پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۱۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 129

ماهی که ترسیده بود کز کرد گوشه ی اتاق و دندان هایش به هم می خورد. جارو را از طلعت گرفتم و به بیرون پرت کردم ساره را به کبری دادم که به خانه ی خودمان برگردند و کنار ماهی نشستم رواندازی برداشتم و دور او انداختم دستانش یخ بود و دندان هایش به هم می خورد اما عرق از پیشانی اش می ریخت..
کمی طلعت را دلداری دادم که همین چندروز به شهر می بریمش
اما فردای ان روز که به دنبال طلعت رفتم گفت:
- رستم گفته خودم میرم براش دعا می گیرم خوب میشه بچه دعایی شده و چشم خورده دکتر افاقه نمی کنه
یک ماهی گذشت و ماهی هنوز خوب نشده بود گاهی کنج اتاق می نشست و به جایی زل می زد و ساعت ها حرف نمی زد بعضی وقت ها هم دور از چشم طلعت به کوچه ها می رفت و با باعث می شد بچه ها او را مسخره کنند. رستم وطلعت در نهایت او را کتک زنان به خانه می بردند.
تا اینکه دیدم فایده ای هم ندارد و هرچه دعا برای او می گیرند افاقه نمی کند.
به پیش رستم و طلعت رفتم و گفتم من می خواهم به شهر برم و این کشک هایی که درست کرده ام را برای حاج حلبیان ببرم. اگه میاید من بلدم دکتر و درمون کجاهست این ماهی را بردارید تا ببریم.
رستم گفت:
- نه لازم نکرده چند وقت بمونه خونه، خوب میشه. دعاهم براش گرفتم امروز فردا جواب میده.
از سر جایم بلند شدم و در دلم « به جهنمی » گفتم که نگاهم به چشمان پر از اشک طلعت افتاد و دوباره سر جایم نشستم. روبه رستم گفتم:
- حالا دکتر بردنش که دعاها را باطل نمی کنه بگذار ببریم من که داریم این راه را میرم. راه و چاهم یاد گرفتم حالا سنگ مفت گنجشک مفت بلکی حکیم های شهر تونستند براش کاری کنند.
طلعت با بغض به رستم نگاه کرد و با گریه گفت:
- همینیه بچه را خدا بعد عمری بهمون داده منم که دیگه بچم نمیشه بزار با باجی ماهرخ برم. دیدی اون سال ساره را که پاش سوخت را به شهر برد و خوب شد؟ اجازه بده منم همراهش برم بلکه یه راه علاجی باشه
رستم به ماهی که توی تاقچه نشسته بود و الکی می خندید نگاهی کرد و گفت:
- باجی ماهرخ این دخترا به تو می سپرم نبری بلا دارش کنی ها.
از سر جایم بلند شدم و گفتم :
- طلعت سپیده نزده آماده باش میام دنبالتون تا به اتوبوس سلیمی برسیم.
فردای ان روز، خودمان را به شهر رساندیم. اول به پیش حاج حلبیان رفتم و پول کشک ها را گرفتم و ماهی را هم نشانش دادم که گفت باید ببری پیش دکتر چشم اذر اصفهانی.
ادرس اش را گرفتم و پرسان پرسان خودمان را به منطقه ی بالا شهر رساندیم و مطب را پیدا کردیم.
با تعجب دیدم افردای مثل ماهی زیاد هستند و گوشه و کنار مطب پخش شده اند و هر کدام رفتاری غیر معمول دارند طلعت محکم چادرش را به صورتش کشیده بود و فقط با چشم هایش اطراف را با دقت وارسی می کرد.
منشی دختری قدبلند بود و کفش هایی پاشنه دار به پا زده بود، دامنی کوتاه و بلیزی داشت و موهایش را به روی شانه هایش ریخته بود. من نگاهی به کفش های منشی و بعد نگاهی به گالیش ها ی پلاستیکی خودم کردم و تفاوت زندگی شهر ی و روستایی را دیدم.
من زن هایی که بدونن پوشش بودند را بازها در شهر دیده بودم و حالا دیگر تعجب نمی کردم اما طلعت مرتبه ی اولی بود که به شهر می امد و با تعجب به ان ها نگاه می کرد و می گفت:
«استغفرالله خدابه دور» و چشمانش را روی منشی می بست و کمی بعد دوباره با کنجکاوی به او نگاه می کرد زن های سر باز دیگری هم به مطب امدند و رفتند و طلعت با تعجب به انها نگاه می کرد. دوساعتی در مطب نشستیم تا نوبتمان شد و به داخل رفتیم.
دکتر گوشی که قبلا هم دیده بودم بر گردنش انداخته بود و عینک هایی مثل همان عینک هایی که دکتر مستوفی روستا دااشت برچشم زده بود.عینک هایی گرد و دسته فلزی . دکتر موهای پرپشتی داشت که یکدست سیاه بود، قد بلند و چهار شانه.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 59
راحت به پشتی صندلی لم میده و پاهای بلندشو به جلو می کشونه.
-دلش برات تنگ شده بود، بازم بیا دیدنش حتی اگه برای سرزنش باشه. چندباری قایمکی اومدیم و از دور دیدمت، این بار اومدیم ممکنه راضی اش کنم بیایم یه قهوه ای که طلب دارم مهمونم کنی!
بلند میشه و با لبخند عجیبی برام دست تکون می ده.
-اگه بلیط گیرت نیومد، بیا پیشمون؛ حرف برای گفتن زیاد پیدا می شه...
دست تکون میده و میره...
هیچ برداشتی از رفتارش ندارم، ظاهرا فقط می خواست حسن نیتش رو نشون بده و عجیب اینه که حس بدی درموردش ندارم و تو ذهنم دوباره دیدنش رو مرور می کنم.
یک قلپ قهوه می نوشم و از ذهنم می گذره که اگه بیاد کیش باید چی مهمونش کنم؟!
برای خودم پوزخند می زنم.
بلندگوی سالن اسمم رو می خونه و سمت استیشن میرم. دو بلیط کنسل شده موجوده و خوشحال از برگشتن به خونه می تونم سوار هواپیما بشم.
اگرچه احساس سبکی می کنم ولی هنوز ذهنم آروم و قرار نداره تا بتونم تکلیفمو با امیر یا پارسا یک سویه کنم.
تقریبا نیمه شب رسیده ام و رفتن به خونه ی آذر و سعید وقتی هنوز پیاممو نخوندن کار درستی نیست.
مجبورم یک شب دیگه رو به تنهایی تو خونه ی سرد و تاریک خودم سپری کنم و فقط براش پیام می ذارم که «من رسیدم...»
دلم براشون تنگ شده.
مدتیه دیگه مثل قدیم با هم اینور و اونور نمی ریم و بدم نمیاد یه رشوه ی کلون دیگه به سعید بدم تا هرچی جدیدا از پارسا دیده رو کف دستم بذاره!
از سکوت خونه بیزارم.
حتی اون لاک پشت هم برای پرکردن تنهاییام برام نموند.
اگه می دونستم به همین زودی برمی گردم، ردش نمی کردم...
از این حس سرگشتگی و حیرونی که چندروزه اسیرش شدم بیزارم.
نه کارام هدف و مفهومی دارن و نه می تونم خودمو جمع و جور کنم...
صبح زود راهی محل کار می شم و باید هدف و مسیر تازه ای برای خودم پیدا کنم.
رعنا از دیدنم خوشحال میشه ولی به خاطر شلوغی درمانگاه خیلی نمی تونم تحویلش بگیرم و سریع به اتاقم برای ویزیت میرم.
امیرم داخل اتاقشه و برخلاف خیلی وقتا در اتاقش رو نبسته. سعی می کنم تحویلش نگیرم و البته اونم وجودم رو نادیده می گیره و طول روز هم با باز و بسته شدن در اتاقامون هیچ تغییری تو این رابطه ی غریبانه رخ نمیده و جایی تو پستوی ذهنم دلم می خواد حداقل یه بار بتونم نگاهشو شکار کنم و حسی هرچند کم رنگ نسبت به خودم رو در وجودش ببینم.
شدم گدای یک نگاه از کسی که ظاهرا خودم اتصال نگاهش رو بریدم.
آخرین مراجع رو بدرقه می کنم و برای تحویل نسخه ها سراغ رعنا میرم.
چک لیست روز رو ازش می گیرم و شروع به تیک زدن می کنم. امیر هم سر میرسه و حداقل باید برای یک روز نبودنم توضیح بخواد، حتی اگه در حد یه همکار باشه!
چیزی که منتظرش هستم پیش نمیاد و فقط از رعنا خداحافظی می کنه و میره.
حفظ خونسردی و بی توجهی سخته ولی جلوی همکارام نمیشه واکنشی نشون بدم.
به اتاقم برمی گردم و همزمان از اتاق دکتر عمومی، خانمی با دختر بچه اش بیرون میاد که خیلی آشنا هستن. بچه اش رو بغل می زنه و از کنارم بی توجه رد میشه و همزمان با تلفنشم حرف می زنه.
-پارساجان میای دنبالم؟ پگاه بدجور مریضه نمی دونم چی کار کنم...
از پارسا جان گفتنش تنم مورمور میشه.
مریض بودن بچه اش به پارسا چه ربطی داره؟
سریع داخل اتاق می رم و روپوشمو با مانتو عوض می کنم.
کیفمو برمی دارم و دکمه هام رو درحال دویدن دنبال دخترخاله اش می بندم.
از درمانگاه بیرون رفته و چپ و راست خیابون رو دنبالش چشم می چرخونم و می بینمش که سمت خیابون منتهی به دفتر پارسا قدم می زنه. سریع سمتش می دوم و اسمشو که تو حرفای پارسا شنیدم صدا می زنم.
-ترانه خانم؟ مامان پگاه؟
نفس نفس می زنم و بالاخره صدام رو می شنوه و بچه بغل سمتم می چرخه.
بهش می رسم و آروم بچه اش رو زمین می ذاره.
هنوز نفسم جا نیومده تا حرف بزنم و اون زودتر به حرف میاد.
-هیوا؟! پارسا گفت ایران نیستی!
صاف می ایستم و نمی دونم چی بپرسم ولی می تونم دستپاچگی اش رو تشخیص بدم.
-می بودم نمی اومدید این درمونگاه؟ می تونم رابطه ات با پارسا رو بپرسم؟
دست دخترشو می گیره و نا محسوس پشت سرش می فرسته.
-پسر خالمه فقط...

