👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
من از دیدن عشق بین جهانگیر و طلوع خوشحال شدم و به خاطر وجود چنین احساس مقدسی خوشحال بودم وعزمم راجزم کردم تا برای وصال به آن ها کمک کنم
. به سمت هر دو رفتم و گفتم:
- با گریه و زاری کاری نمیشه پیش برد. باید قبل از اینکه اسد و خاله از شهر برگردند با آقاجون حرف بزنیم.
جهانگیر با پدرم رودربایسی داشت و می دانستم خجالت می کشد به پدرم حرفی بزند قبلا هم از من خواسته بود با پدرو مادر در مورد طلوع حرف بزنم . به جهانگیر نگاهی انداختم وادامه دادم: «بهتره بریم و با اقاجان حرف بزنی».
جهانگیر که سفت به طلوع چسیبده بود گفت: « تو برو منم میام» خندیدم و گفتم:
- بزودی دست اش رو میزارم تو دستت قول میدم قول من مثل قول شب عقدی که تو بهم دادی نیست.
جهانگیر سرش را پایین انداخت و خجالت زده شد من ادم طعنه نبودم اما زخمی گوشه ی دلم بود که نمی خواست هیچ گاه خوب شود. دست جهانگیر را گرفتم و ادامه دادم:
- اگر کسی تو را در خانه ی اسد بیند کار هم برای تو سخت تر میشه هم آبروی این زبان بسته به چوب حراج زده میشه.
طلوع از جهانگیر فاصله گرفت و گفت:
- ماهرخ درست میگه بهتره بری تا کسی اینجا ندیدت.
جهانگیر و طلوع هر دو از روی سکو بلند شدند. طلوع کلاه جهانگیر را از کف دالان برداشت و با دست خاک هایش را تکاند و خواست ان را به سر جهانگیر بگذارد جهانگیر خم شد و کلاه روی سرش جای گرفت. وقتی خواستم از حیاط خارج شویم طلوع صدا زد:
- جهانگیر؟
هر دو به سمتش برگشتیم طلوع ادامه داد
- بدون تو هر طلوعی بی معناست... اگر نتونستی کاری کنی من...
جهانگیر دستش را بر روی لب های طلوع گذاشت
- هیسس... من قول شرف داده ام. خیالت راحت.
از زیر در نگاهی به بیرون انداختم و وقتی دیدم کسی نیست از جهانگیر خواستم بیرون برود بعد از رفتن جهانگیر به سمت طلوع برگشتم و از او خواستم به خانه برگردد و هر اتفاقی افتاد زیر بار هیچ اجباری نرود. خانه ی خاله خورشید را به مقصد خانه ی پدرم ترک کردم.
وقتی به خانه ی پدرم رفتم مصیب پسرم با خواهرم رخساره در حیاط خاک بازی می کردند. کمی کنارشان نشستم وبعد به اتاق قالی به پیش مادرم که با گلرخ روی دار نشسته بودند رفتم که با دیدن من گلرخ از دار پایین پرید و مادرم بعد از کش و قوسی که به بدنش داد گفت:
- خیر باشه ننه، این وقت روز اینجا چه می کنی؟
- بله خیره با اقاجون کاردارم کجاست؟
مادرم هم از دار پایین و آمد و دعوت کرد که به اتاق نشیمن برویم و جواب داد
- رفت مسجد نماز اقامه، کم کم پیداش میشه، چیکارش داری؟
به اتاق رفتم و گفتم: «آقاجون بیاد میگم»
مادر با تعجب لب هایش را آویزان کرد و به گلرخ گفت : «برو جارو را بیار و اتاق را جارو بزن » خودش هم برای آوردن چایی به مطبخ رفت.
خواهرم مشغول جارو زدن اتاق شد. من هم بالای اتاق نشستم و به این فکر می کردم که چگونه به پدرم و مادر قضیه را بگویم که قلبشان نایستد.
مادر، سینی چای را کنار دست من گذاشت کمی به گلرخ خیره شد و پشت سر او آشغال های ریز و درشت زیر گلیم و کنج خانه را در مشت جمع کرد و بعد گلرخ را صدا زد.
خواهرم با تعجب جلو آمد، مادر دستانش را باز کرد و گفت:
- فردا روزی اگه کسی توی ده خاطرت رو بخاد، ننه اش رو روونه ی خونمون می کنه، اونم میاد میشینه گوشه ی خونه ی چای می خوره آشغال ها دور خونه را جمع می کنه توی دستش میبره به پسرش میگه ببین اون دختری که تو خاطرش رو میخای، زن زندگی نیست بلد نیستیک جارو کف اتاق خونشون زنه.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️