پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 4
چندتا از بچه هایی که جفتمون رو میشناسن، برامون هو می کشن و توجه بقیه ام جمع می شه و امیر بدون ترس و خجالت، دستم رو محکم می گیره و جوابشون رو میده:
-ها، چیه؟ خانممه ناسلامتی!
همه می دونند ازدواجی در کار نیست و شروع به سوت و جیغ و خنده و تیکه پرونی می کنن. با این که این یک ساله رابطه مون رو به عمد مخفی نداشتیم ولی طوری هم نبود که همه بدونن و حالا جلوی همه اعلام کرد و به زبون بی زبونی بهشون گفت که صاحب منه و غرق ذوق و لذتم کرد.
همونطور که دستم رو گرفته بود، از کافه بیرون اومدیم و با خنده گفتم:
- چی کار کردی امیر، یه دعوت برای تشکر بود که کمکش کرده بودم!
در دلم از دیدنش خوشحالم و سعید رو بابت این دهن لقی اش حسابی تحسین می کنم. امیر ولی اخم داره و دستم رو سمت ماشینش می کشه و نق می زنه:
-بی خود به هرکسی کمک می کنی! اونم پسر...
پوفی می کشم و هلاک از گرما به ناله می افتم:
- امیر واقعا اون بستنی رو می خواستم، خیلی گرمه، دارم هلاک می شم...
در ماشین رو باز می کنه و بی حوصله رو صندلی هلم می ده و جدیدا خیلی نق می زنه:
-می خرم برات، فعلا بریم حوصله ندارم...
می فهمم با بی فکری ام باعث ناراحتی اش شدم و سکوت می کنم. سوار میشه، استارت می زنه و ...
***
کیش؛مروری بر گذشته...
زمستان 1391
تنها و محزون روی نیمکتی پشت ساختمون پزشکی نشسته و از نفسای عمیقی که می کشه، می دونم بغض داره، فصل امتحاناته و مجبور شده با وجود این که سه روز از فوت پدرش گذشته به دانشگاه بیاد.
نمی دونم چی کار کنم. آروم به آذر می گم: میشه سعیدو بفرستی سراغش؟
آذر دست از سرک کشیدن برمی داره و آه می کشه.
-نه بابا، سعید لوده است، میره یه چی می پرونه حال بیچاره رو بدتر میکنه! کار خودته، برو پیشش...
گوشه ی لبمو دندون می گیرم. از صبح که رسیده، تمام مدت زیر نظرش دارم ولی نمی دونم چی کار کنم، آخه من چه می دونم با کسی که تازه پدرشو از دست داده باید چه طور رفتار کنم؟
دوباره آه می کشه و شونه های پهنش شدیدتر بالا و پایین می رند. دو دستش رو به صورتش می کشه و سرش رو پایین می ندازه و خیره به زمین دقایقی رو طی می کنه.
باید برم، طاقت این طوری دیدنش رو ندارم. حتی اگه نتونم چیزی بهش بگم، بازم سمتش می رم و بی حرفی کنارش می شینم.
متوجهم نمی شه و هنوز تو همون حالت ثابت مونده.
دست روی شونه اش می ذارم و آروم نوازش می دم. زبونم به حرفی نمی چرخه. تسلیت گفتن فایده ای نداره چون تسلایی در کار نیست، کنار اومدنی هم در کار نیست فقط باید زمان بگذره تا زخمی که برداشته کهنه بشه و دردش با وجودش عجین بمونه!
از دست دادن پدر این طوریه و من فقط می تونم کمکش کنم تا این درد رو تحمل کنه...
آروم آروم سر بلند می کنه و سرش روی شونه ام آروم می گیره و نمی دونم چند ساعت، ولی ساعتها همونطور در سکوت کنار هم می شینیم...
نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 73
خاله کمی فکر کرد «اصلاً به گمانم من خیالیاتی شده ام» رو به خاله و مادرم کردم و پرسیدم: «حالا میگید چی شده یانه؟ » مادر دسته ی سنگ، آردچی را به من داد و گفت:« بگیر دختر از کت و کول افتادم» بعد در حالی که به نشانه ی درد اخم هایش را درهم کشیده بود و مچ دستش را مالش می داد گفت:
- بچه ها تا بچه اند یک رقم حرص می دهند بزرگ می شوند یک جور دیگر» بعد رو به خاله خورشید که حسابی در فکر بود کرد و به من اشاره کرد و گفت:
- همین خانوم صنوبر کم اسب نتازوند، حالا ببین به چه پاکیزگی داره زندگی می کنه، آدم حض می کنه
مادرم باز دست در کیسه کرد و مشتی گندم درآورد و ادامه داد:
- اگر عقلت منم زود بجنب و دستش را بگذار به دست پسرعموش و خودت را از فکر وخیال راحت کن.
خاله خورشید دستش را زیر چانه اش تکیه کرد و چشم هایش راتنگ کرد و روبه مادرم گفت:
- خوب گفتی دایزه، همین کار را می کنم شب میرم با اسد حرف می زنم که پیغوم بده عمویش که بیان عروس شونا ببرند.
نگاه زیر چشمی به مادرم انداختم و چیزی نگفتم اما دلم گرفت آن روزی که به خاطر آبروی آقاجانم، چشمم را کورکردم، گوشم هایم را کر و زبان به دهان گرفتم و خودم، دل خودم را جزغاله کردم و اجازه دادم هر طور که خواستند برایم ببرند و بدوزند، هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسد که بگویند ببنید توی سرش که زدیم مثل بره رام شد و نشست زندگی کرد.
من هیچ وقت از ته قلب کسانی را که این بخت را برایم انداه کردند نبخشیدم اما زندگی کردم نه به این دلیل که بعد از مدتی فکرو خیال از سرم افتاده باشد بلکه برای اینکه راه وچاره ی دیگری نداشتم به زندگی ام چسبیدم چون می دانستم دنبال دلم رفتن آخرعاقبت خوبی برای هیچکس ندارد. من خوش شانس بودم که همسرم مردی مهربان چون نصیر بود و اگرنه خیلی ها در این ازدواج های اجباری که بسیار زیاد بود مثل من خوش شانس نبودند و دختر دوازده ساله در ده داشتیم که زن پیرمرد پنجاه ساله شده بود.
حالا مادرم دیده بود نسخه ای که برای من پیچیده، خوب جواب داده است، برای دیگری می پیچید. من می دانستم چرا طلوع از خواب و خوراک افتاده ومی دانستم مادرم و خاله که حالا این گونه جیک تو جیک هم نشسته اند به زودی برای هم شمشیر از رو می بندند اما در آن لحظه حرفینزدم.
خاله خورشید کمی بعد که با مادر، درد و دل کرد بلند شد و به خانه رفت. بعد از رفتن خاله مادرم رد نگاهش را به دنبال او داد، وقتی مطمئن شد که خاله خورشید رفته، به من نزدیک شد و گفت:« خب بگو ببینم چیکارم داشتی؟ »
متعجب نگاهی به او کردم و شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- گفتم که می خواستم کمکم کنید گندم ها راآرد کنم.
مادر برایم چشم وابرویی بالا داد و گفت:
- تو هنوز کینه ی عروس این خونه شدنت رو از من به دل داری رو به موتم که باشی دنبال من نمی فرستی خیال کردی، من دخترم رو نمی شناسم؟ یالله بگو چیکار داشتی؟
نباید حرفی می زدم. الان وقتش نبود باید اول با اقاجان صحبت می کردم. رو به مادرم کردم و گفتم:
- ننه چه حرفا می زنی ها حالا یک بار هم که از تو خواستم به کمک بیای، بد کردم؟
حرفم را باور نکرد اما دیگر سوالی هم نپرسید . فردای آن روز وقتی داشتم از چاه آب می کشیدم که برای ناشتایی چایی دم کنم خاله خورشید را دیدم که تند تند به طرف پرچین حیاط می آمد سطل آب را بر زمین گذاشتم و به طرفش رفتم. خاله خورشید به پرچین رسید و من این طرف پرچین پرسیدم :
خیر باشد خاله خورشید کجا میرید صبح عالی طلوع؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 103
«باشه»ی بی جانی را زمزمه کرد و پس از وردش به ساختمان و بسته شدن در من هم کنار چاوجوان جای گرفتم.
فاصله ی مطب دکتر آرین با خانه ی پدری ام چندان زیاد نبود و ما هم چند دقیقه بعد به مقصد رسیده و با هم پله های طبقه ی اول را بالا می رفتیم.
- خوبی چاوجوان؟
انگشتان ظریفش را میان پنجه هایم جای داد.
- آره ولی می ترسم.
با دست آزادم در مطب را باز کردم.
- از چی می ترسی وقتی من همین جوری قبولت کردم و کنارتم؟
گونه هایش رنگ گرفتند و او سر پایین انداخت.
مقابل میز منشی ایستادیم.
- سلام خسته نباشید، سالاری هستم از دوستان دکتر توکلی، مثل این که باهاتون هماهنگ کرده بودن.
منشی با احترام از جایش برخاست.
- سلام خیلی خوش اومدید، دکتر منتظرتون هستن.
فضای آرام و تلفیق رنگ ها ناخودآگاه آرامش را برای هر مراجع کننده ای به ارمغان می آورد و من هم تحت تأثیر قرار گرفته بودم که لبخند کوچکی زدم و به نشانه ی تشکر سر تکان دادم.
تقه ای به در اتاق دکتر آرین زدم و با شنیدن «بفرمایید»ی که گفت هر دو وارد اتاق شدیم و قبل از صندلی های راحتی و تابلوهای زیبا و پر مفهوم و امید دهنده لبخند دکتر بود که تشویش را در دم می کشت و باعث دگرگونی کامل حال آدم می گشت.
- سلام منور کردید، بفرمایید بشینید.
لبخند من جان بیشتری گرفت و سر پایین افتاده ی چاوجوان بالا آمد و آرام لب زد: سلام، ممنون.
با اشاره ی دوباره ی دکتر روی صندلی های مقابل میزش نشستیم.

«چاوجوان»
واژه ی درد مُدام در ذهنم روی پرده ی سینما می رفت و من هر بار پر از تشویش می شدم.
دکتر آرین سرفه ای تصنعی کرد تا سر دوباره پایین افتاده ام را بالا بیاورم.
- خب خانم انتظاری من مشتاق شنیدن گفته هاتونم.
چه طور باید بعد از آن همه سال راجع خیانتی که در حقم شده بود حرف می زدم؟
نگاهم به دکتر ولی تمام حواسم پی همسری که مردانه پای مشکلاتش ایستاده و از وظایفش شانه خالی نمی کرد، بود.
- من، من...چیزی برای گفتن ندارم.
ماهان دستش را پشت کاناپه گذاشت و زیر گوشم گفت: قرارمون به جا زدن نبود.
صدایش ملودی وارترین موسیقی جهان بود که نت های زندگی ام را با حسرت در آمیخت.
دکتر از پشت میزش بلند شد و با لیوانی آب سمت ما آمد.
- اصلاً لازم نیست چیز خاصی برای گفتن داشته باشید، از روزمرگی ها یا چیزهایی که دوست دارید تعریف کنید یا شاید بهتره بیش تر با هم آشنا شیم.
لیوان را با دستانی لرزان به آغوش انگشتانم کشیدم.
- من، چاوجوان بیست و چهارساله و تک فرزند کژال دختر خان بزرگ ایل کُردم.
دکتر چشم درشت کرد و خود را مشتاق شنیدن نشان داد و ماهان نفس عمیقی کشید.
- چه جالب من شنیدم کُردها خیلی خوش غیرتن، درسته؟
آهی که کشیدم از میان خروارها رنج برآمده بود.
- شاید! ولی خیلی فرق هست بین غیرت و تعصب بی جا و جاهلانه.
دکتر کمی خودش را جلو کشید و لبه ی صندلی اش نشست.
- چه دل پری دارید از این تعصبی که می گید!
اولین قطره ی اشک روی لبانم نشست و طعم دهانم به شوری گراید.
- من دوسشون داشتم! فکر می کردم چون نوه ی خان ایلم با بقیه فرق دارم! تو رویای کودکی ام خودم رو قدرتمند می دیدم!
تصویر خان با آن قد رشیدش جلوی دیدگانم نقش بست و من هزاران بار بر خود لرزیدم.
- ولی...ولی دوستم نداشتن! نه من رو بلکه از همه ی هم جنس هام متنفر بودن! انگار دختر بودن گناهه!
دکتر سکوت اختیار کرده و ریتم نفس های ماهان تند شده بود ولی من آرام بودم درست مثل ساعاتی قبل از برپایی آن طوفان.
- تولدم بود و ذوق می کردم از بزرگ شدن، خانمی کردن ولی الان هیجده ساله دلم می خواد ذوق کنم و بیخیال خانم و موقر بودن خوشحالی و حال خوبم رو با جیغ و هوار کشیدن یا هر جور دیگه ای نشون بدم!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
کیش؛ مروری برگذشته...
بهار1391

کیارش، استادیارِ محبوبِ دوره مون برای تز آخر سالش کمک خواسته بود و کلی منبع از تهران و دبی براش جور کرده بودم.
بابا تو دبی دوستای زیادی داره و هرچیزی که نیازم باشه، می تونه از دوستاش در هرجای دنیا تهیه کنه و از این فاکتور برای کمک به کیارش بهره بردم و بعد از پذیرفته شدن تحقیقش، برای یه تشکر حسابی به کافه ی دانشگاه دعوتم کرد.
امیر تو دانشکده پزشکی گیر افتاده و این روزا درساش زیاد و فشرده شدند. دو روزه ندیدمش و دلم براش پر می زنه، چون جدیدا هم خونه ی سعید شده، از سعید احوالش رو می پرسم.
سعید نامزد آذره و آذر از سال اولی که ساکن کیش شدم، به عنوان دوست کنارم بود و بعد از این که با سعید نامزد شد هم تونستم هردوشون رو برای دوستی حفظ کنم و خیلی جاها برای سهولت کارام کمکم می کردن و به عنوان یه خانواده ی غیر هم خون هوام رو داشتند.
-سعید، هر وقت اومد خونه بگوها... دلم براش تنگ شده، اگه امروز نبینمش دیوونه می شم!
سعید به این همه جلف بازیام می خنده و مسخره ام می کنه:
-باشه بابا کشتید ما رو شما دوتا... اصلا بیا همین جا اتراق کن تا ببینی اش!
- صددرصد اگه کار نداشتم می اومدم، کیارش نجفی برای تشکر و کمک دعوتم کرده کافه دانشگاه، مهمونی تموم بشه میام و شب و روز بست می شینم تا ببینمش!
صداش رو برام بالا می بره و انگار تعجب کرده باشه می پرسه:
-همون پسره که موهاش بوره؟ هفته ی پیش باهاش کتابخونه بودی؟
-اوهوم، خودشه، چه طور مگه؟
باز لحنش بی خیال می شه و ساده می گه:
-هیچی هیچی، خوش بگذره بهتون!
تماس رو قطع می کنم و سمت کافه راه می افتم. عطر فضای سبز دانشگاه رو دوست دارم، پیاده روی تو خیابونا هم دلنشینه، برای همین برای رفت و آمد ماشین برنمی دارم.
وارد کافه می شم و دانشجوها گوشه و کنار نشسته اند و با هم گپ و گفت دارن، چشم می چرخونم و دنبال کیارش می گردم.
پشت یه میز، درست در گوشه ی کافه نشسته و با حوصله، کتابی رو ورق می زنه.
مستقیم می رم و با لبخند مقابلش می شینم. یه پسر بور که اصلا ایرانی بودن به قیافه اش نمی خوره ولی واقعا ایرانیه و عجیب تر این که اهل بوشهرم هست!
-سلام آقای نجفی!
به احترامم خم می شه و خوش آمد میگه. لبخند می زنه و برای گرفتن، آبمیوه سمت پیشخون می ره، چون نگفتم چی میخوام، پشت سرش صدام رو بالا می برم:
-برای من بستنی توت فرنگی بگیرید.
می چرخه، لبخند می زنه و میره و دودقیقه ی بعد با دوتا تنگ بزرگ، بستنی برمی گرده و پشت میز میشینه.
با ذوق بستنی ام رو پیش می کشم و اولین قاشق رو که به دهن می برم، دندونم تیر می کشه ولی بازم ذوق زده تشکر می کنم:
-واقعا لازم نبود زحمت بکشید، ولی بازم می چسبه این بستنی!
-تو غلط کردی که با یکی دیگه بستنی بهت می چسبه!
سمت صدای محبوبم می چرخم و برخلاف قیافه ی عصبانی اش، نیشم تا بنا گوش باز میشه و از ذوق این که چند روزه ندیدمش، نمی تونم خودم رو کنترل کنم.
-امیرم... فدات بشه هیوا...
بلند می شم و بی توجه به این که کجام، گونه اش رو نوازش می کنم:
-دق دادی منو...
با همون اخمش، دستم رو می گیره و رو به کیارش غد و یکدنده حرف می زنه:
-چون جوابت رو نمی دادم، با یکی دیگه اومدی کافه؟ خب من که گفتم کار و درسم یه کمی فشرده شده...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
پنج سال از مرگ خاتون می گذشت من از خودم دو فرزند داشتم مصیب و محمد. .
مصیب مشت های کوچکش را در کیسه ی گندم فرو می برد و آرام آرام در سوراخ سنگ ها می ریخت و رباب دسته ی سنگ را می چرخاند و سنگ ها بر هم تاب می خوردند و گندم ها را آرد می کردند. می دانستم کمی که بگذرد هر دو خسته می شوند و به دنبال کارشان می روند. کمی که گذشت مصیب رو به رباب کرد و گفت:
- من می خوام به باغ برم؟ توام میایی؟
رباب که دستش خسته بود فوری از جا برخواست ودر حالی که دامنش را از آرد ها می تکاند دست مصیب را گرفت ورو به من گفت: «ما بریم ننه؟»
خنده ی کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- باشه برید. ولی سر راه به ننه شهربانو بگو بیادیه توکه پا اینجا کارش دارم
بچه ها چشمی گفتند و دست در دست هم از حیاط بیرون رفتند. من هم سر جای قبلی ام نشستم و مشغول آرد کردن گندم ها شدم کمی نگذشته بود که صدای خاله خورشید ومادرم را شنیدم که باهم بلند بلند صحبت می کنند و به حیاط آمدند از جایم بر خاستم و صدایشان زدم که ننه اول من را دید و با اشاره ای که به خاله کرد و باهم به طرفم آمدند. از جایم برخواستم، خاله و مادرم را دعوت به نشستن کردم بر روی جاجیم کردم و خودم کمی پایین تر نشستم که چون جاجیم کوچک بود تقریبا روی خاک ها جای گرفتم.
مادرم به درخت تکیه زد و خاله خورشید کنارش نشست که مادرم رو به من نگاه کرد و گفت:
- خب دختر جان چه کار داشتی پی ام فرستاده بودی؟
کاری با مادرم داشتم اما با وجود خاله خورشید نمی توانستم بگویم. در حالی که مشتم را در کیسهی گندم فرو می بردم گفتم:
- می خواستم گندم ها را آرد کنم دست تنها بودم
مادرم دستش را دراز کرد و دسته ی سنگ را، گرفت و گفت: «بده دختر جان کمکت کنم» بعد رو کرد به خاله خورشید و گفت:
- می گفتی خورشید خب حالا می خوای چی کار کنی؟
من که نمی دانستم مادر در چه موردی صحبت می کند با کنجکاوی به خاله خورشید که رو به رویم چهار زانو زده بود و با دست بر روی جاجیم می کشید و دانه های گندم پخش شده را دانه دانه جمع می کرد، نگاه کردم.
خاله آهی کشید و گفت: « بخدا، نمی دانم. پاک عقلم از کار افتاده دایزه!» . مادرم مشتی گندم دیگر برداشت و نگاهی به اطراف چرخاند و آرام برای اینکه کسی نشنود سرش را به خاله نزدیک کرد و گفت:« زیر سرش بلند نشده باشد؟!»
من که کنجکاو تر شده بودم به خاله خورشید چشم دوختم . خاله اخمی بین ابروهایش انداخت، سرش را به عقب کشید و گفت: «وا، چه حرف هایی می زنی ها، این وصله ها به طلوعی من نمی چسبه» مادرم سرش را به عقب کشید و گفت:« خدا کند خورشید خداکند» و به کارش مشغول شد من دهان باز کردم که بپرسم راجب به چه چیزی حرف می زنند که خاله خورشید نشسته، نشسته خود را چند قدم به جلو کشید و گفت: « اگر اینطور که تو می گویی باشد چه گلی به سرم کنم؟ دختره ی ورپریده از خواب و خوراک چندوقته که افتاده».
من که تقریبا متوجه شده بودم موضوع از چه قرار است به جای مادرم جواب دادم: « حالا حرف ننه هم راست باشده اینکه ناراحتی نداره» خاله رو به من کرد و گفت:
- دختر می فهمی چه می گی؟ طلوع نشان شده ی پسرعموشه، همه ی اهالی این ده همه مسلمان اند، کسی نمی تواند با طلوع کاری داشته باشه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 102
حق داشت چاوجوان زیبا بود ولی پریزاد من نبود.
آه پر افسوسی کشیدم و گفتم: دارم فکر می کنم نکنه حق با خواهر و برادرم بوده و من و تو برای هم وصله ی ناجور بودیم که به این جا رسیدیم!
به سکسکه افتاد و بریده بریده جوابم را داد: می گن...ماهی رو هر وقت...از آب بگیری...تازه است پس...هنوزم برای...جبران اشتباهمون...دیر نشده!
دستی به گردن دردناکم کشیدم.
- پاشو حاضر شو فعلاً وقت ندارم بعداً راجع به این موضوع حرف می زنیم.
جمله ام که تمام شد بارانی ام را از روی چوب لباسی برداشتم و از اتاق خارج شدم.
دقایقی بعد هر سه درون ماشین آژانس نشسته بودیم و مقصد جایی جز حوالی خانه ی آرزوهای من و عشق از دست رفته ام نبود.
مانده بودم با بازی سرنوشت بخندم یا سرش فریاد بکشم چرا که هرگز حتی به ذهنم هم خطور نمی کرد روزی برسد که در یک ماشین با دو زن بنشینم و هر دو همسرم باشند.
سکوت حاکم بر فضای ماشین را تنها صدای رادیو در هم می شکست و گویا ما هر کدام در اندیشه هایمان غرق شده بودیم و میل بازگشت به زندگی را نداشتیم.
با صدای راننده به خود آمدم.
- رسیدیم جناب.
همراه تشکر، کرایه اش را حساب کردم و هر سه پیاده شدیم، چاوجوان بی تفاوت نگاهی به ساختمان انداخت و سمت ماشینم که در آن نزدیکی پارک شده بود رفت ولی دیدگان شقایق آنقدر پر حسرت بودند که حتی میل به پلک زدن هم نداشتند.
کنارش ایستادم.
- بریم.
آه پرسوزی کشید.
- دلم تنگ شده! کاش این چند ساعتی که شما نیستید و می ذاشتی من این جا بمونم!
دستم را پشت کمرش گذاشتم.
- حتی اگه می خواستم هم نمی شد. خونه رو سپردم بنگاه، برای پروژه پول لازمم.
سرش را چندین بار به طرفین تکان داد.
- تا کی می خوای همه چیز و قربونی اون پروژه ی مسخره کنی؟
از درون جیب شلوارم سوئیچ را در آوردم.
- باز شروع نکن، به لطف اون شاه کارت ظریفتم برای امروز تکمیله.
نماندم تا کلماتش میخ شوند و بر اعصاب ضعیفم فرو روند. خودم پشت فرمان قرار گرفتم و خم شدم و در شاگرد را برای شقایق باز کردم اما او بی توجه به من و خواسته ام روی صندلی عقب و کنار هوویش نشست.
آیینه را روی صورت چاوجوان میزان نمودم.
- پاشو بیا جلو بشین.
بی حرف به خواسته ام عمل کرد و من تمام حرصم را روی پدال گاز خالی کردم، وقتی به خانه ی پدری ام رسیدیم ماشین را جلوی در پارکینگ نگه داشتم.
- بشینید الان برمی گردم.
خودم پیاده شدم و زنگ طبقه ی دوم را فشردم و منتظر شنیدن آوای مادرم ماندم.
- ماهان؟!
با سرفه ای تصنعی مانع بر سر راه صدایم را پس زدم.
- می تونم یه خواهشی کنم؟
در را باز کرد.
- بیا بالا پسرم.
لفظ پسرش خطاب شدن دلچسب بود و من زیر بار مشکلات، سخت دلتنگ کودکی هایم بودم تا تمام دغدغه ام«دیگه دوست ندارم های مادرم»از سر حرص باشد و بس!
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم: راستش زیاد وقت ندارم و دیرم شده، اومدم خواهش کنم یه چند ساعتی هوای شقایق رو داشته باشید و نذارید بیرون بره یا با کسی تماس بگیره بعد خودم میام دنبالش و همه چی رو براتون توضیح می دم، باشه مامان؟
شاید بیش تر از یکی، دو دقیقه سکوت کرد ولی بعد آرام گفت: قدمش سر چشم.
نفس آسوده ای کشیدم.
- ممنونم، الان می فرستمش بالا.
به طرف ماشین رفتم و در سمت شقایق را باز کردم.
- برو بالا ولی حرف هام رو یادت نره!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 101
بعد از پس زدن هزار و یک فکر، سوزش چشمانم بی خوابی را شکست داد و پلک هایم سنگین شد و من چند ساعتی را میان رویا و کابوس زندگی کردم.
هنوز میل به آغاز شروع یک روز پر ماجرای دیگر را نداشتم ولی صدا زدن های پی در پی چاوجوان مانعم بود، به سختی چشم گشودم و کش و قوسی به بدنم دادم.
- سلام، ساعت چنده؟
سر چرخاند و به ساعت دیواری نگاهی انداخت.
- سلام، ده دقیقه به نُه.
بلند شدم و سمت سرویس بهداشتی راه افتادم، پس از شستن دست و صورتم کنار چاوجوان پشت میز صبحانه ی درون آشپزخانه نشستم.
- یه ساعت دیگه نوبت داریم، صحبونه ات رو که خوردی برو حاضر شو نباید دیر برسیم.
لیوان شیر را مقابلم قرار داد.
- دکتر آرین دوستته؟
لقمه ام را قورت دادم و دیده از دستپاچگی اش گرفتم.
- دوست یکی از همکارهامه.
کمی از چای شیرینش را نوشید و سر پایین انداخت.
- نمی شه نریم؟ آخه شقایق تنها می مونه.
لیوان شیرم را برداشتم و به پشتی صندلی تکیه زدم.
- ما راجع به این موضوع قبلاً حرف زدیم، شقایق رو سر راه می ذاریم خونه ی بابام این ها، دیگه؟
بی میل از جایش برخاست.
- می رم حاضر شم، صبحونه ات تموم شد ظرف ها رو بذار توی سینک بعداً می شورمشون.
سر تکان دادم و او قدم های سستش را سمت اتاق خواب کشاند. از پشت میز بلند شدم و ظرف های کثیف را در سینک و کره و مربا را درون یخچال گذاشتم سپس از خانه بیرون زدم و به طبقه ی بالا رفتم و از همان دم در ملکه ی عذابم را صدا زدم.
- شقایق بیدار شو باید بریم.
جوابی نگرفتم و سمت اتاق خوابمان راه افتادم و تقه ای به در حمام زدم.
- بدو دیر شد.
صدای آب گم شد و جایش را آوای پر بغض شقایق گرفت.
- الان میام.
سمت کمد رفتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم ولی با دیدن تصویر در آیینه نفس کشیدن از یادم رفت و اسید معده ام برای ریسمان پوسیده ی زندگی ام چاقو کشید.
آرزو داشتم نقش در آیینه خطای دید یا توهم باشد و آن آبشار سیاه هنوز هم با قدرت روی شانه ها و کمر همسرم فرو ریزد.
به هزاران زحمت سمت شقایق گریان برگشتم و دنیا مقابل چشمانم رنگ باخت و تار شد.
- شقایق چه کار کردی؟
سر بلند کرد و غنچه های رنگ باخته اش را به دندان کشید.
در باورم نمی گنجید که دیگر شانس لمس آن خرمن انبوه سیاه را نداشتم.
بغض و درد را با آب دهانم فرو دادم و قدمی سمتش برداشتم.
- با توام لعنتی؟
جواب نمی داد و من با جنون یک قدم بیش تر فاصله نداشتم که صدای فریادم بلند شد.
- این چه قیافه ای که برای خودت ساختی؟
سیل روی گونه هایش را ندید گرفت و مشغول بستن دکمه های لباسش با دستانی لرزان گشت.
چطور فاصله را از میان برمی داشتم وقتی قرار نبود عطر موهایش فرهادم کنند و من با خیالی خوش به جنگ بیستون مشکلات بروم؟
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم بلکه کمی آرام شوم ولی بی فایده و بود و بانگم میل خروشیدن داشت.
- یه چیزی بگو تا کار دست هر دوتامون ندادم!
گویا مقاومتش شکست که روی پا دری حمام نشست و میان هق هقش گلایه کرد.
- مگه بلندی و...کوتاهی موهام...مهمه برات؟ تو که...دیگه نفس های...عمیقت رو...جای دیگه...می کشی!
حق نداشتم کنترلم را از دست بدهم و گونه هایش را با رنگ سرخ نقاشی کنم پس لبه ی تخت نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم و نالیدم: خدا لعنتت کنه که دلخوشی برام نذاشتی!
میان گریه پوزخند زد.
- نگو که دل خوش به چهارتا دونه تار مو بودی که بهترش رو داری! یه زن گرفتی چشمامش این قدر قشنگه که آدم دلش می خواد ساعت ها فقط نگاهش کنه از اون گذشته ریز میزه و بغلیه!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

قسمت دوم
کیش؛ مروری برگذشته...
زمستان1390

در رستوران نشسته ام و ساعت مچی ام رو نگاه می کنم، یک ربع از ساعت قرارمون گذشته و دیر کرده.
به تزیینات روی میز نگاه می کنم و دور میز چرخ می زنم، به آذر و سعید گفتم سر بزنگاه خفتش کنن و به زور هم که شده بیارنش، البته اگه خودم می خواستم هم می اومد، ولی نمی خوام بدونه تا سورپریزش کنم و نتونه به راحتی اولین تولدش که باهمیم رو به راحتی از یاد ببره!
می خوام این جشن دو نفره تا همیشه تو خاطرش بمونه. دوربین رو مستقیم روی میز تنظیم می کنم و به بارون شدیدی که می باره خیره می شم. چندتا از گارسونا از پشت پیشخون نگام می کنن و لابد از نظرشون یه بچه ی لوس و ننرم که می خواد دل دوست پسرش رو به دست بیاره...
کاش می تونستم بهشون بگم و باور کنند که امیر واقعا نیمه ی دوم منه! به این حس ایمان دارم...
گوشیم زنگ می خوره و پیامی از سعید میرسه«ما دم دریم، داریم چشم بسته میاریمش!»
می چرخم و در رو نگاه می کنم. سعید بازوش رو گرفته و چشماش رو هم با یه روسری بستند.
خنده ام می گیره ولی جلوی خودم رو می گیرم. معلوم نیست چقدر از مسیر رو پیاده آوردنش که طفلکم تموم لباساش خیس آب شده!
سعید مستقیم سمت میز می بردش و انگشتاش رو به نشانه ی اوکی بهم نشون می ده و سریع بدون باز کردن چشم بندش، دست آذر رو می گیره و دوتایی بیرون می دوند.
-ما میریم زیر بارون... شمام اینجا وقتتونو حروم نکنین، بیاین این بارون می چسبه!
امیر در مسیر صدای سعید قدمی برمی داره و همونطور چشم بسته و موش آب کشیده، تهدیدش می کنه.
-سعید کجا؟ خب باهم بودیم دیگه!
دکمه ی ضبط دوربین رو می زنم و بازوش رو می گیرم و مستقیم روبه روی کیک، نگهش می دارم. چشم بندش رو باز می کنم و با ذوق براش کف می زنم.
-جانا... تولدت مبارک...
نیشش تا بناگوش باز می شه و نگاهش از روی کیک و میز و تزیینات سمتم می چرخه و محکم تو آغوشش فشرده می شم.
-من چیکار کنم با تو هیوا؟ اخرش منو دیوونه می کنی دختر...
بی توجه به این که کجاییم، گونه و لبم رو غرق بوسه می کنه و از خنده قرمز میشیم. براش تولدت مبارک می خونم و مچ بند چرمی که سفارش دادم و بابا برام فرستاده رو به عنوان کادو به مچش می بندم. می خنده و میگه:
- داری نشون می بندی بهم؟
براش زبون درمیارم و خندون سر تکون میدم:
-معلومه، مال خودمی... به هیچکسم نمیدمت!
محکم لپم رو می بوسه و اونم غرق ذوق، کنار گوشم زمزه می کنه:
- منم به هیچ کسی نمیدمت نفس...
دلم می لرزه و سرشار از احساس، جوابش رو میدم:
-امیر می خوای بریم خونه ی من؟ دوتایی، باهم؟
قصدی نداشتم، فقط می خواستم با هم زیر سقف بودن رو تجربه کنیم، حسی که یه خونواده ایم و حتی برای ساعتی هم که شده با هم زندگی می کنیم، غذا می خوریم، حرف می زنیم؛ نه بیشتر...
اصلا دنبال هر بهونه ای بودم که زمان بیشتری رو باهم باشیم.
کمی از صورتش فاصله گرفتم و خنده رو صورتش خشکید. به چشمام زل زد و نمی دونم چقدر گذشت که بی هوا دستش که نمی دونم کی کیکی شده بود رو روی صورتم مالوند:
-من که از خدامه، ولی تو نمی ترسی خانم خانما؟
نمی ترسیدم، از امیر محال بود بترسم. اونقدر آقا و با اخلاق هست که نتونم ترس به دلم راه بدم و می دونم هرکاری بخوام، اطاعت می کنه و پاش رو کج نمی ذاره...
در جوابش منم یه تیکه کیک کندم و روی گونه های خوش فرمش می مالم:
- معلومه که نمی ترسم، هرچی نباشه مال خود خود خودتم!
-منحرف کی بودی تو؟
بلند می خندم و از حرص نیشگونش می برم و از لای دندون می غرم:
-دستت بهم بخوره می کشمتا...
بلند می خنده و دستاش رو مقابلم سپر میگیره تا بهش حمله نکنم و همونطور که می خنده، زمزمه می کنه:
-آخه مگه میشه؟
به حالت قهر، دستامو بغل می کنم و سرم رو سمت مخالفش می چرخونم و با لجبازی نق می زنم:
-اگه نمیشه پس هیچی، پیشنهادمو پس می گیرم...
شونه هام رو میگیره و سمت خودش می چرخونه و با به هم فشردن لباش، خودش رو لوس می کنه و دلم برای این اطواراش ضعف میره:
-چشم نفس؛ من همین که یه دقیقه بیشتر کنارت باشم هم برام کافیه... بریم خونه غذا بخوریم، زود میرم...
دیدین گفتم؟ امیر این طوریه!
با ذوق گونه اش رو میبوسم و پرمهر به هم خیره می شیم.

نویسنده : یغما

ادامه دارد...

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
نصیر در چشمانم نگاه کرد و گفت همراه قباد و بصیر به شهر رفت
در حالی که جلو تر رفتم افسار اسب را گرفتم و جواب دادم خدا پشت و پناهشنان انشالله که با خبر های خوش برگردد
نصیر همانطور که در چشم هایم نگاه می کرد گفت:" انشالله" نمی دانم چرا وقتی حرف بصیر بود صاف در چشمانم نگاه می کرد شاید گمان می کرد من هم مثل خودش که با زینب ازدواج کرده بود چشم ام به دنبال کسی دیگر است اما اشتباه می کرد من زندگی ام را دوست داشتم و اگر خاطرات گاهی گوشه ی قلبم چمپاته نمی زدند گاه و بیگاه شاید عاشق نصیر هم می شدم.
چند روز بعد کربلایی به ده برگشت و خبر داد که برای بصیر به خواستگاری رفته و با حضور فامیل وبستگان عروسی بصیر را سرو سامان داده است. خبری که هم من را خوشحال کرد و هم خیال نصیررا، راحت.
روز ها از پس هم گذشتند و پسر دومم مصیب قدم به این دنیا گذاشت . من در خانه کربلایی زندگی می کردم و بچه هایم را با پدر بزرگشان و پدرشان بزرگ می کدم و مثل سایر زنان زندگی بی سر و صدایی داشتم. قباد هم تصمیم گرفت برای کار به تهران برود و اینبار زن و بچه هایش را با خود نبرد و آن ها هم کنار ما، در خانه ی کربلایی زندگی می کردند.
مدتی بود که سید ابوالقاسم که بچه ها را در مکتب درس می داد با کربلایی و آقا فرج.. حرف از ساختن مدرسه در ده می زدند. سید ابوالقاسم چند باری به شهر رفته بود و درخواست، ساخت مدرسه را داده بود. اداره ی فرهنگ هم گفته بود اگر یک زمین در اختیار دولت قرار دهند بزودی مدرسه ی خواهند ساخت. یکی از اهالی روستا زمینی در اختیار دولت گذاشت و با رفت و امدهای سید ابوالقاسم مدرسه در دست ساخت قرار گرفت.
از کنار ده هم به تازگی جاده ای در حال ساخت بود و دولت گفته بود کسانی که در ساخت جاده کمک کنند روزانه دوتومن مزد می گیرند. برای همین هم مردان و پسر بچه های، ده وقت هایی که کار رعیتی نداشتند، کنار جاده می رفتند و در ساخت آن کمک می کردند و مزدشان را می گرفتند. با ساخت جاده رفت و آمد ماشین های نفت کشی شروع شد. ماشین هایی که حامل تانک های نفتی بودند که مردم به آن ها نفت کش می گفتند.
نفت کش ها از سمت آبادان به سمت پالایشگاه اصفهان می رفتند. ما تا ان زمان نمی دانستیم نفت چیست اما گاهی که راننده های نفت کش در ده توقف می کردند برایمان توضیح دادند که این ماده ی سیاه از اول در خاک ما بوده و توسط بیگانگان به تاراج می رفته اما دولت رضا شاه با کمک انگلیس ها پالایشگاه های مختلفی در اقسا، نقاط کشور تاسیس کرده و با تانکرهای نفت کش آن را به نقاط مختلف کشور می فرستد.
با ساختن جاده رفت و امد راحت شده بود و گاهی نصیریا بقیهی مردان ده با تانکر ها خود را به شهر می رساندند و پیت های نفت تهیه می کردند و به ده می آوردند. نصیر همیشه دو پیت بزرگ نفت با خود می آورد و می گفت:« یک پیت برای خودمان و یک پیت را بگذار برای کسانی که توان رفتن به شهر ندارند.» برای همین کسانی که بیوه بودند یا مردشان پیرمرد بود برای تهیه نفت چراغشان بیشتر به خانه ی ما می امدند.
پسرم که به دنیا امد نام او را مصیب گذاشتیم و زندگیم روح و جانی تازه گرفت با همسر قباد روزها کارهای خانه را انجام می دادیم و در باغ ها انگور و دیم می چیدیم و شب ها تا دیر وقت کنار هم به صحبت می نشستیم. در این مدت بصیر گاهی همسرش را به ده می اورد و برای مدتی هم تصمیم کرفتند در ده زندگی کنند اما ماه نسا همسر بصیر ده را دوست نداشت و برای خانواده اش دلتنگی می کرد. کربلایی هم از بصیر خواست به شهر و به کار قبلی اش برگردد و همان جا زندگی کنند. کربلایی که پیرمرد شده بود و بعد از خاتون هم دیگر شوقی برای زیستن نداشت زمین های خود را بین سه فرزندش تقسیم کرد.

گوشه ی حیاط زیر سایه ی بید ها بقچه ای پهن کرده بودم و گندم ها را آرد می کردم. مصیب کنارم روی زمین نشسته بود و مدام ورجه ووجه می کرد و می گفت:« ننه بگذار من هم گندم ها را آرد کنم» نگاهی به رباب که ساکت و آرام گندم ها را در سوراخ سنگ می ریخت و دسته ی آن را تاب می داد انداختم و گفتم:«دخترم تو پاشو این مصیب را ببر بده آقات باغ که اینجا شیطونی نکنه» رباب هم زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: « ولی می خواهم آرد، درست کنم، مصیب هم کمکم می کند! مگه نه؟» مصیب در حالی که دست هایش را از شادی به هم می کوبید «بله» ای گفت و خود را کنار رباب جا، داد. من هم خودم را عقب کشیدم و فرزند شیر خواره ام را به بغل گرفتم و به درخت تکیه دادم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
چشم حتما " پشقاب را به سمتش گرفتم، کمی از جایش نیم خیز شد و بدون آن که نگاهم کند پشقاب را گرفت و در سفره پیش رویش گذاشت و گفت::
- - آقاجون فردا به شهر بر می گردم و می خواهم شما هم همراهم بیاید
-- من ؟ براچه آقاجان ؟ خیر باشد!
بصیر قاشقش را پرکرد و قبل انکه به دهان ببرد گفت:« بله خیر است»و قاشق را به دهان گذاشت
نصیر که از این حرف بصیر خیالش انگار از بابت فکر و خیال هایش راحت شده بود و گفت:
- بسلامتی داداش پس عاشق شدی؟"
بصیر نگاه غضب آلودی به نصیر انداخت و جواب داد" آدم فقط یکبار عاشق می شود"
نفهمیدم چرا اما لقمه به گلویم شکست و به سرفه افتادم و قلبم محکم به سینه می کوبید و اشک از چشمانم جاری شد کربلایی استغفراللهی زیر لب گفت و کاسه را از آب پر کرد و به دستم داد. آب را یک نفس سر کشیدم و کاسه را داخل سفره گذاشتم و احساس کردم زیر نگاه سنگین و خیرهی همگی دارم خرد می شوم. ولی نمی توانستم حرفی بزنم . بصیر سکوت را شکست و گفت:" اقاجان از غریبی و بی کسی در غربت خسته شده ام، قصد برگشتن به ده راهم ندارم چون در کارم دیگر اوستا شده ام و می خواهم اگر اجازه بدید با دختر صاحب کارم ازدواج کنم"
کربلایی دستانش را آرام برد و خدارا شکری زیر لب گفت و خود را از کنار سفره به عقب کشید:
خیلی هم خوب باباجان چرا که نه مادرت خدا بیامرز همیشه غصه ات را می خورد حیف که نیست ببیند تو هم داری سامون می گیری..
بی هیچ حرف دیگری سفره را جمع کردم و بعد از اینکه در مطبخ چیدم بچه ها را بلند کردم و به اتاق خودمان برگشتیم نصیر هم پشت سرم به اتاق آمد. اما انقدر اخم هایش را درهم کشیده بود که من هم حرفی با او نزدم و چراغ را کور کردم وکنار بچه ها خوابیدم خواب به چشمانم نمی آمد و تشنگی کلافه ام کرده بود از جایم بر خواستم و برای اینکه بچه ها بیدار نشوند ارام در را باز کردم وبه ایوان پا گذاشتم . کربلایی وبصیر بر لب ایوان جلوی اتاق های کربلایی نشسته بودند و باهم صحبت می کردند گرچه قصد شنیدن صحبت های شان را نداشتم اما بین برگشت به اتاق و رفتن به مطبخ مردد مانده بودم. که کربلایی گفت:
- پسر من را حلال کن
ماهرخ در تقدیر تو نبود
- حلال زندگی ات اقاجان این چه حرفیه که می زنی؟ خودم می دانم که تقدیرم نبود اما هیچ وقت نتوانستم از ذهنم پاکش کنم
اما او زن برادرت است
من به زندگی برادرم چشم ندارم هیچ وقت نداشتم اما دختری که کنار چشمه او را می دیدم و میان گند مزار ها به دنبالش می دویدم هیچ وقت از کابوس های شبانه ام پاک نمی شود شمانمی دانید با چه امیدی دوسال اجباری را پشت سر گذاشتم نمی دانید روز که برگشتم به چه شوق و ذوقی پا به این خانه گذاشتم من فقط نمی توانم فراموش کنم الان هم برای همین قصد کرده ام ازدواج کنم می ترسم کم کم تنهایی و خاطرات دیوانه ام کند
احساس کردم قلبم دارد کف حیاط می افتد ارا و اهسته به اتاق برگشتم و کنار بچه ها روی زمین دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم و اشک هایم جاری شدند. نمی دانم چرا تمام ان روز ها و نوجوانی ناگهان در ذهنم جان گرفتند و جولان دادند. اما انقدر به ان ها فکر کردم تا دم دما ی صبح به خواب رفتم وقتی بیدارشدم کسی در اتاق نبود بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم وبه حیاط رفتم نصیر بچه ها را سوار بر اسب می کرد جلو رفتم و گفتم:" چرابیدارم نکردی؟ کجا بسلامتی؟"
میرم سر زمین ها، بچه ها هم می خواهند همراهم بیایند .
پس کربلایی کجاس؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال