قسمت اول
خودم را در آیینه برانداز کردم
خواستم دستی به صورتم بکشم که صدای پیامک، مانع کارم شد.
موبایلم را برداشتم. شماره ناشناس!
پیامک را خواندم.
تعجب کردم. از همان اوایل از شماره ی ناشناس هراس داشتم و گویی الان خود شخص کنارم است و می خواهد مورد حمله ام قرار دهد!
خواستم جوابش را بدهم که پشیمان شده و سر جای خود باز گشتم.
حوله را برداشتم، و با نرمی اش، صورتم را خشک کردم.
صدای در اتاقم آمد؛ طرف در نگاه کردم و گفتم.
- بفرمایید.
دریا کوچولوی من بود.
با لبخند سمتش رفتم. جلوی پایش زانو زدم. چهره ی معصومانه اش، به لبخندم وسعت بخشید.
منتظر نگاهش کردم. پس از مدتی کمی بنا به عادت همیشگی اش، سرش را کج کرد و با ناز مختص به خودش گفت.
- آبجی؟
دلم می خواست درسته قورتش می دادم؛ ولی حیف که نمی شد. آرام و نرم نرمک گفتم.
- جان دلم؟
- مهدم داره دیر میشه ها؟ کی می خوای بریم؟
به ساعت نگاه کردم و بعد به خواهر عجولم.
- عزیزدلم، شما ساعت رو نگاه کردی؟
به ساعت نگاه کرد.
- بله.
به موهای خرمایی رنگش دستی کشیدم.
- خب پس، اون عقربه بزرگه رو می بینی؟
به جایی که اشاره کردم، نگاه کرد.
- اهوم.
نمی خواستم به رویش بیاورم که ساعت بلد نیست تا مبادا غرور بچگانه اش خدشه دار شود.
- خب پس اون بیاد روی شیش ما می ریم.
انگار که قانع شد و سرش را به بالا و پایین تکان داد. به حالت کودکانه اش خندیدم.
دستش را گرفتم و به دنبال خودم روی تخت کشاندم، خودم هم پشت سرش قرار گرفتم.
شروع به شانه زدن موهای ابریشمی اش.
برای هزارمین بار خاطرات مادر مهربان و خوش سیمایم، مانند سکانس درد آور مقابل ذهنم نقش بست!
خودم را در خاطرات غرق کردم؛ اما صدای دریا مرا از شیرینی آن جا فاصله داد و به تلخی گس این دنیا، نزدیک کرد.
- آبجی چرا موهام رو شونه نمی زنی؟
حال بدم را پشت چهره ی شادم، مخفی کردم.
- ببخشید گل من! الان تموم می شه.
بعد از این که موهای دریا را شانه زدم، به آشپز خانه رفتیم و صبحانه ی مختصری خوردیم.
میز را جمع نکردم و گذاشتم برای وقتی که پدر از خواب شاهانه اش دل کند!
وقتی لباس دریا را پوشاندم، به اتاقم برگشتم و آماده شدم. بعد از بر داشتن پالتو طوسی رنگم، از اتاقم خارج شدم. خارج شدنم مصادف با دیدن دریا شد.
حاضر و آماده، کیفش را روی دوشش انداخته بود.
سمتش خیز برداشتم و گونه های خوشمزه اش را بوسیدم.
- قربونت برم، بریم؟
لبخندی زد که چال گونه اش را دوباره به رخ من کشید.
- بریم.
دستش را گرفتم. هر دو با هم سمت مهد کودک دریا به راه افتادیم.
راه زیاد طولانی نبود؛ ولی هوا سرد بود و نمی شد با پای پیاده تا آن جا رفت.
خواستم با مترو یا تاکسی برویم که دریا سر سختانه مخالفت کرد و من نیز تسلیم و تابع او.
باران نم نم شروع به باریدن کرد!
چتر دریا را از کیفش برداشتم و برایش باز کردم و دستش دادم و کیفش را خودم نگه داشتم.
شال گردنش را محکم بستم تا مبادا سرما بخورد.
باران دیگر نم نم نمی بارید و دانه هایش درشت تر و تند تر شده بود.
خدا را شکر چکمه پوشیده بود.
من مادر نشده، حس مادرها را درک کردم! این را با رفتن مادرم و دور شدنش از ما، با دریا آموختم!
بالاخره به مهد رسیدیم.
جلوی در ایستادم و جلوی پایش زانو زدم.با لبخند، طوری که حس نکند برایش دستور صادر می کنم، گفتم.
- مواظب خودت باش عزیزم، خب؟
تا وقتی هم من نیومدم سعی کن از مهد بیرون نزنی آبجی کوچولوم، قول می دی؟
دستش را جلو آورد و در دستم قرار داد. با هر بار گفتن، دستم را بالا و پایین می کرد.
- قول، قول، قول.
نتوانستم خودم را کنترل کنم و در آغوشم، فشردمش. بعد مادرم این بود دلیل زندگی ام!
بلند شدم.
-خوراکی هات رو یادت نره خانم خوشگله!
انگار از این اصطلاحی که به او دادم خوشحال شد چون؛ با خنده ولحن کشیده ای، گفت.
- چشم.
همان طور که می رفتم بوسی برایش فرستادم و او متقابلا کار من را تکرار کرد.
سر خیابان رسیده بودم که صدایش آمد.
- آبجی؟
به سمتش برگشتم.
- جان دلم؟
با دستانش، دور دهانش را گرفت و شمرده شمرده گفت.
- دوستت دارم.
خندیدم و من هم حرکت او را تکرار کردم.
- من هم دوست دارم شیطونکم، بپر برو داخل خیس می شی!
این را که گفتم، پشتش را کرد و با دو داخل مهد رفت.
چه قدر خوب بود که داشتمش!
به ساعت نگاه کردم، اگر با مترو می رفتم از کلاس عقب می افتادم. دستی برای تاکسی شخصی بلند کردم و آدرس مقصدم که به دانشگاه می رسید، دادم و حرکت کردیم.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️