پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 11
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. از قفسه کتاب ها چند کتاب تست برداشتم و در کوله پشتی ام گذاشتم تا بعد از مدرسه و خداحافظی با بچه ها راهی کتابخانه شوم. در صندوق پیام ها تعدادی پیام خوانده نشده دیدم، اما ترجیح دادم شب باز کنم و گوشی راهم در کوله گذاشتم تا باخودم به مدرسه ببرم و با بچه ها عکس بگیریم.
از اتاق بیرون آمدم، بابا و سینا در حال خوردن صبحانه بودند، مادر هم لباس هایش را پوشیده بود و داشت بند کفش هایش را می بست که دوست مامان_مریم خانم_تماس گرفت و مامان از ما خداحافظی کرد و رفت تا با دوستش نرمش صبحگاهی کنند.
سر میز نشستم و لقمه اول را برداشتم که بابا گفت:
-ستاره... امروز روز آخر مدرسه تو هست. دقت کن این چند روز که تا کنکور داری خوب ازشون استفاده کنی.
غمی در دلم جا خوش کرد...اول صبحی یاد آوری زمان کم تا کنکور؛ حالم را بسیار گرفت.
سرم را به طرف پدر برگرداندم.
-چشم بابا؛ تمام تلاشم را می کنم.
سینا که درحال نوشیدن چای بود؛ گفت:
-کنکور قابل پیش بینی نیست بابا...شاید تلاش ستاره کافی باشه اما اونجا خیلی از شرایط دست به دست هم میدن و رتبه کنکور رو میسازن! ولی این به این معنی هم نیست که شما تلاش نکنی و بسپاری به خدا و شانس...به هیچ وجه.
سرم را به نشانه ی تأیید حرفش تکان دادم. به لقمه ی کره کمی عسل اضافه و نوش جان کردم.
قرار شد من و سینا باهم بریم، بابا هم باید ماشین را تعمیرگاه می برد. سینا گفت:
-ستاره بدو دیرم شد.
-حاضرم بریم.
کوله را از روی مبل برداشتم و روی شانه ام انداختم.
سینا ماشین را روشن کرده بود، صندلی جلو نشستم و درب را بستم.
حرکت کردیم. نیاز به موزیک گوش کردن داشتم، پس روشنش کردم و صدای موزیک را زیاد کردم._سینا هم مثل خودم موزیک را بلند گوش می داد._
موزیک انرژی خوبی به من داد:
«هوا تکه و عشقمون تکه و آسمون تکه و زندگی تکه
وقتی که تو کنارمی و هوادارمی خب چی می خوام مگه
آهای زندگیم عاشق توام تا آخرشم با خود توام
دلم می خواد امشب تموم حرفای دل عاشقمو برات بگم
توکه می دونی دلم وابسته شده به تو و دنیاتو
دوست دارم بشنوم حرفاتو هرشب نگو نه
تو همه دنیامی و همونی که من می خوامی و
تو هم بگو باهامی و عشقم نگو نه.»
(آهنگ عشقمون تکه از امیر علی)
سینا که دید من حسابی تو حس رفتم؛ صدایش کم کرد و گفت:
-بسه دیگه از رویاهات بیا بیرون...
-رویا نه کابوس!
چشم هایش را از جلو گرفت و به سمت من رو کرد.
-کابوس؟ یعنی چی؟!
اخمش زیادی اخم بود. کمی ترسیدم!
-کابوس کنکور که رویا نیست.
-بارها راجع به این موضوع صحبت کردیم. من می خوام آبجیم مایه افتخارم باشه. دانشگاه خوب، رشته خوب چیزی هست که تو لیاقتشو داری. متوجه هستی؟ پس حواست رو پرت چیزای الکی و مسخره نکن. الویت اول و آخر تو الان فقط درس خوندن هست، چه با میترا دوستت و چه تنهایی... از امروز کتابخونه میری و تا ساعت هفت و نیم هم اونجا درس می خونی.خودم دنبالت میام؛ شبم ازت امتحان چیزایی که خوندی رو می گیرم!
دهانم از تعجب باز مانده بود!
سینا چرا این حرف هارا به من گفته بود! من که چیزی نگفتم! چه چیزی در من دیده بود که عصبانیتش را این طور فعال کرده بود؟
-سینا...!
نفسش را بیرون پرت کرد وآه بلندی کشید.
-ستاره... لازم بود اینجوری باهات حرف بزنم. می دیدم که چند روزه هیچی نمی خونی اما، دلیلشو نمی دونستم، لازمم نیست بدونم. اما من ازت توقع دارم رو سفیدم کنی...در تو می بینم که به خواسته هات برسی پس بچسب به هدفت و افسارش را محکم بگیر. آفرین آبجی گلم.
دستم را گرفت و گل بوسه ای کاشت.
من نمی توانستم از برادری به این مهربانی ناراحت شوم. خنده ای تحویلش دادم و بازویش را محکم در آغوش گرفتم.
-ممنون سینا که همیشه حواست بهم هست.جبران کنم.
به سمت خیابان مدرسه پیچید و گفت:
-جبران من موفقیت تویه. برو امتحانتو بده و فورا کتابخونه برو.دنبالت بیام؟
-نه پیاده میرم.
-مواظب خودت باش.
-چشم عزیزدلم. خداحافظ داداشم.
درب را بستم و به سمت مدرسه در حرکت بودم میترا هم از آن طرف دیدم که از ماشین مادرش پیاده شد. دستی تکان دادم و قدم هایم را بلند تر برداشتم.
به هم دیگر که رسیدیم بغلش کردم. پنج دقیقه تا شروع امتحان وقت داشتیم اما من می خواستم همه دلتنگی و غمم را با او به اشتراک بگذارم..

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

قسمت اول
پنجه بزرگش را روی دهانم فشار داد و با چشمهایی که از عصبانیت سرخ شده بودند نگاهم را کنکاش می کرد و من با دست هایی لرزان، سعی می کردم فکم را از چنگ پنجه هایش نجات دهم، هوا راه ریه هایم را گم کرده بود و قدرت فکر هم نداشم!
تمام حواسم خوابیده بود و فقط ترس بی رحم بود که رگ به رگم را در مشت می فشرد.
صدای بم و ترسناکش در فضای خالی و سرد راهروی زیر زمینی پیچد و به دیوار سرامیکی برخورد کرد و در گوشم هزار باره تکرار شد.
-این سزای فضولیه!
چشمانم از اشک پر شد اما؛ دهانم بسته بود برای التماس، زجه، فریاد...
بازوی کبود از کتک های چند دقیقه قبلم را کشید و هق زدم درد و بیچارگی را، ترس و مرگ را... صدای قدم هایمان تنها صدایی بود که به گوش می رسید، دیگر صدای پارس سگ ها که تمام روز، کاخ را روی سرشان می گذاشتند نمی آمد و این سکوت وهم انگیز، توان را از پاهایم ربوده بود؛ خدایا! چه باید می کردم؟ کجا فرار می کردم با این بازوی در چنگال اسیر شده و پاهای ناتوان؟ فرار هم می کردم تا کجا می توانستم بروم؟! این بادیگارد بود که منِ بی جانِ از نفس افتاده را به دنبال خود می کشاند. دیگر جلوی دهانم بسته نبود اما این گلوی پر شده از بغض و نفس مگر نای فریاد داشت؟ هر چه جلوتر می رفتیم، صداهای ناله و فریاد زنانه ام واضح تر میشد، انجا خودِ خودِ جهنم بود.
همه ی در ها بسته بودند؛ در های راهرو و درهای امید و درهای نجات!
همین شنیدن آوا و نبودن تصویر، فضا را تاریک کرده و طعم مرگ را به خورد روح می داد. جرعه جرعه، آرام و با حوصله... بالاخره طاقت نیاوردم و دست یخ زده ام را روی دست گرم بادیگارد گذاشتم، آخرین قطره امید از چشمهایم روی گونه ام حیف و میل شد و دهان نیمه باز برای التماسم با ایستادن بادیگارد بسته شد.
گلویم خشک شد اما مگر آب از گلویی که ترس سنگ شده و نفس را هم عبور نمی دهد پایین می رود؟
در را باز کرد و لبهایش تکان خورد، من اما صدای ترس چون سور مرگ تمام سرم را پر کرده و گوش هایم هم نبض می زدند و نمی فهمیدم چه می گوید! نیم نگاهی به دست لرزانم انداختم و هق زدم تمام شدنم را!
-غلط کردم. من رو نجات بده!
بازویش را محکم تر فشردن و بغض طعم دهانم را تلخ کرد! پشت سرش رفتم و لب زدم.
-توروخدا!
پاهایم می لرزید هر دو بازویم را گرفت و کلافه تکان داد، چشم بستم و باز نکردم، جان باز کردن را نداشتم! اما از نفس های گرم و خشمگینی که به پوست صورتم می خورد می دانستم جلاد من در چند سانتی صورتم حرف می زد.
-هیس! خفه شو.

و خفه شدم، مرا به داخل اتاق پرتاب کرد و چشم هایم بی اجازه باز می شد. اما اجازه ندادم اتاق نیمه تاریک را کنکاش کنند و فقط به اویی نگاه می کردم که با نگاهی خاموش چشم هایم را می خواند!
از نگاه تهی و بی احساسش، ناامیدی به رگ هایم سرازیر شد و تمامم را فلج کرد!
دلم به حال خودم سوخت؛ مادرم می گفت تا گناه بزرگی مرتکب نشوی، عذابی بر سرت نازل نمیشود! به سمت بادیگارد رفتم تا باز هم به پایش بیفتم، انقدر ترسیده بودم که حاضرم دستانش را ببوسم اما مرا در این کابوس بیداری رها نکند.
-صدا نده!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 10
یه چیزی تو گلومه که انگار می خواد بفرستتم پیش تو. به جون تو من راضی ام اما دریا چی می شه؟ راستی نگرانش نباشی ها. گفتن مریضه ولی من خوب می شه؛ قول می دم.
بابا هم خوبه، فقط به من می گه برو. تو بگو کجا برم؟ هر جا بگی من می رم، بدون چون و چرا. اما می دونم می گی بمون و مقاومت کن دخترم
آخ...آخ مامان. می بینی چه قدر عقده ای شدم. مهتاج ذره ای محبتم. انقدر که وقتی یه روشنایی حتی توی چاه ببینم می رم سمتش.
صدای پا پشت سرم آمد. با درد صورتم را بلند کردم و به عقب برگشتم. می دانستم هر که باشد از چهره ام وحشت می کند.
به دختر شلخته و کبود که رنگ صورتش ناشی از سرما بود نگاه کردم.
یک ظرف بزرگ و پر از گلاب در دست های کوچکش بود. خودم کم درد داشتم، این هم اضاف شد. با دست اشاره کردم و نزدیکم شد.
دستش را گرفتم و جلو تر آوردمش.
دستم را در موهایش بردم. خلاص شدن از آن همه مو‌ که تار به تار آن در هم پیچیده بود‌‌ کار دشواری بود.
گلاب را بالا آورد با التماس در چشم هایم خیره شد.
- خاله‌، تو رو خدا بخر. می خوام این ها رو زیاد کنم که برم واسه داداشم که توی دل مامانمه لباس بخرم.
سکه های پول را از جیب شلوارش که هر لحظه ممکن بود پاره شود‌ بیرون کشید و جلوی صورتم آورد.
خدای من؟ انسانیت به کجا کشیده بود؟ امروز زیاد از حد کشیده بودم!
دست دخترک را کشیدم و کنار خودم نشاندم. دست در کیفم بردم و بدون آن که به مبلغ توجه کنم سمت او گرفتم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت.
-خاله؟ این همه؟
تلخ خندیدم و صورتش را بوسیدم.
- همش واسه تو و داداشت.
با شوق فراوان بلند شد و خودش را در آغوشم انداخت.
- مرسی خاله.
بعد این حرفش مثل برق گرفته ها از من فاصله گرفت و رفت.
به گلاب که کنارم بود نگاه کردم و دخترک را صدا زدم.
- خانم کوچولو؟
به طرفم برگشت. با چشم به گلاب اشاره کردم؛‌ گفت.
- شما که کلی بابت اون پول دادین.
خیلی قوی بود این دخترک. قوی تر از هم سن و سال های خودش که در ناز و نعمت بزرگ می شدند.
- نه عزیزم. اون پول ها و این گلاب واسه خودته.
غمیگن گفت.
- آخه مامانم اجازه نمی ده. می گه تو گدا نیستی‌ داری کار می کنی.
دوست داشتم زمین باز می شد و مرا می بلعید؛ خجالت زده سرم را پایین فرستادم.
چه قدر زیاد از سنش می فهمید!

فرصت حرف زدن به من را نداد و با سرعت از آن جا دور شد!
چه قدر آدم ها می توانستند نسبت به هم نوع های خود بی اعتنا باشند؟
غمیگین تر از قبل گلاب را برداشتم و مشغول تمیز کردن سنگ قبر مادرم شدم.

در آغوشم فشردمش. حال متوجه حرف های معلم دریا شدم و به عمق فاجعه پی بردم. دریا عصبی شده بود و من چرا نفهمیدم؟ فکر می کردم چون به او مهر می ورزم، دیگر هیچ غصه ای ندارد و متوجه حال پدرمان نمی شود. چه خیال خامی! از خودم دورش کردم.
دست هایش را از روی گوش هایش برادشتم. عجیب اخم کرده بود.
رنگ نگاهش هیچ شباهتی به دختر پنج ساله نداشت.
سعی کردم بغض و نگرانی ام را کنار بزنم. نمی دانم تا چه حد موفق بودم که لبخند پوشالی روی چهره ام بنشانم.
- دریا جونم؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 10
صبح فردا هم از راه رسید؛ درحالی که هیچ آمادگی برای امتحان دادن نداشتم اما حاضر شدم تا با هر آنچه از قبل می دانستم سوالات را جواب بدهم.
سرجلسه امتحان به نیمی از سوالات جواب دادم و به سوالاتی که جواب نداده بودم برگشتم؛ تست ها را شانسی جواب دادم. یک لحظه به خودم اومدم دیدم من برای کنکور اصلا آمادگی کافی ندارم. اندازه ی تلاشم به اندازه ی هدفم نبود پس سعی کردم امتحان را هر طور که شده بدم و به کتابخانه پناه ببرم و تاشب همچنان درس بخوانم.
من و میترا همزمان برگه هایمان را تحویل مراقب جلسه دادیم.
-آخیش دیگه داره تموم میشه امتحانا و یک نفس راحتی می کشیم.
-آره فقط دوتا مونده...
-امتحان چطور بود؟
-هرچی بلد بودم نوشتم دیگه...
-اون شماره که پیام می داد چی شد؟
-جوابشو ندادم بابا...منو مسخره خودش کرده بود مرتیکه!
-از کجا مطمئنی مرد بوده؟!
-خب زنیکه! میترا اگر تو نبودی دندونام رنگ خورشید رو نمی دیدن.
-پس خداروشکر ویتامین دندونای جنابعالی رو تامین می کنم! حالا این تیکه ای که انداختی یعنی چی؟
-این حجم از خنگ بودن بعیده تو وجود یک آدم باشه...
بلند زیر خنده زدم، اما انگار میترا ناراحت شده بود.
-الهی دورت بگردم، ناراحت نباش. آدم به دوست خنگ هم نیاز داره.
دستم را دور گردنش انداختم و بوسه ای از مهر و عشق نثار گونه ی هلویی رنگش کردم.
-ای بمیری میتی! چه کرمی زدی صبحی...الان که همه پسرا در خواب ناز به سر می برند.
شدت عصبانیتش کمی بیشتر از حالتی بود که فکر می کردم.
-ای بابا خب حرف بزن دیگه! طاقت سکوتتو ندارم.
سرمو پایین انداختم و اخم کردم...
-دفعه آخرت باشه ناراحتم کنی ها!
-دورت بگردم.چشم.
-ستاره کتابخونه میری؟
-آره...یک هفته هست تست نزدم.جمعه هم آزمون دارم و هفته ی بعد هم کنکور...وای خدای من...
هردو حال و حوصله حرف زدن نداشتیم.
-توام میای؟
-آره منم مهمان داشتیم سه شب هیچی نخوندم.
-پس بزن بریم بترکونیم.
ما به هم دیگر قول داده بودیم هیچ وقت نذاریم چیزی ناراحتمان کند. کنکور هم مستثنی نبود!
به کتابخانه رسیدیم؛ چون پیاده آمده بودیم ابتدا از آب سرد کن که سمت چپ ورودی سالن بود آب خوردیم وبعد هم به سمت تالار مطالعه نوجوانان راهی شدیم. من تصمیم گرفته بودم امروز به درستی درس بخوانم و موفق هم شدم...
آن روز هم مثل هفته پیش ترکوندیم.
ساعت نزدیک هفت شب بود و مسئول چینش کتاب ها آمد تا در پایان تایم کتاب هایی که بچه ها تحویل داده بودند را سرجایشان قرار دهد.
همیشه هم کارش را با کوباندن کتاب ها به لبه میز آغاز می کرد و صدایی تولید می کرد که من خوش نداشتم؛ چندین بار هم تذکر داده بودم که بعضی ها هستند که می خواهند تا لحظه آخر هم از فرصت استفاده کنند و درس بخوانند، اما به ظاهر تذکر ها نتیجه ای نداشت.
میترا از قدرت تمرکز خوبی برخوردار بود و هم چنان در حال مطالعه بود.
من هم سعی کردم گوش هایم را بگیرم و معنی کلمات فارسی را بخوانم_هم برای امتحان فردا و هم این که عادت داشتم قبل از رفتن کلمات را حفظ و مرور کنم_.
از کتابخانه بیرون امدیم. میترا چشم هایش به شدت خسته شده بود و چون عینک مطالعه اش همراهش نبود جلوی پایش را هم نمی دید و این عجیب نبود!
-چندتا تست زدی؟
-ستاره مواظب باش من فقط پخش زمین نشم. فکر کنم 230 تا.تو چندتا؟
-300تا...
-اوف بابا کنکوری جان خسته نباشی.
-پس توام مراقب من باش کله پا نشم.
تاکسی گرفتیم و شب هم من سریع شام خوردم و خوابیدم.
صبح روز امتحان ادبیات رسید و باز هم به سختی از تخت بلند شدم. بابا من را به مدرسه رساند و گفته بود منتظر می ماند تا امتحانم تمام شود و بعد من و میترا را به کتابخانه برساند.
امتحان آخری تاریخ ایران و جهان بود و ما می خواندیم و به عضدالدوله و شاپور اول ناسزا می گفتیم که چرا ما باید فتوحات و افتضاحات شما را بخوانیم! به ما چه. تصمیم گرفتیم تست های تاریخ را هم فورا بزنیم تا فراموش نکنیم و برای همیشه این کتاب را ببندیم.
شب که خانه آمده بودم چشمم به موبایل که سه روز روشنش نکرده بودم، افتاد. اما دیگر توان نداشتم که به شارژ بزنم_امروز هم من420 عدد تست زدم_ .
از این که این آخرین امتحان بود خوشحال سربر بالین گذاشتم و تا چشم هایم را نبستم خوابم برد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

این فروشگاه وابسته نویسندگان خوب است
برای حمایت از نویسندگان اگر قصد خرید رمان دارید عضو شوید 👇👇👇
🆔️ @buy_roman 📚

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی
👈قسمت اول را بخوان👉

قسمت 9
حرف های او مرا میخکوب کرده بود طوری که حتی نمی توانستم اراده کنم و موبایل
را بردارم و سه پیامک را بخوانم. ساعت ده و چهل و پنج دقیقه بود که احساس
گرسنگی می کردم، نگار هم در حال مکالمه بود . موبایل را برداشتم و سه پیامک از یک
شماره بودند. هر سه را خواندم:
-»باشه خودمو معرفی می کنم.«
-» تو منو می شناسی. بهتره حدس بزنی.«
-» کجایی؟ چرا جواب نمی د ی؟«
حال و حوصله معما حل کردن را نداشتم؛ ترجیح می دادم به جای آن گرامر زبان که
فردا امتحان داشتم کار می کردم. کتابم را باز کردم و شروع به حل کردن تمرین ها
کردم، به تمرین چهارم رسیدم که د یدم زندایی نگار را صدا می زد . نگار مکالمه اش
تمام شده بود و در حال جواب دادن به پیامک هایش بود که موبایلش را در جیب
مانتوی سفیدش گذاشت و جلوی آینه رفت تا شالش را مرتب کند. او در حقیقت با
آن چشمان عسلی گیرا و لب های قلوه ای کوچک اش زیبا بود . رژلبش را پاک کرد .
من تعجب کردم!
-چرا پاکش کرد ی؟ دوباره می خوای بزنی؟
کلمه ی آفرین را نگفتم اما با چشمانم نشان دادم که چه کاری خوبی انجام داده استنه دختر خوب. آدم که با لبای سرب دار غذا نمی خوره!
و من هم از او یاد گرفتم.
وقتی پایین رسیدیم میز شام آماده چیده شده بود .
فقط من، نگار و زندایی حاضر نبود یم.
صندلی کنار بابا را کنار کشیدم و نشستم. کنارم هم سینا بود و رو به روی ما هم نگار و
دایی بودند. جز خانواده ی ما و دایی جواد و خاله نسترن کسی نبود . انگار مهمان ها
فقط برای عرض تبری ک آمده بودند. شام در فضای شوخی های سینا وشوهر خاله ام
_آقا رضا_ صرف شد. مامان خیلی خوشحال به نظر می رسید؛بابا هم با دایی راجع به
باغی که قرار بود دایی بخرد نظر می دادند.نگار به شوخی های سینا می خندید، اما هیچ
وقت حرفی از سینا به من نگفته بود ! سینا هم انگار فقط برای او شوخی می کرد .ثریا
شام نخورد و در حال سرگرم کردن بچه ی خاله نسترن_شایلین_ بود .
از بررسی کردن دست برداشتم و شروع به خوردن کردم که صدای آیفون به گوش
رسید. ثریا که نزد یک آیفون بود درب را باز کرد، بعد از چند دقیقه عزیزدردانه ی
زندایی آمد و سالم بلندی کرد . همه به احترامش بلند شدند و منم بنابر مصلحت جمع
از جای برخواستم. همیشه از کودکی به یاد دارم که همه برای او احترام خاصی قائل
بودند و همه جا حرف از تعریف های او بود . به همه دست داد و برای من و ثریا
هم سری به نشانه سالم تکان داد . در دستش هدیه ای بود و آن را به نگار داد و به
آغوشش کشید و گفت:
-منتظر موفقیت های بعدیت هستم.
نگار هم خندید و با صدای بغض آلود گفت:
-ممنونم از تمام زحماتی که برام کشیدی داداش گلم.خیلی دوستت دارم...
اشک از گوشه ی چشم های اش چکید و بر گونه اش غلتید.
احسان با انگشتش اشکش را پاک کرد و گونه اش را بوسید.
من هم نا خودآگاه با دیدن این صحنه گریه ام گرفت و اشکم چکید و سریع پاکش
کردم.
لحظات شیرینی را تجربه کردم. خوشبحال نگار که حامی دارد ... مطمئن بودم برادرش
برای او جان هم می دهد.
مامان که از حاالت صورتش مشخص بود معلوم بود او هم تحت تاثیر این احساس
پاک و زیبا قرار گرفته است. به سمت احسان نگاه کرد و گفت:
-چرا انقدر د یر اومدی عزیزه عمه؟
احسان که در حال کشیدن صندلی به عقب بود تا در کنار سینا بنشیند گفت:
-عمه جان اداره بودم و کارها سخت پیش میره. به مامان گفتم عذرخواهی کنه از
همتون.
دایی که همیشه مشوق احسان بود و در همه جا از او دفاع می کرد گفت:
-پسرم انقدر که کارش سخت و دقیق هست گاهی شب ها هم خونه نمیاد . همونجا
تواداره می مونه تا تمرکزش بهم نخوره.
سینا که تا این لحظه ساکت بود دستشو دور گردن احسان انداخت و گفت:
-آره د یگه دایی جان. از قدیم گفتن شبا که ما می خوابیم آقا پلیسه بیداره...ما خواب
خوش می بیننم اون دنبال شکاره...
همه با هم خندیدیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 9
چه می گفت؟ چرا دنیایم را از این بیشتر سیاه می کرد؟
لب هایم را با زحمت به حرکت در آوردم.
- پس چرا من متوجه تغییر حالتش نشدم؟
- شما تا حاال باعث عصبی کردنش شدین؟
یاد آوری کارهای پدر تمام تنم را لرزاند.
-م...من نه اما.
نگذاشت ادامه بدهم و دستش را به عالمت ایست جلویم گذاشت.
- خب، شما همیشه با مالیمت با اون رفتار می کنید. نباید انتظار داشته
باشید بفهمید.
خواست حرفی بزند که صدای یکی از بچه های کالسش آمد که با لحن
شیرینی صدایش می زد.
دستانم را دست گرفت و فشرد.
- اصال جای نگرانی نیست. من خوب شدن حال دریا رو تضمین می کنم.
هر جا الزم بود من حاضرم کمکتون کنم.
برگشت و پسری که پشت سرش بود را نگاه کرد. صورتش را نزدیک
آورد و با لحن آرامی گفت.
-قوی باش! خوب می شه عزیزم.
با فشار دیگری به دست های بی جان من، دست آن پسر بچه را گرفت و
رفت! چه شد یک دفعه؟
دریای من که همیشه آرام بود. حتی یک بار هم طوفانی شدنش را ندیده
بودم. به عقب برگشتم. تصویر دریا که دست هایش را روی گوش هایش
گذاشته بود برایم تداعی شد. سرم را به عقب تکیه دادم.
دستم را محکم دور تنه درخت گره زدم. آن قدر محکم که حس کردم
دستم از تیزی اش خراش برداشت!
خواستم کمی حس کنم کسی در آغوشم کشیده. کسی مثل مادر!
آرامش می خواستم، خواسته زیادی بود؟ـمن مادرم را می خواستم. آغوش
امن و بدون ترحمش را.
شاید تکه سنگی که او را در خود بلعیده بود می توانست کمی آرامم کند.
**
گل های رز سفید را برگ برگ کردم و روی سنگ مزارش ریختم. آخرین
باری که آمده بودم خاطرم بود. روز خاک سپاری اش! سرم را روی سنگ
قبر گذاشتم. اشکم روی اسمش چکید و با بغضی که بعد رفتنش دست از
سرم برنداشته بود شروع به درد و دل کردم.
-سالم مامان، خوبی؟ می بخشی من و عزیزم؟ می دونم خیلی بی معرفتم.
می دونم اونی نبودم و نشدم که خواستی. حتما ازم دل گیری. ولی بدون
منم ازت دل گیرم، چرا ترکم کردی؟ دریا تو رو می خواد،گ چی بگم
بهش؟ داره بزرگ می شه، دیگه به این جمله ای که مامان رفته پیش خدا
قانع نمی شه. مامان؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

null…

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
حس قدرت و امنیت‌‌‌‌ در وجودم ریشه کرد. صدای فرو رفته اش؛ تیشه به ریشه ام زد.
- دخترم من نخواستم این طور بشه. دست خواهرت رو بگیر و برو جایی که من نباشم.
آن قدر این جمله اش را با درد گفت که هر چه قدر نایی که در تنم مانده بود، پر کشید و رفت. بی پروا سرم را پایین آوردم و به پایش افتادم.
با گریه و هق هق گفتم.
- بابا خوب شو. به خاطر من، به خاطر دریا که جز تو هیچ کسی رو نداریم. تو رو خدا بابا م..من می ترسم. از این دنیا که هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کنه می ترسم.
حس امنیت ندارم بابا. بیا پشتم باش. مثل قبلا ها. سنگ صبورم شو. روم غیرتی شو. اصلا می خوای هیچ کدوم از این کار ها رو نکن فقط باش‌ و من حست کنم، همین. به اندازه ای باش که من انگیزه به خونه برگشتنم برگرده و بدونم کسی هست که منتظر منه.
پای پدر زیر پیشانی ام را خالی کرد و از دیده ام دور شد.
-من نتونستم. لیاقت شما ها رو نداشتم. اگر داشتم مادرت الان بین خروار ها خاک نخوابیده بود. برید فقط از من دور بشید که اگر نشید سیاه بخت می شید دخترم. ب...برو.
این را گفت و رفت! همین. بروم!
کجا بروم؟ به کی پناه می بردم‌‌؟ به همان کسانی که وقتی بدبختی مان را دیدند پشتمان را خالی کردند و هفت پشت غریبه شدند؟
نا امید، درمانده و خسته، بی کس سرم را روی زمین برگرداندم و خودم را با آسمان خالی کردم.

چشمانم را که باز کردم‌؛ صورتش درست مقابل صورتم بود. آرام بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم. چه قدر وجودش آرامش بخش بود. چشمانش را باز کرد.
چند بار دستش را روی چشمانش حرکت داد. با لبخند موهایش را نوازش کردم.
-صبح بخیر عزیزم.
-صبح بخیر، ساحل؟
منتظر نگاهم را در چشمانِ مخمورش میخ کردم. انگار هراس داشت از چیزی که می خواست بگوید.
- معلمم بهم گفته مامانت باید بیاد مهد.
بلند شد و نشست. دستانش را این طرف و آن طرف تکان داد. با بغضی که دلم را تکه تکه کرد گفت.
- ولی، من که مامان ندارم کی رو ببرم؟
برای اولین بار با میل خود نیز، اشکم مقابل دریا ریخت. قرار من و مادر این بود که دریا حس نکند بی مادری اش را.
دریا مبهوت نگاهم کرد. دستش را جلو آورد و رد اشک هایم را دنبال کرد. چرا خواهرم حس کرد تنهایی اش را؟ دستانم را بردم و در آغوشش کشیدم.
سرم را روی شانه اش بردم.
با گریه و درد گفتم.
- کی گفته مامان نداری؟ مگه من نیستم؟ مامان رفته یه جای خوب، اون جا خیلی راحت تر از ماست.
دیگه نگو مامان ندارم، خب؟
سرش را عقب آورد و در صورتم خیره ماند.
- پس چرا ما رو با خودش نبرد؟
- چون دلش نیومد. گفت با دریا بمونین این جا. ما هم می ریم پیشش؛ ولی، وقتی خدا بخواد.
از این حرفم عجیب در فکر فرو رفت.
باید از این چیز ها دورش می کردم.
- خودم میام مهد؛ فقط شما امر کن.
با چشمان درشت و نافذش‌، براندازم کرد.
- گفته امروز.
دستش را گرفتم و از تخت پایین آوردم.

- چشم، من امروز دانشگاه ندارم. دربست در خدمت شما هستم گل من.
خوش حال شد. با هم از اتاق خارج شدیم تا برای رفتن به مهد دریا آماده شویم.

سرم گیج می رفت. فکر کردن به حرف معلم دریا و اگر واقعیت داشته باشد چه می شد؟
حالت تهوع گریبانم را گرفته بود. خودم را به حیاط مدرسه رساندم و به تنه درختی تکیه کردم. دریای من؟
دچار اختلال عصبی شده؟
ولی، چرا من حس نکردم؟ معلم دریا را دیدم که با قدم های بلند سمتم می آمد. کمی خودم را جمع کردم.
وقتی نزدیکم شد با آرامش دستش را روی شانه ام کشید و با ملایمت گفت.
-نیاز نیست این همه ناراحت باشی عزیزم، با چند جلسه رفتن پیش روان پزشک، می تونه به حالت قبل برگرده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
به منزل دایی رسیدیم. از ماشین های پارک شده می تونستم بفهمم که مهمانی خودمانی نبود و تعداد زیادی دعوت بودند. در دلم به خودم ناسزا می گفتم که چرا آمدم!
وارد سالن شدیم و خاله ها و دایی هارا دیدم با همه ی آنها احوال پرسی کردم و فقط دنبال نگار می گشتم تا به اتاقش پناه ببرم.
گویا نگار به همراه جمعی از دوستانش به اردو رفته بودند و امشب بر می گشتند و این مهمانی هم یک سوپرایز بود.
بالاخره بعد از کلی روبوسی و گذشتن از مهمانان به اتاق نگار رسیدم.
شالم را از روی سرم برداشتم و روی شانه ام انداختم.
بر روی تختش دراز کشیدم و چشم هایم را بستم.
دینگ...صدای پیامک!
نیشم باز شد.سریع پیامک را باز کردم:
-«چه دختر خوبی! عروس مامانم می شی؟»
خندیم. داشتم به این فکر می کردم این کیه!
پس به خودم جرات دادم و روی گزینه ارسال پاسخ کلیک کردم.
-«ببخشید شما؟»
هنوز گوشی را روی تخت نذاشتم که پیامک داد.
-« به نام خدا. یک عاشق پیشه هستم.»
این فرد هرکی که بود باعث می شد به حرفاش بخندم و برای لحظاتی امتحان زبان فردا را فراموش کنم.
-« اشتباه گرفتید. لطفا مزاحم نشید.»
-« نخیر درست مراحم شدم. این شماره ی یک خانم خوشگل چشم ابرو مشکی هست که من خیلی دوستش دارم.»
مغزم هنگ کرد.
-«اگر دوباره شمارتون رو صفحه گوشیم ببینم؛ عواقب بدی خواهد داشت.»
-« منو نترسون خانم کوچولو! دارم بهت می گم خوشم اومده ازت چرا توجه نمی کنی؟»
صدای دست زدن و تبریک به گوش می رسید به نظر نگار اومده بود...بله درست حدس زده بودم چون تا بیرون آمده بودم ثریا را دیدم که به دنبالم آمده بود تا خبر بدهد.
باهم به سمت پله ها رفتیم.پای پله بودیم که دیدم همه شاد و خوشحال هستند.
به محض اینکه نگار من را دید خنده ای به صورتش پاشید و من هم سریع پایین رفتم و بغلش کردم.
-تبریک می گم عزیزدلم.همیشه خوش بدرخشی.
-ممنونم گلم.خوبی؟ خوشی؟
-قربونت برم.تو رو که دیدم انرژی گرفتم.
از آن طرف دایی حامد با صدای بلند گفت:
-حالا حرفاتونو بذارید برای بعدا الان برین کمک کنین بساط شام رو بچینین، دیر شده مردم فردا باید سرکار برن.
زندایی با چهره ای خندان گفت:
-چکارشون داری حامد آقا بذار بگن و بخندن. یک نگاه دلکش به ما انداخت و با یک چشمک کار را تمام کرد.
زیر خنده زدیم.
من و نگار از بچگی باهم بودیم، با خلقیات هم آشنا بودیم.از همه ی راز های هم با خبر بودیم.
به دستم با آرنجش کوبید و گفت:
-چه خبر خوشگل خانم؟درساتو که دقیق می خونی؟
خننده روی لب هایم محوشد...
-اوضاع خوب پیش نمی ره نگار!
-چطور؟ بیا بریم بالا برام تعریف کن.
-نه...باشه بعدا حالا.
نمی خواستم بفهمد هنوز عماد را دوست دارم.اما او الان کارشناسی روانشناسیش را گرفته بود و خوب می توانست بر روی افراد سیطره داشته باشد.
-بیا بهت می گم.
اخمی کرد که من دلم برای آن صورت معصومش تسلیم شد.باهم به سمت اتاقش در حرکت بودیم، که متوجه رد و بدل نگاهی بین سینا و نگار شدم. در دلم خندیدم.
-بیا این جا بشین و بگو.
-نگار...حالم خوب نیست. عماد بازهم سمتم برگشته. چند روز پیش پیام داد.نمی دونم رفتار درست چیه؟ حسابی گیچ شدم. درسامم می خونم اما تست زنی ام کم شده.
-بهت قبلا گفته بودم عماد اون پسر خوبی که تو ذهنت براش یک اسطوره ساختی نیست. ستاره دقت کن داری چه کار می کنی! تو الان داوطلب کنکوری. باید همین سال اول با بهترین رتبه همون جایی که باهم حرف زدیم وبه من قول دادی که به دستش بیاری، برای اون باید بجنگی... نمی دونم چی شده که فیلش یاد هندوستون کرده اما بهتره تو عاقل باشی. الان تو دیگه نباید بچگی کنی و دل به آدمی بدی که می دونی سلامت روان نداره... به خودت بیا ستاره.
حرفای نگار مثل پتکی به احساساتم خورد و آن ها را له کرد.
موبایلش زنگ خورد مجبور شد با دوستش حرف بزند.
حوصله حرفایش را دیگر نداشتم. سمت گوشیم رفتم دیدم سه تا پیامک دارم...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی