👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
بغض گلویم را در دامن خود انداخت. چه قدر سخت است در دنیایی که سراسرش بدی است، آشیانه ای برای فرار کردن نداشته باشی؛ بی پناه باشی. کاش مادرم بود. آن وقت دیگر هیچ از خدا نمی خواستم حتی اگر آن وقت کارتون خواب بودم.
مترو که آمد جمعیت زیادی شتابان طرف آن یورش آوردند. دست دریا را گرفتم و با آن ها رهسپار شدیم.
به قسمتی بیرون از تونل رسیدیم و آسمان انگار بغ کرده بود و هر لحظه ممکن بود روی زمین وزمان بغض خود را خالی کند. خوش به حالش!
مادر او زمین بود مادر من چه؟
صدای گوشی ام آمد. این دفعه مزاحم نبود، بلکه تلفن خانه مان بود. همه ی بدنم را حسی سرشار از ترس و وحشت در بر گرفت!
ترسیده گوشی را خاموش کردم.
صدای اپراتور آمد و گفت به ایستگاه رسیدیم.
خواستم دریا را بلند کنم که فهمیدم خوابش برده.
آرام سرش را روی شانه ام گذاشتم و بعد پیاده شدم.
مسیر طولانی ای نبود تا خانه ی خاله و سریع رسیدم.
زنگ در خانه شان را زدم. بعد از چند دقیقه خاله چادر به سر جلویم ظاهر شد.
منتظر هر حرکتی از جانبش بودم. سعی کرد خودش را آرام نشان دهد. لبخند ساختگی زد.
- سلام خوش آمدی خاله. بیا داخل.
- سلام خاله جون مزاحم که نشدم.
به طرف خانه نگاه کرد و بی میل گفت.
- نه، خدارو شکر کن شوهر خاله ت خونه نیست چون اگه بود نمی تونستم راهت بدم.
آن لحظه انگار که قبلم در دست یک دیو باشد و او در حال مچاله کردنش است!
ولی از بی کسی چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم.
خاله جلوی من راه افتاد و من به دنبالش!
رفتیم داخل. دریا را روی مبل کهنه و رنگ و رو رفته شان گذاشتم و با پالتوی خودم رویش را پوشاندم.
خواستم بروم دنبال خاله در آشپزخانه، که عرفان پسرش مثل روح جلویم ظاهر شد. با دیدن چهره اش یاد جوجه تیغی های خودم که در کوچکی داشتم افتادم.
جلو آمد و دستش را سویم دراز کرد. یک قدم عقب رفتم و سرم را پایین انداختم.
نیش خندی زد و گفت.
- حالا می خواد واسه من ادای دخترای محجبه رو در بیاره! نه عزیز من، من عقلم رو دست تو و خاله ت نمی دم که بیام تو رو بگیرم.
بعد این حرفش با نگاهی پر از ترحم پشتش را کرد و رفت!
خودم را در آیینه ای که مقابلم بود برانداز کردم. چه کم داشتم که با خود فکر کرده من حاضرم با او ازدواج کنم و حالا برای منت کشی آمده ام!
کاش می شد به او می گفتم. "اگر روزی فقط من و تو روی زمین بودیم، تن به ازدواج با تو نمی دادم".
درست است من پشتوانه ی خوبی نداشتم و بعد رفتن مادرم تنها شدم اما از شرف و آبرو و حتی چهره هیچ کم و کاستی نداشتم!
خاله با دو لیوان چای آمد و روی زمین نشست. در حالی که سینی را طرف من سوق می داد گفت.
- خب، بگو ببینم چی شد یادی از خاله ت کردی؟
ماجرا را برایش تعریف کردم؛ که در آخر در کمال تعجب من، خودم را مقصر دانست و محکومم کرد به بی باکی نسبت به پدرم.
- نمی دونم تو به کی رفتی ساحل مادر خدا بیامرزت که مثل تو نبود!
اون آبرو داشت. نمی ذاشت صداش رو یکی بشنوه. یک عمر با عزت زندگی کرد و آخر از سر این که بی آبرو نشه ساکت موند تا آخر سکته کرد و مرد. با عفت بود تا موقع مرگش. درسته پدر تو اعتیاد داره؛ ولی اون از لحاظ مالی هیچی واسه تو و خواهرت کم نذاشته. یه خونه در اختیار توست. پولای اون کارخونه برنج سازی میاد تو حسابت چی می خوای دیگه؟
حرفش را قطع کردم. فضای خانه کم بود برای هضم حرف هایش.
_خاله، شما دیگه چرا؟ من چند سال پیش وقتی فهمیدم بابام توی کارخونه اش برنج های تقلبی تولید می کنه دیگه دست به اون پولا نزدم و همون وقت کارت رو شکوندم. بعد هم من مگه پیشه کی حرف زدم جز شمایی که خاله ی منی؟
چرا فکر می کنین همه ی زندگی پوله؟
طرز نگاهش بهم فهماند که خاله، خاله ی من نیست.
- زبونش چه قدر دراز شده.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️