالت تهوع آن قدر امانم را برید که به ناچار از اتاق بیرون دویدم و خود را بر لب باغچه رساندم. نصیر با دیدنم سراسیمه به سمتم آمد و زیر کتف هایم را گرفت که پخش حیاط نشوم. تمام اندام های شکمم درد می کرد و سر معده ام جز می زد، بخاطر اینکه دو روزی بود، چیزی نخورده بودم فقط اسید معده ام به بیرون می ریخت. نفهمیدم کی ازحال رفتم وقتی چشم هایم را باز کردم در اتاق خودم بودم و نصیر بالای سرم نشسته بود .
باور نمی کردم که او دارد گریه می کند مانند بچه ای کوچک بالای سر من اشک می ریخت، نمی دانم چرا اشک هایش من را کمی نسبت به او نرم تر کرده بود. نصیر دستانم را در دستانش گرفت و گفت: حالت بهتره؟
- کمی آب به من می دی؟
فوری، بر خواست و کاسه مسی را از آب پر کرد و به دستم داد. سر جایم نشستم آب را یک نفس نوشیدم، صورتم را با آستینم پاک کردم و کاسه را به دست نصیر دادم و زیر لب تشکری کردم و آرام دوباره سرجایم دراز کشیدم و دستانم را روی چشمانم گذاشتم که نصیر گفت می خواهد باهام حرف بزنه. خواستم بلندشوم که گفت:
•نه بخواب! وقتی به من خیره می شوی نمی توانم خوب،حرف بزنم.
دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و دستانم را روی چشمانم گذاشتم تا راحت تر،صحبت کند.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
کیف سامسونتم را از روی صندلی عقب برداشتم، مدارک را درونش جای دادم.
- پیاده شو.
لب زیر دندان کشید و دل به دریا سپرد.
- قبل از پا گذاشتن توی اون دفترخونه باید یه چیزی رو بگم.
تک بیت شعر معروف نظامی در ذهنم حک شد و من با خود تکرارش کردم. «هر دم از این باغ بری می رسد.»
- می شنوم.
سر پایین انداخت و پس از چند ثانیه مکث لب به سخن گشود.
- من وقتی شونزده سالم بود تحت تأثیر حال و هوای اون دوران و حرف مادرم که اگه ازدواج کنم مشکلم برطرف می شه به عقد یه پسر بیست ساله در اومدم ولی مشکلم حل که نشد هیچ بلکه نمک پاشید روی زخم هام و شناسنامه ام به خودش مُهر طلاق دید و من مطلقه خطاب شدم.
کاش اندکی از طبع حقیقت گویی او در شقایق یافت می شد تا من دلخوش به حضورش می گشتم و تا ابد اجازه ی ورود احدی به زندگیمان حتی برای کمک را هم نمی دادم!
لبخند بی جانی را روی لبانم نشاندم.
- اطلاع داشتم وگرنه هرگز جسارت نمی کردم و پیشنهاد صیغه شدن نمی دادم.
گویا خیالش راحت شده بود که دست به دستگیره ی در گرفت.
- شما حرف نگفته ای نداری که بگی؟
در زندگی ام نکته ها فراوان بود و گوشزدش به غریبه ها تنها باعث بیش تر احساس کردن گم شده ام می گشت.
سوالش را بی جواب گذاشتم چرا که اول باید آشنایم می شد تا سر سفره ی دل دعوتش می نمودم.
از ماشین پیاده شدم و چند ثانیه ای منتظر ماندم تا او هم یک دل شد و با هم پله های پیچ در پیچ دفتر را بالا رفتیم.
زمان جاری شدن خطبه ی عقد در خلاء فرو رفته بودم و تکه سنگم نبض گرفته بود و قصد دریدن سینه ام را داشت.
هر واژه ی عربی که تکرار می کردم طعم دهانم یک قدم به گسی مطلق نزدیک تر می شد، وجدانم سر عقلم فریاد می کشید که آن ویلای شمال هدیه ی تولد شقایق و پیش کشش به دیگری آخر بی انصافی بود.
درمانده بودم، ذهنم ثانیه به ثانیه ی حالم را با زمانی که شقایق به نکاحم در آمده بود مقایسه می کرد و من فرقشان را از بهشت تا جهنم می پنداشتم و خود را اسیر دوزخ می دیدم.
با لفظ«مبارک باد»روحانی، در گوش چاوجوان زمزمه نمودم: خوش آمد گویت به زندگیم باشه واسه بعد، الان پاشو بریم که حالم خوش نیست.
نمی دانم او هم همچون من شوریده بود یا حال خرابم نیاز به توضیح نداشت که بی اما و اگر از جایش برخاست.
ذهنم دریایی شده بود که هر سنگی که سمتش پرتاپ می شد به تلاطمش عظمت می بخشید و دچار تشویشش می نمود.
پشت فرمان نشستم و شقیقه هایم را با دو انگشت شست و اشاره ماساژ دادم.
- می خوای بریم دکتر؟
دکتر به چه کارم می آمد؟ وقتی دردم تسکین نمی یافت مگر با تجویز خوابی مملو از آرامش و بی بازگشت.
شیشه ی ماشین را کمی پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- نه، فقط بگو کجا باید برم؟
نشانی را گفت و من را به حال خود رها کرد بلکه آرام بگیرم.
مقابل در مشکی رنگ ترمز زدم.
- من باید با شقایق حرف بزنم شاید دیر وقت بشه تا بیایم ولی قبلش باید یه چیزهایی رو بهت بگم.
سکوت اختیار کرد و من ادامه دادم: زندگی من گمشده زیاد داره و بزرگترینش آرامشه پس ازت تقاضا دارم که اگه شقایق چیزی گفت تو نشنیده بگیر و بگذر، نه طرح دوستی باهاش بریز نه دشمنش باش حتی اگه اون خواست تو نباید بخوای، خودت خوب می دونی که ازدواج ما حالت عادی نداره و صرفاً قصدمون کمک به هم دیگه بوده ولی از این موضوع احدی نباید خبردار بشه چون اگه هر زمانی کسی بفهمه من نود و نه سال رو توی یه دقیقه خلاصه می کنم و زمان باقی مونده اش رو بهت می بخشم پس حواست رو جمع کن، فهمیدی؟
سر تکان داد و گفت: بله، نکته ی دیگه ای نیست؟
دو دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم تا کمی از عطش درونم کاسته شود.
- سعی کن هیچ وقت سوالی راجع به رابطه ی من و شقایق نپرسی چون خودم هر چی که لازم باشه رو بهت می گم، ما قرار نیست هر سه توی یه خونه زندگی کنیم یعنی فقط وقت هایی که من نیستم تو مراقب شقایقی همین و بس، باشه؟
بند کیفش را روی دوشش میزان نمود.
- چشم ولی امشب رو باید هر سه توی کلبه ی درویشی من بگذرونیم تا فردا اون یکی واحد رو آماده کنم.
دستی به صورتم کشیدم و لمس ریش های بلند شده ام لالایی دل تنگی دخترکم را نواخت.
- ایراد نداره، خداحافظ.
صبر کردم تا وارد خانه شد سپس کوچه را دنده عقب گرفتم و خود را به دست تقدیر سپردم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
مادر قاشقش را درون بشقابش می گذارد.
ـ شهین ما اشتباه کردیم ما از همون اول تند رفتیم. باید بهش حق انتخاب می دادیم. ما یه طوری رفتار کردیم که فریماه تونست بزرگترین انتخاب زندگیشو ازمون مخفی کنه. مقصر فقط فریماه نیست اینجا من و تو بیشتر مقصریم.
ـ پس تکلیف در و همسایه چی میشه؟ جواب اونا رو چی بدم؟
پدر کلافه می گوید.
ـ در و همسایه هر چی دوست دارن بزار بگن. اصلا به اونا چه؟ باید یاد بگیریم واسه خودمون زندگی کنیم و به حرف و حدیث مردم اهمیت ندیم. انوقت زندگی برامون قشنگتر میشه!
نگاهم به مادر قفل است و منتظر یک لبخندشم. لبخندی که به من بفهماند که از آوردن این بچه به این دنیا راضی هست.
پدر و مادر چند روزی را کنار من می مانند. مادرم با این مسئله کنار نیامده است ولی پدر قول می دهد در این چند ماه باقی مانده مادر را راضی کند. رابطه ی پدر با علی فراتر از یک دوست می شود و گاهی حس پدر و پسر در این رابطه به چشم می خورد.
****

کاسه ی گل سرخ مملو از آب را بر روی جاده خاکی می ریزم و نگاهم به اتومبیلی که هر لحظه از من دور می شود می دوزم. مادرم می رود پدرم می رود و باز زندگی تنها در آن خانه ی کوچک شروع می شود. هوا سرد است و دستانم بد جور یخ زده اند. به داخل خانه می روم و بعد از بستن در به سمت آشپزخانه می روم. نگاهی به سر و وضع خانه می اندازم. مادر همه ی خانه را برق انداخته بود و این یعنی دلش تا حدودی رضایت به نگه داشتن این بچه را دارد.
خسته ام خسته و دلگیر، درست مثل الان مثل غروب یک جمعه دلگیر زمستانی.
روی تخت دراز می کشم و پتو را تا گردنم می آورم.
نگاه می کنم به همان نقطه ی مبهم روی سقف که مرا همیشه به گذشته می برد. نمی دانم چرا امروز گم گشته ای دارم که نمی دانم کیست. نمی دانم کجای این زندگیم است. شاید دلم برای در آغوش کشیدن سنگ قبرش تنگ شده است...

سه ماه بعد
شش ماهی است که رنگ ساختمان های بلند و آسمان خراشهای تهران را ندیده ام. ریه هایم از هوای آلوده ی تهران نچشیده است و من در سرمای یخ بندان اردبیل به جایی اینکه یخ ببندم خودم را ساخته ام. کارم را با عشق دنبال می کنم و گاهی برای درمان به روستاهای مجاور سفر می کنیم. سخت است ولی برایم شیرین. گاهی اوقات به این فکر می کنم که همیشه خوشی ها شیرین نیستندِ مثل عشقی که به کامران داشتم اگر مثل چایی نبات شیرین و مطبوع بود ولی انتهایش مثل قهوه ی اسپرسو تلخ و گس"
گاهی سختی ها برایم شیرین تر است. مثل بار داری و این روز ها که بسیار سنگین شده ام. به سختی راه می روم نفس می کشم ولی سختی اش شیرین است. سختی اش به یک دنیا می ارزد.
پسرم درون شکمم بزرگ می شود تکان می خورد و من گاهی با خواندن لالایی های کودکانه ام او را به آرامش فرا می خوانم مثل علی! گاهی که دلم می گیرد و کنج خلوت خانه را برای گریه کردن انتخاب می کنم حرف های علی رو در ذهن حلاجی می کنم. نمی دانم چرا ولی حرف هایش برایم حکم لالایی دارد که آرامم می کند.
نفس عمیقی می کشم و با دردی که در ناحیه لگن داشتم به سمت بیمار می روم. روی سطح پوست را با پنبه و الکل تمیز می کنم و با احتیاط آمپول را می زنم.
زن تشکر می کند و با آه و ناله روی تخت می نشیند.نگاه به شکمم می اندازد و می گوید.
ـ بسلامتی خانم پرستار شنیدم که اقای دکتر حاملتون کرده

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
رنگ صورتش مثل گچ سپید می شود.
ـ چرا نگه اش داشتی؟ اخه چرا فریماه؟ من هنوز عقد پنهونیتو به کسی نگفتم ولی با این ظاهرت چیکار کنم؟ مردم هزارتا حرف در میارن. میگن دختره رفته اردبیل و با کس و نا کس خوابیده و حامله شده؟ من اگه می تونستم شناسنامتو از همه قایم کنم ولی شکم و بچه رو چجوری قایم کنم؟ مردم منتظرن هزارتا حرف در بیارن.
پدر مادر را آرام می کند. و رو به من می گوید.
ـ یه لیوان آب قند درست کن براش بیار.
چند قندی داخل لیوان آب می ریزم و همینطور که هم می زنم به سمت مادر می روم. مادر سرش را گرفته است و می نالد.
ـ اخه نمی گن این بچه رو از کجا آوردن؟
با بغض می گویم.
ـ من دیگه به اون خراب شده بر نمی گردم. همینجا می مونم و کار می کنم. از چی می ترسی مامان. این بچه اخرین یادگاری ازکامران.
با عصبانیت می توپد.
ـ بس کن دیگه کامران کامران کامران. خدا لعنت کنه اون کامران که از وقتی پاش به خونمون باز شد بدبخت شدیم.
پدر لیوان آب قند را از دستم می گیرد.
ـ بخور شهین حالت خوب نیست.
لیوان آب قند را پس می زند و با گریه می نالد.
ـ همین امروز و فردا باید بچه رو بندازیم. من نمی خوام این بچه بدنیا بیاد.
ـ شهین آروم باش. خسته نشدی از اینکه این دختر و امر و نهی کردی. فریماه خودش این راه رو انتخاب کرد. خودش خواست که بچه اش بمونه. پس دیگه نباید مجبور به کاریش کنیم.
ـ جواب در و همسایه و فامیل چی بدیم؟ نمی گن دخترتون بدون شوهر چطور حامله شده؟ هزارتا حرف و حدیث در میارن.
لجبازی به خرج می دهم.
ـ من بچه رو سقط نمی کنم. چون الان جون داره. حرکت می کنه. من اینکارو نمی کنم مامان.
پدر با صحبت هایش مادر را آرام می کند. از عکس العمل پدرم تعجب زده می شوم. نه نگران شد نه عصبی!
ـ شهین این بچه نوه ی توعه. من نمی فهمم چرا اینقدر دلت سنگ شده.
اشکش را با گوشه ی روسری پاک می کند.
ـاگه بچه بیاد ابرومون میره. پس همون بهتره که نیاد.
از حرف هایش به ستوه می آیم بلند می شوم و سفره را پهن می کنم.
ـ مامان این بچه رو نمی تونم سقط کنم چون تو پرونده دادگاهی تقسیم ارث کامران ثبت شده بار دارم. بعد از اون آن قدر دوسش دارم که نمیتونم ببینم یک مو از سرش کم بشه.
پدرم بشقاب ها را از دستم می گیرد.
رفتار پدر برایم عجیب است. شاید از ماجرا با خبر باشد مثل علی که از ماجرای ازدواج من با خبر بود. حدس و گمانم به سمت علی می رود. شاید علی به پدر چیزی گفته است.
ـ بابا شما می دونستید من حامله ام؟
مکثی می کند و در چشمانم ریز می شود.
پاسخی نمی دهد و برای کمک کردن به آشپزخانه می آید.
نزدیکش می شوم.
ـ می دونستید بابا؟
آرام صحبت می کند تا مادر متوجه نشود.
ـ می دونستم ولی بهتره مادرت چیزی نفهمه.
مطمئن می شوم که علی در این مورد حرفی زده پس پدر می توانست ازدواج مخفیانه ام را به پدر گفته باشد.
سگرمه هایش در هم است و این یعنی از انتخاب مسیر زندگی و تصمیمی که گرفته ام ناراحت است. ولی تا کی؟
غصه ی مادر مرا وا می دارد تا حرفم را به زبان بیارم.
ـ خیلی دوست دارم همون دختری باشم که مثل قبل تر ها بهتون بگم چشم ولی نمی تونم. مامان من می خوام باهاتون رو راست باشم صاف و صادق! از این همه موش و گربه بازی کردن خسته شدم. نمی خوام زود زیر حرفاتون کمر خم کنم و نتونم نظرمو به کرسی بنشونم. نمی خوام فریماه قبلی باشم. دیگه نمی خوام بهتون دروغ بگم. پس شما هم کمکم کنید.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
برخلاف من، او غذایش را به بازی گرفته و فکرش دربند بود.
لقمه ای کوچک سمتش گرفتم.
- به چی فکر می کنی؟
صدایم را شنید و تکان خفیفی خورد.
- به عاقبت این ازدواج.
با چشم به دستم اشاره کردم.
- عاقبتش هر چی باشه به صلاح هر دوتامونه.
لقمه را از دستم گرفت و کنار بشقابش گذاشت.
- نه تا وقتی که قبیله ی مادریم با اصل قضیه ی صیغه مشکل دارن.
لیوان دلسترم را برداشتم.
- قبیله ی مادریت؟ واضح حرف بزن من متوجه ی منظورت نشدم.
با انگشتان ظریفش موهای رقصان در بادش را به حصار مقنعه راند.
- آره، من مادرم کُرد بود و مردم اون جا صیغه رو مثل جزام می دونن و اصلاً قبولش ندارن.
جرعه ای از محتویات درون لیوان نوشیدم و اجازه ی شعله کشیدن به آتش ظن درونم را ندادم.
- مگه نگفتی جز عموهات کسی رو نداری؟
دیدگانش غرق طوفان گشته بود و او تمام سعی اش را می کرد تا کشتی اش سالم به مقصد برسد.
- آره گفتم چون وقتی برای اولین بار خودم رو شناختم دردی به جونم نشسته که تازه فهمیده بودم در حقم خیانت شده!
نمی دانم هذیان می گفت یا قصد تحت تأثیر قرار دادن من برای به بار نشستن خواسته اش را داشت؟
مانده بودم واکنش درست چیست؟ باید اخم می کردم یا دلداریش می دادم و از گذشتن روزهای تاریکش می گفتم؟
کلافه پنجه میان موهایم فرو بردم و نفسم را فوت کردم.
- خب؟
همان تک کلمه ی کوچک و عاری از احساسم مقاومتش را شکست و کشتی اش به گل نشست.
- خود زنی و داد و بی داد کردم، گفتم اگه راضی نشن از اون روستا بیرون بزنیم یا خودم رو می کشم یا یه کاری می کنم حرف نوه ی خان نُقل زبون هر خاله زنکی بشه! ترسیده بودن و راضی شدن، با هم اومدیم این جا ولی قبلش خان من و خانواده ام رو عاق کرد آخه شرط ازدواج پدر و مادرم زندگی توی اون روستا و جلوی چشماش بود و این بلا رو درست وقتی سرم اورده بودن که پدرم تو مأموریت کاری بوده و وقتی هم برگشته کار از کار گذشته بوده.
مگر پاییز نبود پس چرا او همچون ابر بهار می بارید و دلم را با عذاب صیقل می داد؟
- چاوجوان من رو ببین! گذشته ها دیگه برنمی گردن و قرار نیست تو عذاب بکشی یا از کسی بترسی حداقل تا وقتی من زنده ام!
دندان های برفی اش بهم می خوردند و شعر درد و بغضش را می سرودند.
- می ترسم حالا که دارم دوباره خلاف میلشون عمل می کنم ویرون بشن روی زندگی مون!
اشتهایم رخت بسته و من به تماشای دویدن ثانیه ها نشسته بودم.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
- نترس، اتفاقی قرار نیست بیفته. حالا غذات رو بخور تا بریم، من یه عالمه کار دارم.
جرعه ای آب نوشید و قطرات اشکش را پس زد.
- سیر شدم، ممنون.
برخاستم و کتم را برداشت.
- تا من می رم حساب کنم تو هم یه آب به دست و صورتت بزن.
دقایقی بعد کنار هم درون ماشین نشسته بودیم و من دنبال بنگاهی برای فراموش کردن خاطرات آن خانه بودم.
- دیگه نمی ری بیمارستان؟
نظر از سر در مغازه ها گرفتم و به او دادم.
- نه، باید دنبال یه خونه ی جدید و ترجیحاً دو طبقه باشم.
کمی مِن و مِن کرد و سپس گفت: خب شما و شقایق بیاید پیش من.
اخم هایم را در هم کشیدم.
- ممنون ولی امکانش نیست.
به در ماشین تکیه داد و آرام پرسید: چرا امکانش نیست؟
ماشین را کنار خیابان پارک نمودم.
- چون من نمی خوام.
سمتش خم شدم و از داشبورد مدارک لازم را برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که مانع شد.
- ولی اگه قبول کنی خیال من خیلی راحت تره و همه اش تو فکر از بین رفتن یادگار پدر و مادرم نیستم.
مدارک را روی پاهایم رها کردم و خیره ی چشمانش گشتم.
- من این طوری راحت نیستم.
او هم ملتمس نگاهش را به تاریک ترین بخش وجودی ام داد.
- خواهش می کنم قبول کن، مگه قول ندادیم به هم کمک کنیم؟
به نشانه ی تأیید سر تکان دادم و ماشین را از پارک در آوردم.
- باشه، شناسنامه و کارت ملیت باهاته؟
زییپ کیفش را باز نمود و با اطمینان خاطر جواب داد: آره، اصولاً همیشه تموم سندهای مهم و مورد نیازم همراهمه.
«خوبه ای»را زمزم کردم و جلوی اولین دفتر ازدواج ترمز زدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال