👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 207 (پایانی)
او به نظر دیوانه و عصبی میرسید و در حالی که هفت تیرش را به شدت رو به آنها تکان می داد همه را بیرون کرد و در اتاق را از داخل قفل کرد. بعد سست و بی رمق در حالی که به سختی نفس می کشید و به پهنای صورت اشک می ریخت به سمت تخته باران بازگشت. بیرون از اتاق و پشت شیشه مملو از جمعیت شده بود اما او نه صدای مشت هایی را که به در و شیشه می کوبیدند می شنید نه صدای تهدید و اعتراض مامورین و پزشکان برایش اهمیت داشت. برای او فقط یک چیز در دنیا وجود داشت و در حالی که به سختی نفس می کشید حس می کرد قلبش هر لحظه از تپش خواهد ایستاد. ناباورانه و در حالی که دیگر هیچ توانی در وجودش نمانده بود و قامتش زیر حجم اندوه مچاله شده بود کتش را در آورد و همراه کلتش به گوشه ای پرت کرد :به من بگو که از دیدنم خوشحالی عزیزم ...صدایش میلرزید. صورت رنگ پریده اش خیس از اشک بود .باران بی حرکت روی تخت در برابر دیدگانش به خوابی ابدی فرورفته بود. باورش سخت بود اما او رفته بود. برای همیشه ...و تمام خاطراتشان تنها در ذهن کیان به تصویر کشیده می شد: نمیزارم بری... نباید بری.... بدون تو کم میارم... آخرین بار وقتی تنهام گذاشتی، بهت گفتم به من اعتماد کن. گفتی باشه... اما اعتماد نکردی.... چی به سرم میاد بدون تو ؟
کیان در حالی که به سختی کلمات را ادا میکرد روی او خم شد و گوشش را برای شنیدن صدای تپش قلب او روی سینه اش گذاشت. باور مرگ او دیوانه اش می کرد .چطور می توانست او را از خودش دور کند .نمی خواست بعد از او میان این آدم ها بماند: تو رو خدا ...تو رو خدا نگاهم کن باران( هیچ تپشی در سینه او وجود نداشت. خوابش سنگین و سرد می نمود) همش به خاطر خودت بود ...بلند شو باران... بلند شو بزن توی گوشم. چرا حرف نمیزنی تا آرومم کنی؟ دیگر صدای هیچ مشتی که به شیشه اتاق بکوبد به گوش نمی رسید. هر چشمی که از پشت شیشه او را می نگریست با تاثر سکوت تلخی را پیشه کرده بود. سرانجام او با چشمانی اشکبار نیم تنه باران را به آغوش کشید و در حالی که رمقی در جسم نداشت نجوا کرد: هر بار وقتی میبوسیدمت مثل این بود که از تو نفس میگیرم... یه بار هم نفسم باش... فقط یه باره دیگه بزار ببوسمت... و لب های لرزانش بر لبان سرد و فسرده دخترک نشست. ثانیه های طولانی و تلخ او را چون جان شیرین در آغوش نگه داشته بود و گرمی لبهای بیقرارش سرانجام گویی حیات دوباره را به جسم سرد و بیروح باران بازگرداند .چشمهایی که ناباورانه حرکت انگشتان باران را از پشت شیشه نزاره می کردند گویی آنچه را میدیدند باور نداشتند. اولین نفر یکی از پر ستارها بود که در عین ناباوری جرأت کرد جیغی از شعف بکشد:خدای من!...اون برگشت!...اون برگشت!.
قبل از اینکه جمله آش تمام شود دستان بیرمق زیان بار آن را رها کردند و قامتش در برابر دیدگان حیرت زده پشت شیشه روی زمین افتاد. مأمورین بلافاصله در را شکستند. هر دوی آنها نیاز به رسیدگی فوری داشتند .معجزه عشق جان هر دوی آنها راه نجات داده بود، در حالی که تقدیر ،زندگی آن دو را در کنار یکدیگر رقم زده بود.
نویسنده : مینو جلایی فر
پایان
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️