👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 55
بازویم را گرفت و بلندم کرد.
- بلند شو ببینم، من حوصله ندارم و این چیزا حالیم نیست. مگه دست خودته که نیای؟
نیم ساعت بعد، در حالی که کشان کشان توسط رامبد از خانه بیرون می رفتم، فهمیدم راست می گوید و دست خودم نیست.
- بازوم رو ول کن رامبد، خودم میام.
این را در حالی گفتم که می دانستم هیچ راه فراری نیست و از ساختمان بیرون آمده بودیم و ناچار به همراهی بودم. بازویم را ول کرد و چشم غره ای برایش رفتم و جای انگشت هایش روی بازویم را مالیدم و زیر لب غر زدم:
- وحشی و نفهمی دیگه!
هدفونش را روی گوشش گذاشت و کمی به سمتم خم شد.
- چی زیر لب می گی؟ نمی شنوم.
رویم را به سمت دیگری برگرداندم.
- هیچی!
نیم ساعتی را در سکوت پیاده روی کردیم و تا به پارک نزدیک خانه که برسیم، هر کدام در افکارمان غرق بودیم، من در طوفان، او در شیرین...
آه سوزناکی که رامبد کشید، شد سرآغاز یک صحبت بلند که قرار بود حقیقت ها را آشکار کند.
- چی شد؟ تو که کبکت خروس می خوند؟ آه کشیدنت برای چیه دیگه؟
- اون روزی که حالم خوب نبود، یه قولی بهم دادی، ولی ظاهراً یادت رفت.
- چه قولی؟
نفسی گرفت و با گفتن حرفش، آن را آزاد کرد.
- این که عاشق نشی.
دستم هایم در جیب پشمی پالتو مشت شد و ندیده حتم داشتم که انگشت هایم از شدت فشار به سفیدی می زنند. شرمگین بودم و دنبال دلیلی برای توجیه!
با حرکتی ناغافل دست دور شانه ام حلقه کرد و محکم مرا خودش چسباند، گرمای بدنش تداعی گر آرامش بود.
- بی خیال! این رو نگفتم که عرق شرم بشینه روی تنت. احمق بودم و یادم رفته بود که عاشقی دست خود آدم نیست، تو حال خودم نبودم، وگرنه اون قول مزخرف رو ازت نمی گرفتم.
به آرامی گفتم: «ولی ای کاش به قولت عمل می کردم، تو راست می گفتی. وضع این روزام افتضاحه، من این رو نمی خوام. عاشقی فقط درد و درده!»
- آره، راست می گی، عاشقی درد داره ولی قشنگه.
- کدوم عشق و عاشقی از روز اول با درد و رنجه؟
پوزخندی پر از درد و رنج زدم، نفس لرزانی کشیدم و با بغضی کشنده ادامه دادم:
- من اون قدر احمقم که عاشق کسی شدم که متهم به قتل همسرشه و حکم اعدامش اومده!
فشار دستانش را بیشتر کرد و دردی دوست داشتنی بدنم را گرفت.
- عاشقی دست خود آدم نیست، ولی وقتی عاشق شدی، دیگه باید جنگیدن رو یاد بگیری و بجنگی!
جوابم به او تنها یک آه سرد بود. دقایقی در سکوت پیاده روی کردیم و بعد روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم، سرم را به شانه اش تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
دلم ذره ای آرامش می خواست، چیزی که این روز ها عجیب از من و افکارم فراری بود.
- شیرین حالش خوبه، کمتر گیر میده، کمتر دعوا می کنیم. این زندگی، اون زندگیه ایده آلی که می خواستم نبود، ولی خب فهمیدم آدما نمی تونن خوشبخت مطلق باشن. من و اون خوشبخت کامل نیستیم ولی همینشم بسه. ازدواج که کنیم، هم حالش خوب می شه و هم خیالش راحت، اون جوری کمتر گیر می ده.
آخ از جهل عاشق که باعث می شود کودکانه خود را گول بزنی و آخ از عشق خواهری که باعث می شود در برابر جهل برادر عاشق پیشه ات سکوت اختیار کنی. دنیا هنوز جای بد و غیر قابل تحمل شدن، دارد؟
لب گزیدم و با هزار مکافات سکوت را در پیش گرفتم، مبادا آزرده شود... مبادا رویاهایش مکدر شوند.
کاش این توان را داشتم که بر سرش فریاد بزنم و این خوشبختی پوشالی اش را لگدمال کنم، ولی افسوس که نمی توانستم، در این حال و روز، من آدم این کار ها نبودم.
رامبد پس از سکوتی پر از هزاران حرف ناگفته، گفت: «می دونم که می دونی تصمیم نهایت حماقته، ولی...»
سرش را با کلافگی و عجز تکان داد، چه چیزی حرف زدن را برایش این قدر سخت کرده بود؟
- ولی لعنت به منه احمق که حماقتام تمومی نداره، دوستش دارم و این دوست داشتن آتیش شده و افتاد به جون خرمن زندگیم. حماقته، ولی پاش هستم، حتی اگه درمان نشه، حتی اگه با این شک و تردیداش زندگیمون رو تباه کنه، من تا اون روز می مونم و ازش عشق می گیرم.
دهان باز کردم که دستش را جلویم نگه داشت.
- چیزی نگو، نصیحت نکن، سرزنش نکن! خودم همه رو از بَرَم.
سری به تاسف تکان دادم و او با شانه هایی فرو افتاده از جا بلند شد.
- متاسف، این زندگیه که خودم انتخابش کردم، پای انتخابمم می مونم.
به چشم های پر از یأسش خیره شدم.
- این چیزیه که تو می خوای؟ این که کرور کرور حماقت و فلاکت تو چشمات باشه؟
دست هایش را پس سرش قلاب کرد.
- آره، این چیزیه که انتخاب کردم، یعنی انتخاب دیگه ای به جز این ندارم.
شانه ای بالا انداخت و با لحنی مثلاً بی خیال ادامه داد:
- بالاخره اینم سرنوشت منه، باهاش کنار اومدم.
ادامه دارد...
نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️