پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

۳۰۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 52
تکه ای کیک سر چنگال زدم و به دهان بردم. داغ و تازه بود و مزه ی خوبی هم داشت. بعد از مزه کردن کیک در جوابش گفتم: «تصمیم دارم یه ملاقات با خانواده ی ساره کنم. شاید این دفعه به نتیجه ای رسیدم.»
فنجان قهوه را در پیش دستی چرخاند و با تردید پرسید:
- می خواید منم بیام؟
- نه، نیازی نیست. احتمالاً اگه شما رو ببینن، ناراحت شن و چیزی نگن.
سری تکان داد.
- آره، راست می گید.
آهی کشید و به آرامی ادامه داد:
- از این که می بینم هیچ کاری از دستم بر نمی آد، حالم بد می شه، دلم می خواد بمیرم.
لبخند اطمینان بخشی زدم.
- این که هنوز پشت برادرتون موندید، خودش کار بزرگیه.
سرش را پایین انداخت.
- هر شبم شده کابوس... یه اتاق خالی و پر از سردی با طنابی که از سقفش آویزونه و یه چارپایه زیرش، شده کابوس تموم روزام و داره دیوونم می کنه.
غمگین نگاهش کردم، این زجری که می کشید، برایش زیادی بود و خدا چرا این امتحان دردناکش را تمام نمی کرد؟
- با غصه خوردن چیزی به دست نمی آد، باید قوی باشید و تلاش کنید. یادمه اون روز وقتی با برادرتون حرف زدم و راضیش کردم تا باهاتون ملاقات کنه، یه چیزی بهم گفت، می دونید چی بود؟
آرام پرسید:
- نه! چی گفت؟
زیر چشم های مشتاق و منتظرش نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «برادرتون خیلی دوستتون داره، وقتی ازش خواستم که باهاتون ملاقات کنه، پرخاشگری کرد و جوابش نه بود، کلی باهاش حرف زدم و راضی شد که باهاتون ملاقات کنه، معتقد بود که قراره اعدام بشه و این که ببینینش، باعث وابستگی بیش تر از قبل می شه، می گفت ندیدنتون سخته ولی این به نفع شماست، نمی خواست وقتی رفت، آسیبی ببینید، برادرتون فقط صلاح شما رو می خواست.
برق اشک در چشم هایش چیزی نبود که بشود انکار کرد. با ناراحتی نگاهش از چشم های خیسش گرفتم و ادامه دادم:
- اون قدر باهاشون حرف زدم که راضی شدن، قبلش می دونید چی گفت؟ گفت می خواد خودخواه باشه و ببینتتون. اون دوستتون داره، اون قدر زیاد که حاضره خودش رو از دیدنتون محروم کنه. من بهش قول دادم که نجاتش بدم و اون قبول کرد که شما رو ببینه، ولی نتونستم به قولم عمل کنم.
جمله ی آخر را خیلی آرام گفتم.
سیبک گلویش بالا و پایین شد و می دانستم که میل عجیبی به گریه دارد. حق هم داشت!
سرش را پایین انداخت و دست روی چشم هایش گذاشت و شانه هایش شروع به لرزیدن کرد.
با ناراحتی عمیقی نگاهش کردم و چیزی نگفتم، احتیاج داشت که خودش را خالی کند.
دقایق می گذشتند و او همان طور مانند کوهی فرو ریخته بی صدا می گریست، گریه ای که سراسر درد و رنج و غم بود.
کمی که گذشت، آرام صدایش زدم:
- آقا طاها؟
سرش را بلند کرد، صورتش خیس نبود ولی چشم هایش بی نهایت قرمز بودند و رنگش هم پریده بود.
مهربان نگاهش کردم و گفتم: «این روزا می گذره، این قدر سخت نگیرید، من تمام تلاشم رو می کنم که برادرتون آزاد بشه.»
دستی به صورتش کشید و با صدایی بم و گرفته گفت: «ممنونم!»
بعد از ملاقات با طاها سمیعی، به زندان رفتم و در خواست ملاقات با طوفان را کردم.
طبق انتظارم به ملاقات نیامد، کوتاه نیامدم و با امیدواری منتظرش ماندم... عقربه های ساعت به کندی چرخیدند و من در آن اتاق دلگیر پشت میز نشسته و منتظرش بودم، ولی نیامد، نه آن موقع و نه دو ساعت بعدش!
سر انجام بعد از دو ساعت انتظار، با اخطار سرباز از اتاق بیرون زدم و زندان را ترک کردم. قدم های سستم پر از نا امیدی بود و بی هیچ انگیزه ای!
ناراحت و دلگیر به سمت خانه راندم، این که طوفان این طور منتظرم بگذارد، چیز دور از انتظاری نبود، ولی خوب دلم که این چیز ها حالیش نمی شد.
با رسیدنم به خانه، ماشین را به پارکینگ بردم و دیدم که باز آقای همتی ماشینش را جای پارک من، پارک کرده است. بی تفاوت به این کارش، ماشینم را در جای خالی ماشین بابا پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم.
نمی دانستم چه بلایی سرم آمده! من آن آدم گذشته نبودم. آن آدم زود جوشی که اگر جای پارکش را اشغال می کردند، تلافی می کرد، آن آدمی که زندگی برایش یک شوخی بود و زیاد سخت نمی گرفت! دیگر هیچ کدام این ها نبودم و چه چیزی باعث این تغییر بود؟

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 193
به ایستگاه که رسیدیم کیان در حال برخاستن مچ دستم را گرفت و مجبورم کرد به دنبالش بروم. ۳ محافظ نیز از فاصله ی چند متری ما را دنبال می‌کردند. مچ دستم در میان پنجه نیرومندش قدرت هیچ حرکتی را نداشت. نمی‌توانستم به خودم دروغ بگویم گرچه تا حدی از او میترسیدم اما بعد از آن آوارگی خدا را شکر میکردم که مرا یافته بود .چرا که به راستی نمی‌دانستم در آن شهر بزرگ و غریب چه باید بکنم.
از پله های ایستگاه بالا آمدیم و وارد خیابان شلوغ شدیم .دیگر در میان آن مردم احساس خفگی و تنهایی نمی کردم ،چرا که او کنارم بود. او کنار خیابان ایستاد و به یکی از محافظین اش با اشاره چیزی فهماند. او سرش را به علامت چشم تکان داد و به سرعت از ما دور شد. ماشین آماده نداشتیم و من حدس میزدم آنها ماشین شان را در ایستگاهی که سوار مترو شده بودند جا گذاشته اند. او با اشاره یک تاکسی گرفت. در تاکسی را برایم باز کرد و منتظر ماند تا ابتدا من سوار شوم .بعد خودش در فاصله اندکی به اندازه ی یک وجب در کنارم نشست و در را بست. متوجه آدرسی که به راننده دادنشدم. سکوت سنگین بینمان آزاردهنده بود. بخصوص اینکه میدانستم او را تا چه حد رنجانده ام. زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتم. او آرام بود. آرامشش عذاب آور تر بود. اینکه هیچ اعتراضی نمیکرد بیشتر عذابم میداد: ناهار که نخوردی؟ نجوای آرامش زیر گوشم نور امید به قلبم پاشید. نگاهم را ملتمسانه به او دوختم. دلم می‌خواست مرا به خاطر حماقتم ببخشد. من دست او امانت بودم و بعد از این همه فداکاری که در حقم کرده بود داشتم در برابر پدر و مادرم شرمنده اش میکردم:نه... . صدا به سختی در حنجره ام پیچید و گم شد. دلم می‌خواست می‌توانستم چیز بیشتری بگویم. نگاه سنگین و زیبایش مرا به سختی تنبیه میکرد. صدای زنگ آشنای موبایلم را از جیبش شنیدم. چند لحظه بعد در حالی که گوشی ام را مقابلم می‌گرفت گفت :بازهم مصطفی ست ...چند مرتبه از صبح تماس گرفته. جوابشو بده خیلی منتظر مونده... . می‌دانستم که حرف زدن من و مصطفی چقدر عذابش می‌دهد. اما نباید مصطفی بیچاره را هم از خودم می رنجاندم.بعد از آن جدایی غیرمترقبه در پارک ،این اولین گفتگوی مان بود :سلام.... . صدای مصطفی در گوشم پیچید، آنقدر بلند که نه تنها او که کنارم نشسته بود ،بلکه حس می کردم تمام دنیا صدایش را میشنوند: سلام به روی ماهت... . جمله‌اش نفسم را در سینه حبس کرد. چطور باید با مصطفی حرف میزدم در حالی که او کنارم نشسته بود . صدای قلبم را می‌شنیدم.او ادامه داد: دلم خیلی برای شنیدن صدات تنگ شده بود. آب گلویم را به زحمت فرو دادم و با لکنت لب گشودم: خوب... منم... منم همینطور.
مصطفی موجود باهوشی بود. لکنتم او را واداشت بپرسد: نمیتونی صحبت کنی؟ (بی اختیار نگاهم به سمت کیان چرخید و درحجم نگاه گیرایش آب شدم. صدای مصطفی را هر دویمان می‌شنیدیم) باز هم اون کنارته؟ ... . لب هایم لرزید و فقط توانستم بگویم: آره... . مصطفی مکثی کرد. سکوت چند لحظه ای اش سنگین و تلخ بود: باشه، بعد باهات تماس میگیرم. سرم را پایین انداختم .احساس خوبی نداشتم. اگر حرف می‌زدیم حالم بهتر میشد. از کارم پشیمان بودم و از این که حالا نمی دانستم او هنوز دوستم دارد یا نه داشتم بالا می آوردم. هیچ چیز بیشتر از دوری از او عذابم نمی‌داد .حالا می توانستم منصفانه‌تر به پردیس بیاندیشم. حالا که خودم حال او را داشتم .ساده بود که بفهمم عشق یک طرفه پردیس کافی بود که او را به اینجا بکشاند. اگر عشق من هم نسبت به او یک طرفه بود ،قطعاً در برابرش به خاک می افتادم. اما من همیشه پا روی دلم گذاشته بودم و هرگز حتی در آن لحظه نیز احساسم را نسبت به او بیان نکرده بودم... .
رستوران به آن شیکی و بزرگی برایم خفقان آور بود و طعم غذاهای خوشمزه روی میز هم همه تلخ و بی مزه بودند. در حالی که ناچار بودم در سکوت مقابلش بنشینم و برای جلب توجهش به دنبال راهی باشم تاشاید حداقل حرفی بزند، بریدن انگشتم به عمد کار وحشتناکی بود. اما موفق شدم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 192
پردیس برای چند لحظه به او خیره مانده بود و بعد ناامیدانه کیف دستی زیبا و گران قیمتش را روی میز انداخت. دستانش را در اطراف بدنش کمی باز کرد و با لبخندی محزون نجوا کرد: باشه... پس برای کشتنم تردید نکن... .
تحمل دیدن آن وضع برایم دشوار شده بود. به اتاقم پناه بردم. در را بستم و گوشه دیوار پشت تخت نشستم. در حالی که زانوانم را گرفته بودم و اشک می ریختم به خودم می لرزیدم، اما نه به خاطر رفتاری که پردیس با من داشت. من می‌دانستم که پردیس دیوانه وار کیان را دوست دارد و این بیش از هر چیز آزارم می‌داد. قطعاً او نیز روزی مورد ستایش کیان بود و حالا حضور من او را از چشم کیان انداخته بود. آیا این اتفاقی بود که به زودی برای من هم می افتاد ؟ حتی تصورش تنم را میلرزاند. چطور باید به مردی اعتماد میکردم که زن ها کوچک ترین ارزشی برایش نداشتند. آیا باور نگاهش وقتی مرا مایه آرامشش می خواند، ساده‌لوحانه بود؟ وضعیت پردیس تنم را میلرزاند .خدای من چطور باید به او اطمینان می‌کردم؟ چرا من آنجا بودم ؟چرا داشتم خودم را اسیر او می کردم؟ به سرم زده بود. داشتم دیوانه می‌شدم. به سرعت به سمت چمدان لباس هایم رفتم. لباس مناسبی پوشیدم. کیف پولی ام را نیز برداشتم و از اتاق خارج شدم. هنوز صدای جر و بحث آزاردهنده شان به گوش می‌رسید. تمام تنم نبض شده بود، وقتی مثل دزد ها از آن ویلا خارج شدم و با تمام سرعت می دویدم .هیچ یک از خیابان ها را نمی‌شناختم. پس برایم فرقی نمی‌کرد کجا بروم. تنها یک چیز مهم بود و آن دور شدن از آن ویلا و رهایی از دست کیان زند بود. وقتی به اندازه کافی از آنجا دور شدم نفسم به شماره افتاده بود. ته دلم خالی بود. احساس بدی داشتم .خیلی بد و این احساس بد را غربت و بیگانگی اطرافم دوچندان می کرد.
از همه میترسیدم. حتی از خودم .پول زیادی نداشتم و حتی گوشی موبایلم را هم جا گذاشته بودم. تنهایی، غربت، خستگی ،دنیای زیبای اطرافم را برایم جهنم کرده بود. آنقدر در بین مغازه ها، خیابان ها و آدم های جورواجور پرسه زدم که کف پاهایم ذق ذق میکرد. نباید ولخرجی میکردم. نمیدانستم آیا پولم کفاف گرفتن یک بلیت برگشت به تهران را می دهد یا نه؟ بعد از پرسه زدن طولانی در خیابان ها به ذهنم رسید برای استراحت سوار مترو شوم. واگن‌های مترو نسبتا خلوت بودند و من به قدری خسته بودم که کیف پولم را کاملاً پنهان کردم و نفهمیدم کی خوابم برد... خواب که نه، بیهوش شده بودم .تکان های ملایم مترو کم کم در تنم پیچید. صدای آرام حرکت واگن مثل لالایی گوشم را قلقلک میداد .پلکهایم کم‌کم سبک شدند و بی اختیار به دنیای اطرافم بازگشتم. پلکهایم خواب آلود و بی رمق باز شدند. هنوز داخل مترو بودم و سرم را به شیشه کنار صندلی تکیه داده بودم .تصویر مبهم مردی را دیدم که روی صندلی روبروی من در فاصله یک قدمی ام نشسته بود. چشمانم را بستم و بعد تصویری آشنا مثل یک جرقه از ذهنم عبور کرد .پلک های بی رمقم با قدرت و تعجب باز شدند و من با دهان نیمه باز ،ترس شرمندگی، گیج و مات به کیان خیره شدم که مقابلم نشسته بود. با نگاهی که مرا خجالت زده می‌کرد تماشایم می‌کرد .شاید خواب می دیدم اطرافم را کاویدم. آدمهای دورو برم ،مترو ،خودم و حتی کیان واقعی تر از آن بودند که بتوانند شبیه خواب باشند. به خصوص آن سه محافظ که در نقاط مختلف واگن ایستاده بودند. نگاه شرمنده ام را به او دوختم و بی اختیار سر به زیر انداختم .هنوز این سوال که چگونه مرا یافته در ذهنم کامل نشده بود که نگاهم به کفشهایم افتاد. آهی در درون کشیدم. خدای من! ردیاب‌های روی کفش هایم را به کلی از یاد برده بودم.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 51
دوباره روی تخت دراز کشیدم و مانند جنینی در خودم جمع شدم، کاری بود که هر وقت دلم می گرفت، انجام می دادم. طاها سمیعی خوش خیال بود که فکر می کرد طوفان باز هم به حرفم گوش می دهد، البته حق داشت، او که نمی دانست طوفان چه گفته؟ اگر می دانست، همچین درخواستی از منی که خودم در پی دیدنش بودم، نمی کرد.
نتوانستم دوباره آه نکشم، انگار با آن عجین شده ام، طوفان مرا با آن عجین کرده، او مرا با حسرت و درد... و شاید هم با دوست داشتن عجین کرده... آدم عجیبی که یک جور متفاوتی از بقیه می بینمش!
***
برای بار چندم نگاهی به ساعتم کردم و کلافه روی صندلی چوبی کافه جا به جا شدم و بالاخره طاها سمیعی بعد از نیم ساعت تاخیر وارد کافه شد.
دستم را بالا بردم و او با دیدنم، به سمتم قدم تند کرد.
رو به رویم نشست و کیفش را روی صندلی کنارش گذاشت.
- شرمنده که دیر شد.
دیدن چشم های قرمز و گود رفته اش، با ته ریش چند روز چیز دور از انتظاری نبود.
- مشکلی نبود.
لبخند بی جان و خسته ای زد.
- این کافه ی نزدیک بیمارستان پاتوقم بعد از یه روز سخت کاریه، همه چیزش رو امتحان کردم، کیک شکلاتی و کاکائوی داغش حرف نداره، می خورید؟
- بله.
سری تکان داد و ویتر را صدا زد و سفارش دو کیک شکلاتی و کاکائوی داغ داد.
ویتر که رفت، طاها سمیعی خسته به صندلی اش تکیه داد و دست هایش را هم روی پایش گذاشت.
زبان روی لبم کشیدم و گفتم: «خب تا سفارشا میاد، شروع کنیم؟»
- بفرمایید!
نامحسوس نفس عمیقی کشیدم و تمام تمرکزم را روی موضوع پیش رویم گذاشتم، غصه خوردن برای طوفان، دردی از من و او چاره نمی کند!
- خودمون در واقع هیچ مدرک محکمی نداریم، ولی چند تا سرنخ کوچیک داریم و فعلاً باید با همونا پیش بریم.
سرش را بالا و پایین کرد.
- آره، درسته.
انگشت هایم را مانند همیشه که می خواستم تمرکزم زیاد شود، در هم گره زدم.
- خب تا این جا مطمئنیم که یه آشنا باعث این کاره، همچین فهمیدیم که این آشنا بوی ادکلنش ترکیبی از میخ و شکلات تلخه، پس می شه گفت که یه مرده. درسته؟
- آره.
- شما تو فامیل و دوست و آشنا کسی با این مشخصات رو دارید؟ یا اصلاً با برادرتو خصومت داشته باشه؟
با اخم هایی درهم مشغول فکر کردن بود و من با سکوت منتظر ماندم. بعد از چند دقیقه با ناامیدی گفت: «هر چی فکر می کنم، کسی نبود که بخواد با طوفان دشمن باشه، ما که خانواده ای نداریم، خانواده ی ساره ی خدا بیامرزم زیاد نبودن و هیچ کدومشونم دشمنی ای نداشتن.»
- گاهی آدما اونی که نشون میدن، نیستن! این رو یه بار به برادرتونم گفتم.
طاها خواست چیزی بگوید که ویتر سفارش را آورد و بعد از چیدنشان روی میز، رفت. با رفتن ویتر، طاها با تردید پرسید:
- یعنی شما می گی یکی تو فامیل ساره است که با طوفان دشمنی داره و باعث مرگ ساره است؟
- نمی شه قاطع گفت آره، ولی احتمالاً یکی هست.
نگاهش سردرگم بود و می دانستم که ذهنش به شدت درگیر شده است. با صدایی آرام زیر لب زمزمه کرد:
- آخه کی؟
- نمی دونه، ولی هر کسی می تونه باشه.
کلافه پیشانی اش را ماساژ داد.
- نمی دونم، عقلم به جایی قد نمی ده.

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 149
به وضوح نگاه های یواشکی و مملو از مهر ماکان به فرناز را می دیدم و یک بار هم موقع انجام کارها، زمانی که متوجه شد من معنای نگاه ها و حالش را فهمیده ام، سرش را زیر انداخت.
غزاله کیک را روی تخت گذاشت و هومن هم چاقو به دست، ادا و اطوارهایی به عنوان رقص چاقو درآورد و خنده را مهمان لب هایمان کرد.
غزاله با خنده گفت: بسه دیگه، بده کیک رو ببره.
بالاخره رضایت داد و چاقو را با خنده دست جاوید سپرد.
- خزان بیا.
- جانم؟
اشاره ای به شمع ها کرد: بیا با هم فوت می کنیم.
تبسمی روی لب هایم نقش بست و کنارش نشستم.
غزاله رو به یاس گفت: یاسی جان، عکس و فیلم بگیر.
رو به جاوید ادامه داد: آرزو یادت نره ها.
اشاره ای به من کرد و هر دو همزمان شمع را که عدد سی و سه بود را فوت کردیم و صدای دست زدن ها و سوت کشیدن های هومن بالا رفت.
نگاهم را به جاوید دوختم و با تمام عشقی که به او داشتم، زمزمه کردم: تولدت مبارکم باشه. چه خوبه که هستی، چه خوبه دارمت.
لبخندی زد: خیلی خوشحالم که پیشمی خزان. عاشقتم.
فرناز گفت: چی زیر گوش هم میگین؟ بلند بگین مام بشنویم.
چپ چپی نگاهش کردم و از چشمان شیطنت آمیزش خنده ام گرفت.
کیک را هم با هم بریدیم و با شوخی های هومن خوردیم و دو ساعتی بعد کم کم همگی عزم رفتن کردند.
قرص جاوید را به دستش دادم که همان طور قرص را در دهانش می گذاشت گفت: غافلگیرم کردی.
لبخندی دندان نما زدم و ابرویی بالا انداختم: ما اینیم دیگه!
خنده ی آرام و مهربانی کرد: مرسی به خاطر همه چی. خیلی زحمت کشیدی.
لبخندم عمق گرفت.
- چه زحمتی آخه؟ خودم دلم می خواست این کار رو بکنم.
با چشمان پر عشقش نگاهم کرد که پتو را رویش مرتب کردم و بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم.
- استراحت کن.
از اتاقش بیرون آمدم و به آشپزخانه و پیش غزاله و فرناز و یاس رفتم. مامان گلی هم قرصش را خورده و برای استراحت به اتاقش رفته بود.
فرناز مشغول شستن ظرف ها بود. نگاه خیره ام را که روی خودش دید، پرسید: چیه؟
- چه خبر از ماکان جونت؟!
گونه هایش رنگ گرفت و سرش را پایین انداخت.
- وای خزان، این جوری نگاه نکن.
خنده ای کردم: تعریف کن ببینم چی شد.
غزاله هم سمت ما آمد و با هیجان گفت: آره بگو دیگه. خیلی تابلو بود.
لبخند خجلی زد.
- چی بگم خب؟ اون چند روز که جاوید بیمارستان بود، یه روز اومد باهام حرف زد و گفت که بیشتر آشنا شیم و بعدشم شماره ام رو گرفت که بازم ارتباط داشته باشیم.
مشتاقانه پرسیدم: خب؟
- میگه قصدش ازدواجه و دنبال این دوستی ها نیست و منتظره که من موافقت کنم تا این ارتباط رو جدی کنه.
غزاله گفت: ولی پسر خوبی به نظر می رسید. حالا بعدا از جاوید و هومن هم می پرسیم که ببینیم نظر اونا چیه. به هر حال اونا دیگه بیشتر می شناسنش.
سری تکان داد: نمی دونم چی جوابش رو بدم.
- نمی دونم نداره که. اگه راضی هستی که بهش بگو. بذار تکلیف خودش رو بدونه. اگه منفیه که...
با شک ادامه دادم: نکنه تو هنوزم...

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

#قناری_خاموش

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 50
لبخند بی جانی از لفط قناری روی لبم نشست و آرام گفتم: «بله بابا جون!»
بابا وارد اتاق شد و با دیدن من که در تاریکی اتاق روی تخت نشسته بودم، کلید کنار در را فشرد و همه جا روشن شد. با دیدن وضع و حال داغانم، جا نخورد!
- چی شده؟
صورتم را محکم مالیدم.
- یعنی می خواید باور کنم که مامان بهتون نگفته بیاین ببینین من چمه؟
بابا خندید، چقدر خوب بود که می توانست در این اوضاع به هم ریخته بخندد.
- خب باید اعتراف کنم آره مامانت گفت بیام سر از کارت در بیارم.
کنارم لبه ی تخت نشست و با نازکشی ادامه داد:
- نمی خوای بگی چی شده که دختر ما این طور از دیروز سگرمه هاش توهمه؟
با یاد آوری هزار باره ی فاجعه، بغض کردم.
- می خوان اعدامش کنن بابا، دیروز حکمش اومد، پنجاه و دو روز دیگه اعدامش می کنن و من هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. من بهش قول دادم که کمکش کنم و نجاتش بدم ولی فرصتم تموم شده و شکست خوردم. چی کار کنم بابا؟ دارم دق می کنم. از خودم و بی مسئولیتیم بدم میاد. تموم امیدش به من بود، حالا چی کار کنم؟ تو راهنمایی ام کن بابا! یه راه بزار پیش پام، دیگه دارم دیوونه می رم.
آه بابا دلم را لرزاند.
- چی بگم؟ باید به خدا توکل کنیم.
توکل به خدا! تنها راهش همین بود و صبر زیادی هم می طلبید.
بابا صحبت کرد و دلداری ام داد ولی حتی حرف های او هم برایم تسکینی نبود، هیچ چیز نمی توانست از این درد بکاهد.
بعد از شامی که در سکوتی دلگیر به پایان رسید، به اتاق برگشتم. روی تخت دراز کشیده بودم و ساعدم روی چشم هایم بود که صدای زنگ گوشی بلند شد، بی آن که از جا بلند شوم، گوشی را از روی پاتختی برداشتم و تماس را جواب دادم:
- بله؟
- سلام.
شنیدن صدای طاها سمیعی باعث شد ساعدم را از روی چشم هایم بردارم و بلند شوم و روی تخت بنشینم.
- سلام، خوبید؟
پوزخند آرامی زد و زمزمه کرد:
- خوب؟ تنها حسی که ندارم، همین خوب بودنه.
لبم را گزیدم و چه باید می گفتم؟ مقصر همه این ها من و بی کفایتی ام بودیم.
- متاسفم!
- برای چی؟ من دیدم که شما تلاشتون رو کردید، نشد، خدا نخواست، سرنوشت من و برادرمم همینه.
تلخی لحنش دلم را به هم فشرد. حسم به او، بسیار شبیه حسم به رامبد است.
- این طور نیست.
آهی کشید.
- فعلاً که این طوری شده. راستش برای دست مزدتون زنگ زدم.
من از آشفتگی و نگرانی روی پا نبودم و او دم از دست مزد می زد؟
- دست مزد؟ ولی کار من هنوز تموم نشده.
- همه چیز...
پا روی آداب معاشرت گذاشتم و وسط حرفش پریدم و با لحنی محکم گفتم: «هنوز پنجاه و چند روز وقت هست، به همین راحتی جا زدین و می خواین عقب بکشین؟»
- نه... ولی... لعنتی!
لحنش بغض داشت، حالش را درک می کردم، طوفان برای او تنها حامی و همه ی خانواده اش بود. با حالی بدتر از قبل ادامه داد:
- ملاقاتش رفتم ولی نیومد که ببینمش، جواب تماسام رو هم نمی ده، مسئول بندشون می گه اوضاعش داغونه، داره لحبازی می کنه و من نمی دونم چی کار کنم؟ فکر... نبودش... وحشتناکه... کابوسه!
مو های در هم تنیده ام را از جلوی صورتم کنار زدم و فکر کردم احساسات من و طاها سمیعی در رابطه با برادرش چقدر مشابه است.
با تمنا و عجز صدایم کرد:
- خانم ایزدیار؟
با صدایی گرفته جواب دادم:
- بله؟
- شاید شما تونستید راضیش کنید که برم ملاقاتش، این کار رو می کنید؟ دارم دیوونه می شم و هیچ کاری از دستم بر نمی آد.
آهی پر از تلخی کشیدم. واقعاً فکر می کرد برادرش دیگر برای منِ بدقول پشیزی ارزش قائل می شود و به حرفم گوش می کند؟ زهی خیال باطل!
با همه ی این ها ولی نخواستم ناامیدش کنم و گفتم: «باشه، تلاشم رو می کنم، هر چند وضع خودم بهتر از شما نیست.»
- ممنونم، برای کارایی که وظیفتون نیست، ولی انجامش میدید.
با به یاد آوردن موضوعی، صاف نشستم.
- می تونم فردا ببینمتون؟ چندتا سوال بپرسم؟
- آره، هر وقت که بگید، میام.
- ممنون.
- خواهش می کنم، شرمنده که این موقع شب زنگ زدم، اون قدر حالم بد بود که به ساعت توجه نکردم.
- درک می کنم!
- بابت همه چیز ممنونم.
«خواهش می کنمی» گفتم و با آهی عمیق گوشی را روی پاتختی، سر جایش برگرداندم. این روز ها آه زیاد می کشم، درد هایم زیاد شده!

ادامه دارد...

نویسنده : نگین صحرا گرد
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان قناری خاموش(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 191
تا توانستم معطل کردم .اما سرانجام ناچار به روبرو شدن با او بودم. پشت میز جمع و جور صبحانه رو به رویش نشسته بودم و در حالی که سعی می‌کردم وانمود کنم توجهی به حضور او ندارم، خودم را مشغول خوردن نشان می‌دادم. سرم پایین بود اما نگاهش را با تار و پود وجودم حس میکردم: باز هم قهوه می خوری ؟صدای مهربان و نجواگونه اش را با تکان سر پاسخ منفی دادم: نه... . خوردم و خوردم و خوردم .دست آخر سرم را بلند کردم تا از او تشکر کنم و از آنجا، از پای آن میز فرار کنم. اما او طوری با لذت تماشایم می کرد و لبخند می زد که دهانم نیمه باز ماند و به کلی جمله ام را فراموش کردم: نوش جونت عزیزم... . لبخند رنگ پریده ای بر لب نشاند م: ممنون خیلی خوشمزه بود.
صدای زنگ در ورودی هر دویمان را غافلگیر کرد. او با تعجب از پشت میز برخاست و به سمت اف اف رفت. کسی پشت در باغ نبود .چند دقیقه بعد در حال جمع کردن ظرف های روی میز بودیم که صدایی از پشت سر مرا به وحشت انداخت و او را غافلگیر کرد: اینجارو ببین... . هر دو به سمت صدا برگشتیم. باورم نمیشد، این پردیس بود که جلو در سالن ایستاده بود و باغیض ما را می نگریست. کیان به راستی غافلگیر شده بود و به نظر نمی‌رسید از حضور این میهمان ناخوانده راضی باشد. پردیس قهقهه ای سر داد. به ما نزدیک شد. به نظر عصبی و ناآرام می‌رسید، گرچه سعی داشت خلاف این را نشان دهد :خوش میگذره عزیزم... . به نظر می‌رسید کیان قصد سر به سر گذاشتن با او را ندارد و تنها نگاه منزجرش را به او دوخته بود. پردیس مقابلم ایستاد و سر تا پایم را از نظر گذراند. دستش را که آرام کنار صورتم گذاشت بی اختیار ترسیدم و خودم را کمی عقب کشیدم. لبخند دلسوزانه ای تحویلم داد: نترس کوچولو... من دیگه بدتر از اون( منظورش کیان بود )نیستم... . نگاهم را که به وضوح از ترس میلرزید به کیان دوختم. او دست پردیس را با اکراه عقب راند: از اینجا برو ...من نمیخوام با تو درگیر بشم. پردیس قهقهه ای سر داد :بهش گفتی پشت این ظاهر دوست داشتنی ،چه قلب سنگی و بی رحمی پنهانه؟ به من نگاه کرد، در حالی که نگاهش از خشم برق میزد :تو دختره ی یه لا قبا بدجوری خودتو با من طرف کردی ...فکر می کنی اینقدر بی عرضه ام که بزارم به راحتی تو بغلش جا خوش کنی؟ حرف های او وجودم را میلرزاند، اما زبانم یاری نمی‌کرد کلامی به او بگویم.
کیان بار دیگر او را مخاطب قرار داد: نمیدونم چطور اینجا رو پیدا کردی... اما بهتره هر چه زودتر بری.
پردیس به او خیره شد: باشه میرم .اما با تو.... دیگه صبرم تموم شده .من به خاطر تو لعنتی چند وقته در به درم ،اون وقت تو منو تو اون هتل قال میذاری، تا با این پاپتی خلوت کنی؟.... . جملاتش برایم به قدری آزار دهنده بود که در حالی که به زحمت جلوی اشکهایم را گرفته بودم، خواستم به سمت اتاقم بروم، اما او بازویم را چنگ زد . حرکت چندش آورش اشکم را جاری کرد: کجا ؟...در خروجی از این طرفه. کیان مرا از چنگ او را رهانید. پشت سر کیان پناه گرفتم و کیان با عصبانیت سرش فریاد زد :اگر همین حالا گورت رو گم نکنی یک لحظه هم زنده است نمیزارم.
پردیس ناباورانه به چشمان او خیره شد و لحظاتی بعد مثل دیوانه‌ها پوزخند زد: آفرین!... آفرین!... کارت به جایی رسیده که به خاطر اون منو تهدید می کنی ؟
-من برات دعوتنامه نفرستادم و یادم نمیاد ازت خواسته باشم دنبال من راه بیفتی.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 148
دستم را در دست گرفت و گفت: موافقی من حالم خوب شد، بیفتیم دنبال کارای عروسی مون؟ اگه راضی هستی و آمادگی زندگی مشترک رو داری، خودم بهتر که بشم میام با خانواده ات حرف می زنم. موافقی؟
تصور زندگی ام با او لبخندی روی لبم آورد. این که هر لحظه کنارش باشم، زیادی حس خوبی داشت آن هم برای منی که یک روز هم او را نمی دیدم، دلتنگ می شدم.
- دوست دارم زودتر زندگی مون رو با هم شروع کنیم. بشی خانوم خونه ام. چون دیگه دلم نمی خواد ازت دور باشم آخه بدجوری دلم رو بردی و دلم تنگت میشه دلبر جانم.
با شوق لبخندی زدم. چه لفظ زیبایی!
- قرار نبود تقلب کنی ها.
متعجب گفت: تقلب؟!
- آره دیگه، حرف های دل منو گفتی.
خنده ی آرام و مهربانی کرد و با نگاهی مملو از عشق خیره ام شد.
- یه موضوع دیگه هم هست.
نگران شدم: چی؟
دلشوره ام را فهمید که گفت: نگران نباش عزیزم اما من به مامان گلی قول دادم که حالم بهتر شه، ببرمش همون روستا که اون زمان زندگی می کرده و بره سرخاک اردلان. به خاطر همین هم چند روزی رو درگیر این کارم.
چه قدر دلم می خواست من هم آن روستا را که مامان گلی آن گونه از آن تعریف کرده بود را ببینم.
- یه چیزی بگم؟
- تو دوتا بگو.
- میشه منم بیام باهاتون؟ آخه خیلی دوست دارم اون جا رو ببینم و هم برای داستانم وقتی ببینمش، توصیف ها رو می تونم بهتر هم بنویسم.
لحظه ای متفکر نگاهم کرد و سپس سری تکان داد: باشه عزیزم، بیا.
با ذوق لبخندی زدم: مامان گلی هم راضیه؟
خیره به چشمانم شد: چرا راضی نباشه؟ می دونی که چه قدر دوست داره و بدونه که تو خوشت میاد بیای، خیلی هم خوشحال میشه از همراهیت.
هیجان زده لبخندی زدم و گفتم: پس باید هم با مامان گلی حرف بزنم و هم با خانواده ام.
سری تکان داد و لبخندی به ذوق و هیجانم زد.
* * *

هومن آخرین بادکنک را هم باد کرد و غر زد: آخه این همه بادکنک واسه چیه؟ مگه بچه ست آخه؟!
چپ چپی نگاهش کردم و رو به بقیه گفتم: یادتون نره چی گفتم ها، خیلی آروم و بی سر و صدا بیاین. یه وقت نفهمه.
فرناز کلافه از تکرار این حرف هایم گفت: وای خزان! صد دفعه ست تکراری کردی اینا رو! خیلی خب دیگه.
خنده ام گرفت و برای جلوگیری از پس گردنی فرناز به خاطر غر زدن هایم، تند تند گفتم: من میرم ببینم بیدار شده یا نه.
غزاله کیک را روی میز گذاشت و گفت: باشه، زودتر برو.
از پله ها تند تند بالا رفتم و با فکر اینکه شاید جاوید خواب باشد، در را به آرامی باز کردم و با دیدن چشمان بازش لبخندی زدم.
- خوبی؟ چیزی نمی خوای؟
- نه عزیزم.
بی مقدمه گفتم: پس چشمات رو ببند.
متعجب پرسید: واسه چی؟!
- ببند دیگه. تا نگفتم هم باز نکنی.
- چرا؟
- عه ببند دیگه.
متعجب گفت: خیلی خب.
تاکید کردم: باز نکنی ها.
- خیلی خب، باشه.
از جلوی در به بقیه اشاره کردم که بیایند. هومن، فرناز، غزاله و یاس و شوهرش، ماکان که هومن دعوتش کرده و به نظر پسر خوبی می آمد و گلشیفته خانم همراه با تارا با وسایل در دستشان آمده و وارد اتاق شدند.
جاوید با چشمان بسته اش گفت: چی شد خزان؟ باز کنم؟
هیجان زده جواب دادم: آره، باز کن.
چشم هایش را باز کرد و با دیدن بقیه لحظه ای چشمانش گرد شد اما با خواندن همزمان شعر تولدت مبارک، کم کم تعجبش جایش را به لبخند زیبایش داد.
نگاهش به من افتاد و منحنی لبانش عمق گرفت؛ جواب لبخندش را دادم.
فرناز گفت: حالا شمع ها رو فوت کن دیگه.

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 147
به چه روزهایی که فکر نکرده بود. هیچ گاه از خاطرش نخواهد رفت روزی که بهادر بی رحمانه به او گفت درخواست طلاق را امضا کند و وقتی فهمید که کودک چند هفته ای شان هیچ گاه به دنیا نیامده. او هم کودکش و هم عشقش را داشت از دست می داد. چه برنامه هایی که برای آینده ی سه نفره شان نچیده بود و افسوس از این زندگانی...
آرام لب زد: دوست دارم گلی.
گلشیفته فریاد کشید: تو رو خدا ولش کنید، التماستون می کنم.
شهین خانم، گلشیفته را که همچون گنجشکی خیس شده از باران، رعشه به تنش افتاده بود را در آغوش گرفت و سعی کرد تا گلشیفته ای که داشت زار زار گریه می کرد و زجه می زد، آن صحنه را نبیند.
آن لحظه هزاران بار از خدا می خواست کاری کند و معجزه ای نازل می شد اما نشد که نشد و همه چیز پایان یافت و مردم کم کم متفرق شدند و جسم بی جان اردلان را سوار بر آمبولانس کرده و کم کم آنجا خلوت شد و فقط گلشیفته همچنان روی زمین نشسته و غریبانه و تلخ اشک می ریخت و زار می زد. چه طور همه چیز از این رو به آن رو شده بود؟
چگونه باید این درد را، این داغ را تاب می آورد؟
مگر چند سالش بود که هم کودکش را از دست داده بود و هم عشق زندگی اش را؟! تنها شانزده سال داشت و کوله باری از اندوه به سنگینی صدها سال روی شانه های نحیفش نشسته بود.
مگر چه گناهی کرده بود که سرنوشت این گونه با او سر لج افتاده و با او بد تا می کرد؟
سرش را رو به آسمان بلند کرد و زجه زد: خدایا چرا؟ می دونستی که من چه قدر تنها و بی کسم، می دونستی اردلان همه ی کسم شده، جونم شده، چرا ازم گرفتیش؟ گناه ما چی بود؟ مگه ما چه خبط و خطایی کرده بودیم که این سزای ما بود؟ اون از بچه ام، اینم از اردلانم. مگه من بدون اون می تونم زنده بمونم؟ مگه می تونم دووم بیارم؟
در صدایش غم نهفته بود، درد ریشه دوانده بود.
- من تحمل دوریش رو ندارم، منم میرم پیشش.
از گریه های زیاد بی حال و کم جان شده بود و چشمانش روی هم افتاد و بی هوش شد.

* * * * *

با صدای جاوید به خودم آمدم.
- چی شده خزان؟ چرا گریه می کنی؟
دستم سمت صورتم کشیده شد. خودم هم نفهمیده بودم که این قدر اشک ریخته ام از بس که غرق در قصه ی پر غصه ی گلشیفته ی تنها و غمگین بودم.
اشک هایم را پس زدم و با اشاره به دفتر پیش رویم گفتم: هیچی، داشتم می نوشتم.
کمی روی تخت جا به جا شد و گفت: بیا این جا.
برگی دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشک هایم را پاک کردم و از جا بلند شده و کنارش نشستم.
- جانم؟
با آرامش در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت: قرار نیست که هر چی می نویسی این جوری گریه کنی و اذیت شی ها.
دوباره با یادآوری و تصور گلشیفته ی شانزده ساله و شکست خورده از سرنوشت اشک هایم روان شد.
- آخه خیلی زندگی تلخی داشته. چه طوری تحمل کرده؟ اگه من بودم، نمی تونستم دووم بیارم. وقتی تو بیمارستان بودی اگه بدونی من چه حالی داشتم. انگار که دیوونه شده بودم حالا حتی فکر به این که اون اتفاق هایی که برای مامان گلی افتاده برای منم...
حتی تصورش هم عذابم می داد. نتوانستم ادامه دهم.
- آروم باش خزان جانم. می دونم سخته ولی دیگه گذشت. همه چی می گذره و تموم میشه. هیچی موندنی نیست و قرار نیست که غم و دردها دائمی باشه. بعد از هر سختی، آسونی میاد؛ این رو خود خدا گفته. خودش گفته که همه چی تموم میشه. خزانم، قربون دل مهربونت بشم، توی زندگی همه این سختی ها هست. زندگی مامان گلی هم زیاد از این مشکل و سختی ها داشته ولی الان دیگه تموم شده. این اتفاق های این مدت توی زندگی خودمون، دیدی که همه چی تموم شد.
لبخند مهربانی روی لبانش نشست.
- پس توام از این به بعد عین مامان گلی صبوری کنی. این قدر شکننده نباش. این قدر هم غصه نخور. باشه عزیزدل؟
از لحن آرامش بخش و حرف های زیبایش، دلم آرام شد و اشک هایم بند آمد. لبخندی زده و سرم را تکان دادم.
- میگم خزان؟
تبسم دوباره ای کردم: جون دلم؟

نویسنده: فاطمه احمدی

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تبعیدی تقدیرم (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی
  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 190
خواب از سرم پریده بود. ساعت های متوالی تا صبح از این پهلو به آن پهلو شده و نخوابیده بودم. سر و صدای بیرون از اتاق نشان می‌داد که او هم بیدار است. از روبرو شدن با او شرم داشتم .تقریبا نگاه کردن به چشمانش برایم کار غیرممکنی بود. مستاصل روی تخت نشسته بودم و شکمم به صدا درآمده بود که، صدای اس ام اس گوشی ام توجهم را جلب کرد. گوشی را از کنار بالشتم برداشتم. خدای من!!! این اس ام اس از طرف او بود« میدونم که بیداری. پشت میز صبحانه منتظرت میمونم تا بیای بیرون».اوه! نه !!او مرا از خودم بهتر می‌شناخت .با چه رویی باید بیرون میرفتم. مدتی گذشت و من در کلنجار با خودم موفق نبودم.
***
کیان در حالی که پشت میز صبحانه نشسته بود و انتظارش کمی طولانی شده بود اس ام اس دیگری برای باران فرستاد« اگر نیایی بیرون، معنیش اینه که دوست داری من بیام تو» و در حالی که لبخند می زد پیروزمندانه به در اتاق چشم دوخت. می‌دانست که ترفندش باران را از اتاق بیرون می کشاند. کمتر از پنج دقیقه گذشته بود که در اتاق باز شد و باران در حالی که موهایش را درهم کرده بود و با چشمان نیمه باز وانمود میکرد تازه از خواب برخاسته است ،از اتاق بیرون آمد و با دیدن کیان خمیازه کوتاهی کشید. در حالی که چشمش را میمالید سعی می‌کرد از نگاه کردن به مرد جوان بپرهیزد. به سمت میز رفت: سلام... شما کی بیدار شدین؟
کیان لبخند زیرپوستی اش را به زحمت کنترل ‌کرد: سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟ او دست پا چه سریی تکان داد: اوهووم... راستی سرویس بهداشتی کدوم طرفیه؟ کیان با لبخند مسیر را به او نشان داد..... غیبت طولانی او بعد از چیزی حدود ۱۰ دقیقه کیان را در حالی که نگران شده بود پشت در سرویس بهداشتی کشاند. در قفل بود و مرد جوان با صدای بلند در حالی که تلنگری به در می نواخت پرسید: داری چه کار می کنی؟ صدای باران به زحمت از پشت در به گوشش رسید: الان میام، دارم دوش میگیرم. کیان می دانست که حتی دوش گرفتن هم بهانه ایست برای روبرو نشدن با او، اما به روی خودش نیاورد و با صدای بلند تر گفت: توی اون کمد که حاشیه قهوه ای داره میتونی حوله و لباس مناسب خودت رو پیدا کنی.... . سپس به سمت میز رفت و به انتظار نشست. او هرگز در عمرش به دختری تا این حد خجالتی برخورد نکرده بود و رفتار او برایش شیرین بود. یاد آوری گونه های سرخ و نگاهش که از شرم می لرزید، برایش تجربه یک حس شیرین لذت بخش بود. او تصمیمش را گرفته بود. مدت‌ها با خودش جنگیده و حالا قصد نداشت او را که همچون فرشته ای پا به زندگی سیاهش گذاشته بود رها کند. او سهمش را از روشنی عشق می خواست. می دانست که بعد از این بدون حضور او در زندگی کم می‌آورد. داشتن چشمان پاک و ساده باران و نگاهی که از لبخند صادق می درخشید و جان میگرفت، بیش از هر چیز برایش ارزشمند بود. برای لمس زندگی در کنار او بی تاب تر از هر زمان تنها به آینده می اندیشید.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • مجید محمدی