حجم : 1.2 مگابایت
تعداد صفحه : 343 صفحه
قیمت خرید :
10000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288073
[عکس 853×1280]
حجم : 1.2 مگابایت
تعداد صفحه : 343 صفحه
قیمت خرید :
10000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288073
[عکس 853×1280]
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
جوابی نداد. گمان کردم نصیر است اما او که برای ورود به اتاقش در نمی زد. از جایم بر خاستم و به سمت در رفتم و باز پرسیدم "کیه؟"
اما وقتی جوابی نشنیدم، برای احتیاط به سمت چوب لباسی که پشت سرم بود، چرخیدم و چارقدم را بر سر انداختم و آرام زیر در را باز کردم ولی کسی را ندیدم با احتیاط سرم را از زیر در بیرون بردم که دیدم بصیر به دیوار کاه گلی اتاق تکیه زده، در حالی که دستانش را به پشت گره کرده، بر روی یک پایش ایستاده و با پای دیگرش بر روی زمین می کشد.
انگار روی زمین خط خطی می کرد نمی دانستم چه بگویم، سلام کنم، صبح بخیر بگویم ، نگاهش کنم، نگاهش نکنم،... میان باید ها ونبایدها گمشده بودم که بصیر بی آنکه سرش را بالا بگیرد، گفت:
- آمدم خداحافظی کنم. آمده بودم که بمانم، که بسازم، اما فهمیدم اگر بمانم فقط خراب می کنم، زندگی برادری را که شاید از من خیلی عاشق تر است. اینجا ماندن من نفس کشیدن را برای همه تنگ می کند، برای همین می روم ولی برای خودم هم بهتر است، گمان نکنم بتوانم اینجا بمانم و زنده بمانم. آمده ام بگویم ببخش اگر آن وقتی که باید می بودم، نبودم و ببخش اگر، تو را به خدایم سپردم و رفتم
آقاجان می گوید چون از ماهرخ در نامه هایت نامی نبردی گمان کردیم او را دیگر نمی خواهی ولی نمی دانند به این علت نامی نبردم که می ترسیدم بگویند تو به پایم نمانده ای، و من نتوانم آن غربت را دوام بیاورم دوست داشتم بی خبر باشم تا اینکه خبری تلخ بشنوم.
برادرم شاید لیاقتش از من خیلی بیشتر بوده که زندگی تو را به او سپرده است چون تو لیاقت خوشبختی را داری. مواظب برادرم باش و با او بد تا نکن .
اشک از گونه هایم چکید. پشت به من کرد و زیر لب خداحافظی کرد. اما خوب فهمیدم که جرات نگاه کردن به من را ندارد بی هوا، صدایش زدم "بصیر"
تمام مقاومتش برای اینکه نگاهم نکند درهم شکست. به سمتم برگشت و نگاهش به نگاهم افتاد. دست بندش را از دور مچم باز کرد و به سمتش گرفتم
- بگزار پیشت بمونه، زنداداش! بعداً بده به برادر زاده ام یادگاری از عمویش خداحافظ.
نتوانستم جوابی بدهم ولی تا خارج شدن از حیاط با نگاه بدرقه اش کردم.
بعد از رفتن او متوجه نصیر شدم که زیر سپیدارهای کربلایی بر زمین نشسته و من را نگاه می کند. دلم برای او سوخت، اما نمی توانستم او را ببخشم. من هنوز در زندگی با او، باخودم کنار نیامده بودم.
به اتاق برگشتم اما حالت تهوع آن قدر امانم را برید که به ناچار از اتاق بیرون دویدم و خود را بر لب باغچه رساندم. نصیر با دیدنم سراسیمه به سمتم آمد و زیر کتف هایم را گرفت که پخش حیاط نشوم. تمام اندام های شکمم درد می کرد و سر معده ام جز می زد، بخاطر اینکه دو روزی بود، چیزی نخورده بودم فقط اسید معده ام به بیرون می ریخت. نفهمیدم کی ازحال رفتم وقتی چشم هایم را باز کردم در اتاق خودم بودم و نصیر بالای سرم نشسته بود .
باور نمی کردم که او دارد گریه می کند مانند بچه ای کوچک بالای سر من اشک می ریخت، نمی دانم چرا اشک هایش من را کمی نسبت به او نرم تر کرده بود. نصیر دستانم را در دستانش گرفت و گفت: حالت بهتره؟
- کمی آب به من می دی؟
فوری، بر خواست و کاسه مسی را از آب پر کرد و به دستم داد. سر جایم نشستم آب را یک نفس نوشیدم، صورتم را با آستینم پاک کردم و کاسه را به دست نصیر دادم و زیر لب تشکری کردم و آرام دوباره سرجایم دراز کشیدم و دستانم را روی چشمانم گذاشتم که نصیر گفت می خواهد باهام حرف بزنه. خواستم بلندشوم که گفت:
•نه بخواب! وقتی به من خیره می شوی نمی توانم خوب،حرف بزنم.
دوباره به حالت قبل دراز کشیدم و دستانم را روی چشمانم گذاشتم تا راحت تر،صحبت کند.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
کیف سامسونتم را از روی صندلی عقب برداشتم، مدارک را درونش جای دادم.
- پیاده شو.
لب زیر دندان کشید و دل به دریا سپرد.
- قبل از پا گذاشتن توی اون دفترخونه باید یه چیزی رو بگم.
تک بیت شعر معروف نظامی در ذهنم حک شد و من با خود تکرارش کردم. «هر دم از این باغ بری می رسد.»
- می شنوم.
سر پایین انداخت و پس از چند ثانیه مکث لب به سخن گشود.
- من وقتی شونزده سالم بود تحت تأثیر حال و هوای اون دوران و حرف مادرم که اگه ازدواج کنم مشکلم برطرف می شه به عقد یه پسر بیست ساله در اومدم ولی مشکلم حل که نشد هیچ بلکه نمک پاشید روی زخم هام و شناسنامه ام به خودش مُهر طلاق دید و من مطلقه خطاب شدم.
کاش اندکی از طبع حقیقت گویی او در شقایق یافت می شد تا من دلخوش به حضورش می گشتم و تا ابد اجازه ی ورود احدی به زندگیمان حتی برای کمک را هم نمی دادم!
لبخند بی جانی را روی لبانم نشاندم.
- اطلاع داشتم وگرنه هرگز جسارت نمی کردم و پیشنهاد صیغه شدن نمی دادم.
گویا خیالش راحت شده بود که دست به دستگیره ی در گرفت.
- شما حرف نگفته ای نداری که بگی؟
در زندگی ام نکته ها فراوان بود و گوشزدش به غریبه ها تنها باعث بیش تر احساس کردن گم شده ام می گشت.
سوالش را بی جواب گذاشتم چرا که اول باید آشنایم می شد تا سر سفره ی دل دعوتش می نمودم.
از ماشین پیاده شدم و چند ثانیه ای منتظر ماندم تا او هم یک دل شد و با هم پله های پیچ در پیچ دفتر را بالا رفتیم.
زمان جاری شدن خطبه ی عقد در خلاء فرو رفته بودم و تکه سنگم نبض گرفته بود و قصد دریدن سینه ام را داشت.
هر واژه ی عربی که تکرار می کردم طعم دهانم یک قدم به گسی مطلق نزدیک تر می شد، وجدانم سر عقلم فریاد می کشید که آن ویلای شمال هدیه ی تولد شقایق و پیش کشش به دیگری آخر بی انصافی بود.
درمانده بودم، ذهنم ثانیه به ثانیه ی حالم را با زمانی که شقایق به نکاحم در آمده بود مقایسه می کرد و من فرقشان را از بهشت تا جهنم می پنداشتم و خود را اسیر دوزخ می دیدم.
با لفظ«مبارک باد»روحانی، در گوش چاوجوان زمزمه نمودم: خوش آمد گویت به زندگیم باشه واسه بعد، الان پاشو بریم که حالم خوش نیست.
نمی دانم او هم همچون من شوریده بود یا حال خرابم نیاز به توضیح نداشت که بی اما و اگر از جایش برخاست.
ذهنم دریایی شده بود که هر سنگی که سمتش پرتاپ می شد به تلاطمش عظمت می بخشید و دچار تشویشش می نمود.
پشت فرمان نشستم و شقیقه هایم را با دو انگشت شست و اشاره ماساژ دادم.
- می خوای بریم دکتر؟
دکتر به چه کارم می آمد؟ وقتی دردم تسکین نمی یافت مگر با تجویز خوابی مملو از آرامش و بی بازگشت.
شیشه ی ماشین را کمی پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم.
- نه، فقط بگو کجا باید برم؟
نشانی را گفت و من را به حال خود رها کرد بلکه آرام بگیرم.
مقابل در مشکی رنگ ترمز زدم.
- من باید با شقایق حرف بزنم شاید دیر وقت بشه تا بیایم ولی قبلش باید یه چیزهایی رو بهت بگم.
سکوت اختیار کرد و من ادامه دادم: زندگی من گمشده زیاد داره و بزرگترینش آرامشه پس ازت تقاضا دارم که اگه شقایق چیزی گفت تو نشنیده بگیر و بگذر، نه طرح دوستی باهاش بریز نه دشمنش باش حتی اگه اون خواست تو نباید بخوای، خودت خوب می دونی که ازدواج ما حالت عادی نداره و صرفاً قصدمون کمک به هم دیگه بوده ولی از این موضوع احدی نباید خبردار بشه چون اگه هر زمانی کسی بفهمه من نود و نه سال رو توی یه دقیقه خلاصه می کنم و زمان باقی مونده اش رو بهت می بخشم پس حواست رو جمع کن، فهمیدی؟
سر تکان داد و گفت: بله، نکته ی دیگه ای نیست؟
دو دکمه ی بالای پیراهنم را باز کردم تا کمی از عطش درونم کاسته شود.
- سعی کن هیچ وقت سوالی راجع به رابطه ی من و شقایق نپرسی چون خودم هر چی که لازم باشه رو بهت می گم، ما قرار نیست هر سه توی یه خونه زندگی کنیم یعنی فقط وقت هایی که من نیستم تو مراقب شقایقی همین و بس، باشه؟
بند کیفش را روی دوشش میزان نمود.
- چشم ولی امشب رو باید هر سه توی کلبه ی درویشی من بگذرونیم تا فردا اون یکی واحد رو آماده کنم.
دستی به صورتم کشیدم و لمس ریش های بلند شده ام لالایی دل تنگی دخترکم را نواخت.
- ایراد نداره، خداحافظ.
صبر کردم تا وارد خانه شد سپس کوچه را دنده عقب گرفتم و خود را به دست تقدیر سپردم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 116
مادر قاشقش را درون بشقابش می گذارد.
ـ شهین ما اشتباه کردیم ما از همون اول تند رفتیم. باید بهش حق انتخاب می دادیم. ما یه طوری رفتار کردیم که فریماه تونست بزرگترین انتخاب زندگیشو ازمون مخفی کنه. مقصر فقط فریماه نیست اینجا من و تو بیشتر مقصریم.
ـ پس تکلیف در و همسایه چی میشه؟ جواب اونا رو چی بدم؟
پدر کلافه می گوید.
ـ در و همسایه هر چی دوست دارن بزار بگن. اصلا به اونا چه؟ باید یاد بگیریم واسه خودمون زندگی کنیم و به حرف و حدیث مردم اهمیت ندیم. انوقت زندگی برامون قشنگتر میشه!
نگاهم به مادر قفل است و منتظر یک لبخندشم. لبخندی که به من بفهماند که از آوردن این بچه به این دنیا راضی هست.
پدر و مادر چند روزی را کنار من می مانند. مادرم با این مسئله کنار نیامده است ولی پدر قول می دهد در این چند ماه باقی مانده مادر را راضی کند. رابطه ی پدر با علی فراتر از یک دوست می شود و گاهی حس پدر و پسر در این رابطه به چشم می خورد.
****
کاسه ی گل سرخ مملو از آب را بر روی جاده خاکی می ریزم و نگاهم به اتومبیلی که هر لحظه از من دور می شود می دوزم. مادرم می رود پدرم می رود و باز زندگی تنها در آن خانه ی کوچک شروع می شود. هوا سرد است و دستانم بد جور یخ زده اند. به داخل خانه می روم و بعد از بستن در به سمت آشپزخانه می روم. نگاهی به سر و وضع خانه می اندازم. مادر همه ی خانه را برق انداخته بود و این یعنی دلش تا حدودی رضایت به نگه داشتن این بچه را دارد.
خسته ام خسته و دلگیر، درست مثل الان مثل غروب یک جمعه دلگیر زمستانی.
روی تخت دراز می کشم و پتو را تا گردنم می آورم.
نگاه می کنم به همان نقطه ی مبهم روی سقف که مرا همیشه به گذشته می برد. نمی دانم چرا امروز گم گشته ای دارم که نمی دانم کیست. نمی دانم کجای این زندگیم است. شاید دلم برای در آغوش کشیدن سنگ قبرش تنگ شده است...
سه ماه بعد
شش ماهی است که رنگ ساختمان های بلند و آسمان خراشهای تهران را ندیده ام. ریه هایم از هوای آلوده ی تهران نچشیده است و من در سرمای یخ بندان اردبیل به جایی اینکه یخ ببندم خودم را ساخته ام. کارم را با عشق دنبال می کنم و گاهی برای درمان به روستاهای مجاور سفر می کنیم. سخت است ولی برایم شیرین. گاهی اوقات به این فکر می کنم که همیشه خوشی ها شیرین نیستندِ مثل عشقی که به کامران داشتم اگر مثل چایی نبات شیرین و مطبوع بود ولی انتهایش مثل قهوه ی اسپرسو تلخ و گس"
گاهی سختی ها برایم شیرین تر است. مثل بار داری و این روز ها که بسیار سنگین شده ام. به سختی راه می روم نفس می کشم ولی سختی اش شیرین است. سختی اش به یک دنیا می ارزد.
پسرم درون شکمم بزرگ می شود تکان می خورد و من گاهی با خواندن لالایی های کودکانه ام او را به آرامش فرا می خوانم مثل علی! گاهی که دلم می گیرد و کنج خلوت خانه را برای گریه کردن انتخاب می کنم حرف های علی رو در ذهن حلاجی می کنم. نمی دانم چرا ولی حرف هایش برایم حکم لالایی دارد که آرامم می کند.
نفس عمیقی می کشم و با دردی که در ناحیه لگن داشتم به سمت بیمار می روم. روی سطح پوست را با پنبه و الکل تمیز می کنم و با احتیاط آمپول را می زنم.
زن تشکر می کند و با آه و ناله روی تخت می نشیند.نگاه به شکمم می اندازد و می گوید.
ـ بسلامتی خانم پرستار شنیدم که اقای دکتر حاملتون کرده
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 115
رنگ صورتش مثل گچ سپید می شود.
ـ چرا نگه اش داشتی؟ اخه چرا فریماه؟ من هنوز عقد پنهونیتو به کسی نگفتم ولی با این ظاهرت چیکار کنم؟ مردم هزارتا حرف در میارن. میگن دختره رفته اردبیل و با کس و نا کس خوابیده و حامله شده؟ من اگه می تونستم شناسنامتو از همه قایم کنم ولی شکم و بچه رو چجوری قایم کنم؟ مردم منتظرن هزارتا حرف در بیارن.
پدر مادر را آرام می کند. و رو به من می گوید.
ـ یه لیوان آب قند درست کن براش بیار.
چند قندی داخل لیوان آب می ریزم و همینطور که هم می زنم به سمت مادر می روم. مادر سرش را گرفته است و می نالد.
ـ اخه نمی گن این بچه رو از کجا آوردن؟
با بغض می گویم.
ـ من دیگه به اون خراب شده بر نمی گردم. همینجا می مونم و کار می کنم. از چی می ترسی مامان. این بچه اخرین یادگاری ازکامران.
با عصبانیت می توپد.
ـ بس کن دیگه کامران کامران کامران. خدا لعنت کنه اون کامران که از وقتی پاش به خونمون باز شد بدبخت شدیم.
پدر لیوان آب قند را از دستم می گیرد.
ـ بخور شهین حالت خوب نیست.
لیوان آب قند را پس می زند و با گریه می نالد.
ـ همین امروز و فردا باید بچه رو بندازیم. من نمی خوام این بچه بدنیا بیاد.
ـ شهین آروم باش. خسته نشدی از اینکه این دختر و امر و نهی کردی. فریماه خودش این راه رو انتخاب کرد. خودش خواست که بچه اش بمونه. پس دیگه نباید مجبور به کاریش کنیم.
ـ جواب در و همسایه و فامیل چی بدیم؟ نمی گن دخترتون بدون شوهر چطور حامله شده؟ هزارتا حرف و حدیث در میارن.
لجبازی به خرج می دهم.
ـ من بچه رو سقط نمی کنم. چون الان جون داره. حرکت می کنه. من اینکارو نمی کنم مامان.
پدر با صحبت هایش مادر را آرام می کند. از عکس العمل پدرم تعجب زده می شوم. نه نگران شد نه عصبی!
ـ شهین این بچه نوه ی توعه. من نمی فهمم چرا اینقدر دلت سنگ شده.
اشکش را با گوشه ی روسری پاک می کند.
ـاگه بچه بیاد ابرومون میره. پس همون بهتره که نیاد.
از حرف هایش به ستوه می آیم بلند می شوم و سفره را پهن می کنم.
ـ مامان این بچه رو نمی تونم سقط کنم چون تو پرونده دادگاهی تقسیم ارث کامران ثبت شده بار دارم. بعد از اون آن قدر دوسش دارم که نمیتونم ببینم یک مو از سرش کم بشه.
پدرم بشقاب ها را از دستم می گیرد.
رفتار پدر برایم عجیب است. شاید از ماجرا با خبر باشد مثل علی که از ماجرای ازدواج من با خبر بود. حدس و گمانم به سمت علی می رود. شاید علی به پدر چیزی گفته است.
ـ بابا شما می دونستید من حامله ام؟
مکثی می کند و در چشمانم ریز می شود.
پاسخی نمی دهد و برای کمک کردن به آشپزخانه می آید.
نزدیکش می شوم.
ـ می دونستید بابا؟
آرام صحبت می کند تا مادر متوجه نشود.
ـ می دونستم ولی بهتره مادرت چیزی نفهمه.
مطمئن می شوم که علی در این مورد حرفی زده پس پدر می توانست ازدواج مخفیانه ام را به پدر گفته باشد.
سگرمه هایش در هم است و این یعنی از انتخاب مسیر زندگی و تصمیمی که گرفته ام ناراحت است. ولی تا کی؟
غصه ی مادر مرا وا می دارد تا حرفم را به زبان بیارم.
ـ خیلی دوست دارم همون دختری باشم که مثل قبل تر ها بهتون بگم چشم ولی نمی تونم. مامان من می خوام باهاتون رو راست باشم صاف و صادق! از این همه موش و گربه بازی کردن خسته شدم. نمی خوام زود زیر حرفاتون کمر خم کنم و نتونم نظرمو به کرسی بنشونم. نمی خوام فریماه قبلی باشم. دیگه نمی خوام بهتون دروغ بگم. پس شما هم کمکم کنید.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
برخلاف من، او غذایش را به بازی گرفته و فکرش دربند بود.
لقمه ای کوچک سمتش گرفتم.
- به چی فکر می کنی؟
صدایم را شنید و تکان خفیفی خورد.
- به عاقبت این ازدواج.
با چشم به دستم اشاره کردم.
- عاقبتش هر چی باشه به صلاح هر دوتامونه.
لقمه را از دستم گرفت و کنار بشقابش گذاشت.
- نه تا وقتی که قبیله ی مادریم با اصل قضیه ی صیغه مشکل دارن.
لیوان دلسترم را برداشتم.
- قبیله ی مادریت؟ واضح حرف بزن من متوجه ی منظورت نشدم.
با انگشتان ظریفش موهای رقصان در بادش را به حصار مقنعه راند.
- آره، من مادرم کُرد بود و مردم اون جا صیغه رو مثل جزام می دونن و اصلاً قبولش ندارن.
جرعه ای از محتویات درون لیوان نوشیدم و اجازه ی شعله کشیدن به آتش ظن درونم را ندادم.
- مگه نگفتی جز عموهات کسی رو نداری؟
دیدگانش غرق طوفان گشته بود و او تمام سعی اش را می کرد تا کشتی اش سالم به مقصد برسد.
- آره گفتم چون وقتی برای اولین بار خودم رو شناختم دردی به جونم نشسته که تازه فهمیده بودم در حقم خیانت شده!
نمی دانم هذیان می گفت یا قصد تحت تأثیر قرار دادن من برای به بار نشستن خواسته اش را داشت؟
مانده بودم واکنش درست چیست؟ باید اخم می کردم یا دلداریش می دادم و از گذشتن روزهای تاریکش می گفتم؟
کلافه پنجه میان موهایم فرو بردم و نفسم را فوت کردم.
- خب؟
همان تک کلمه ی کوچک و عاری از احساسم مقاومتش را شکست و کشتی اش به گل نشست.
- خود زنی و داد و بی داد کردم، گفتم اگه راضی نشن از اون روستا بیرون بزنیم یا خودم رو می کشم یا یه کاری می کنم حرف نوه ی خان نُقل زبون هر خاله زنکی بشه! ترسیده بودن و راضی شدن، با هم اومدیم این جا ولی قبلش خان من و خانواده ام رو عاق کرد آخه شرط ازدواج پدر و مادرم زندگی توی اون روستا و جلوی چشماش بود و این بلا رو درست وقتی سرم اورده بودن که پدرم تو مأموریت کاری بوده و وقتی هم برگشته کار از کار گذشته بوده.
مگر پاییز نبود پس چرا او همچون ابر بهار می بارید و دلم را با عذاب صیقل می داد؟
- چاوجوان من رو ببین! گذشته ها دیگه برنمی گردن و قرار نیست تو عذاب بکشی یا از کسی بترسی حداقل تا وقتی من زنده ام!
دندان های برفی اش بهم می خوردند و شعر درد و بغضش را می سرودند.
- می ترسم حالا که دارم دوباره خلاف میلشون عمل می کنم ویرون بشن روی زندگی مون!
اشتهایم رخت بسته و من به تماشای دویدن ثانیه ها نشسته بودم.
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم.
- نترس، اتفاقی قرار نیست بیفته. حالا غذات رو بخور تا بریم، من یه عالمه کار دارم.
جرعه ای آب نوشید و قطرات اشکش را پس زد.
- سیر شدم، ممنون.
برخاستم و کتم را برداشت.
- تا من می رم حساب کنم تو هم یه آب به دست و صورتت بزن.
دقایقی بعد کنار هم درون ماشین نشسته بودیم و من دنبال بنگاهی برای فراموش کردن خاطرات آن خانه بودم.
- دیگه نمی ری بیمارستان؟
نظر از سر در مغازه ها گرفتم و به او دادم.
- نه، باید دنبال یه خونه ی جدید و ترجیحاً دو طبقه باشم.
کمی مِن و مِن کرد و سپس گفت: خب شما و شقایق بیاید پیش من.
اخم هایم را در هم کشیدم.
- ممنون ولی امکانش نیست.
به در ماشین تکیه داد و آرام پرسید: چرا امکانش نیست؟
ماشین را کنار خیابان پارک نمودم.
- چون من نمی خوام.
سمتش خم شدم و از داشبورد مدارک لازم را برداشتم و خواستم از ماشین پیاده شوم که مانع شد.
- ولی اگه قبول کنی خیال من خیلی راحت تره و همه اش تو فکر از بین رفتن یادگار پدر و مادرم نیستم.
مدارک را روی پاهایم رها کردم و خیره ی چشمانش گشتم.
- من این طوری راحت نیستم.
او هم ملتمس نگاهش را به تاریک ترین بخش وجودی ام داد.
- خواهش می کنم قبول کن، مگه قول ندادیم به هم کمک کنیم؟
به نشانه ی تأیید سر تکان دادم و ماشین را از پارک در آوردم.
- باشه، شناسنامه و کارت ملیت باهاته؟
زییپ کیفش را باز نمود و با اطمینان خاطر جواب داد: آره، اصولاً همیشه تموم سندهای مهم و مورد نیازم همراهمه.
«خوبه ای»را زمزم کردم و جلوی اولین دفتر ازدواج ترمز زدم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
کلام بیشتری نتوانستم بگویم. دروغ چرا، حالا که حرف کربلایی راشنیدم، از او، از همه بیشتر دل گیر شدم. کربلایی ادامه داد:
- وقتی از نصیر خواستم برای سروسامان دادن به زندگی اش کسی را انتخاب کند و نصیر دست روی تو گذاشت، فهمیدم این عشق آخر عاقبت خوبی نداره نصیر گفت فقط به خاطر من با زینب ازدواج کرده و تو را هرگز فراموش نکرده و الان هم نمی تواند در هیچ شرایطی از تو بگذرد به او گفتم تو نشان شده ی برادرش هستی، دست من امانتی و از همه مهم تر تو هم به بصیر علاقه مندی اما نصیر گفت علاقه ی تو بچگانه است و مثل بقیه ی زنان ده چند صباحی که از زندگی ات گذشت به او علاقه مند می شوی چند روز با او صحبت کردم اما فایده ای نداشت بعد هم گفت اگر برایش پاپیش نگذاریم دست به کارهای خطرناکی می زند. از تهدید هایش ترسیدم، من هم درمانده شده بودم برای اینکه او را از سر خود باز کنم، مادرش را به خانه ی تان فرستادم و خودم نیامدم مطمئن بودم پدرت قبول نمی کند. اما وقتی فردای آن روز پدرت امد و گفت موافق است، به او نظرم را گفتم اما پدرت گفت حاضر نیست تو را به بصیر بدهد و به این خانه بفرسته در حالی که می داند نصیر چشمش به دنبال توست....
خاتون هم گفت بصیر حتما ماهرخ را در اجباری فراموش کرده چون چند باری که بصیر نامه داده بود هیچ سراغی از تو نگرفته بود. من هم به همین دلیل کمی نرم تر شدم. شبی هم که می خواستیم به خانه تان بیایم دیدم شیخ هم مهمانمان شد خاتون گفت با زن مشهدی در میان گذاشته ام که همین امشب عقد می کنیم.
وقتی دانستم پدر و مادرت در جریان هستند مانع نشدم. اما وقتی به خانه ی تان رسیدیم از تعجب پدرت فهمیدم او هم از دعوت شیخ بی خبر بوده و هر دو در عمل انجام شده قرار گرفتیم نه پدرت مخالفتی کرد نه تو، من هم وقتی میان بزرگتر های ده قرار گرفتم مانند پدرت سکوت کردم تا سرنوشت هرچه می خواهد رقم بزند.
کربلایی کمی به سمتم چرخید و دست بر شانه ام گذاشت و ادامه داد:
- دخترم من درمانده ام بین دو فرزندم
که الان به خون یک دیگر تشنه اند و ممکن است خونی بر زمین ریخته شود. دخترم نصیر دوستت دارد تو را به خدا به زندگی ات بچسب و بصیر را فراموش کن.
کربلایی دستش را از شانه ام برداشت و به گل های گلیم که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخت و ادامه داد:
بعد از عروسی شما هر روز به فکر برگشتن بصیر بودم و به چنین روزی فکر می کردم اما امیدوار بودم بصیر از فکر تو بیرون آمده باشد اما حالا که تقدیر این جور رقم خورد، نمی توانم دیگر او را اینجا نگه دارم و فردا راهی شهرش می کنم
کربلایی نگاهش را از گل ها برداشت و به من داد دستم را در دست گرفت و گفت:
•دخترم گاهی شرایط زندگی اجباری و جبر است و آدم خودش در آن اختیاری ندارد اما می تواند برای آن ها راه حل های، منطقی پیدا کند تا حداقل در مقابل ان ها خرد نشود و به زانو در نیاید.
تو دختر قوی هستی مطمئنم می توانی خود را از لا به لای احساسات زخمی شده ات بیرون بکشی.
اشک های در مشکم، بر زمین می ریختند که جواب دادم:
- بله کربلایی حرفتان را آویزه ی گوشم می کنم
بعد کف دستانم را بر صورت خیس از اشکم کشیدم و ادامه دادم:
- تصمیمی هم که در مورد بصیر گرفته اید، تصمیم درستی است حتماً همین کارا را بکنید.
من خوب می دانستم با حضور بصیر، دیگر نمی توانم زندگی کنم و رفتن او، برای همه خیلی بهتر بود.
بعد از رفتن کربلایی در اتاق تنها شدم و به حرف هایش فکر کردم؛ آن شب نصیر به اتاق نیامد، حداقل خوب بود که می فهمید دیدن او الان برای من فقط نمک بر روی زخم است.
با صدای تقه ای که به در اتاق خورد، بیدارشدم چشمانم هنوز از گریه های شب قبل می سوخت، به زور زیر چشم هایم را باز کردم، کمی نور از پنجره کوچک به داخل تابیده بود که نشان از طلوع خورشید دیگر داشت.
دوباره کسی به در کوبید.
•کیه؟؟!
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 114
چایی را دم می گذارم و برای اخرین بارمقابل آینه ی قدی می ایستم. برجستگی شکمم انقدر زیاد نبود ولی برای من که اندام نسبتا لاغری داشتم بیداد می کند که بار دار هستم.نفس عمیقی می کشم و خودم را برای آمدن پدر و مادر مهیا می کنم.
جمله ی آخر علی را درون ذهنم حلاجی می کنم.
(با قدرت جلو برو فریماه. اگه گفتن سقطش کن با سیاست قانعشون کن.)
قدرت! مدت ها بود که از قوی بودن دور بودم. از اینکه بتوانم حرف دلم را با سیاست روی زبان جاری کنم بیم داشتم.
از مقابل اینه دور می شوم و حیاط تاریک را در دل شب تماشا می کنم و منتظر می مانم تا با صدای زنگ دلم بریزد و تمام بشود آنچه را که در این چند ماه پنهان کرده بودم.
قل قل قورمه سبزی روی اجاق گاز مرا به سمت آشپز خانه می کشاند. در قابلمه رو بر می دارم. و با ملاقه غذای داخل قابلمه را مخلوط می کنم. عطرش هوش از سرم می رباید و لبخند بر لبم جان می گیرد که توانسته ام قورمه سبزی را برای بار اول جا افتاده و خوش عطر در بیاورم.
صدایی زنگ خانه می شود هشدار برایمِ هشدار برای تمام شدن این ماجرا. هشدار برای رویا رویی با مادری که دخترش را در لباس بار داری ببیند.
در را باز می کنم ولی سرمایی بیرون هم مغلوب شده است. حرارت تنم به قدری است که فقط نیاز به یخبندان دارم.
ـ کیه؟
ـ فریماه باز کن مامان.
صدای مادرم است که اکنون در این روستا پشت در خانه ی قدیمی می پیچد....
در را باز می کنم و جسمم را پشت در پنهان می کنمِ لبخندی به سختی روی لب هایم می نشانم.
پدر و مادر داخل می شوند و مادر به سمتم می آید و مرا در اغوشش می گیرد.
ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
پدر بعد از مادر مرا در آغوشش می کشد و پیشانی ام را می بوسد. بوسیدنش مرا آرام می کند.
ـ بریم تو مامان و بابا اینجا خیلی سرده.
مادر و پدر جلوتر از من وارد خانه می شوند و من به دنبالشان داخل می شوم.
پدر روی صندلی می نشیند و نگاهم می کند.
ـ چه خونه ی کوچیکی ولی خیلی با صفاس.
مادر به سمت سرویس می رود و من برای فرار از نگاه پدر به اشپزخانه می روم.
سه فنجان چایی می ریزم و روی میز می گذارم.
هنوز چشمان پدر خیره به من است. نمی دانم بویی از ماجرا برده است یا نه.
مادر از سرویس خارج می شود. و سراغ کیفش می رود.
ـ یکم برات خوراکی از تهران آوردم.
پاکت خوراکی را از داخل کیف خارج می کند و چند لباس های رنگارنگ نزدیکم می آورد. زیر روشنایی چراغ صورتم را می کاود.
ـ خدا رو شکر رنگ و روت بهتر شده. معلومه اینجا راحتری.
لبخندی از روی اجبار می اندازم.
ـ این لباسها رو برات گرفتم. پاشو ببوش ببین اندازته.
نگاهی به اطراف خانه می اندازد.
ـ اتاق نداری؟خب پاشو تو حموم.لباستو عوض کن.
سرم را پایین می انذازم. نمی خواهم حرفی بزنم. همه چیز مشخص است. بارداری من مشخص است. چهره ی ورم کرده ی من مشخص است.
ـ نمی خوای بپوشی؟
از روی تخت بلند می شوم. جرات به خرج می دهم و با همان برجستگی شکمم به سمت آشپزخانه می روم. می فهمم که مادر خیره به من است.
ـ من برم سفره رو آماده کنم.
مادر به دنبالم به آشپزخانه می آید.
ـ فریماه برگردد ببینمت.
ملاقه ای که به دست دارم را درون قابلمه می گذارم و بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم می چرخم.
ـ تو...تو...تو... حامله ای؟ آره فریماه حامله ای؟
هنوز سر به زیر هستم ولی حرفم را به زبان می آورم.
ـ آره من حامله ام.
مادر محکم بر روی صورتش می کوبد.
و پدر کنارش می آید.
ـ ازدواج کردی؟
سرم را بالا می گیرم.
ـ مامان من از کامران حامله ام. چرا فکر می کنید من هنوز بچه ام؟ یعنی من آنقدر پستم که هر روز زن یکی میشم؟ همون روز که کامران بیمارستان بود حالم بد شد. آزمایش گرفتن همون روز فهمیدم بار دارم.
نوشته : زینب رضایی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
خانم انتظاری که قدمی از من جلوتر می رفت متعجب سمتم برگشتم.
- آقای دکتر این جا که جا نیست!
لبخند کوچکی زدم و به میز دونفره ی گوشه ی تراس اشاره کردم.
- اون میز ماست.
عسل چشمانش چاشنی لبخند روی لبانش گشت. کیفش را به جالباسی کوچک کنار میزمان آویزان کرد و روی صندلی اش نشست؛ سردی هوا مانع از در آوردن کتم نشد، مقابلش نشستم و منو را به طرفش گرفتم.
- انتخاب کنید.
نگاهی گذرا به لیست غذاها انداخت و گفت: من شیش کباب میخورم.
زنگ کنار میز را فشردم با آمدن گارسون دو پرس از غذای انتخابی خانم انتظاری با تمام مخلفات لازم را سفارش دادم.
- موافقید بحث رو شروع کنیم؟
سکوت کرد تا من آغازگر باشم، صندلی ام را کمی جلوتر کشیدم.
- حتماً خودتون می دونید که با یه سری عمل ممکنه امکان یه ازدواج راحت براتون فراهم بشه.
سر تکان داد و گفت: درسته ولی من نه تنها مایل به بازگو کردن مشکلم برای کسی نیستم بلکه حتی اگه عاشق هم بشم تن به عمل جراحی نمی دم.
درست حدس زده بودم و دیگر وقت رو کردن اولین برگ برنده ام بود.
- صبح که صحبت کردیم گفتم کمکتون می کنم ولی خب من اطلاع نداشتم مشکلتون چیه برای همین قصد داشتم به برادرم معرفیتون کنم تا هم ایشون کمک و سایه ی بالا سرتون باشن هم شما کمکش کنید تا درمان بش...
میان حرفم آمد و گفت: آقای دکتر خواهش می کنم که این موضوع بین خودمون بمونه، من به هیچ عنوان مایل به عمل نیستم و خوب با این شرایط هم کسی راضی به ازدواج با من نمی شه و...
صحبت هایمان در مسیر دلخواه من افتاده و وقت نمایش ورق بعدی بود.
سعی کردم لحن جدی بیانم را با میمیک صورتم هماهنگ کنم.
- ولی من راضی ام.
عسلی چشمانش به سفیدیش غالب گشت و بیش تر از پیش زیبایی اش را فریاد زد.
- چی؟!
دست روی بینی ام گذاشتم و اخم هایم را در هم کشیدم.
- من صیغه تون می کنم و هر چی تو زندگی برای شقایق فراهم کردم در اختیار شما هم می ذارم ولی خب شرط داره.
گویا ناباوری کلماتش را سخت در آغوش کشیده بود و او سعی در رها کردنشان داشت.
- من متوجه ی منظورتون نمی شم.
کمی سمتش خم شدم و تن آوایم را پایین تر آوردم.
- منظورم واضحه است، زن صیغه ایم می شید و این جوری من می تونم بهتون کمک کنم.
خواست از جایش بلند شود که گره ی ابروهایم را محکم تر نمودم.
- اگه برید دیگه به هیچ عنوان نمی تونید روی کمکم حساب کنید!
درماندگی در چهره اش بی داد می کرد و او مستأصل ماندن را ترجیح داد.
- شرط هاتون چیه؟
اجازه ندادم لبخندی ناخوانده تمام رشته هایم را پنبه کند.
- اول این که باید تحت نظر یه روانشناس قرار بگیرید چون رفتارهاتون عادی نیست بعد هم دیگه لازم نیست کار کنید نه این که بگم بدم میاد از مستقل بودن زنم نه، صرفاً به خاطر بلند نشدن حرف و حدیث ها و آرامشمونه و اما نکته ی آخر راجع به همسرمه، من هیچ توقعی از شما ندارم جز مراقبت از شقایق و گزارش کارهاش به من.
دهان گشود تا حرفی بزند که با رسیدن گارسون مهر سکوت به لبانش خورد و آوایش در پس توهای افکارش پنهان شد.
پس از تزئین میزمان با غذا و نوشیدنی ها، بازی را حکم لازم کردم، سوال جولان دهنده ی درون ذهنم را پرسیدم: نظرتون چیه؟
خیره به میز بود و در دنیای دیگر سپری می کرد، دستم را جلوی دیدگانش تکان دادم.
- اجازه دارم به اسم کوچیک صداتون کنم یا همچنان خواهان خانم انتظاری موندید؟
با چشمانی ریز شده روی نقطه به نقطه ی صورتم دنبال چیزی گشت و پس از یافتنش با نوایی دلنشین بیان کرد.
- چاوجوان.
سر پایین انداختم و خود را مشغول غذایم نشان دادم.
- چه اسم زیبایی! معنیش چیه؟
اندکی تأمل کرد و سپس نفس حبس شده اش را آزاد نمود.
- یعنی زیبا چشم.
به راستی که چشمانش زیبا و قادر به ساختن دنیایی جدید بودند!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
مشتم وچشمانم را همزمان بستم . با صدای نصیر که اسب را به سمت اصطبل می برد چشم هایم را باز کردم که دیدم نصیر با اسب وسط حیاط ایستاده ساک اجباری که از شاخه ی درخت آویزان بود و در دست نسیم آرام آرام بر شاخه تکان می خورد، پیراهن نظامی خاکی گوشه ی حیاط، کربلایی که هنوز کنار سطل آب پخش زمین شده کنار چاه هنوز مات نشست بود منی که گوشه ی ایوان به رویاهای دود شده ام خیره شده بودم آنقدر حرف برای گفتن داشتند که نصیر نخواهد چیزی بپرسد و بداند چه اتفاقی افتاده.
نصیر به سمتم قدم بر داشت و من نگاهم را از او تاب دادم که در جا میخکوب شد.
از اتاق متنفر بودم اما الان تنها جایی بود که می توانستم به دور از نگاه کسی اشک بریزم.
به اتاقم رفتم و برایم مهم نبود بدانم چه بین کربلایی ونصیر گذشت.
گوشه ی اتاق در خود مچاله شده بودم،
حقیقت رو به رو شدن با او از خیال و تصور آن خیلی وحشتناک تر بود، تمام این مدت خود را قانع می کردم که او من را فراموش کرده و وقتی برگرده شاید کمی فقط ناراحت شود و یا شاید حتی خوشحال شود که من نشان کرده اش نیستم و می تواند آزادنه تر دست به انتخاب دیگری بزند...
او یک مرد بود و حق انتخاب داشت. اما ای کاش همه چیز همان طور می شد که گمان می کردم این که فهمیده بودم، در تمام دوسال به یادم بوده و از دیدنم خوشحال شده، اینکه برایم هدیه اورده، برایم فقط حکم زجر را داشت. دیگر مطمئن بودم مادرم را هیچوقت نمی بخشم.
چقدر می توانستم خوشبخت باشم، اگر نصیر عاشقم نبود، اگر مادرم نگران بخت و اقبالم نبود، اگر زینب نمرده بود، اگر اجباری رفتن اجبار نشده بود.
اگر و هزاران اگر دیگر که من را به اینجا، به کنج این اتاق کشانده بودند و خودم کوچکترین تصمیمی نگرفته بودم. پس سرنوشت که می گویند همین بود چقدر بی رحم ومروت بود...
انگار قلبم مچاله شده بود و کنج سینه ام کز کرده بود که مثل قبل ها صدای تپش هایش به گوشم نمی رسید . نگاه بصیر را نمی توانستم از جلوی پرده چشمانم محو کنم و در آن حال داغانم عذاب وجدان گناه هم به جانم چنگ انداخته بود، من نباید به او فکر کنم من یک زن شوهر دار هستم ...
اما حقیقت را وقتی خودم برای خودم تکرار کردم چنان پتکی می شد و بر سرم فرود می آمد که احساس می کردم، مغزم از هجوم این همه درد ورم کرده و هر لحظه ممکن است که منفجر شود.
کمی بعد که میان احساس گناه و خشم وشکست دست و پا می زدم صدای کربلایی راشنیدم که به در تقه ای زد وگفت:
•دخترم اجازه می دهی بیام داخل؟
•بله بفرماید
خودم را جمع و جور کردم و صورت خیسم را با آستین لباسم پاک کردم. از جایم بلند شدم، در را باز کردم و کربلایی را به داخل دعوت کردم سپس از روی رختخواب ها متکایی برداشتم و به دیوار بالای خانه تکیه زدم و به کربلایی تارف زدم که بر آن بنشیند و تکیه دهد .
کربلایی بر جایی که نشان داده بودم نشست، من هم رو برویش ایستاده بودم، دامنم را در دستانم مشت کرده بودم و نمی دانستم جواب این گستاخی ام را که یک زن شوهر دار هستم اما برای بصیر اشک می ریزم را چه خواهد داد.
کربلایی نگاهی به من انداخت و گفت:
•بیا بنشین!
چشمی زیرلب گفتم وسر جایم نشستم .
کربلایی، کف دستش را بر روی زمین نزدیک خودش زد و ادامه داد:
•آن جا نه دخترم، اینجا در کنار من.
باز چشمی گفتم وکنارش جای گرفتم.
شرمندتم دخترم، شرمنده، هم شرمنده ی تو هم شرمنده ی بصیرم که به خواست من خدمت اجباری را قبول کرد و رفت.
کمی سکوت کرد وبعد ادامه داد:
- بصیر قبل از رفتن، قول تو را از من گرفت که مواظبت باشم و نگذارم کسی دور و برت بپلکد اما حالا روسیاه شده ام....
•خدانکند!.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️