👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 4
چندتا از بچه هایی که جفتمون رو میشناسن، برامون هو می کشن و توجه بقیه ام جمع می شه و امیر بدون ترس و خجالت، دستم رو محکم می گیره و جوابشون رو میده:
-ها، چیه؟ خانممه ناسلامتی!
همه می دونند ازدواجی در کار نیست و شروع به سوت و جیغ و خنده و تیکه پرونی می کنن. با این که این یک ساله رابطه مون رو به عمد مخفی نداشتیم ولی طوری هم نبود که همه بدونن و حالا جلوی همه اعلام کرد و به زبون بی زبونی بهشون گفت که صاحب منه و غرق ذوق و لذتم کرد.
همونطور که دستم رو گرفته بود، از کافه بیرون اومدیم و با خنده گفتم:
- چی کار کردی امیر، یه دعوت برای تشکر بود که کمکش کرده بودم!
در دلم از دیدنش خوشحالم و سعید رو بابت این دهن لقی اش حسابی تحسین می کنم. امیر ولی اخم داره و دستم رو سمت ماشینش می کشه و نق می زنه:
-بی خود به هرکسی کمک می کنی! اونم پسر...
پوفی می کشم و هلاک از گرما به ناله می افتم:
- امیر واقعا اون بستنی رو می خواستم، خیلی گرمه، دارم هلاک می شم...
در ماشین رو باز می کنه و بی حوصله رو صندلی هلم می ده و جدیدا خیلی نق می زنه:
-می خرم برات، فعلا بریم حوصله ندارم...
می فهمم با بی فکری ام باعث ناراحتی اش شدم و سکوت می کنم. سوار میشه، استارت می زنه و ...
***
کیش؛مروری بر گذشته...
زمستان 1391
تنها و محزون روی نیمکتی پشت ساختمون پزشکی نشسته و از نفسای عمیقی که می کشه، می دونم بغض داره، فصل امتحاناته و مجبور شده با وجود این که سه روز از فوت پدرش گذشته به دانشگاه بیاد.
نمی دونم چی کار کنم. آروم به آذر می گم: میشه سعیدو بفرستی سراغش؟
آذر دست از سرک کشیدن برمی داره و آه می کشه.
-نه بابا، سعید لوده است، میره یه چی می پرونه حال بیچاره رو بدتر میکنه! کار خودته، برو پیشش...
گوشه ی لبمو دندون می گیرم. از صبح که رسیده، تمام مدت زیر نظرش دارم ولی نمی دونم چی کار کنم، آخه من چه می دونم با کسی که تازه پدرشو از دست داده باید چه طور رفتار کنم؟
دوباره آه می کشه و شونه های پهنش شدیدتر بالا و پایین می رند. دو دستش رو به صورتش می کشه و سرش رو پایین می ندازه و خیره به زمین دقایقی رو طی می کنه.
باید برم، طاقت این طوری دیدنش رو ندارم. حتی اگه نتونم چیزی بهش بگم، بازم سمتش می رم و بی حرفی کنارش می شینم.
متوجهم نمی شه و هنوز تو همون حالت ثابت مونده.
دست روی شونه اش می ذارم و آروم نوازش می دم. زبونم به حرفی نمی چرخه. تسلیت گفتن فایده ای نداره چون تسلایی در کار نیست، کنار اومدنی هم در کار نیست فقط باید زمان بگذره تا زخمی که برداشته کهنه بشه و دردش با وجودش عجین بمونه!
از دست دادن پدر این طوریه و من فقط می تونم کمکش کنم تا این درد رو تحمل کنه...
آروم آروم سر بلند می کنه و سرش روی شونه ام آروم می گیره و نمی دونم چند ساعت، ولی ساعتها همونطور در سکوت کنار هم می شینیم...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️