👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 60
نمی توانستم برای خواندن نامه صبر کنم شاید کربلایی گرفتار شده باشد.
انگورهایی که از باغ چیده بودیم را در سرداب جای دادم و الاغ را به کنده(طویله های زیرزمینی) راندم و به خانه ی پدرم رفتم.
نامه را به دست او دادم و گفتم:
- از طرف کربلاییه
و با غیظ ادامه دادم:
- اما سواد ندارم که بخوانم.
پدرم بی معطلی نامه را باز کرد وخواند و رو به من گفت:
- نصیر کی بر می گرده؟
- به کوه رفته تا مراد علی را به پیش حکیم سلیمان ببرند حتماً تا بر گرده شب شده.
پدرم دستی به صورتش کشید و نفس اش را با کلافگی بیرون داد و گفت:
- جهانگیر هم که بدنبال مراد علی رفته.پس حالا چه کنیم؟
- چی شده؟ کربلایی چی در نامه نوشته؟
پدرم کلافه نامه را تا زد و به دست من داد و جواب داد:
- کربلایی، کاغذ زده که فردا عدلیه دارند و باید امضا و اثر انگشت سید عبدالرسول را پای این کاغذ باشد تا به عدلیه ببرند .
کربلایی گفته خودش را به نزدیک ده رسانده اما انگار نوچه های افتخار و شکرالله خان جلوی راهش را گرفته اند و نگذاشته اند وارد ده بشه، او هم به امامزاده سید محمد در چشمه رفته و از نصیر خواسته هرچه زودتر سید عبدالرسول را پیدا کند وکاغذ را مهر و موم کند و به دستش برساند تا بتواند آن را تا صبح به عدلیه برساند.
نمی دانستم باید چه کنم. پدرم هم چند وقتی بود پایش شکسته بود و آن را بسته بود و نمی توانست بر اسب سوار شود آدم قابل اعتمادی هم سراغ نداشتیم که او را دنبال رساندن نامه بفرستیم.
انگشتم را بر دهانم گرفتم و کلافه به جان ناخن هایم افتادم کمی که مقابل پدرم قدم زدم، فکری به نظرم رسید رو به پدرم کردم و گفتم:
- شاید روزی برای وصلتی که بر من تحمیل کردید ببخشمتان، اما برای اینکه به من سواد یاد ندادید هیچوقت نمی بخشم.
نامه را از پدرم گرفتم و خواستم بیرون بروم که پدرم گفت:
- دختر حالا می خواهی چیکارکنی؟
چند قدم رفته را برگشتم
- خودم نامه را مهر و موم می کنم و می رسانم؟
- خودت؟ مگه میشه ؟ تو تا حالا از ده بیرون نرفتی!
دستم را به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم"حالا میرم"
صدای پدرم را از پشت سر شنیدم
- صبرکن دختر بلایی سر خودت نیاری!
اما توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
خودم هم نمی دانستم چطور می خواهم کاری که گفتم را انجام بدهم ولی مطمئن بودم که نمی گذارم زحمت های کربلای و پدرم به هدر رود.
به سمت خانه ی عبدالرسول رفتم. اما نزدیک که شدم دیدم دوتا از نوچه های ارباب نزدیک خانه ی عبدالرسول می پلکند.
فهمیدم که آن ها از ماجرای نامه خبر
دارند، پس کشاندن نصیر و جهانگیر به روی کوه بهانه بوده تا مانع رساندن نامه به عبدالرسول شوند.
باید کاری می کردم خودم را پشت چنارهای لب جوی آبی که از میان ده می گذشت و آب قنات در آن جاری بود پنهان کردم و منتظر رفتن نوچه ها شدم. اما کمی که گذشت دیدم نوچه ها خیال رفتن ندارند.
باید فکری دیگری می کردم. کاغذ را تا زدم و در زیر لباسم پنهان کردم و به خانه برگشتم.
خاتون و بچه ها به خانه رسیده بودند. به خاتون همه چیز را گفتم و بعد خودم را به کنده رساندم. کنده ها تو در تو بود و همه به هم راه داشتند و می توانستی وارد خانه همسایه ها شوی. در واقع کنده ها مثل یک شهر زیر زمینی همه به هم راه داشتند
کمی که از میان کنده ها گذشتم خودم را به زیر خانه ی عبدالرسول رساندم و در کنده را آرام باز کردم. اما نوچه ها پشت پرچین ها ایستاده بودند. اگر از کنده بیرون می رفتم حتماً من را می دیدند.
در کنده ی زیر زمینی را آرام باز کردم و گوسفندان و گاو ها و مرغ و خروس ها بیرون ریختند و شروع به سر و صدا کردند
کمی بعد از سر و صدای حیوانات زن عبدالرسول به حیاط آمد و شروع به غر زدن به پسرش کرد که چرا در کنده را خوب نبسته است.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️