حجم : 1 مگابایت
تعداد صفحه : 85 صفحه
قیمت خرید :
5000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288079
[عکس 489×498]
حجم : 1 مگابایت
تعداد صفحه : 85 صفحه
قیمت خرید :
5000 تومان
برای خرید بر روی لینک زیر کلیک کنید.
https://Zarinp.al/288079
[عکس 489×498]
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 109
بی رحم بودن در برابر خواهر هوروش وفادار سخت بود ولی باید سنگ می شدم تا نگذارم زیرکی الناز دودمانمان را به باد دهد.
سر پایین انداخت و با آوایی که رنگ بغض گرفته بود گفت: تو اتاقشون هستن ولی اگه بفهمن من...
میان حرفش رفتم.
- خیلی خب کافیه، شما همسرم رو راهنمایی کن بقیه اش با من.
«چشم»آرامی را زمزمه کرد و هر دو با بی میلی پله ها را بالا رفتند.
اندکی بعد من هم از راهرو خارج شدم و نظری درون سالن بزرگ و مملو از جمعیت انداختم و با دیدن عرفان و آرش میان مهمان ها دم عمیقی کشیدم و به قدم هایم سرعت بخشیدم و پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و پشت در اتاق الناز ایستادم، چندین بار در زدم ولی گویا قصد جواب دادن نداشت.
- من که می دونم اون جایی پس بهتره خودت دعوتم کنی قبل از این که خودم بیام داخل!
چند ثانیه منتظر ماندم و وقتی راه به جایی نبردم دستگیره ی در را پایین کشیدم و وارد اتاق شدم.
الناز با آرایشی غلیظ و کت و شلواری شیک در آغوش صندلی اش فرو رفته و پاهایش را روی میز مقابلش گذاشته بود و کام عمیقی از سیگار بین انگشتانش می گرفت.
در اتاق را بستم و قدمی سمتش برداشتم.
- بسه هر چه قدر کشیدی و خودت رو خفه کردی با...
نگاهم درون رگه های قرمز چشمانش که مردمک های وا رفته اش را محاصره کرده بودند نشست و واژگانم به آتش کشیده شدند.
- چه کار کردی با خودت روانی؟ باز برگشتی سر خونه ی اولت؟
دهان باز کرد و خواست چیزی بگویید که خنده مانعش شد. دندان روی هم ساییدم و طرف دیگر میز ایستادم.
- خیلی دلت می خواد سردین باز پا پیچت شه، نه؟
دست آزادش را دو طرف لبانش گذاشت و بعد از چند دقیقه بالاخره توانست قهقهه اش را کنترل کند.
- چرا فکر می کنی برگشتن اون بی وجود برام مهمه که به قول خودت بخوام به خاطرش برگردم سر خونه ی اولم؟
گرده ی مواد درون سیگارش ریه هایم را آزارده بود که به سرفه افتاده بودم.
- مهم نیست برای چی باز این غلط و تکرار کردی و اون همه عذاب برای ترک کردنش رو به چند ساعت حال خوش فروختی ولی همین الان این مسخره بازی رو تمومش می کنی!
پاهایش را به سختی از روی میز برداشت و با تکیه گاه قرار دادن دست هایش به میز چون من، در صورتم خیره شد.
- آره خب من هیچ وقت برای تو مهم نبودم! هیچ وقت نخواستی من رو ببینی ولی آقای دکتر مسبب همه ی این ها تویی!
گره ی کور ابروهایم و کلماتی که مانند قطار پشت هم ردیف شده بودند مجبور به چرخاندن زبانم کرده بود ولی قبل از آن که حرفی بزنم دستش مشت شد و روی میز فرود آمد.
- امروز عرفان می گفت هیچ شقایق رو طلاق ندادی بلکه شلوارت دوتا شده، می دونی اشکال کار من کجاست؟
کم آورده و طغیان کرده که یادش رفته بود حق ندارد در برابر من بانگش بلند شود.
- من عین هم جنس هام بلد نیستم اشک بریزم تا دلت برام بسوزه و برام آغوش باز کنی! من از وقتی بابام برای ماست مالی کردن گندی که بالا آورده بود من رو داد به سردین یاد گرفتم سرد شم و عشق پسرعموی سربازم رو توی دلم بکُشم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
دوسه روزی گذشت و خانه ی پدرم در سکوت و بغ مادرم خفه شده بود. روز سوم اسد با برادر و پسر برادرش به ده آمد من که دیدم سریع خودم را به خانه ی پدرم رساندم اقاجون گوشه ی ایوان قران می خواند ومادرم بغ کرده بود ونخ می رسید. جهانگیرهم که چند روزی بود از آب وخوراک افتاه بود و دراتاق خوابیدهبود. نمی خواستم به آن ها چیزی بگویم اول باید به خود جهانگیر می گفتم جهانگیررا چندبار صدا زدم.
پدرم و مادرم هر کدام به سمت من آمدند و متعجب نگاهم کردند چیزی نگفتم. جهانگیر با صورتی پکر و شانه هایی افتاه از اتاق بیرون آمد و پرسید:
-«چی شده ماهرخ»
با چند قدم فاصله بینمان را برداشتم و گفتم: «اسد و خاله به ده برگشتند» نگاه برادرم روی صورتم مات، ماند لب باز کردم و ادامه دادم:
- اما تنها نیستند پسرعموی طلوع هم...
حرفم تمام نشده بود که جهانگیر گیوه هایش را به پازد و رو به آقاجونم کرد و گفت:
- من قول مردانه داده ام همراهم میاید یا تنها برم؟
پدرم که می دانست این حرف جهانگیریعنی حتی تا پای مرگ هم سر حرفم هستم، خود را کوچک نکرد و از سر راه جهانگیر کنار رفت اما همراهی اش نکرد. مادر دست هایش را برهم کمی مالید ومی گفت: " چه خاکی می خاد به سرم بشه؟ مرد یک کاری بکن، اگه طایفه اسد بچما کشتن چه گلی به سر بگیرم؟
من به سمت پدرم که یک دستش را به دیوار ایوان چسبانده بود و سرش را بر روی دستس گذاسته بود رفتم
- آقاجون اگه توهمراهش بری فتنه به پا نمیشه. تو دین بهاییت ازدواج دختر و پسر با غیر بهایی، موردی نداره و در دین اسلام هم که طلوع گفته مسلمان میشه چرا دارید دست روی دست می گذارید؟
مادرم که عصبانی تر شده بود گفت:
-این نمد که برای تو کلاهی نداره چرا کاسه ی داغ تر از اش شده ای؟ اصلا همه ی این اتیش ها از گور تو بلند میشه. حالا می فهمم روزایی که طلوع و جهانگیر چپ و راست از پرچین می رفتند و از در بر می گشتند برای چی بود ؟ تو اینا را وصله ی هم کردی؟ .
پدرم کوتاه نمی آمد و آتش مادرم نمی خوابید. نمی توانستم جهانگیر را تنها بگذارم به سمت خانه ی اسد به راه افتادم. جهانگیر پشت کلون در ایستاه بود و هرچه با لگد به در می زد کسی باز نمی کرد و مردم دور او جمع شده بودند. نگاهی به اهالی کردم و داد زدم:
- چیه مگه تعزیه تما شا می کنید حلقه زدید؟
مردم غرولند کنان از ما فاصله گرفتند به سمت جهانگیر برگشتم که دیدم سعی دارد از دیوار صاف بالا برود اما دیوار حیاط هم بلند بود و یکدست و جهانگیر چند چنگه به دیوار می زد و کف کوچه پهن می شد. صدایش زدم و کلون در را چند بار زدم و فریاد زدم ولی کسی در را باز نکرد به جهانگیر گفتم: « تو همین جا بمان من بر می گردم» به سمت خانه برگشتم نصیر و کربلایی برای رفتن به دشت آماده می شدند. سراسیمه خودم را به آن ها رساندم نصیر چند قدم از پدرش فاصله گرفت و به سمتم آمد «چی شده؟ چرا اینقد پریشونی؟ » نفسم از دویدن بند آمده بود، ایستادم، کمی نفس نفس زدم و جواب دادم: «اسد میخاد دخترش رو به عقد پسرعموش دربیاره» کربلایی افساراسب را به دست نصیر داد و گفت: «خب مبارکه تو چرا پریشونی؟»
- آخه جهانگیر و طلوع باهم قول وقرار هایی گذاشته اند، جهانگیر مثل مار زخمیه می ترسم بلایی سرکسی بیاره.
کربلایی گفت: « بابا جان من چه کاری می تونم انجام بدم؟» دست کربلایی را گرفتم و گفتم:
- اقاجونم مخالفه، خودش رو هم کنار کشیده این داستان فقط، بزرگتری کردن شما را می خواد؟
- دخترم این کار نشده خودات که خبر داری، خانواده اسد متعصبن، پدرت هم همینطور کاری نمیشه کرد...
- من می خام به خونه ی اسد برم و طلوع را برای جهانگیر خواستگاری کنم همراهم میاید؟
کربلایی کمی عقب رفت و به حالت فکر کردن دستی به چانه اش کشید.
کمی صبر کردم تا کربلایی تصمیمش را بگیرد اما تمام فکر وذهنم پیش جهانگیر بود و قلبم در سینه می تپید، بال های چارقدم را دور انگشتانم تند تند می پیچیدم و باز می کردم ولی با فریاد ها و سروصداهایی که از ده به گوش رسید منتظر کربلایی نشدم و به بیرون دویدم کربلایی و نصیر هم پا تند کردند و با هم به سمت صدا دویدیم .
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 10
چشمم به پارسا که مقابل دختری زیبا رو و قدبلند نشسته و هردو می خندند می افته و از حرص صورتم سرخ میشه.
چندتا میز اون طرف تر، مادرش با چندتا دختر و خانم دیگه مشغول گپ زدنند و نگاه خندونشون هی روی میز پارسا و خندیدنش با دختره می چرخه. بغضم گرفته و با حرص پا زمین می کوبم.
-آقا خواهش می کنم، دو دقیقه می شینم و زود میرم، سفارشی ندارم.
دستش رو حائل می کنه و با سماجت به بیرون راهنمایی ام می کنه:
-نمیشه خانم، بفرمایید...
ملتمس نگاهش می کنم و خودم رو مظلوم و رنج کشیده و فلک زده نشون می دم:
- آقا تو رو خدا، نامزدم رو مامانش آورده به زود یه دختر دیگه رو نشونش بده، میشه بذارید دو دقیقه ببینم جریان چیه؟ میرم بی درد سر!
بازم مقاومت می کنه و کلا مرغ این بشر یه پا داره!
-نمیشه خانم، بفرمایید...
نگاه ناامیدم رو از پارسا می گیرم و می خوام بیرون برم که صدایی کنار گوشم، نگهبانی رو مخاطب قرار می ده:
-خانم با منند، مهمون من نیومده و ایشون رو جایگزین می کنم...
هنوز هم بعد از گذشت سه سال، صداش رو تازه و به همون سرعت می شناسم و نگاهش می کنم.
انگار نه انگار که اتفاقی بین مون افتاده باشه، لبخند تحویلم می ده و برای داخل رفتن بهم اشاره می کنه.
از این که دلیل اینجا بودنم رو شنیده معذبم و چون دیگه باهام صنمی نداره، سعی می کنم به این ضایع شدنم اهمیت ندم و باز شالم رو جلوی دهنم می گیرم تا پارسا و مادرش فورا نشناسندم و با کمی فاصله پشت سرش حرکت می کنم.
آروم قدم برمی داره و آهسته می پرسه:
-کدوم یکی شونه؟ میز رزروی من اونجاست...
به میزی که اشاره می کنه، نگاه می کنم و بهتر از این نمی تونه بشه! درست پشت به میزیه که پارسا نشسته و با دونستن این موضوع، از امیر جلو می زنم و پشت به پارسا می شینم. گوشی و کیفم رو روی میز می ذارم و امیر هم با پرستیژ جدیدش مقابلم می شینه، لوازمش رو روی میز میذاره و لبخند تمسخر آمیزش عذابم می ده. دیگه باهم کاری نداریم و مدام با خودم تکرار می کنم که اون یه غریبه است...
گوشم رو سمت پارسا تیز می کنم و دختره براش می خنده و میگه:
-تو هنوز مثل قدیم جذابی پارسا، اصلا فکر نمی کردم این طوری بمونی...
لحن شاداب پارسا رو هم می شناسم و از این که برای اون دختر داره استفاده اش می کنه، خونم به جوش میاد!
پارسا: توام مثل همون قدیما دختر خوشگلی هستی... تعجب می کنم هنوز ندزدیدنت...
دختره می خنده و نفس عمیق می کشم تا خودم رو کنترل کنم. امیر همچنان لبخند تمسخر به چهره اش نشسته و به گارسونی که کنارش اومده، چیزی سفارش می ده و بعد از رفتنش، آروم سرش رو سمتم خم می کنه و میگه:
-خیلی وقته ندیدمت، اصلا عوض نشدی...
با بیزاری ازش رو می چرخونم و صدای دختره مثل مته، مغزم رو سواخکاری می کنه.
-هردختری آرزوشه که با مردی مثل تو ازدواج کنه، همه چی تمومی، نمی خوام این فرصت رو از دست بدم...
پارسا: مطمئنی موقعیتای بهتری گیرت نمیاد؟
پوزخند امیر عمق می گیره و باز طعنه می زنه:
-انگار نفر سوم رابطه ای، همه چی داره بین شون خوب پیش میره...
از این حجم حقارت جوش میارم و با حرص از حرف امیر، می ایستم و سرش داد می کشم:
-خفه شو...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 9
از قیافه و هیکل اتوکشیده اش، تو اون پیشبند گل منگلی پقی زیر خنده می زنم و اونقدر می خندم تا دلم به هم می پیچه و اونم مدهوش نگاهم می کنه. و چون حالت خنده ام تمسخر نبود، خودش هم خندید و در یک لحظه صمیمی شد و لپم رو کشید:
- خیلی قشنگ می خندیا، این خنده یعنی قبول؟
بی هوا از این که بعد مدتها کسی باعث خنده ام شده بود، سر تکون دادم و به پیشبندش اشاره کردم:
-اگه قول بدی هرروز باعث خنده ام بشی، آره قبول...
فورا بغلم زد و گونه ام رو سفت بوسید و گفت:
- چشم، هروقت بخوای می خندونمت...
از این حرکاتش که اینقدر زود و فوری صمیمی شده بود، معذب شدم و سریع خودم رو کنار کشیدم. گارد گرفتم تا نزدیکم نشه و اونم فورا موضع خودش رو حفظ کرد و دستاش رو بالا گرفت و گفت:
-معذرت می خوام، فقط هیجان زده شدم... خیلی دوست داشتنی هستی آخه...
قلبم تپش گرفته بود و بعد از مدتها پمپاژ خون رو تو بدنم حس می کردم. ظاهرا پارسا مدلش همین بود، بی احتیاط و احساساتی! و برای این که معذبش نکنم، آروم زمزمه کردم:
-اشکالی نداره، من آمادگی اش رو نداشتم فقط...
آروم تر زمزمه کرد: الان امادگی اش رو داری؟
غرق تردید به کاری می خواست بکنه فکر می کردم و حس این که کسی دوستم داشته باشه و بوسیده بشم، وجودم رو قلقلک می داد.
تجربه اش رو داشتم و دلم می خواست اون حسای قشنگ رو که گم کرده بودم بازم تجربه کنم. حتی اگه با امیر نباشه! حالا که اون رفته بود، منم باید به فکر زندگی خودم می شدم. تایید کردم و لبهام بازم مزه ی عشق رو چشیدند.
با وجود احتیاط هام، پارسا هرروز و هرروز برنامه ای برای خوشحال کردنم داشت. از سورپرایز تولدم گرفته تا تفریح های ناگهانی و گردش های شبانه ای که خستگی کار رو از تنم می برد.
یه روز با سعید و آذر خفتش کردم و گفتم:
- واقعا اون شب برنامه و فیلمتون بود که ما دوتا رو با هم مچ کنید؟
سعید: به جون آذر اگه همچی قصدی داشتم! مگه دیوونه ام که دوستم رو بدبخت کنم؟
تو سرش زدم و پارسا با شیطنت بغلم کرد و جلوی سعید و اذر، گونه ام رو بوسید:
-ولی من از همون لحظه ی ورود، روت نظر داشتم...
سعید و آذر ادای عوق زدن در آوردن و مجبور شدیم ازشون فاصله بگیریم تا برای عاشقانه هامون مسخره نشیم!
پارسا همیشه و همه جا مراقبم بوده و حواسش جمع بود، چیزی کم و کسر نداشته باشم، حتی با رییس بیمارستان هماهنگ کرده بود، شیفت کمتری داشته باشم و با این که حقوقم هم کم می شد. از این موضوع رضایت داشتم.
در واقع، اصلا به پولش نیاز نداشتم و همین که روزهام رو به بطالت نگذرونم برام از هرچیزی مهم تر بود و با وجود پارسا، کلی برنامه برای آینده داشتم.
سنی ازمون گذشته و باید ازدواج کنیم و بعد از اون برنامه هامون رو با هم منطبق کنیم. اگه مادرش بذاره...
اگرچه هیچ وقت مزه ی عشق اول از ذهنم نمی ره ولی از نظر منطقی انتخاب پارسا معقول تره! مخصوصا وقتی دیگه خبری از عشق اول نیست...
ماشین رو کناری پارک می کنم و سمت رستوران چسبیده به هتل، قدم برمیدارم. و مدام با خودم زمزمه می کنم«می کشمت پارسا، تو قول دادی...»
اگه این بار به خیر بگذره و درخواست رسمی ازدواجش رو مطرح کنه، بی برو و برگرد قبول می کنم.
آروم شالم رو جلوی صورت می گیرم و داخل میرم. گارسونی جلوی در، مقابلم رو می گیره و اجازه ی ورود نمیده.
-نمیشه خانم، فقط رزروی ها و مهمانان هتل اجازه ی ورود دارن...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 78
پدرم بلند فریاد زد:
- جهانگیرررر چرا پشت در قایم شده ای بیا اگر جراتش را داری حرفی که خواهرت زد را توی روی من وایسا و بگو!
پدرم مرد آرامی بود تا آن روز صدای فریادش را نشنیده بودم. جهانگیر به داخل اتاق آمد و سرش را پایین انداخت.
پدرم گفت: « ماهرخ چی میگه؟»
جهانگیر من و منی کرد انگار می خواست حرف بزند اما صدایش در نمی امد. چندبار که لب هایش را باز و بسته کرد گفت: « هر.. هر..هرچی گفته درسته»
پدرم اطراف او چرخی زد :« می خوام از زبون خودت بشنوم».
جهانگیر باز لب هایش را با زبان تر کرد و به من چشم انداخت پلک هایم را به هم زدم و لب زدم «بگو نترس»
که نفس عمیقی کشید و رو به پدر و مادرم کرد :
- آقاجون شما تاج سرمی، ننه شمام نور چشممی اما من طلوع را دوست دارم و قول مردانه دادم که نمی گذارم زن پسرعموش بشه، آسمان به زمین بیاد زمین بره به آسمان حرف من یک کلام، منت سرم بگذارید و برام آستین بالا بزنید واگرنه...
پدرم در حالی که هنوز دستانش را بر پشت کمر حلقه زده بود و دور جهانگیر تاب می خورد ادامه داد یا تنهایی میری؟ هان؟ جواب بده
با فریاد پدرم گلرخ و رخساره و مصیب به اتاق آمدند. پدرم با دیدن بچه ها صدایش را پایین آورد و گفت:
- ببین پسر نه اینکه اسد خدایی نکرده بد باشه یا دخترش عیبی داشته باشه نه، اما اون بهایی و تو مسلمان این بادی که به کلت افتاده را از خاطر ببر تا به گوش اسد نرسیده،جهانگیرررر
پدرم با چنان غضبی نام او را گفت که من از ترس سر جایم خشک شدم مادرم هم سرش را میان دستنش گرفته بود و زیر لب با خود حرف می زد.
جهانگیر با ترسی که از لرزش پس صدایش معلوم بود گفت:
- آقاجون طلوع گفته مسلمان میشه
پدرم با غضب به سمت جهانگیر برگشت و گفت:
- مگر من به تو اجازه می دهم بهایی بشی که اسد به دخترش اجازه بده مسلمان بشه؟
. جهانگیر حرفی نزد و سرش را پایین انداخت پدرم قبایش را از چوب لباسی برداشت، در چوبی اتاق را باز کرد و در آستانه در ایستاد و ادامه داد:
«پسر آتیش فتنه را بپا نکن»
مادرم که کنج اتاق هنوز روی زمین وارفته بود هیچ حرفی نمی زد و من می دانستم آتش زیر خاکستره .
با رفتن پدرم، رو به مادر کردم و گفتم:
- تو روی آقام واینسادم اما جهانگیر طلوعا میخواد منم کمکش می کنم لازم باشه خودم براش میرم خواستگاری من دیگه اون دختره ده وازده ساله نیستم که نشگونم بگیری دهنما ببندید
مادرم که عصبانی بود از جایش بلند شد و گفت:
- دختره روش رو با آب مردشور خونه شسته. قباحت کن دختر اینجوری تو روی ننه ات واینسا.
. بعد دستش را سمت من وبچه ها که هر کدام گوشه ای اتاق ایستاده بودیم گرفت وادامه داد:
- تا این بچه ها بزرگ شوند دم شتر به زمین می رسه حالا تو روی من وایستاده زبون درازی می کنه، من تو این خونه استخون خورد کردم حالا دو تا الف بچه فکر می کنید گنده شدید، عقلمندم شدید؟؟
جهانگیر نزدیک ننه شد و گفت
- ننه اینقد شلوغ نکن تو می تونی آقاجون را راضی کنی!
مادرم بر پشت دست هایش زد و گفت:
- دستم درد نکنه، دستم درد نکنه حالا دیگه من شدم کولی؟ شلوغش نکنم؟ اصلا من چه کاره ام؟ به من چه؟ تو که خودت قول و قراراتم گذاشتی دیگه من را ،سننه؟
جهانگیر زیر لب «لا اله الله» گفت و به حیاط رفت به دنبالش رفتم کلافه حیاط را بالا و پایین می کرد. نزدیکش شدم و گفتم:
-حالا می خواهی چیکارکنی؟
جهانگیر ایستاد و دست به کمر زد و گفت:
- من از طلوع نمی گذرم تو را مجبور کردن کوتاه اومدی، منم مجبورشون می کنم تا اون ها کوتاه بیان.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 108
نگاهم را تا سر شانه هایش که در آغوش شال بودند بالا کشیدم.
- به واسطه ی عشق نجاتم دادی و من تا آخر دنیا مدیونتم چون حداقل یه دوره از زندگیم رو پاک گذروندم ولی الان دلم می خواد اون حس ناب و رویایی رو نشونم بدی تا به خاطرش از همه چی حتی جونم بگذرم.
گلوله های اشک درون چشمانش گونه هایش را تیر باران کردند و من جای او با هر قطره اش جان دادم.
گویا هر دو دچار سرمای آذر ماه شده بودیم که نگاه پر ترحم رهگذران چون بادی بود که چند برگ باقی مانده روی شاخه های وجودی مان را با خود به یغما می برد.
خم شدم و پاکت لباس را که از میان انگشتانش رها شده بود را برداشتم.
- اول بریم عصرونه یه چیزی بخوریم بعد می ذارمت آرایشگاه.
چون عروسک خیمه شب بازی دستش را بالا گرفت و من بی میل پنجه هایم را به انگشتانش بند زدم.
- بریم یه جا سُغدو بخوریم.
ابروهایم خود به خود بالا پریدند و لحنم در تعجب غوطه ور شد.
- تو که سُغدو دوست نداری!
آب بینی اش را بالا کشید.
- من سیرم ولی دوست دارم یه بار دیگه با اشتها غذا خوردنت رو ببینم!
شیشه هم اگر مُدام گرم و سرد شود ترک برمی دارد چه برسد به قلب هزار و یک زخم دیده ی ما آدم ها!
آوایم قصد دریدن سیب درون گلوی ام را داشت و زورش نمی چربید که خش برداشته و به سختی قابل شنیدن بود.
- ولی من وقتی سُغدو رو با اشتها می خورم که تو درست کرده باشی!
همه می گویند میان خنده هایت اگر اشک بریزی معنی رنج را می فهمی اما ما با یادآوری گذشته ای شیرین در آغوش بغض هایمان خندیدم و درد را با تمام حواس پنج گانه مان احساس کردیم.
- بوی بد می گیرم ماهان، از اون گذشته باز آشپزخونه می شه میدون جنگ.
تلخندی زدم و گفتم: کاش تموم جنگ های زندگی مون این قدر خوش طعم بود!
چند دقیقه ای سکوت بینمان حکم فرما شد تا درون ماشین نشستیم.
شقایق گردن کج کرد و سرش را روی شانه ام گذاشت.
- تو مقامی نیستم که کار خاصی از دستم برای نجات این زندگی بربیاد ولی هر وقت تونستی سیرابی بگیر بیار برات خوش مزه ترین جنگ رو راه می ندازم!
آه کشیدم و دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و هر آن چه را که من بلعیده بودم را خواننده با سوزی عمیق بر زبان موسیقی جاری ساخت.
«امید، تکیه گاه»
«سرت رو بذار رو شونه هام خوابت بگیره.
بذار تا آروم دل بی تابت بگیره.
بهم نگو از ما گذشته دیگه دیره.
حتی من از شنیدنش گریه ام می گیره.
گریه ام می گیره.
بذار رو سینه ام سرت رو.
چشم های خیس و ترت رو.
بذار تا سیر نگات کنم بو بکشم پیرهنت رو...»
برخلاف همیشه خانه در سکوتی نسبی فرو رفته و جای الناز، هانیه به پیشوازمان آمده بود.
- سلام خیلی خوش آمدید.
من آرام سر تکان دادم و شقایق محکم تر انگشتانش را دور بازویم تنید.
- همسرم رو ببرید اتاق خودم تا حاضر شن.
لبخندی به روی شقایق زد و با دست مسیر پله ها را نشان داد.
- بفرمایید.
تعلل شقایق سوال ذهنم را روانه ی زبانم ساخت.
- خانم کجاست؟
به آنی رنگ از رخسارش پرید.
- شما بفرمایید داخل سالن، خانم هم کم کم تشریف میارن.
فرو رفتن تیزی ناخن های شقایق در ماهیچه های دستم تأثیر مستقیم بر عمق دره ی ایجاد شده روی پیشانی ام داشت.
- من می خوام همین الان الناز رو ببینم، بگید کجاست؟
از چشمان پرسشگرم نگاه دزدید و به لکنت افتاد.
- چیزه، یعنی...
گامی بلند سمتش برداشتم که شقایق هم همراهم کشیده شد.
- تو که دلت نمی خواد اخراج بشی و اتفاق بدی برای خانواده ات بیفته؟
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 107
فروشنده رفت و شقایق زیر گوشم آرام پچ پچ کرد.
- حالا فهمیدی چه قدر از هم فاصله گرفتیم یا می خوای این قدر این زندگی رو ادامه بدیم که اسمم رو هم فراموش کنی؟
لبانم را درون دهانم کشیدم و به طرف فروشنده رفتم.
- لطفاً پوشونده باشه.
فروشنده از روی چهار پایه چشمانش را روی هیکل و لباس های شقایق گرداند.
- راستش فقط یه مدل دارم این جوری که شما می گید.
تشکر کردم و او لباس را دست همسرم سپرد.
- امیدوارم خوشتون بیاد چون یکی از پر فروش ترین کارهامون بوده.
شقایق لبخند تصنعی ای زد و وارد اتاق پرو شد.
دقایق از هم سبقت می گرفتند و صبر من رو به اتمام بود که لای در اتاق پرو باز شد.
- یقه اش اذیتم می کنه خیلی کیپه.
ناخواسته لبانم طرح منحنی گرفتند و زبانم به تمجید چرخید.
- چه قدر بهت میاد، عین فرشته ها شدی!
برگی از غنچه ی سرخش را به دندان کشید و برق اشک نگاهش را جلا بخشید.
خواستنش از اختیار من خارج بود که دست نشسته روی گلویش رو بوسه زدم.
- مبارکت باشه خانمم!
میم مالکیت را به همسری بخشیدم که خانم بودن را از یاد برده بود ولی من آن گونه که دلم خواست خطابش کردم و خاطراتی که دم از پوسیدنشان می زدم مقابل دیدگانم به رقص در آمدند و سیبی بزرگ درون گلوی ام به یادگار نشاندند.
پس از حساب کردن پول لباس با گام هایی سنگین از مغازه خارج شدم، جلوی در آن دست در جیب و خیره به نقطه ای نامعلوم ایستاده بودم که چند ضربه ی آرام به شانه ام خورد، سرم را به طرفین تکان دادم تا هوای خاطراتمان از سرم بپرد.
- بریم.
جلوتر از او راه افتادم و قصد سرازیر شدن از پله ها را داشتم که صدایش متوقفم کرد.
- ماهان صبر کن.
ایستادم اما سمتش برنگشتم، راستش می ترسیدم برق چشمانش رسواتر از مجنونم کند.
- بیا این کت و شلوار رو ببین، انگار برای تو دوختن!
بی توجه به او و خواسته اش پا روی پله ی اول گذاشتم که دستم کشیده شد.
- ماهان مگه قول نداده بودیم هر وقت با هم اومدیم خرید به سلیقه ی خودمون برای هم هدیه بگیریم؟
قرارهای روز اول زندگی مان را یادش بود و با بی رحمی تیشه به ریشه ی عشقمان می زد.
پله ی دیگری را پایین رفتم و او را با خود همراه ساختم.
- من امشب باید لباس مخصوص گروه رو بپوشم آخه سردین قراره به دیدنم بیاد.
به ثانیه نکشیده دستانش سرد و لرز خفیفی مهمان جانش شد.
- پس علناً برگشتی تو اون منجلابی که بودی، آره؟
او که من را باور نداشت پس جنگیدن برای عدم تخریب دیوار اعتمادش بی فایده بود.
- آره، امشب برگشتنم رو رسماً اعلام می کنم ولی...
کلمات میل بیرون پریدن از حنجره ام را داشتند و من سدی از سکوت مقابلشان ساخته بودم.
برخلاف من او مایل به شنیدن بود که مقابلم روی پله ی پایینی ایستاد.
- ولی چی ماهان؟ خواهش می کنم یه چیزی بگو که بتونم باور کنم و بگم اونی که من با هزار زحمت از راه غلط برگردوندم باز پا تو لجن زار نمی ذاره!
خداوندا صبر ایوب بده تا در برابر سرنوشت نامهربانم زانو نزنم!
نوشته : زهرا حشم فیروز
ادامه دارد....
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
مادرم کمی سکوت کرد و ادامه داد پس پاکیزه ارو بزن.
گلرخ سرش رو پایین انداخت، چشمی گفت و از بالای اتاق شروع کرد به جارو زدن.
. کمی که گذشت مادرم از من پرسید چه کاری با آقاجون دارم که جواب دادم باید صبر کند تا اقاجون هم بیاید.
پدرم از نماز برگشت به پیشوازش رفتم و سلامش کردم آقاجون که از دیدن من خوشحال شده بود لبخندی زد و کنارم نشست.
مادرم چای تازه ای برای پدرم آورد و کنارمان نشست
- خب ماهرخ آقاجونتم اومد بگو ببینم چیکار داشتی؟ حالا من نامحرمم؟ یا دهنم چفت و بس نداره که چیزی نمیگی ؟ پدرم به سمت مادرم برگشت و گفت:
- چه خبر شده؟ ماهرخ چیا می خواد به من بگه؟
مادرم دستانش را روی هم گذاشت، کنار اتاق نشست
- بگو ببینم چی می خوای بگی حالا دو سه روزه تلاطمی دختر ؟ دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
باخودم گفتم مادر که هنوز خبر ندارد، اتش قشقرق را، روشن کرده، وای به اینکه بفهمد پسرش کجا دل داده است.
پدرم دستنی به سیل هایش کشید و گفت:
- جهانگیرم چند وقته خیلی کلافه است الان تو مسجد دنبالم اومد و گفت ماهرخ خونه است و کار واجب داره، خب بگو ببینم چیه این کار واجب؟
احساس کردم پدرو مادرم حدس هایی زده باشند. روی زمین جلویشان چهار زانو زدم. مادرم به جاجیمی که کف اتاق پهن شده بود چشم دوخته بود، دستش را روی جاجیم می کشید وخرده های بلغور ونان خشک را یکییکی جمع می کرد با تعجب با خودم فکر کردم گلرخ که دوبار جارو کشید پس ننه این ها را از کجا پیدا می کند؟
پدرم بر روی یک پا، نشسته بود. یک دستش را به مخده تکیه زده بود و با دست دیگرش سبیل هایش را می چرخاند. نمی دانستم از کجا شروع کنم که بهتره بگویم و حرفم به قلبشان اثر کند. اما کلمه ای پیدا نمی کردم مادرم که از انتظار خسته شده بود ناگهان سرش را بالا آورد و گفت :
- دختر جان به لبمان کردی بگو دیگه.
از حرف مادر جا خوردم و سریع گفتم:« جهانگیر می خواد براش برید خواستگاری»
مادرم نگاهی به پدرم انداخت. آقام همانطور که سبیلش را هنوز در دست داشت، اخمی به پیشانی اش انداخت و گفت: "خونه ی کی؟؟" نفسم را عمیق کشیدم و سرم را بالا گرفتم و گفتم:" خونه اسدا... و خاله خورشید. برای طلوع" پدرم سرش رابالا اورد و باغضب نگام کرد :« می دونی دختر داری چه می گی؟؟ عقلت سر جایش؟؟ »
مادر دستش را به سر کوبید و گفت: « عجب خاکی بر سرمان شد»
پدرم از جایش بلند شد و گفت::
- - خب، پیغومت رو رسوندی، به جهانگیر بگو تا حالا چیزی نگفتی از این به بعدم زبان به دهان می گیری و حرفی نمی زنی
پدرم بلند شد و به سمت در اتاق رفت اما ناگهان برگشت، انگست اشاره اش را به سمتمان گرفت و ادامه داد:
- نبینم این حرف جایی درز پیداکند، همین جا در همین اتاق چالش کنید
از جایم بلند شدم و به دنبال پدرم رفتم :
- اما طلوع و جهانگیر هم دیگر رو می خواهند و قول وقرار هایشان راهم گذاشته اند.
پدرم با عصبانیت دستانش را باز کرد : « پس بگو ما اینجا مترسک سر جالیزیم» لبم را به دندان گرفتم و گفتم :
- نه آقاجون اختیار دارید اما بهتره کوتاه بیاید تا بی احترام نشید، سنگ سر راهشون نشید تا قصد برداشتنتان را نکنند.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
نسبت به سابق لاغرتر شدم و الان با وجود بیست و هشت سالگی، هنوز هم خوش قیافه و جوون موندم. هوا کم کم تاریک شده و می خوام خیلی زود به اون هتل کذایی برسم و بتونم سر از کار پارسا دربیارم.
از بیمارستان بیرون می زنم و ماشینم رو از پارکینگ بیرون می کشم و سمت هتل می رونم.
یک سال پیش بود. سعید همکارش که تازه از اهواز به این جا انتقالی گرفته بود رو برای آشنایی به خونه شون دعوت کرده بود و منم که به عنوان سرجهازی، دائما خونه شون بودم و البته که هستم.
با آذر کلی غذا و دسر تدارک دیدیم و پارسا رو برای اولین بار اونجا دیدم.
به زحمت خودم رو از عذاب رفتن امیر خلاص کرده بودم و اون شب دری تازه از زندگی به روم باز شد.
پارسا شخصیتی متفاوت از امیر داشت، حتی قیافه اش هم زمین تا آسمون فرق می کرد. کت و شلوار پوشیده بود و منظم و اتوکشیده بود.
از اون تیپ آدمایی که بابام دوست داشت، برعکس امیر که هیچ وقت به دل بابا ننشست و صرفا چون من دوستش داشتم، رضایت داده بود تا وقتی تصمیم به ازواج گرفتیم همدیگه رو بشناسیم.
شاید بابا چیزی می دونست که هیچ وقت امیر رو تایید نکرد ولی کاش دل منم می فهمید و چهار سال از عمرم رو حرومش نمی کردم.
پارسا مجذوبم کرد، موهای لَخت و بلندی داشت که هرازگاهی رو پیشونی اش می لغزید و حسابی دلبری می کرد، مودب و مهربون و محتاط بود.
بهم غذا تعارف می کرد و نگران بود با حضورش معذبم نکرده باشه.
یه مهمونی ساده بود برای آشنایی پارسا با همکارش ولی اون شب اتفاق دیگه ای افتاد.
آذر ضعف داشت و نتونست درست و حسابی بساط پذیرایی رو تدارک ببینه و من مجبور شدم برای جمع و جور موندن دور و برش بلند بشم.
هنوز پیش دستیا و بشقابا رو جمع نکرده بودم که حالش بدتر شد و سعید مجبور شد، فورا بغلش بزنه و بی مقدمه راهی بیمارستان شدند.
من موندم و پارسا که شوکه شده از این جریان، جلوی در ایستادیم و رفتنشون رو تماشا می کردیم.
انتظار داشتم اونم بره تا خودم به باقی کارا برسم ولی همونطور که ایستاده بودیم، کتش رو درآورد و خیره نگاهم کرد و چون منظورش رو نمی دونستم، منم منتظر بهش خیره موندم.
به داخل اشاره کرد و گفت:
- بی ادبیه با اون همه کار و استرس بیماری دوستتون تنهاتون بذارم، کمک می کنم بساط مهمونی رو مرتب کنید..
همین طور مبهوتش مونده بودم و اون راهش رو به داخل خونه کشید و به ناچار منم داخل برگشتم.
کتش رو روی دسته ی مبل گذاشته بود و بشقابا و پیش دستیا رو داخل آشپزخونه می برد و منم همراهی اش کردم.
-شما هم موقت اینجایی؟
آشغال تخمه و میوه ها رو از بشقابی داخل سطل خالی کردم و سر تکون دادم:
-نه، سکوت و آرامش این جا رو دوست دارم، تا هروقت بتونم می مونم...
ابرو بالا انداخت و بشقابایی که تمیز کردم رو تک تک داخل سینک گذاشت. خندید و گفت:
-بین خودمون باشه، منم دائمی اومدم این جا، ولی نمی خوام مامانم بدونه...
خنده ی من از یادآوری اسم مادر تلخ شد و گوشه ی لبم رو گزیدم تا چیزی بروز ندم.
شروع به کف زدن بشقابا کردم و اونم برای آبکشی کنارم ایستاد و آروم پرسید:
-دوست پسر داری؟
یاد امیر از ذهنم گذشت و سر تکون دادم:
- نه، ندارم...
دوسه تا بشقاب دیگه رو هم آب کشید و برای توضیح کامل تر گفتم:
-من فقط سعید و آذر رو دارم این جا.
مکث کرده بود و دیگه ظرفایی که ریکا زده بودم رو نمی شست. چرخیدم و نگاش کردم و آهسته زمزمه کرد:
- دوست بشیم باهم؟
مبهوت به پیشبندی که بسته بود، خیره بودم و دوباره پرسید:
-نظرت درمورد من چیه؟ تو همین نگاه اول؟
لبم رو دندون گرفتم تا نخندم و سریع حرفش رو کامل کرد:
-قصد بدی ندارم، اهل دوستی نیستم والا، یه کم آشنا بشیم فورا برای ازدواج اقدام می کنم... سنم برای این اطوارا زیادیه، واقعا ازتون خوشم اومده...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️