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 159
دستم میان موهایم خشک شد.
- آهان! خوبه، من هم زن و بچه ام رو برسونم فرودگاه می رم سروقت سردین.
آرام من را به مسیح سپرد و خواهان مراقبت از خودم شد سپس تماس را قطع کرد.
کتم را پوشیدم و با انرژی ای که از خبر الناز گرفته بودم پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.
- حاضرید؟
چشمان همسرم روی هلالم نشست.
- خیر باشه، چیزی شده؟
سمت ولیعهدمان رفتم و به آهستگی به آغوشم دعوتش کردم.
- یکی از دوست هام بود، گفت اون مزاحمه رو پیدا کرده و باید برم تا اطلاعات رو بهم بده.
حیران زیپ چمدان را رها ساخت.
- یعنی نمی ریم؟
انگشت اشاره ام در دست شاهزاده مان محصور بود و یکی از لذت بخش ترین حس های دنیا به تکه گوشت درون سینه ام واریز می گشت.
- چرا، شما رو می رسونم فرودگاه بعد که دوستم رو دیدم خودم هم برای دست بوسی خان خدمت می رسم.
شروع به باز کردن دکمه های مانتویش نمود.
- نه، ما بدون تو جایی نمی ریم.
نباید اجازه می دادم هیچ حسی ماسک لبخند را از صورتم جدا کند پس ملاطفت را چاشنی کلامم ساختم.
- لج نکن قربونت برم، من با عموت هماهنگ کردم؛ اون ها چشم به راهن. قول شرف می دم به محض تموم شدن کارم خودم رو برسونم.
بی میل دو، سه دکمه ای که باز کرده بود را دوباره بست.
- نمی خواد تا فرودگاه بیای، الکی علاف می شی فقط یه آژانس بگیر؛ خودمون می ریم.
تخت را دور زدم و روبه رویش قرار گرفتم و پیشانی اش را نرم بوسیدم.
- خیلی خانمی!
نگاهی به مهدی انداخت و شهد دیدگانش تا لبانش پیشروی کرد.
- مقصرش تویی! دوباره امید به زندگی رو بهم هدیه دادی!

اسیر ترافیک شده بودیم و پرنده ی خیالم به هر سو که می خواست پر می کشید، حتی تا گرفتن دم آن مزاحم پیشروی می کرد و من را بیشتر از پیش می ترساند.
صدای راننده تیری شد و به بال پرنده ام شلیک کرد و باعث سقوطتش گشت.
- رسیدیم.
کرایه را حساب کردم و نگاهم سمت در اصلی ساختمان که برای رفت و آمد افراد سردین چهارطاق شده بود، کشیده شد.
بی توجه به هیاهوی ای که برپا کرده بودند از کنارشان گذشتم و وارد ساختمان که گشتم با آرش رخ به رخ شدم و او هول کرده دیده دزدید.
- سلام، خوش اومدی.
دست پیش بردم و دستش را سخت به حصار انگشتانم درآوردم.
- سلام، بیرون چه خبره؟
شانه بالا انداخت.
- نمی دونم، در جریان نیستم.
قبل از آن که انگشتانش را از بند رها سازم پرسیدم: تو کجا می ری؟
چند ثانیه مکث کرد و سپس اولین جمله ای که به ذهنش رسید را روی زبانش جاری ساخت.
- می رم بساط عیش و نوش شب رو ردیف کنم.
سدی که مقابل در ساخته بودم را کنار زدم و اجازه ی عبورش را صادر کردم ولی او قبل از خروج نامم را خواند.
- ماهان؟
سر برگرداندم و منتظر کلماتش ماندم.
- سردین تو سالن پایین منتظرته فقط...
تُن صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و ادامه ی جمله اش را از سر گرفت.
- فقط خون سردیت رو حفظ کن، باشه؟
واژگانش برایم گنگ بودند اما باز به نشانه ی «باشه» سر تکان دادم و گام های محکمم را سمت سالن کشاندم.
سکوت سالن را نُت های ملودی گوش نوازی به بازی گرفته بود و تک تک سلول هایم با آن هم نوا شده و آرامش را به جانم تزیق می کردند.
مقابل سردین که مثل همیشه به احترامم قیام کرده بود، ایستادم و او به منظره ی خوش آمدگویی دود سیگار برگ میان انگشتانش را در صورتم فوت کرد.
- توقع داشتم برای شنیدن خبری که منتظرش بودی تا خود این جا رو پرواز کنی ولی انگاری خیلی هم دربندش نیستی که این قدر دیر کردی.

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 158
واژگان روی زبانم نقش نمی بستند و من در سکوت به او خیره شده بودم.
- من خیلی تلاش کردم منصرفشون کنم ولی نشد از طرفی هم با دیدن فیلم جراحیت فهمیدم حق با ایشونه، دست هات به وضوح می لرزیدن.
دهانم باز مانده و من شده بودم یک مجسمه که از هر واکنشی مبرا بود.
- بی شک کادر پزشکی همراهت علیه ات شهادت می دن و بعد از اون هم حتماً کمیسیون پزشکی تشکیل می شه و...
اسید معده ام به حنجره ام شبیخون زد و درد پلک هایم را بهم دوخت.
- صدات نکردم این جا که شاهد حال خرابت باشم، خواستم بگم تموم سعی ام رو کردم که دکتر موفقی مثل تو رو برای جامعه ی پزشکیمون حفظ کنم اما...
دست دیگرم را بالا بردم و او مابقی جمله اش را بلعید.
- استاد از من چه انتظاری دارید؟
گویا شقیقه های او هم نبض می زد که سرش را میان دستانش به بند کشید.
- یه چند روزی نیا تا ببینم وضعیت چه جوری پیش می ره.
طعم خون در دهانم پیچید و من با هزاران زحمت آن را فرو خوردم.
- پرونده و بیمارهام چی می شن؟
ضربه ای آرام به در اتاق خورد و بهانه ای شد تا او نگاه در گوی های منتظرم ندوزد.
- بیمارهات رو ارجاع می دم و اگه پرونده...
من تمام هستی ام را پای آن پرونده داده بودم و حق داشتم هیچ اما و اگری را در قبالش پذیرا نباشم.
- ولی اگه پروانه ی پزشکی من باطل شه اون پرونده نابود می شه چون پای تک تک طرح هاش امضای من نشسته!
فنجان قهوه اش را محکم میان دستانش اسیر کرده بود.
- می دونم اما...
نتوانستم بیشتر از آن شاهد نابودی رویای چندین ساله ام باشم، برخاستم و بی اذن او از اتاق خارج شدم.

روزها یک به یک از پس هم می گذشتند و من شده بودم همان مترسکی که سال هاست دچار روزمرگی گشته و امیدی به ادامه ی زندگی ندارد.
با صدای چاوجوان دست از خیرگی به عکسی که چشمان شقایق را قاب گرفته بودند، برداشتم.
- جانم؟ چیزی گفتی؟
همان گونه که بچه را میان آغوشش ننووار تکان می داد گفت: ماهان دو ساعت دیگه پرواز داریم، نمی خوای پا شی؟
قاب عکس را روی میز توالت گذاشتم.
- چرا، بلند شدم؛ بچه رو بذار رو تخت حواسم بهش هست، تو برو حاضر شو و چمدون ها رو ببند.
ابروهایش یکدیگر را در آغوش کشیدند و خط باریکی بر پیشانی اش نقش بست.
- نمی خواد می برمش پایین می ذارمش تو گهواره، پیش خودم باشه خیالم راحت تره می ترسم باز بری تو هپروت و بچه ام تلف شه.
سمت کمد لباس ها رفتم.
- باشه ولی...
هنوز جمله ام کامل بیان نشده بود که بانگ گوشی ام در پژواک گریه ی مهدی درآمیخت و اعصاب ضعیفم را مورد هجوم قرار داد.
- آرومش کن! بذار ببینم کیه.
مغموم گام هایش را سمت در کشاند و من کلید سبز رنگ را لمس کردم و منتظر پیچیدن آوای مخاطبم در حلزونی هایم ماندم.
- سلام به رئیس ناپدید گله ی گرگ ها!
دستم سمت هیچ رنگی جز سیاهی محض نمی رفت، به اجبار کت هم رنگ لباس هایم را روی تخت انداختم.
- سلام، کارت رو بگو و قطع کن؛ حوصله ندارم.
صدای در ماشینی که باز و بسته شد قبل از آوای خودش رخ نمایی کرد.
- سردین دست پر برگشته و منتظرته.
دستانی تنومند دو طرف منحنی خمیده ی لبانم را گرفتند و بالا کشیدند و صورتک لبخند مهمان چهره ام شد.
- من تا شنبه خودم رو بهتون می رسونم.
طنین«پیاده شو» آشنایی گوش هایم را نوازش داد.
- دیره ماهان، از من می شنوی همین الان برو ولی بمون تا من هم بیام.
دکمه های پیراهنم را بستم و مقابل آیینه ایستادم.
- باشه یه کاریش می کنم، تو کجایی؟
آوایش در حرص غوطه ور گشت.
- مهرداد گفت می خوام سورپرایزت کنم ولی این قدر یخه که آوردتم خونه ی سالمندان!

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 128
و از پشت محمد که جلویم ایستاده بود بیرونم امدم طلعت چشمانش را ریز کرد و گفت:
- چی به خورد این مفلق من دادی؟ مگه من چه هیزم تری به تو فروخته بودم که دخترم رو خل و چل کردی؟
با نگرانی پرسیدم :
- اخه چه می گی زن حسابی من چیکارم به کار دختر توست؟
طلعت گفت:
- کبری میگه تو چیز خورش کردی واگرنه تا پیش از ظهر که دخترم با من بود که قبراق بود. در آن یک ساعتی که پیش تو ماند، نمی دانم چه به خوردش دادی که خل و چل شده طلعت گوشه ی حیاط نشست و گفت:
- ماهرخی خدا ازت نگذره الهی خونه خراب بشی که خونه خرابم کردی
پسرها که عصبانی شده بودند خواستند او را از خانه بیرون کنند و من مانع شدم کنار طلعت نشستم و گفتم:
- زن حسابی امروز روزی قیامتم روزی اخه چرا تهمتی می زنی که فردا نتونی جواب بد؟ی اخه مگه دختر تو بار اولش بود که توی حیاط و خونه ی من میومد؟ وخ عقلت را اب بکش ای چرت و پرت ها چیه میگی؟ طلعت دو دستی به سرش زد و گفت:
- پ میگی این دختره چش شده؟ از اون موقع تالا که از حمام امدیم رفته توی تاقچه نشسته.
ساره را راهی کردم تا لیوانی لب به دست طلعت بده و بعد اتفاق رودخانه را برایش گفتم که ماهی در رودخانه چیزی به نظرش امده بود.
طلعت همینطوراشک می ریخت و من زیر بازوهایش را گرفتم و گفتم :
- بیا بریم خونتون تا ببینیم این دختره چش شده.
وقتی به اتاق رسیدیم ماهی هنوز درون تا قچه نشسته بود و با دیدن ما اشاره ای به ساره کرد و گفت:
- آقاجون این گوسفند بگیر سرش را ببر تا کباب بخوریم
ساره از ترس صدایش بند امده بود، پشت سرمن قایم شده بود و دندان هایش از ترس به هم می خورد.
مات و مبهوت به ماهی نگاه می کردم که پاهایش را در بغل گرفته بود و سرش را میان پاهایش گرفته بود و می لرزید در همین وقت رستم همسر طلعت از راه رسید و با دیدن من دستش را به نشانه ی تهدیید بالا اورد و گفت:
- چه کار کردی با این طفل معصوم از خد ا بیخبر
دستم را به کمر زدم و گفتم :
-از خدا بی خبر توی و هفت جدت که الکی سر چار تا اختلات خاله زنکی به من تهمت می زنی؟
من چیکار به دختر تو دارم مرد نا حسابی؟
رستم گفت:
- پس این کبری چی میگه؟ میگه ظهر ماهی پیش توبوده و تو چیز خورش کردی
به کبری که سرش را پایین انداخته بود نگاهی کردم و گفتم:
- این کی حرف هاش حرف بود که این بار دومش باشه
بردار دخترت رو به شهر ببر ببین چش شده به کسی ام تهمت نزن
طلعت پشت دستش زد و گفت:
- دختر ماینته را ببرم دکتر؟ فردا هزارتا بهتون بهش می زنند که دکتر و دوای بود نمی سوننش
به سمتش برگشتم و گفتم:
- حالا خل و چل باشه می سوننش؟
طلعت دوباره به روی پایش زد و گفت:
- الهی بختت بسوزه این دیگه چه نونی بودخدا تو سفرم گذاشتی ؟
شروع کرد ها های گربیه کردن. رستم سرش را گرفته بود و گوشه ای نشست کبری و دوسه زن دیگه هم توی ایوان ایستاده بودند و سرهایشان را از در داخل کرد بودند و به ما نگاه می کردند و در همین وقت ماهی از تاقچه پایین پرید و شروع کرد مییان اتاق مثل مرغ بپر بپر کند و صدای مرغ در بیاورد.
من ناخوداگاه با زن های دیگه شروع به دعا خواندن کردیم و به او فوت کردیم اما طلعت که مطمن بودم دارد از غصه دق می کند از جایش به یکباره برخاست که همه ی حواسمان را جلب کرد به حیاط رفت و با جارو برگشت همان موقع فهمیدم نیتش چیست برای همین خواستم مانع اش شوم اما او فرض تر بود و تا امدم جارو را از دستش بگیرم چند ضربه ا ی به ماهی زد و در حال گریه می گفت:
- نکن دختر خاکبرسر شده بدبخت.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 58
شدم بچه ی پنج، شش ساله ای که بزرگترا هر کاری دوست دارن با زندگیش می کنن و اون مجبوره شرایط و تقدیر رو بپذیره و کاری از دستش جز ادامه دادن بر نمیاد...
-دیگه دیدنش نیا، باید یاد بگیرید هم دیگه رو کنار بذارید.
سر از زانو برمی دارم و به مثلا پسرش نگاه می کنم. همین طور که لوازم روی میز رو داخل سینی می چینه حرفش رو ادامه می ده.
-دیگه هیچی مثل قبل نمی شه براتون، اگه نمی تونید بپذیرید، فقط هم دیگه رو کنار بذارید.
سینی رو برمی داره و مقابلم می ایسته.
-برای هردوتاتون بهتره، هربار که داغ این جریان تازه می شه تا مدت ها بیمار می مونه...
اونم بیرون میره و من بلد نیستم چه طور آدما رو کنار بذارم...
اصلا نمی تونم تشخیص بدم که کی رو باید کنار بذارم؟
خسته و بریده از همه چیز، دسته ی کیفمو چنگ می زنم و از اتاقک بیرون میرم.
کادر رستوران فقط نگام می کنن و خبری از مامان نیست.
باز جلوی رستوران سردرگم می مونم و حتی نمی خوام برای پس گرفتن کیفم هم به خونه ی بابا برگردم.
بابا نمی تونه برای خلاصی از این سردرگمی کمکم کنه.
اگه حرفای مامانو تایید کنه، هردوشونو از دست میدم.
اگه رد کنه، از اومدن به دیدنش پشیمون می شم.
در هر صورت کسی که بازنده است منم...
هنوز تا شب خیلی مونده و تو فرودگاه خونده بودم که یه پرواز برای شب هست.
این جا کاری ندارم. یه فرار بی نتیجه بود از سر حیرونی...
باید برگردم و خودم بلایی سر زندگیم بیارم.
به قول مامان، یا تا آخر عمر با پشیمونی اش می سازم یا برای همیشه خودمو نجات می دم...
این طوری گناه و سرزنشش رو گردن کس دیگه نمی ندازم.
بلیط نیست و باید منتظر بمونم اگه کسی کنسل کرد، از بلیطش استفاده کنم.
مقابل گیشه روی صندلی انتظار می شینم و تلفنمو روشن می کنم. یه سیمکارت اتصالات تو گوشی می ندازم و پیامای اینترنتی ام رو چک می کنم.
اعضای گروه درمانگاه کلی گفت و گو داشتن. امیر از گروه رفته و رعنا برام پیام خصوصی گذاشته.
«هیوا خوبی؟ اتفاقی برات افتاده؟ شب شوی لباس اتفاقی بین شما و آقای دکتر افتاده؟ چرا این طوری کردید؟
هیوا نمیای سر کار؟ دکتر سخی گفت برات مرخصی رد کنم. چرا خبر ندادی خودت؟
نگرانتیم هیوا، جواب بده...»
آروم روی اسم دکتر سخی تو جمله اش دست می کشم. پس چرا خودش برام پیام نذاشته؟
پروفایلاش رو چک می کنم و دلم می خواد باز باهاش حرف بزنم. باز صداش رو بشنوم، بازم باهام مهربون بشه ولی چه طوریش رو نمی دونم...
حتی اگه اسمش اسارت هم باشه من اسیر امیر بودنو دوست دارم...
برای آذر پیام می ذارم.
«اگه بلیط گیرم بیادبا پرواز امشب میام.»
قطعا آنلاین نیست که همون لحظه جوابمو بده و بی خیال انتظار برای جواب گرفتن دوباره گوشی رو تو کیفم می ندازم و ساعتو چک می کنم.
هنوز وقت هست.
کافیه یه نفر بلیطشو کنسل کنه تا بتونم برم...
-واقعا بدون حل همه چیز می خواین برید؟
سرمو سمت صدا می چرخونم. پسریه که مامان گفت، پسر شوهرشه!
از دیدنش تعجب می کنم.
حدود بیست سال سن داره و یه ماگ قهوه ی گنده تعارفم میکنه و از دستش می گیرم.روی صندلی کنارم می شینه و وجود هم صحبتی که ظاهرا هم دردم باشه برام غنیمته!
-تعقیبم کردید؟
-مامانت گفت مواظبت باشم، ظاهرا حال خوبی نداشتی! انتظار داشتم برگردی و باز بحث کنید ولی داری می ری...
نفس عمیق می کشم و بوی قهوه اش رو دوست دارم.
-از اولم نباید می اومدم، بحثی ندارم باهاش...
-مطمئنی؟
نگاهش می کنم. بچه است ولی هدفمند حرف می زنه و هدفش رو نمی تونم بفهمم.
-چی می خوای بگی؟

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 127
به خانه ی پدرم رفتم و با او در میان گذاشتم پدرم گفت خانه برای خودت و نیازی نیست پول بدی اما من هیچ وقت تا ان زمان زیر دین و منت کسی نرفته بودم شاید پدر و مادرم راضی بودند اما خودم نمی توانستم قبول کنم . ان سال دو قالی بافتم و با پول شیره و انگورهایی که برای حاج حلبیان برده بودم و خر من های ان سال تواستم مبلغ ده هزار تومن جور کنم ده هزار تومن را به برادرم جهانبحش دادم که خانه به او رسیده بود و جا به جا شدیم اصغر در همان خانه ی کربلایی ماند و چندسال بعد برای خودش خانه ای ساخت و از ان جا رفت.
بچه ها از اینکه چنین خانه ای داشتیم خوشحال بودند حیاط بزرگی بود و در ان پر از درخت های سیب بود مطبخی هم گوشه ی حیاطش بود که پدرم با بچه ها بام ان را کاه گل و جهاز صحرای پوشاند و امادخه کرد خانه سه اتاق هم داشت و در انتهاییکی از اتاق ها پستو بود و سرداب خانه. که در همان اتاق، دار قالی را به پا کردم و دو اتاق دیگر هم محل زندگی مان شدند.
زمان می گذشت وبا بزرگ شدن بچه ها کارهای من اسان تر می شد اما اتفاقات برای من تمام نشده بودند.
نیمه های تابستان بود که حمام چند وقتی بود که از کار افتاده بود و زنان و مردان ده برای حمام کردن به ده بالایی می رفتند.
آن روز من کارم در خانه زیاد بود. مشک را به در چوبی مطبخ آویزان کرده بودم و مشک می زدم تا بتوانم کشک درست کنم که صدای طلعت را شنیدم:« باجی ماهرخ، باجی ماهرخ؟»
سرکی به بیرون کشیدم و گفتم:« طلعت من اینجام بیا»ا
طلعت بقچه ی لباسی اش را به زیر بغل زده بود و چادرش را به دندان گرفته بود، با دیدن من گفت: پس مگه نمیای بریم حمام؟ من و کبری و زیور داریم می ریم.
عرق پیشانی ام را پاک کردم و گفتم::
- طلعت این مشک زده نمیشه از کت و کول افتاده ام دیگه آخرشه شما برید و معطل من نشید من خودم میام
طلعت خیلی خب .. گفت خواست برگرده که دخترش ماهی نگاهی به من انداخت و. گفت «من وایمیسم با خاله میام» طلعت حرفی نزد و من هم چیزی نگفتم. با رفتن ان ها ماهی با ساره مشغول بازی کردن شد من هم به اتاق رفتم و بقچه لباسی ام را آماده کردم و به همراه دخترانم و ماهی دنبال رودخانه را گرفتیم و رفتیم تا خود را به حمام برسانیم ماهی و ساره با هم لی لی کنان حرف می زند و جلو می رفتند من هم آهسته پشت سرشان می رفتم که ساره ایستاد تا من هم پایش شوم و به او برسم اما ماهی هم چنان جلوتر از ما می دوید که من دیدم ماهی راهی که رفته را دارد به عقب برمی گردد با تعجب به او نگاه می کردم و وقتی به او رسیدم دیدم چشمانش به سفیدی می زند و دهانش باز مانده و مثل چوب خشک از جایش تکان نمی خورد چند بار صدایش زدم اما جوابی نداد وتکان محکم به او دادم که به خودش آمد و گفت:
- او آقاهه چرا به جای پا سم داره؟
از حرفش موهای بدنم سیخ شد و به اطرفام نگاهی انداختم اما هیچکس نبود. با تردید پرسیدم: « کو؟ کسی که اینجا نیست»
ماهی آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاهی انداخت و بعد محکم به من چسبید من که فهمیدم او خیالاتی شده دستش را گرفتم و به حمام رفتیم اما در حمام او به گوشه ای زل زده بود و ساکت بود و من با خودم گفتم شاید چیزی در نظرش امده و چند« قل هواالله» خواندم و به او فوت کردم
ان روز از حمام به خانه برگشتیم اما ماهی همچنان ساکت و سر به زیر بود و حرفی نمی زد چند باری طلعت و کبری از اوپرسیدند که چرا ساکتی اما جوابی نداد.
شب هنگام سفره را پهن کرده بودم و بچه ها دور سفره نشسته بودند یکی می گفت ننه به من کم دادی باز بیشتر بده یکی می گفت چرا قیمه ریزه پختی من دوست ندارم یکی سیر بود یکی گشنه همانطور که سر سفره بچه ها با هم یکی به دو می کردند نا گهان سر و صدایی از حیاط بلند شد و همگی به هم نگاهی انداختیم و به سمت حیاط دویدیم
که دیدم طلعت چاردش را به کمر بسته و انقدر فریاد کشیده که صدایش در نمی اید و با دیدن من به طرف من هجوم اورد که پسر بزرگم محمد جلویش را گرفت من متعجب مانده بودم که چی شده و با تعجب پرسیدم:
- چی شده؟

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۱
  • ۰

رمان #دختر_بد

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 57
خونسرد اون سمت میز می شینه و ناخناش رو چک می کنه.
-لابد سوالات همه اش چرا هستن؟ که چرا این کارو کردم؟ چرا ترکتون کردم؟ چرا خیانت کردم؟ چرا بریدم؟ چرا تحمل نکردم؟ چرا از دواج کردم؟
-حق سوال ندارم؟
مات به چشمام زل می زنه و هنوز خونسرده در حالی که لرزش مردمک چشمش رو خوب می تونم ببینم.
-چرا داری، ولی چرا الان؟ بعد این همه سال؟ الان نیاز به جواب پیدا کردی؟ یا توام مثل بابات تا زندگیت به بن بست می رسه دنبال یه مقصر می گردی و یاد من افتادی؟
سکوت می کنم و دلیل اومدنمو مرور می کنم.
درست می گه، به بن بست رسیدم و کسی رو برای مواخذه می خواستم که الان اینجام.
و اون از این سکوت نجاتم می ده.
-می دونی چرا اصرار داشتم تو ایران بمونی و این جا نیای؟
همون پسر چای و شیرینی برامون میاره و اومدنش تنفس کوتاهی برای جمع و جور کردن حرفا در اختیارمون می ذاره و بعد از رفتنش بازم مامان حرف می زنه.
- می خواستم اختیار زندگیت دست خودت باشه، خطا اگه کردی خودت پاش واستی، درستم رفتی به خودت افتخار کنی. این قابلیتو در وجودت دیده بودم که اجازه دادم، به علاوه که فاصله ای نداشتیم از هم. این جا اسمش خارجه، ولی فاصله اش از خیلی از شهرای ایران بهت نزدیک تره... پس لطفا سر رها شدنت باهام کلنجار نرو! خیلی از خانواده ها بچه هاشونو اونور کره ی زمین رها می کنن. تو تو مملکت خودت موندی، حق گلایه نداری...
با پررویی جواب میدم: هیچ وقت چنین گلایه ای نداشتم.
-پس چته؟ چرا اومدی محاکمه ام کنی؟
-نیومدم محاکمه کنم...
مستاصل شدم. واقعا این جا چه غلطی می کنم. درسته برای محاکمه اش اومدم ولی اون دیگه یه آدم مرده است...
بلند میشم تا برم ولی انگار اون حرف برای گفتن داره.
-مجبور بودم، دیگه نمی تونستم باباتو تحمل کنم. ازدواجمون اجباری بود، بارها ازش طلاق خواستم و نمی داد. تو زندگی خودتو داشتی، بابات زندگی خودش و منم می خواستم...
کیف دستیمو محکم رو میز می کوبم و صدامو بالا می برم.
-چه طور فکر کردی فقط زندگی خودت ویران شده؟ من چی؟ عین خیالتونم نبود که چه بلایی سر من میاد؟
یک ساله خواستگار دارم و می ترسم به بابا معرفیشون کنم، چون بابا هنوز به هر آشنا و غریبه ای می گه زنم خیانت کرده و ترکم کرده! فقط برای این که آبروی تو رو ببره و اصلا حواسش نیست که منم این وسط خورد می شم. رفتار شوهرم و خانواده اش باهام چه طوری می شه اون وقت؟
اوایل گفتم به همه بگم که مردی، تنها عشق زندگیمو به خاطر فشار روحی ای که بهم وارد کردی از دست دادم و تا عمر دارم باید حسرت بخورم.
نمی خوام مثل تو یه خائن باشم و مجبورم دلمو کنار بذارم و با کسی که دوستش ندارم دووم بیارم تا مثل تو نشم... چرا فکر کردی فقط خودت راحت شدی و بقیه مهم نیستند؟
چرا انگ خیانت به خودت بستی؟ بالاخره که راهی پیدا می شد. راهای زیادی برای طلاق دادن هست...
پاهام سست می شن و بین تموم حرفا و شرایط، حرفی از دهنم بیرون ریخته که سعی در کتمانش داشتم.
«مجبورم با کسی که دوسش ندارم دووم بیارم»!
من نمی خوام خائن باشم... حتی اگه مجبور بشم تا آخر عمر حسرت امیر رو بخورم...
دستش شونه های لرزونم رو نوازش می ده و زمزمه اش پتک آخره...
-بابات هیچ وقت بهت نگفت که خودش اون حادثه ی خیانت رو دست و پا کرده؟ درسته بابای وحیدو دوست داشتم ولی کسی که باهاش جرم خیانت برام بستن راننده ی بابات بود. جالب ترش اینه که هنوز داره براش کار می کنه. واقعا اگه این همه مشکل برات ایجاد کردم و دنبال مواخذه ام بودی، باید زودتر از اینا سراغم می اومدی نه این که مردنمو باور کنی...
به قول بچه های دانشگاه، با حرفاش خاکشیرم کرده و از ایوون بیرون میره و من می مونم و گریه هایی که نمی خواستم دیگه کنترلشون کنم.
حتی نمی تونم رو صندلی بشینم و آروم تنمو از صندلی پایین می کشونم و کنج دیوار زانو بغل می کنم.

نوشته : یغما

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #تسویه_حساب

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 157
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد دوباره جمله اش را از سر گرفت.
- گفت ولی من ندارم، بهم برخورد؛ گفتم به جهنم که نداره! من که دارم، باز عاشقش می کنم، روش دست بلند نکردم اما به زور نگهش داشتم حتی خواستم با تو حسادتش رو تحریک کنم ولی افسوس که مرغ من هوای پرواز به سرش زده بود و دل دل می کرد که بپره!
دلم نه شیرین، نه لیلی نه حتی ویس بودن طلب نمی کرد، من دلم می خواست گلی بودم چون شقایق تا شازده کوچولوی ام عاشقانه ستایشم می نمود.
دستانم را پیشبردم و صورتش را قاب گرفتم.
- ماهان به من نگاه کن.
به سختی نگاهش را در عسلی هایم گره زد و منتظر ادامه ی جمله ام ماند.
- هر چی دیدی، شنیدی و فکر می کنی رو ول کن؛ برو سراغ دلت!
سرانجام مقاومتش شکست و گوله اشکی نافرمانی کرد و گونه اش را مورد هجوم قرار داد.
مشت گره کرده اش را روی زانوهایش کوباند.
- این ها همراهیم نمی کنن!
خواستم زبان در دهان بچرخانم که صدای گریه ی دُردانه مان مُهر سکوت بر دهانم زد، از جا برخاستم و به گام هایم چاشنی سرعت افزودم و او را در میان آغوشم محاصره کردم و سمت همسرم بازگشتم و بچه را به دستانش سپردم.
لبخند بی جانی به کویرش طراوت بخشید و او آرام زمزمه کرد: مهدی!
برازنده ترین اسم را برایش برگزیده بود چرا که در اوج دردمندی پدرش ظهور کرده و منحنی ماه را به لباش هدیه داده بود.

«ماهان»
آن قدر به قاب عکس شقایق خیره شدم و از بالشتش دم عمیق گرفتم تا پلک هایم سنگین گشت و خواب چون مادری مهربان در آغوشم کشید.
وقتی حس کرختی جانم را رها ساخت؛ دیده گشودم و با برداشتن گوشی ام از زیر بالشت ساعت را چک کردم و از جایم برخاستم، دوش کوتاهی گرفتم و مدارک لازم را درون کیفم جای دادم و از خانه بیرون زدم.
کارم در اداره ی ثبت احوال زیاد طول نکشید و شناسنامه ی ولیعهدمان به سرعت صادر شد سپس از مقابل ساختمان دربست گرفتم و مسیرم را بهترین آژانس هوایی شهر اعلام کردم.
پا درون سالن آژانس گذاشتم و هوای مطبوعش را وارد ریه هایم ساختم؛ همان طور که با چشمانم دنبال مشاور مورد نظرم می گشتم پیش خود اقرار نمودم که لباس های اندکم تنها یک لجبازی کودکانه با خودم بوده و بس!
روی صندلی و روبه روی خانم مشاور نشستم.
- سلام خسته نباشید، دوتا بلیط برای سنندج می خواستم.
منحنی کوچکی چهره ی مهربانش را قاب گرفت.
- سلام ممنون، برای کی باشه؟
چند لحظه ای را به مرور برنامه هایم اختصاص دادم و سپس گفتم: پس فردا.
بی حرف مشغول چک کردن وضعیت پرواز در کامپیوتر مقابلش شد.
- شرمنده ام ولی پرواز جای خالی نداره.
«تشکر» کردم و خواستم از روی صندلی ام بلند شوم که جمله ی بعدی اش مانعم گشت.
- اگه عجله ندارید می تونم برای آخر هفته دوتا بلیط براتون رزرو کنم.
سری به نشانه ی تأیید تکان دادم و اضافه کردم.
- لطفاً رفت و برگشت باشه.
بلیط ها را درون کیفم گذاشتم و به پاس قدر دانی لب هایم را از دو طرف کشیدم.
- ممنونم خیلی لطف...
هنوز کلماتم کامل کنار هم قرار نگرفته بودند که لرزش گوشی ام حواسم را پرت کرد و من با چند گام بلند از سالن خارج شدم و تماس را وصل نمودم.
- سلام استاد، جانم؟
صدایش مثل همیشه پر صلابت بود.
- سلام، اگه وقت داری یه سر بیا بیمارستان، کارت دارم.
تشویش در تک تک سلول هایم لانه ساخت.
- چشم، الان راه میفتم، میام.
پژواک بوق اشغال در حلزونی هایم پیچید و من جان دادم تا به بیمارستان رسیدم، قدم هایم را سمت اتاق استاد محمدی کشاندم و تقه ای به در آن زدم.
- بفرمایید.
دستگیره را میان انگشتانم محصور کردم و به آهستگی وارد اتاق شدم.
- سلام استاد.
به احترامم نیم خیز شد.
- سلام پسر، خوش اومدی.
تعارف زد و من به خواسته اش روی صندلی چرم مقابل میزش نشستم و او گوشی تلفن را برداشت و درخواست دو فنجان قهوه کرد.
سکوتش به طول انجامیده بود که با سرفه ای تصنعی نگاهش را خریدم.
- استاد گفتید کار واجب باهام دارید، جانم من در خدمتم.
تیله های تیره رنگش سر تا پایم را کاویدند.
- می دونی برادر آقای خلفی می خواد ازت شکایت کنه؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد....

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی