پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۱

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 121
هیچ نیرویی برایم نمانده بود علی دستش را روی شکمم می گذارد و محکم فشار می دهدِ انقدر محکم که از درد از صندلی جدا می شوم و فریادی می کشم.
ـ فریماه بچه خفه میشه. همکاری کن فریماه.
نایی برایم نمانده است. درد مانند دریلی بود که استخوان های لگن و کمرم را سوراخ می کرد و از این طرف جسمم نیرویی نداشت که بتواند بچه را به دنیا بیاورد.
درد مرا مغلوب می کند و درست مثل جنازه ای روی صندلی بدون هیج تلاشی مرا له می کند.
ـ فریماه بچه خفه میشه. یکم تلاش کن یکم تلاش کن.
کشیده ایی روی صورتم پخش می کند. چشمم را به سختی باز می کند. و فریادش را درون مغزم حلاجی می کنم.
ـ فریماه پسرت خفه شد! تو نباید از هوش بری.
بطری اب را روی صورتم پخش می کند و من کمی سطح هوشیاریم را بدست می آورم.
ـ فریماه زور بزن. زور بزن سر بچه مشخصه. فقط زور بزن.
انرژیم به کلی تحلیل رفته بود ولی لحظه ای خنده های کامران را حس می کنم. عطر آغوشش را که هنوز در خاطراتم سپرده بودم. نیمه ی وجود کامرانم که اکنون در بطنم با مرگ دست و پنجه نرم می کند. خدایا من باید پسر کامران را سالم به دنیا بیاورم. من به کامران قول داده ام مواظبش باشم. من بعد از هشت ماه نداشتن کامران دلخوش به کودک درون شکمم بودم.
دستم را مشت می کنم و محکم روکش صندلی را می گیرم و فریاد سر می دهم. فریاد از عمق وجود فریادی که بتواند پسرم را از مرگ نجات دهد.
ـ خدا کمک کن.
ـ آفرین فریماه. یه بار دیگه فریماه. افرین.
تمام قوایی که داشتم را به کار می برم و از ته دل فریاد می کشم.
ـ خدااااا.....
دلم خالی می شود. درد به یک باره از تنم پر می کشد. حس سبکی تمام وجودم را احاطه می کند. انگار که از درون خالی می شوم و فقط حس می کنم مایع گرمی تنم را گرم می کند.
صدایی گریه ی نوازاد درون گوشم می پیچد و من به دنبال شباهت صدایش با صدای پدرش است.
چشمانم به سختی باز است علی راه تنفسی کودک را با تجهیزاتی که همراه خود آورده بود باز می کند و بعد از اتمام کار محلفه ای اطراف بچه می پیچد و درون آغوشم می گذاردش.
ملحفه ای روی پاهای برهنه ام می گذارد و سریع بدون اندکی تلف کردن وقت پشت فرمان می نشیند.
ـ جفت خارج شد. خونریزیت زیاده. باید برسونمت بیمارستان فریماه.
می خواهم بعد از نه ماه پسر کامرانم را ببینم. عطر و چهره اش را درک کنم به سختی سرم را می چرخانم و حرکت دستش را می بینم. جانی می گیرم و با همان لب های کبود و زخمی ام بوسه ای به پیشانیش می زنم.
نمی دانم چه موقع چشم باز می کنم کی دنیای اطرافم را واضح می بینم و کی چهره ی فرزندم را می نگرم.
هنوز سرم گیج می رود ولی بهتر از قبل هستم. حال جسمی ام بعد از کشیدن درد های طاقت فرسا بهتر است و فقط برای دیدن فرزندم بی طاقتم.
اتاق خصوصی برایم گرفته است. تنها در اتاق هستم. به سختی روی تخت می نشینم. سرم گیج می رود ولی خودم را به سختی کنترل می کنم.
در باز می شود و پرستار با تخت بچه وارد می شود.
ـ بیدار شدی؟ نمی دونی پسرت چیکار کرد. بیمارستان رو گذاشته رو سرش از گرسنگی. بیا بهش شیر بده.
نوزاد را درون آغوشم می گذارد و من برای بار اول بعد از نه ماه چهره اش را می بینم. گردی صورتش به کامران کشیده است رنگ چشمانش مشخص نیست.
ـ خانم مگه نمی بینی بچه گرسنشه؟ نمی خوای بهش شیر بدی؟
نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 86
مانده بودم واکنش صحیح چیست که شقایق با آزاد شدن راه تنفسش همان طور که بی صدا اشک می ریخت، آب دهانش را کنار پای چاوجوان انداخت و با تمسخر گفت: نه باریکلا، مثل این که از راه نرسیده بد جوری جا پات رو محکم کردی که به خودت جرأت می دی زیر گوشم بزنی!
تعجب در تک تک اجزای صورت چاوجوان خودنمایی می کرد.
- من فقط خواستم کمک کرده باشم وگرنه...
شقایق بازویش را از حصار دستانم رها نمود و مقابل او ایستاد و میان حرفش رفت.
- اتفاقاً کمک شایانی کردی که خونه ساختی روی ویرونه های زندگی من.
چاوجوان زبان در دهان چرخاند و خواست چیزی بگوید که شقایق مانع شد.
- لابد پیش خودت خیال کردی حالا که رازانِ من دیگه نفس نداره و زندگیم روی آب شناوره موقعشه که قاپ ماهان رو بدزدی ولی این قبری که سرش گریه می کنی مرده توش نیست چون این ها خانوادگی...
شقایق پا در ممنوعه ها گذاشته و صبر من لبریز شده بود که فریاد زدم: بسه، با هر دوتونم وای به حالتون حتی اگه یه کلمه دیگه بشنوم!
چاوجوان چند قدمی عقب رفت.
- در خونه رو باز می ذارم، طبقه ی اول.
بعد با دو به خانه اش پناه برد و ما را تنها گذاشت.
تمام تنم کرخت شده بود و میل به عقب نشینی از زندگی در سرم جولان می داد، بی توجه به حس و حالم دسته ی چمدان را گرفتم و سمت خانه راه افتادم.
- من می خوام برگردم.
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم اندک احساس صدایم را خفه کنم.
- باشه برو ولی از این به بعد هر چی بشه پای خودته.
پشتم به او بود و نمی توانستم عکس العملش را ببینم ولی آوایش ترس رخنه کرده در وجودش را فریاد می زد.
- مثلاً چی؟
نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.
- مثلاً این که می تونم به پلیس خبر بدم که انگاری یه طرف قضیه ی مرگ رازان تویی یا این که به بابات بگم راهت کج شده و دیگه اون دختر چشم و گوش بسته ی سابقش نیستی خب با شرایطی که بابات داره ممکنه این بار که موجی بشه صدای افسوس خوردنتون خیلی شنیدنی باشه یا حتی می تونم به بچه ها دستور بدم بی سر و صدا کلک عرفان رو بِکنن و...
هق هقش کلامم را برید و پاهایم را به زمین گره زد.
- تو خیلی عوض شدی ماهان، دیگه نمی شناسمت و این من رو می ترسونه.
پوزخندی روی لبانم نشست و قبل از آن که چیزی بگویم به سرعت از کنارم گذشت و وارد ساختمان شد و من آرام زمزمه کردم: در واقع عوض نشدم، بدون لمس عشقت به اصلم برگشتم.
به هزار جان کندن نگاه از چشمان بی ستاره اش گرفتم و در خانه را کامل باز کردم.
- برو داخل.
وقتی تعللش را دیدم از کنارش گذشتم که پیراهنم از پشت کشیده شد.
- ما قراره با هم زندگی کنیم؟
افکار من حول حرف هایی که از سر حدس و حرص در حیاط به همسرم نسبت داده بودم و او انکارش نکرد، می گشت و او ترس از هم خانه شدن با هوویش را داشت.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه، فقط امشبه تا اون یکی واحد حاضر شه.
چمدان را کنار در گذاشتم، خودم را روی کاناپه ی سفید و بنفش رها کردم و سرم را میان دستانم گرفتم بلکه از حجم هجوم سوالات بی جوابش کاسته گردد.
احساس کسی را داشتم که از خط مقدم تنها بازگشته و شرمگین است که چرا دعوت حق را لبیک نگفته و دیگر راهی به معراج بهشت ندارد.
- آقا ماهان؟
سرم را از حصار دستانم رها کردم و دیده به او دوختم.
- آقا گفتن مال گذشته بود از این به بعد فقط ماهانم.
او سر پایین انداخت و شقایق تکیه زده به دیوار فرو ریخت.
- چشم، گل گاو زبون آوردم کمک می کنه آروم شی.
سینی را از دستش گرفتم و روی میز چوبی سفید رنگ گذاشتم.
- ممنون، شما برید بخوابید.
لبخند کم رنگی روی لبانش نشست.
- من اتاق رو برای شما و شقایق جان آماده کردم، خودم روی همین کاناپه می خوابم.
نگاهم را دور تا دور خانه گرداندم و سوالی به او چشم دوختم.
- یعنی خونه به این بزرگی فقط یه دونه اتاق خواب داره؟
لبخندش پررنگ تر شد و نگاه من از چشمانش سمت چال گونه اش سُر خرد.
- معلومه که نه ولی خب چون تا به حال تنها بودم اتاق های دیگه بِلا استفاده و بدون وسیله موندن و تنها وسیله ی گرمایشی این خونه فعلاً همین بخاریه.
سر تکان دادم و ذره ای از محتویات لیوان درون دستانم را چشیدم.
- جای غمبرک زدن پاشو برو لباس هات رو عوض کن و بخواب.
ماه و ستاره ی درون چشمانش جان داده بودند و ابر سیاهش خیال پا پس کشیدن نداشت.
- نه، من یه جا همین گوشه و کنار می خوابم بالاخره هر چی نباشه امشب تازه عروس داری و خوش یمن نیست که خلوتتون رو بهم بزنم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
گلرخ خندید وجواب داد:
-نترس نمی پرم
و بعد بلند تر گفت بیا دیگه یخ زدم سرما
نردبان را پای بام گذاشتم و خودم انتهایش را گرفتم که لیز نخورد. گلرخ آهسته از نردبان پایین آمد و من پرسیدم:"خب حالا بگو اینجا چیکار می کنی؟"
گلرخ به سمت آتشدان دوید و دستاتش را روی آن گرفت و جواب داد:
- نصیر قبل از اینکه از ده بره بیرون به خونه ی ما اومد و از ننه خواست شب بیاد، پیشت بخوابه گفت ماهرخ تنهاست و بچه کرفه (کوچک)داره مواظبت باشه.
من پرسیدم :"خب ننه چرا خودش نیومد؟"
_ آخه برف همه راه ها را بسته و ننه گفت سختمه با بچه کوچیک از پشت بام بیام و من را فرستاد.
گلرخ را به پیش عباسعلی فرستادم و خودم بعد از اینکه مقداری گندم بو داده و کشمش از مطبخ برداشتم و در پیاله ریختم، آتش دان را برداشتم و به اتاق کوچکم رفتم .
پیاله را روی کرسی گذاشتم و آتش دان را زیر کرسی جا دادم و خواستم از اتاق بیرون بروم که گلرخ از زیر لحافت کرسی سرش را بیرون اورد گفت:
-کجامیری؟ من تنهایی می ترسم
خندیدم و گفتم به مطبخ باید تا قبل از تاریک شدن هوا چیزی برای شام حاضر کنم.
منتظر جواب گلرخ نشدم واز اتاق بیرون آمدم و یواش در را پیش کردم که پسرم بیدارنشود. هوا خیلی سرد بود و خورشید روبه غروب کردن بود و بادی شدید، میان درختان سرو و چنار می پیچید و هوووو هوووکنان تمام، برف ها را از روی شاخه های درختان در حیاط پخش می کرد. به سمت مطبخ دویدم باید قبل از تاریک شدن هوا شام راحاضرکنم تا مجبور نشوم نصفه شب از اتاق پا بیرون بگذارم.
مطبخ کمی تاریک شده بود. فیتیله ی چراغ را بالا کشیدم و گیراندمش، در چوبی، مطبخ تند تند باز و بسته می شد و صدای قیریژ قیریژ چوب، خشک شده وحشت به جانم می انداخت .سریع "کل جوش" را حاضرکردم و در مجمع چیدم و از مطبخ بیرون آمدم. تاریکی بر روشنی روز غالب شده بود و باد هر لحظه شدید تر می شد. پاتند کردم وخود را به اتاق رساندم و باخود گفتم "خوب شد گلرخ به پیشم آمد واگرنه حتما امشب از ترس می مردم!"
تا دیر وقت با گلرخ به حرف زدن، نشستیم و وقتی می خواستیم بخوابیم از جایم بلندشدم، چفت چوبی پشت در، را انداختم و جای گلرخ را زیر کرسی مرتب کردم. وقتی می خواستم پسرم را قنداق کنم، گلرخ عطسه ای کرد و من ناخوادگاه از کارم دست کشیدم و به گلرخ نگاه کردم. گلرخ که نگاه منتظرم را دید باتردید گفت:
"می خواهی قنداقش کنی؟"
خودم هم نمی دانستم
"تو میگی چیکار کنم؟؟"
گلرخ شانه هایش رابه نشانه ی نمی دانم بالا اندخت وگفت:
"مگر نشنیده ای میگن وقتی صبر میاد،باید دست نگه داری؟!"
خودم هم،درهمین فکر بودم؛ دست از قنداق کردن پسرم برداشتم و بعد از اینکه او را دربغل گرفتم، فیتیله ی چراغ را پایین کشیدم و زیر لحافت، کرسی
خزیدم وچون تا دیر وقت بیداربودم سریع خوابم برد.
با بوی دودی که به شامه ام رسیده بود چشم باز کردم اما هرچه بود،دود بود وسیاهی. برای چند لحظه گنگ مانده بودم که کجا هستم و وقتی به یاد گلرخ افتادم...
بافریاد صدایش زدم و از گلرخ خواستم هرچه زودتر از اتاق بیرون برود. خودم هم
دست بردم که پسرم را به بغل بزنم، اما هر چه در آن تاریکی دست می کشیدم، چیزی به دستم نمی آمد. شروع به فریادزدن کردم؛ گلرخ به کمکم آمد. بوی سوختگی تا مغز سرمان را پرکرده بود و دود نفسمان را بند آورده بود.
گلرخ به بیرون رفت تا بتواند فیتیله ی چراغ داخل ایوان را روشن کند تا بتوانم پسرم را پیدا کنم. اما هرچه بیشتر می گشتم کمتر می یافتم. نفسم بند آمده بود و چشمانم جایی را نمی دید و من مثل دیوانه ها در آن اتاق نه متری، به دنبال نیمه ای از خودم می گشتم که می دانستم در آتش خرافه پرستی خودم سوزاندمش! اما مگر می توانستم حقیقت را بپذیرم می گشتم و پسرم را صدا می زدم!

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 120
مانند مار به خود می پیچم و در دل تاریکی فریاد می کشم.
صدایی کوبیدن مشت به در می آید و من فقط آن لحظه از درد های پی در پی می نالیدم و فریاد می کشیدم.
نمی دانم علی چگونه در را باز می کند و فقط همان موقع که در را باز می کند حضورش را در خانه ام حس می کنم.
ـ علی دارم می میرم. علی کمکم کن دارم می میرم.
ـ خیلی خب فریماه. آروم باش تو که درد داشتی چرا قبلش بهم نگفتی. بخواب رو تخت فریماه بخواب.
بازویم را می گیرد و مرا روی تخت می گذارد.
ـ با این بارندگی تا اردبیل یک ساعت نیم تا دو ساعت زمان میبره با ماشین بریم. اگه خیلی درد داری می خوای بچه رو خودم بدنیا بیارم؟
چشمانم تار می بیند. گوشم خوب نمی شنود ولی باز ابا می کنم.
ـ علی ببر منو بیمارستان دارم از درد میمیرمِ خواهش می کنم به دادم برس.
فریاد می کشم و او مرا آرام می کند.
ـ من برم ماشین سلیمون رو بگیرم و بیام.
سراسیمه اتاق را ترک می کند و من آن موقع فقط نیاز داشتم به دست های مهربان مادرم تا دستانش را بوسه باران کنم. او چقدر برایم درد و مشقت کشیده است و من چقدر بی پروا برای خود می تازم.
چند دقیقه ای می گذرد و علی وارد خانه می شود.
ـ مدارکات کو فریماه؟ لباس بچه کو؟
دهانم خشک است. لب هایم را از درد به دندان کشیده ام و از چند جایی زخم شده بود.
ـ داخل کیف بچه اس.
تلفن همراه و کمی خرت و پرت داخل کیف می گذارد و زیر بازویم را می گیرد. و مرا تا ماشین کمکم می کند.
ـ در اتومبیل را باز می کند و در آن سیاهی شب چهره ی نگران آقا سلیمان و همسرش بود که می توانستم ببینم.
ـ منم بیام آقای دکتر؟
ـ من.کنارش هستم برسیم بیمارستان زنگ می زنم پدر و مادرش خودشون برسونند.
از درد موهای آشفته ام را باز به چنگ می زنم.
ـ علی برو تو رو خدا برووو
علی پشت فرمان می نشیند و با سرعت به سمت اردبیل راه می افتد. هنوز باران می بارد و من در این شب بارانی مرگ را با چشمان خود می بینم
ـ بارندگی زیاده. نمی تونم سریع برم فریماهِ یکم تحمل کن. فقط تحمل کن فریماه.
از درد یکسره فریاد می زنم و گاهی دستانم را مشت می کند و از خدا کمک می خواهمِ
سرم را به صندلی اتومبیل می کوبم و با صدایی گرفته می نالم.
ـ علی تند برو. علی تند برو...
دردم به حدی زیاد می شود که حتی نفس کشیدن برایم دشوار می شود. حس خفگی امانم را می برد و این لحظه یاد کامران برایم تداعی می شود.
ـ علی دیگه نمی تونم. علی کمکم کن علی....
فریادم به قدری بلند بود که علی مجبور می شود در دل تاریکی بایستد.
از اتومبیل خارج می شود و بعد از باز کردن در صندوق عقب کیفی را خارج می کند.
ـ فریماه می خوام بچو رو بدنیا بیارم. تو فقط همکاری کن باشه؟
چراغ قوه ایی را روشن می کند و طوری تنظیمش می کند که بتواند از نورش استفاده کند.
ـ فریماه مجبورمِ ببخش منو هم واسه نجات جون خودت هم وسه نجات جون بچه ات.
سرم را از درد به سمت چپ و راست حرکت می دهم که دست علی روی شلوارم می غلتد و بعد از خارج کردن از تنم بسم الله می گوید.
علی زیر باران خیس شده است و من از درد فقط به فکر رهایی هستم. چقدر سخت است تولد فرزند و به راستی که بهشت لایق زیر پای مادر است.
دست علی به من برخورد می کند و بعد از دیدن لرزش پاهایم دلداریم می دهد.
ـ فریماه بچه داره بدنیا میاد. جایی خوبی هم نگه نداشتم مجبور شدم بخاطر اینکه وسط جاده نباشیم بزنم تو جاده خاکی. فقط تو همکاری کن که زود بدنیا بیاد.
لحظه ای به چشمانم مرگ را می بینم ولی برای زنده ماندن فرزندم امیدم را از دست نمیدهم.
ـ زور بزن فریماه بچه خفه میشه. زور بزن فریماه زود باش!

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
بعضی وقت ها که مرغ خیالم به سوی بصیر پر می کشید فقط اجازه ی چند قطره ی اشک به چشمانم می دادم تا قلبم ارام آرام التیام پیداکند و زخم چرکی درست نشود تا یک روز ناخوداگاه سرباز کند. ولی خیلی هم نمی گذاشتم در خیال غرق شوم تا از زندگی ام جا بمانم.
نصیر خیلی دوستم داشت و برخلاف سایر مردان ده مدام دورم می چرخید و نگرانم بود همین هم باعث شده بود بیشتر به زندگی با او دل گرم شوم.
فرزند اولم که به دنیا آمد پدرم به یاد پدرش نام او را عباسعلی گذاشت . پسرم، اول زمستان به دنیا آمد. هواسرد بود و برف تمام کوچه ها را بسته بود. چون برف هایی که می بارید سنگین بود، مردم برای اینکه برف هایی که می ریزد بر پشت بام ها جمع نشود وسقف ها نشست نکند، مدام برف ها را پارو می کردند و به کوچه ها می ریختند. مردم برای رفت وآمد در زمستان بیشتر از پشت بام هارعبور می کردند و کوچه ها پربود از تپه های برفی یخ زده که محل بازیه، بچه ها و سرسره بازی آن ها بود.
آن زمستان که پسرم به دنیا آمد هم برف سنگینی باریده بود و کربلایی برای رفتن به شهر به مشکل خورده بود. کربلایی با چند نفر از اهالی ده خیلی سال بود به عدلیه مرکز استان رفت و آمد می کردند تا بتوانند زمین های کشاورزی که سال ها قبل، ظل السلطان با کاغذی به اجاره بیست ساله خود درآورده بود را آزاد کنند. خیلی سال بود که اجاره بیست ساله تمام شده بود، اما دولت زمین ها را به مردم پس نمی داد و کربلایی مرتب به شهر رفت و آمد می کرد تا بتواند زمین ها را آزاد کند. آن روز کربلایی باید به شهر می رفت و نصیر که دید بارندگی زیاد است، نتوانتست اجازه دهد که کربلایی تنها برود و خودش همراه او شد تا تنهایش نگذارد. قبل از رفتن، نصیر به پیشم آمد وگفت :
- شب در خانه تنها نمان
- برای چی؟ من که از چیزی نمی ترسم!
- بله می دانم که تو جسوری ! اما بچه کوچک است و تو تجربه ند
مادرم هم که برای زایمان خاله خورشید به خانه اورفته وبچه ها را هم برده و تو امشب در این حیاط و خانه تنهایی.
خندیدم و گفتم تو برو و خیالت ازبابت من و پسرم راحت باشد
بعد از رفتن نصیر در خانه تنها شدم. عباسعلی را که در خواب بود، داخل ننو (گهواره اش)گذاشتم و بعد از درآوردن آتش دان از زیر کرسی بیرون رفتم.
هوا سردتر شده بود و آتش کرسی خاموش شده بود. هوا گرگ و میش بود و ابرهای متراکم، خبر از در راه بودن شب، برفی دیگری می دادند.
آتش دان را میان برف ها گذاشتم و به سرداب خانه رفتم، مقداری زغال آوردم و بر روی آتش دان ریختم، روی دو زانو نشستم، کبریت را میان دستانم روشن کردم تا سوز سرما خاموشش نکند بعد از روشن شدن زغال ها، دستانم را بر روی حرارت زغال ها گرفتم، چه گرمای دلچسبی بود.
هوا خیلی سرد بود و انگشتان پاهایم در آن گالیش های لاستیکی(کفش)، جز جز می کرد. چادر شبم را محکم تر بر شانه ام پیچاندم و دستانم را جلوی دهانم گرفتم و "ها" کردم تا اندکی گرم شوم.
نگاهی به دور،حیاط انداختم، همه جا سفید پوش شده بود و کلاغ ها روی شاخه های سپیدار وسط حیاط کز کرده بودند. حتم داشتم برفی که از دو روز قبل شروع به باریدن کرده بود چند متری شده است. سکوت حیاط و خانه را پرکرده بود. لحظه ای ترسیدم و با خود گفتم: "کاش به حرف نصیر گوش داده بودم و به خونه ی آقاجون رفته بودم"
در همین فکر بودم که کسی صدایم زد"ماهرخ"
وجود یخ زده ام با شنیدن صدای خواهرم گلرخ، گرم شد.
گلرخ روی پشت بام ایستاده بود و برای اینکه خود را گرم کند دستانش را به بغل گرفته بود.
خودم را به پای پشت بام رساندم و گفتم:" دختر تو اینجا چه می کنی؟"
گلرخ جواب داد:
"اول کمک کن بیام پایین بعد میگم"
کنار پرچین سنگی رفتم نردبام چوبی را که زیر برف ها پنهان شده بود تکان دادم تا برف هایش بریزد که گلرخ گفت:
- دلم می خواهد روی برف ها بپرم، بپرم آبجی؟
نردبام را بلند کردم و گفتم:
-نه نپری ها،به قول ننه اگه از بلندی بپری دختری، خدایی نکرده عیب می کنی.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 85
سرم را به پشتی صندلی تکیه داده بودم و چشمان خسته ام در عرض چند ثانیه به آغوش خواب پناه برده بودند که با صدای کشیده شدن چرخ های چمدان روی موزاییک ها مجبور به بیداری شدم.
- حاضری؟
نفرت درون دیده اش زبانه کشید و جوابم را تنها با سکوت زهرآلودش داد، از جایم برخاستم و در خانه را باز کردم.
- بریم.
نفس عیقی کشید تا لرز چانه اش آرام بگیرد و بتواند وزن چمدان را هم بر پاهایش تحمیل کند.
- من میارمش، سنگینه.
همچنان لبانش را به هم دوخته بود و قصد رها سازی آوایش را نداشت.
پشت سرش از خانه خارج شدم و در را قفل نمودم و دست او که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت گرفتم و با خود همراه ساختم.
کاملاً مشهود بود که پاهایش جا زده و قصد ویرانیش را داشتند که آن گونه سرمای میله ی آهنی را به بازوهای تب دار من ترجیح داده بود.
- نمی خوای از اون تیکه آهن دل بکنی؟
سر پایین انداخت و بی حرف کنارم، روی صندلی شاگرد جای گرفت، دستم را لبه ی شیشه ی ماشین گذاشتم؛ مسیر خانه ی چاوجوان را در پیش گرفتم و به افکار ضد و نقیضم فرصت جولان دادم.
تقریباً بیش تر راه طی شده بود که مُهر لبانش را گشود.
-بسه ماهان، من باور کردم فقط تمومش کن و برگرد.
در اصل باور نکرده و دلش را به دروغی خوش کرده بود، درست مثل من که تا همین چند وقت پیش به پاکیش ایمان داشتم و شواهد خیانتش را توهم ذهن خسته ام تلقی می نمودم.
بدون آن که نگاه از جاده بگیرم جوابش را دادم: زنم خونه تنهاست و چشم به راه منه، کجا برگردیم؟
از گوشه ی چشم دیدم که لبش را به حصار دندان هایش در آورد تا مانع فروپاشی غرورش شود.
دستگاه پخش ماشین را روشن کردم و به آهنگی بی کلام اجازه ی نوازش روح زخمی مان را دادم.
نمی دانم تسلیم شده بود یا می خواست آخر مسیر به خانه مان ختم شود که سکوت را در آغوش کشیده و چشم بسته به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بود.
دست روی شانه اش نهادم.
- پیاده شو، رسیدیم.
وحشت زده به کوچه ی بن بست و در بزرگ سیاه رنگ مقابلمان نگاه کرد.
- این جا دیگه کجاست؟
حوصله ی هیچ چیز، حتی خودم را نداشتم و ترجیح دادم سوالش را نشنیده تلقی کنم. از صندوق عقب ماشین چمدان را برداشتم و سمت خانه راه افتادم که بازویم کشیده شد.
- این جا فقط من و توایم، مگه نه؟
پوف کلافه ای کشیدم و سعی کردم بغض کمر شکنش را نادیده بگیرم.
- بسه شقایق، بیدار شو و ببین که من هیچ دروغی ندارم بخوام بهت تحویل بدم.
نمی دانستم زنگ کدام واحد را باید می زدم بنابراین هر دو را فشردم و لحظاتی بعد در با صدا تیکی باز شد.
مایل نبود قدم از قدم بردارد که زیر بازویش را گرفتم و به داخل دعوتش کردم.
- قدم هات رو تندتر بردار الان از سرما یخ می زنی.
گویا همان جمله ی نه چندان پر مِهر تمام توانش را زایل کرد، دم و بازدمش از هق هق بدون اشکش جا مانده بودند و اجزای صورتش مرگ را فریاد می زدند و من دنیایم را ویران تر از هیروشیما می دیدم.
- شقایق نفس بکش، خواهش می کنم.
زانوهایش خم شده و به خس خس افتاده بود.
کمرش را به منظور ادامه ی حیاتش دورانی ماساژ می دادم و خود تنها یک قدم تا نابودی فاصله داشتم.
- نفس بکش لعنتی! گریه کن! من رو بزن ولی تسلیم نشو!
برای ذره ای اکسیژن دست و پا می زد و باد سرد پاییزیی تمام دانسته های پزشکی ام را با خود به یغما برده بود.
با مشت چند ضربه بین دو کتفش زدم و صدایم خود به خود رنگ التماس گرفت.
- تو رو به مولا نفس بکش! تو رو جون ماهان نفس بکش وگرنه...
صدای چاوجوان که مخاطبم قرار داده بود حکم صور اسرافیل را ایفا نمود و هر دو در دم جان دادیم ولی طولی نکشید که موقعیتمان را درک کرد و سیلی اش زیر گوش شقایق نقش صور دوم را برعهده گرفت و هر دو به زندگی بازگشتیم.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 119
نیم ساعتی می گذرد. در اتاق بعد از وارد شدن تقه ای به آن باز می شود و همان خانم ترک زبان وارد می شود.
ـ غصه نخور دختر جون. هر کی بدی کنه جواب کارشو می بینه.
نگاهی به دارویی که در دستش است می اندازم و بعد از گرفتن پاکت سرمی به دستش وصل می کنم.
روی صندلی کنارش می نشینم.
ـ بچه ات چیه؟
ـ پسر.
ـ بزرگ کردن پسر بدون پدر خیلی سخته. ولی همین که بزرگ بشه هیچ وقت نمیزاره یه قطره اشک هم بریزی.
****

اواخر اردیبهشت است و رعد و برق بدون هیچ تریدی می زند. گاهی صدای رعد و برق به قدری زیاد است که ترس تمام بدنم را می گیرد و تمام اتاق را روشن می کند. باران بدون هیچ تعللی می بارد و من در تنهایی خود در اتاقم کتابی را مطالعه می کنم.
کمرم تیر می کشد و این درد وا دارم می کند که آهی از ته دل بکشم. کتاب را می بندم و بعد از بلند شدن از روی تخت حس خیس شدن به من دست می دهد. سر جایم خشکم می زند ولی رطوبت لباسم را تر می کند. پاهایم از ترس می لرزد و به یک بار درد های زیر شکمم شروع می شود. کیسه آب جنین در این موقع شب پاره شده است. پس زمان زیادی تا متولد شدن پسر کامران نمانده است. قرار بود مادر هفته ی آینده برای زایمانم به اردبیل بیاید ولی قسمت نبود که مادرم وقتی که درد زایمان را تجربه می کنم کنارم باشد. نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم ساعت از دو هم گذشته بود. باید صبر می کردم تا سپیده دم و از علی برای رفتن به اردبیل کمک می خواستم.
لباسم را عوض می کنم و بعد از پوشیدن لباس مناسب و بستن کیف لباس بچه که از اردبیل خریده بودم روی تخت می نشینم. درد زیر شکمم بیشتر شده بود و کمرم از درد به حدی رسیده بود که گاهی نفسم بند می آمد.
ساعت حدود سه بامداد است و دردم به حدی رسیده بود که گاهی با مشتم ملحفه ی تخت را مشت می کردم و آرزو می کردم که هر چه زودتر صبح شود.
عرض اتاق را از درد بصورت خمیده طی می کنم و گاهی که شکمم منقبض می شد سر جایم می ایستادم.
باران هنوز به صورت وحشیانه می بارد و درد هایم هر لحظه فاصله هایش کم وشدتش زیاد می شد.
طاقتم طاق می شود نفس کم می آورم حس می کنم که بچه در حال متولد شدن است. آنقدر درد دارم که گاه در موهایم چنگ می زنم و بدون صدا فریاد می زنم.
در میان درد نفس کم می آورم. و دیگر تحمل نمی کنم این درد را به دوش بکشم. تلفن همراهم را به سختی بر می دارم و بعد از گرفتن شماره ی علی منتظر می مانم تا جواب بدهد.
چند بوقی می خورد که صدایی خواب آلودش درون گوشم پخش می شود. به سختی می نالم همراه با درد.
ـ علی.... علی.... درد دارم.... بچه داره بدنیا میاد.
تلفن همراه از دستم روی زمین پخش می شود و من از درد جیغ بلندی می کشم. تمام لباسم خیس شده است و تا تولد فرزندم زمانی بیشتر نمانده است
تا به این سن دردی به وسعت درد زایمان مرا از پای در نیاورده بود. شدتش به قدری بود که گاهی آرزویی مرگ می کردم و گاهی از ته دل فریاد می کشیدم. صدای خوردن زنگ خانه به گوشم می رسد ولی شدت درد به قدری بود که فقط می توانستم نفس بکشم تا زنده بمانم.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 54
از صبح از اتاق پا بیرون نگذاشته بودم و همه اش را فکر کرده بودم نصیر هم به خلوتم پا نگذاشته بودم تا خوب فکر کنم.
وقتی هوا، تاریک شد و اتاق در سکوت و تاریکی فرو رفت، من تصمیم را گرفته بودم حالا که حرف مردم، دست تقدیر، قدرت عشق یا قلم پروردگار هرکدام که بودند، برایم این چنین رقم زده بود من هم دست از جنگیدن با خودم بر می دارم تا خودم هم کمتر آسیب ببینم چون فهمیده بودم تمام کسانی که در به اینجا رسیدن من دست دارند همه ی شان هم من را دوست دارند و کاری را که به نظرشان، درست بوده را انجام داده اند. نمی توانستم قلباً یا حداقل به این زودی همه را ببخشم اما می توانستم حداقل اینطور وانمود کنم.
از جایم برخواستم که سرم گیج رفت و احساس کردم اتاق دور سرم می چرخد؛ دستم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم؛ هنوز اتاق دور سرم می چرخید؛ کمی که گذشت احساس کردم، همه چیز سرجای خودش نشسته است.
آهسته دستم را از دیوار برداشتم وخواستم از اتاق خارج شوم که یادم به دستبند بصیر افتاد که هنوز در دستم بود. از دستم بیرونش آوردم و باز تمام تصمیم ها و حساب کتاب هایی هایی که برای زندگی ام با خودم کرده بودم، فراموشم شد و بغضی که نمی دانم از کجا یهو پیدایش شد میان گلویم قوز کرد .
کمی دستم را بر گلویم کشیدم باید اشک می ریختم تا خفه نشوم. خوب فهمیدم این زخم، به این زودی ها خوب نمی شود، اما باید محکم می بودم تا تو دهنی تلخ دیگری از سرنوشت نخورم من یک زن شوهر دار بودم که باید محکم پای زندگی ام می ایستادم تا روزی مایه ی عبرت کسی نشوم و نگذارم دلم من را به هر کجا که می خواهد بکشاند.
ازجایم بلند شدم دستبند را در گنجه بالای اتاق بین وسایلی که نمی دانستم چیست و مادرم به عنوان جهیزیه ام در آن جای داده بود انداختم و به حیاط رفتم.
چراغ اتاق بزرگ کربلایی روشن بود و احتمالاً همه در ان جا بودند؛ به آسمان نگاهی انداختم؛ ماه کامل بود اما نیمی از آن پشت ابرهای سیاه شب پنهان شده بود، ابرهای متراکمی که خبری از بارش باران برای فردا می دادند. ستارگان آرام و بی صدا هرگوشه ای جاخوش کرده بودند و چشمک زنان زندگی این پایین را نگاه می کردند.
چند نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق کربلایی رفتم چند ضربه به در زدم و آرام وارد اتاق شدم. سفره پهن بود و با دیدن آبگوشت دلم مالش رفت. نگاهم را از سفر برداشتم و دیدم همه با تعجب به من نگاه می کنند. سلامی دادم وبا خنده ای که بر لبم دوختم، گفتم: " خیلی گشنمه"
کربلایی جواب داد:
- سلام دختر بیا بنشین
وبه کنارش اشاره کرد که بنشینم. اما من نگاهی به نصیر انداختم که متعجب از آمدنم با دهانی باز و چشمانی متعجب نگاهم می کرد؛ باید فاصله ها را یکی یکی برمی داشتم؛ نباید می گذاشتم اسمم فردا به سر زبان، زنان ده بیفتد؛ باید همین الان جلوی شروع هر حرف و حدیثی را می گرفتم و به زندگی ام می چسبیدم.
سرم را پایین انداختم و در کنار نصیر خودم را جای دادم. برق چشمان نصیر و اشک گوشه چشم خاتون و خنده ی گوشه ی لب کربلایی نشانم داد که تصمیم درست بوده است.
خیلی گرسنه بودم و با اشتها غذایم را خوردم و بعد از اینکه به کمک خاتون سفره را جمع کردم با نصیر وبچه ها به اتاق برگشتم.
وقتی بچه ها راخواباندم به روی نصیر لبخندی زدم وگفتم خیالش از بابت فکر و خیال و دل من راحت باشد و زندگی اش را بکند که در فکر جداشن نیستم . من مثل کسی بودم که در رودخانه افتاده باشد اگر دست و پای بیهوده می زدم غرق می شدم اما اگر می توانستم کمی آرام باشم شاید شنا کردن را خود به خود یاد می گرفتم.
روزها از پی هم می گذشتند و من مانند یک زن خانه دار روستایی با خانواده ی همسرم در یک حیاط زندگی می کردم و مثل سایر خانه ها روز ها را با کارهایی مثل شیره پزی،نان پزی ، گندم چینی و مشک زنی از صبح به شب می رساندم.
به خانه ی پدرم نمی رفتم چون که هنوز از مادرم دلگیر بودم و گاهی پدرم به بهانه ی کربلایی به دیدنم می امد و می گفت مادرت دل تنگت است گاهی به او سر بزن. تا یک روز هم به خواست پدرم به دیدن شان رفتم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 84
گویا باور موضوع برایش دشوار بود که آرام لب زد: چی؟!
هنوز طعم خوش عشقش زیر دندانم بود و من حساب قطره به قطره ی اشک هایش را داشتم، منتظر یک اشاره از سمتش بودم تا دوباره مرید درگاهش شوم ولی او دیگر آن شقایق سابق نبود.
دست بر دهان احساساتم کوبیدم و نگاه از باران سیل آسای چشمانش گرفتم.
- گفتم جمع کن داریم می ریم پیش خانم خونه ام.
بالشت از دستش افتاد و این بار قلب او هزاران تکه شد.
- شوخی قشنگی نیست.
بی معرفت مگر خیانت تو شوخی بود که کار شرعی من را مزاح قلمداد می کنی؟
پوزخند نشسته روی لبانم نماد پیروزی عقلم بر ماهیچه ی تپنده ی درونم سینه ام بود.
- شوخی نبود که بخواد قشنگ باشه یا نباشه، حالا هم دست بجنبون که من خیلی خسته ام.
باران ابرهای سیاه مجذوب کننده اش یخ بست و دچار لرزش کرد.
- تو...تو چی کار کردی؟
سخت است مرد باشی و با غیرتت بازی شود و از ترس باختن به حریف دم نزنی!
بغضش به افکار درون سرم تازیانه زد و باعث یورتمه رفتنشان شد.
- هر کاری هم کرده باشم خلاف شرع نیست.
برای جلوگیری از سقوط، دستانش را به پیراهنم بند کرد.
- شرع تو چی می گه مگه؟ نگو که تشویقت می کنه بری برای چزوندن من سرم هوو بیاری.
دِ آخه لامروت تو کاری کردی من هر لحظه ای که به تو فکر می کنم فرو بپاشم بعد تکیه به دیوارم می زنی که سقوط نکنی؟
به هزار جان کندن پاهایم را قفل زمین کرده بودم تا نکند هر دو زمین بخوریم و شکستمان گوش فلک را کر کند.
- شرع من خیلی چیزها می گه مثلاً می گه زنی که بی راه می ره رو باید سنگسار کرد ولی من آدم وایستادن و دیدن جون کندن تو نیستم!
حس سرمای دستانش از روی پیراهنم به من فهماند که قطب جنوب بر تن او و جهنم بر من غالب شده بود.
نمی دانم برای شوک، ترس یا سرما بود که می لرزید و دندان هایش روی هم سکون نمی یافتند.
- مگه نمی گی دیگه خانم خونه داری پس من رو کجا می خوای ببری؟ می خوای ببری ور دل اون از خدا بی خبر که روی آواره های زندگی من خونه ساخته؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ این که اون برتره یا این که من لیاقت تو و این زندگی رو نداشتم؟
سرم نبض می زد و معده ام به تقلا افتاده بود و میل به پس زدن اسید آزار دهنده اش را داشت.
- تو فکر کن خوش اشتها شدم و چند تا چند تا می خوام فقط بپوش بریم.
تکان دادن سرش به تأسف درد را برایم القاء کرد و من بی فکر قدمی عقب رفتم، به سختی تعادلش را حفظ کرد.
- فکر نکن من زودتر از تو این زندگی رو بوسیدم گذاشتم کنار، نه، این تویی که این قدر سرگرم کارت و اون پروژه ی کوفتی بودی که ما رو ندیدی حالا هم لیاقتت همون زنیکه ی...
عصبانیتم را چاشنی صدای زخم خورده ام کردم و فریاد زدم: ساکت شو و حد خودت رو بدون، حق نداری راجع به چاوجوان حرف اضافه بزنی!
تیر آخرم آن قدر پر نفوذ و قدرتمند بود که سیبل را از وسط شکافت و باعث زانو زدنش شد ولی کم نیاورد.
- از اسمش معلومه مال کدوم ده کوره ایه، حالم از هر دوتون بهم می خوره! خدا لعنتتون کنه!
فکر می کردم با عذاب کشیدن او حال قلبم احیا می گردد ولی خیالی بیش نبود.
دیده ام را رنگ تحقیر زدم و به میز تحریر رازان تکیه دادم.
- بحث با تو بی فایده است، شعور رو نه می شه به کسی یاد داد نه می شه براش خرید، طرف باید خودش بلد باشه از داشته هاش خرج کنه.
دهن باز کرد تا چیزی بگوید که مانع شدم.
- از الان ده دقیقه وقتت شروع شده اگه برگردم و ببینم هنوز حاضر نیستی جور دیگه ای می برمت وقتی زبون خوش حالیت نیست باید از در زور وارد شد.
دست بر دهانش گرفت و هق هق بدون اشکش را خفه کرد.
توان ماندن و نظاره کردن فروپاشی اش را نداشتم که به قدم های سستم بلندا بخشیدم، از اتاق دخترکم خارج گشتم و در را محکم به هم کوبیدم. سمت آشپزخانه رفتم و چند قرص مُسکن خوردم بلکه مرهم دردهایم شود و حتی برای لحظاتی هم که شده فراموشی را برایم به ارمغان آورند.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 118
می خواهم بروم که خانم دیگری لب می زند.
ـ واقعا خجالت داره. امدید این روستا رو با این کارتون به فساد بکشید و برید؟ خجالت بکشید حداقل بچه رو می نداختید.
سرم سوت می کشد.
ـ این حرفا چیه نرگس خانم. اقای دکتر و خانم پرستار امدن اینجا به ما کمک کنند. خب شاید بنده خدا شوهر داره.
و باز صدایی از سمت دیگر می پیچد.
ـ شوهر داشته باشه و شش هفت ماه پیش یه مرد غریبه بخوابه.
ـ زشته بخدا این حرفا چیه. چرا به این بنده خدا ها تهمت می زنید.
سرم گیج می رود و از بین این حرف هایی که مثل آتش از همه سمت به من زبانه می زند دور می شوم
به بیرون از خانه ی بهداشت می روم برای فرار از حرف هایی سرشار از زخم و زبان هایشان.
زیر درختی می نشینم و نمی دانم چرا این بغض لعنتی باز می ترکد. من به کدامین گناه مجازات می شدم که نمی دانم چیست؟
خانمی کنارم می آید مهربان دستش را روی شانه ام می گذارد و با لهجه ی ترکی اش لب می گشاید.
ـ پاشو دختر جان. پاشو برات خوب نیست با این بچه ی تو شکمت حرص بخوری.
نگاهش می کنم چهره ی سفید و لب های خندانی دارد. او نمی داند که این سختی برایم در مقابل سختی هایی که این چند ماه کشیده ام نا چیز است.
ـ چند ماهته دختر جون.
نم چشمانم را با انگشتان ورم کرده ام می گیرم.
ـ هشت ماه.
کنارم می نشیند در همان محوطه ی خانه بهداشت.
ـ شوهرت کجاست؟
تلفن همراهم را از درون جیبم خارج می کنم و عکس های دو نفره ی خودم و کامران را نشانش می دهم.
ـ این شوهرمه. هفت ماه پیش مرد! وقتی که یک ماه حامله بودم. من اینجا امدم که خودم رو پیدا کنم. آرامش از دست رفته ام رو پیدا کنم. نیومدم که راحت در مورد من قضاوت بشه و بدترین تهمت بهم زده بشه.
علی از داخل ساختمان خارج می شود و به سمت من می آید.
ـ خانم افقهی چی شد یهو؟
گونه های خیسم را که می بیند حالش خراب می شود. زن ترک زبان از کنار ما می رود.
ـ هیچی! می خوام برم خونه. می خوام استراحت کنم. نمی تونم دیگه این همه وقت سرپا باشم.
کنارم می نشیند و در چشمان خیسم حال مرا در می یابد.
ـ باز حرفی شنیدی؟اره فریماه؟
به سختی جسم سنگینم را از روی زمین بلند می کنم.
ـ مهم نیست علی. من میرم خونه استراحت می کنم.
علی به سمت داخل ساختمان خیز بر می دارد و به سمت مردمی که روی صندلی نشسته بودن چشم می اندازد.
به سمتش می روم. حالتش عصبی به نظر می آمد.
ـ ببینید مردم من نه به این خانم پرستاری که اینجاست دست زدم و نه بار دارش کردمِ متاسفم برای بعضیا که فقط دنبال این هستن که از کاه کوه بسازن. من اگه خونه ی اون خانم رفتم نه برای هوس و لذت بود نه چیز دیگه ای. اگه بوده برای طبابت بوده و تحویل گرفتن دارو نه چیز دیگه ایی. اون خانم الان هشت ماهشه و متاسفانه هفت ماه پیش وقتی یک ماهش بود شوهرش فوت کرد. خجالت داره در مورد این خانمی که با این وضعش برای شما خدمت می کنه قضاوت کنید. این آمده اینجا که به شما خدمت کنه و مرگ شوهرشو قبول کنه نه اینکه شما با این حرفاتون حالشو بدتر کنید.
داخل سالن می شوم و نگاه مات و مبهوت مردم را می نگرم.
ـ اگه حرفی به این خانم زده بشه منم برای همیشه از اینجا می رم. می رم جایی خدمت می کنم که از این تهمت ها نباشه.
مرا می بیند و به سمت اتاقش می رود.
ـ مریض بعدی بیاد داخل.
در را محکم می کوبد و این نشانه ی عصبانیت او هست. به اتاقم می روم و روی صندلی می نشینم. منتظر می مانم تا بیمار بعدی بیاید.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال