پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

https://t.me/peyk_dastan/16599

🔶قسمت اول رمان #باران_میبارد👇
https://t.me/peyk_dastan/16495

🔶قسمت اول رمان #تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم👇
https://t.me/peyk_dastan/16171

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 7
داشت از من دور می شد. صدایش کردم. التماس کردم
-تو رو خدا نرو. بمون، خسته ام از این همه بی تو زندگی کردن مامان. به خدا دیگه طاقت ندارم.
ایستاد اما برنگشت. گویی پایم درد می کرد و حسی در آن ها نبود. چهار دست و پا روی زمین زانو زدم.
نسیم خنکی وزید. موهای سیاه و لباس سفید بلندش، در هوا چرخید.
باد، عطر تنش را طرف من سوق داد. بی رحمانه نفس عمیق کشیدم. آن قدر عمیق که حس کردم قلبم تکان خورد و به استقبال این بو، آمد.
چشمانم را بستم و دوباره کارم را تکرار کردم. وقتی باز کردم هیچ کس نبود. مادرم نبود. رفته بود!
با فریادی که کشیدم از خواب شیرین و دوست داشتنی ام دست کشیدم. دستم را روی قلبم گذاشتم. آن قدر محکم می کوبید که کم مانده بود سینه ام را بشکافد و بیرون بزند!
دستم را روی پیشانی ام بردم. خیسِ عرق بود. بغضی داشتم، آن هم به وسعت همه ی نداشته هایم. به دریا که کنارم خوابیده بود نگاه کردم.
دستم را در موهایش بردم و آرام نوازش کردم.
بغضِ خفه کننده ام در حال انفجار بود. دستم را جلوی دهانم بردم و با قدم هایی آرام، پس از برداشتن پالتو قرمز رنگم که عکس خرس و یک درخت روی او هک شده بیرون رفتم.
خودم را به حیاط رساندم. باران تند و تیزی می بارید. عاشق آسمان بودم که همیشه با من هم درد بود. مهم نبود خیس می شوم و یا حتی سرما بخورم. زیر باران رفتم. وسط حیاط ایستادم. سرم را بالا بردم و صورتم را مماسِ آسمان کردم.
راه اشک هایم باز شد. خواب چند دقیقه قبل را در ذهنم تجسم کردم. مادرم را دیدم، پس از چند سال. چرا در صورتم نگاه نکرد خدایا؟
نکند کاری کردم که دلش را شکسته ام؟
چه کار خبطی کردم مادرم؟
کاش حرف می زدی. کاش در صورتم می کوباندی و اشتباهم را به رخم می کشیدی، ولی من صدای گوش نوازت را می شنیدم.
آن قدر هوا سوز سردی داشت و باران تند شده بود، که احساس کردم همه ی تنم یخ بست.
آرام آرام کنار حوضچه که سراسر برایم خاطره بود رفتم.
روزهایی که با مادرم دور این حوضچه می نشستیم؛ مثل فیلم روی پرده ذهنم آمد.
همان جا نشستم. جایی که همیشه مادرم بود. یاد وقتی افتادم که پدر یک روز از سر کار آمد. چند کیسه میوه در دست داشت. آمد کنار من و مادرم همه ی میوه ها را هر سه با هم شستیم. چه قدر من خوش حال بودم. آن قدر خوش حال که حتی یک ثانیه از این روزها در ذهنم خطور نمی کرد. سرم را روی کاشی های سرد آنجا گذاشتم. حس کردم مخم یخ بست!
اما باز هم مهم نبود. همه تن و بدنم از درد گز گز می کرند.
دردی در سرم می پیچید که توان حضم آن نیز، در توان من نبود.
دیگر گریه نمی کردم، بلکه زجه می زدم.
صبر ایوب می خواست تحمل این همه فشار. چه باید می کردم؟ می رفتم؟ پدرم را چه می کردم؟
نمی رفتم؟ دریا را چگونه بین این همه تشویش بزرگ می کردم؟
کاش کسی بود تا راه درست را پیش پایم می گذاشت.
لرزش دستانم را به وضوح‌ حس می کردم. خسته بودم، بریده بودم. از همه آدم های این دنیا.
سرم را بالا بردم. طرف آسمانِ پر از بغض. خوش حال بودم که از خانه فاصله داشتم و کسی صدایم را نمی شنید. از ته دل فریادی کشیدم. چندین بار این کار را تکرار کردم. باید خالی می شدم. باید این بغض را بیرون می کردم و خودم را برای دریا می ساختم. احساس کردم فریاد آخرم دیوار های خانه را از هم شکافت. محال بود کسی نشنود!
این بار دیگر، سوزش گلویم به دردهای دیگر هم اضاف شد. سایه بزرگی را پشت سر خود دیدم. با وحشت به عقب برگشتم. پدرم بود!
حال پی بردم به چهره اش، که بعد از مادرم، چند سال پیر تر شده بود.
چند قدم جلو آمد. آن قدر که جلوی پایم نیز ایستاد. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم؛ چشمان پدرم نبود. آن ها برق شادی داشتند؛ اما این چشم ها فقط ردِ اشک را در خود داشتند.
دستش آرام و با لرزش پایین آمد و بر موهایم نشست. دیگر کنترلی روی اشک هایم نداشتم.
ذهنم در حال پردازش بود. چند سال دستِ گرم پدر از من دور بود؟
یادم نمی آمد. آرام موهایم را نوازش کرد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 7
از پشت میز بلند شدم و به سمت موبایل که روی تخت بود، رفتم.
آرزو می کردم که پیامک عماد را ببینم اما عقلم اخطار داد تا غلط اضافی نکنم!
-«سلام.»
شماره ناشناس بود! شماره را چند بار خواندم اما آشنا نبود.
پیامک دوم تبلیغات بود. بین جواب دادن و ندادن مانده بودم که پیامکی آمد.
از همان شماره بود و نوشته بود:
-«چرا جواب نمی دید.»
و حالا خوب می دانستم که با قصد و غرض خاص به من پیام می دهد_هیچ وقت حریف کنجکاوی ام نشدم این بار هم مستثنی نبود_.
در جوابش نوشتم:
-سلام،ببخشید به جا نیاوردم؟
انگار منتظر بود؛ به سرعت جواب داد.
-«باید ببینمتون.»
چشم هایم چهار تا شد! اورا نمی شناختم اما او مرا می شناخت.
فکرم کار نمی کرد سریع شماره میترا را گرفتم...سه تا بوق ببشتر نخورد که صدایش تو گوشی پیچید‌.
-جان ستاره!؟
--میترا یکی بهم پیام داده شماره شو نمی شناسم.
-وا! خب بپرس شما.
-من نمیدونم اگر تورو نداشتم چه کار باید می کردم.
-خب معلومه دیگه، دق می کردی.
صدای خندش گوشم رو کر کرد.
-چیه باز ساکت شدی... راستی زبان رو خوندی؟
-آره کلماتشو مرور کردم سر گرامر بودم که دیگه اینطوری شد.
-چطوری شد؟ از کاه کوه نساز.طوری نشده یا پیامک بده خودشو معرفی کنه یا که کلا بی خیال شو و بشین سر درست.
میترا همیشه راه حل هایی می داد که خودم می دونستم اما بازم با گفتنش بهم آرامش می داد که یکی هست دوستم داشته باشه و یه فکر حال و احوالم باشه.
با دستای لرزانم گوشی رو قطع کردم.
چالش های پیش امده زیاد شده بود ودر ذهنم مثل ماهی شنا می کردند.
صدای درب مرا از عالم افکارم بیرون آورد.
-دخترم درساتو بخون امشب زودتر می ریم.
-کجا مامان؟
مامان نگاهی به من انداخت و گفت:
-دیشب گفتم. برای یک مهمانی رفتن باید من صدبار به هر کدومتون بگم.
-وای مامان. بی خیال من بشید. فردا امتحان دارم ها! به دایی سلام برسونین و زندایی هم منو مطمئنم درک می کنه و بهت قول می دم ناراحت نمی شن.
- یک ساعت وقت داری. زود درساتو می خونی . ساعت هشت آماده پایین باشی.
درب را هم بدون هیچ مکثی بست. این کار یعنی حرف من جای اعتراضی ندارد. مامانم با این کارش غمی به دلم انداخت که می خواستم از شدت ناراحتی یک گوشه بنشینم وبه حال و روزم زار بزنم.
باهر بدبختی که بود گرامر زبان را هم خواندم. ساعت هفت وچهل و پنج دقیقه بود که ثریا به اتاقم آمد و گفت:
-شال سبزت رو به من میدی؟
-آره برو از کشوی سوم بردار.
-ممنون خواهری.مامان مجبورت کرد بیای؟
-آره. اصلا هم دلم نمیخواد!
سرم را پایین انداختم و ناخودآگاه آهی کشیدم.
-الهی دورت بگردم آجی گلم.
مرا در آغوشش گرفت. بااین که با هم سه سال تفاوت سنی داشتیم اما هم دیگر را به خوبی درک می کردیم.
-ستاره؟
با چشمای درشت اش که همیشه دلم برای معصومیتش ضعف می رفت به چشم هایم خیره شد.
-جان ستاره.
-کتاب رو هم باخودت بیار، اتاق نگار درس بخون.
-ناچارم همین کار رو بکنم.
-پس پاشوحاضر شو که بابا هم تو راهه.
-سینا کجاست؟
-با پوریا دفترشون هستن. مامان گفت:«خودش از همونجا میاد»
-باشه. پس من حاضر شم.
کمد لباس هارا سه بار از این طرف به آن طرف کردم و در آخر مانتو سرمه ای رابرداشتم.شلوار یخی با شال حریر سفید را هم انتخاب کردم.
جلوی آینه داشتم موهایم را شانه می زدم که از پشت سر صدای ثریا را شنیدم:
-چه خوشگل شدی! به به لذت می برم از این همه قشنگی. بذار من موهاتو شونه بکشم.
شانه را به او سپردم و خودم روی صندلی آرایشی نشستم.
-عجب موهای پر پشت و خوش حالتی داری. کاش این موها رو هم من از مامان به ازث می بردم.
خنده ای دلچسب به لبانم آمد و از تعریف ثریا خوشحال شدم.
ساعت هشت و پنج دقیقه بود.
-وای.دیر شد.
-نگران نباش بابا هنوزنرسیده.
نفس راحتی کشیدم و از جلوی میز کرم را برداشتم و به گونه های به قول میترا:«سیبی!»ام کشیدم.نمی خواستم زیاد آرایش کنم؛ پس با یک رژ لب صورتی مات تمامش کردم.
کیف سفید شب را به همراه کتاب ام برداشتم.
بابا هم رسیده بود و داشت آماده می شد.
مامان برایش کت و شلوار طوسی اش را کنار گذاشته بود، انگار با هم ست کرده بودند؛ چون خودش نیز کت و دامن طوسی اش را به تن کرده بود.
خلاصه سوار ماشین شدیم و در طول مسیر بابا با موبایلش راجب کارای اداره صحبت می کرد. دوست صمیمی بابا پشت خط بود. صدای موزیک خیلی کم بود و من حوصله ام سر رفته بود.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت 6
-میترا تو واقعا نمی تونی درکم کنی.
-فرهاد رو یادته؟ چه قدر دوستم داشت! آخرش چی شد؟ الان کجاست؟

داشتم فکر می کر‌دم فرهاد چه قدر میترا رو دوست داشت! فرهاد رو می شناختم پسر بدی نبود اما خب خانواده اش موافق نبودند و گرنه الان میترا عروس شده بود.

-آهای! کجایی؟
-خب چرا تو ازش متنفری؟ اون که تو رو هنوزم می خواد!
-ستاره! خواستن تنها مهم نیست ...باید مرده عمل باشه، من نمی تونم پای کسی بمونم که می دونم بهش نمی رسم.
-چی بگم! نمی دونم! هر کسی یک چالشی تو زندگیش داره.
چشماشو ریز کرد دستشو به کمرش گرفت و گفت:
-مثلا خانوم مشکلش چیه؟! نه ببخشید! چالش تون در حال حاضر چیه؟!
زیر خنده زد .
-میترای بی احساس مسخرم نکن. من عماد رو می خوام حتی اگر صد بار دیگه هم بی محلی کنه.
-باشه...بخواهش بعد ببین کی پاشو می خوری! حالا بی خیال بریم کتابخونه که کتاب تستمو اون جا گذاشتم .
-وای میتی نه! من نمی تونم بیام.
-باز چرا؟ می خوای بری دنبالش!؟
یک مشت محکم نثار بازویش کردم و گفتم:
-هه! خوشمزه کی بودی تو؟
چشم هایش از شدت خوشحالی برق زد.
-معلومه دیگه. تو.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-من رفتم.
-با چی می ری؟
-فعلا با پاهام تا بعد چی پیش بیاد!
-نه گفتم اگر رانندت دنبالت نمیاد افتخار بده با ما بیا.
-نه ممنون؛ زحمت نمی دم...
-وایستا الان بابام میاد دیگه.
سرمو کج کردم و گفتم:
-بریم پس.
قدم هایمان همیشه به اندازه هم بود و من همیشه از این اتفاق خوشحال بودم چون حس خوبی به من القا می کرد.
پنج دقیقه منتظر شدیم تا پدر میترا رسید.
بخاطر این که حال من عوض بشود صدای موزیک را زیاد کرد و اهنگ مورد علاقه ام سیل انرژی را به سمت ام روانه کرد.

«عادت می کنم ؛ این روزامو رد می کنم.
توگوشه از اتاق با خودم خلوت می کنم.
من دلتنگتم...خوب می دونی تو چنگتم...
باتو دارم آرامش؛ تو همونی که من می خوامش.»
(من بی قرارم از سینا شعبانخانی)

دوش گرفتم. جلوی آینه در حال برس کشیدن بودم که صدای پیامک موبایل از ادامه دادن کارم مانع شد.به سمت گوشی شیرجه زدم ؛ وقتی بازش کردم دیدم تبلیغات هست . حسابی تو ذوق ام خورد. فردا امتحان داشتم و باید همت می کردم تا شروع کنم.
سمت قفسه کتاب ها رفتم و یک دفتر دیگه هم در کنار کتاب زبان برداشتم تا لغات را بنویسم.
روی صندلی نشستم و شروع به حفظ کردن لغات کردم ... یک کلمه که می خوندم هزار تا فکر به مغزم شلیک می شد.
دوساعت سر یک درس مانده بودم و هنوز تمومش نکرده بودم که احساس کردم خیلی گرسنه شدم. به سمت کمدم رفتم و یک شکلات نارگیلی برداشتم و خوردم. چشام هایم و ذهنم دیگر مرا یاری نمی دادند. تصمیم گرفتم یک استراحت کوتاه بکنم و بعد بیدار شم و حسابی بخونم. ساعت کنار پاتختی ام را برای شش کوک کردم.
هوا تاریک شده بود و من خواب مانده بودم . باخودم واگویه می کردم چرا این ساعت لعنتی زنگ نخورد؟! اه.
کتاب را مقابل چشم هایم قرار دادم و شروع به خواندن کردم . ذهنم گرم شده بود؛ چهل و پنج دقیقه گذشت و دوباره صدای دینگ موبایل اما توجهی نکردم نمی خواستم ذهنم را منحرف کنم. حدس می زدم از پیامک های تبلیغاتی باشد. کلمات را تمام کرده بودم و درحال تمرین کردن گرامر بودم که پیامک دوم رسید. ذهنم را قلقلک داد تا سمت گوشی برم و بخونم؛ اما...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 6
دریا را دیدم که گوشه تخت دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و صورتش خیس از اشک بود.
در را بستم و آغوشم را برایش باز کردم. ببخشید مادرم‌، من خواستم اما نشد.
دریا خودش را در آغوشم رها کرد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. سرش را در سینه ام مخفی کردم و من بی صدا گریه کردم. خواستم خواهرم بغضش را خالی کند.
چند روزی از اتفاق کذایی آن شب که طعم گَس کمربند پدرم را چشیدم می گذشت.
پدر حتی در صورتم نگاه هم نمی کرد و درصد بی تفاوتی اش‌ نسبت به همیشه بیشتر شده بود.
مزاحم هنوز دست از سرم برنداشته و هر روز سر وقت موعد، پیامک می داد. من هم گویی عادت کرده بودم به این پیامک ها و دقیق می دانستم الان موبایلم صدا می دهد!
زندگی می کردم‌ زندگی که فقط دریا بود و دریا.
هر روز او را به مهد می رساندم و بعد دانشگاه خودم.
با دستی که به شانه ام خورد از افکار کلیشه ای ام فاصله گرفتم و شش دنگ حواسم را به دریا معطوف کردم.
- جان دلم؟
- چرا با من حرف نمی زنی؟
دستش را کشیدم و او را روی پایم نشاندم.
خواستم کمی بخندد. قیافه مردانه ای به خود گرفتم و صدایم را کلفت کردم.

- ببخشید خانم، من کامل در خدمت شما هستم؛ امر تون؟

از ته دل به حرکت من خندید. دوباره چال گونه های زیبایش دل مرا لرزاند. چه قدر قشنگ بود که این ها را از مادر مان به ارث برده بود.
- آبجی؟
منتظر نگاهش کردم.
- می شه من رو ببری بیرون؟
- مثلا کجا؟
طبق عادت همیشگی اش‌‌، دستش را روی لب و چشمانش را قلوچ کرد.
- اوم، مثلاً سینما مدرسه ی موش ها رو ببینیم.
خندیدم و پیشانی اش را بوسه باران کردم.
_معلومه که می ریم، فقط الان نمی شه عزیزم؛ ساعت خواب شماست. بخواب بیدار که شدی‌ غروب با هم می ریم.
هیجان زده، از آغوشم بیرون آمد و چندین بار، بالا و پایین پرید و گفت.
_آخ جون، مدرسه ی موش ها.
برای چند ثانیه هم که شده، غم هایم را به نهان خانه ی قلبم سپردم و دریا را در این شادی، همراهی کردم.
چه قدر خوب بود که با این چیزهای کوچک خوش حال می شد.
****
با هم مشغول خوردن ماکارانی که من پخت بودم، شدیم. دریا با لذتی که ناشی از رفتن به سینما بود غذایش را می خورد و من هم با رضایت تماشایش می کردم.
بعد از این که سیر شد‌‌، ظرف غذایش را به عقب سوق داد و گفت.
_آبجی من سیر شدم.
با اخم ریزی که گمان نکنم به چشم آمد‌ گفتم.
_نه خیر، شما سیر نشدی و از روی خوش حالی چیزی نمی خوری. نداشتیم دریا خانم، غذات رو تا آخر بخور.
نا امید ظرف را سر جای اول برگرداند و طبق گفته من غذایش را تا آخر خورد.

وقتی فیلم سینمایی انتخاب شده دریا را تماشا کردیم، با هم به یک بستنی فروشی رفتیم. خواستم امروز را کامل در اختیار او باشم.
از بستنی فروشی خارج شدیم و کمی در بازار قدم زدیم. یک دفعه دستم محکم به عقب کشیده شد.
برگشتم و به دریا چشم دوختم.
با دست به گوشه ای اشاره کرد. رد دستش را دنبال کردم و به عروسک خرسی قرمز رنگ رسیدم.
-چه قدر نازه.
خندیدم.
- بله عزیزم، خیلی هم شبیه شماست!
دست دریا را گرفتم و با هم به سمت عروسکی که با یک نگاه جای خود را در قلب دریا گرفته بود رفتیم. قد عروسک اندازه دریا بود.
بدون آن که به حساب و شهریه دانشگاهم فکر کنم مبلغ عروسک را که قیمت سرسام آوری هم داشت را حساب کردم.
می ارزید به خوش حال شدن که خواهرم که تمام زندگی ام با وجود او خلاصه می شد.
دریا با آن عروسک سختش بود راه رفتن و اصرار من برای گرفتن و کمک کردنش بی نتیجه ماند.
صدای تلفنم آمد. چک نکردم؛ می دانستم کیست و حتی چه می گوید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70 (پایانی)
می خوام همه چیزو همونجایی که شروع کردم تموم کنم. یه روز مرخصی لازم دارم.
رعنا زحمتش رو می کشه. خیلی برای کارم کنجکاوی می کنه و مجبور میشم بگم.
-میرم قشم. یه تفریح یه روزه است.
مرخصی ام رو میگیرم و چون فردا رو می خوام تمام مدت ول بچرخم، امروز حرکت می کنم. کوله ام رو صبح بستم و به محض رسیدن به خونه کوله ام رو برمی دارم و سمت اسکله می رم.
از سوار قایق شدن اونم تنهایی می ترسم ولی باید برم و ترسش رو بچشم تا یاد بگیرم تنهایی تحمل کنم. تا دوباره تیغ ابروی کسی حواسمو پرت نکنه، ژست کسی حواسمو پرت نکنه. با یه بطری آب دریا گول نخورم. مبهوت ژست کسی نشم و ترسمو از یاد ببرم...
ولی
بر عکس همیشه اصلا حالم بد نمی شه، فقط عرق می ریزم و احساس ضعف می کنم. انگار به این درد هم عادت کردم.
شب رو هتل می مونم و صبح زود برای دره تاکسی میگیرم.
این وقت سال معمولا خلوتهولی بازم بازدید کننده داره.
قصد خاصی ندارم. فقط می خوام صدای باد رو بشنوم و خاطراتمو دور بریزم. نرسیده به پیچ دوم چشمم به جایی که دومین بار دیدمش میفته و بدون برنامه سمتش می رم و میشینم. اینجا هنوز همون شکلیه ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم.
جایی که امیر دراز کشیده بود دست می کشم و خیره به آسمون چشمامو می بندم.
-باید شب می اومدم تا حس اون شب رو دوباره ببینم...
با چشمای بسته گوشمو به صدای باد می سپرم و آروم مرور می کنم.
«من داد کشیدم:کمک، کسی این جا نیست؟
اون گفت: شب این جا ترسناکه...»
فقط شب ترسناک نیست، الانم ترسناکه، الان که روزه...
کاش بود تا نترسم...
اون شب سر یه تومن شرط بسته بود و الان حاضرم هرچی دارم رو بدم تا دوباره همین جا ببینمش و با حرفاش بترسوندم...
اشکای سمج از زیر پلکای بسته ام بیرون می پرن و مجبور میشم سر روی زانوم بذارم و بی توجه به آدمایی که گه گداری رد میشن، کمی صدای گریه ام رو آزاد کنم...
گریه کردن اینجا هم آرامش دارم. تا الان فکر می کردم آروم و خونسردم ولی ادابازی بیهوده ای بود، من همه حسم رو پشت نقابی ناموفق قایم کرده بودم که هر لحظه ممکن بود یه جایی بشکنه و رسوا بشم.
چه قدر خوبه که این جا شکستم...
سرم سمتی کشیده میشه و روی شونه ای اروم می گیرم. آروم به شونه ام ضربه می زنه و نمی خوام چشمام رو باز کنم. از بوی عطرش می تونم تشخیص بدم کیه و اصلا برام مهم نیست که اینجا چی کار م یکنه و چرا دنبالم اومده.
فقط اشک می ریزم و ضربه های آرومش به شونه ام حکم مسکن رو دارند.
نمی دونم چه قدر، ولی وقت می گذره و بدون نگاه کردن بهش چشم باز می کنم و باید ازش ممنون باشم که هیچ حرفی نمی زنه.
بلند می شم و مانتوم رو می تکونم و آروم پایین میرم تا توی مسیر برگشت قرار بگیرم و صدای پاهاش رو پشت سرم می شنوم. آروم تر راه میرم و اونم قدماشو کوتاه می کنه. دوست ندارم مسیر تموم بشه، دوست ندارم حرف بزنیم و باز به بحث ختم بشه،؛ حتی دوست ندارم آشتی کنیم. نمی دونم با این رابطه ی دست و پا شکسته چی کار کنم...
-خانم می تونم شماره تون رو داشته باشم؟
شوخی اش گرفته؟ شماره ام رو که داره!
دوباره میگه: ازتون خوشم اومده واقعا...
می ایستم و دنبال حرف میگردم تا خاموشش کنم ولی از رو نمیره و ادامه میده:
- می تونیم با هم آشنا بشیم. فعلا فقط از قیافه تون خوشم اومده، یه کم دوست بشیم با اخلاقتم آشنا بشم؟
سمتش می چرخم و درست پشت سرمه.
یک قدم عقب تر میره و عصبی می غرم.
-که بشم دختر خراب قصه؟
لبخند می زنه: من که خراب تو شدم، ویران تو شدم، شما برام این جور بشی که عالیه!
این معنی خراب رو دوست دارم. آره منم یه روز خراب این بشر بودم، دوست داشتم اون همه ویران بودن براش رو... کاش هیچ وقت تموم نمی شد. من هنوز جون داشتم به پاش بریزم... کاش تمومش نمی کردیم...
بغض می کنم: من دیگه سنگ زیر آسیاب نمی شم.
-این بار من می شم. شما تاج سر باش...
چشمک می زنه و دلم می ریزه: هراز گاهی واسه لوس کردنم تحویلم بگیر، نگرفتی ام فدای سرت... من تاوان زحمتای اون چهارسالت رو تا ته عمرم میدم...
لبخند می زنم. لبخند می زنه...

نوشته : یغما
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

💎نسخه ی دوم پیک داستان
ویژه ی ایام نوروزی
شامل 20 رمان جذاب و خواندنی

هدیه ی ما رایگان برای شما دوستان ❤️

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
[فایل ۱۰.۶ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
آروم قهوه اش رئو هم می زنه و لبخند ظریفی محو لباشه. حس می کنم زیادی توضیح دادم و می خوام بحث رو جمع کنم ولی حرف می زنه.
-اینا همه اش توجیه بود، می خوای آشتی کنی؟
-نه، فقط می خوام حرفای صبحت رو پس بگیری! من خراب نیستم...
نگاهی به ترانه می ندازه و آروم روی میز خم می شه.
-اگه پس نگیرم چی؟ تو یه چیزی تعریف می کنی ولی من چیز دیگه دیدم. خوشم نیمیاد تکرار کنم که دو شب خونه اش خوابیدی.
فوری جواب میدم: خونه اش خوابیدم، با خودش که نخوابیدم! این خانمم خونه شما می خوابه!
از حرفم جا می خوره و با بی رحمی ادامه می دم.
-منم در میورد اغیشون و تو چنین حرفی بزنم خوبه؟ علاوه بر این که شواهد زیادی برای خطاکار بودن شما دوتا موجوده تا من و امیر!!
سر خم می کنه و جری می پرسه: چه شواهدی؟
به بچه اشاره می کنم: چشمای این بچه! شما قبل از تولد این بچه با هم بودید. یه تست بگیر ازش...
صدای ترانه در میاد و سرم داد می کشه: چی داری می گی زنیکه، حرفتو بفهم... پدرش یه آقای ترک بود که خیانت کرد و طلاق گرفتم ازش...
کیفمو چنگ می زنم و چشمای مبهوت پارسا روی دختر بچه مونده. به ترانه که انگار آتیش گرفته، پوزخند می زنم: آره، شما راست می گی...
رو سمت پارسا می کنه: پارسا یه چی بهش بگو...
نگاه پارسا هنوز روی دختربچه است و حرف آخرمو می زنم: بیا دیگه سر راه هم نباشیم...
ترانه هی پارسا رو صدا می زنه و از کافه بیرون میام. نمی دونم تیری که تو تاریکی زدم به هدف می شینه یا نه ولی مطمئنم یه چیزی بوده وگرنه این همه شباهت بین دوتا چشم و همین طور عکسای بچگیاشون، نمی تونه اتفاقی باشه، به علاوه ی این که چشمای خود ترانه اصلا شباهتی به پارسا و مادرش نداره! از یه پدر ترک، چه طور میشه دختری شبیه پارسا...
فکرا زنجیره وار از ذهنم می گذرن و دلم انگار خنک شده باشه، حماقتای گذشته ام رو یک به یک دور میندازم.
من نباید از همون ملاقات اولیه کنار می اومدم. باید روراست می بودم. اونم همین طور...
درسته که گفتن همه چیز درست نیست و یه سری مسائل لازمه که برای همیشه مخفی بمونند ولی برای گفتن همون موارد اندک هم باید طرف مقابل قابلیتش رو می داشت که بتونم بگم!
برای من نه امیر وقت برای شنیدن و همراه بودنم گذاشت و نه پارسا جنبه ی شنیدنش رو داشت!
مثلا اگه مادرش جریان مادرم رو می فهمید محال بود تا آخر عمرم از طعنه هاش در امان می موندنم.
برمی گردم به خودم و روزهام رو می گذرونم.
سر کار میرم...
یه روز فرشای خونه ام رومیدم قالیشویی.
یه روز لباسام رو می برم خشکشویی.
یه روز لوازمم رو از خونه ی سعید و آذر برمی دارم.
یه روز به سرم می زنه و مبلام رو عوض می کنم.
یه روز لوازم برقی ام رو دستمال می کشم.
یه روز آشپزی می کنم.
یه روز با ارباب رجوعم بحث میکنم.
یه روز امیر رو ندیده می گیرم
یه روز اون منو...
یه روز با رعنا کنسرت میرم.
یه روز کادر درمانگاه رو ناهار میدم.
یه روز تلفنی با مادرم حرف می زنم.
یه روز با پدرم سر ازدواج بحث می کنم.
یه روز خبر میاد پارسا انتقالی گرفته...
یه روز با آذر گپ می زنم...
یه شب با همکارام دریا میرم...
یه شب تنهایی...
و شبای زیادی تنهایی...
شب و روزام رو می گذرونم. آذر و سعید یک هفته ی دیگه برمی گردند و برای یک ماهی که تنهایی گذروندم بهترین خبر می تونه باشه.
اومدنشون برای من مثل مسیری برای ادامه دادن می مونه ولی بازم تنهایی و غصه های یواشکی ام رو دوست دارم.
ساعت ها خیره شدن به نقطه ای و هیچ فکری رو از سر نگذروندن...
انگار روی آب معلقم...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت 5
با انگشتام بازی می کردم و تصمیم گرفتم بهش همه چیز را بگم...
-چهارشنبه که از اینجا رفتم خونه دلم بد گرفته بود، حوصله درسم نداشتم.با ثریا خواستم بازار برم که حالش خوب نبود و نرفتیم. توام که مسافرت تشریف داشتی.
-الهی دورت بگردم ببخشید تروخدا... چکار کنم مامانم گیر سه پیچ داد که باید بیای توخونه تنهات نمی ذارم شبا بترسی مسافرت مارو هم خراب کنی...
- خوب حالا بی خیال بذار برا بگم...
دم دمای بعد ظهر بود که صدای پیامک گوشیم حواسموپرت کرد...اخه داشتم لاک می زدم! حدس زدم که یا از سایت های تبلیغاتیه یا هم ایرانسل عزیز...ولی تا پیامو باز کردم دیدم زهی خیال باطل...
چشمای میترا از شدت تعجب از حدقه بیرون زده بود!
-خب! خب!
-عماد بود. نوشته بود: «سلام»
جواب ندادم چون ازش خیلی ناراحت بودم. بعد از چند ثانیه دوباره پیام داد: «خوبی؟؟؟»
نتونستم خودمو نگه دارم ... خودت می دونی چقدر دلم براش تنگ شده بود.
-خاک توسرت جوابشو دادی؟!
-بله.
یک چشمکی زدم گفتم:
-ادامش برای فردا...
یک جیغ کوتاه کشید و مثل همیشه ستاره ی کش داری گفت:
-ستاره!
مطمئن بودم اگر ادامه را برایش تعریف نکنم دیوانه ام می کند.چشمامو ریز کردم و گفتم:
-جونم فضول خانوم.
هر لحظه رنگ صورتش به هیجان نزدیک تر می شد.
-بله جوابشو دادم. بهش گفتم:«سلام. بفرمایید؟»
-خب اون چی گفت؟
-گفت: «کجایی؟ چرا جواب پیام نمیدی؟ خجالت نمی کشی عشقتو منتظر می ذاری؟!
صدای قهقهه میترا بود که فضارا پر کرده بود...از خنده و تعجب او منم خندم گرفت.
-مرده شورشو ببرن! چجوری دلبری می کنه عوضی...
- هوووووی مواظب باش ها! بالاخره هرچی نباشه روش تعصب دارم... زدم زیر خنده!
-ستاره دهنتو ببند! توباید رو من تعصب فقط داشته باشی...
خنده جفتمون حال خوبی به قلبم تزریق کرد.
-بهش پیام دادم:«داشتم درس می خوندم. خب چه کار داری؟»
گفت:-« دلم هواتو کرده بود»
-ولی میتی نمی دونم راست گفت یا نه اما می خواستم قربونش برم...
نیش میترا دوباره باز شد.
-دختر انقدر نخند دندونات می ریزه.
-زود بگوبقیه رو دیرم شد الان بابام میاد دنبالم.
-هیچی در آخر گفت:« می خوام ببینمت ستاره» پیام دادم:« ولی من تمایلی ندارم.فعلا»
داشتم عشوه خرکی میومدم طبق معمول...
اونم نه گذاشت و نه برداشت.پیام داد:« اوکی. هرجور راحتی ستاره ی مغرور!»
-واااااااای باورت نمیشه دو روزه دارم حرص می خورم که چرا اینطوری جوابشو دادم... آخه لعنتی جذابه باهاش حرف زدن ولی خب اون کارش هم نمی تونم فراموش کنم....
میترا ژست اندر سفیهانه ای گرفت و گفت:
-خوب جوابی دادی ولی نمی دونم چرا خودت با احساس و رفتار خودت مشکل داری؟مگر تو نمی خوای فرراموشش کنی؟ پس این جواب پیام دادنت چیه! فکراتو بکن از این مار یک بار گزیده شدی دوباره ضربه نخوری ازش که خودم می کشمت...
-میتی؟؟؟
-کوفت!
سرمو با دستام گرفتم و رو زانوم گذاشتم.
-خستم... سر این عشق دارم پیر می شم.
-پاشوجمع کن خودتو دختره احمق...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
دست هایش را سوی آسمان دراز کرد.
- والله به خدا زهرا زبونش انقدر دراز نبود من نمی دونم تو چرا انقدر نافرم شدی دختر؟
دست هایش را روی زانوهایش گذاشت. با آن هیکل گنده سختش بود بلند شدن.
در همان حالت گفت.
- خدا عاقبت تورو به خیر کنه که می دونم به خاطر همین زبونت سرت رو به باد می دی. بشین من برم یه شامی چیزی درست کنم.
مشغول خوردن غذای خاله بودیم‌. زنگ در زده شد. خاله بلند شد و پس از برداشتن چادرش بیرون رفت. با این فکر که عرفان باشد مشغول غذا خوردن شدم.
بعد از چند دقیقه خاله داخل آمد. با دیدن شخصی که پشت سرش قرار داشت، لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم. پدرم؟ آن هم این جا؟
حال فهمیدم چه شد که خاله یک باره دایه ی مهربان تر از مادر شد!
کار خودش را کرده بود. دریا با دست های کوچکش به کمرم چند ضربه پی در پی زد و با ترس گفت.
- آبجی؟ خوبی؟
دست پاچه لیوان را پر از آب کردم و چند قلپ خوردم. کمی نفسم بالا آمد!
دریا را در آغوشم فشردم و بلند شدم.
پدر مرموزانه نگاهم کرد. از خاله رد شد و طرف ما آمد. هنوز حضورش در این جا را درک نکرده بودم که ضربه ی دستش روح از تنم جدا کرد!
مبهوت نگاهش کردم. پدر من؟
اعتیاد داشت درست؛ ولی تا به الان دست روی من دراز نکرده بود!
اشک هایم روی صورتم ریختند. توان هیچ کاری را نداشتم. فشار دست دریا‌ حس خوبی را در من القاء می کرد و صدای پر از بغض او،گ آتش به جانم می انداخت.
- تو تنها نیستی، من هستم.
با هواری که پدر بر سرم زد همان یک ذره رنگی که در صورتم مانده بود پرید!
- برو بشین تو ماشین، زود باش. از کی تا حالا بی خبر از من می ری بیرون، هان؟
با قدم های سنگین و لرزان سمت پالتوام رفتم.
حالا دریا شده بود مادر و من فرزند او.
دستم را گرفت و در حیاط برد.
با نگاه آخرم، به خاله فهماندم که می دانم کارِ خودت است.
بعد از چند دقیقه پدر آمد و حرکت کردیم.
تا خانه هیچ حرفی بین مان رد و بدل نشد. فقط با نگاه های خوف ناکش فضا را رعب آور تر از هر وقتی کرد و نفسم را می ربود!
به خانه رسیدیم، دست دریا را گرفتم و خواستم سریع به اتاق برویم که پدر مانع و سد راهم شد.
فکش منقبض، چشمانش کاسه ی خون بود و من خوب می دانستم اثر مواد از بدنش خارج شده و حالا دیگر هیچ چیزی دست خودش نیست و کنترلی رو حرکاتش ندارد.
دست دریا را از دستم جدا کرد و او را در اتاقش فرستاد و آن را قفل کرد.
دلم به حال خودم نه، بلکه به حال دریایم سوخت! کنج اتاق پناه آوردم.
دست پدر سمت کمر بندش رفت.
کمربند را چند بار دور دستش گره زد. هنوز ضربه ی سیلی اش را حضم نکرده بودم که کمربندش روی پایَم، دنیا را برایم سیاه کرد.
یکی دیگر. یکی دیگر!
پدر من، دخترش را؟
اصلاً فکر درد نبودم و همه نگاه و حواسم پی دریا بود که داشت با مشت های کوچکش به در می زد و پدر را التماس می کرد!
پدر سرتا پایش شروع کرد به لرزیدن، می زد و بیشتر می لرزید.
اشک از چشمانش سرازیر شد. کاش جرأت داشتم بگویم.
- من دارم درد می کشم، تو چرا گریه می کنی؟
از درد در خودم مچاله شدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. آن قدر زد تا خسته شد و آخر سر،گ کمربند را پرتاپ کرد که نمی دانم به کدام نقطه از خانه افتاد.
وقتی صدای بسته شدن در اتاقش را شنیدم چهار دست و پا کلید را برداشتم و در اتاق دریا را باز کردم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی