قسمت 96
امید پیش دستی کرد و خواست از حرف زدن طفره برود، آن هم که! همان امیدی که تا دیروز برای این که عشقش را ثابت کند، برای حرف زدن با من نیز له له می زد!
-من و ساحل قبلا به تفاهم رسیدیم، فکر نمی کنم هیچ مسئله دیگری هم بین ما باشه که در موردش حرف نزده باشیم!
برخلاف میل باطنی اش، که می دانستم چیست از سر جایم برخاستم و چندین جفت چشم را به خود خیره ساختم.
-نه، من یادم نمیاد در مورد زندگی شخصی و خواسته هام باهات حرف زده باشم، بهتره بریم توی اتاق.
حیرت زده نگاهن کرد، آهوی گریز پایم، کاش به باغم نظر کنی! برخاست و با پوزش از جمع خانواده ها به اتاق من نیز رفتیم. روسری ام را درست کرده و دست هایم را در یک دیگر گره نواختم. مقابلم روی صندلی کنار تخت خواب نشست.
-خب؟ مشتاق حل کردن مسئله ات هستم.
با فاصله ی نه چندان زیاد، بر روی تخت نیز نشستم. آشکار در دو چشمان فریبانه اش خیره گشتم.
-چی شده؟
-چی چی شده عزیزم؟ تو من رو آوردی توی اتاق.
-امید طفره نرو، به راحتی می تونم از چشمات بخونم یه چیزی شده، نخواه که ثابت کنی هیچ مشکلی نیست و من یاوه می گم.
-ساحل، می دونم نمی خوای این رو بشنوی، اما واقعا هیچی نشده.
-پس چرا توی شبی که نزدیک به یک ساله انتظارش رو می کشی، احوالت ناخوشه؟
از روی صندلی به پا خاست و آمد درست مقابل من نشست. با چشمان ویرانگرش سعی داشت مرا از قایق ترس و هیبت به ساحل امن و آرامشی که وجود نداشت برساند.
-چطور بهت ثابت کنم من هیچیم نیست؟
دیدنش نهایتم بود، همه ی رگ هایم با چشمانش در خون گرم و پر التهاب غرق می شدند، پس نظارهگر شدم، آرام و پر لذت لب برگشودم تا تشویش درون قلبم را اختتام دهد.
-جون من رو قسم بخور.
بی آن که پلکانش را روی یک دیگر بگذارد یا لحظه ای درنگ کند نگاهم کرد. بیم داشتم از بلوای چشمانش، کاش آرامم می کرد.
-چرا حرف نمی زنی؟ تسلیم شدی؟ یا سخته به دروغ قسم بخوری؟
لحظه ای نگاهم کرد و بعد کلافه از جایش برخاست و کمی قدم زد، دستانش را میان توده سیاه و خوش حالت موهایش برد و سه مرتبه پشت سر هم نفس عمیق کشید. چند ثانیه بعد، مقابلم ایستاد. رنگ چشمانش تا کنون تغییر نکرده بود! چه قدر احساس نا امنی می کردم.
-اگه بخوای دروغ و دغل در بیاری، به جون دریا قسم که امشب همون جوابی رو می دم که می دونم برخلاف میل تو هست و هیچ وقت هم ازش صرفه نظر نمی کنم، نیاز نیست بیشتر از این ثابت کنم چون خودت خوب من یکی رو می شناسی.
مقابلم زانو زد، چشمانش نمناک بود، دوست داشتم انگشتانم را زیر مژهگان بلند می بردم نمی گذاشتم مربوط و آشفته شوند! جنس صدایش تکه های قلبم را از هم شکافت و جانم را نیز به لبم رساند!
-بی سبب نبود که عاشقت شدم، اسیر همین زرنگ بازی هات شدم دختره ی چموش.
-حرف بزن برام، ثابت کن عاشقمی. زندگی که از الان بخواد با دروغ شروع بشه، مطمئن باش خیلی زود با همین دروغ هم از بین می ره.
-ولی من نخواستم بهت دروغ بگم؛ فقط قصدم این بود که اذیت نشی و بی خود به خودت استرس وارد نکنی. بالاخره من در جریان میزان استرسی بودنت هستم.
گویی قلبم آبشاری باشد که آب از دریچه اش فوران کند و کالبدم را بی تنفس کند، ترسیدم.
-بگو.
-باید بهم قول بدی نگران نشی، نترسی، دم به دقیقه فکر منفی نکنی و توی این کار دخالتی هم نداشته باشی.
-امید من هیچ قولی نمی دم. فکر نکن الان داری بهم لطف می کنی از این که مسئله ی شخصیت رو باهام در جریان گذاشتی، اگه قرار بر ازدواج ما باشه پس وظیفته بهم حساب کار هات رو پس بدی و در قبال ازم مهر سکوت طلب نکنی.
-وای وای، این همه زبون رو کجا مستور کرده بودی؟
کلافه نفس آسوده ای کشیدم، چند لحظه صورتم را در دست هایم پنهان کردم تا آرام شوم و با ملاطفت بتوانم مسئله ای که همانند بختک بر سرم نازل شده بود را مطرح و حل سازم.
-آرومم الان، حرف بزن.
-حاشیه رو کار ندارم و می رم سر اصل مطلب، سر و کله ی همون کسایی که تو رو دزدیده بودن پیدا شده، البته می گن تا دست به دم مار نزنی اون نمیاد سمتت. من و محمد رفتیم سراغشون و اون ها هم انگار خیلی وقته روی ما قفل کرده بودن، اومدن سراغمون.
میان بغض و گریه، خواستم حرف هایش را
هضم کنم اما سنگین تر از آن بود که بتوانم به تحلیل کردنشان بپردازم.
-من هزار بار به محمد و ده برابر بیشتر به تو گفتم بی خیال این قضیه ای که فیصله پیدا کرده بشین، کاش یکم واسه حرف هام ارزش قائل می شدی.
-قبل از شروع هم بهت گفتم آروم باش. ساحل همون طور که گفتم این افراد دنبالمون بودن. دیر یا زود سراغ من یا تو می اومدن.
الان داری چی رو کش می دی عزیزم؟
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️