پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
بغض گلویم را در دامن خود انداخت. چه قدر سخت است در دنیایی که سراسرش بدی است‌، آشیانه ای برای فرار کردن نداشته باشی؛ بی پناه باشی. کاش مادرم بود. آن وقت دیگر هیچ از خدا نمی خواستم حتی اگر آن وقت کارتون خواب بودم.
مترو که آمد جمعیت زیادی شتابان طرف آن یورش آوردند. دست دریا را گرفتم و با آن ها رهسپار شدیم.
به قسمتی بیرون از تونل رسیدیم و آسمان انگار بغ کرده بود و هر لحظه ممکن بود روی زمین وزمان بغض خود را خالی کند. خوش به حالش!
مادر او زمین بود مادر من چه؟
صدای گوشی ام آمد. این دفعه مزاحم نبود، بلکه تلفن خانه مان بود. همه ی بدنم را حسی سرشار از ترس و وحشت در بر گرفت!
ترسیده گوشی را خاموش کردم.
صدای اپراتور آمد و گفت به ایستگاه رسیدیم.
خواستم دریا را بلند کنم که فهمیدم خوابش برده.
آرام سرش را روی شانه ام گذاشتم و بعد پیاده شدم.
مسیر طولانی ای نبود تا خانه ی خاله و سریع رسیدم.
زنگ در خانه شان را زدم. بعد از چند دقیقه خاله چادر به سر جلویم ظاهر شد.
منتظر هر حرکتی از جانبش بودم. سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. لبخند ساختگی زد.
- سلام خوش آمدی خاله. بیا داخل.
- سلام خاله جون مزاحم که نشدم.
به طرف خانه نگاه کرد و بی میل گفت.
- نه، خدارو شکر کن شوهر خاله ت خونه نیست چون اگه بود نمی تونستم راهت بدم.
آن لحظه انگار که قبلم در دست یک دیو باشد و او در حال مچاله کردنش است!
ولی از بی کسی چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم.
خاله جلوی من راه افتاد و من به دنبالش!
رفتیم داخل. دریا را روی مبل کهنه و رنگ و رو رفته شان گذاشتم و با پالتوی خودم رویش را پوشاندم.
خواستم بروم دنبال خاله در آشپزخانه، که عرفان پسرش مثل روح جلویم ظاهر شد. با دیدن چهره اش یاد جوجه تیغی های خودم که در کوچکی داشتم افتادم.
جلو آمد و دستش را سویم دراز کرد. یک قدم عقب رفتم و سرم را پایین انداختم.
نیش خندی زد و گفت.
- حالا می خواد واسه من ادای دخترای محجبه رو در بیاره! نه عزیز من، من عقلم رو دست تو و خاله ت نمی دم که بیام تو رو بگیرم.
بعد این حرفش با نگاهی پر از ترحم پشتش را کرد و رفت!
خودم را در آیینه ای که مقابلم بود برانداز کردم. چه کم داشتم که با خود فکر کرده من حاضرم با او ازدواج کنم و حالا برای منت کشی آمده ام!
کاش می شد به او می گفتم. "اگر روزی فقط من و تو روی زمین بودیم، تن به ازدواج با تو نمی دادم".
درست است من پشتوانه ی خوبی نداشتم و بعد رفتن مادرم تنها شدم اما از شرف و آبرو و حتی چهره هیچ کم و کاستی نداشتم!
خاله با دو لیوان چای آمد و روی زمین نشست. در حالی که سینی را طرف من سوق می داد گفت.
- خب، بگو ببینم چی شد یادی از خاله ت کردی؟
ماجرا را برایش تعریف کردم؛ که در آخر در کمال تعجب من، خودم را مقصر دانست و محکومم کرد به بی باکی نسبت به پدرم.
- نمی دونم تو به کی رفتی ساحل مادر خدا بیامرزت که مثل تو نبود!
اون آبرو داشت. نمی ذاشت صداش رو یکی بشنوه. یک عمر با عزت زندگی کرد و آخر از سر این که بی آبرو نشه ساکت موند تا آخر سکته کرد و مرد. با عفت بود تا موقع مرگش. درسته پدر تو اعتیاد داره؛ ولی اون از لحاظ مالی هیچی واسه تو و خواهرت کم نذاشته. یه خونه در اختیار توست. پولای اون کارخونه برنج سازی میاد تو حسابت چی می خوای دیگه؟
حرفش را قطع کردم. فضای خانه کم بود برای هضم حرف هایش.
_خاله، شما دیگه چرا؟ من چند سال پیش وقتی فهمیدم بابام توی کارخونه اش برنج های تقلبی تولید می کنه دیگه دست به اون پولا نزدم و همون وقت کارت رو شکوندم. بعد هم من مگه پیشه کی حرف زدم جز شمایی که خاله ی منی؟
چرا فکر می کنین همه ی زندگی پوله؟
طرز نگاهش‌ بهم فهماند که خاله، خاله ی من نیست.
- زبونش چه قدر دراز شده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت چهارم
-ستاره خانوم امتحان پایانی تون هست؟
با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
-بله...
-به امید خدا به سلامتی تموم بشه.
-ممنون.
پوریا پسر خوبی بود خانواده اش هم همه لندن مهاجرت کردند و تنها بود، البته کارش اینجا گرفته و به قول معروف: نونش توروغنه...برای همین هست که تا حالا فکر مهاجرت نکرده است.
دوستی این دونفر به دوران دانشگاهی سینا بر می گردد.
-بفرمایید خانم اینم مدرستون.
-لطف کردی. سینا خداحافظ.
-آبجی خانم اگر امتحانتو خوب بدی یک جایزه خوب پیشم داری.
-جدی؟ دیر گفتی نامرد!من چیزی نخوندم...
درحال پیاده شدن بودم که صدای پوریا باعث شد برگردم.
-نصف امتحانای مهم منوسینا همینجوری با اطلاعات قبلی پاس شد.یادته سینا؟
یک خنده از ته دل کرد و توصورتش حال خوب جریان پیدا کرد؛ منم که دیدم ممکنه صحبتشون به درازا بکشد خداحافظی کردم.
پنج دقیقه به شروع امتحان مانده بود واین امتحان آمار بود.
سریع سمت آبخوری رفتم و کمی آب خوردم.
خودکارم را از کیفم برداشتم و با خودم می گفتم بهتره با حال خوب امتحان رو بدم ؛ شاید سوالات آسون باشه و از پسش بر بیام. مثل همیشه! یک نیشخندی به خودم تحویل دادم و با قدم های محکم و بلند به سمت سالن امتحانات پیش رفتم.
مراقبین درحال منظم کردن برگه های آزمون بودند. ناگهان میترا را دیدم آخر سالن که داشت برایم دست تکان می داد.
-سسسلام...چطوری؟
-هیچی نخوندم!
-چراباز؟ چه مرگت بود؟گوشیتم که خاموش بود! معلوم هست کجایی؟
از سوالای مسخره میترا خسته شدم و گفتم:
-بعد امتحان میگم.
-نکنه بهت پیام داده!
خندیدم.
-آره؟؟؟
-ساکت خانوم محترم برگها داره توزیع میشه.
این دفعه مراقب امتحان به دادم رسید؛خداروشکر، وگرنه جواب سوالای میترا رو من نمیتونم یک تنه جواب بدم.
برگه سوالات که به من رسید از بالا تا پایین یک مرور کردم، به جز دوسه تا سوال بقیه رو تا حدودی یادم بود.
به سختی این امتحان تموم شد و برگه ام را به مراقب سپردم.هنوز هم میترا داشت دو دوتا چهارتا می کرد.
به سمت درب خروجی حرکت می کردم که دبیر آمد تا به رفع اشکال بپردازد.
خواستم ازش فرار کنم که از زیر نگاه نافذش در امان نبودم...
-خانم توکلی؟
-سلام.خسته نباشید.
-سلام دخترم.چه قدر زود برگتو دادی! اشکالی نداشتی؟
-نه خانم هرچی بلد بودم نوشتم.
-بسیار عالی موفق باشی.
-ممنونم از زحماتی که درطی این سال برامون کشیدید.
-خواهش می کنم دخترم. برای کنکورت حسابی تلاش کن تا به هدف های قشنگت برسی.
هدف؟! من که هدف نداشتم... همه ی آرزوهامو نابود کرد...
-بااجازتون.
-خواهش می کنم دخترم.
صدای بچه ها که خانم عصایی را برای رفع اشکال می خواستند امانم را برید و سریع بیرون زدم.
حوصله ی مدرسه را نداشتم و از طرفی با آمدن میترا نمی توانستم جواب سوالات مسخره ی او را بدهم، تا قدم اول را برداشتم صدای گوش خراشش مانع برداشتن قدم دومم شد؛ به سمت صدا سرم را چرخاندم و او را دیدم که با سرعت جت به سمتم می آمد. تو دلم کلی فوش نثار بد شانسیم کردم؛ نه اینکه از میترا بدم بیاد! نه به هیچ وجه.
اما الان حوصله جواب دادن به سوالاتش را ندارم.
-خواستی در بری ناقلا!
خنده ی کش داری کرد و گفت:
-ببین باید تک به تک اتفاقات رو توضیح بدی که چیشد گوشیت خاموش شد؟
-واااای تروخدا دست بردار میتی!
دستمو محکم گرفت و دنبال خودش مرا کشاند.
-ولم کن میتی... شوخیت گرفته؟
-بشین اینجا، پاتوق همیشگیمون. بگوببینم از چهارشنبه چی گذشت؟
-هیچی نشد. ببین اگر یادم بیاد حالم بدتر میشه ها می زنم شلو پلت می کنم وسط حیاط مدرسه ها!
خودمم از حرفم خندم گرفت.
-پس بهت زنگ زده...عجب... خب باز چه کلکی سوار کرده بود؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
نزدیک در می چرخه و جمله اش رو کامل می کنه.
-خوشحالم تموم کردی باهاش، از منم حق داری عصبانی باشی اگه دلیل کات کردنتونم باشم بازم باعث خوشحالیه، ولی طوری تمومش کن برنگرده...
یک قدم برمی گرده و دلم آشوبه.
-حق با تویه، این عجز و اشتیاق که تموم بشه ممکنه چیزای دیگه پیش بیاد، ولی از اونجایی که خوب می شناسمت، همیشه بهت اطمینان دارم، و از طرفی ام باعثش خودم بودم، نمی تونم شکایتی کنم. بیا وقت بدیم به هم تا یه چیزایی بین مون تغییر کنه و باز برگردیم به هم...
در اتاق کوبیده میشه و مراجعی واقعی داخل میاد، جوابی برای امیر ندارم ولی دوست دارم حرفاش به حقیقت برسه. من برای داشتنش مشتاقم...
کنار می ایسته و با احترام مراجعم رو به صندلی راهنمایی میکنه و بیرون میره.
باقی روز آرامش بیشتری دارم، انگار دیدن و حرف زدن با امیر مثل مسکن نسبت به پارسا بی حسم کرده وفقط با مرور جمله اش که بهم اطمینان داره، دلم از حرفای پارسا شسته میشه.
در هر صورت به این زودی نمی تونم سمتش برم و سعی می کنم روزمرگی ام رو حفظ کنم. چکاپ بیمار بیرون از درمانگاهم رو هم انجام می دم و چون تا قرارم با پارسا ساعتی مونده سراغ ارایشگاه میرم. نمی خوام شکسته باشم. امیر گفت بهم اطمینان داره و من مطمئن تر از همیشه می دونم که مقصر نیستم و این بهم اعتماد به نفس میده.
مرتب و اتو کشیده از آرایشگاه بیرون می زنم و هنوز وقت دارم ولی حوصله ی وقت کشی ندارم و یکراست سراغ همون کافه ای که ادرس داده میرم. نزدیک پاساژیه که برای دخترخاله اش مغازه گرفته بود و حتم دارم بعد از من با اون قرار خواهد داشت.
حرفام رو راجع به رابطه اش با اون دخترخاله ی کذایی ام اماده می کنم و داخل کافه میرم.
می خواستم کمی منتظر بمونم و فکرامو جمع و جور کنم ولی با دیدن پارسا و دخترخاله اش و البته اون دختر بچه، جلوی در ماتم می بره.
انگار قبل از من قرار داشتن و این برای من یه پوئن مثبت محسوب می شه.
هنوز کامل کات نکردیم و سراغ دیگری رفته؟
پوزخند می زنم.
سمتشون میرم و پارسا مقابل بلند میشه.
-گفتم ترانه هم باشه تا درست و حسابی و شسته رفته تمومش کنیم!
ترانه با تردید و ترس سر تکون میده و من باز حرفا از ذهنم می پرن. ولی میشینم و پارسا هم می شینه و دهن بچه کوچولو کیک میذاره.
نمی تونم از چشمای بچه چشم بردارم و ناخواسته با چشمای پارسا مقایسه اش می کنم. و حرفی که اصلا به رابطه مون مربوط نمیشه رو پیش می کشم.
-شما قبلا با هم دوست بودید؟ چیزی حدود دو سه سال پیش؟
ترانه خیره نگام می کنه و جدی ازش می پرسم:
-بابای بچه ات کیه؟
تیکه ی کیکی که زیر دندون داره رو تو دهنش تاب می ده و صورتش سرخ می شه.
پارسا دخالت می کنه.
-این چیزا به تو ربط نداره، برای چیز دیگه این جایی!
نفس عمیق می کشم.
-می دونی چرا جواب خواستگاری ات رو رد کردم؟ چون ترسیدم، تو و مادرت یه جوری رفتار کردید که ترسیدم بگم مادرم با تهمت از پدرم جدا شده و به همه گفتیم که مرده! ترسیدم بگم قبل از اومدنت به زندگیم، دو سال به خاطر جداشدن از دوست پسرم افسردگی داشتم. ترسیدم بگم و همه چی به هم بریزه. یعنی هیچ وقت اون قدر بهت اطمینان پیدا نکردم که این چیزا رو بتونم بالهات در میون بذارم.
الان که حس می کنم غریبه ایم برام راحت تره ولی اون موقع از واکنشت می ترسیدم. دلیل رد کردن پیشنهادت فقط و فقط همین بود وگرنه من حتی با برگشتن امیر هم قصدی برای به هم زدن باهات نداشتم، حتی با وجود این که چندین بار با این خانم دیدمت بازم هی برای خودم فلسفه چیدم که داری کمک می کنی و خودمو قانع می کردم. برای همینم دیروز اون طوری دنبالش رو گرفته بودم تا بتونم بازم حفظت کنم...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت سوم

داشتم چای را سر میکشیدم که داغی اش زبانم را زد.
- سینا دیرت نشه ها! سرکارت برو.
- هنوز رانندم خبر نداده که پایین برم.
- آخ که تو چقدر رو داری! به راننده جانت بگو منم برسونه.
- باید راجبش فکر کنم!
با صدایی که شبیه داد بود گفتم:
- سینا...!
دست هایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد.
- باشه داد و بیداد راه ننداز، زود صبحانتو بخور پوریا دم دره.
- باشه تو برو منم اومدم.
سریع یک لقمه نان را به پنیر خامه ای قلقلک دادم و در دهانم گذاشتم و داشتم از آشپزخانه بیرون می آمدم که پدر را دیدم.
- سلام و صبح بخیر بابایی.
- سلام دخترم، عاقبتت بخیر.
بابا من امروز با سینا می رم شما دیر اداره برید.
- باشه عزیز بابا مراقب خودت باش.
- چشم.
- وایستا ببینم چرا زیر چشمات سیاه شده؟
-یک لحظه قفل شدم! چه بی اندازه پدرم مرا از بر بود...
- عه...چیزه...دیشب آرایشمو پاک نکردم؛ زیره چشمام مونده.
یک نگاه چپی انداخت و نیش خندی زد.
همیشه پدر من را می فهمید اما دوست داشت که برایش توضیح بدهم.
همینطور که داشتم بند کتونی هایم را می بستم که صدای پیاپی بوق ماشین پوریا اذیتم می کرد؛ سریع یک گره محکم زدم و از پله پایین پریدم.
- سینا اومدم دیگه چخبرتونه!
- بیا بریم، پوریا هم دیرش شده.
پشت سر سینا راه افتادم و به سر کوچه رسیدیم.سینا جلو نشست و من هم درب صندلی عقب را باز کردم.
سلام و احوال پرسی کردیم .
بوی ادکلن تلخ پوریا ماشین را عطر آگین کرده بود، ناگهان قلبم گرفت؛
چه قدر بوی عطر تلخ را دوست داشتم!
با تمام وجودم ریه هایم را پر از بوی خوش کردم و نفس عمیقی کشیدم.
اما ذهنم رد داد!
یاد عطر او افتادم و خاطراتم قطار شد.
کاش حافظه ای نبود تا آدم بتواند ادامه بدهد.
سرم را به طرف پنجره چرخاندم و به مردمان شهر که در چهره ی آنها
"عجله" هویدا بود مرا از افکارم بیرون آورد، البته صدای موزیک بلند ماشین هم بی تاثیر نبود!
سینا که سرش در گوشی اش بود بالاخره بالا آورد و رو به پوریا کرد.
- کار آقای فتاحی به کجا رسید؟ بالاخره تونست مخ مدیر رو بزنه؟
پوریا دنده رو عوض کرد و گفت:
- نه بابا. مدیر رو که می شناسی! مگر قبول می کنه با سود کم کار کنه؟
- هوف، پس هنوز ما بیکاریم.
یک نیم نگاهی پوریا به سینا انداخت وگفت:
تو دلتو به فتاحی خوش کردی؟ اون پول درستی نداره بعد طرح یک برج وسط شهر رو داده! چه اعتماد به نفسی دارن مردم.
پول داره؛خرج تجملات نمی خواد بکنه... -راستم میگه این چیزایی که
مدیر میگه خیلیاش جنبه تجملاتی داره و سلیقه ای هست این فتاحی هم نمیخواد.من نمیدونم چرا داره باهاش لج میکنه!
- چمدونم والا.
نزدیک مدرسه درحرکت بودیم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
برای اتفاق دیروز و رعنا هم بهانه آماده می کنم و داخل میرم. سر رعنا شلوغه و فرصت نمی کنه چیزی ازم بپرسه، فقط در جواب سلامم یه لبخند پهن می زنه و اشاره می کنه مراجع دارم. سمت اتاق می رم و از پشت سر صداشو بالا می بره.
-خانم قاسم نیا امروز چکاپ بیرون دارید با دکتر سخی سر ساعت رفتن هماهنگ کنید تا اطلاع بدم.
به در اتاق امیر نگاه می ندازم و جوابشو می دم.
-ماشین آوردم، خودم بعد کار میرم...
به خانمی که منتظر رسیدنمه اشاره می کنم و همراهم داخل اتاق میاد. سعی م یکنم عادی باشم ولی خودم متوجهم که حواسم پرته و از اونجایی که وضعیت مراجیعینم حساسه، هر کدوم رو چندبار بررسی می کنم تا احتمال خطام رو محدود کنم.
نزدیکی ظهر از جانب آذر پیام دارم.
-امشب پرواز داریم تهران، تو نمیای باهامون؟
لابد برای دیدن خانواده هاشون می رن و وجود من لزومی نداره. جوابشو می نویسم.
-نه ممنون، تا کی هستید؟
جواب میده: برای کارای پزشکی مون میریم، نمی دونم چه قدر بمونیم...
دلشون بچه می خواد و به پیامشون لبخند می زنم.
از صفحه ی پیاماش بیرون میام و اسم پارسا جلوی چشمام دودو می زنه. حرفاش برام سنگین بود و با اینکه حرفی برای جواب دادنش جور نکردم نمی تونم اجازه بدم با اون تفکر ترکم کنه.
برای پیام می نویسم.
-قصد آشتی کردن ندارم، ولی برای توضیح شنیدن یه وقت بذار. بعدها فکر می کنی بازی خوردی و اصلا حس خوبی نخواهی داشت...
می دونم که این اتفاق می افته. مثل جدایی من و امیر که هیچ وقت نتونستم هضمش کنم. اگه همون اول توجیه یا دلیل منطقی ای می داد، شاید برگشت و دیدن دوباره اش برام بی معنی می شد ولی اون جدایی نصفه و نیمه و بی دلیل و منطق، نتیجه اش شده تردید و دودلی الان...
در اتاق باز میشه و گوشیو کنار می ذارم.
-بفرمایید بشینید.
دفتر ثبت مراجع رو باز می کنم و به کسی که داخل اومده نگاه می کنم. صورتش هیچ حسی نداره.
-مراجع نیستم...
اشاره اش به دفتره و آروم می بندم. روی صندلی مقابلم می شینه و یه دستش رو روی میز تکیه می ده.
-بعد کار با هم بریم چکاپ اون خانم؟
خونسرد جواب می دم.
-ترجیح می دم تنها برم.
-باید حرف بزنیم.
لحنش جدی و محکمه و من محکم تر جواب می دم.
-حرفی نداریم. برگشتی وجود نداره.
مستاصل می شه: نمی تونم بذارم با اون بری و یه عمر پشیمون بشم و پشیمون بشی...
آه می شکم و روی گوشیم پیامک میاد. جواب امیرو می دم.
-با اون نمیرم، همه چی همون دیروز تموم شد.
نمی خوام بهش از اتفاق امروز صبح چیزی بگم و پیام گوشیمو باز می کنم. پارساست.
آدرس یه کافه رو برای نزدیکی غروب فرستاده و امیر نفس عمیق می کشه.
-خوبه، پس من صبر می کنم هم چنان...
گوشی رو روی میز می ذارم و منطقم رو علم می کنم.
-صبر نکن، گفتم که برگشتی در کار نیست.
-چرا؟ می دونم هنوز دوستم داری، منم که این طوری عاجز شدم برات، دیگه مشکل چیه؟
-مشکل همینه که برای داشتن هم عاجز شدیم! وقتی آتیش این عجز سرد بشه، کسری و کمبودای گذشته میاد وسط، به هم ریختن رابطه مون میاد وسط، خنده های من و پارسا، شکایی که از ذهنت می گذرن که با اون چه اوقاتی داشتم، این که چرا راحت رهام کردی، این که چند بار تو آغوشش کشیده شدم، چندبار بوسی...
فریاد می کشه: میشه بس کنی؟
جمله ام رو کامل می کنم: عجز که خاموش بشه، اینا میاد وسط و باز می رسیم به اخر خط... من و تو ته خطمون مشخصه...
فقط نگاه می کنه. دلم می خواد تایید کنه ولی بلند می شه و روپوش سفیدش رو صاف می کنه.
-تو دلت از جای دیگه پره داری سر من خالی می کنی. صبر کردن من به خودم مربوطه...
سمت در میره.
-ولی به هر حال...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
اول اطراف را برانداز کردم و وقتی اطمینانم حاصل شد، بی سر و صدا در حیاط رسیدم.
دریا را روی زمین گذاشتم کمک کردم چکمه هایش را پا بزند. به سرعت از حیاط خارج شدیم. لحظه ی آخر دیدم که پدر از اتاق خودش بیرون آمد و سمت اتاق من رفت.

از سرما به خودم می لرزیدم.
به دریا نگاه کردم. آهی از عمق وجودم کشیدم. در این سن چه چیز هایی را تجربه نمی کرد.
هر چه باشد من در سن او با بهترین امکانات و آرامش بزرگ شدم؛ کنار مادری که حال نیست و پدری که مرا خاطرش نیست. سرم را به پشت نیمکت تکیه دادم، اشک از چشمانم سر خورد. دست های سرد و کوچکی را روی پوست خود حس کردم.
نگاهم را به دریا دوختم که با بی تابی گفت.
- آبجی، چرا گریه می کنی؟
- گریه نمی کنم که عزیزم!
پاهایش را روی نیمکت آورد. زانو هایش را تکیه گاه چانه اش کرد و با لحن دل گیری گفت.
- مگه شما نگفتی دروغ کار خوبی نیست. خدا دروغ گوها رو دوست نداره، پس چرا خودت داری کاری می کنی که خدا دوستت نداشته باشه؟
دلم پر کشید برای این همه لفظ قلم حرف زدن خواهر کوچکم. چرا باید بیشتر از سنش می فهمید؟
کمی نزدیکش شدم و کنار خودم کشاندمش؛ سرم را روی سرش گذاشتم.
- چشم، ببخشید دیگه دروغ نمی گم؛ ولی یه شرط داره خانوم کوچولوی من!
با چشم های درشتش، صورتم را از بَر گذراند. سرش را اطراف چرخاند.
-چه شرطی؟
-این که دیگه تو ناراحت نباشی و این طوری نشینی.
لبخند زیبایی زد.
- چشم.
نفس عمیقی کشیدم. همین خوش حالم کرده بود که توانستم روشی که مادرم خواسته بود، او را پرورش دهم!
صدای مردی می آمد که باد بادک ها را در هوا می چرخاند و برای جلب توجه مشتری شعر می خواند.
بلند شدم و دست دریا را گرفتم و باهم سمت مرد باد بادک فروش قدم برداشتیم.
دریا که می دانست تا چند دقیقه دیگر باد بادکی نصیبش می شود خوش حال همراهی ام کرد.
هنوز به مرد نزدیک نشده بودیم که خودش سمت ما آمد. با صدای گرفته ای‌ که ناشی از سردی هوا بود گفت.
- خانوم، واسه دختر تون باد بادک نمی خرین؟
آهی کشیدم! مادر؟
صدای دریا رشته ی افکارم را از هم گسیخت.
- آقا ایشون خواهرمه. مامانم رفته پیش خدا هنوز هم بر نگشته.
مرد لبخند خسته ای زد.
- خواهر هم مثل مادر می مونه دخترم.حالا باد بادگ می خوای؟
دریا به من نگاه کرد و دستش را روی چانه اش به حالت فکر گذاشت. چشم هایش را در کاسه چرخاند. گفت.
- می خوایم آبجی؟
دستم را نوازش گرانه روی صورتش کشیدم.
- بله که می خوایم زندگیم.
انتخاب را گذاشتم پای خودش و در آخر با کلی وسواس باد بادک زرد رنگ که طرح باب اسفنجی رویش حک شده بود را برداشت و بعد از حساب کردن و تشکر سرجای مان برگشتیم.

صدای پیامک از گوشی ام بلند شد. با دیدن شماره چشمانم چهارتا شد! دوباره مزاحم؟
این دیگر چه مصیبتی بود؟ من خودم کم درد داشتم این هم آمد تا تکیمل اش کند.
از پیامک بالا و بلندش فهمیدم چه قدر یک آدم می تواند بی کار باشد!
- فکر می کنی من دست از سرت بر می دارم؟ نه کور خوندی تو هر چه قدر از من فاصله بگیری من بیشتر ترغیب می شم طرفت بیام. پس بهتره جواب پیامک هام رو بدی. منتظرم. راستی اون جا نشین سردت می شه. پاشو برو خونه. خواهرت داره از سرما می لرزه خانم.
با هیبت به اطرافم نگاه کردم اما کسی نبود. با دست های لرزانم دریا را در آغوش کشیدم و سر خیابان رفتم. وارد اتاقک شیشه ای شدم و در انتظار آمدن مترو نشستیم.
شاید حداقل خاله یک شب در خانه اش راهمان می داد فقط یک شب!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

https://t.me/peyk_dastan/16599

🔶قسمت اول رمان #باران_میبارد👇
https://t.me/peyk_dastan/16495

🔶قسمت اول رمان #تو_بخواه_تا_من_عاشقی_کنم👇
https://t.me/peyk_dastan/16171

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17367

قسمت دوم
با صدای زنگ موبایلم، چشمانم را باز کردم. هنوز خواب چشمانم را رها نکرده بود که پیامک را باز کردم.
بیست هفت و میسکال؟
آن هم از یک شماره ناشناس!
یادم افتاد، دیروز صبح هم همین ساعت تماس گرفته بود. چرا دست از سرم بر نمی داشت؟
پیامک اول.
- سلام، چرا جواب نمی دی؟
پیامک دوم.
- جواب بده، آشنا بشیم.
پیامک سوم.
- باشه جواب نده، حیف الان سر کار هستم و گرنه انقدر زنگ می زدم تا جواب بدی.
دیگر حوصله نداشتم بقیه پیامک هایش را باز کنم و موبایل را ته اتاقم پرتاپ کردم. کمی بی محلی می دید، می فهمید اهلش نیستم دمش را روی کولش می گذاشت و می رفت.
با این فکر، پتو را روی خودم کشیدم. اما صدای در اتاق مانع شد چشمانم را به دام خواب بیندازم.
دریا وارد شد.
موهایش ژولیده بود و این تنبل بودن من را نمایان می کرد!
نشستم روی تخت و دستانم را برایش باز کردم.
پا تند کرد و خودش را در آغوشم رها کرد.
- امروز مهد نداری عزیز دلم، چرا بیدار شدی؟
- می دونم ولی می خوام پیشت بخوابم.
کنار رفتم، دراز کشید من هم کنارش خوابیدم. سرش را روی بازویم گذاشت و آن دیگری را دور گردنم حلقه کرد.
پیدا بود از چیزی ترسیده.
دستم را در موهایش بردم و آرام ماساژ دادم.
- عزیزم؟
با بغض نگاهم کرد.
- چیزی شده؟
خودش را بیشتر در آغوشم مچاله و سرش را در سینه ام مخفی کرد.
آرام با صدای خفه ای، گفت.
- اتاقم بوی دود می ده.
همه ی تنم یخ بست! اتاق دریا کنار اتاق پدر بود!
لرزش دستانم را حس می کردم. حتی دریا هم فهمید.
خودم را از او جدا کردم و پتو را رویش کشیدم.
-بخواب من زود میام. نترسی عزیزم.
بلند شدم که بروم ولی صدایش مانع شد.
- ساحل؟
- جان دلم؟
- نرو، بابا دعوات می کنه بعد منم گریه می کنم.

خیز برداشتم سمتش و سرش را در آغوشم گرفتم.
با لحنی که سلامتی خودم را برایش تضمین کنم گفتم.

- نگران نباش خوشگل من. مگه من کوچولوئم؟ می رم زودی هم بر می گردم.
بوسیدن گونه ام توسط دریا نشان از رضایتش می داد.
با عصبانیت و قدم هایی لرزان طرف اتاق پدر رفتم.
بدون آن که در بزنم، وارد شدم.
با صحنه ای که دیدم، دنیا چند دور دور سرم چرخید. من چرخیدم یا آن؟
آن همه دم و دستگاه و آن سرنگ در دست پدرم؟ پدر؟
اگر پدر بود جایی که دخترهایش زندگی می کردند بساط خوش گذرانی اش را نمی چید!
چشمانش کاسه خون بود.
با عصبانیت سمتم آمد. قدم هایش آرام و نرم نرمک بود .ترسیدم نکند در حال و هوای خودش نباشد؟
جلو آمد، جلو و جلو تر.
من هم عقب عقب رفتم.
باید به حواسش سرجایش می آمد. با فریادی که کشیدم مطمئن بودم که به خودش می آید.
با گریه حرف می زدم.
- به تو هم میگن پدر؟ آره؟
تو اسم هر چی پدرِ به گند کشیدی. نمی گی دختر تو خونه دارم؟ نمی تونی این کثافت کاری هات رو ببری بیرون از خونه؟ دریا داشت توی اتاق خودش خفه می شد. انقدر بی غیرت شدی بابا؟ بابا نگام کن من همون ساحلم، اونم دریاست. دخترای تو! خون تو توی رگای ماست و ای کاش نبود!
چرا این کار ها رو می کنی؟
دریا بچه ست؛ نباید این چیزا رو ببینه. مگه به مامان قول ندادی این کار هات رو به خاطر ما ترک کنی؟
سرم گیج می رفت. دیگر تحمل ادامه دادن نداشتم. همان جا سر خوردم.
باید دریا را جایی می بردم.
باید از دست پدر مان فرار می کردیم. حداقل امروز!
برای نجات جان خواهرم که شده
بدون آن که به پدرم نگاه کنم، خودم را به اتاق دریا رساندم. لباس های گرم کنش را برداشتم و به اتاق خودم باز گشتم. در را قفل کردم و دریا را مجاب کردم بیدار شود.
لباس هایش را تنش کردم و خودم هم حاضر شدم.
صورتم را مماس صورتش کردم. سعی کردم او را با آرامش بخش ترین لحن ممکن متوجه شرایط فعلی کنم.
- دریا؟
هیچ صدایی نمی کنی تا از خونه بریم بیرون، خب عزیزم؟ بابا خوابه.
سرش را تکان داد و گفت.
- ساحل؟ من می ترسم.
با دستانم صورتش را قاب گرفتم.
- نترس عزیز دلم. من این جام، صبر کن.
کارت بانکی ام را از کمد در آوردم و در کیفم گذاشتم.
سمت دریا رفتم و او را بغل زدم.
سرش را روی شانه ام گذاشتم و گفتم چشم هایش را ببندد.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
https://t.me/peyk_dastan/17366

قسمت دوم

آیا به راستی او خوشبخت بود؟
غم درون چشم هایش که این را نشان نمی داد.
دست از تفسیر مادرش برداشت، اولین قاشق را که در دهان گذاشت اشتهایش کمی باز شد و شروع به خوردن کرد که زنگ درب منزل به صدا در آمد.
با دهن پر و چشمان متعجب سینا گفت:
- احتمالا دوستم هست نقشه ها رو اومده ببره ،من درو باز می کنم.
مادر به سمت یخچال رفت و بطری دوغ را برداشت و همین طور که داشت بطری را تکان می داد به همسرش چشم دوخت و بعد از چند لحظه نگاه نافذ اش باعث شد پدر به خودش بیاید و به همسر منتظرش چشم
بدوزد.
- چی شده؟
- فرداشب سیمین برای شام دعوتمون کرده؛ با ما میای؟
- چه بد موقع دعوتی راه انداخته خان داداشت! حالا به چه مناسبت هست؟
مادر که دندان هایش را بهم می فشرد گفت:
- یک دورهمی ساده به مناسبت فارغ التحصیلی سمانه. حالا اگر کاراتو بذاری برای بعد چی میشه؟! تو که همیشه ی خدا کار داری..
- گفتم که نمی تونم بیام بامن بحث نکن حوصلتو ندارم.
و بحث در حال بالاگرفتم بود که ستاره محکم به میز کوبید وگفت:
- بسه دیگه همش جنگ! دعوا!بابا خسته شدیم اه.
سینا که تازه وارد اشپزخونه شد و دید وضعیت میزوون نیست با چشمای حدقه زده گفت:
- من دو دقیقه اینجا نباشم دعواتون بالا می گیره ها!باز چی شده مامان
گونه هات گر گرفته؟
- هیچی از بابات بپرس که مثل مته روی مخ منه.بهش میگم از کارت دست بکش برای چند ساعت فقط، اخه زندایی سیمینت مارو برای فردا شب دعوت کرده.
برق خاصی تو نگاه سینا درخشید!
- واقعا؟ چه خوب! ... خیلی وقته مهمونی نرفتیم . ایول زندایی! دلمون پوسید تو این خونه بابا یک زنگ تفریحی هم لازمه...
شب هم از نیمه گذشت اما من همچنان خوابم نمی آید!
دلتنگی که ساعت نمی شناسد بالاخره باید یک روزی، یک شبی، نیمه شبی این بغض لعنتی در اعماق قلبم چال شود!
نمی توانم هر لحظه با خودم همراهش کنم. آدم ضعیفی نیستم ولی ضربه مهلکی خوردم؛ آنچنان که نمی توانم از جای بلند شوم...
به سختی هر چه تمام سرم را زیر بالشت کردم و محکم چشم هایم را بستم.
خواب های آشفته و درهم بر هم چیزیست که چاشنی زندگی من شده و باید عادت کنم.
و صدای آلارم گوشی منو از خواب بیدار می کند؛ شروع روزی دیگر.
اما کاش با طلوع روز گزینه انتخاب هم وجود داشت تا با خواست خودمان ادامه بدهیم...
آرام به سمت آشپزخانه در حرکت بودم که سینا را دیدم.
- علیک سلام آبجی خانم.
- سلام. خوشحالیا سر صبحی!
- چیه؟ مثل تو خوبه باشم! عصبی و بی حوصله؟
- من خیلیم خوبم فقط درسام روم فشار آورده و الانم حوصله ی این امتحان رو اصلا ندارم! فکر کنم بیفتم...
- اگر یک ذره از این بیست و چهار ساعتی که خدا بهت داده رو استفاده کنی و درس بخونی حالت خیلی بهتر میشه.
در حالی که کره را به نان می کشید؛
- بنظرم تو حالت از یک جای دیگه بده وگرنه همیشه تو درس هاتو خوب می خونی،خیره سرت جزوه نوابغ مدرستونی ها! گرچه که آبجی خنگ خودمی و عمرا به گرد پای من برسی.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...

📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
در آپارتمانم رو هم باز می کنم و تو تاریک و روشن پذیرایی مردی رو می بینم که روی مبل، درست وسط خونه نشسته! نمی ترسم. از روی هیکلش می تونم تشخیصش بدم و با خونسردی چراغ رو روشن می کنم و پارسا با چشمای قرمز بهم زل زده!
کیفمو از دوشم می کشم و بی توجه بهش سمت اتاقم یم رم.
-گمونم حرفاتو زدی، چرا این جایی؟
بلند میشه و دنبالم میاد.
-دیشب چندبار اومدم معذرت خواهی کنم و از دلت در بیارم، درو باز نمی کردی... از سعید کلید گرفتم نکنه اتفاقی برات افتاده باشه!
قبل از باز کردن در اتاق پوزخند می زنم:
-نگران شدنم بلدی؟
غیرمنتظره می پرسه: خونه ی پسره بودی؟
آه می کشم و سمتش می چرخم.
-از اول همین طور بدبین بودی و من هیچ وقت نفهمیدم؟
با تمسخر می خنده.
-بدبین؟ فکر می کنی فقط بدبینم؟
برمی گرده سمت مبل و لپ تابم که چند روزه روی میز رهاست رو سمتم یم چرخونه ولی چشم من به جعبه ای که امیر پس داده و هارد وصل مونده به لپ تاپ دو دو می زنه و در آخر تصویر روی صفحه اش تو چشمام ثابت می مونه و پارسا محکم صفحه رو پایین می کوبه.
-بدبینی نبود، یه حس بد بود و می بینی که حقیقت داشت!
تنم مورمور میشه و تموم تنم آتیسش میباره.
نمی خواستم پارسا بدونه و حالا همه چیز ناخواسته کف دستشه!
-باهاش دوست بودی؟ اون وقت گفتی غریبه است؟ نکنه از همون اول تو هتل باهاش قرار گذاشته بودی تا مثلا جواب کارای منو بدی؟
از این پیش داوریای مسخره اش حالم به هم می خوره و سرش داد می کشم.
- نگفتم و می خواستم برای همیشه مخفی اش کنم تا از این حرفا و تهمتا در امان بمونم!
باز تمسخروار می خنده.
-تهمت؟ من از نیمه شبه اینجا منتظرم و صبح رسیدی خونه! بازم می گی تهمت؟ قدیسه ای لابد؟ منم کورم و ماشینی که رسوندت رو ندیدم!
کامم خشکیده و توجیهی ندارم، نگاهش می کنم و کتشو از رو مبل برمی داره و سمت در خروجی م یره.
-من برای ازدواج می خواستمت. دختر خراب به درد زندگی نمی خوره! مادرم حق داشت...
درو باز می کنه و من پاهام سست می شه و به زانو روی زمین می افتم. درو پشت سرش می کوبه و من حتی گریه هم نمی تونم بکنم. انگار مردم و دیگه تو این دنیا کاری برای انجام دادن ندارم.
مثل اون حکایت معروف که وقت مردن تموم گذشته پیش رو میاد، همه ی زندگیم از جلوی چشمم می گذره.
زمانی پرنور بودم، درخشش داشتم ولی الان مثل لوستری شکسته ام که نه نوری دارم و نه درخشش و زیبایی...
یه نفر باید خرده شیشه هام رو جمع کنه و راهی سطل زباله ام کنه تا محو بشم...
به زحمت می ایستم. من می تونم ادامه بدم. خیلیا بدتر از من تونستن. من کار اشتباهی نکردم که به خاطرش این طور خودمو پنهان کنم.
باید برم و اگه فرصتی پیش اومد از خودم دفاع کنم یا حداقل با خونسردی نشون بدم که کاری نکردم.
نمی تونم منتظر بمونم تا آذر و سعید بیان و جمع و جورم کنند. تا کی می تونن جور منو بکشن مگه؟
دوش می گیرم. از بین لباسام دوست داشتنی ترینشون رو انتخاب می کنم. می شینم جلوی آینه و آرایش می کنم، بعد هم کیف و لوازممو برمی دارم و راهی درمانگاه می شم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی