پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قسمت اول
خودم را در آیینه برانداز کردم
خواستم دستی به صورتم بکشم که صدای پیامک، مانع کارم شد.
موبایلم را برداشتم. شماره ناشناس!
پیامک را خواندم.
تعجب کردم. از همان اوایل از شماره ی ناشناس هراس داشتم و گویی الان خود شخص کنارم است و می خواهد مورد حمله ام قرار دهد!
خواستم جوابش را بدهم که پشیمان شده و سر جای خود باز گشتم.
حوله را برداشتم، و با نرمی اش، صورتم را خشک کردم.
صدای در اتاقم آمد؛ طرف در نگاه کردم و گفتم.
- بفرمایید.
دریا کوچولوی من بود.
با لبخند سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم. چهره ی معصومانه اش، به لبخندم وسعت بخشید.
منتظر نگاهش کردم. پس از مدتی کمی بنا به عادت همیشگی اش‌، سرش را کج کرد و با ناز مختص به خودش گفت.
- آبجی؟
دلم می خواست درسته قورتش می دادم؛ ولی حیف که نمی شد. آرام و نرم نرمک گفتم.
- جان دلم؟
- مهدم داره دیر میشه ها؟ کی می خوای بریم؟
به ساعت نگاه کردم و بعد به خواهر عجولم.
- عزیزدلم، شما ساعت رو نگاه کردی؟
به ساعت نگاه کرد.
- بله.
به موهای خرمایی رنگش دستی کشیدم.
- خب پس، اون عقربه بزرگه رو می بینی؟
به جایی که اشاره کردم‌‌، نگاه کرد.
- اهوم.
نمی خواستم به رویش بیاورم که ساعت بلد نیست تا مبادا غرور بچگانه اش خدشه دار شود.
- خب پس اون بیاد روی شیش ما می ریم.
انگار که قانع شد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. به حالت کودکانه اش خندیدم.
دستش را گرفتم و به دنبال خودم روی تخت کشاندم، خودم هم پشت سرش قرار گرفتم.
شروع به شانه زدن موهای ابریشمی اش.
برای هزارمین بار خاطرات مادر مهربان و خوش سیمایم‌، مانند سکانس درد آور مقابل ذهنم نقش بست!
خودم را در خاطرات غرق کردم؛ اما صدای دریا مرا از شیرینی آن جا فاصله داد و به تلخی گس این دنیا، نزدیک کرد.
- آبجی چرا موهام رو شونه نمی زنی؟
حال بدم را پشت چهره ی شادم، مخفی کردم.
- ببخشید گل من! الان تموم می شه.
بعد از این که موهای دریا را شانه زدم‌، به آشپز خانه رفتیم و صبحانه ی مختصری خوردیم.
میز را جمع نکردم و گذاشتم برای وقتی که پدر از خواب شاهانه اش دل کند!

وقتی لباس دریا را پوشاندم، به اتاقم برگشتم و آماده شدم. بعد از بر داشتن پالتو طوسی رنگم، از اتاقم خارج شدم. خارج شدنم مصادف با دیدن دریا شد.
حاضر و آماده، کیفش را روی دوشش انداخته بود.
سمتش خیز برداشتم و گونه های خوشمزه اش را بوسیدم.
- قربونت برم‌، بریم؟
لبخندی زد که چال گونه اش را دوباره به رخ من کشید.
- بریم.
دستش را گرفتم. هر دو با هم سمت مهد کودک دریا به راه افتادیم.
راه زیاد طولانی نبود؛ ولی هوا سرد بود و نمی شد با پای پیاده تا آن جا رفت.
خواستم با مترو یا تاکسی برویم که دریا سر سختانه مخالفت کرد و من نیز تسلیم و تابع او.
باران نم نم شروع به باریدن کرد!
چتر دریا را از کیفش برداشتم و برایش باز کردم و دستش دادم و کیفش را خودم نگه داشتم.
شال گردنش را محکم بستم تا مبادا سرما بخورد.
باران دیگر نم نم نمی بارید و دانه هایش درشت تر و تند تر شده بود.
خدا را شکر چکمه پوشیده بود.
من مادر نشده، حس مادرها را درک کردم! این را با رفتن مادرم و دور شدنش از ما، با دریا آموختم!
بالاخره به مهد رسیدیم.
جلوی در ایستادم و جلوی پایش زانو زدم.با لبخند، طوری که حس نکند برایش دستور صادر می کنم، گفتم.
- مواظب خودت باش عزیزم، خب؟
تا وقتی هم من نیومدم سعی کن از مهد بیرون نزنی آبجی کوچولوم، قول می دی؟

دستش را جلو آورد و در دستم قرار داد. با هر بار گفتن، دستم را بالا و پایین می کرد.
- قول، قول، قول.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و در آغوشم، فشردمش. بعد مادرم این بود دلیل زندگی ام!
بلند شدم.
-خوراکی هات رو یادت نره خانم خوشگله!
انگار از این اصطلاحی که به او دادم خوشحال شد چون؛ با خنده ولحن کشیده ای، گفت.
- چشم.
همان طور که می رفتم بوسی برایش فرستادم و او متقابلا کار من را تکرار کرد.
سر خیابان رسیده بودم که صدایش آمد.
- آبجی؟
به سمتش برگشتم.
- جان دلم؟
با دستانش، دور دهانش را گرفت و شمرده شمرده گفت.
- دوستت دارم.
خندیدم و من هم حرکت او را تکرار کردم.

- من هم دوست دارم شیطونکم، بپر برو داخل خیس می شی!

این را که گفتم، پشتش را کرد و با دو داخل مهد رفت.
چه قدر خوب بود که داشتمش!
به ساعت نگاه کردم، اگر با مترو می رفتم از کلاس عقب می افتادم. دستی برای تاکسی شخصی بلند کردم و آدرس مقصدم که به دانشگاه می رسید، دادم و حرکت کردیم.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

قسمت اول

روزهایی که بی توگذشت کابوسی بیش نبود.
توآمدی و بهانه ی قشنگ زندگی ام شدی!
به قلمرویی پای گذاشتی که ویرانه ی مطلق بود!
قلب سرد و قطبی من نیاز به گرمای خورشیدی چون تو داشت.
آسمان بی فروغ دلم ستاره ای نیاز داشت تا از بلور های یخی بشکند و شکوفه ی عشق در آن بدمد.
ای شفق، به آسمان یخ زده ی من خوش آمدی...
**

سرم را به سمت ساعت چرخاندم و نگاهم به عقربه ها که هشت را نشان می دادند ثابت ماند، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم و به سمت در اتاقم در حرکت بودم که ناگهان امتحان فردا مثل پتکی مرا سرجایم نشاند..
با پاهای مردد و ذهن خسته سمت تختم شیرجه زدم، به سقف اتاقم زل زدم.
حوصله هیچکسی رو نداشتم، دلم تنگ بود و فکر به امتحان امانم را برید و شروع به گریه کردم. بی صدا!
نگران بودم مامانم بشنود و باز هم گیر بدهد. قطره های اشک از گوشه ی چشم هایم بر گونه های برجسته ام سر خورد،هرچه بیشتر تلاش می کردم کمتر نتیجه می گرفتم.
درنهایت تصمیم گرفتم سیلاب روان را مهارش کنم .
صورت خیسم را با دستمال کنارمیز پای تخت پاک کردم و بعد مچاله کردم در سطل آشغال
انداختم.
دستم را به سمت کرم مرطوب کننده ام بردم. به گونه هایم کشیدم ،آرام نوازش کردم.در آینه یک چشمکی زدم با خودم گفتم: من سر سخت تر از این حرف هایم که کنار بکشم.
صدای مادرم به گوش می رسید:
- بیا دخترم ،شام یخ کرد.
- چشم مامان اومدم.
از اتاق بیرون آمدم قوی تر از همیشه .
گام هایم را با اعتماد به نفس برداشتم.
وارد سالن شدم مامان و بابا و سینا را دیدم که مشغول صرف شام بودند..
مامان وقتی قیافه ی درهم و برهم منو دید گفت:
- ستاره چطوری؟ چرا مامان چشمات قرمزشده؟
- فکر کنم سرماخوردم،گلومم خیلی درد می کنه..
سینا که مشغول غذا خوردن بود خنده ای زد و گفت:
- خوب بلدی دروغ بگی ها! باز به چی گیر دادی؟
- الان می خوای بگی من گریه کردم!؟
- نه دارم میگم برای خودت غذا بکش.بفرما شروع کن اینم دیس پلو!
پدر ساکت تر از همیشه مشغول خوردن بود و به ظرف غذایش زل زده بود.
ستاره همیشه فکر می کرد که چرا انقدر پدر ساکت است؟!
چشمانش را از پدر غرق در افکار گرفت و به سوی مادر روانه کرد.
مادرش از زیبایی چیزی کم نداشت.گونه های گرد و سرخ و لبان کوچک قلوه ای و چشمان درشت آهویی که با مژگان بلند طلایی خود نمایی می کرد و بینی کشیده به زیبایی هایش افزود و او را ملکه عمارت میکرد...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 65
می خوام به هر نحوی وادارش کنم نگام کنه. دارم با پا پیش می کشم دلی رو که با زبونم پس زدم...
بالاخره به آرزوم می رسم و سرشو بالا میاره و به جای زبونش سر تکون می ده.
-باشه، سکوت می کنم ولی شاید نذارم بری...
تو سرم می گذره.«از خدامه که نذاری! ولی کاش یه راه منطقی و معقول وجود داشته باشه!»
تیغه ی زخم روی ابروش رو راحت تر برانداز می کنم. هنوز دلم براش می سوزه و دوست دارم لمسش کنم.
-این زخمو بیش تر از خودم دوست داری؟
نگامو به لباش برمی گردونم. ناامیده! من امیر رو از برم...
می دونم حسرت داره، گوشه ی لبش زیر دندونش تاب می خوره و چشماش تند تند پلک می خورن تا بغضش نشکنه...
روی میز بشقابی با میوه های خرد شده است، نمی خوام جوابشو بدم و بشقابو جلو می کشم.
-بیا فقط صبر کنیم تا وقت رفتنم برسه. حرف نزنیم...
-باز که حرف خودتو می زنی!
-فقط دیگه نمی خوام درگیر احساساتم بشم. دیگه بچه نیستم، باید منطقی باشم.
-منطقی یعنی این که بری با اون یارو؟
طاقتم طاق می شه و سرش هوار می کشم.
-تو پرتم کردی تو بغلش! من مثل کنه چسبیده بودم بهت، تو پرتم کردی!
دیگه کامل مایوسش کردم و باز سرشو تو یقه اش فرو می بره و من راه دیگه ای برای رهایی پیدا می کنم.
گوشیمو در میارم و تا اون غرق شرمندگی تقلا می کنه، به بهانه ی سرویس بهداشتی به یکی از تاکسیایی که شماره اش رو دارم تماس می گیرم و حالا تنها کاری که باید بکنم اینه که تا اومدن تاکسی این جو رو تحمل کنم...
بیرون که میام امیر کارم رو راحت کرده و دیگه تو سالن نیست. حدس این که داخل اتاقشه زیادم سخت نیست و فوری کیفمو برمی دارم و از خونه بیرون می زنم ولی درست تو حیاط مقابلم سبز می شه.
-فرار نکن، خودم می رسونمت. زنگ بزن کنسلش کن...
کیفمو رو دوشم می ندازم و ذهن دیوونه ام هی نقشه برای پریدن به آغوشش می کشه.
در حیاطو باز می کنه و دزدگیر ماشینش رو می زنه و بدون اشاره و حرفی از جانبش مثل یه بچه ی خوب می رم و روی صندلی جلو می شینم تا جای حرف و بحثی براش باقی نمونه و اونم دقیقا مثل من بدون حرف و با دقت که بهانه ای دستم نده، ماشین رو به حرکت درمیاره و وقتی وارد خیابون میشیم فقط یه سوال می پرسه.
-کجا برسونمت؟
-خونه ی خودم، خیابون(...)
و دیگه کلمه ای نه از زبون من و نه اون گفته نمی شه. حتی دستمون سمت ضبط هم نمی ره. انگار می ترسیم بهونه ای برای بحث دوباره دست هم بدیم و این تنها چیزیه که نمی خوایم. حداقلش اینه که من نمی خوام!
مقابل خونه توقف می کنه و سعی میکنم نگاهم سمتش نلغزه، وسایلمو برمی دارم و کلید خونه رو از کیفم بیرون می کشم. تموم سلولای بدنم می خوان که برگردم و نگاهش کنم ولی غرورم نمی ذاه. این بار دیگه من دنبالش نیم رم. اونه که باید برگرده، درسته ظاهرا برگشته ولی برگشتن به چیزی که بودیم تقریبا غیرممکنه! مگه این که اون راهی پیدا کنه!
درو که پشت سرم می بندم صدای گاز خوردن و حرکت ماشینش میاد و پاهام برای رفتن به خونه سست می شه ولی باید برم و خودمو جمع و جور کنم. باید برم و با تظاهر به خوب بودن ادامه بدم تا بالاخره یه بهونه ی واقعی برای خوب بودن تو مسیر زندگیم به وجود بیاد.
قانون زجر کشیدن تو زندگی همینه!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 164(پایانی)
برنجی های خوش تراشش از تشبیه ای که به کار برده بودم، نمایان شدند و من غرق لذت گشتم.
- شکمو، اصلاً بذار ببینیم چیزی که پختی قابل خوردن هست یا نه؟
چون او پشت چشم نازک کردم و وارد آشپزخانه شدم و تا قبل از آمدن شقایق میز را چیدم.
- نه، مثل این که جز باز و بسته کردن مغز آدم ها استعداد دیگه ای هم داری!
قیافه ام را به تمسخر کج و معوج کردم.
- پس چی؟ فقط مراقب انگشت هات باش!
برشی به غذای درون بشقابش داد و آن را داخل دهانش گذاشت و قلب من تهی شد.
- نه، درسته این غذا باب میل من نیست ولی بهتر از چیزیه که فکر می کردم.
نباید اجازه ی لرزش به دست هایم می دادم.
- بعد از شام قلم و کاغذ بیار طرز پختش رو بهت یاد بدم.
بی حرف قندیل های بلورینش را به نمایش گذاشت و من نیز دنباله ی بحث را نگرفتم و در سکوت همراهی اش کردم.
- ممنون جناب سرآشپز، عالی بود!
به هزار زحمت منحنی ماه را مهمان لبانم ساختم و هر چه تلاش کردم جمله ی معروف «نوش جان» در دهانم نچرخید.
- فیلم یا لالا؟
غنچه های سرخش را درون دهانش کشید.
- هیچ کدوم، حالا که قفل زبونم باز شده دلم می خواد همه چی رو بهت بگم.
پیشنهادش عالی بود ترجیح می دادم عمیق ترین خواب عمرم را با طنین لالایی او تجربه کنم.
- موافقم، بریم.
دست دور کمرش انداختم و همراه هم وارد اتاق خواب مشترکمان شدیم.
- بابا آقای دکتر این چه کاریه؟ هوای قلب ما رو هم داشته باشید!
پیراهنم را درآوردم و درست در مرکزیت تخت و میان گلبرگ ها سر روی بالشت گذاشتم.
- در برابر قول همراهی تو ناقابله.
سر روی سینه ام گذاشت.
- ماهان یه چی بپرسم؟
پتو را روی هر دویمان کشیدم.
- هر چندتا دلت خواست بپرس.
شروع به طرح کشیدن روی بازویم کرد.
- اسم پسرتون رو چی گذاشتی؟
دستم میان موهایش لغزید.
- مهدی، حالا من بپرسم؟
با بستن پلک هایش تأیید داد.
- تو که واسه برگشتنم نذر کردی، اصلاً چرا رفتی؟
بار هزار و یکم بود که در همان چند دقیقه اسم رازان را روی پوستم حکاکی می کرد.
- تا نزدیکای غروب منتظرت موندم ولی جای تو چاوجوان با یه بچه توی بغلش برگشت؛ من هم صبرم سر اومد و از حقم گذشتم.
تکه ی موهای جلویش را روی پیشانی اش ریختم.
- بی معرفت! می دونی من امروز چی کشیدم وقتی فهمیدم هیچ وقت بی راه نرفتی و من الکی تقاصت کردم؟
نفسش آه شد و وجودم را لرزاند.
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین کاری رو باهام کنی ولی خب عاشقت بودم و هستم که جای جبهه گرفتن، پا گذاشتم تو خود جهنم!
سر بلند کردم و بوسه ای بر چشمان ترش نهادم.
- کاش حداقل یه بار برام توضیح می دادی که من الان این جوری از همه چی نمی بریدم!
گویا طعم بوسه ام به مذاقش خوش آمده که ابرهای بارانی اش را از دیدگانم دریغ کرده بود.
- هزار بار خواستم همه چی رو بگم ولی از واکنشت ترسیدم، هر بار می رفتی بیرون من جون می دادم تا برگردی! همه اش می ترسیدم بفهمی و کار دست خودت بدی از اون گذشته عرفان بهم قول داده بود هر جور شده از اون مخمصه نجاتت بده حتی به قیمت نابودی اون پرونده ولی نشد یعنی اون ها فهمیدن و دست و پاش رو بستن.
خمیازه ام را با نشاندن دست روی دهانم خفه کردم.
- ترست الکی بوده، دیگه تهش از کاری که امشب کردم که بدتر نمی شد، می شد؟
سرش را جا به جا کرد و روی بازویم خوابید.
- منظورت تصمیمیه که گرفتی؟
به پهلو خوابیدم و به نیم رخ دلربایش خیره شدم.
- آره.
دیدگانش را به سقف بند زده بود تا مانع از بارش چندباره ی ابرهایش گردد.
- کی باید بریم؟ کاش قبل رفتنمون از همه حلالیت بگیریم و خداحافظی کنیم!
دم عمیقی از شمیم موهایش گرفتم.

- قبل از این که صبح بشه رفتیم، لازم نیست؛ فردا این قدر پیش همه عزیز می شیم که خودشون میان به دیدنمون ولی یه بدی داره ما دیگه...
هول زده به طرفم چرخید.
- ماهان؟!
چتری هایش را به آهستگی با موهای دیگرش درآمیختم.
- جونم، جون دلم؟
مژه هایش یکدیگر را به آغوش کشیده و به جاذبه ی چشمانش دوچندان افزوده بودند.
- چرا؟!
نوک انگشت شستم را روی گونه هایش کشیدم.
- خواستم مردونگی کنم و سر حرفم بمونم، آخه یه زمانی قول داده بودم سمت اون گروه نرم.
رعشه به جان چانه اش افتاده بود.
- خیلی دوست دارم ماهانم!
میم مالکیتی که پس از مدت ها به اسمم چسبانده بود برای عدم اطمینانم تریاق گشت و من چون او در کمال آرامش پلک روی هم نهادم و خواب ابدیت را به جان خریدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

پایان

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 134(پایانی)
انقدر این کار را انجام می دادم که سالی سه بار یا چهار بار اهالی ده را به مسافرت می بردم. کم کم بچه ها را سرو سامان دادم و هر کدام را به سر خانه و زندگی خود فرستادم و خودم دیگر به سفرهای زیارتی می رفتم یا به تهران به دیدن طلوع یا در شهر به دیدن خاله خوشید و عمو اسد و گاهی به خانه ی حاج فاتح که سالها با ما رفت و امد خانگی داشتند و با فامیل و بستگان می امدند یکی دو روز ده می ماندند.
پدرم بر اثر اپاندیس از دنیا رفت و رخساره با پسرعمویم ازدواج کرد. طلوع همان سالها با پسرعمویش ازدواج کرد و با دختر جهانگیر به تهران رفت و زمان انقلاب هم از کشور رفتند.
قباد و نرگس هم کنار در خانه ی کربلایی زندگی را گذرانند و مهری بر اثر همان بیماری از دنیا رفت و به وصیت خودش همسرش با خواهرش ازدواج کرد و به تهران رفتند.
مادرم هم سالها بعد بر اثر کهولت سن از دنیا رفت.
گلرخ و مصطفی با هم زندگی گذرانند و در تمام ان سالهای سخت تنها خواهرم و شوهر خواهرم بودند که هوایم را داشتند.
جهانبخش هم با یکی از دختران ده و زندگی خود را گذراندند.
ارباب ها و کدخدا و میزا محمود بعد از تقسیم اراضی از ده رفتند.
بصیر با همسر و فرزندانش در شهر زندگی کرد و به ده برنگشت.
من و فاطمه هم زندگی خود را گذراندیم و حالا مثل دوران کودکی دوباره بهم رسیده ایم و هم دم و هم صحبت و رفیق هم شده ایم.

مادر بزرگ و حاجیه فاطمه از فکر بیرون آمدند نم اشک گوشه های چشمشان را پر کرده بود و مادربزرگ پاکت سیگارش را تمام کرده بود. حاجیه فاطمه گفت :
- من و ماهرخ بخت هامون مثل هم شد اما ماهرخ روزگار خیلی به نقشش تازوند گرچه من هم سختی و مرارت های زیادی در زندگی کشیدم که خود داستانی جدا دارد.
به اتاق برگشتم و به عکسی که به دیوار اویزان بود نگاه کردم. بچه ها تک به تک کنار هم ایستاده بودند و دستانشان را به سینه گذاشته بودند و مادربزرگ کنار ان ها ایستاده بود.
روزهایی که مادر بزرگ بچه ها را دسته دسته به مشهد می برد و برمی گرداند و ماه بعد تعدادی دیگر را هیچ گاه فکر نمی کردم لبانی که با بچه ها می خندد چه روز های سختی را به چشم دیده باشد و به چه سختی روزهای عمر را پشت سر گذاشته باشد. (تقدیم به روح حاجیه ماهرخ، حبیبه(گلرخ) محبی و حاجیه فاطمه لاچینانی)
پایان.

نویسنده : زهرا لاچینانی

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 64
-تو همیشه کنارم بودی، همیشه هوامو داشتی، همیشه به فکرم بودی، مثل وظیفه ات می دیدم اون همه محبتت رو... هنوز یادم نمی ره وقتی پدرمو از دست دادم یه ساعتم تنهام نذاشتی! شرمنده ام که حتی برای شنیدن حرفاتم وقت نداشتم...
از این که همه چیزو فهمیده خوشحالم ولی گریه بیشتر از شادی بهم آرامش میده...
صدای اذان تو خیابون می پیچه و آروم رهام می کنه...
-برگردیم خونه تا گشت ارشاد پیداش نشده؟ کجا می خوای بری این وقت صبح؟
اشکامو پاک می کنم.
-دو روزه با همین لباسا دارم می چرخم، باید برم خونه عوض کنم قبل از رفتن سر کار...
بازومو می گیره و سمت خونه می کشه.
-فردا تعطیلی، تو خونه ی منم لباسی که به درد پوشیدن بخوره پیدا می شه...
با تظاهر به بی میلی دنبالش حرکت می کنم و زیر چشمی می بینم که لبخند از صورتش نمیره!
تعارفم می کنه پشت میز و با سرعت خودشو به آشپزخونه می رسونه. دست پاچه و خوشحاله و تند تند از اینور و اونور چیزمیز جابه جا می کنه و من همین طور نگاش می کنم تا دلتنگیام رفع بشه!
هنوز دلم آشوبه ولی خوشحالم، هنوز حرف برای گفتن دارم ولی خوشحالم، خوشحالی ای توام با ترس که نمی دونم به کجا می کشوندم.
با یه سینی پر از هله هوله و دو ماگ قهوه بیرون میاد و اون سمت میز مقابلم می شینه. نفس عمیق می کشه و خوراکیا رو روی میز پخش می چینه و در انتها بالاخره آروم می گیره و من هنوز نگاش می کنم.
دست به صورتش می کشه و نگاهش سمت صورتم میاد.
-دلم برات تنگ شده بود، هر روز و هر ساعت خفه می شدم از دلتنگی!
دلم می خواد جواب بدم بهش «منم دلتنگت بودم، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه!»
ولی زبونم نمی چرخه و نگامو ازش دریغ می کنم و سمت قهوه می کشم. ماگ رو تو دستم جابه جا می کنم و سعی داره ازم دل جویی کنه.
-اگه می دونستم چی تو دلت می گذره یه کاری می کردم که جدا نشیم...
مستمو محکم به لیوان فشار میدم.
-مثلا جواب یکی از تماسامو می دادی؟ یا یکی از پیامامو که نخونده پاک می کردی رو می خوندی؟
حیرون به چشمای عصبیم زل می زنه. می دونم چشمام پر از اشک شدن ولی الان که همه چی رو می دونه، نمی تونم گلایه نکنم.
-معذرت خواهی الانت به چه دردم می خوره؟ آره، قابل درکه بچه بودی، نفهم بودی، حماقت کردی، ولی من دیگه زنده نمی شم، خیلی دوست دارم ببخشمت، فراموشت کنم، اون دوره از زندگیمو به هر دلیلی محو کنم ولی نمی شه. من دیگه نمی دونم باید چه جوری خودمو جمع و جور کنم و چیزی رو شروع کنم...
-می خوای با اون ادامه بدی؟
قهوه ام رو سر می کشم و نفس عمیق چشمامو می بندم تا سیل اشک رو کنترل کنم.
-من دیگه نمی دونم چی می خوام. فقط می خوام خلاص شم از این همه تشویش...
سر به زیر می ندازه و برای خودش زمزمه می کنه.
-و نمی ذاری کسی کمکت کنه تا بفهمی چی می خوای!
حقیقتش می خوام ولی اون شخص امیر نمی تونه باشه! اونم وقتی ذهنم سکوت کرده و دلم هم پر از گلایه است بدون ایده ای برای این که از این گلایه ها خلاصش کنم!
دو قلپ دیگه از قهوه سر می کشم و به لعاب ته لیوان زل می زنم.
کاش فال خوندن بلد بودم و می تونستم از ته این لیوان قهوه ای راهی برای آینده ام پیدا کنم.
دلم برای چشماش تنگ شده و اون هنوز سر به یقه داره و از این سرگردونی خودم بیزارم.
-می شه در سکوت فقط منتظر بشینم تا وقت رفتنم برسه؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰
  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

💎نسخه ی دوم پیک داستان
ویژه ی ایام نوروزی
شامل 20 رمان جذاب و خواندنی

هدیه ی ما رایگان برای شما دوستان ❤️

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
[فایل ۱۰.۶ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 63
با خنده دنبالم کرد تا تلافی کنه ولی پشت موهای من کجا و اون کجا...
آروم نگامو به شونه هاش می کشم. چندبار خستگیامو رو این شونه ها گذاشتم و چه قدر ازشون آرامش گرفتم؟
چندبار از پشت سر بغلش کردم و گذاشتن پیشونی بین دو کتفش آرامشی کم از سجده کردن نداره...
چند بار دست دور کمرش انداختم و عاشقانه به هم چشم دوختیم؟
من از این بشر سیر نمی شم؛ چه طور انتظار داشتم فراموشش کنم؟ حتی اگه سر و کله اش هم پیدا نمی شد، منِ کنار پارسا هم هیچ وقت بدون اون نبودم...
- اومده بودم خونه ی سعید برای دیدنت، نبودی!
نمی خوام از خاطرات گذشته بیرونم بکشه ولی نگهداشتن خاطرات الانم تا جایی که قشنگ باشن، برای روزایی که نخواهم داشتش، غنیمتن!
بی حوصله جوابشو میدم.
-چرا می خواستی ببینی ام؟ تو که بریدی ازم؟
نمی چرخه تا ببینمش.
-مگه می تونم این کارو کنم؟
نفس عمیق می کشه...
کاش حرفش راست باشه! یعنی ازم نبریده؟
تو ذهنم نمی دونم با پارسا چی کار کنم! نمی خوام تو این سوتفاهم باقی بمونه...
من هنوزم نمی خوام خائن اون رابطه باشم.
قصدم نگهداشتن رابطه هم نیست. فقط می خوام همه چیز برگرده به روزایی که فکرم از این آدمایی که غمگینم کردن، خالی بود..مقابلم می ایسته و اگه جلوی قدمامو نگیرم مستقیم بهه آغوشش می رسم.
اینم اختیارش دست خودم نیست و می ایستم. جسارتم فقط به نگاه حسرت باری می رسه که امید دارم تو دل نور و سایه های شب دیده نشه...
-سعیدو مجبور کردم یه حرفایی بزنه که حتما برای تو سختن، سخت بودن و از اونجایی که هنوز به اون مردکم نگفتی، پس سخت خواهند بود.
انتظار ندارم بهم اعتماد می کردی، خیلی قصور داشتم، حداقل می دونم اگه می اومدم و بهت سر میزدم بهم می گفتی! می دونم روزها منتظر بودی تا بیام و درمورد اون قضیه باهام درد دل کنی، حرف بزنی، مخفی اش نکنی ازم ولی در نهایت کم گذاشتم برات...
همه ی چیزی که برای تو داشتم خودم بودم و من با خودخواهی خودمو ازت دریغ کرده بودم...
دیگه نمی تونم نگاش کنم. سر می چرخونم بین درختای تو پیاده رو و نفس عمیقم اشکمو مهار نمی کنه...
-گلایه ای از اون جدایی ندارم، باید تاوان پس بدم. این دو سه سال بلاتکلیفی برام کمه... می خوای تلافی کنی؟ واقعا می خوام تلافی کنی، هر طوری می خوای، هر طوری که از این عذابی که دچارش شدم، خلاص بشم...
اشکمو با کف دست پاک می کنم و می خوام از کنارش بگذرم.
-فقط بذار برم...
از سایه اش نگذشته، به آغوشش کشیده می شم و این همه ی چیزیه که برای تنبیهش نیاز دارم. هر طور شده نگهم داره! مثل اون هشدار پشت در اتاقش به هیچ قیمتی نذاره برم...
شونه هاش می لرزن و نفسای نامنظم حاصل از بغضش رو می شناسم. من امیرو بهتر از خودش می شناسم.
دستامو بالا می کشم و آروم روی پهلوش می ذارم و محکم تر به تنش فشرده می شم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 163
حس رضایت در واو به واو وجودم رخنه کرده بود.
- دلم سغدو می خواد ولی نمی خوام تو اذیت شی، خودم درستش می کنم فقط تو به خودت برس و تا دو ساعت دیگه پیشم باش، فعلاً عمرمن!
اجازه ی مخالفت به او ندادم و تماس را قطع کردم سپس وسایل لازم را خریداری نمودم و تاکسی ای دربست گرفتم و به خانه رفتم.
کارهای خانه بسیار خسته ام کرده و من برای رفع کسالت به حمام پناه برده و قطرات خنک آب را برای هشیاری سلول هایم فراخوانده بودم.
وقتی لرز مهمان جانم شد دست از جنگ با تن خسته ام کشیدم و مشغول پوشیدن لباس هایم گشتم، دستم که روی دکمه های پیراهنم نشست آوای گوشی ام سکوت خانه را درهم شکست و من به خیال آن که باز چاوجوان پشت خط بود و پیامم قادر به متقاعد ساختنش نبوده بی توجه به آن راهی آشپزخانه شدم اما هنوز چند ثانیه بیشتر از تماس قبل نمی گذشت که باز بانگ گوشی ام برخاست.
در قابلمه را گذاشتم و گوشی را از کنار گلبرگ های سرخی که تخت را زینت بخشیده بودند، چنگ زدم و تماس را وصل کردم.
- سلام داداش خوبی؟
برادر خطابم کرد و شرم سراسر وجودم را دربر گرفت.
- سلام، الان که صدای تو رو می شنوم آره؛ عالی ام!
صدای آه عمیقی که کشید قلبم را آزرد.
- راستش آبجی زنگ زد بهم و ماجرا رو گفت، نمی دونم تصمیمت چیه ولی امیدوارم اونی که فکرش رعشه به جونم می ندازه نباشه!
مقابل میز توالت نشستم.
- نترس رفیق، دیگه حماقت نمی کنم ولی هنوز هم ذهنم درگیره.
به محض اتمام جمله ام متعجب پرسید: مگه همه چی رو بهت نگفتن؟
نگاهم را به فرد درون آیینه دادم.
- چرا گفتن ولی من نفهمیدم چرا الیاس تو پارکینگ خونه ی من خودش رو دار زده بود؟
آرام در گوشی زمزمه کرد: گوشی دستت باشه، بذار برم تو اتاقم این جا نمی شه صحبت کرد.
پس از بسته شدن در اتاقش، صدایش دوباره قوت گرفت.
- چون اون ها می خواستن از طریق الیاس از پرونده سر در بیارن که اون اول جز مخالف ها شد تا تو کنارش بذاری اما این کار رو نکردی و فشار اون ها روش بیشتر شد و به جایی رسید که برای پیشبرد نقشه هاشون به تهدید خانواده اش رسیدن و الیاس هم برای نجات زن و بچه اش و پرونده، خودش رو تو پارکینگ خونه ی تو حلق آویز کرد که این جوری یه هشدار هم بهت داده باشه.
ابروهایم دره ای عمیقی را روی پیشانی ام احداث کرده بودند و که به هیچ وجه از بین نمی رفت.
- با این حساب حکم کبکی رو داشتم که سرش رو کرده تو برف و هر کی رد شده یه لگد حواله اش کرده!
درصدد دلداری ام برآمد.
- نه داداش این جوری ها هم نیست.
دستی به ته ریش نشسته روی صورتم کشیدم.
- عرفان در حقت بد کردم، تو بزرگی کن و...
هول زده واژگانش را برای گسیختن رشته ی کلامم فراخواند.
- تو تاج سری، نگو این جوری؛ من رو بیشتر از این شرمنده نکن.
قبل از آن که زبان در دهان بچرخانم صدای آیفون بلند شد و تکه گوشت درون سینه ام را به تلاطم واداشت.
- خیلی مردی به مولا، من باید برم؛ خداحافظ.
پس از سپرده شدن به هستی بخش عالم به تماس خاتمه بخشیدم، از جایم برخاستم و دکمه ی آیفون را فشردم و به انتظار قرار قلبم ماندم.
ثانیه ها پشت هم دویدند و تصویری فاخر از معشوقه ای ساختند که چون ستاره ای دنباله دار در سیاهی شب می درخشید و آخرین آرزویم را تعبیر می کرد.
با آن پوشش منحصر به فردش، طاقت از کفم ربوده که سفت در میان بازوانم محصورش کرده بودم.
- ماهان؟!
سرم را کمی پایین گرفتم و نگاهم را در شب چشمانش دوختم.
- هیچ می دونستی خیلی خانم تر شدی؟
لعل دلفریبش را زیر دندان کشید.
- نذر کردم اگه برگردی این یه ماه محرم رو چادر سر کنم.
مُهری بین فاصله ی ابروهایش زدم.
- الهی من فدات شم! دلم می خواست مهرداد می بود و خانم تر شدنت رو می دید؛ اون وقت ببینم باز بهونه ای داشت که تو رو لایق خانواده ی سالاری ندونه؟
دستانش به دور کمرم حلقه بستند.
- نگو این جوری، خودت هم خوب می دونی داداش هیچ تقصیری نداشت، فقط از نگاه های حسرت بار الناز به رابطه و زندگی ما شکار بود.
قفل دستانش را آرام از هم گشودم.
- می گم من خیلی گشنمه، بهتر نیست اول بریم سر وقت غذا بعد سنگ هامون رو با هم وا بکنیم؟
به نشانه ی باشه سر تکان داد.
- یه دقیقه وایستا لباس هام رو عوض کنم بعد میام میز رو می چینم.
دستش را رها کردم.
- نه خودم از پسش برمیام فقط زود بیا تا صدای این دُهل به گوش فلک نرسیده.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی