پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
نمی توانستم برای خواندن نامه صبر کنم شاید کربلایی گرفتار شده باشد.
انگورهایی که از باغ چیده بودیم را در سرداب جای دادم و الاغ را به کنده(طویله های زیرزمینی) راندم و به خانه ی پدرم رفتم.
نامه را به دست او دادم و گفتم:
- از طرف کربلاییه
و با غیظ ادامه دادم:
- اما سواد ندارم که بخوانم.
پدرم بی معطلی نامه را باز کرد وخواند و رو به من گفت:
- نصیر کی بر می گرده؟
- به کوه رفته تا مراد علی را به پیش حکیم سلیمان ببرند حتماً تا بر گرده شب شده.
پدرم دستی به صورتش کشید و نفس اش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
- جهانگیر هم که بدنبال مراد علی رفته.پس حالا چه کنیم؟
- چی شده؟ کربلایی چی در نامه نوشته؟
پدرم کلافه نامه را تا زد و به دست من داد و جواب داد:
- کربلایی، کاغذ زده که فردا عدلیه دارند و باید امضا و اثر انگشت سید عبدالرسول را پای این کاغذ باشد تا به عدلیه ببرند .
کربلایی گفته خودش را به نزدیک ده رسانده اما انگار نوچه های افتخار و شکرالله خان جلوی راهش را گرفته اند و نگذاشته اند وارد ده بشه، او هم به امامزاده سید محمد در چشمه رفته و از نصیر خواسته هرچه زودتر سید عبدالرسول را پیدا کند وکاغذ را مهر و موم کند و به دستش برساند تا بتواند آن را تا صبح به عدلیه برساند.
نمی دانستم باید چه کنم. پدرم هم چند وقتی بود پایش شکسته بود و آن را بسته بود و نمی توانست بر اسب سوار شود آدم قابل اعتمادی هم سراغ نداشتیم که او را دنبال رساندن نامه بفرستیم.
انگشتم را بر دهانم گرفتم و کلافه به جان ناخن هایم افتادم کمی که مقابل پدرم قدم زدم، فکری به نظرم رسید رو به پدرم کردم و گفتم:
- شاید روزی برای وصلتی که بر من تحمیل کردید ببخشمتان، اما برای اینکه به من سواد یاد ندادید هیچوقت نمی بخشم.
نامه را از پدرم گرفتم و خواستم بیرون بروم که پدرم گفت:
- دختر حالا می خواهی چیکارکنی؟
چند قدم رفته را برگشتم
- خودم نامه را مهر و موم می کنم و می رسانم؟
- خودت؟ مگه میشه ؟ تو تا حالا از ده بیرون نرفتی!
دستم را به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم"حالا میرم"
صدای پدرم را از پشت سر شنیدم
- صبرکن دختر بلایی سر خودت نیاری!
اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
خودم هم نمی دانستم چطور می خواهم کاری که گفتم را انجام بدهم ولی مطمئن بودم که نمی گذارم زحمت های کربلای و پدرم به هدر رود.
به سمت خانه ی عبدالرسول رفتم. اما نزدیک که شدم دیدم دوتا از نوچه های ارباب نزدیک خانه ی عبدالرسول می پلکند.
فهمیدم که آن ها از ماجرای نامه خبر

دارند، پس کشاندن نصیر و جهانگیر به روی کوه بهانه بوده تا مانع رساندن نامه به عبدالرسول شوند.
باید کاری می کردم خودم را پشت چنارهای لب جوی آبی که از میان ده می گذشت و آب قنات در آن جاری بود پنهان کردم و منتظر رفتن نوچه ها شدم. اما کمی که گذشت دیدم نوچه ها خیال رفتن ندارند.
باید فکری دیگری می کردم. کاغذ را تا زدم و در زیر لباسم پنهان کردم و به خانه برگشتم.
خاتون و بچه ها به خانه رسیده بودند. به خاتون همه چیز را گفتم و بعد خودم را به کنده رساندم. کنده ها تو در تو بود و همه به هم راه داشتند و می توانستی وارد خانه همسایه ها شوی. در واقع کنده ها مثل یک شهر زیر زمینی همه به هم راه داشتند

کمی که از میان کنده ها گذشتم خودم را به زیر خانه ی عبدالرسول رساندم و در کنده را آرام باز کردم. اما نوچه ها پشت پرچین ها ایستاده بودند. اگر از کنده بیرون می رفتم حتماً من را می دیدند.
در کنده ی زیر زمینی را آرام باز کردم و گوسفندان و گاو ها و مرغ و خروس ها بیرون ریختند و شروع به سر و صدا کردند
کمی بعد از سر و صدای حیوانات زن عبدالرسول به حیاط آمد و شروع به غر زدن به پسرش کرد که چرا در کنده را خوب نبسته است.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 124
از روی صندلی بلند می شوم و نزدیک مادر می شوم.
ـ هر دیدگاهی داره برام مهم نیست.
به سمت اتاق می روم و لباس هایم را عوض می کنم. شال مشکی رنگم را روی سرم می گذارم و بعد از برداشتن کیف دستی ام از اتاق خارج می شوم.
ـ کجا میری فریماه.
عینک آفتابی ام را از داخل کیفم خارج می کنم.
ـ میرم بهشت زهرا.... پیش کامران... می خوام بهش بگم که بابا شده. خیلی وقته پیشش نرفتم مامان.
مادر نزدیکم می شود ابروهایش را در هم می کند.
ـ با این حال و روزت کجا میری؟ یکم صبر کن زنگ بزنم بابات بیاد با هم برید.
لب هایم می لرزد. بغضی عجیب گلویم را می فشارد.
ـ می خوام تنها باشم. خیالت راحت مامان زود بر می گردم.
خانه را ترک می کنم و به سمت بهشت زهرا می روم.
هوا گرم است و در این وقت روز با لباس تیره حالم بد می شود. نزدیک قبر کامران می شوم و عکس حک شده روی سنگ قبر سد چشمانم را می شکند. خیلی وقت بود که یک دل سیر برای کامران گریه نکردم.
پخش زمین می شوم و خیره به عکس حک شده اش که عسلی چشمانش مشخص نبود می دوزم.
ـ کامران بچه ات بدنیا آمد. الان دو هفته اس پسرت بدنیا آمد. اره تو بابا شدی من مامان ولی...
نم از چشمانم می گیرم.
ـ بهت قول می دم پشتش وایسم. هم پدر باشم براش هم مامان...
**

بعد از تعویض کردن لباس های ماهان
او را درون کریر می گذارمش. روبه روی آینه می ایستم و بعد از تن کردن مانتوی بلند مشکی رنگم آرایش ملیحی به چهره ام می نشانم. نگاهی به مدارکی که داخل کیفم بود می اندازم و بعد از حمل کریر از اتاق خارج می شوم.
مادر و پدر منتظر من بودن.
ـ بریم بابا؟ تمام مدارک رو آوردی؟
مادر نزدیکم می شود و کریر را از دستم می گیرد و ماهان را می نگرد.
ـ می خوای من بمونم خونه و مراقبش باشم؟
ـ نه مامان بهتره که ماهان رو با خودمون ببریم.
از خانه خارج می شویم و من به فکر دادگاه می افتم. نمی دانستم دادگاه حضانت بچه را به من می دهد یا نه. ولی برای نگه داشتنش تا پای جان می جنگیدم.
ماهان را در آغوش می گیرم و کنار پنجره می ایستم. نگاهی به بیرون می اندازم و به علی فکر می کنم. بی شک دلم برایش تنگ شده بود. شاید اگر علی نبود من هنوز کنج اتاق تاریکم نشسته بودم و نمی خواستم باور کنم کامران رفته است...
دستی روی شانه ام می نشیند.
سرم را پشت سرم می چرخانم و با دیدن مادر کامران جا می خورم.
ـ بزار ببینمش! بچه ی کامران رو میزاری ببینم.
آب دهانم را به سختی قورت می دهم. نمی خواهم بعد از اتهام وارد شده به من نرم شوم.
پدر چند قدمی نزدیک می شود.
ـ بزار مادر بزرگش بغلش کنه فریماه.
خیره به مادر کامران هستم و بدون هیچ عکس العملی خشکم زده است.
نمی دانم چرا نرم می شوم چرا زود می بخشم و گذشته را به دست باد می دهم. ذهنم تمام خاطرات بد را دفن می کند و به راحتی می بخشد.
ماهان را از آغوشم جدا می کنم و به دست های مادر بزرگش می سپارم. مادر ماهان با دیدن ماهان لبخندی می زند و همراهش اشک می ریزد.
ـ ای خدا چقدر شبیه کامران. انگار که دوباره کامران رو بهم دادی. خدایا شکرت.
صورت ماهان را بوسه باران می کند.
ـ اسمشو چی گذاشتی فریماه.
همراه مادر کامران اشک می ریزم.
ـ ماهان. اسمشو گذاشتم ماهان.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 89
صدای چاوجوان لرز برداشته بود و خبر از بغضش می داد.
- نه من ادعای مسلمونی دارم نه تو کافری ولی داری یه کاری می کنی که من از شیعه شدنم بترسم چرا که اگه پایبند به سنت خودم می موندم الان من هم قد تو حرف واسه گفتن داشتم و با افتخار سرم رو بالا می گرفتم و می گفتم من هم زن عقدی و دائمیشم و دیگه لازم نبود شیش دونگ حواسم رو به کارهام بدم که نکنه دست از پا خطا کنم و مدتم بخشیده شه.
آه کشیدم و پیش خود آرام زمزمه کردم:«شقایق تو را به هر چه می پرستی بس است، نگذار قلبت سیاه و ذات خوبت پنهان شود.»
برخلاف چاوجوان حرص سراسر وجود شقایق را در برگرفته بود و او مایل به عقب نشینی نبود.
- تو چه مدل اهل سنتی بودی که نفهمیدی صیغه شدن فقط کلاه شرعی سر خودتون و دیگران گذاشتنه؟
چاوجوان با نوک انگشتانش خود را نشانه رفت و گفت: من آدمیم که از جهل ضربه خوردم و مثل یه مرغ سرکنده دنبال یه پناهگاه می گشتم و وقتی از دین شما شنیدم، گفتم خودشه! چرا من راه مادرم رو برم و به درِ شهر علم پشت کنم؟ اون هم وقتی که پیامبر گفته باید قبل از من علی رو بشناسی و قبول داشته باشی.
شقایق تنه ای به او زد و وارد اتاق شد و در را محکم به هم کوبید، چاوجوان همان جا کنار مبل ها نشست و زانوهایش را به آغوش کشید، جرعه ای از چای خوش رنگ درون استکان را تلخ نوشیدم.
- پاشو دست و صورتت رو بشور، بیا این جا کارت دارم.
دستی به صورتش کشید و وارد آشپزخانه شد.
- چیزی کم و کسر نیست؟
دستش را گرفتم و او مجبور به نشستن در کنارم شد.
- به من نگاه کن!
سر بلند کرد و من با انگشتانم نم نشسته روی مژه هایش را زدودم.
- گریه برای چیه؟ تو کارت رو درست انجام دادی و من ازت ممنونم.
نفس عمیقی کشید تا نکند دوباره اشک، عسلی هایش را بیازارد.
- نمی دونم، شاید حق با شقایقه و کارمون اشتباه بوده.
قبل از آن که بتوانم کلمات را کنار یکدیکر بچینم؛ دیدن شقایق آماده، رشته ی افکارم را پوساند.
- کجا؟
روی مبل نزدیک بخاری درون پذیرایی نشست و پا روی پا انداخت.
- منتظرم صبحونه ات تموم شه تا با هم بریم.
از روی صندلی ام برخاستم و کارت بانکی ام را سمت چاوجوان گرفتم.
- این پیشت باشه و هر چی که لازمه رو چه برای این جا چه طبقه ی بالا با کمک هم بخرید.
کارت را گرفت و«باشه»ی آرامی را زمزمه کرد.
تشکر کردم و همان طور که سمت در خروجی می رفتم گفتم: با من کاری ندارید؟
شقایق از جایش بلند شد.
- من هم باهات میام.
اخم هایم یکدیگر را به آغوش کشیدند.
- من دارم میرم سر پروژه بلکه بتونم این همه عقب موندگی رو جبران کنم، شما هم بدون جنگ و دعوا همین جا می مونید و به خونه ها سر و سامون می دید، خداحافظ.
حرصی دکمه های بافتش را باز کرد.
- لعنت به اون پروژه ی کوفتی که مسبب همه ی بدبختی هامه.
دیگر نماندم تا بیش تر از آن اعصابم به بازی گرفته شود.
می شد گفت از خانه فرار کرده و به مطب پناه برده بودم، حسابی غرق کارم شده و با فرضیه ها و آزمایشات جدید دست و پنجه نرم می کردم که تقه ای به در اتاق خورد.
چشمانم را از واژه های روی صفحه ی نمایش لپ تاپ گرفتم.
- بفرمایید.
در باز شد و خانم لطیفی با یک فنجان قهوه وارد اتاق گشت.
- سلام آقای دکتر، خسته نباشید.
به بدنم کش و قوسی دادم.
- سلام، ممنون.
سینی را روی میز گذاشت و خودش قدمی عقب رفت.
- آقای دکتر راستش آقای احدی چند دفعه است که مراجع کرده ولی شما درگیر بودید و حضور نداشتید الان باز هم تشریف آوردن و اصرار دارن خارج از نوبت ملاقاتتون کنن.
دستی به ریش های نشسته روی صورتم کشیدم و با حالت تفکر پرسیدم: آقای احدی؟
سر تکان داد و گفت: همون آقایی که ماسک می زنن.
خاطرات جان گرفتند و صدای ترسیده و گریان دخترکم در ذهنم پخش شد.
- بله یادم اومد، راهنماییشون کنید.
«چشم» آرامی را زمزمه کرد و از اتاق خارج شد، فایل پروژه را بستم و جرعه ای از قهوه ام را چشیدم و به انتظار بیمارم نشستم.
اندکی بعد آقای احدی سر به زیر وارد اتاق شد و نگاه من درگیر جوانی گشت که موهای کنار شقیقه اش بنای سفیدی گذاشته بودند.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
از اون روز مهرت به دلم صد چندان شده می دونم که نصیر برات، بالش می لرزه(خیلی دوستت دارد). دل به دلش بده ننه تازندگیت جون بگیره. چشمی گفتم و ننه به کارش مشغول شد
اشک در چشمانم حلقه زده بود کاش هیچکس هیچ کس چیزی را به من یاداوری نمی کرد.
به نصیر نگاه کردم که با هر قدمی که بر می دارد، بر می گردد و به من نگاه می کند نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخندی تحویلش دادم.
گاهی وقت ها می دیدم که نصیر گوشه ای نشسته و به من خیره شده است و با خود می گفتم او قلباً من را دوست داشت و به قول بصیر شاید چون عاشق تر بود سزاوار وصال بود.
با دیدن مردی که دوان دوان به سمت مان می آمد از روی گلیم بلند شدم و دستم
را بر پیشانی ام نقاب کردم تا ببینم چه کسی به سمتمان می آید که متوجه شدم قدرت است که خودش را به نصیر رساند و با او شروع به حرف زدن کردن.
خودم را به آن ها رساندم و بعد از سلامی که به قدرت دادم رو به نصیر کردم و با تعجب پرسیدم:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- قدرت میگه مرادعلی از کوه پرت شده باید به پیش حکیم سلیمان ببریمش، تو خودت قاطر را بران و به خانه بر گرد، بقیه باغ هم بماند برای فردا.
- باشه ولی تو با کی با چی میری؟
قدرت جواب داد:
- جهانگیر هم هست احتمالا با گاری ببریم.
بعد از رفتن قدرت و نصیر به پیش بچه ها و خاتون برگشتم و گفتم چه اتفاقی برای مرادعلی افتاده و نصیر خواسته به ده بر گردیم که خاتون جواب داد:
- دخترم تو برو بار انگور ها را در سرداب خالی کن من هم پشت سرت راه می افتم و می آیم.
"چشمی" گفتم و سبد های انگور را که نصیر روی قاطر بسته بود محکم کردم و به سمت خانه راه افتادم.
وقتی به نزدیک خانه رسیدم، دیدم که مردی غریبه و ناشناس از پرچین ها داخل حیاط را تماشا می کند. نزدیک رفتم و پرسیدم:
- آقا، با کی کار داری؟ امری باشه؟
مرد که یک کلاه نمدی چرکین بر سر داشت و پاچه های شلوارش یکی بالا و یکی پایین تر بود به سمت من برگشت
- خونه کربلایی کریم همین جاست؟
- بله! بفرمایید؟
مرد نگاهی به اطراف من انداخت و وقتی دید تنهام جواب داد:
- با نصیر کار دارم!
من که از دیدن این مرد ناشناس تعجب کرده بودم و کمی دل نگران شده بودم لب هایم را آویزان کردم و پرسیدم:
- چه کار داری؟
مرد، چند قدمی جلو آمد و گفت:
-تو دختر کربلایی هستی؟
ابروهایم را در هم کشیدم
- نه من عروسش هستم..
مرد دست در شالی که به کمر بسته بود، کرد و نامه ای بیرون کشید و باز هم اطراف را نگاهی انداخت و گفت:
این نامه را کربلایی داده، تا به پسرش برسانم
با نگرانی پرسیدم:
- کربلایی کجاست؟ اتفاقی برایش افتاده؟
-نگران نباشید. اما زود خود را به او برسانید من دیگر باید بروم .
نامه را باز کردم که کاغذی دیگر میان آن بود اما از خطوط آن سر در نمی آوردم و برای اولین بار از اینکه سواد ندارم، کلافه شدم.
مرد هم بعد از دادن نامه بر قاطری که همراهش بود سوار شد و آهسته آهسته راه خود را گرفت و رفت. نصیر به کوه رفته بود و احتمالا تا به پیش حکیم بروند و برگردند شاید شب می شد.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 123
کاسه ی سوپ را ما بین دستانم می گیرمِ مادر از اتاق خارج می شود و من در این دو روزی که علی رو ندیده بودم به این فکر می کردم که یک انسان چقدر می تواند خوب باشد چقدر می تواند حامیم باشد که در این دو روز فقدانش برایم احساس شود. و چه دردناک است نداشتنش.... نبودنش...
سوپ را می خورم و دنیای کامران و علی را مقایسه می کنم. کامران برای رسیدن به اهدافش مرا وارد بد بازی کرد. بازی که بازنده اش خود من شدم ولی علی چی؟ هدف هایش را سرکوب کرد برای اینکه من نفسی آرام بکشم و به قول خودش زندگی کنم. یک انسان مانند علی چقدر از انسایت را در روح خود پرورش داده است که تا این میزان توانسته بود اعتماد و روح مخدوش مرا ترمیم کند؟ علی برای انسان بودن و ماندن می جنگد و من برای احساسی که نشأت می گرفت از یک حس عاشقانه آن هم با یک نگاه!
عشق کورم کرد... کَرم کرد... دیوانه ام کرد.... تا پای مرگ روانه ام کرد و من مانند اسب تازیدم و تازیدم و نخواستم که از عقل و منطق کمک بگیرم. من نمی خواستم معادله ی عشق را با عقل حل کنم حتی اگر در میدان شکست بخورم.
می خواستم زندگیم عشق باشد آغوش گرم کامران و محبت هایی که یک دختر باید از جنس مخالفش بگیرد تا زندگی کند...
عشق کامران مرا تا مرز جنون برد و هیچ وقت نگذاشت که از عقلم در این جدال سخت کمک بگیرم.
عشق
عاشق
معشوقه
این سه واژه برایم گنگ هستن. من عشق واقعی را در خود خودم ندیدم من عاشق نبودمِ من بر روی عقل و منطق قفلی زدم و نخواستم که جلو بیایند. می خواستم با قلبم تصمیم بگیرم با قلبم زندگی کنم و با قلبم طعم عشق را بچشم.
عشق در کنار عقل است. در کنار منطق!
وقتی که عشق در کنار عقل باشد باید گفت که عشق آدمی را کور نمی کند. کر نمی کند. بلکه او را می سازد و بر فراز انسانیت سوق می دهد...
علی عاشق است. عاشق زندگی خدمت کمک... عاشقی که هم عقل می داند چیست و هم منطق...

ده روزی می شود که از آن روستا و اهالیش دور بودم. اگر چه با اون محیط زندگی می کردم ولی بخاطر ماهان باید تهران می ماندم.
لباسش را عوض می کنم و بعد از دادن شیر از اتاق خارج می شوم. مادر با تلفن صحبت می کند و از طرز صحبت کردنش می فهمم که به دادگاه فردا ربط دارد.
گوشی را از گوشش دور می کند و می گوید.
ـ مامان کامران می خواد باهات حرف بزنه.
نزدیک مادر می شوم و تلفن را از دستش می گیرم. مادر از روی صندلی بلند می شود و با نگرانی از کنارم می رود.
روی صندلی می نشینم و گوشی را نزدیک گوشم می گذارم.
ـ بله.
صدایش یاد آور خاطرات تلخ و شیرینی که با کامران داشتم می شود.
ـ فریماه! قرار دادگاه که یادت نرفته؟فردا ساعت هشت.
زمزمه می کنم.
ـ یادم نرفته.
مکث کوتاهی می کند و با تردید می گوید.
ـ بچه بدنیا آمد؟
نگاهم را به مادر که از آشپزخانه حواسش به من است می دوزم.
ـ بله. به دنیا آمد.
نفسش را داخل تلفن فوت می کند.
ـ دختر یا پسر؟
بدون هیچ تعارفی لب می زنم.
ـ دختر باشه یا پسر؟ چه فرقی می کنه؟ شما که به راحتی در مورد من قضاوت کردید. به راحتی تهمت زدید. حالا دنبال این هستید بفهمید بچه ی کامران دختره یا پسر؟ اصلا به خودتون جرات ندادید بیاید جگر گوشه ی کامران رو ببینید. نخواستید تنها یادگاری به جا مونده از کامران رو بغل بکنید.
غیظم را خالی می کنم. نمی فهمم چه می گویم ولی بعد از این قضاوتی که کرده بود سزاورش همچین حرکتی بود.
ـ خیلی خب! فردا ساعت هشت یادت نره.
تلفن را قطع می کند و بعد از شنیدن بوق ممتد تلفن را روی میز می گذارم.
ـ چی شد فریماه؟ چرا اینطوری حرف زدی؟ مگه مادر کامران شک داره که ماهان نوه اش باشه.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 88
تن صدایم را پایین تر آوردم.
- تو این که از دستت ناراحته و حتی دوست داره سر به تنت نباشه شکی نیست ولی کار دیشب تو سراسر حُسن نیت بود، هم من هم شقایق به اون شوک قوی نیاز داشتیم.
خواب از سرش پریده بود و با دقت به حرف هایم گوش می داد.
- پس کاش براش توضیح بدی که من...
اخم هایم را در هم کشیدم و او از ادامه ی حرفش منصرف گشت.
- این قضیه همین جا تموم شد و من دیگه دوست ندارم چیزی راجع بهش بشنوم، امروز از یه روانشناس خوب برات وقت می گیرم.
مقابلم روی دو زانو نشست و انگشتانش را در هم گره زد.
- من خوبم، نیازی به روانشناس نیست.
در چشمانش خیره شدم و انگشت شستم را روی لبانش کشیدم و او دچار رعشه شد.
- خوب نیستی که با یه حرکت بی قصد و قرض من این جوری به خودت می لرزی، خوب نیستی که وقتی داشتیم توی اتاقم صحبت می کردیم یه لحظه فخر می فروختی و ثانیه ای دیگه پر از تشویش بودی.
سرش را کمی عقب کشید تا از لمس انگشتانم در امان بماند.
- ماهان من خوبم اگه به اون مشکلم فکر نکنم، اگه خاطرات زهرآلود اون ازدواج با در کنار تو بودن جون نگیرن.
نوچ کلافه ای کردم و دست روی دستانش نهادم.
- نه، این جوری نمیشه، تو جای حل مسئله داری صورت مسئله رو پاک می کنی، قراره وقتی من نیستم تو از شقایق مراقبت کنی و با این وضعیت امکانش نیست.
قطره اشکی از روی گونه اش سُر خورد و به لبان خشکش طراوت بخشید.
- باشه، هر چی تو بگی ولی باهام میای دیگه، مگه نه؟
نمی دانستم ظرفیت شنیدن حرف هایش را داشتم یا نه اما در مرام من نبود دستی که برای کمک سمتم دراز شده بود را رد کنم.
سر تکان دادم و بی حرف از جایم برخاستم، او هم قیام کرد و گفت: تو برو من بعد از این که صبحونه رو حاضر کردم حوله رو برات میارم.
وارد اتاق شدم و تیر نگاهم مستقیم سمت چشمان سرخ شقایق که به تاج تخت تکیه داده بود، نشانه رفت.
- چرا بیداری؟
پوزخند زد و بالشت روی تخت را برداشت سمتم انداخت.
- چون فکر این که تموم شب این بو زیر بینی ات بوده دیوونه ام کرده! چون دارم جون می دم با فکر این که قراره یه رازان دیگه پا به این دنیا بذاره ولی توی بطن یکی دیگه! رازانی که تو باباشی ولی من مامانش نیستم! من به حدی رسیدم که امشب برای اولین بار آرزو کردم کاش تو هم مثل برادرت مشکل داشتی!
خداوندا ببین، من کم آوردم! مانده ام لیلی بودنش را باور کنم یا شیرین شدنش برای دیگری را؟
بالشت را پایین تخت گذاشتم و ترجیح دادم حوایم را به چشیدن سیب گیر کرده در گلویم دعوت نکنم.
لباس هایم را آوردم و برق حمام را روشن کردم و خواستم واردش شوم که کلامش اندک جان باقی مانده در تنم را گرفت.
- مبارکه! به سلامتی داری می ری حموم دامادی؟
من اگر فرهاد بودم و بیستون می کَندم آن گونه از پا در نمی آمدم.
به هزار جان کندن وارد حمام شدم و قطرات آب سرد را فراخواندم تا به سلول های در حال مرگم شوک دهم و محکوم به زندگی شان کنم.
میل دل کندن از سجاده ی عشق و درگیر روزمرگی های پر هیاهویم شدن را نداشتم، سجده ی شکر آخر را که رفتم صدای شقایق که چاوجوان مخاطبش بود سکوت خانه را در هم شکست.
- تو دین شما قبل از نماز نباید حموم واجب رفت عروس خانم؟
جانماز را دست شقایق سپردم و با اخم کمرنگی گفتم: قراره هر کی سرش تو لاک خودش باشه پس فضولی موقوف.
چاوجوان چادرش را از سر گرفت و جواب شقایق را داد: چرا فکر می کنی دین من با مال شماها متفاوته؟
شقایق با دست اشاره ای به قامت او کرد.
- ظواهر نشون میده که مسلمون نیستی.
چاوجوان سجاده اش را جمع نمود و چند قدم سمت ما آمد.
- آره خب، اگه مسلمونی به تیکه انداختن و خرد شمردن دیگرانه من ترجیح می دم کافر باشم تا بخوام مثل تو...
اندک فاصله ی بینشان با قدم های عصبی شقایق از میان برداشته شد.
- چرا ساکت شدی؟ ادامه بده! لابد من کافرم که همون دیشب حقت رو نذاشتم کف دستت و گذاشتم جای من پا بذاری به خلوت مَردَم.
بی توجه به آنان سمت آشپزخانه رفتم، پشت میز نشستم‌ و مشغول صبحانه خوردن شدم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 58
اما باز یاد و خاطره ی آن شب در ذهنم زنده شد و بعد از کلی گریه و زاری تصمیم گرفتم خودم را جمع وجور کنم و به زندگی برگردم.
پذیرفتن مرگ پسرم، آن هم در حالی که خودم را در مرگش مقصر می دانستم، چیزی نبود که به این زودی ها از ذهنم پاک شود اگرچه این اتفاقات در ده زیاد می افتاد هر زمستانی که از راه می رسید شاید ده بچه ای را به کام کرسی های آتشی می فرستاد. یکی خفه می شد از دود کرسی یکی گاز زغال ها خفه اش می کرد یکی در آتش کرسی قلت می خورد اما برای یک مادر نمی توانست پذیرفتنی و آسان باشد یا به آن عادت کند.
اما تمام تلاشم را کردم که از زندگی ام جا نمانم و از بچه های زینب غفلت نکنم. بچه ها هم به من انس گرفته بودند و رابطه ی خوبی با من داشتند. من سعی ام را می کردم که تمام آن محبتی که به پسرم داشتم را به بچه های نصیر، داشته باشم و این چیزی نبود که از نگاه بقیه دور بماند.
چند ماهی گذشت و کربلایی هنوز در رفت و آمد برای باز، پس گیری زمین های زراعی بود و به مردم قول داده بود که به زودی کارهای دولتی اش تمام می شود و مردم می توانند در پاییز خودشان زمین ها را بکارند.
اگر چه بعد از رفتن ارمنی ها از ده مردم باز هم خودشان رعیتی می کردند، اما ارباب ها که بعد از کشته شدن، ظله السلطان خود را نماینده دولت معرفی کرده بودند و به جای او آمده بودند، ادعای مالکیت دولت بر زمین ها را داشتند و بار دیگر مردم را رعیت خود کرده بودند و چیزی به مردم نمی دادند. مثلاً، ازبیست من گندم، پنج منش سهم رعیت بود و پانزده منش را ارباب می برد.
که کربلایی در این چندسال ثابت کرده بود که زمین ها در اصل مال خود مردم هستند و قرار بوده است از اول مردم بر روی زمین ها کار کنند و سالانه سهمی به دولت پرداخت کنند. اما آن سهم به این صورت بود که از بیست من گندم، پنج من سهم دولت و پانزده من سهم رعیت باشد. ارباب ها این سهم را قبول نداشتند و برای همین به مردم زورگویی می کردند.

سرم را بلند کردم، نور خورشید به چشمانم خورد. چشمانم را بستم و با دست عرق پیشانی انم را پاک کردم و رو به نصیر که داشت سبدهای برگ چوبی انگور را بار قاطر می کرد گفتم :
- من خیلی خسته شده ام. میرم پیش خاتون تا کمی، نفس تازه کنم.
نصیر در حالی که طناب ها را به دور سبدها می پیچید جواب داد:
- باشه برو، سفره را هم آماده کن من هم الان می آیم.
بچه ها کنار خاتون زیر سایه درخت سنجد نشسته بودند و به خاتون در به بند کشیدن انگورها کمک می کردند.
وقتی جلوتر رفتم خاتون سبد انگور را به کناری داد و بر روی گلیم کمی برایم جا باز کرد تا بتوانم بنشینم. بر زمین نشستم و به درخت تکیه دادم کمر درد، امانم را بریده بود و کار کردن برایم سخت شده بود
خاتون خوشه ای انگور از سبد در آورد و به دستم داد وگفت:
- بخور قوت بگیری
بعد دست به موهای حنابسته اش کشید، سنجاق زیر چارقدش را از اول باز و بسته کرد و ادامه داد:
- ننه ، هلاک شدی! کورشم الهی،امسال پاهام قوت نداشتن که کمکت کنم
- خدانکنه دور از جون!
- می دونی ننه، من دختر ندارم اما خدا به سر شاهده که تو روی این دوتا چشمام جا داری اما اگه تو بختت با نصیر راضی نبودی من و مادرت را مقصر می دونی حلالمان کن که دینت به گردنم نماند، می دانم که دلت با بصیر بود خدا ما را ببخشد که به فکر نصیر بودم و از تو و بصیر غافل شدم.
سرم را به زیر انداختم از اینکه می دیدم همه از دلم خبر دارند شرمنده می شدم که خاتون ادامه داد:
- ننه خجالت نکش عاشقی که شرمندگی نداره!
خاتون نگاهی به نصیر که هنوز طناب ها را محکم می کرد انداخت آهی کشید و ادامه داد:
- خدا از سر تقصیرات من هم بگذرد. خدا شاهده ، دیدم نصیر چطور برات بال بال می زنه طاقت نیاوردم، مادرم دیگه چه کنم؟ ولی تو حلالم کن ننه!
خاتون دو سه ضربه ای کوچک روی پایم زد و کمی به سمتم خم شد و ادامه داد:
_ همون شب بعد رفتن بصیر که به اتاق آمدی و وردست نصیر نشستی گفتم این دختر باعث فتنه بین دو برادر نمیشه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 122
پرستار کمکم می کند تا به فرزندم شیر بدهم. اصول شیر دهی را به من می آموزد و بعد از اتمام کارش به سمت در می رود.
ـ ببخشید همراه من کجاست؟ میشه صداش بزنید بیاد پیشم؟
به سمتم می چرخد.
ـ فکر کنم تو محوطه بیمارستانه. الان صداش می زنم.
تشکر می کنم و پرستار از اتاق خارج می شود.
چند دقیقه ای می گذرد که تقه ای به در وارد می شود. با شال روی سرم سینه را می پوشانم.
ـ بفرمایید.
علی وارد می شودو نمی دانم چرا از شرم و حیا سرخ می شوم.
ـ سلام. مبارک باشه فریماه.
نزدیک می شود.
ـ سلام. ممنون علی خیلی کمکم کردی. تو جون من و بچمو نجات دادی. واقعا ممنون.
تلخ می خندد.
ـ من.کاری نکردم. نیاز به تشکر نیست. من فقط وظیفمو انجام دادم فقط وظیفمو فریماه.
کودک را از سینه ام جدا می کنم و با عشق نگاهش می کنم. دلم نمی آید لحظه ای از نگاه کردن به آن غافل شوم.
ـ زنگ زدم به پدرتون و گفتم زایمان کردید. گفتم درد داشتی و رسوندمت بیمارستان. بهشون نگفتم که وسط مسیر بچه بدنیا امد. خودت هم بهتره حرفی نزنی.
ـ کی میرسن اردبیل؟
چنگش را درون موهایش فرو می برد.
ـ نزدیک ظهر دیگه.
علی نوزاد را از دستانم می گیرد و بعد از بوسه ایی می گوید.
ـ اسمشو چی میزاری فریماه؟
به فکر فرو می روم کامران عاشق دختر بود و اسم هلیا! برای پسر اسمی انتخاب نکرده بود.
ـ نمی دونم علی نمی دونم. نوزاد را درون تختش می گذارد.
ـ ولی بدون اسم هم نمی تونه باشه. یه اسم خوب براش بزار.
روی تخت دراز می کشم.
ـ اسمشو میزارم ماهان. اسم ماهان خیلی دوست دارم.
لبخندی می زند.
ـ خیلی قشنگه عالیه.مبارک باشه.
علی اتاق را ترک می کند و من تا امدن مادرم لحظه ها را می شمارم...
**

مادر در را باز می کند و کنار می رود.
ـ برو داخل فریماه.
بعد از هشت ماه عجیب دلتنگ خانه ی پدری ام شده ام.
نفس عمیقی می کشم و خانه را می کاوم.
پدر ماهان را که داخل کریر بود را به اتاق می برد.
ـ برو داخل اتاقت ببین چطوره؟
این همه محبت مادر عجیب برایم دلنشین بود.
از روی کنجکاوی داخل اتاقم می شوم. و با دیدن کمد و تخت و اتاقی که دیگر شبیه به اتاق هشت ماه پیش نداشت شگفت زده می شوم. همه ی وسایل ها با سلیقه ی خاص و رنگ لیمویی و سفید چیده شده بود.
وای مامان چیکار کردید؟
نگاهی به عروسک های آویزان به اتاق می اندازم. زیبا و دلنشین بودند.
ـ به قول بابات این بچه نوه ی ما هم هست. الان که این بچه بدنیا آمد منم تصمیم گرفتم به همه فامیل بگم که ازدواج کردی و بعد چند ماه شوهرتو از دست دادی. نیاز نیست بفهمن که ازدواجت از ما مخفیانه بود بزار فکر کنند ما بهشون چیزی نگفتیم. ماهان الان نوه ی منه. بچه ی تنها فرزند منه.
پدر ماهان را روی تخت خود می گذارد و مادر کمکم می کند تا روی تخت دراز بکشم.
بغض می کند.
ـ شاید سرنوشت تو این بوده که خیلی زود شوهرتو از دست بدی شاید سرنوشت این بچه این بوده که بدون پدر بزرگ بشه.
اشکش روی گونه اش می غلتدد.
پدر بازوی مادر را می گیرد و او را از اتاق بیرون می برد.
ـ شهین فریماه تازه زایمان کرده. بهتر نیست این حرفا رو جلوش نزنی.
از اتاق خارج می شوند و من کنار پسرم تنها می مانم. پسری که تنها یادگاری کامران من است.
اتاق بدون هیچ عیب و نقصی حاضر شده بود و این یعنی رضایت مادر. مطمئن بودم که رضایت مادر از صحبت های تاثیر گذار پدر نشأت گرفته است.

مادر در اتاق را باز می کند و با کاسه ای سوپ وارد می شود.
ـ فریماه بیا یکم از این سوپ ها بخور تا شامت حاضر بشه. برای شام خوراک جگر گذاشتم. معلومه که خیلی خونریزی داشتی. اخه رنگ به روت نمونده.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
حرصی که در صدایش نهفته بود به لبخند فرو خورده ام جان بخشیده و قصد ویرانی نقشه هایم را داشت.
- تو لازم نیست نگران خلوت من و زنم باشی، ما تو پذیرایی می خوابیم.
رنگ پوست چاوجوان به سرخی زد و گویا شقایق دیگر روحی در بدن نداشت.
- شب بخیر نامرد.
کاش از قانون مرد بودن چیزی می دانستی و دیگر جرأت نمی کردی من را نامرد خطاب کنی!
لیوان را روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم و رو به چاوجوان پرسیدم: رختخواب داری؟
بدون آن که سر بلند کند جواب داد: بله، توی همون اتاق هست.
چمدان را از کنار در برداشتم و سمت تنها اتاقی که درش باز بود رفتم، از درون کمد دیواری تشک و پتویی دو نفره همراه دو بالشت را روی هم چیدم و قصد خروج از اتاق را داشتم که با شقایق رخ به رخ شدم. پوزخند روی لبانش تمام جانم را سوزاند و شعله به آتش درونم اضافه نمود.
- سعی کن بی فکر بخوابی، فردا یه روز دیگه است.
دست چپش را روی قلبم گذاشت و به داخل اتاق هولم داد.
- آره خب، یه روز دیگه است ولی این رو بدون هر نفسی که پیش اون بکشی قلب من رنگ می گیره، رنگ سیاه!
خدایا بس نیست؟
نکند روز تسویه حساب است که سنگ درون سینه ام کوبش گرفته و باز آرامش او را بر من مُقدم می شمارد؟
به سختی چشم بستم و از کنارش گذشتم و به محض پا گذاشتن در پذیرایی رختخواب ها را پهن کردم و با یک حرکت پیراهنم را در آوردم، زیر پتو خزیدم و دست روی پیشانی ام نهادم و سعی کردم از فکر به او رهایی یابم ولی هر چه بیش تر تلاش نمودم کم تر موفق گشتم، آخر هم حکم تقصیر به نور لوستر دادم و چاوجوان را مواخذه کردم.
- اون چلچراغ خاموش کن و بیا بگیر بخواب، دو ساعت دیگه صبحه.
ولی گویا صدایم را نشنیده بود که حرکتی نکرد، عصبی دستم را از روی چشمانم کنار زدم و او را بالا سرم دیدم.
- چرا وایستادی؟ اون لعنتی رو خاموش کن و بیا بخواب.
قبل از آن که دستش را بگیرم بدنش لرز خفیفی داشت که با لمس دستانش چندین برابر شد.
پوف کلافه ای کشیدم و بلند شدم و برق ها را خاموش نمودم و سپس دستانم را دور تن ظریفش تنیدم و لالایی آرامش بخشی را زیر گوشش خواندم تا آرام گرفت.

دم دمای صبح بود و حتی برای ثانیه ای پلک هایم یکدیگر را به آغوش نکشیده بودند، خودم در تشویش دست و پا می زدم و به نو عروسم وعده ی آرامش ابدی داده بودم.
نگرانی برای حال شقایق داشت نابودم می کرد و من دنبال بهانه ای می گشتم تا پا در آن اتاق بگذارم، با شنیدن آوای دلنشین اذان فکری همچون خورشید جای جای ذهن تاریکم را روشن کرد.
با تکان دست آرام چاوجوان را هوشیار کردم.
- من باید دوش بگیرم، حموم کجاست؟
چشمانش را مالید و خمیازه ای کشید.
- یه دونه توی اولین اتاق دست چپه یه دونه دیگه هم توی اتاقی که شقایق خوابیده.
چشمانم ستاره باران شد.
- یه حوله به من میدی؟
پتو را کنار زد و قصد بلند شدن کرد که دست روی شانه اش گذاشتم.
- فکر نمی کنم لازم به یادآوری باشه که باید با شقایق چه جوری برخورد کنی، لازمه؟
به نشانه ی نه سرش را به طرفین تکان داد.
- فقط اگه هنوز هم بابت اون سیلی ناراحت باشه، چی؟
دلم نمی خواست مکالمه مان طولانی شود اما گویا چاره ای جز باز کردن یک سری از مسائل نداشتم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
باسر و صداهای ما همسایه ها چراغ به دست به اتاق ریختند و وقتی نور چراغ را در کرسی انداختند و جسد سوخته ی پسرم را میان آتشدان دیدم، احساس کردم روزگار چنان دست سنگینش را بلند می کند و بر صورتم می کوبد که فقط از خود می پرسیدم به کدامین گناه سزاوار دیدن چنین صحنه ای هستم؟
پسرم دست وپازده بود و با سر در خاکسترها فرو رفته بود و خفه شده بود ونتوانسته بود گریه ای کند تا من از خواب جهلم بیدارشوم.
آنقدر بر سر و مغزم کوبیدم که دنیا پیش چشمانم رنگ باخت وسیاهی همه جارا گرفت...
وقتی چشمانم را باز کردم در اتاق خانه پدری ام بودم. وقتی بیاد آوردم که چه خاکی بر سرم شده است باز شروع به خود زنی کردم.
من باید خود را می کشتم، مگر می توانستم بدون فرزندم زنده باشم، آن هم وقتی با حماقت خودم کشته بودمش.
اگر هم خودم، خودم را نمی کشتم، نصیر حتماً من را می کشت. باصدای داد و فریاد هایم همه ی خانواده ام به اتاق آمدند جهانگیر و پدرم دست و پایم را گرفته بودند ولی تیغ شان به من نمی رسید که بتوانند جلوی خود زنی هایم را بگیرند.
و من با تمام مشت های که به سرم کوبیدم نمردم! فقط گیج شدم و چند روز در بستر افتادم تب و هزیان امانم را بریده بود.
نمی دانم چند روز در آن وضعیت بودم که وقتی چشمانم را بازکردم نصیر را دیدم که بالای سرم نشسته است و با نگاهی اندوهگین به من خیره شده . با دیدن نصیر باز به گریه افتادم و گوشه ی لباسش را در دستم گرفتم وگفتم:
- من را بکش تا راحت بشم. خودم هر کار می کنم نمی میرم تو رو خدا من را بکش که امانت دار خوبی نبودم که بچه ام را در آتش بچگی و لجبازی ام سوزاندم.
نصیر محکم در آغوشم گرفت و گفت:
- خودت را عذاب نده تو هیچ تقصیری نداری!
میان گریه هایم گفتم:
- من بچه ام را با نادانی ام سوزاندم، نصیر چرا میگی تقصیری ندارم؟
نصیر دستی بر چشمان نم دارش کشید و جواب داد:
- اگر من آن شب تنهایت نگذاشته بودم، این اتفاق نمی افتاد.
- ولی تو گفتی تنها نمان، من لج بازی کردم!
نصیر از جابلند شد و مادرم را صدا زد، وقتی مادرم به اتاق آمد نصیر سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی لرزان گفت:
-مگر سفارش نکردم که تنهایش نگذارید، مگر نگفتم حیاط بزرگه، یک وقت ماهرخ می ترسه، مگر نگفتم بچه کوچیکه و نمیتونه مواظبش باشه؟
مادرم کنار دیوار بر زمین نشست و گفت:
- روم سیاهه، شرمنده ام، دیدم با این بچه های قد ونیم قد نمی تونم از پشت بام به خونتون برم گلرخ را فرستادم.
- اخه گلرخ که از ماهرخ کوچکتره، استغفرالله...
من گوشه ای کز کرده بودم و اشک هایم مثل ابر بهاری می ریخت که نصیر کنارم نشست و گفت خانه را تمیز کرده و از من خواست به خانه برگردم اما قبول نکردم و گفتم به این زودی ها نمی توانم به ان خانه پا بگذارم.
نصیر هم حرفم را گوش کرد و از پدرم اجازه گرفت تا چند روزی که من حالم بهتر شود در مهمان خانه ی، خانه اقاجان بمانیم.
نصیر در تمام طول مدت در کنارم بود و نمی گذاشت چیزی که در ذهنم می گذاشت عملی کنم. در چند وقت که در خانه ی پدرم بودم چند باری از نصیر خواستم بچه ها (اصغر،رباب)را بیاورد تا ببینم چون حسابی به آن ها عادت کرده بودم
وقتی دو روز نمی دیدمشان دلتنگشان می شدم.
تا قبل از عید را در خانه پدرم ماندم و اسفند ماه که زمین نفسی کشید و برف ها آب شدند و راه کوچه ها باز شد یک روز کربلایی به دنبالم آمد و خواست که به خانه برگردم
من هم که حالم کمی بهتر شده بود روی، کربلایی را زمین ننداختم و به خانه برگشتم.
وقتی به اتاق رفتم نصیر آن را، تعمیر کرده بود. وسایلی که در اتاق سوخته بود را تعویض کرده و نو خریده بود.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال