پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
من از دیدن عشق بین جهانگیر و طلوع خوشحال شدم و به خاطر وجود چنین احساس مقدسی خوشحال بودم وعزمم راجزم کردم تا برای وصال به آن ها کمک کنم
. به سمت هر دو رفتم و گفتم:
- با گریه و زاری کاری نمیشه پیش برد. باید قبل از اینکه اسد و خاله از شهر برگردند با آقاجون حرف بزنیم.
جهانگیر با پدرم رودربایسی داشت و می دانستم خجالت می کشد به پدرم حرفی بزند قبلا هم از من خواسته بود با پدرو مادر در مورد طلوع حرف بزنم . به جهانگیر نگاهی انداختم وادامه دادم: «بهتره بریم و با اقاجان حرف بزنی».
جهانگیر که سفت به طلوع چسیبده بود گفت: « تو برو منم میام» خندیدم و گفتم:
- بزودی دست اش رو میزارم تو دستت قول میدم قول من مثل قول شب عقدی که تو بهم دادی نیست.
جهانگیر سرش را پایین انداخت و خجالت زده شد من ادم طعنه نبودم اما زخمی گوشه ی دلم بود که نمی خواست هیچ گاه خوب شود. دست جهانگیر را گرفتم و ادامه دادم:
- اگر کسی تو را در خانه ی اسد بیند کار هم برای تو سخت تر میشه هم آبروی این زبان بسته به چوب حراج زده میشه.
طلوع از جهانگیر فاصله گرفت و گفت:
- ماهرخ درست میگه بهتره بری تا کسی اینجا ندیدت.
جهانگیر و طلوع هر دو از روی سکو بلند شدند. طلوع کلاه جهانگیر را از کف دالان برداشت و با دست خاک هایش را تکاند و خواست ان را به سر جهانگیر بگذارد جهانگیر خم شد و کلاه روی سرش جای گرفت. وقتی خواستم از حیاط خارج شویم طلوع صدا زد:
- جهانگیر؟
هر دو به سمتش برگشتیم طلوع ادامه داد
- بدون تو هر طلوعی بی معناست... اگر نتونستی کاری کنی من...
جهانگیر دستش را بر روی لب های طلوع گذاشت
- هیسس... من قول شرف داده ام. خیالت راحت.
از زیر در نگاهی به بیرون انداختم و وقتی دیدم کسی نیست از جهانگیر خواستم بیرون برود بعد از رفتن جهانگیر به سمت طلوع برگشتم و از او خواستم به خانه برگردد و هر اتفاقی افتاد زیر بار هیچ اجباری نرود. خانه ی خاله خورشید را به مقصد خانه ی پدرم ترک کردم.
وقتی به خانه ی پدرم رفتم مصیب پسرم با خواهرم رخساره در حیاط خاک بازی می کردند. کمی کنارشان نشستم وبعد به اتاق قالی به پیش مادرم که با گلرخ روی دار نشسته بودند رفتم که با دیدن من گلرخ از دار پایین پرید و مادرم بعد از کش و قوسی که به بدنش داد گفت:
- خیر باشه ننه، این وقت روز اینجا چه می کنی؟
- بله خیره با اقاجون کاردارم کجاست؟
مادرم هم از دار پایین و آمد و دعوت کرد که به اتاق نشیمن برویم و جواب داد
- رفت مسجد نماز اقامه، کم کم پیداش میشه، چیکارش داری؟
به اتاق رفتم و گفتم: «آقاجون بیاد میگم»
مادر با تعجب لب هایش را آویزان کرد و به گلرخ گفت : «برو جارو را بیار و اتاق را جارو بزن » خودش هم برای آوردن چایی به مطبخ رفت.
خواهرم مشغول جارو زدن اتاق شد. من هم بالای اتاق نشستم و به این فکر می کردم که چگونه به پدرم و مادر قضیه را بگویم که قلبشان نایستد.
مادر، سینی چای را کنار دست من گذاشت کمی به گلرخ خیره شد و پشت سر او آشغال های ریز و درشت زیر گلیم و کنج خانه را در مشت جمع کرد و بعد گلرخ را صدا زد.
خواهرم با تعجب جلو آمد، مادر دستانش را باز کرد و گفت:
- فردا روزی اگه کسی توی ده خاطرت رو بخاد، ننه اش رو روونه ی خونمون می کنه، اونم میاد میشینه گوشه ی خونه ی چای می خوره آشغال ها دور خونه را جمع می کنه توی دستش میبره به پسرش میگه ببین اون دختری که تو خاطرش رو میخای، زن زندگی نیست بلد نیستیک جارو کف اتاق خونشون زنه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 7
گوشی رو از دستم می قاپه و برام زبون درمیاره و قلدوری می کنه:
- برو با دوست پسر خودت چت کن، پیامای منو چیکار داری!
براش ادا درمیارم و با کج و کوله کردن لب و دهنم جوابشو می دم:
- من که نمی تونم بهش بگم برام لباس خواب گیپور بنفش بخره!
پشت چشم نازک می کنه و با خنده جوابم رو میده:
-حالا تو بگو، مطمئنم پارسا از خداشه که از این کارا برات بکنه...
با حرص دنبالش می دوم و یکی از پرونده ها رو از روی میز برمی داره و سمت پاراوان های اورژانس می ره. می شینم و پیام های پارسا رو چک می کنم.
از صبح سه بار تماس گرفته و دهها پیام عاشقانه و لبریز از دلتنگی فرستاده و تازه الان بیکار شدم و براش جواب می فرستم:
«شام با هم بخوریم؟»
انگار منتظر پیامم بود و سریع جواب میده:
-امشب نمی تونم عزیزم، یه ملاقات کاری دارم. فردا اگه شیفت نداری، با هم بریم کشتی یونانی؟
کلی شکلک بوسه و آغوش فرستاده و خوب بلده حتی تو پیاماشم دلبری کنه.
«اوکی» رو می فرستم و مشکوک به پیامش خیره می مونم، حتی از روی همین پیامم می تونم بوی دروغ یا پیچونده شدن رو حس کنم و برای فهمیدنش آسونترین راه سعیده!
شماره ی سعید رو می گیرم و چون همیشه گوشی به دسته، خیلی زود جواب میده:
-ها، چیه دختره ی سرجهازی؟!
از اصطلاحش خنده ام می گیره ولی فکر دروغ پارسا بدجوری مخم رو برده و بدون شوخی سوالم رو می پرسم:
-سعید؟ پارسا امروز چه جور قرار کاری ای داره؟
دوتا دوستن که راز همدیگه رو فاش نمی کنن ولی به من هم نمی تونه دروغ بگه یا حداقل چیزایی که لازم هست رو میگه! بدیش اینه که دقیقا همین کار رو برای پارسا هم انجام می ده...
بی برو و برگرد به طرز نامحسوسی همه چی رو کف دستم می ذاره و میگه:
-قرار کاری؟ آها؛ از اون کارا منظورشه!
شاخکام فعال می شن و لحن مردد و پرسش گونه ی سعید، همه چی رو کف دستم می ذاره و خودش ادامه می ده:
-مامانش با کلی مهمون از اهواز اومدن و دیدم که همین دور و برا می پلکیدن، کلی هم دختر خوشگل همراهشون بود... گمونم هتل)...( اتراق کردن و امشبم تو رستوران هتل قرار کاری دارن با همدیگه...
قرار کاری رو با طعنه و لحن خاصی ادا می کنه و خودم می دونم مفهومش چی می تونه باشه! دود از گوشام بیرون می زنه و با حرص تماس رو قطع می کنم. دلم می خواد خفه اش کنم. چه طور می تونه هرروز و هرروز به من پیشنهاد ازدواج بده و حالا با مادرش و دخترای فامیل میتینگ راه بندازه؟!
یک سال می گذره و این آشنایی یه هویی و دلپذیری که از تنهایی بیرونم کشید رو بی اندازه دوست دارم و به هیچ عنوان نمی خوام که از دستش بدم.
سنی ازم گذشته و باید این رابطه رو تا آخرش جدی بگیرم تا نترشم در غیر این صورت گیر تصمیمات بابا می افتم و با پسری از اونور آب که انتخاب خودش باشه، باید ازدواج کنم!
تو اتاقا و بین مریضا می گردم و آذر رو انتهای سالن پیدا می کنم. آروم کنارش می رم و در گوشش زمزمه می کنم:
-من زودتر برم ببینم تو هتل چه خبره، توهستی دیگه...
به ساعتش نگاه می کنه و زمزمه می کنه:
-نیم ساعت بیشتر از شیفتمون نمونده ها، کجا می خوای بری؟
دستمو مشت می کنم و با چشمای ریز شده می غرم:
-برم حق این مردک رو بذارم کف دستش...
آروم می خنده و نیشگونم می گیره:
- اون تا اخر خر خودته، کسی نمیتونه بقاپدش بابا...
جدی می شم و جوابش رو میدم:
-خرم خرای قدیم، وقتی بهم دروغ گفته که قرار کاریه، حتما یه اتفاقی داره می افته که ترسیده بدونم!
متحیر نگام می کنه و نمی تونه جلوی خنده اش رو بگیره:
- اوه، هیوا هیبتت منو کشت، پارسا باید فاتحه خودشو بخونه!
-بله، پس چی؟ فکر کردی هنوز همون هیوای ببوگلابی ام؟
-بلانسبت شما، شما استاد شیطونی...
پهلوش رو نیشگون می برم و چون می دونم بعدا از جانب سعید بابت این نیشگونا تنبیه می شم، پا به فرار می ذارم و تو اتاق رِست (استراحت) روپوش سفیدم رو درمیارم و مانتوی قهوه ای ام رو تن می کنم.
مقنعه ام رو هم با یه شال کرمی عوض می کنم و با حوصله روبه روی آینه، نوایی به صورتم می دم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 106
گویا برگ برنده گیر آورده بود که حق به جانب زبان در دهان می چرخاند و با بی رحمی نیش می زد.
- اوه یادم نبود آقا خوش اشتها تشریف دارن، راحت باش من دیگه آب از سرم گذشته چه یه وجب چه صد وجب، اصلاً مگه مهمه سومی قراره کی باشه؟
شیشه ی ماشین را پایین کشیدم تا با کمک باد سر پاییزی کمی آرام شوم ولی غیرممکن بود چرا که خون درون رگ هایم می جوشید.
- زبون به دهن بگیر تا دیوونه نشدم!
پوزخند زد و به در ماشین تکیه داد.
- مگه دروغ می گم؟ تو که داری چشم رنگی ها رو ردیف می کنی اول چاوجوان بعد هم الناز و...
با فریادی که زدم رشته ی کلامش پاره شد.
- ببند دهنت رو! من اگه ریگی به کفشم بود جای زن گرفتن هرز می پریدم عین خیلی های دیگه که متاهلن بدون ذره ای تعهد!
سر پایین انداخت و من پس از پارک ماشین دست زیر چانه اش نهادم و میخ چشمان سرخم را در نگاهش کوبیدم.
- مگه نمی گی راهم کجه؟ خیلی خب الان می ریم خرید و تو امشب با من میای خونه ی آرش این ها ولی شقایق به خاک رازان قسم اگه دم پر اون عرفان آشغال بپری کاری می کنم مرگ برات بشه آرزو!
ناباور سرش را به طرفین تکان داد.
- من نمیام، نفس کشیدن تو هوایی که اون هست خود جهنمه برای من!
بازویش را بین پنجه هایم گرفتم و کمی فشردم تا دیده اش سمتم برگردد.
- نمی دونم چه جوری، می خوای هزار بار تکرار کن یا بنویس و بچسبون تو تیر راس نگاهت ولی به خودت بفهمون که خیلی وقته حق اظهار نظر نداری و...
حرفم با هشدار چند مرتبه ی گوشی نصفه ماند، از ماشین پیاده شدم و تماس را وصل کردم.
- چی شده این قدر زنگ می زنی؟
گویا از حرکت ایستاد که فریاد غرور کوبش پاشنه هایش بر سر زمین فرو نشست.
- سلام آقای دکتر، چه عجب جواب ما رو دادید و باز رد تماس نزدید!
قدمی از ماشین دور شدم.
- حالا که جواب دادم زودتر کارت رو بگو تا پشیمون نشدم و قطع نکردم!
صدای موسیقی ملایمی در گوشم پیچید و به من فهماند هنوز هم چون گذشته زیرک است و می خواهد با یک دوش کوتاه در کمال آرامش نقشه هایش را نظم دهد.
- چه قدر عصبی! کار خاصی نداشتم فقط خواستم بگم امشب سردین با دار و دسته اش میاد این جا که تو رو ببینه، راستش گفت بهت خبر بدم منتظر یه سورپرایز عالی باشی.
سمت ماشین برگشتم و همان طور که به شقایق غرق فکر نگاه می کردم گفتم: خیلی خب با شقایق میام کاری نداری؟
آوایش غرق تعجب شد.
- دیوونه شدی؟! هیچ می دونی اگه سردین مسبب جدایی تو از گروه رو ببینه چه بلایی سرش میاره؟
مگر می شود آدم زیر هجوم ناملایمتی های روزگار به جنون نرسد و باز راهش را ادامه دهد؟
در چند ثانیه حس قدرت طلبی چون ماری سمی روی افکارم خزید.
- اون جا قلمرو منه و سردین یا هر کس دیگه ای جرأت قدرت نمایی نداره پس الکی جوش نزن.
دم عمیقی کشید.
- نه خوشم اومد! دیگه کم کم داشت یادم می رفت چه قدر جاه طلبی.
جوابش تنها پوزخند شد و من بی حوصله به مکالمه مان پایان دادم.
ذهنم درگیر حضور ناگهانی سردین و سورپرایزش بود و قدم های خسته ام سمت ماشین می رفتند.
پشت فرمان نشستم و بی حرف کوچه و خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتم و مقابل پاساژ بزرگی پارک کردم.
- پیاده شو.
تکان خفیفی خورد و نظری به سر در پاساژ انداخت.
- چرا این جا؟
شانه بالا انداختم.
- لباس هاش شیکه.
آه عمیقی کشید.
- یعنی قصدت خاطره بازی نیست؟
سرم را به نشانه ی نه به طرفین تکان دادم.
- خاطره ای نمونده که بخوام به یادشون بازی کنم! من فقط ازت یه هم زیستی مسالمت آمیز می خوام بی جنگ و دعوا.
دسته ی کوتاه و فلزی کیفش را میان انگشتانش به سخره گرفت.
- کاش می شد!
سکوتم حکم پاسخ را داشت که با هم از ماشین پیاده شدیم و به آن طرف خیابان رفتیم، به محض وردمان گرمایی مطبوع دست دور شانه هایم انداخت و من برای چند ثانیه غرق لذت شدم.
- ماهان بریم طبقه ی دوم من حوصله ی گشتن ندارم.
سرنوشت با ما بد تا کرده بود که فارغ از هیاهوی دیگران و زرق و برق ویترین مغازه ها و درصد تخفیف ویژه ای که نشان از تازه شدن فصل می داد مستقیم سمت مقصدمان رفتیم.
بدون دید زدن آن همه لباس مجلسی زیبا از پشت شیشه، مقابل میز فروشنده ایستادیم.
- سلام خسته نباشید، سایز خانمم یه پیراهن ماکسی سیاه طرح شب می خواستم.
فروشنده لبخندی زد و از جایش بلند شد.
- سلام خوش اومدید‌، چه سایزی؟
مسخره بود ولی هر چه گشتم جوابی برای سوالش نیافتم و ناچار به شقایق نگاه کردم.
- سی و هشت.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۱
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 105
لبخند نصفه نیمه ای زد.
- سرش درد می کرد، حال نداشت گفتم بره تو اتاقت بخوابه.
تشکر کردم و دنبال پدرم وارد اتاق مشترکشان شدم.
- در رو ببند و بیا بشین این جا.
کنارش روی کاناپه ی آجری رنگ طرح اِل انگلیسی«L»نشستم.
- مگه خود تو نبودی که دم از عشق می زدی یهو چی شد؟
نگاه از چشمان شماتتگرش دزدیم.
- قضیه اون جوری نیست که شما فکر می کنید بابا.
تسبیح زدنش تند شده بود و نشان از عصبانیتش می داد.
- من هم دارم می پرسم که خودت بگی ماجرا از چه قراره که عروسم این جوری از زندگی بریده و پژمرده شده.
دم عمیقی کشیدم بلکه به اندیشه هایم نظم دهم تا جملاتم فکر بی آبرو کردن همسرم را نکنند.
- من و چاوجوان ازدواجمون فقط از سر مصلحت بود، این جوری هم من به اون کمک می کنم هم اون به من.
پا روی پا انداخته و با صدایی که از خشم بم تر شده بود گفت: کمک می خواستی چرا به خانواده ات نگفتی و رفتی سر زنت هوو آوردی؟
یاد درخواست طلاق شقایق کلافه ام ساخته و من به سختی صدایم را کنترل کرده بودم.
- چون شما نمی تونید از کار و زندگیتون بزنید و بپای زن من شید که باز راهش سمت دادگاه کج نشه از اون گذشته یه سری مسائل بینمون هست که لازم دونستم زنگ خطر رو برای شقایق به صدا در بیارم.
صدای برخورد دانه های تسبیح قطع شد و پدرم بعد از چند لحظه مکث زبان در دهان چرخاند.
- باشه، هر چی بوده تموم شده رفته، تو هم همین امروز این بازی مسخره رو تموم می کنی بره، فهمیدی؟
از جایم برخاستم و مقابل پدرم ایستادم.
- این بازی زندگی منه و خودم بهتر از هر کسی صلاحم رو می دونم پس لطفاً چنین چیزی رو ازم نخواید بابا.
با ابروهایی در هم پیچیده همچون من قیام کرد.
- یا کاری که گفتم می کنی یا دیگه این طرف ها پیدات نمی شه!
راست می گویند از هر چه بترسی سرت می آید.
قبل از آن که اشک به چشمانم نیشتر بزند «متأسفم» آرامی را زمزمه کردم و با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم. دیده ی حسرت بارم روی مادرم که سینی به دست کنار در اتاق خشکش زده بود، نشست.
- مامان من تو ماشین منتظرم، به شقایق بگو زود بیاد.
تاب دیدن اشک های روی گونه اش را نداشتم که از خانه بیرون زدم و حرصم مشتی روی کاپوت ماشین شد.
چند دقیقه ای بود منتظر همسرم بی قرار کنار ماشین قدم رو می رفتم که در ساختمان باز شد و شقایق بیرون آمد. دزدگیر ماشین را زدم و صبر کردم تا واکنشش را ببینم، بی حرف روی صندلی شاگرد نشست و شعله ی اولین مشعل خشمم را با فوتی آرام خاموش کرد.
کنارش روی صندلی راننده قرار گرفتم و حرصم را روی تک تک کلماتم نشاندم.
- همین رو می خواستی؟ الان آرومی؟
صورتش سمت شیشه بود و لرزش شانه هایش نشان از بارش ابرهای سیاهش می دادند.
- نه، من خیلی وقته آروم نیستم!
پوزخند زدم و خواستم برای یک بار هم که شده زهر کلماتم را بچشد که زنگ گوشی ام مانع شد. با نگاهی به صفحه رد تماس زدم و گوشی را روی داشبورد انداختم.
- بسه شقایق، دلم نمی خواد صدایی ازت بشنوم حتی اگه مختص به فین فین کردنت باشه.
گریه ی بی صدایش به هق هق تبدیل شد و روی اعصاب متشنج من سوهان کشید.
- بسه لعنتی! اصلاً تو بگو من چه کار کنم این زندگی سر و سامون بگیره؟ به ولای علی خسته ام!
دست درون کیفش فرو برد و شناسنامه اش را درآورد.
- خط بزن...اسمت رو از...این تو!
شناسنامه اش را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و روی داشبورد و کنار گوشی ام انداخت.
- شقایق آدم شو، این قدر با بچه بازی هات گند نزن به اعصاب من!
خم شد تا شناسنامه اش را بردارد که باز آوای گوشی ام برخاست.
- نمی خوای جواب...بدی؟
ابرو در هم کشیدم و گوشی را از دستش گرفتم و باز رد تماس زدم.
صاف نشست و رد قطرات باران روی گونه هایش را با دستمال کاغذی از بین برد.
- چرا...جواب نمی دی؟ نکنه من...مزاحمم ها؟
دندان روی هم ساییدم و دستانم را دور فرمان گره زدم تا روی دهان همسرم فرود نیایند.
- لااله‌الاالله!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
خانه ی خاله خورشید مثل خانه ی کدخدا دیوار های بلند داشت که از بیرون حیاط به داخل مشخص نبود . چند بار کلون در را زدم و صدای طلوع را شنیدم که « کیه ای» گفت.
- منم ماهرخ در را باز کن.
زیر در آرام باز شد و خواستم پا به حیاط بگذارم که کسی من را کنار زد و خود را به داخل حیاط انداخت ازترس هینی گفتم و قدمی به عقب برداشتم ولی زود متوجه شدم چه کسی بود پشت سرش به حیاط پا گذاشتم و در را بستم.
اخم هایم را در هم کشیدم و رو به جهانگیر گفتم: « کشیک خونه ی مردم را می دادی؟ »
جهانگیر خنده ای کرد و گفت: «از صبح تالا پشت درخت های لب رود خانه ایستادم» بعد رو به طلوع که روی سکوی داخل دالان حیاط نشسته بود و دمغ، سرش را به زیر انداخته بود کرد و گفت: « دختر چرا در را باز نمی کنی؟» و کناراو نشست
طلوع جوابی نداد و سرش را پایین انداخت. من رو به جهانگیر کردم و گفتم: « تو از کجا می دونستی خاله خورشید و اسد خونه نیستند؟»
جهانگیر کلاهش را برداشت و گفت دیشب سر زمین آبیار بودم صبح زود دیدم اسد و خاله دارند از ده بیرون می رند از خوشحالی صبح تالا روی پا بند نبودم. بعد دست برد و چانه ی طلوع را دست گرفت و گفت:
- دلم برات تنگ شده چند روزه که تو ده ندیمت.
اما با دیدن صورت خیس از اشک طلوع ساکت شد و نگاهش را به من انداخت وپرسید: « چی شده؟ »
کنار جهانگیر روی سکو نشستم و گفتم:
- گمان نکنم از رفتن، اسد وخاله خورشید به شهرخوشحال باشی.
جهانگیر به سمت من چرخید و گفت:« چرا؟ مگه چی شده ؟
از کنار جهانگیر بلند شدم و به کنار طلوع که هنوز سرش پایین بود و بی صدا اشک می ریخت نشستم و در آغوشش گرفتم. جهانگیر هنوز منتظر بود تا یکی از ما لب باز کند و بگوید چی شده . دستم نوازشم را به سر طلوع کشیدم و گفتم:
- خاله خورشید رفته به شهر تا به پسرعموی طلوع خبر بدن که بیان عروس شون رو ببرند انگار فهمیده اند که در دل طلوع خبراییه
قفسه ی سینه ی جهانگیر شروع به کوبیدن کرد و لرزش پره های بینی اش و گره ی اخمی که بین ابروهای پرپشتش افتاده بود نشان می داد چقدر عصبانی شده.
کلاه نمدی اش را میان دالان به زمین زد و بلندی گفت.
انگشت اشاره ام را به روی دماغم به معنای هیس گذاشتم و آرام گفتم:
- هیس..... یکی می شنوه، باید زودتر یک فکری بکنید.
طلوع هنوز حرفی نزده بود و بی صدا اشک می ریخت. سر طلوع را از شانه ام برداشتم و به جهانگیر اشاره کردم کنارش بنشیند و خودم بلند شدم. جهانگیربی فا صله کنار طلوع نشست و دست برد و صورتش را میان دستانش گرفت، سرش را بالا اورد و با انگشت های شصت اشک های طلوع را پاک کرد وگفت:
- گریه نکن من که نمرده ام نمی گذارم به عقد پسر عموت دربیارند، قول شرف داده ام.
طلوع دستانش را روی دست های جهانگیر گذاشت و آرام دستانش را پایین آورد و میان دستان خودش گرفت و جواب داد:
- اخه چطوری؟ بین من و تو از زمین تا آسمان فاصله است.
جهانگیر باز قطرات اشک بعدی را پاک کرد و ادامه داد
- تو اگه مسلمان بشی فاصله همه چیز درست میشه
- من به خاطر تو هر کاری می کنم خودت می دونی اما اقاجون چی؟ ازغصه دق می کند، حتی اگرمن هم مسلمان بشم، اقاجون تو قبول نمی کنه پدرو مادر عروسش بهایی باشند.
جهانگیر شانه های ظریف طلوع را می لرزید میان دستان پر زورش گرفت و گفت:
- من نمی گذارم، خیالت راحت باشه. من تو را عروس خونه ی آقام می کنم حتی اگه به قیمت جونم تمام بشه

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 6
از این سردی و عصبانیتش هیچ سردرنمیارم و واقعا دلم می خواست با این سفر همه چی بین مون درست بشه ولی با حرفش همه چیز رو به آب خلیج می سپره:
- خب معلومه به خاطر تو اومدم، کلی کار و درس داشتم، این سفر تو این گرما دیگه چی بود؟!
قلبم می شکنه و کم مونده پاهام از وظیفه شون شونه خالی کنن و نقش زمین بشم.
زبونم قفل شده ولی واقعا دیگه تحمل ندارم و آروم می نالم:
-بیا خداحافظی کنیم امیر...
حالت عصبی چهره اش یک ذره هم تغییر نمی کنه و با لحن متعجب جوابم رو میده:
-چی؟
به همون سطل زباله ای که داخلش بالا آوردم تکیه میدم و نای حرف زدنم ندارم:
- بیا تمومش کنیم، خسته ام، دیگه نمی کشم ادامه بدم...
لبخند تمسخر آمیزی می زنه و یه قدم کوچیک سمتم میاد:
-چی میگی هیوا؟ چرا داری گریه می کنی؟
فقط نگاهش می کنم. من ماه هاست دارم گریه می کنم و حالا که واقعا بریدم به چشمش اومدم؟
چقدر دیگه باید تنهایی برای این قایق شکسته پارو بزنم؟
بازم می خواد سمتم بیاد و دستم رو برای فاصله دادنش سپر می کنم و کیفم رو روی دوشم می کشم:
-نیا نزدیک، فقط بیا خداحافظی کنیم، بی هیچ دلیلی...
مستاصل نگام می کنه و حتی اصراری هم برای موندن و ادامه دادن نمی کنه.
سکوت بین مون که با صدای خفه ی گریه هام پر میشه، سمت اسکله قدم برمی دارم و انگار تموم کشتی های عالم تو دلم غرق شدند.
سوار قایق میشم تا به کیش برگردم، تمام مدت سرم از لبه ی قایق بیرونه و تا آخرین قطرات زرداب معده ام رو هم بالا میارم و به زحمت شماره ی آذر رو می گیرم:
-الو آذر...
صدای سرخوشش میاد و مثل همیشه قربون صدقه ام می ره:
- جانم هیوا، چی شده؟
با حالت تهوع عق می زنم و به زحمت صدام برای حرف زدن در میاد:
-آذر میشه بیای اسکله دنبالم؟ حالم خوب نیست...
آدرس رو بهش میدم و به صفحه ی گوشی برای ذره ای امید زل می زنم. باید زنگ می زد، باید جلوم رو می گرفت.
حالا که اینکارو نکرده، یعنی واقعا همه چی تموم شد؟
آفتاب مستقیم به سرم می زنه و از سرگیجه و تهوع، نمی تونم چشمام رو باز نگه دارم.
روی خط پیام میاد و با دیدن اسم امیر، با ذوق بازش می کنم.
«به موقع همه چی تموم شد، منم می خواستم امروز تمومش کنم. دارم برای تخصص میرم، فکر نکنم دیگه همدیگه رو ببینیم... خدانگهدار...»
اونم برای تموم کردن اومده بود؟
به حال خودم پوزخند می زنم و تن خسته ام رو آروم سمت خروجی قایق و پیاده شدن می کشونم و انگار چشمام مستقیم نور خورشید رو منعکس می کنن و سیاه و تار می شه و تا میخوام عینک آفتابی ام رو از کیفم بردارم، سیاهی کل وجودم رو دربرمی گیره و نقش زمین می شم.
***
کیش؛ بهار1397
پرونده ی ترخیص یکی از مریضا رو مرتب می کنم و روی باقی پرونده ها ردیف می چینم. ناخن انگشت اشاره ام شکسته و حسابی زبری اش اذیتم می کنه. باید موقعیتی جور کنم و با آذر یه وقت آرایشگاه بگیرم.
-امروز چیکاره ای هیوا؟
از مرتب چیده شدن پرونده ها مطمئن می شم و نگامو سمت آذر می فرستم. اون سمت استیشن ایستاده و سرش تو گوشیش می جنبه.
این دوتا با این که این همه سال از ازدواجشون گذشته، هنوز مثل دوران دوستی باهم صمیمی ان و دم به دقیقه مشغول پیامک بازی. گوشی رو از دستش می کشم و با جیغ کوتاهی پشت استیشن دنبالم می دوه و غر میزنه:
-بده گمشو گوشیمو، چی بهت می رسه پیامای من و شوهرمو بخونی...
سماجت به خرج می دم و فقط می تونم یه جمله رو از میونشون بخونم که آذر براش نوشته بود:
«از اون لباس خواب بنفشه که کامل گیپور بود خوشم اومد! بخرش»

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

حجم : 1.02 مگابایت
تعداد صفحه : 162 صفحه
قیمت خرید :
8000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288836
[عکس 741×720]

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 5
کیش؛ مروری برگذشته...
تابستان1392

سعید و آذر بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن ازدواج می کنند. آذر یه دختر لاغر اندام و سبزه است و به سعید که پوست سفید و قدبلندی داره، حسابی میاد. تنها دوستای من که می تونم با وجودشون این جا رو تحمل کنم. البته چاره ی دیگه ای هم ندارم.
از وقتی بابا و مامان برای زندگی دبی رفتند و من رو به خاطر حرف و حدیث ها نبردند، مجبور شدم تو این جزیره بمونم تا هم نزدیک شون باشم و هم مستقل بشم و هم به آرزوهام برسم و از دید فامیل و حرفاشون هم دور باشم.
فامیلی که فکر می کردند هر دختری که دبی بره، برای عشق و صفا و پول کشیدن از عربا میره و همین فکر خراب، باعث شد بابا که چشمش به دهن فامیله، من رو نبره و دو سال اول رو با عمه بودم ولی بعد از رفتنش...
آذرِ یغما هم دوره ای محبوبم، همون سال اول دانشگاه با سعید که معماری می خونه، نامزد شد و حالا بعد از سه سال، با هم زیر یه سقف می رن.
هر دو خوشحالن و با این که سه سال نامزد بودن، هنوزم مثل روزای اول به هم عشق می ورزن...
به ساعتم نگاه می کنم.
امیر دیر کرده و همه تو باغ درحال رقص و پایکوبی ان. برای چندمین بار شماره اش رو می گیرم و عصبی جوابم رو میده:
-چیه هیوا؟ چی شده؟
از تشرش هیچ خوشم نمیاد و بغضم می گیره:
-منتظرم با هم برقصیم امیر، نمیای عروسی سعید و آذر؟
-بیمارستانم هیوا، شیفت دارم...
خب وقتی می دونست عروسی امشبه باید از قبل موقعیتش رو جور می کرد. داخل باغ بین مهمونا بر می گردم و یه عالمه بغض تو گلوم نشسته و نمی دونم باید چیکار کنم.
من بدون امیر هیچ غلطی نمی تونم بکنم. حتی نمی تونم شاد باشم.
خجالت می کشم بدون امیر جلو برم و به سعید و آذر تبریک بگم! حتی نمی تونم تو این مجلس شاد، خوشحالی کنم.
یه گوشه می شینم و غم عالم به شونه هام سنگینی می کنه.
می خوام بازم باهاش تماس بگیرم شاید تا آخر وقت، فرصت برای رسیدن داشته باشه ولی دوست ندارم دوباره تشرش رو بشنوم.
خودم رو به آذر که بی نهایت خوشگل شده نشوم می دم و به بهونه ی دلپیچه؛ ناامید، همین ساعات اولیه ی جشن از باغ بیرون می زنم و تا خونه رو پیاده گز می کنم و اون قدر راه میرم تا پاهام ورم می کنه.
کاش می تونستم به بهونه ی همین پاهای ورم کرده، سراغش برم تا برام ماساژ بده ولی اون حتی برای عذرخواهی و دلجویی هم زنگ نمیزنه...
کنج خونه کز می کنم و خاطرات روزی که با هم آشپزی کردیم و لب دریا پیک نیک رفتیم، دیوونه ام می کنه...
از پادرد ناله می کردم و کلی برای رفع دردام وقت می گذاشت... یه وقتا هم برای کفشای پاشنه بلندم نق می زد و همون نق زدناشم دوست داشتم...
***
کیش؛مروری برگذشته...
پاییز 1394
غمگین و خسته از قایق پیاده می شم، امیر کوله پشتی اش رو روی دوشش میندازه و قدم هاش رو سمت مسیر تاکسی ها میکشونه و من با حالی افتضاح، کنار سطل زباله ای می ایستم و هرچی از دیروز و دیشب خوردم رو بالا میارم.
می چرخه نگام میکنه و سرم نق می زنه:
-یه عمره با این قایقا اینور و اونور میری و هنوزم حالت بدمیشه تو؟! بیا دیگه روز رفت...
بعد از چهارسال دوستی، اومدیم جایی که برای اولین بار همدیگه رو دیدیم. امید داشتم اومدنمون به دره ی ستاره ها بتونه دوباره خاطرات آشنایی مون رو زنده کنه و دوباره امیر، همون امیر مهربون و باتوجه بشه، ولی این طور که پیداست، امروز براش یه روز خسته ی کننده ی دیگه است کنار من...
بطری آب معدنی کوچیکی که تو کیفم دارم رو برمی دارم و دهنم رو می شورم. اشکم سرازیر شده و هرچی آب به صورتم می زنم، مهار نمیشه.
مجبور میشم تموم آرایشم رو بشورم تو کیفم دنبال دستمال می گردم تا صورتم رو خشک کنم.
-هنوز اینجا نشستی چرا؟ بیا بریم هیوا، از کلی کار زدم که امروز باتو باشم...
خسته ام، مغزم در حال انفجاره؛ معده ام به طرز عجیبی می سوزه و حیرون و بلاتکلیف مقابلش می ایستم و بعد از چهارسال عاشقی، خسته و درمونده و سرد باهاش حرف می زنم:
-کی گفت از کارت بزنی؟
بی حوصله پوف می کشه و بند کوله از شونه اش سر میخوره و عصبی اطراف رو نگاه می کنه:
-خب تو گفتی دوست داری بیای دوباره دره ستاره ها رو ببینی، منم آوردمت دیگه...
باز اشکم سر می خوره و نمی تونم جلوی هق هقم رو بگیرم:
-فقط چون من خواستم اومدی؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 74
با اسد قراره به شهر بریم اومدم سفارش طلوع رو بهت بکنم
کلون در چوبی را باز کردم و از حیاط به بیرون رفتم و به خاله خورشید که دستانش را به پرچین تکیه داده بود نزدیک شدم و گفتم:
خب چرا طلوع را با خودتون نمی برید؟
خاله روی زمین نشست و دستش را به سرش کوبید وگفت :" نمی دونم چه خاکی بر سرمون شده این دختر انگار جنی شده"
روی زمین کنارش نشستم وبا نگرانی پرسیدم:« میگی چی شده یانه؟»
چی می خواستی بشه؟ گمون دایزه شهربانو درست بود دختره زیر سرش بلند شده
خاله دست هایش را روی هم می سایید و زیر لب به خودش بد و بیراه می گفت.
دستانش را در دست گرفتم و گفتم :«خاله اینکه غصه نداره» طلوعم دیگه بزرگ شده باید به دنبال بخت و روزگار خودش بره
خاله چشمانم اش را ریزکرد، دستانش را از دستم بیرون کشید: « چی میگی ماهرخ؟ عقلت سرجاشه؟در این ده همه مسلمانند، نه اسد دختر به مسلمون میده نه مسمون دختر از بهایی می گیره»
شانه ام را بالا انداختم و ادامه دادم:
این ها همه حرف است چند وقتی که بگذرد ببینند پسر ودختر هم را پسندیدن کوتاه میان
خاله دست از گریه وزاری برداشت و چشمانش ریز کرد و انگشت اشاره اش راسمتم گرفت:« تو از چیزی خبر دار؟»
من و من کنان گفتم: « نه از چی؟ »
خاله سری تکان داد:
- ماهرخ تو می دونی کی زیر پای این دختر نشسته! تو رو به جونی مصیبت بگو کی داره خونه خرابمون می کنه؟
در همین وقت با صدای اسد که خاله را صدا می زد به سمتش برگشتم و از روی زمین بلند شدم خاله هم بلند شد،شک هایش را پاک کرد و رو به اسد گفت «بگذار سفارش طلوع رو به ماهرخ بکنم میام»
اسد که اخم هایش را در هم کشیده بود و کت وشلوار برتن کرده بود چند قدم از ما فاصله گرفت.
خاله دستم را در دستش گرفت وگفت: «ماداریم به شهر می ریم خونه خان داداش عام اسد که بگیم بیان این ورپریده را ببرند تا رسوایی بالا نیاورده» از کلام خاله خورشید عصبی شدم و دندان هایم را به هم سابیدم وخشمم را پشت لبخند زورکی ام پنهان کردم و با خود گفتم چرا در این دیار
عشق و رسوایی به موازات هم پیش می روند؟
خاله ادامه داد:
«دختر دیشب تو روی اسد وایساده گفته پسر عموما نمی خوام» بعداشاره به عمو اسد کرد و گفت:
- دیشب تا صبح پلک بهم نزده خدا به دادمان برسد .
عمو اسد که دید درد و دل های خاله تمامی ندارد داد زد:" بیا بریم زن ظهر شد"
خاله دستم را رها کرد و سفارش کرد که به خانه ی شان بروم، یک وقت طلوع را درخانه تنها نگذارم. خاله به همراه اسد به سمت جاده اصلی حرکت کردند که چند سالی بود تاسیس شده بود. جاده ی اصلی ده هنوز خاکی بود و ازکنار چندین ده می گذشت و به گفته ی پدرم به شهری منتهی می شد که در چند فرسخی ده ما بود. پدرم و اهالی برای رفتن به شهر از اسب استفاده می کردند اما اخیرا دکترهایی که برای ویزیت بیماران به دهات ها رفت وامد می کردند جیپ داشتند که مسافرهای بی اسب و قاطر را هم به مقصد می رساندند. گاهی هم ماشین هایی بزرگ رد می شد که نصیر می گفت این ماشین ها بار،جا به جا می کنند، نفت کش ها هم که از این جاده می رفتند مسافران را تا شهربا خود می بردند.
بعد از رفتن خاله خورشید و اسد به پای چاه برگشتم و بعد از دادن ناشتایی به بچه ها و نصیر راهی خانه خاله خورشید شدم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 104
دست همسرم روی کمرم نشست و اندوه هایم خاکستر شدند ولی پا پس نکشیدم.
- بزرگ ترین هدیه رو پدربزرگم بهم داد، این قدر هدیه اش بزرگه که توی تموم این سال ها همراهم بوده و هست!
دکتر آرین نظری به سیلاب روی گونه هایم انداخت.
- هنوز هم دوسشون دارید؟
هق زدم و سرم را به نشانه ی نه چندین بار به طرفین تکان دادم.
دکتر ابرو بالا انداخت و آرام پرسید: چرا نه؟
گویی باز مادربزرگم دست و پاهایم را محکم زنجیر کرده و بر دهانم مُهر صموت زده بود که قادر به بیان کلمات نبودم.
- آ...خه...آ...خ...ه.
ماهان دست آزادش را روی دستانم گذاشت و کمک کرد تا جرعه ای آب بنوشم.
- می...می...شه...ادا...مه...ندیم؟
دکتر لبخند گیرایی زد.
- این جا رئیس شمایی بانو، ادامه نمی دیم ولی منتظرم دوباره ببینمتون.
دم عمیقم با بوسه ی ماهان روی گوشم نصفه ماند.
- ممنونم چاوجوان.
لمس مردانگی و غیرت مرد زندگی ام لذت داشت که لبانم طرح ماه به خود گرفتند.

«ماهان»
حال چاوجوان مساعد نبود که یک دست به نرده ها گرفته بود و با انگشتان دست دیگرش نیزه به بازوی من فرو می کرد، از ساختمان که خارج شدیم نفس عمیقی کشید و با صدایی که در آغوش اندوه می لرزید گفت: پشیمونی، مگه نه؟
در سمت شاگرد را باز نمودم و کمک کردم بنشیند.
- دوست داری ناهار رو کجا بخوریم؟
دست روی گلویش گذاشت و سعی کرد بغض سنگ شده اش را خُرد کند.
- خسته ام! دلم می خواد دوش بگیرم و بی دغدغه بخوابم!
سر تکان دادم و در ماشین را بستم و روی صندلی راننده جای گرفتم.
- پس می ذارمت خونه بعد می رم دنبال شقایق، باشه؟
سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داد.
- چرا ما آدم ها همیشه دیر می رسیم؟
جوابی برای سوال پر ابهامش نداشتم که استارت زدم.
- چاوجوان حواست باشه قرار نیست هر بار میای این جا حالت بد شه و به هزیون گفتن بیفتی.
دستش را روی دستم گذاشت و پوستم را به بازی نوازش گرفت.
- تو هم اگه مثل من با یه حقیقت تازه شکل گرفته توی ناخوداگاهت رو به رو می شدی الان حالت بدتر از من بود.
قلبم به افکارم پوزخند زد و به یاد شقایق عزلت نشین سینه ام شد.
احساساتم را از آن گرمای محصور کننده ی عذاب آور نجات دادم و دستم را از روی دنده برداشتم.
- جلوی ناخوداگاهت رو بگیر چون ما قرارمون چیز دیگه ای بود.
آه عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد: تقصیر تو نیست من دیر رسیدم!
ابروهایم به یکدیگر گره خوردند و ترجیح دادم حرف هایش را نشنیده بگیرم. ماشین را مقابل در خانه نگه داشتم.
- ممکنه دیر بیایم، کاری داشتی زنگ بزن.
بی حرف پیاده شد و من پس از وردش به ساختمان دنده عقب گرفتم و مسیر خانه ی پدری ام را همراه هزاران اما و ای کاش طی کردم.
حق با من بود و ترس از عاق شدن داشتم که چندین بار دستم سمت زنگ واحدشان رفت و برگشت ولی در نهایت دل به دریا زدم و لمسش کردم، چند ثانیه بعد در باز شد و صدای مادرم به دنبالش دوید.
- بیا بالا پسرم، بابات خیلی وقته منتظرته.
وارد ساختمان شدم و پله ها را با عشق و ترس از آخرین بار پیمودنشان آرام بالا رفتم. در خانه باز و پدرم به استقبالم آمده بود.
- سلام بابا.
سر پایین افتاده اش را بلند کرد، برعکس همیشه اثری از لبخند در چهره ی دوست داشتنی اش پیدا نبود.
- سلام، دنبالم بیا.
قضاوت شده بودم که حالم برایش اهمیت نداشت.
پا درون خانه گذاشتم و با مادرم سلام و احوال پرسی کردم و جویای شقایق شدم.
- مامان، شقایق کو؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال