پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 133
.
هر پانزده روز یکبار پسرم را به شهر می بردم و چون نوبت دکترها بیشتر هنگام بعد از ظهر بود دیگر نمی توانستم به ده برگردم و به پیش پسرم عباس می رفتم و شب را پیش او می ماندم و فردا به ده بر می گشتم . اما زمستان رفت و امد سخت تر بود و گاهی پسرم را خوب نمی توانست را برود مجبور می شدم به بغل بزنم و او که دیگر بزرگ شده بود از این کار من خجالت می کشید اما چاره ی دیگری نداشتم زمستان ها هم نوبت های دکتر او را عقب نمی انداختم و به هر سختی بود میان برف و بوران او را به شهر می رساندم و به حرف هایی که زنان پشت سرم در ده می زدند بی توجه بودم زمان خود بهترین اثبات گر بر هر موضوعی بود.
یکی از روزهایی که تازه از شهر به ده برمی گشتم دو پسر کوچکم همراهم بودند که دیدم لب جاده پیرزنی نشسته و کلی وسیله همراهش دارد به طرفش رفتم و دیدم که خاله بلقیس است.
خاله بلیقس زنی بود که بین روستاها تاب می خورد و در هر ده چند روزی می ماند و برای مردم ده صابون می پخت.
به پیشش رفتم و سلام دادم
پیرزن به سمتم برگشت. او چارقدی که حاشیه های آن ریشه ریشه بود بر سر داشت و موهای قرمز رنگش را به دو طرف شانه کرده بود و فرق میان سرش باز بود موهایش را بافته بود و انتهای ان از زیر روسری بیرون انداخته بود. پیراهنی بلند طلایی رنگ به تن داشت و دستانش پر از النگو بود و به گردنش گردنبندی عقیق آویزان بود.
خاله از دیدن ما خوشحال شد و فوری از جا برخواست و گفت :
- خدا عمرتون بده بیاید، بیاید این کیسه ها را بردارید کمک من بیارید تا ده.
به بچه ها اشاره کردم که به کمک خاله بلقیس رفتند و کیسه هایش را از زمین برداشتند و باهم به جلو راه افتادند. من هم ماندم تا با خاله بلقیس همراه شوم.
خاله گفت:
- خدا خیرت بده صاح تاحالا از اتوبوس که پیاده شدم نشستم سر جاده کسی نرسید اینا را تا ده همراهم بیاره با خاله هم قدم شدم تا به ده رسیدیم و بچه ها کیسه ها را بر زمین گذاشتند من رو به خاله بلقیس گفتم حالا می خواهی کجا بمانی؟
- نمی دانم مرتبه های قبل خونه ی خاله قمر می ماندم که حالا اون برحمت خدا رفته
و بعد به سمت دیوار کوتاه آجری کنارش اشاره کرد و گفت:
- همین جا بساط می کنم
رو به خاله کردم و گفتم:
- خب از این به بعد بیاید خونه ی ما، من خیلی دوست دارم بدونم چطوری صابون می پزی.
خاله که اصلا اهل تعارف نبود کیسه ای که در دست داشت را از زمین برداشت و گفت :
- باشه بریم.
خاله در خانه ی ما ماند و زنان ده به پیشش می آمدند و از او صابون می خریدند.
من که دیگر روز های پر تلاطمم را پشت سر گذاشته بودم، تصمیم گرفتم برای اینکه بیکار نمانم کار خاله بلقیس را یاد بگیرم.
خاله بلقیس بعد از چند وقتی که در خانه ی ما بود، تصمیم گرفت صابون پزی را به من یاد بدهد.
باهم دیگر مقداری زیادی دنبه را آب می کردیم و بعد با اسیدسولفات که از شیشه نمک و سنگ اهن تهیه شده بود را با آن مخلوط می کرد و دوباره به نقطه ی جوش می رساند سپس مایع روی آن را بر می داشت و ته مانده ی آن را دور می ریخت مایع را در قالبی می ریخت واجازه می داد سرد شود و بعد از دو یا سه روز قالب های صابون آماده بودند تا برش زده شوند و به قطعات کوچک تقسیم شوند.
من کار صابون پزی را خوب یاد گرفتم و گاهی برای سرگرمی و برای نیاز های خودمان صابون می پختم. کم کم اهالی که متوجه شده بودند من این کار را خوب یاد گرفته ام برای تهیه ی صابون عروسی ها به من سفارش می دادند.
من هم که مدتی بود چرخ زندگی دست از چرخاندنم برداشته بود برایشان صابون می پختم.
با بزرگ شدن بچه ها کارهای کشاورزی و رعیتی به آن ها رسید و من که عمری دویده بودم تصمیم گرفتم به آرزوی خودم یعنی سفر فکر کنم و برای همین با بچه ها به مشهد رفتیم وقتی برگشتیم یکی دو تا از پیرزن های ده که به دیدنم آمدند شروع به گریه کردند که چقدر دلشان می خواهد به مشهد بروند.
من هم تصمیم گرفتم آن ها را با خودم ببرم و از آن پس شروع کردم زنان و بچه های ده را که آرزوی رفتند به شهر مشهد و قم را داشتند جمع می کردم و به شهر می بردم و از آنجا برایشان اتاق و بلیط تهیه می کردم و به مشهد می بردم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 132
پرستار با ان کلاهی که به روی موهای رنگ زده ی خود گذاشته بود دستم را نوازش کرد و خواست آرام باشم و بگویم چه شده با چانه ای که می لرزید و صدایی ه دیگر جانی در آن نبود گفتم::
- پسرم را می خواهند به اتاق عمل ببرند وپولی که تهیه کرده ام را از جیبم زده اند
پرستار لبخندی زد و گفت::
- اینکه ناراحتی نداره پسرت را عمل می کنند بایدیک ماهی را هم در بیمارستان بستری باشد و تحت مراقبت در اون زمان می تونی دوباره پول را تهیه کنی اگرم نتوانستی بیمارستان راه های دیگری دارد که به افردا نیازمند کمک کند نگران نباش
حرف هایش دل گرم کننده بود پسرم را به اتاق عمل بردند ولی من برای ماندن در بیمارستان به پول احتیاج داشتم و تصمیم گرفتم پیش حاج حلبیان بروم و از او کمک بخواهم او حاجی بود و حتما دست من را می گرفت که سالها بود برایش شیره و کشمش و کشک می بردم.
وقتی به مغازه اش رسیدم حاج حلبیان که گرد پیر بر موهایش نشسته بود و آن ها را سفید کرده بود، لبخندی زد و گفت:
- خاله ماهرخ بلاخره امدی؟ امیدوارم اینبار هم کشمش های خوبی اورده باشی مشتریانی که به مغازه می ایند اول جنس هایی که تو می اوری را می خرند
من که دلم پیش علی بود از این تعریف ها خوشحال نشدم و گفتم :
- حاجی من اینبار برای فروختن کشمش نیامده ام.
حاجی تسبیحش را در میان دستانش چرخاند و با تعجب گفت:
- پس برای چی امدی؟
اصلا دلم نمی خواست به کسی رو بزنم و زیر دین کسی بروم اما برای نجات بچه ام مجبور شدم در شهری غریب به مردی ناشناس رو بیندازم و گفتم:
- پسرم تصادف کرده و در بیمارستان الان هم اتاق عمل اما در راه بیمارستان جیب ام را زده اند
نگاهی به حلبیان انداخنم که دیدم اخم هایش را در هم کشیدده اما نا امید نشدم و ادامه دادم:
- می خوام که پنجاه تومن پول به من قرض بدید اولین فرصت که به ده رفتم حسابتان را پس می اوردم
حاج حلبیان بادی در غبغب اش انداخت و گفت:
- مگر بالا سر بقالی من زده بنگاه خیریه؟ هان؟ برو خواهر پولم کجا بوده بدهم قرضی
من که انگار سطلی اب سرم خالی کرده بودند و بقالی همانطور چرخ می خورد و به سرم کوبیده می شد با اینکه تمام تلاشم را کردم تا غرورم را حفظ کنم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم واحساس کردم تمام صورتم از اشک خیس شد.
ببخشیدی زیر لب گفتم و با شانه هایی اویزان از بقالی بیرون امدم و لخ لخ کنان کنار پیاده رو خودم را می کشیدم و می رفتم که صدایی از پشت سرشنیدم که من را صدا می زند با تعجب به عقب برگشتم ودیدم پسر حاج حلبیان، نفس زنان به من رسید و پنجاه تومن پول به سمتم گرفت اما غرورم اجاره نمیداد که ان را بگیرم و گفتم: « نه پسر من فکر دیگری برای مشکلم می کنم اما زیر دین امثال پدر تو نمی روم» و راهم را گرفتم که بروم اما پسر روبه ویم ایستاد و گفت:
- این پول از طرف پدرم نیست این را خودم بهت قرض می دهم خاله ماهرخ هر وقت هم تونستی بهم برگردان.
از طرفی تا حالا به کسی رو نزده بودم و از طرفی هم نگران علی بودم که در بیمارستان بود و الان از اتاق عمل بیرون می امد و من پول خرید یک کیلو میره را برای او نداشتم به ناچار قبول کردم و بعد از اینکه تشکر کردم به بیمارستان برگشتم.
حاج فاتخ و مصطفی باتعجب پرسیدندکجا بودم که گفتم برای دعا و نمار به مسجد رفته بودم.
حاج فاتح به من گفت علی خودش به میان جاده پریده اما من اگر شکایتی دارم می توانم بروم و شکایت کنم اما من که بچه های بازیگوش خودم را می شناختم گفتم که شکایتی ندارم. زن حاج فاتح چند وقتی که در بیمارستان بودم مرتب برایم غذا می اود و اصرار می کرد به خانه ی شان بروم ویکی دوباری با مصطفی و گلرخ به خانه ی شان رفتیم
روزها هم اهالی ده به دیدن پسرم به بیمارستان می امدند و شب ها من در بیمارستان می ماندم و گاهی اوقات به کارگاهی که پسرم عباس در ان کار میکرد می رفتم تا بلاخره بعد از یک ماه دکتر گفت می توانم پسرم را مرخص کنم اما باید هر پانزده روز یک بار او را به مطب بیاورم تا دکتر ا را معاینه کند.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 62
مستاصل نگاش می کنم.
-حوصله کلنجار رفتن ندارم، بذار برم...
در خروجیو نشونم میده>
- اسیر که نیستی نذارم بری!در بازه، می تونی بری...
با تردید به در نگاه می کنم و آروم سمتش می رم. صداش جدی و لطیف میشه...
-نمی خوای حرف بزنیم؟
بمونم و حرف بزنیم؟ از کجا؟ از چی؟ چیزایی که باید گفته بشن حرفایی نیستن که بخوام بزنم یا حداقل میخوام گفتنشون جزیی از عمرم حساب نشه...
-درست نیست این جا بمونم، باید برم...
-میخوای بازم بهش التماس کنی؟
مکث می کنم. این رابطه ارزش التماس کردنو داره؟
هنوز نمی دونم منِ خنگِ نفهم...
-من میرم باهاش حرف می زنم و سوتفاهما رو رفع می کنم.
از این همه روشن فکری اش بیزارم.
-شما دوتا فقط بلدید دعوا کنید...
از آشپزخونه بیرون میاد و دست تو جیبای شلوارش فرو میبره.
-واقعا گفتم، میرم بدون دعوا حرف می زنم اگه تو بخوای...
و با تاکید ادامه میده: اگه این طوری خوشحال میشی و باز می خندی حاضرم این کارو انجام بدم...
و من نمی دونم که واقعا خوشحال میشم با این کارش یا نه؟
نمی دونم...
پوزخند می زنم: خنده ی من چه اهمیتی داره؟
-این مدتی که دوباره دیدمت ندیدم بخندی، این برام دردناکه که آخرین خاطراتی که ازت دارم و این روزایی که دوباره می بینمت دیگه خندون نیستی...
خنده... چیزی که واقعا یه لحظه ی واقعیشو می خوام...
دستگیره رو می کشم و از خونه بیرون می زنم. باید طرفای سحر باشه. هوا مطبوع و دلپذیره.
سکوت و خلوتی شب ترسناکه ولی این آرامشو دوست دارم. نیاز دارم بهش...
تو کوچه به سمتی نامعلوم قدم می زنم و اتفاقاتی که دیروز عصر بین مون افتاد رو مرور می کنم.
صدای پا از پشت سرم میاد و آروم می چرخم تا ببینم کیه. امیر لبخند تحویلم میده.
-فکر کن نیستم...
-ولی هستی!
این ولی بودنشم برام دردناکه!
با حالتی متفکر روبه روم می ایسته و صداش مثل قدیما لبریز از عشق و محبت میشه.
-متاسفم بابت کارایی که کردم، ببخش که آزردمت...
روبروم روی زمین زانو می زنه و مچ پامو می گیره.
-دربیار کفشتو، خراشش عمیقه!
مطیعانه به حرفش گوش میدم و خون کمی که روی رد پنجه های لاک پشت بیرون زده رو با دستمال مرطوب تمیز می کنه و دوتا چسب زخمم روشون می زنه و دوباره کفشمو پام می کنه.
سرش پایینه و با حسرت نگاش می کنم.
-من این ملاحظه های اندک و قشنگش رو می خوام...
با تمام وجودم می خوام...
چشمام پر میشه و با خنده از همون پایین نگام می کنه.
-شانس آوردی گاز نگرفته، گازش اونقدر قویه که می تونه یه انگشت رو قطع کنه!
نمی تونم از نگاهش نگاه بگیرم.
اون دوست داره لاک پشت صحرایی آنالیز کنه و من چشمای اونو...
یعنی می تونم یه بار دیگه اون رد زخم روی ابروهاشو لمس کنم؟
بلند می شه و بلد نیست حسرت نگامو بخونه...
کمی جلوتر از من شروع به قدم زدن می کنه و یاد شیطنتای قدیمم می افتم...
تازه آرایشگاه رفته بود و طبق عادتش موهاشو حسابی کوتاه کرده بود. خط موی پشت سرش دوست داشتنی بود برام. محکم با دست پس گردنی حواله اش کرده بودم و رد دستم سرخ شده بود.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 162
یک تای ابرویش را بالا انداخت و میخ نگاه بی فروغش را در چشمانم کوباند.
- برای چی؟
هر چه تلاش کردم، نشد مانع از سایش دندان هایم گردم.
- می خوام حق اون راننده ای که به خواست الناز، گلم رو پر پر کرد رو کف کف دستش بذارم.
مقابلم قرار گرفت و دست روی شانه ام گذاشت.
- لازم نیست، خودم به حسابش رسیدم.
حس بدی گریبانم را گرفته بود و احساس می کردم دست شیطان روی شانه ام قرار داشت.
- چه جوری؟
لبانش از دو طرف کشیده شدند.
- یه مدت بود پی برده بودم با الناز سر و سری داره بعد از اون ماجرا هم دادم بچه ها اخته اش کردن و فیلمش رو برای الناز فرستادم.
برای اولین بار بی رحمی اش را ستودم و قبل از آن که تازیانه های پی در پی اسیده معده ام جسمم را شرحه شرحه کند زبان در دهان چرخاندم.
- به احتمال نود درصد برمی گردم، دنبال کارهام باش.
منحنی روی لبانش جان بیشتری گرفت.
- خیالت راحت از همین الان خودت رو جز یکی از پزشک های بهترین بیمارستان آمریکا بدون.
لبخند تصنعی ای زدم و پاهای خسته ام را سمت در روانه کردم.
- فعلاً زنگ نزن، خودم فردا صبح خبر قطعی رو بهت می دم.
سکوتش نشان از تصدیق حرفم داشت.

سرم پر از واژگانی بود که حماقت را برایم تعبیر می کرد و من به اجبار قدم هایم را در پس یکدیگر می کشیدم و پاهایم آن قدر گز گز می کرد که نعره ی دردشان مجبور به نشستن روی لبه ی جدولم ساخته بود.
دست بر دهان افکارم کوباندم و گوشی ام را از جیبم خارج کردم و بی تعلل نام شقایق را لمس نمودم.
با خودم عهد کرده بودم اگر تا پنج بوق جوابم را ندهد جوری خودم را از صفحه ی روزگار محو کنم که عالم انگشت به دهان بماند اما هنوز بوق اولی به دومی نرسیده بود که آوایش لبخند کوچکی را مهمان لبانم ساخت.
- ماهان؟!
حکم تشنه ای را داشتم که به چشمه رسیده بود و از ترس آن که دچار سراب نشده باشد جرأت پیشروی نداشت.
- بعد این همه روز چرا حرف نمی زنی؟
دیدگانم را از مردمان در حال گذر که دمی پر ترحم و گاهی سوالی نگاهم می کردند، گرفتم.
- بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم...
پژواک گریه اش که در حلزونی هایم پیچید؛ دست از دامان بیت های پر از حرف استاد مشیری شستم.
- روبه روم یه قصابیه.
حدس آن که دست روی دهانش گذاشته بود تا مانع از خروش هق هقش گردد، اصلاً سخت نبود.
- هیچ می دونی این چند روز چه قدر گوشیم رو خاموش و روشن کردم؟ فکر می کردم لابد مشکل از اونه که زنگ نمی خوره!
به هزار مکافات از جایم برخاستم.
- هیچ می دونی چند بار ازت پرسیدم چرا؟ به ذهنت هم خطور می کنه من مرد تا کجاها پیش رفتم و با چی ها جنگیدم که دستم گونه ات رو سرخ نکنه؟ تو خیالت می گنجه تو همین چند روزه ملیحه چند بار زنگ زده و پیام داده که دوستش رو سر و سامون بده؟
مقاومتش درهم شکست و طنین گریه اش اوج گرفت.
- اول به عرفان گفتم، گفت درستش می کنه، گفت نمی ذاره این وسط کسی آسیب ببینه ولی دید! بابام فلج شده، دخترکم چشم هاش رو برای همیشه بسته، عشقم بهم شک کرد، خودم هر لحظه خرد شدم ولی هنوز هم خوشحالم! خوشحالم از این که دیگه نقشی تو زندگیت ندارم و تو می تونی تو اون گروه به همه ی آرزوهات برسی و از همه مهم تر جونت در امانه!
برای چند ثانیه ای سکوت را رنگ زدم تا به کلماتم نظم دهم.
- شقایق می خوام یه سوال رو برای بار دوم ازت بپرسم و تنها توقعم اینه که رک و راست جوابم رو بدی، می تونی؟
لغاتش جان نداشتند اما گوش هایم فرکانس لازم را دریافت کردند.
- آره عزیزدل شقایق.
از خیابان عبور کردم.
- می خوام همراهم باشی ولی قبلش باید ازت بپرسم مقصدت کجاست؟
گویا نفس در سینه اش گره خورده بود که واژگانش را به سختی ادا می کرد.
- هر جا که تو باشی حتی ته دنیا!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 131
تا اینکه چند نفرسی از اهالی روستا قصد رفتن به مشهد را داشتند و من رفتم و با ان ها خدا حافظی کردم اما چون دار قالی ام را تازه به پا کرده بودم زود برگشتم و بچه ها با بچه های دیگر دور مسافران حلقه زده بودند تا اتوبوس برسد و ان ها سوار شوند در خانه بودم که صدای چاوشی خوانی به گوشم رسید و دانسیتم مسافران راهی شده اند چند دقیقه ای نگذشته بود که پسر کوچکم اشک ریزان و هراسان در اتاق قالی دوید و گفت: « ننه ننه حسین...»
نفهمیدم چطور با پاهاییی که هیچ قوتی نداشتند خودم را به جاده رساندم همه جمع بودند و رد های خون اولین چیزی بود که چون تیغ بر چشمم فرو رفت. گلرخ به سمتم دوید و زیر بازوهایم را گرفت و گفت:
- ابجی نترس چیزیش نشده
اما من گلویم خشک شده بود و احساس می کردم دنیا پیش چشم رنگ باخته کشان .کشان خد را میان جمعیت رساندم و دیدم علی روی زمین افتاده و از پاهایش خون می رود وگریه زاری می کند زانوهایم برید و به زمین کنار پسرم افتادم مردی ناشناس مدام می گفت::
- شما مادرشی؟ ببخشید خواهر معذرت می خوام بخداوندی خدا خودش میان جاده پرید.
احساس می کردم دیگر چشم هایم خشک شده اند و دیگر اشکی برای ریختن ندارم. مات و گیج و گنگ به پسرم که از درد به خود می پیچید زل زده بودم
مردها دست زیر بغل پسرم زدند که علی باز دادی کشید و او را سوار ماشینی کوچک کردند که فقط در شهر دیده بودم و بعد ها فهمیدم نامش فولکس است. من هم به دنبال پسرم با مصطفی همسر گلرخ سوار ماشین شدیم تا ما را به بیمارستان برسانند. من نتوانسته بودم هنوز بپرسم چه اتفاقی افتاده که آقا مصطفی گفت وقتی که داشتند چاوشی خوانی می کردند علی به روی جاده دویده و همون موقع هم این ماشین رد می شده که باعث تصادف میشه مرد خودش را عبدالرزاق معرفی کرد و گفت عرب هستند اما در اصفهان زندگی می کنند و گاهی برای سر زدن به اقوام خود در اهواز از این سمت رفت و امد می کردند ان ها ما را به بیمارستان صد تختخواب بردند که ان زمان بزرگترین بیمارستان اصفهان بود
من بی تاب راه روی بیمارستان را بالا وپایین می کردم که علی ر ا به اتاق عمل برده بودند.
انگار لحظه های سخت من تمام نمی شد مطمن بودم دیگر جان به لب شده ام و خسته ام. دیگراشک هایم مثل اوایل نمی ریخت و بغض فقط به کنج گلویم می نشست و من را ازار می داد کلافه و سر درگم بی خبر از بچه هایم که نمی دانستم حالا چه می کنند و شب را تنها چطور می گذرانند، پشت در اتاق عمل نشسته بودم و لحظه ها را با دلی آشفته و ذهنی پریشان سر می بردم. ان لحظات هم از بدترین لحظات زندگیم بود که چند سال برای من طول کشید ما دو روز در بیمارستان بودیم و این دو روز عبدالرزاق ما را تنها نمی گذاشت و از بیمارستان بیرون نمی رفت و هرچقدر هم اصرار کرد که من و آقامصطفی به خانه ی شان برویم و در خانه ی ان ها بمانیم قبول نکردیم .
دکتر گفت پاهای علی هر جفت شکسته و درپاهایش میل کار گذاشته اند که باید دوسال میله ها در پاهایش بماند تا استخوان ها دوباره خوب باز سازی شوند و بعد میل ها را در اوردند.
فردای ان روز من به ده برگشتم تا هم به بچه ها سر بزنم هم مقداری پول بردارم به شهر برگردم. گلرخ در یکی دو روزی که من در ده نبودم به خانه ی ما آمده بود و از بچه ها مراقبت کرده بود.
مقداری پول برداشتم و بچه ها را به گلرخ سپردم و عازم شهر شدم. فردای روزی که قرار بود دوباره پاهای علی دوباره عمل شود من در کارگاهی که پسرم عباس در آن کار می کرد خوابیدم چون عباس گفت از کارهای کشاورزی خوشش نمی آید و میخواهد به شهر برود و راهی شهر شده بود.
صبح زود به سمت بیمارستان به راه افتادم.در راه بودم که نا گهانی زنی که خیلی تند می دوید با من برخورد کرد و من به زمین افتادم زن از کنارم بلند شد و من را هم بلند کرد و شروع به معذرت خواهی کردن کرد من با تعجب به زن و رفتارهایش نگاه کردم و با دور شدنش من هم از او چشم برداشتم و به راهم ادامه دادم.
اول به دیدن علی رفتم که روی تخت بود و حاج فاتح و مصطفی در کنارش بودند بعد به سمت پذیرش بخش رفتم تا پول عمل را حساب کنم اما هرچه تمام جیب هایم را زیر و رو کردم اثری از پول نبود درمانده و پریشان پای پیشخوان
افتادم خانوم پرستار به کنارم نشست و با نگرانی پرسید که چه اتفاقی برایم افتاده.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 61
پاهام سست میشن و دو سه قدم بی تعادل جابه جا میشم تا بالاخره به دیوار می چسبم و می تونم با تکیه خودمو نگه دارم.
پارسا روبروم برگشته و عصبی دست به موهاش می کشه.
-چرا این طوری شدی تو هیوا؟ چرا دروغ می بافی برام؟ از بهانه هات بیزارم...
کیف و لباسام هموناییه که از سفر همراه داشتم و بدون این که طلبکار باشم بلیطی که ته کیفم جامونده رو درمیارم و مقابلش رو زمین می ندازم...
در سکوت مقابل هم ایستادیم و من کم مونده از فشار این استرس قالب تهی کنم.
-اصلا نمی فهممت هیوا، انگار نه انگار یک ساله با هم دوستیم! انگار فرسنگ ها دور و غریبه تر از هر غریبه ایم...
سهم من از دادخواستم همین حرفاست و با نوک کفشش بلیط بخت برگشته رو سمتی شوت می کنه و میره...
امیر بازم تلاشش رو می کنه و پارسا رو تا ماشینش دنبال می کنه.
-خیلی نگران اون خانمی من می رسونمش هرجا می خواد، شما بمونید و مشکلتونو حل کنید!
-تو بمون مفیدتری!
حرفش مثل تیر خلاص قلبمو می سوزونه و امیرم مات بین من و پیاده رو و خیابونی که پارسا رو میبره می ایسته.
ماشینش روشنه و بدون استارت گاز میده و حرکت می کنه.
چشمام تار می بینه و پاهام بیش از حد می لرزن. لابد به خاطر دویدنه...
چند تا مشت آروم به زانوهام می زنم تا لرزششون بخوابه و بتونم قدم بردارم ولی بی فایده ان، مشت به سینه هم برای بالا اومدن نفس بی فایده است. سعی می کنم بایستم و پیش امیر نشکنم ولی آفتاب مستقیم تو چشمم می زنه و سوت ممتدی از سکوت تو سرم اکو می گیره...
-هیوا مراقب باش...
***
چشم باز می کنم و گنگ و گیج اتاقی که داخلش خوابیدم رو برانداز می کنم. چرا دوباره اینجام؟
مگه از سوتفاهم قبلی درس عبرت نگرفته که باز اینجا آوردتم؟
چشمامو محکم فشار میدم تا سستی از سرم بپره و بلند میشم. قسمت جلوی سرم ناجور میسوزه، دست می کشم و باندپیچی شده است... نمی دونم چه اتفاقی برام افتاده ولی نمیخوام این جا باشم.
سوزن سرمو از دستم می کشم و هنوز هوای بیرون از پنجره تاریکه.
آروم از تخت پایین میرم و در اتاقشو باز می کنم. نمی دونم کیفم کجاست و آروم طوری که صدای پام تو خونه نپیچه دو سه قدم داخل هال برمی دارم. خودش روی مبل خوابیده و کیفم روی میز عسلی درست جاییه که امیر خوابیده!
نفس هوف مانند تقریبا بی صدایی می کشم و سمتش میرم و کیفو آروم می کشم. موفق میشم بدون بیدار شدنش به کیفم برسم و حالا مرحله ی سخت از خونه بیرون رفتن باقی می مونه.
سمت در میرم و تو نور کم سوی خونه چیزی که جلوی پام افتاره رو نمی بینم. مثل سنگ سفته و سعی میکنم برخوردمو باهاش ندیده بگیرم و زودتر از اینجا فرار کنم ولی تیزی ای که روی سطح پام کشیده میشه کنترل شرایط رو از دستم خارج می کنه و با حس این که به موجود زنده برخورد کردم بلند جیغ می کشم و از جا می پرم.
چراغ روشن می شه و نفس نفس می زنم.
-چی شده؟
ترسیده به جایی که برخورد صورت گرفته بود نگاه می کنم و لاک پشت رو می بینم. روی پام رد پنجه اش، شیارای قرمز رنگ خونی به جا گذاشته.
امیر سمتش میره و از زمین بلندش می کنه.
-شما دوتا چرا بی سر و صدا از جا خوابتون بیرون اومدید؟ کجا می خواستید فرار کنین؟
لاک پشتو تو قفسی که قبلا داشت برمی گردونه و رو به من دست به کمر میزنه.
-کجا به سلامتی؟
سعی می کنم خونسردیمو حفظ کنم.
-چرا آوردیم این جا؟ مگه ندیدی وجودت چه سوتفاهمی پیش آورد؟
به لاک پشته نگاه می کنم و باز سوال می پرسم: این تو خونه ی من بوده، دست تو چی کار می کنه؟
سمت آشپزخونه می ره و جوابی به سوالام نمیده.
-یکی یکی بپرس! قبلشم مطمئن شو کسی که سوال می پرسی جواب میده بهت یا نه؟!

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 161
آوای پر رعشه اش در بانگ سردین گم شد.
- دهنت رو ببند! یه کلمه دیگه حرف بزنی مغزت رو می پاشونم رو دیوار!
اسلحه را روی شقیقه ام جا به جا کرد و به فرمان دست سردین، بادیگاردها مسلح شدند و او را هدف گرفتند.
- چیه؟ می خوای صدام رو ببری که نگم اونی که ماهان دنبالشه تویی؟
افکارم یک به یک منفجر می شدند و من حکم اسیری را داشتم که نمی دانست برای چه جانش برای طرفین جنگ پر ارزش بود؟
جان دادم تا آن تک کلمه را بیان کردم.
- چرا؟
حال الناز خراب تر از من بود که باز کنارم قرار گرفت و رو به سردین نالید: دِ یالا جوابش رو بده تا خودم نگفتم.
نگاه زهرآلود سردین سمتم سُر خورد.
- چون با وجود تو همه چی تو بهترین حالت ممکن بود اما بعد از سفرت به رازان یهو متحول شدی و گفتی می خوای بری، کلی منتت رو کشیدم که نری، گفتم اگه بری گند می خوره تو همه چی ولی تو عاشق شده بودی و مرغت یه پا داشت.
سر تا سر وجودم می لرزید و حتم داشتم به زودی دعوت حق را لبیک خواهم گفت.
سیگار از بین انگشتانم افتاد و خود به زانو درآمدم.
- لامروت با دخترم چه کار داشتی؟
برای لحظه ای شرمندگی در چهره اش نمایان شد.
- اون موضوع ربطی به من نداره و کاملاً خارج از برنامه بود، من یکی رو گذاشته بودم که بپای شقایق باشه چون چند وقتی بود که با عرفان سعی در خراب کردن نقشه هام داشتن و من هم دیدم؛ مدرک کافی برای اثبات حرفشون ندارن هی براشون دون پاشیدم و گذاشتم ذهن تو مصمومم شه به این که زنت هرز...
نعره کشیدم و خداوند را به اسم جلالش خواندم.
الناز هم کنارم زانو زد.
- می گن عشق حقیقی اونه که نذاری خم به ابروش بیاد ولی من به خاطر این که تو من رو ببینی دست به هر کاری زدم حتی به اون طرف پول دادم که تو اولین فرصت یکی از مهم ترین ریشه های زندگیت رو قطع کنه!
شده بودم یک مجسمه که نه ادراک داشت نه توان پس گرفتن حقش را!
اسلحه را بالا آورد و سمت خودش گرفت.
- سخت ترین تقاص رو به سردین پس دادم چون خارج از برنامه پیش رفته بودم پس تو دیگه این جوری یخی نگاهم نکن؛ باور کن دوست دارم!
جمله اش که تمام شد سر اسلحه را درون دهانش گذاشت و چشمان به خون نشسته اش را به من گره زد و ماشه را کشید.

پلک هایم را با درد بهم دوختم و دم عمیقی از هوای مسموم خانه کشیدم، دست هایم را تکیه گاه بدنم ساختم و به کمکشان قامت صاف کردم.
- ماهان نمی خوای بدونی دلیل این همه کار چیه؟
صحنه ی خودکشی الناز مدام در ذهنم روی پرده ی سینما اکران می شد و درد را به جانم می انداخت.
- دیگه برام مهم نیست، لابد خواستی برگردم تا کسب و کارت رونق بگیره یا شاید هم این قدر پست فطرتی که دنبال انتقام از من و زنم بودی!
قدمی نزدیک شد و محتویات جامش را روی جسم بی جان الناز خالی کرد.
- این ها که گفتی درسته ولی یه دلیل اصلی تری هم هست.
انگشت هایم یکدیگر را به آغوش کشیده بودند و از من مجوز نشستن در فَک سردین را می خواستند.
- چه دلیلی؟!
دو انگشت میانی و اشاره اش را بالا گرفت.
- تا چند روز پیش تو یه پزشک موفق با یه پرونده ی تحقیقاتی بودی که زیر ذره بین خیلی ها بود، خب مسلماً...
پوزخند تلخی لبانم را به آغوش کشید و عصبی واژگانش را از هم دریدم.
- مسلماً خیلی از کشورهای دیگه خواستار اون پرونده بودن و تو قول همکاری بهشون داده بودی و هر جور مانعی از قتل، سوء ظن و تخریب ساختمون رو سد راهم کردی تا مجبور شم ازت کمک بخوام ولی زهی خیال باطل! من پروانه ام دود شد رفت هوا؛ یعنی دیگه خبری از اون پرونده نیست!
دو انگشتی که همچنان بالا نگه داشته بود را کمی خم کرد و بلافاصله بادیگاردهایش دست به کار شدند و تن بی جان الناز را از مقابل چشمانمان دور ساختند.
- کافیه من رو از برگشتنت مطمئن کنی تا دو سوته هر چی که از دست دادی رو بهت برگردونم و اقامت آمریکا رو برات بگیرم.
برای رو کردن دستم زود بود، باید او را در آب نمک می خواباندم.
- باید روش فکر کنم ولی قبلش یه هفت تیر با یه فشنگ می خوام.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 130
به طلعت اشاره کردم روی صندلی نشست خودم هم ماهی را بغل کردم و روی تخت گذاشتم
و همه ی اتفاق ها را برا ی دکتر گفتم. دکتر« بسیار خب...»زیرلب گفت و از جا بلند شد و به سمت تخت ماهی رفت. من هم کنار طلعت نشستم. دکتر بعد از اینکه ماهی را که مثل وقت هایی که می ترسید در خود جمع شده بود را نواز ش کرد و چند شکلات که در روی میزش بود به سمت او گرفت ماهی با چشمانی که از ترس قرمز شده بودند و پلک نمی زدند نگاهی به دکتر و بعد به شکلات ها کرد دکتر با صبوری روبه روی او نشست و صبر کرد تا ماهی کم کم چشمانش ارام شروع به پلک زدن کرد و شانه هایش افتاد و دست دراز کرد و شکلات را برداشت دکتر ازما خواست از مطب بیرون برویم.
نیم ساعت پشت در نشستیم که دکتر صدایمان زد که به داخل برویم دکتر رو به من کرد و گفت:
- اعصاب این دختر به هم ریخته من و طلعت با تعجب به هم نگاه کردیم و من پرسیدم:« اعصاب چیه
اسم ی نوع بیماری؟؟»
دکتر از زیر عینک هایش به من نگاهی انداخت
-اره یک نوع مریضیه اما نه جسمی، روحی
بنظر میاد که این دختر از چیزی ترسیده. من این دارو ها را می نویسم مدتی صبح و ظهر شب به او بدهید و مطمن باشید خوب میشه بیماری در مراحل اولیه است و پیشرفتی نکرده.. بعد دستش را روی میز گذاشت و به ما اشاره کرد و گفت:
- اما اگر این داروها را نخوره و بهش بی توجهی بشه ممکن مجبور بشی با زنجیر ببندیدش
طلعت سفت بر گونه اش زد و روی صندلی افتاد دکتر ادامه داد:
- گفتم اگر نگفتم حتم.ا پس در رسیدگی به اون سهل انگاری نکنید. ماهییک مرتبه هم به مطب بیاریدش تا تت نظر باشه. ماشالله دختر زیباییه اسم زیبایی هم داره پس مواظبش باشید.
دارو ها را از داروخانه تهیه کردیم و با اتوبوس سلیمی به ده برگشتیم.
چند روزی که از خوردن داروها گذشت کم کم متوجه تغیر حالت های ماهی شدیم هر روز بهتر می شد و رفتار ها ی غیر معمولش کمتر می شد و طی دوسه ماه به حالت عادی و قبل برگشت اما تا یک سال ماهی یکبار ماهی را به پیش دکتر چشم آذر می بردیم تا سلامتی کامل خود را به دست آورد. طلعت همیشه دعا گویم بود اما من هیچ وقت به خاطر تهمت هایی که به من زدند دلم با ان ها صاف نشد.
زندیگی برای من داشت طی می شد و بالا و پایین های خودش را داشت
چند وقتی بود تصمیم گرفته بودم بچه ها را به مشهد ببرم حالا که خانه را خریده بودم و رعیتی را هم پس گرفته بودم زندگیم کمی ارام گرفته بود. وقتش بود به ان چیزی که سالها در ذهن داشتم یعنی سفر، فکر کنم در تمام این سال ها وقتی به شهر می رفتم اتوبوس هایی را می دیدم که به مشهد می روند من نمی دانستم مشهد دقیقا کجای مملکت است فقط می دانستم هرکسی نمی تواند به انجا برود.
مردان از سالها قبل به مشهد و کربلا می رفتند اما زنان را با خود نمی بردند اما این چند سال که وسایل نقلیه از کنار ده رد می شدند، خیلی ها به مشهد می رفتند و من هم آرزو داشتم بروم اما چرخ گردون آرامم نمی گذاشت و حالا تصمیم گرفته بودم که حتما بروم. وقتی کسی از مشهد برمی گشت احساس می کردیم چهره اش نورنی تر شده و تا چند وقت خانه و زندگی اش بوی عطر خاصی می داد و من هر بار به دیدن مردان و زنانی که به مشهد رفته بودند و می رفتم از ان عطر و بود به جانم می نشست.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
چشمای دخترش توجهمو جلب می کنه و نگام به چشمای دختربچه است. سعی می کنم شباهتش رو به چشمای کسی که نباید، ندیده بگیرم.
-فقط دخترخاله؟
صدام می لرزه و آب دهنمو قورت می دم.
بچه رو کامل پشت سرش قایم کرده و برام سر تکون میده.
-آره، فقط دختر خاله!
یه جای کار اشکال داره! دروغایی که شنیدم و دیگه نمی خوام ازشون ساده بگذرم.
-چرا باید دختر خاله اش رو ازم قایم کنه؟ چرا باهاتون قرار میذاره و ازم مخفی می کنه؟ می دونم دوستت نداره، چرا وقتتو پاش هدر میدی و باعث عذاب دیگری میشی؟
چشماش قشنگن و برق می زنن، صورتش از ترس یا هر حسی که نمی فهمم قرمز شده و جوابمو زمزمه می کنه.
-چی می خوای بگی؟ می دونم پارسا دوستم نداره!
-پس چرا می بینیش و بدتر این که چرا از من مخفی تون می کنه؟ اگه فقط یه رابطه ی فامیلی باشه من مشکلی ندارم باهاش ولی...
اشکش می چکه و با نفس عمیق حرف می زنه.
- از مخفی کاریش نمی دونم ولی می دونم پارسا فقط دلش برام می سوزه... سعی می کنم کمتر...
-چه خبره این جا؟
به صدای پارسا که از داخل ماشینش میاد سمتش می چرخم و پیاده میشه.
از دست اونم عصبانی ام.
-خبری نیست، فقط دلیل دروغاتو می خوام بفهمم!
عصبی و با توپ پر سرم تشر می زنه.
طوری که تا به حال اصلا از پارسا ندیدم.
-کدوم دروغ؟ دروغو اگه من گفتم باید از من بپرسی دلیلشو، چرا سر راه دیگرانو می گیری؟
دیگه نمی تونم خودداری کنم و منم اشکم سرازیر می شه.
خوشبختانه رهگذر پیاده ای نیست که انگشت نما بشیم و راحت می تونم سوال و جواب کنم.
-بهت گفت پارسا جان! به تو چه ربطی داره که بچه اش مریضه؟
بین من و ترانه می ایسته و دست به کمر هنوز صداش عصبیه.
-مگه نگفتی میری دبی؟
اشکمو با دستم کنار می زنم و یک قدم ازش فاصله می گیرم.
-رفتم و برگشتم، یه کار کوچیک داشتم.
-حالا کی دروغ گویه؟ دبی یه روزه؟ انتظار داری باور کنم؟
-چرا می خوای با شماتتش اشتباه خودتو کتمان کنی؟
صدای امیره و اون که قبل از من از درمانگاه بیرون رفت، نمی دونم وسط این معرکه چه غلطی می کنه؟!
پارسا خونش به جوش میاد با دیدنش و پوزخند تمسخرش منو نشونه می گیره.
-شاهد از غیب رسید! دبی؟ آره؟
امیر با حرص میغره: حرف زدنتو درست کن مردک!
پارسا رو به ترانه می کنه: برو تو ماشین ترانه...
امیر کنارمون می رسه: نمی تونی تشخیص بدی کی مهم تره؟
پارسا سماجت به خرج می ده: ترانه برو بشین!
نگاه پرحرص پارسا برای من می مونه و ترانه دوباره بچه اش رو بغل می زنه.
-به این سوتفاهم دامن نمی زنم پارسا، من تاکسی می گیرم و میرم، تو با هیوا حل کن...
سر اونم داد می کشه: گفتم برو تو ماشین!
امیر با حرص لبشو زیر دندون می کشه و پارسا بازوی ترانه رو گرفته و تو ماشین سوارش می کنه.
درو می بنده و امیر به من اشاره می کنه.
-برو سوار شو باهاش برو و حل کنید بین خودتون...
نمی تونم نفس بکشم. کاش یه خط سیاه بودم و از این صحنه از زندگیم با یه پاکن راحت پاک می شدم. دستمو روی قفسه ی سینه ام مشت می کنم و فشاری که تحمل می کنم از حد انتظارم دردناک تره! معده ام یکباره فوران کرده و راه گلوم بسته است. خم می شم تا بتونم تعادلمو حفظ کنم و پارسا به درک حواله اش می کنه.
-برو به درک...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 160
هول زده لبخندی را طرح لبانم ساختم.
- تقصیر من نیست، حسابی ترافیک بود وگرنه من که له له می زنم اون نامرد رو پیدا کنم و حقش رو بذارم کف دستش.
گوشه ی لبش بالا رفت و با دستش اذن نشستن را صادر کرد.
- شامپاین، ماری جوانا یا برگ؟
وقتی آنگونه می پرسید حتماً باید یکی را برمی گزیدم و هیچ راه فراری نبود.
به ناچار زمزمه کردم: برگ.
سیگار را از لبانش جدا کرد و مقابل چشمانم گرفت.
- اگه بهت بگم اون آدم مسبب همه چیز بوده، چه کار می کنی؟
سیگار را بین دو انگشت شست و اشاره ام گرفتم.
- حدس می زدم همه چی از این دشمن ناشناخته آب بخوره ولی نمی دونم چرا چنین کاری رو باهام کرده.
انگشت سبابه اش را چندین بار به جام خالی روی میز کوباند و به ثانیه نکشیده گیلاسش توسط یکی از سه بادیگاردی که پشت سرش ایستاده بودند، پر شد.
- شاید بزرگ ترین مشکلت اینه که زیادی خودت رو دست کم می گیری.
کام عمیقی از سیگارم گرفتم.
- نه خودم رو دست کم نگرفتم ولی فکر نمی کنم وجودم تو این دنیا به کسی صدمه بزنه.
جرعه ای از محتویات سرخ درون لیوان را نوشید.
- نه دیگه، نشد.
ابروهایم را درهم تاباندم.
- واضح حرف بزن ببینم منظورت چیه؟
به پاهایش حکم قیام داد.
- پاشو بریم تو اتاقت بهت بگم، این جا هی این خدمکارها میان و میرن؛ رو اعصابمن.
من نیز چون او قیام کردم و برای شنیدن آنچه گوش هایم تمنایش را داشتند پیشگام گشتم، هنوز به پله ها نرسیده بودیم که در شتابان باز شد و الناز با چند گام بلند خودش را به من رساند و کنارم ایستاد و سردین را مخاطب قرار داد.
- جلو نیا!
سردین بی توجه به او قدمی برداشت که الناز دستش را از کیفش خارج کرد و سر اسلحه را سمت سردین گرفت.
- به مسیح قسم اگه قدم از قدم برداری می زنمت!
وزیر سفید پوش کنارم علیه شاهش قیام کرده و منتظر کوچک ترین حرکت از سوی او بود تا حکم ماتش را صادر کند.
- توی لاشخور مگه به من نگفتی به آرش دستور دادی سر اون رذل بی همه چیز رو زیر آب کنه؟
نور درون چشمان بی فروغش دوید و او به نشانه ی تأیید سر تکان داد.
- گفتم ولی نگفتم کی!
قطره ای خون از دریای دیدگانش فرو چکید و سر اسلحه را روی شقیقه ی من گذاشت.
- چه طوره من هم عین خودت تموم زحمت هات رو برای برگردوندن ماهان با یه گلوله هدر بدم؟
شنیده هایم قابل هضم نبود و ذهنم تنها فرمان گریز می داد.
صدای سایش دندان های سردین تا آسمان هفتم رفت.
- تو همچین غلطی رو نمی کنی چون دودمانت رو به باد می دم.
هر کسی جای الناز بود باید می ترسید و پا پس می کشید اما گویا او آب از سرش گذشته بود که گستاخانه پوزخند زد.
- من رو از چی می ترسونی؟ منی که امروز دوست دارم از زبون پدری شنیدم که یه روزی تنها آرزوم شنیدن این دو کلمه از زبونش بود؟ ولی می دونی چیه؟ اصلاً بهم نچسبید چون نیاز به حلالیتم داشت، چون محتاجم بود، چون یه روزی باعث فرار من از همین خونه شد، همون روزی که تو حدس می زدی من عاشق پیشه زندگی با عرفان رو توی یه دخمه به بودن در کنار تو ترجیح بدم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد بغض نشسته درون گلویش را خفه کند.

- بهت گفتم ولم کن من اونی که تو فکر می کنی نیستم اما تو اخم هات رو تو هم کشیدی و گفتی نترس بهت دست نمی زنم چون شما زن ها هیچ جذابیتی ندارید به جاش از الان تا صاف شدن قرض بابات باید دست راست من شی.
آب دهانش را با هزار و یک زحمت فرو داد.
- پای حرفت موندی ولی این قدر بهم سخت گذشت که خودمم سخت شدم، این قدر سخت که فقط دیگه قلبم خون پمپاژ می کرد و برای کسی نمی تپید تا این که درست مثل همین حالا خواستی تجارتت رو گسترش بدی و من رو فرستادی ایران و...

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی