پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۲۸۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

قسمت 96
امید پیش دستی کرد و خواست از حرف زدن طفره برود، آن هم که! همان امیدی که تا دیروز برای این که عشقش را ثابت کند، برای حرف زدن با من نیز له له می زد!
-من و ساحل قبلا به تفاهم رسیدیم، فکر نمی کنم هیچ مسئله دیگری هم بین ما باشه که در موردش حرف نزده باشیم!
برخلاف میل باطنی اش، که می دانستم چیست از سر جایم برخاستم و چندین جفت چشم را به خود خیره ساختم.
-نه، من یادم نمیاد در مورد زندگی شخصی و خواسته هام باهات حرف زده باشم، بهتره بریم توی اتاق.
حیرت زده نگاهن کرد، آهوی گریز پایم، کاش به باغم نظر کنی! برخاست و با پوزش از جمع خانواده ها به اتاق من نیز رفتیم. روسری ام را درست کرده و دست هایم را در یک دیگر گره نواختم. مقابلم روی صندلی کنار تخت خواب نشست.
-خب؟ مشتاق حل کردن مسئله ات هستم.
با فاصله ی نه چندان زیاد، بر روی تخت نیز نشستم. آشکار در دو چشمان فریبانه اش خیره گشتم.
-چی شده؟
-چی چی شده عزیزم؟ تو من رو آوردی توی اتاق.
-امید طفره نرو، به راحتی می تونم از چشمات بخونم یه چیزی شده، نخواه که ثابت کنی هیچ مشکلی نیست و من یاوه می گم.
-ساحل، می دونم نمی خوای این رو بشنوی، اما واقعا هیچی نشده.
-پس چرا توی شبی که نزدیک به یک ساله انتظارش رو می کشی، احوالت ناخوشه؟
از روی صندلی به پا خاست و آمد درست مقابل من نشست. با چشمان ویرانگرش سعی داشت مرا از قایق ترس و هیبت به ساحل امن و آرامشی که وجود نداشت برساند.
-چطور بهت ثابت کنم من هیچیم نیست؟
دیدنش نهایتم بود، همه ی رگ هایم با چشمانش در خون گرم و پر التهاب غرق می شدند‌، پس نظاره‌گر شدم، آرام و پر لذت لب برگشودم تا تشویش درون قلبم را اختتام دهد.
-جون من رو قسم بخور.
بی آن که پلکانش را روی یک دیگر بگذارد یا لحظه ای درنگ کند نگاهم کرد. بیم داشتم از بلوای چشمانش، کاش آرامم می کرد.
-چرا حرف نمی زنی؟ تسلیم شدی؟ یا سخته به دروغ قسم بخوری؟
لحظه ای نگاهم کرد و بعد کلافه از جایش برخاست و کمی قدم زد، دستانش را میان توده سیاه و خوش حالت موهایش برد و سه مرتبه پشت سر هم نفس عمیق کشید. چند ثانیه بعد، مقابلم ایستاد. رنگ چشمانش تا کنون تغییر نکرده بود! چه قدر احساس نا امنی می کردم‌.
-اگه بخوای دروغ و دغل در بیاری، به جون دریا قسم که امشب همون جوابی رو می دم که می دونم برخلاف میل تو هست و هیچ وقت هم ازش صرفه نظر نمی کنم، نیاز نیست بیشتر از این ثابت کنم چون خودت خوب من یکی رو می شناسی.
مقابلم زانو زد، چشمانش نمناک بود، دوست داشتم انگشتانم را زیر مژه‌گان بلند می بردم نمی گذاشتم مربوط و آشفته شوند! جنس صدایش تکه های قلبم را از هم شکافت و جانم را نیز به لبم رساند!
-بی سبب نبود که عاشقت شدم، اسیر همین زرنگ بازی هات شدم دختره ی چموش.
-حرف بزن برام، ثابت کن عاشقمی. زندگی که از الان بخواد با دروغ شروع بشه، مطمئن باش خیلی زود با همین دروغ هم از بین می ره.
-ولی من نخواستم بهت دروغ بگم؛ فقط قصدم این بود که اذیت نشی و بی خود به خودت استرس وارد نکنی. بالاخره من در جریان میزان استرسی بودنت هستم.
گویی قلبم آبشاری باشد که آب از دریچه اش فوران کند و کالبدم را بی تنفس کند، ترسیدم.
-بگو.
-باید بهم قول بدی نگران نشی، نترسی، دم به دقیقه فکر منفی نکنی و توی این کار دخالتی هم نداشته باشی‌.
-امید من هیچ قولی نمی دم. فکر نکن الان داری بهم لطف می کنی از این که مسئله ی شخصیت رو باهام در جریان گذاشتی، اگه قرار بر ازدواج ما باشه پس وظیفته بهم حساب کار هات رو پس بدی و در قبال ازم مهر سکوت طلب نکنی.
-وای وای، این همه زبون رو کجا مستور کرده بودی؟
کلافه نفس آسوده ای کشیدم، چند لحظه صورتم را در دست هایم پنهان کردم تا آرام شوم و با ملاطفت بتوانم مسئله ای که همانند بختک بر سرم نازل شده بود را مطرح و حل سازم.
-آرومم الان، حرف بزن.
-حاشیه رو کار ندارم و می رم سر اصل مطلب، سر و کله ی همون کسایی که تو رو دزدیده بودن پیدا شده، البته می گن تا دست به دم مار نزنی اون نمیاد سمتت. من و محمد رفتیم سراغشون و اون ها هم انگار خیلی وقته روی ما قفل کرده بودن، اومدن سراغمون.
میان بغض و گریه، خواستم حرف هایش را

هضم کنم اما سنگین تر از آن بود که بتوانم به تحلیل کردنشان بپردازم.
-من هزار بار به محمد و ده برابر بیشتر به تو گفتم بی خیال این قضیه ای که فیصله پیدا کرده بشین، کاش یکم واسه حرف هام ارزش قائل می شدی.
-قبل از شروع هم بهت گفتم آروم باش. ساحل همون طور که گفتم این افراد دنبالمون بودن. دیر یا زود سراغ من یا تو می اومدن.
الان داری چی رو کش می دی عزیزم؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 27
کیان تمام دو روز گذشته را از کار فیلم فاصله گرفته بود و حالش چندان روبه راه نبود.
یادآوری روزهای تلخ گذشته بعد از دیدن گلوبندی که در گردن باران بود به شدت آزارش می داد .
حتی موفقیت در معامله بزرگی که شب گذشته کسب کرده بود و سود بزرگی که برده بود راضی اش نم کرد....
ساعت از چهار بعدازظهر گذشته بود که میلاد سرزده پیدایش شد .
منزل بزرگ و زیبای کیان چنان ساکت بود که گویی هیچ کس آنجا حضور ندارد. میلاد تلنگری به در ورودی ساختمان زد :
کیان ؟! ...
کجایی پسر ؟!
او سعیده را در حالیکه با لباس نیمه عریان و زیبایی از پلکان مدور گوشة سالن پایین می آمد دید .
سعیده هربار که به منزل کیان می آمد چند ساعتی را در آرایشگاه سپری می کرد تا همان عروسکی بشود که دل کیان می خواست .
-سلام !!! ...خوشگل خانم .
سعیده لبخندی به او تحویل داد و کیان از یکی از اتاقهای طبقة پایین خارج شد : چیه خروس بی محل ؟
سپس در حالیکه به سمت پلکان می رفت ادامه داد :
بیا بالا. باید حاضر بشم .
میلاد پشت سر او از پلکان بالا رفت و کیان در حالیکه از کنار سعیده عبور می کرد گفت : یه فنجون قهوه براش بیار... .
میلاد در حال بالا رفتن گفت : نه سعیده جان چیزی نمی خورم .
چند دقیقه بعد کیان داخل اتاق خواب در حال حاضر شدن بود و میلاد در حالیکه روی تخت نشسته بود و در مورد میهمانی شب صحبت می کرد و اینکه فریبرز خواسته حتماً اوکیان را با خود ببرد ، سعیده را تماشا می کرد .
سعیده واقعاً عاشق آن مرد بود و در آن لحظه داشت کمکش می کرد تا لباسش را بپوشد : من برای چی بیام ؟
- برای اینکه باید با خیلی ها آشنا بشی .
– ترجیح می دم نیام . حال و حوصله مهمونی رو ندارم .
– حال و حوصله نمی خواد .
تازه این سعیده بیچاره رو هم بیار یکم دلش بازشه .
- سعیده کار داره باید بره .
سعیده لبخندی زد و نگاه ملتمسانه اش را به او دوخت :
من هیچ کار واجبی ندارم .
کیان نگاه جدی و سردش را به دخترک دوخت :
برو لباستو بپوش . میلاد سر راهش می رسونتت خونه .
این یعنی سعیده دیگر حتی برای التماس هم راهی نداشت و با ترس گفت :
می مونم شب بیای .
کیان در حالیکه کراواتش را از وی تخت برمی داشت به سردی جواب داد :
لازم نکرده .
می بینی که ، می خوام برم مهمونی معلوم نیست کی بر گردم . (و بار دیگر تأکید کرد) حاضر شو با میلاد برو .
کیان به سمت در خروجی اتاق رفت و هنوز از اتاق خارج نشده بود که میلاد گفت : راستی باران هم می آد .
کیان برای لحظه ای درجا میخکوب ماند .
دستش را به کوم در تکیه داد به سمت میلاد نگریست و در حالیکه چشمانش را کمی تنگ کرده بود با لحنی عصبی پرسید :
اون می آد چه غلطی کنه ؟
خیلی جای خوبیه که مهمون دعوت می کنی ؟
میلاد شانه ای بالا انداخت :
به من چه ...
بابا دعوتش کرده .
یا تو سر راهت برش دار یا من وقتی برم دنبال المیرا می رم دنبالش.
کیان مستأصل مانده بود .
چند لحظه سکوت نشانگر نارضایتی او از حضور باران بود :
خودم می رم دنبالش... .
او با گفتن این جمله سکوت را شکست و اتاق را ترک کرد .
میلاد در حالیکه چند لحظه به مسیر خروجی اتاق خیره مانده بود نگاهش را به سمت سعیده چرخاند : این عضب اقلی بد عنق چشه ؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت دوم
در نگاه اول کمد دیواری رنگ و رو رفته و دیوار آبی رنگی که با پرده‌ی سبز شان هیچ هم‌خوانی نداشت؛ خیلی در ذوق میزد. هنوز که هنوز است نفهمید چرا پدرش با وجود این که بزرگ این روستا بود، بزرگ قبیله سادات بود و دارایی نسبتاً زیادی هم داشت اقدام به ترمیم خانه‌ی نسبتاً کهنه‌ای شان نمی‌کرد...
به قول امین برادر بزرگش تنها جای درست این خانه، همان مهمان خانه‌ی مردانه است؛ که او تا حالا حتی یک بار هم آنجا را ندیده بود.
آن‌جا شهر نبود که دختر‌ها بتوانند قدمی از خانه بیرون برهانند، روستا بود و رسم و رسوم خودش!
با وجود این که سن زیادی نداشت ولی می‌فهمید که پدرش از آن آدم‌های خسیس است.
با این فکر به خود تشر زد: ماندگار این چه حرفیه اون آغاته!
با صدای پدرش دست از خود در گیری برداشت و نگاهش را به گل قالی ‌دوخت. جرأت چشم در چشم شدن با پدر را نداشت، انگار گناه عظیمی انجام داده بود که حالا جرأت نمی‌کرد به پدرش نگاه کند! اما می‌دانست اگر نگاهش به چشم‌های سیاه رنگ پدرش بیوفتد همین زره‌ای جرأتش را نیز از دست خواهد داد.
- می‌دونی که همه‌ی کارها گردن هانیه است؟
با این سوال پدرش در دل پوزخند زد.
هانیه چطور خودش را تبرعه کرده بود! پدرش از کدام کار حرف میزد؟
ظرف شستن و جارو حیاط و خانه‌ها کار او بود، غذا پختن کار خوهر بزرگش محبوبه بود، مهتاب که ته تغاری بود، پروانه خمیر کردن را به گردن داشت و تنها پختن نان گردن هانیه بود. تنور را هم باید اول مادرش آماده می‌کرد تا بی‌بی هانیه نان را بپزد. اما می‌فهمید با این سوال قصد دارند باز یکی از کارهای خانه را روی دوش نحیف او بگذارند.
- از این به بعد خمیر کار تو و پختن نان کار هانیه!
حرف پدرش پَری شد بر افکارِ پر و بال نگرفته‌اش.
با آن حرف پدر طوری سرش را بالا آورد که یک لحظه حس کرد مهره‌های گردنش شکست!
«آخ» خفیفی از لب‌های چفت شده‌اش در رفت. اما پدرش که برای او دلسوز نبود که بپرسد: چی شد؟
تند تند کلمات را در ذهنش پشت سر هم ‌چیند و به طرف داری از خودش گفت: آغا من که هنوز نمی‌تونم درست خمیر بگیرم و...
پدرش با تند خویی و زبان تلخ حرفش را قطع کرد و گفت: اگه شوهرت بدم که می‌تونی خانه داری کنی!
از این همه رک گویی پدرش شرمش شد و با گونه‌های گلگون سر به زیر انداخت.
نُه سال‌ سن زیادیست؟ قطعاً که خیر!
اما می‌دانست یک حرف دیگر لازم است بگوید؛ تا پدرش کار پختن نان را هم در گردن او بیندازد.
بعضی وقت‌ها پیش خود فکر ‌می‌کرد گفتن کلمه «آغا» برای پدرش یک خیانت در حق پیامبر نیست؟
آخر آغا یعنی آغازگر، نواده‌ای پیامبر اما یکی از نواده‌های پیامبر چطور می‌تواند این گونه ظالم باشد؟
افکارش را پس زد و با حلقه‌ای اشک چشمانش و چانه‌ای لرزان آرام زمزمه کرد: چشم. کاری دیگه‌ای ندارین؟
پدرش بی توجه به صدای بغض آلود دخترش گفت: نه برو!
با شانه‌های خمیده از اتاق پدر بیرون ‌شدنش همانا و سر رسیدن سوزان همانا! زن خپل و قد کوتاهی که جز دشمنی هیچ رابطه‌ای با او نداشت.
با خود می‌اندیشد که چه‌قدر تنهاست و دشمن‌های اطرافش زیاد هستند!
سوزان چیزی برایش نگفت ولی نگاه زهر دارش از هر دشنامی بدتر بود!
او خانم اول پدرش بود و ملکه‌ی این عمارت رنگ و رو رفته!
کنار اتاق پدرش اتاق او و مادرش با برادر کوچکش بود. با قدم‌های تندتر به امید دیدن برادر کوچکش فاصه‌ای کوتاه دو اتاق را طی کرد. داخل اتاق که شد برادرش را بیدار در گهواره دید.
در حالی که خنده بدرقه‌اش می‌کرد سمت گهواره‌ای طاها رفت.
- به داداش کوچیکه بلاخره بیدار شدی؟
طاها با دیدن خواهر بزرگش شروع به تکان دادن دست و پایش کرد، که نشان دهنده علاقه‌ای زیادش به خواهرش بود. او را از گهواره بیرون آورد و مشغول حرف زدن با او شد. شاید طاها با وجود کوچک بودنش سنگ صبوری خوبی برای او بود.
- می‌دونی داداش امروز باز هانیه بار کارهاش رو انداخت رو من! آغا میگه باید از این به بعد خمیر رو هم من بگیرم. تو بگو چی‌کار کنم؟ یعنی بنظرت میاد روزی که آغا هر دو مون رو دوست داشته باشه؟

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 95
-درسته، ولی شما با دارو این کارو می کنید. ما باید یک ماه یا یک سال یا شاید هم خیلی بیشتر با بیمار حرف بزنیم تا اون رو کاملا خوب کنیم.
چه شیرین و زیرکرانه مرا نقد می کرد.
-من هم به اون مرحله ای رسیدم که متوجه شدم داری ذهن من رو از واقعیت های زندگی منحرف کنی.
لبخندی زد.
-بر عکس، من دارم تو رو با واقعیت های زندگیت رو در رو می کنم. چرا اتفاق های خوب رو نمی بینی؟ چرا می خوای سختش کنی؟
-وقتی دورت شلوغ باشه، می خواد کل دنیا منهای اونی که تو دلت می خواد بشه، بی شک حاصل این سوال می شه هیچ!
-نه خانم گل. مادری که تو رو بزرگ کرده نیست، می دونم این درد خیلی بزرگیه اما ببین، مادر واقعیت، خواهرت، یه کسی که الان دیگه بهش می گی برادر کنارت هستن، تو یه خانواده داری. باید طرز نگرشت رو تغییر بدی، راهت اشتباست. بیا و با هم درستش کنیم.
نسیم خنکی وزید و موهایم را از زیر شال بافتم بیرون آورد. نگاه امید به دنبال آنان کشیده شد و لبخندی زد. دستش را بلند کرد و می خواست آن ها را لمس کند که یک آن به خود آمد و عقب کشید.
-پاشو بریم، سرما می خوری.
کلافه و بستوه گشته بود، برخاست و دستش را جلویم دراز کرد. به دستان مردانه اش نگریستم.
-دستکش دستمه عزیزم، پاشو‌.
مردد به گفته اش عمل کرده و دست های ضعیفم را در دستان قدرت مند و مردانه اش قرار دادم.
خواستم پالتویش را به او پس دهم که مانع شد.
-بذار باشه، من سردم نیست.
-آره اصلا سردت نیست، سر

مای این هوا استخون سوزه و آدم رو خشک می کنه.
بلند خندید و من چه قدر غرق لذت گشتم با آوای صدایش.
-الان یعنی تو خشکی؟
اخم تصنعی میان پیشانی ام به نمایش گذاشتم.
-نخیر تا این پالتوی پوست تو هست من خشک نمی شم، ولی تو داری می شی و از بس مغروری به روی خودت نمیاری.
و باز هم خنده ی مردانه اش! با قلب سرکش و گستاخم چه می کرد؟ لیلیِ مجنون کنارم گشته بودم و کاش می دانست.
-این نوع برداشتت اصلا شبیه به شغلی که قراره فردا دست بگیری نیست.
-یعنی واقعا سردت نیست؟
-نه عزیزم. سردم نیست.
به مسیر چشم دوخته و جوابش را دادم.
-باشه، باور کردم.
-ممنون که باور کردی، خرسندم شدم.
این دفعه من بودم که خندیدم و بعد از گذشت چند لحظه ی کوتاه، هر دومان.
-می دونستی با صدای خنده هات دلم می لرزه؟
کمی خجالت کشیده و سرم را به زیر انداختم، کاش می توانستم چون او صادق و راستین باشم تا شهامت گفتن دوستت دارم را در خود پرورش دهم و جواب عاشقانه هایش را با جای خالی پر و یا شاید لبریز ننمایم.
-حالم خوبه وقتی کنارتم، الان می خوای به این خوب بودنم ادامه پیدا کنه؟
سرم را بلند کرده و فقط نگاهش کردم.
-بریم تا شب و با هم باشیم. می ریم هر جایی که تو بخوای، فقط بگو آره و بقیه اش رو به من بسپر.
لبخندی زدم، از خدایم بود با تو بودن، بخوان نگاهم را!
-بریم.

قلبم درون سینه سنگینی می کرد و صدای کوبشش داشت رسوای عالمم می ساخت، ننگ بر منی که نمی توانستم کمی هیجاناتم را کنترل کنم. به جمع سه نفره ی خانواده ی امید نگریستم، شاخه گل هایی که درون گلدان سفالیِ زیبا با رنگ سفید و قرمزشان دلبری می کردند. طوفان درون چشمان امید را درک نمی کردم، نمی دانستم برای چه نا آرام است و در عین حال لبخند از روی لبانش پاک نمی شد. شاید از نظر خودش می توانست مرا خام لبخند تصنعی اش کند‌ اما باید به او می فهماندم که نمی تواند احمق یا مرغب فرضم کند. صدای مادرم آمد و دست از افکار در هم تبیده ام برداشتم.
-دخترم، ما که حرف هامون رو زدیم و مانعی برای این امر خیر نیست. حالا نوبت شما دوتاست، پاشو همراه آقا امید برو توی اتاقت و اون جا حرف بزنید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 26
مادربزرگ مرا پشت سرکیان فرستاد تا ببینم چیزی لازم دارد یا نه .
وقتی وارد اتاق که با نور کمرنگ چراغ خواب روشن شده بود شدم او روی تخت دراز کشیده بود و داشت با سعیده صحبت می کرد .
من حتی صدای سعیده را هم به طور نامفهومی می شنیدم :
آخر شب برنامه ات چیه ؟ ... حالم خرابه ...
شاید یه سر بیام ...فهمیدم که خوب حالش را گرفته ام .
بی صدا به او نزدیک شدم و آرام پتو را تا روی سینه اش کشیدم ،
چشمان به خون نشسته و خمارش را که بازکرد نفس در سینه ام حبس شد.
همانطور که کمی به رویش خم شده بودم دستم را محکم گرفت و گوشی اش را خاموش کرد .
به قدری ترسیده بودم که از کارم پشیمان شده بودم.
بالکنت در حالیکه دستم را می کشیدم تا خودم را آزاد کنم گفتم :
دستمو شکستید .
مرا رها کرد و برخاست .
درب اتاق را بست و با دو قدم فاصلة کوتاه بینمان را از میان برد .
جایی برای فرار نداشتم .
به دیوار چسبیده بودم و او با آن قد بلند و هیکل قوی اش به قدری نزدیکم بود که گرمای تنش حتی صدای ضربان قلبش را می شنیدم . نگاهش فاصله ای با من نداشت و نفس گرمش به پوست صورتم می خورد .
عصبی بود و خشن اما نه بی تفاوت و سرد مثل گذشته .
کف دستش را کنار صورتم بر دیوار گذاشت و دست دیگرش را به گلویم نزدیک کرد . نفسم بند آمده بود و ترسیده بودم .
انگشتانش که گلوبند کهنه را لمس کرد نفس راحتی کشیدم .
-این چیه ؟! لحنش بیشتر شبیه کسی بود که انسان را باز خواست کند .
نباید بیشتر از آن فیلم بازی می کردم :
مال نیلوفر جانه . مریمی بهم داد ، وقتی شمال بودیم .
نگاهش رنگی از غم به خود گرفت .
گلوبندم را رها کرد و آرام گفت: ببین بچه!...
بهتر از من فاصله بگیری .
وقتی با لفظ بچه تحقیرم می کرد اعصابم به هم می ریخت.
حرکتی کردم تا به سمت در بروم اما او بازویم را گرفت و مرا محکم به سینة دیوار چسباند. نفس عصبی اش گرمای آتش را با خود داشت .
یقه ام را گرفت و در حالیکه کمی خم شده بود مرا بیشتر به صورتش نزدیک کرد :
فهمیدی چی بهت گفتم ؟
ترسیده بودم اما سعی می کردم از او کم نیاورم :
مگه من با شما چیکار دارم ؟
چرا فکر می کنید خودمو بهتون نزدیک می کنم ؟
چشمانش را طوری به من دوخته بود که در انعکاس نگاهش آب می شدم :
فکر نمی کنم بچه جون... مطمئنم.
ولی به خاطر خودت هم که شده بهتره از من فاصله بگیری... .
او رهایم کرد و من در حالیکه حس می کردم تمام افکارم را خوانده است و به شدت تحقیر شده ام از اتاق خارج شدم.
چند دقیقه داخل آشپزخانه معطل کردم تا بتوانم به خودم مسلط شوم به خودم فحش می دادم و از خودم بدم آمده بود.
همیشه به زرنگی خودم مطمئن بودم و هرگز فکر نمی کردم ارادة بدست آوردن مردی را که دوست دارم بکنم و موفق نشوم .
این شکست از لحاظ روحی دگرگونم کرده بود .
حالا دیگر قسم خورده بودم که دلش را بدست بیاورم و او را تا هرکجا که دلم بخواهد به دنبال خودم بکشم ....

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#ستاره_بختم_سیاه_بود

قسمت اول
چشمک زند به بخت سیاهم ستاره‌ای
داده ست روشنی به شبم ماه پاره‌ای
ای ماه شب فروز، ز من در گذر که من
از خلق روزگار گرفتم کناره‌ای
دشتم، قریب خورده ز هر ابر تیره‌ای
یا چوب خشک سوخته از هر شراره‌ای
بگذار مست باشم که این درد کهنه را
جز با می کهن، نه علاجی نه چاره‌ای
از من تو درگذرکه دگر در خور تو نیست
مردی دلش ز تیغ جفا پاره پاره ای
(حمید مصدق)


شروع رمان
۱۳۶۳
با خستگی جارو را پشت در خمیر خانه ‌گذاشت و نگاه خسته‌اش را سر تا سر حیاط چرخاند، تا مبادا جایی را فراموش کرده باشد.
نصف حیاطِ پشتی خاکی و یک سوم حصه‌ی آن اسفالت شده بود، تا زمانی که برف و باران می‌بارید؛ بدون گِلی شدن حیاط را بگذرانند.
همه جا پاک بنظر می‌رسید؛ طویله، تنور خانه، خمیر خانه، گاراژ همه پاک بودند.
با کلافگی به خانه‌ی دو طبقه‌ای شان نگاه کرد، حالا باید سه اتاق پایین و چهار اتاق بالا را هم پاک می‌کرد. اما از این که هنوز آفتاب درست بیرون نزده تمام حیاط را پاک کرده بود، لبخندی بر لب‌هایش جاری شد.
نفسش را عمیقش بیرون داد اگر تمام آن خانه مال آن‌ها بود، شاید پاک کردنش برایش یک سرگرمی بود؛ ولی حالا احساس یک کلفت را داشت!
با وجود این که دختر یکی از بزرگان قبیله سادات بود ولی باز هم هیچ فرقی با یک کلفت نداشت.
نگاهش را سمت بوته‌های گل چرخاند؛ زیر همه را پاک کرده بود.
در حالی که نگاه گذرایش بوته‌های گل را از نظر می‌گذراند، نگاهش به یکی از شاخه‌های گل افتاد و با دیدن یک پرنده‌ی خاکستری رنگ آشنا تمام خستگی‌هایش دود شد و رفت هوا!
پاورچین پاورچین به شاخه‌ای گل نزدیک شد و آرام دستش یخ زده‌اش را برای به دام انداختن پرنده‌ی خاکستری رنگ دراز کرد. چقدر منتظر این لحظه بود که این پرنده‌ی زیبا و خاکستری را در دام بیندازد.
هنوز دستش به پرنده نرسیده که صدای بلند خواهرش که او را صدا میزد، پرنده‌‌ی کوچک را فراری داد.
شوق و ذوقش در یک لحظه سوخته خاکستر ‌شد و با حسرت به دور شدن پرنده نگاه کرد. باز هم نتوانسته بود موفق شود و او را در دام بیندازد.
- ماندگار! آغا صدات داره.
ماندگار با شنیدن این حرف مشوش به عقب برگشت و به چهره‌ای خنثی و چشم‌های شرور هانیه خیره ‌شد. می‌دانست این برق شرارت در چشم‌های سبز رنگ خواهرش بی دلیل نیست.
با صدای آرام پرسید: چی کارم داشت؟
هانیه با بی تفاوتی شانه‌هایش را بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت: چی بدونم!
در حالی که کوشش می‌کرد با قدم‌های کُند سریع نزد پدرش برود از هانیه فاصله گرفت و آرام با خود زمزمه کرد: ماجرای جدید مبارک ماندگار!
شروع فصل سرما بود و هوا سوز کمی داشت. اما این صدا زدن‌های ناگهانی پدرش بود که رعشه بر اندام او می‌اندخت.
حیاط را مشوش و با وسواس طی کرد و داخل راهرو شد. راهروی باریک و طولانی که در سه اتاق و یک حمام را به هم وصل کرده بود و راه رفت و آمد حیاط جلو و پشتی را فراهم ساخته بود. او می‌دانست که هانیه دوباره گلی را به اسم او به آب داده است و نمی‌خواست با دیر کردن، وزن خطای نکرده‌اش سنگین‌تر شود.
نزدیک اتاق پدرش چند نفس عمیق کشید. دو تقه به در اتاق پدرش ‌زد و آرام وارد شد.
پدرش را روی تخت فنری یک نفره در حالت خوابیده پیدا کرد. با این فکر که پدر خواب است، می‌خواهد راه آمده را برگردد که صدای پُر تحکم پدرش او را وادار به ایستادن کرد.
- بیا داخل!
لرزش خفیفی از صدای جدی و محکم پدرش بر اندامش می‌نشیند، اما باید دیگر حسابی پوست کلفت شده باشد!
جالب است که دختری از صدای پدر خودش لرزه بر اندامش بیوفتند!
آرام و لزران ولی با ته ماندۀ‌ جرأت داخل اتاق پدر شد.
نگاهش را به دیوار سمت راست اتاق داد تا با چشم در چشم شدن با پدرش کم جرأتی نکند.

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ستاره بختم سیاه بود(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 25
حال او واقعاً خراب بود و برای یک لحظه دلم به حالش سوخت .
ازخودم بدم آمد اما خیلی زود با یاد آوری تمام تحقیرهایش برخودم مسلط شدم .
حالا که توجهش را جلب کرده بودم نوبت من بود که نسبت به او بی تفاوت و سرد باشم مثل دیوار ....

ورود میلاد و خانواده اش ذهن آشفتة کیان را آشفته تر کرد.
او بیش از هرکسی میلاد را که با نگاه هرزه اش چشم از باران برنمی داشت زیر نظر داشت.
گلو بند قدیمی که در گردن باران بود او را شوکه کرده بود.
شاید این یک نشان خانوادگی بود و باران احتمالاً جزیی از خانوادة نیلوفر است . گرچه باران خیلی از نیلوفر کوچکتر بود اما شباهتهای زیادی به او داشت ، بخصوص اینکه چموش و جسور بود و مثل ماهی لیز بود.
کیان حتی از نگاه کردن به او می فهمید که چطور کودکانه دلش را باخته اما خوبی اش این بود که خودش را خوار وضعیف نمی کرد :
چیه پسر ؟ بد تو فکری ها ؟
کیان نگاه خمار و خرابش را به میلاد دوخت و دستی در موهایش فرو برد : حالم خوب نیست . گویی جواب او را همه شنیدند و پیش از همه مادربزرگ باران لب گشود و با نگرانی پرسید : واسه چی خاله جون ؟....
چشماتم قرمز شده .
شاید سرما خوردی .
سیمین نیز نگاهش رنگ نگرانی به خود گرفته بود:
داشتیم می اومدیم خوب بود... .
– نمی دونم چه مرگمه .
به دفعه ( نیم نگاهی بی اختیار به گردن باران انداخت :) حالم بدشد .
پارمیدا در آغوشش نشست و دستان کوچکش را دور گردن او حلقه کرد و صورت تراشیده و خوشبوی عمویش را بوسید .
میلاد با حسادتی پدرانه به شوخی گفت :
خوشگل بابا ....
چرا من حالم بد می شه منو نمی بوسی ؟
پارمیدا خندید : تورو مامان می بوسه ... .
حرفش همه را به خنده انداخت و کیان نیز لبخندی بر لب نشاند و با نگاه تیزبینش باران را که از اتاق خارج می شد دنبال کرد .
دقایقی بعد باران با یک سینی چای وارد اتاق شد.
سینی چای را به همه تعارف کردو آخرین نفر سینی را مقابل او گرفت:
برای خودم و شما جوشوندة سرما خوردگی ریختم .
کیان بی اختیار به او که مقابلش خم شده بود چشم دوخت .
گلو بندش آویزان شده بود و تکان می خورد .
حس می کرد صدای ضربان تند قلبش را همه می شنوند.
در حالیکه بر می خاست سینی را از دست باران گرفت .
نگاه داغش دخترک را چنان دستخوش هیجان کرده بود که گونه هایش به سرخی می زد . آرام نجوا کرد : فنجونت رو بردار... .
باران فنجانش را برداشت و در حالیکه گر گرفته بود سینی را به او داد .
کیان در حالیکه به سمت در می رفت گفت :
من می رم یه کمی بخوابم شاید حالم بهتر بشه .
مادربزرگ : برو پسرم . اتاق باران گرمه .
اتاق جعفرآقا هم گرمه .
کیان در حالیکه به گوشی اش که زنگ می خورد جواب می داد از اتاق خارج شد و با سینی که در دستش بود به سمت اتاق جعفرآقای خدابیامرز رفت... .
دراتاق جعفرآقا همه چیز رنگ کهنگی داشت .
اما همه چیزش تمیز و دست نخورده بود . او سینی را روی زمین گذاشت و درحالیکه جواب سعیده را می داد روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست ... .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94 (پایانی)
وقتی سکوتم را دید دوباره نگاهم کرد.
- ستاره؟ چرا حرف نمی زنی؟
سنجاق روی لب هایم را گشودم و گفتم: شب عروسی تنها برادرم ببین چه اتفاق هایی که نیفتاد.
- اشکال نداره. شما دخترا همیشه لوازم با خودتون زاپاس میارین. کیفتو کجا گذاشتی بیارم؟
- صندلی عقب. ولی من جز رژلب چیزی نیاوردم احسان!
دو دستش را بالا برد.
- بهتر عزیزم. حیف اون زیبایی طبیعیت نیست که مصنوعی می کنی؟
از روی صندلی برخاست و به من هم گفت: همین جا بشین الان میام. بطری اب هم میارم صورتتو بشوری.
از کنارم دور شد.
عجب شبی شد امشب!
یادم است آخرای جشن به جمعیت پیوستیم. سینا و نگار داشتند عکس های یادگاری با فامیل می گرفتند که ما رسیدیم.
عزیز خیره خیره نگاهم کرد و اشاره کرد که پیشش بروم. راهم را کج کردم، به زحمت تن خسته ام را به میز عزیز رساندم. به نگاه سرزنش گر او زل زدم.
- جانم عزیز؟ خوبین؟
- معلوم هست کجایی؟ چشمات برای چی قرمزه؟
لبخندی زدم و گفتم: با این آرایش سنگینی که چشمم داشت، کور نشدم شانس اوردم!
در عمق چشمانم زل زد.
- ستاره؟ دروغ چرا؟ من شما رو دیدم.
دست و پایم را گم کردم و گفتم: ما؟!
با قاطعیت گفت: بله شما و پسر داییت. ته باغ چه کار می کردین؟
سرم را پایین انداختم. خوب می دانستم دروغ گفتن فایده ای نداشت. در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم. احسان تا آشفتگی من را دید از کنار سینا به سمت ما آمد.
با گشاده رویی سلام و احوال پرسی با عزیز کرد و گفت: خوش می گذره عزیز؟
عزیز با لحن جدی و کمی اخم که ابروهایش را در هم کرده بود جواب داد.
- احسان؟ از تو که مرد عاقلی هستی انتظار نداشتم!
احسان نگاهی به من کرد و بعد با بهت و تعجب سمت عزیز رو انداخت.
- چه کاری عزیز؟! از من چه خطایی سر زده؟
- پشت باغ با ستاره چه کار می کردین؟ با جفت تون هستم.
احسان با قاطعیت جواب داد.
- عزیز... می خواستم خیلی زودتر باهاتون درمیون بذارم. من به ستاره...
نگاهی به من کرد و ادامه ی حرفش را گفت.
- من به ستاره علاقه دارم.
دهن من و چشم عزیز به انداره ی یک وجب دست باز مانده بود!
هیچ وقت آن شب رویایی را فراموش نمی کنم.
عروسی برادر که کامل نشد شرکت کنم اما اعتراف شیرینی را در آن شب شنیدم که صد از عروسی بیشتر ارزش داشت.
شروع عشقی جاودان...
بعد از رفتن عماد، من خالی شده بودم، از احساس، عشق، عاطفه ...
فکر نمی کردم که بتوانم دوباره عاشق شوم، دل بدهم و قلبم دوباره برای دلداری بتپد!
بعضی از ابراز عشق ها، عجیب حال دل آدم را خوب می کند. ته مانده های احساس را جمع و جور و خانه ی دل را آباد می کند.
آن شب، احسان وقتی که با عزیز در حضور من اعتراف به عشق کرد، عزیز خیلی خوشحال شد و هلهله ای کشید که باعث شد همه به سمت ما برگشتند و بر خلاف تصور من، انگار همه منتظر چنین اعلامی بودند.
تمام حاضرین کف زدند و همان جا، احسان در مقابل همه، از من خواستگاری کرد.
چند ماهی بیشتر نگذشت که به اصرار احسان، مهمانی کوچکی گرفتیم ‌و قرار شد به ماه عسل برویم.
وجود احسان در زندگی من، آرزویی بود که از کودکی در دلم می پروراندم بی آن که فکر کنم آن شاهزاده ی سوار بر اسب، احسان، پسر دایی جواد باشد.
گاهی آرزوها چه قدر نزدیک انسان است اما خودش خبر ندارد.
لبخندم پر رنگ تر می شود وقتی که احسان روبه رویم قرار گرفته است.
با صدای خواب آلود و موهای بهم ریخته اش می پرسد.
- عشق من، هنوز داستانت تموم نشد؟
سیستم را خاموش می کنم و دفترم را می بندم. از جایم بلند می شوم و روبه رویش می ایستم.
- احسان؟ یادته بهت گفتم که آسمون قطب رو خیلی دوست دارم؟
کمی فکر کرد و با شک و تردید می گوید: چرا، یادمه... خوب چی؟!
چشم هایم را زیر می کنم و دستانش را می گیرم.
- مسافرت بریم قطب... ناسا خبر داده که آسمون قطب این روزا دیدنیه...
خنده روی لبش آمد و دستم را محکم در دستان مردانه اش گرفت.
- #شفق_قطبی!... خوب بگو که می خوای از نزدیک آسمون قطب رو ببینی... باشه خانم زیبای من. چشم.
و...
این گونه روایت زندگی من به اتمام می رسد

نوشته : محدثه نوری

پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 94
امید دست زد و قهقه اش در فضای متشنج طنین انداز شد.
-می گن حرف راست رو از بچه بشنو، کارت در اومده خواهر جان. من‌ که نیستم.
امید و محمد و دریا رفتند و من و نهال تنها ماندیم، بحث مان را از دریا جدا ساختیم و به ماجرای امشب با امید پرداختیم.

گریه امانم را بریده بود. دستان مادری که مرا در خود احاطه کرده بود، نمی توانست احساساتم را منقلب سازد و سدی شود تا از حمله ی خصمانه ی اشک هایم بر روی صورتم جلو گیری کند. هق هق گریه ام، قلب دریا را هم لرزاند‌ آرام آرام خودش را به من نزدیک کرد. او هیچ درکی از مادر داشتن نداشت، من به او نیز گفته بودم هم مادر تو هستم و هم خواهر، اما این ماهیت و اصل ماجرا را تغییر نمی داد و او طعم مادر داشتن را نچشیده بود و کارش از منی که با مادری که دیگر ندارم و مادری که حال کنارم است اما نمی توانم به کسی که نیست ترجیحش دهم میسر تر بود.
-آروم باش مادر، نفس عمیق بکش، خاکش رو بوسه بزن و برای آرامش روحش فاتحه ختم کن. باور کن اون هم راضی نیست تو این همه خودت رو اذیت کنی.
داغ دلم نیز بیشتر تازه شد، دنیا در حق من سفله گریی را به آخر رسانده بود، نمی دانم کارم به کجا رسیده بود که مادر حقیقی ام کنارم بود اما من فقط مادر خود را می خواستم، حتی اگر یک رویای دروغین بود.
-چطور گریه نکنم؟ اون همه چیز من بود و هست، سخته به گذشته فکر کنم و جلوی شکستن سد گلوم رو بگیرم. دارم خفه می شم. لطفا تنهام بذارین.
-قربونت برم. تو درست می گی، اما اینطوری خودت از بین می ری مادرم.
-مامان، جون ساحلت برو. محمد شما و دریا رو می بره خونه، من خودم میام.
پیشانی ام را بوسید و اشک چشمانش بر صورتم تداخل یافت.
-باشه، فقط زود بیا که دل من طاقت نداره.
-چشم. مواظب خودتون و دریا باشید.
-باشه مادر، تو هم مواظب خودت باش.
رفتند و هنگامی که از تیررس دیدم خارج شدند، به سنگی که در پشت سرم قرار داشت تیکه دادم. زندگی ام را بعد از رفتن مادرم دوره کردم، هیچ خیری از او نیز ندیده بودم، چشمانم سوزش داشت، دستانم منقبض بود. گویی در حفره ای گیر کرده ام و سنگلاخ زمین و زمان گشته بودم و حق هیچ اعتراضی را نداشتم. اشکی درشت، با سرعت روانه ی زمین مرطوب زیر پایم شد. نیم بوت های چرم مشکی، واکس خورده و تمیز مقابلم ایست کرد، می دانستم کیست. همیشه و همه جا به دنبالم بود، حتی وقت هایی که او را نمی خواستم و او را با دست و زبان پس می زدم. فقط آن مانده بود، اگر کس دیگری بود، تا به الان دوام نمی آورد و بارش را روی کول می گذاشت و می رفت به دنبال زندگی و عیش و نوشش. پایین و آمد و کنارم نشست. پالتوی پوستش مرا هم گرم کرد، گویی گرما و آرامش را در چشمانم دید که بدون لحظه ای درنگ و تردید، آن را بر روی شانه هایم انداخت.
-ساحل خانم همیشه گریان‌. چی کار کنم که یکم شاد بشی و جمیعاّ دل ما رو هم شاد کنی؟
میان گریه خنده ام گرفت و با پشت دست مروارید های روان شده بر روی صورتم را پس زدم.
-دل من هیچ وقت کاملا شاد نمی شه. این واقعیت ماجراست.
به صورتش خیره شدم.
-درسته آقای روانشناس؟
-خیر خانم روانپزشک، اصل ماجرا اون جاست که من مسئول و مکلف به اینم تا حال تو رو خوب کنم، درست می گم‌؟
-نخیر، حال من بستگی به این داره.
روی سنگ قبر مادرم زدم‌‌‌.
-اگه آدمی که زیر این قبر خوابیده بلند بشه، من هم مثل سابق می شم. همون سابقی که تو ازش بی خبری.
-یعنی می خوای بگی جزء محالاته و من نمی تونم‌.
-درست فهمیدی.
-اشتباه نکن، دنیای ما روانشناس ها پیچیده است، خیلی با اون نگاه شما که سرسری ازش رد می شید فرق می کنه. ما یه حرف بزنیم، پشتش هزار و یک دلیل هست، ما همونایی هستیم که مو رو از ماست می کشیم بیرون، الان فهمیدی؟
-آره، ولی ما هم بلدیم مو رو از ماست بکشیم‌ بیرون.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 24
دو هفته از بازگشتمان به تهران می گذشت .
من به سر کار قبلی ام بازگشته بودم و آقای زند کوچکترین تلاشی برای نگه داشتنم نکرده بود .
در تمام آن دو هفته حتی سراغم را هم نگرفته بود و تمام اینها باعث می شد تصمیمم را برای اینکه دماغش را به خاک بمالم ودرس خوبی به او بدهم بگیرم .
شب جمعه بود . مادر بزرگ خاله سیمین و اورا دعوت کرده بود و من می دانستم وقتی به خانه بروم آنها در خانة مادر بزرگ هستند .
عمداً کمی دیرتر محل کارم را ترک کردم و قبل از ترک آنجا دستی به سرو رویم کشیدم . گردنبند را از درون کیفم برداشتم .
گردنبند کف دستم بود و در حالیکه نگاهش می کردم بی اختیار فکر مریم آزارم می داد... . سوء استفاده از آن برایم کمی سخت بود اما عاقبت چشمانم را بستم، دلم را به دریا زدم و گردنبند را به گردنم انداختم ... .
شب سردی بود . می خواستم آن شب غوغا کنم .
سر راهم یک دسته گل زیبا خریدم .
باید آنقدر دیر به خانه می رفتم تا میهمانان حتماً در منزل باشند .
ساعت از نه گذشته بود و من کاملاً یخ زده بودم که کلید را در قفل در پیچاندم .
وجود ماشین آقای زند سر خیابان مطمئنم کرده بود که آنها منزل هستند .
در حیاط را که بستم مادربزرگ را دیدم که دوید پشت پنجره .
گرچه خیلی سردم بود اما دوبرابرش وانمود کردم یخ زده ام .
فاصلة حیاط رادویدم و خودم را به ساختمان رساندم .
مادربزرگ به استقبالم آمد :
الهی قربونت برم چرا اینقدر دیر اومدی مادر ؟
دلم هزار راه رفت .
– ببخشین . ماشین گیر نمی اومد .
یخ زدم .
وارد اتاق شدم. دل توی دلم نبود .
حضور کیان داغم کرده بود .
اما بی تفاوت سلامی به او کردم :
خوش اومدین ... .
بعد به سمت خاله که روی مبل کنار بخاری برایم جا خالی می کرد رفتم :
سلام خاله جون خوبی ؟
دسته گل و کیفم را عمداً بی تفاوت کنار بخاری رها کردم و خاله را در آغوش گرفتم : چقدر سردی عزیزم . بیا خودت رو گرم کن فدات شم .
بالبی خندان و انرژی مثبتی که به خاطر نقشه ام در وجودم جان گرفته بود کنار بخاری زانو زدم و به حالت نیم ایستاده دستانم را روی بخاری گرفتم .
مادر بزرگ که به ما پیوسته بود با کنجکاوی دسته گلم را برداشت و لبخند زد : این چیه خوشگلم ؟
عمداً لبخند شیطنت آمیزی زدم و از جواب دادن طفره رفتم : هیچی. سیمین چشمکی زد : این هیچی یعنی همه چی ... .
بازهم لبخند زدم و در تمام این مدت زیر چشمی کیان را زیر نظر داشتم :
نه به جون خودم ... .
سیمین : ای شیطون .
کمی که گرم شدم به اتاق مجاور رفتم و لباسم را عوض کردم .
بلوز و شلوار اسپرتی تنم کردم.
ابتدا خواستم روسری ام را به سر نکنم تا گردنبند دید بهتری داشته باشد ولی در برابر او راحت نبودم و عمداً روسری ام را طوری سرم کردم که جلو گردنم باز بود و گردنبندم کاملاً نمایان بود .
دلم برای لحظه ای که چشم کیان به آن گردنبند می افتاد پر می کشید .
وارد اتاق شدم کمی دورتر از بخاری و نزدیکتر به کیان نشستم .
ظرف میوه و شیرینی روی میز مقابلمان بود .
داخل بشقابم را پر کردم و در حالیکه گازی به شیرینی ام می زدم ،خطاب به کیان که محو تماشای تلویزیون بود گفتم :راستی آقای زند ...
( نگاهش سرد و بی تفاوت به سمت من برگشت و ناگهان روی گلویم میخکوب ماند . نفسم داشت بند می آمد و به زحمت به خاطر آوردم که چه چیزی را باید بیان کنم:) آقا جواد براتون سلام رسوندن ... .
طوری نگاهم می کرد که گویی شوکه شده است. نفسش به شماره افتاده بود و حالش به وضوح دگرگون بود. اما من همین را می خواستم و وقت آن نبود که دست و پایم را گم کنم .
سخت بود اما لبخندی زدم و بی تفاوت بقیة شیرینی ام را خوردم . نمی توانست نگاهش را از من برگیرد . خاله و مادربزرگ در حال صحبت با هم بودند. نمی توانستم بیشتر از آن نقش بازی کنم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی